عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - سید حسن ترمدی گوید
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم مشکین ذوائب
در جواب او
(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)
شی صوف مشکین صفت در غیاهب
بزیر منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
زدیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب
گریبان و اطلس بدرها ودگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جیوب لباسات همچون مشارق
چو اذیال کآمد بپوشش مغارب
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده زسنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروی مشکین ذوائب
میان بندهای قصب هر یکی را
بدیدم برابریشمش پنبه غالب
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری زقالب
لباسات رومی و چینی نفایس
قماشات هندوستانی غرایب
درآنان که ایزار در پاندارند
نظرکن چو خواهی که بینی عجایب
مبر جامه نارسا و رببری
بیندیش پایان کار و عواقب
نگر موجها در خشیشی که بینی
نشان سپهر ونجوم ثواقب
بروی قبای کهن جامه نو
بهر تن که پوشند باشد معایب
توان آدمی ساخت از رخت رنگین
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
میان بند و الباغ ودستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بیکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آید زخشمش
شود موی بر تن چو نیش عقارب
بود چکمه از دگمه پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خریدم یکی کفش نو جامه بدرید
ندیدم ازین جنس کعاب کاعب
دهد بندقی هر زماتم فریبی
شکیبم از و نیست (طال المعاتب)
بدیدم ذهها بر اعلام دستار
دلم میل آن کرد(والصبر ذاهب)
مگر اطلس وصوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالای پر مگس بین و دامک
ذباب ار ندیدی و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات مارا صواحب
بمقدار تشریف و خلعت بیابی
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پیچیدنم صعب
که گوئی که باید بریدن سیاسب
بمحراب و سجاده رونه زمانی
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم زناگاه بر محفلی خاص
همه جامه نحشان واهل مناصب
در اندیشه کین رختها بر که پوشم
که باشد برازنده این مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معین البرایا)(کفیل المارب)
پناه امم زین اعیان (علی) آن
که چرخش بسجاده داریست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب ومدح و مناقب
چنان جامه بخشی که رختی که پوشد
بجز یک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کمحلی که برکن
بعهدش ز سر این لباس مصائب
چو رایت جناب(وی اعلی المواقف)
چو خرگاه ذات وی اقصی المطالب
زبهر عرقچین واعظ ازین پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودی
گذرشان شبانگاه از ترس سالب
از و خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجزقیف و کمخاکه دل میر بایند
ندیدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستین است
علل را کنی دفع از فکر صائب
بدین نظم پیچیده وین طرز مخصوص
مرا هست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعی که آورد کاسد
که دیدست بیمزد چون بنده کاسب
الاتا نخواهند موئینه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقیچیجی باد
ز تشریف الطاف ستار واهب
بتان سیه چشم مشکین ذوائب
در جواب او
(لبسنا لباسا لطیف الجبائب)
شی صوف مشکین صفت در غیاهب
بزیر منور عروس منصه
تتقها بگردش مشلشل جوانب
زدیبای چینی حلل را محلی
باعلام پیشک صدور مناکب
گریبان و اطلس بدرها ودگمه
منور بسان سپهر از کواکب
جیوب لباسات همچون مشارق
چو اذیال کآمد بپوشش مغارب
امیران ارمک سلاطین اطلس
گزیده زسنجاب و ابلق مراکب
سراسر سر آغوش و والا و موبند
چو خوبان گلروی مشکین ذوائب
میان بندهای قصب هر یکی را
بدیدم برابریشمش پنبه غالب
کلاه و عرقچین و مسحی و موزه
چو ارواح بگزیده دوری زقالب
لباسات رومی و چینی نفایس
قماشات هندوستانی غرایب
درآنان که ایزار در پاندارند
نظرکن چو خواهی که بینی عجایب
مبر جامه نارسا و رببری
بیندیش پایان کار و عواقب
نگر موجها در خشیشی که بینی
نشان سپهر ونجوم ثواقب
بروی قبای کهن جامه نو
بهر تن که پوشند باشد معایب
توان آدمی ساخت از رخت رنگین
چو آن لعبتکها که سازد ملاعب
میان بند و الباغ ودستار و موزه
سزد با هم ارزانکه باشد مناسب
به بیکار سرما که تنها بلرزد
مگر پهلوان پنبه باشد محارب
در آن حرب قندس چو آید زخشمش
شود موی بر تن چو نیش عقارب
بود چکمه از دگمه پا درازش
بکف گرز و همچون گرازان مضارب
خریدم یکی کفش نو جامه بدرید
ندیدم ازین جنس کعاب کاعب
دهد بندقی هر زماتم فریبی
شکیبم از و نیست (طال المعاتب)
بدیدم ذهها بر اعلام دستار
دلم میل آن کرد(والصبر ذاهب)
مگر اطلس وصوف دارد مفاصل
که داغ از اتو کردنش بود واجب
بوالای پر مگس بین و دامک
ذباب ار ندیدی و دام عناکب
خوشا آن شمطها و آن صاحبیها
که آرند سوغات مارا صواحب
بمقدار تشریف و خلعت بیابی
بمحفل جواب سلام و مراحب
چنانست دستار پیچیدنم صعب
که گوئی که باید بریدن سیاسب
بمحراب و سجاده رونه زمانی
رها کن بتان محلل حواجب
گذشتم زناگاه بر محفلی خاص
همه جامه نحشان واهل مناصب
در اندیشه کین رختها بر که پوشم
که باشد برازنده این مراتب
خرد گفت ممدوح اهل العمائم
(معین البرایا)(کفیل المارب)
پناه امم زین اعیان (علی) آن
که چرخش بسجاده داریست راغب
بمسند مه و آفتابش ازائک
عطارد بدیوان جاهش محاسب
بخطهای ابیاری و برد و مخفی
نوشتند القاب ومدح و مناقب
چنان جامه بخشی که رختی که پوشد
بجز یک زمان نبود او را مصاحب
جهان گفت با چرخ کمحلی که برکن
بعهدش ز سر این لباس مصائب
چو رایت جناب(وی اعلی المواقف)
چو خرگاه ذات وی اقصی المطالب
زبهر عرقچین واعظ ازین پیش
شدندی برهنه سران جمله تائب
بهر گوشه دستار بندان نبودی
گذرشان شبانگاه از ترس سالب
از و خلعت تربیت تا نبودش
نشد طیلسان دار برجیس خاطب
حسودت چه سودش بود شرب زرکش
که چون شمع جان داده (والجسم ذائب)
بجزقیف و کمخاکه دل میر بایند
ندیدم بعهدت دگر قلب و غاصب
چو سرما که او را دوا پوستین است
علل را کنی دفع از فکر صائب
بدین نظم پیچیده وین طرز مخصوص
مرا هست انعام و الباس واجب
چو رختم متاعی که آورد کاسد
که دیدست بیمزد چون بنده کاسب
الاتا نخواهند موئینه گرما
کتانرا بسرما نباشند طالب
فلک رخت جاه تراقیچیجی باد
ز تشریف الطاف ستار واهب
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تتبع قصیده خلاق المعانی کمال اسماعیل اصفهانی
خود رنگ پیش اطلس چون پیش گل شمرگل
تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بروی(یا ایها المزمل)
تا دامنش نگردد هر لحظه از جنون چاک
بنهاده از فراویز بر جامه بین سلاسل
از جیب تافته چون لولوی دکمه تابد
گوید مگر ثریا در ماه کرده منزل
آن پوستین قاقم رویش زصوف مشکین
بابال زاغ گشته مقرون پر حواصل
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یادامنی بر افکن یا چادری فرو هل
در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون
که کف زنانست بر سر که پای مانده در گل
در فن جامه دوزی اینم رواج و حالست
باانکه نیست هیچم همکار در مقابل
قاری که مدح اطلس گوید زتاره چنک
آید بگوش جانش(لله در قائل)
گر خلعتم نبخشد آن سرفراز دوران
کی سر دگر بر آرم در مجمع و محافل
آن معدلت شعاری کز جاه بر سر آمد
مانند تاج ودستار از زمره افاضل
از کیمیای جودش در بزم رخت پوشان
الباغ و چارقب را زر گشته است حاصل
بر هر تنیست جودش همچون لباس شامل
طبعش بجود چون تن بر متکاست مایل
فرسود جامه لیکن خازن بوصله ننشاند
بود آن مرا ببالا اما نگشت و اصل
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید مگسل
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل
خصمش ز بی دوائی بداغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل
تشریف حبر بحری دامان اوست ساحل
بر فرق آن عمامه ثعبان و دست موسی
بر جیب پهلوی آن هاروت و چاه بابل
اندر لحاف و بالش خوش خفته بود پنبه
حلاج خواند بروی(یا ایها المزمل)
تا دامنش نگردد هر لحظه از جنون چاک
بنهاده از فراویز بر جامه بین سلاسل
از جیب تافته چون لولوی دکمه تابد
گوید مگر ثریا در ماه کرده منزل
آن پوستین قاقم رویش زصوف مشکین
بابال زاغ گشته مقرون پر حواصل
شلوار سرخ والا منمای ای نگارین
یادامنی بر افکن یا چادری فرو هل
در عین چرک و چربی رختم ز دست صابون
که کف زنانست بر سر که پای مانده در گل
در فن جامه دوزی اینم رواج و حالست
باانکه نیست هیچم همکار در مقابل
قاری که مدح اطلس گوید زتاره چنک
آید بگوش جانش(لله در قائل)
گر خلعتم نبخشد آن سرفراز دوران
کی سر دگر بر آرم در مجمع و محافل
آن معدلت شعاری کز جاه بر سر آمد
مانند تاج ودستار از زمره افاضل
از کیمیای جودش در بزم رخت پوشان
الباغ و چارقب را زر گشته است حاصل
بر هر تنیست جودش همچون لباس شامل
طبعش بجود چون تن بر متکاست مایل
فرسود جامه لیکن خازن بوصله ننشاند
بود آن مرا ببالا اما نگشت و اصل
در جامه خواب بختم میگفت هاتفی دوش
کز دامن عطایش دست امید مگسل
تا بهر عید نوروز هر نوع جامه دوزند
اطلس بران دانا ارمک بران کامل
خصمش ز بی دوائی بداغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳ - نیر کرمانی فرماید
سرو بالای تو سر تا پا خوش است
راستی آن قامت زیبا خوش است
در جواب او گوید
قد صوف سبز سرتا پا خوش است
وان بزکتان ببریک لاخوش است
هر که میگیرد دلارامی ببر
نوعروس خلعت زیبا خوش است
چون حباب آب واختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نیزه قندس سمور تیغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سیر برچرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاری اوصاف سراپا میکنی
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
راستی آن قامت زیبا خوش است
در جواب او گوید
قد صوف سبز سرتا پا خوش است
وان بزکتان ببریک لاخوش است
هر که میگیرد دلارامی ببر
نوعروس خلعت زیبا خوش است
چون حباب آب واختر برسما
موج صوف و نقش آن کمخا خوش است
نیزه قندس سمور تیغ دار
بهر حرب لشکر سرما خوش است
در شتاب سیر برچرخ قماش
صورت ماکو هلال آسا خوش است
قاری اوصاف سراپا میکنی
لاجرم شعر تو سر تا پا خوش است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳ - مولانا حافظ فرماید
دل ما بدور رویت زچمن فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
که چو سر و پای بندست و چو لاله داغ دارد
در جواب او
دل ما بوصل ارمک زقبا فراغ دارد
که بدگمه پای بندست وز درز داغ دارد
شده ام بجیب اطلس شب عنبرینه گمره
مگر انکه کیف گلگون بر هم چراغ دارد
قد صوف راغکی بین بر صوف سبز طاقین
سری طوطی عجب اینکه زاغ دارد
زشبه عجیبم آید شده کوی جیب کمخا
نوسیاه کمبهابین که چه در دماغ دارد
زبهاری و گلی ا که عمامه کردو جامه
نه هوای سرد بستان نه هوای باغ دارد
بمصاف جامه پوشان بنگو بشاه اطلس
که زپوستین ابلق چه نکو الاغ دارد
بکول چو وقت سرما شده پشت گرم قاری
زهمه نمد فروشان جهان فراغ دارد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مولانا حافظ فرماید
در نظر بازی مابیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
در جواب او
در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند
در لباس این سخنان جامه دران میدانند
دانی این گوی در گرد گریبانها چیست
دهنی چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خود نستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند
جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک
جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند
دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل
نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند
طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله
قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند
گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس
چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
در جواب او
در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند
در لباس این سخنان جامه دران میدانند
دانی این گوی در گرد گریبانها چیست
دهنی چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خود نستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند
جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک
جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند
دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل
نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند
طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله
قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند
گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس
چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - شیخ سعدی فرماید
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
بادام و شکوفه بر سرآورد
در جواب او
تن چون زلحاف سر برآورد
کوته جبه زود در بر آورد
شد غرقه بجیب خویشتن حبر
و زبحر ز دگمه گوهر آورد
شاخی است چه طرفه چار قبش
گو در بر سیم و زر برآورد
زان جیب که عنبرینه با اوست
باد آمد و بوی عنبر آورد
از فارس متاع برد تا جز
وزیزد قماش دیگر آورد
قاری قلمی که بهر تحریر
در مدحت موینه در آورد
از موی سمور بست وسنجاب
مدنیز ز قندسش بر آورد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - اوحدی فرماید
ای پیکر خجسته چه نامی فدیت لک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک
در جواب او
دیدم کتان کهنه و گفتم فدیت لک
ارزد برم هنوز وصالت هزار لک
زان خار سوزنم عجب آمد که دوختند
از تار قرمزی بعذار کتان کلک
سرمای سرد اگر ندهد دست پوستین
هستیم پشت گرم زپشمینه و برک
کمخای خانبالغی و شرب زرفشان
هر کس که دید نقش پری خواند یا ملک
رخت بنفش و دگمه مثال درست و لعل
وان چشم بندو کرده مغرق زرو محک
چادر به تا شوال حجت هر دو بزشت
وی مجمره مکی از زر دامنت کلک؟
باید بپوستین بره در ساخت یا کول
نتوان کشیده چونکه ببر قاقم و قدک
در جامه دان اطلس گلگون نگر که او
مانند آفتاب همی تابد از فلک
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
گو نامهای این همه گفتست یک به یک
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - سلمان ساوجی فرماید
دوش در سودای زلف و چشم جانان بوده ام
شب همه شب تا سحر مست و پریشان بوده ام
در جواب آن
برنهالی مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام
با نگارستان زیلوو حصیر زرفشان
که ببستان جلوه گر که در گلستان بوده ام
گاه نقش آرای آرایش بانگیز خیال
گاه در حجله تتق بند عروسان بوده ام
هردم از پشتی والای زرافشان آمده
چون صبا با گل سحردست و گریبان بوده ام
از هوای بندقی گردیده ام عمری بسر
و زخیال زوده قرنی در صفاهان بوده ام
در زمستان گشته ام پیوسته سرگرم برک
در بهاران واله روسی و کتان بوده ام
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام
بوی مشک و عنبر از جیب آید ایقاری چرا
زانکه اطلس را چو مجمر زیر دامان بوده ام
شب همه شب تا سحر مست و پریشان بوده ام
در جواب آن
برنهالی مجرح دوش غلطان بوده ام
تا سحر با جامه خواب افتان و خیزان بوده ام
با نگارستان زیلوو حصیر زرفشان
که ببستان جلوه گر که در گلستان بوده ام
گاه نقش آرای آرایش بانگیز خیال
گاه در حجله تتق بند عروسان بوده ام
هردم از پشتی والای زرافشان آمده
چون صبا با گل سحردست و گریبان بوده ام
از هوای بندقی گردیده ام عمری بسر
و زخیال زوده قرنی در صفاهان بوده ام
در زمستان گشته ام پیوسته سرگرم برک
در بهاران واله روسی و کتان بوده ام
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام
بوی مشک و عنبر از جیب آید ایقاری چرا
زانکه اطلس را چو مجمر زیر دامان بوده ام
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰ - ایضا مولانا حافظ فرماید
وصال او زعمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱ - من ابکار افکاره
خوشست جامه بریدن برون زاندازه
برآمدن زقدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجیف و گنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه
بترک طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن باندازه
چو تن بشوئی و بیرون خرامی از حمام
زرخت نو شودت در زمان روان تازه
گهی زچشمه سوزن برون رود رشته
گهی بدر نتوان شدن زدروازه
مکن زجامه والا رقم زمشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بیان حجله رخت زفاف کن قاری
که تا شوی به جهان زین بلند آوازه
برآمدن زقدک پاره کردن آوازه
چه دلکشست بدامن سجیف و گنج درست
چه طرفه است بدان چاک جامه شیرازه
بترک طاقیه گفتم که برگ گل ماند
خیال گفت نگفتی سخن باندازه
چو تن بشوئی و بیرون خرامی از حمام
زرخت نو شودت در زمان روان تازه
گهی زچشمه سوزن برون رود رشته
گهی بدر نتوان شدن زدروازه
مکن زجامه والا رقم زمشک و عذاد
عروس خوب لقا را چه حاجت غازه
بیان حجله رخت زفاف کن قاری
که تا شوی به جهان زین بلند آوازه
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۳۶
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۵
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۹
باده سر جوش و جام لب به لب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
نفس آخرین عمر شب است
ساقی ماه روی مشکین موی
آتشین خوی و آتشین سلب است
قصب سرخ بر حریر تنش
به مثل همچو نار در قصب است
بوستان جمال و نخل قدش
بالغ الورد و یانع الرطب است
همچو می خوارگان صراحی را
گریه نزحزن و خنده نزعجب است
ساقی ماهروی مجلس را
قهر بیجا و لطف بی سبب است
گه دهد بوسه لیک نز ره لطف
گه زند مشت و نیز نز غضب است
به تلجلج زبانش از مستی
در سخن گاه ترک و گه عرب است
روز حشر است باده خواران را
یا شب قدر یارب این چه شب است
باژگون کارهای بوالعجبی
خاصیت های زاده ی عنب است
بده آن سالخورده معجون کو
داروی رنج و محنت و تعب است
جوهر دانش و مزاج خرد
آیه ی روح و مایه ی طرب است
عربی خوی و پارسی میلاد
مزدکی کیش و پهلوی حسب است
راحت جان مرد دانشمند
دفع هر علت است و هر کرب است
نسب پاکش و نژاد بلند
هم ز بوجهل وهم زبولهب است
علت جود و موجب کرم است
فتنه ی سیم و آفت ذهب است
موجب ارتیاح واصل فرح
قوت ارواح و قوت عصب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوبی بخوش اندامی و سیمین ذقنی نیست
حسن آیت روح است بنازک بدنی نیست
این حسن قبولی است خدا داده بخوبان
از موهبت غیب که جانی است، تنی نیست
این واعظ اگر چند سخن سنج و سخنگو است
چون پیر خرابات بشیرین سخنی نیست
این دیر مغان است و همه مست و خرابند
ایشیخ برو محفل مائی و منی نیست
چون پسته خندان تو با لعل سخندان
گر طوطی هند است بشکر شکنی نیست
عشق است و غریب است و خوش افتد بغریبان
کین پیشه جز آوارگی و بی وطنی نیست
دنیا طلبی علم غراب است وی آموخت
این پیشه بقابیل که جز گور کنی نیست
معشوقه دنیا ز شه دین سه طلاق است
زآنروی که یاقوت لبش بوالحسنی نیست
هر انجمن از شمع رخش روشن وعشاق
گویند که شمع رخ او انجمنی نیست
حسن آیت روح است بنازک بدنی نیست
این حسن قبولی است خدا داده بخوبان
از موهبت غیب که جانی است، تنی نیست
این واعظ اگر چند سخن سنج و سخنگو است
چون پیر خرابات بشیرین سخنی نیست
این دیر مغان است و همه مست و خرابند
ایشیخ برو محفل مائی و منی نیست
چون پسته خندان تو با لعل سخندان
گر طوطی هند است بشکر شکنی نیست
عشق است و غریب است و خوش افتد بغریبان
کین پیشه جز آوارگی و بی وطنی نیست
دنیا طلبی علم غراب است وی آموخت
این پیشه بقابیل که جز گور کنی نیست
معشوقه دنیا ز شه دین سه طلاق است
زآنروی که یاقوت لبش بوالحسنی نیست
هر انجمن از شمع رخش روشن وعشاق
گویند که شمع رخ او انجمنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
از زلف سیاهت که همه چین و شکنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
جان و دل غمدیده ما سخت به رنج است
رخساره سیمین تو گنجی است نهانی
وآن زلف یکی مارسیه بر سر گنج است
ما را طمع کیش مسلمانی از آن زلف
...که او کافری و اهل فرنج است
روی تو یکی مجمر سوزان و برآن روی
زلف تو خال سیهت دود و سپنج است
وز مملکت روم یکی دزد تبه کار
گوئی به پناه آمده در کشور زنج است
امشب شب عید است و همه بوم و بر ما
آوازه طنبور و دف و نغمه سنج است
شیرین غزلی نغز بدین قافیه گوید
هر کس که در اندیشه خود قافیه سنج است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ترک من سبزه گرد لب دارد
لعل یاقوت گون سلب دارد
میدهد وعده های بوس و کنار
خندهائی که زیر لب دارد
چشم مستش بگاه ناز و عتاب
جادوئیهای بوالعجب دارد
گه بود لطفهای بی سببش
نیز گه قهر بی سبب دارد
گرد یک نیمه روز فروردین
زلفش از تیره مه دو شب دارد
قامتش همچو سرو آزاد است
سرو دیدی که بر رطب دارد
با دو چشمش سخن درشت مگوی
زانکه مست است و نیز تب دارد
لعل یاقوت گون سلب دارد
میدهد وعده های بوس و کنار
خندهائی که زیر لب دارد
چشم مستش بگاه ناز و عتاب
جادوئیهای بوالعجب دارد
گه بود لطفهای بی سببش
نیز گه قهر بی سبب دارد
گرد یک نیمه روز فروردین
زلفش از تیره مه دو شب دارد
قامتش همچو سرو آزاد است
سرو دیدی که بر رطب دارد
با دو چشمش سخن درشت مگوی
زانکه مست است و نیز تب دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
عید شد باده مغانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن
باده با چنگ و با چغانه بزن
قدم از صحن خانه تا لب بام
بنه و طبل شادیانه بزن
شب عید است تا سحر خوشباش
باده و چنگ را شبانه بزن
دست افشان و پای کوبان شو
هی لگد بر سر زمانه بزن
با جوان بخت یار شیرین طبع
باده تلخ را جوانه بزن
کوس عیش است بر سر بازار
تو قدح در درون خانه بزن
با بتی سرو قد کمان ابرو
تیر را راست بر نشانه بزن
تنگ چون پیرهنش در بر گیر
چنگ در طره اش چو شانه بزن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
امروز مرا جام ز باده تهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی