عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۰ - در منقبت امام مهدی (ع)
در فصل دی شده است به زور سنان برف
روی زمین مسخر صاحبقران برف
چون اخگری که در تل خاکستری بود
مهر منیر گم شده اندر میان برف
بارد بدان مثابه که گویی مگر توان
بر بام چرخ بر شدن از ریسمان برف
آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ
خارا شکاف آمده از بس سنان برف
بارد مه فرا فرو بازار او بود
با آنکه تخته شد ز یخ اکنون دکان برف
مهتاب بسته شد ز برودت به روی خاک
چندان کزو فتاده همه در گمن برف
گوی زمین عجب که به این صدمهٔ دمه
سالم برون جهد ز خم صولجان برف
خورشید گاهی ار به غلط روی خود نمود
چون نوعروس آمده در پرنیان برف
لرزان به چله خانهٔ جدی، آفتاب شد
از بیم آنکه چله شد اکنون کمان برف
نزدیک شد که پشت فلک بر زمین رسد
شد بسکه زیر چاق جهان پهلوان برف
از سبزه ای که رسته ته سنگ جابجا
گسترده بساط زمر نشان برف
از بس خنک چونکهٔ ابر است در نظر
خورشید گوییا بود از دودمان برف
تنها نه روی روز بود تیره و کبود
در فصل دی ز سیلی باد و زان برف
چون مردمک بدیده ز دم سردی هوا
شبهای تیره غنچه شده در میان برف
استاد برف و، برق همان گرم جستن است
مانده است آتشی ز پس کاروان برف
بر روی هم فتاده ز بس برف کوه کوه
بالا کار زمین در زمان برف
از جان چرا نه سیر شوند اهل روزگار
سرما خورند بر سر دستار خوان برف
از بسکه تیغ موج هوا را برندگی است
بر خاک ریزه ریزه فتاد استخوان برف
بنواختیش مهر برین گر به روی گرم
از جوش خجلت آب شدی میهمان برف
در جدی و دلو روی به سختی نهاده است
زانرو دو چله تعبیه شد بر کمان برف
کهسار را نموده مشبک چو شان شهد
خارا شکاف ناوک زورین کمان برف
سرما ستم به خلق کند گرچه گشته است
تخت زمین نشیمن نوشیروان برف
از جور دی کجا رود این کس که جاده ها
چون رشتهٔ گهر شده پنهان میان برف
چون در خزان که فصل گل زعفران بود
گر دیده نوبهار زمان خزان برف
بازار کرسی و فلک اکنون فسرده شد
گرمی نمانده است مگر در دکان برف
گردیده است مایه ور خرمی نبات
کز هند ابر تیره رسید ارمغان برف
آتش زبس فسرده شد از سردی هوا
هجرت کند ز سنگ به دارلامان برف
زاینده رود اشک ز هر چشم چشمه ریخت
کهسار دیده تا ستم بیکران برف
خالی شد از شرار چو نار فسرده سنگ
از بس شکنجه دید ز بار گران برف
آید جلو گسسته به تسخیر کوه و دشت
هر چند گردباد ببیچد عنان برف
هر موی گر زبان دگر بر تنم شود
جویا به انتها نرسد داستان برف
شد وقت آنکه منقبتی سر کنم به درد
شاید ز یمن آن بسر آید زمان برف
مهدی هادی آنکه بود نور صبحدم
بر خاک ره فتادهٔ قدرش بساط برف
از شرم شان و منزلت و قدر آن جناب
پیر فلک کشیده به سر طیلسان برف
در شعر بافخانهٔ حفظ تو می توان
والای شعله بافتن از پود و تان برف
خورشید سربرهنه پی شکوه آمده است
بر درگه تو از ستم بیکران برف
شاید به حکم حفظ تو گر تیغ مهر را
سامان دهند قبضه اش از استخوان برف
ترتیب داده حفظ تو در موسم تموز
از نور آفتاب برین سایبان برف
جز نقره خنگ توسن صرصر خرام تو
کی دیده کس به روی زمین آسمان برف
بر ابلق زمانه پی ساز روز جنگ
افکنده است حکم تو بر گستوان برف
کاش آفتاب حکم تو شمشیر کین کشد
کردی به قتل عام روا نهروان برف
تا در بساط دهر بود نام نوبهار
در عرصهٔ وجود بود تا نشان برف
بادا سفید روی غلامان درگهت
پیوسته همچو روی زمین در زمان برف
روی زمین مسخر صاحبقران برف
چون اخگری که در تل خاکستری بود
مهر منیر گم شده اندر میان برف
بارد بدان مثابه که گویی مگر توان
بر بام چرخ بر شدن از ریسمان برف
آتش به اضطراب فتد در نهاد سنگ
خارا شکاف آمده از بس سنان برف
بارد مه فرا فرو بازار او بود
با آنکه تخته شد ز یخ اکنون دکان برف
مهتاب بسته شد ز برودت به روی خاک
چندان کزو فتاده همه در گمن برف
گوی زمین عجب که به این صدمهٔ دمه
سالم برون جهد ز خم صولجان برف
خورشید گاهی ار به غلط روی خود نمود
چون نوعروس آمده در پرنیان برف
لرزان به چله خانهٔ جدی، آفتاب شد
از بیم آنکه چله شد اکنون کمان برف
نزدیک شد که پشت فلک بر زمین رسد
شد بسکه زیر چاق جهان پهلوان برف
از سبزه ای که رسته ته سنگ جابجا
گسترده بساط زمر نشان برف
از بس خنک چونکهٔ ابر است در نظر
خورشید گوییا بود از دودمان برف
تنها نه روی روز بود تیره و کبود
در فصل دی ز سیلی باد و زان برف
چون مردمک بدیده ز دم سردی هوا
شبهای تیره غنچه شده در میان برف
استاد برف و، برق همان گرم جستن است
مانده است آتشی ز پس کاروان برف
بر روی هم فتاده ز بس برف کوه کوه
بالا کار زمین در زمان برف
از جان چرا نه سیر شوند اهل روزگار
سرما خورند بر سر دستار خوان برف
از بسکه تیغ موج هوا را برندگی است
بر خاک ریزه ریزه فتاد استخوان برف
بنواختیش مهر برین گر به روی گرم
از جوش خجلت آب شدی میهمان برف
در جدی و دلو روی به سختی نهاده است
زانرو دو چله تعبیه شد بر کمان برف
کهسار را نموده مشبک چو شان شهد
خارا شکاف ناوک زورین کمان برف
سرما ستم به خلق کند گرچه گشته است
تخت زمین نشیمن نوشیروان برف
از جور دی کجا رود این کس که جاده ها
چون رشتهٔ گهر شده پنهان میان برف
چون در خزان که فصل گل زعفران بود
گر دیده نوبهار زمان خزان برف
بازار کرسی و فلک اکنون فسرده شد
گرمی نمانده است مگر در دکان برف
گردیده است مایه ور خرمی نبات
کز هند ابر تیره رسید ارمغان برف
آتش زبس فسرده شد از سردی هوا
هجرت کند ز سنگ به دارلامان برف
زاینده رود اشک ز هر چشم چشمه ریخت
کهسار دیده تا ستم بیکران برف
خالی شد از شرار چو نار فسرده سنگ
از بس شکنجه دید ز بار گران برف
آید جلو گسسته به تسخیر کوه و دشت
هر چند گردباد ببیچد عنان برف
هر موی گر زبان دگر بر تنم شود
جویا به انتها نرسد داستان برف
شد وقت آنکه منقبتی سر کنم به درد
شاید ز یمن آن بسر آید زمان برف
مهدی هادی آنکه بود نور صبحدم
بر خاک ره فتادهٔ قدرش بساط برف
از شرم شان و منزلت و قدر آن جناب
پیر فلک کشیده به سر طیلسان برف
در شعر بافخانهٔ حفظ تو می توان
والای شعله بافتن از پود و تان برف
خورشید سربرهنه پی شکوه آمده است
بر درگه تو از ستم بیکران برف
شاید به حکم حفظ تو گر تیغ مهر را
سامان دهند قبضه اش از استخوان برف
ترتیب داده حفظ تو در موسم تموز
از نور آفتاب برین سایبان برف
جز نقره خنگ توسن صرصر خرام تو
کی دیده کس به روی زمین آسمان برف
بر ابلق زمانه پی ساز روز جنگ
افکنده است حکم تو بر گستوان برف
کاش آفتاب حکم تو شمشیر کین کشد
کردی به قتل عام روا نهروان برف
تا در بساط دهر بود نام نوبهار
در عرصهٔ وجود بود تا نشان برف
بادا سفید روی غلامان درگهت
پیوسته همچو روی زمین در زمان برف
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۳۶ - در منقبت حضرت پیامبرصلوات الله علیه
نوبهار دردم و داغت گل سودای من
صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت
داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است
حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم
سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من
وادی آزادگی یک گل زمین همتم
قلزم وارستگی یک قطره از دریای من
می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من
تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت
شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من
دل به قربان تلافیهای نازت می رود
شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من
خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعنای من
ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام
شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من
بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من
در ریاض آرزویت باغبانی می کند
آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شیرین من فریاد من لیلای من
ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست
سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من
شوق میآرد به روی کار من درد ترا
می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من
ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود این مطلع غرای من
صد چو مجنونند پی گم کردهٔ صحرای من
چاک شد دامان صحرا از خراش ناله ام
من کجا و درد هجر او کجا ای وای من
لالهٔ خونین دل دشت جنونم بی رخت
داغدار هجر باش دهر یک از اعضای من
بسکه محو یاد رخسار توام گردیده است
حلقهٔ دام خیالت چشم حیرت زای من
نشئهٔ همت ز فیض خاکساری یافتم
سنگها بر شیشهٔ گردون زند مینای من
وادی آزادگی یک گل زمین همتم
قلزم وارستگی یک قطره از دریای من
می شود گلگون کف پای خیالت هر زمان
غرق خون دل شد از بس چشم طوفان زای من
تا چه خواهد کرد با آیینهٔ دل شوخیت
شیشه بر خارازن مخمور بی پروای من
دل به قربان تلافیهای نازت می رود
شوخ من بیرحم من بی باک من خودرای من
خشک شد خود در رگ گل بی بهار جلوه ات
نوبهار من گل من سرو من رعنای من
ای بهار جلوه از بس بی تو گرم ناله ام
شعله می جوشد به رنگ شمع از لبهای من
بوی خون آید به رنگ لاله از پیراهنم
پر گل داغست از بس جسم غم پیرای من
در ریاض آرزویت باغبانی می کند
آه سرو آرای من اشک چمن پیرای من
در غمت هم مشرب فرهاد و مجنون گشته ام
آه من شیرین من فریاد من لیلای من
ابروی تو بال پرواز تذرو دلبریست
سبزهٔ پشت لبت طوطی شکرخای من
شوق میآرد به روی کار من درد ترا
می نماید راز دل آئینهٔ سیمای من
ای بهار رنگ و بو چون گل سراپا گوش تو
تا در گوشت شود این مطلع غرای من
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در وصف چشمهٔ جوهر ناک
حبذا کشمیر و جوهر ناک او
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آیینهٔ وجه الله است
دایما آبش چرا استاده است
سید تالابها می خوانمش
دیدهٔ بد دور کوثر زاده است
با هوایش بسکه کیفیت بود
هر حباب او سبوی باده است
هر شب از عکس کواکب گوئیا
آسمانی بر زمین افتاده است
غور نتوان کرد ته داریش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دایم از چشم بدش داراد دور
آنکه این حسن و جمالش داده است
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آیینهٔ وجه الله است
دایما آبش چرا استاده است
سید تالابها می خوانمش
دیدهٔ بد دور کوثر زاده است
با هوایش بسکه کیفیت بود
هر حباب او سبوی باده است
هر شب از عکس کواکب گوئیا
آسمانی بر زمین افتاده است
غور نتوان کرد ته داریش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دایم از چشم بدش داراد دور
آنکه این حسن و جمالش داده است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - تاریخ تولد
ز میرزا ابوالخیر والا نژاد
گلی در ریاض نجابت شکافت
به هر سوسو نسیمی کز آن گل وزید
غبار کدورت ز دلها برفت
چو خورشید نور جمالش بدید
رخ خویش در پردهٔ شب نهفت
لب غنچه و گوش گل در چمن
به این مژده دارند گفت و شنفت
دلم بهر تاریخ میلاد او
در معنی از منقب فکر سفت
سراپا زبان غنچه سان شد نخست
پس آنگه «گل باغ امید» گفت
گلی در ریاض نجابت شکافت
به هر سوسو نسیمی کز آن گل وزید
غبار کدورت ز دلها برفت
چو خورشید نور جمالش بدید
رخ خویش در پردهٔ شب نهفت
لب غنچه و گوش گل در چمن
به این مژده دارند گفت و شنفت
دلم بهر تاریخ میلاد او
در معنی از منقب فکر سفت
سراپا زبان غنچه سان شد نخست
پس آنگه «گل باغ امید» گفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - در معذرت حفظ الله خان
زهی خجسته بیانی که بال شهرت یافت
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
ز جنبش دو لبت گاه نطق مرغ سخن
به عهد نور ضمیرت ز پرتو خورشید
غبار آرد هر روز دیدهٔ روزن
زبهر آنکه صفا گیرد از ضمیرت وام
ز کوهسار شود آینه جلای وطن
نسیم خلق تو بر گلستان وزید که نیست
زغنچه فرقی تا نافهٔ غزال ختن
چراغ لاله و گل در خزان بیفروزد
ز چرب نرمی خلق تو یابد ار روغن
خدیو کشور دلها به حسن خلق تویی
چنانکه باشد دل پادشاه ملک بدن
شمیم غنچه ز فانوس می شنیدندی
عبیر خلق تو افشاندی ار به پیراهن
زبون تست بروز ملایمت خصمت
بلی ز آب شود بیش حدت آهن
سخن شناسان بی معنیی نمی دانند
خطابت آنکه نگنجد به بحر قطعهٔ من
چنان بلند بود نام نامیت به جهان
که کوتهی است بر اندام او لباس سخن
به روز معرکه از فرط جوهر ذاتی
زنی برهنه چو شمشیر بر صف دشمن
ز بار منت جوشن همیشه آزادی
ترا که نام تو کافی است بهر حرز بدن
ز برق شعلهٔ شمشیر مهر تمثالت
عدوی جاه تو آسوده زیر ابر کفن
چو مهر پنجه ات از بسکه گرم زرپاشی است
ز دشت کوه به پیشت بگسترد دامن
گل از خزانهٔ جود تو صاحب زر شد
ز ابر دست عطایت نهال گشته چمن
اگر نبودی جود تو علت غایی
صدف به گوهر هرگز نمی شد آبستن
تو آن کریم نژادی که سر برون آرد
به شوق دست عطایت جواهر از معدن
ز بیم شحنهٔ عدل تو پرتو خورشید
به خانه ای نتواند فتاد از روزن
همین نه بحر ز گرداب دم به خود ورزید
کشیده کوه ز بیم تو پای در دامن
گداز هیبت قهر تو لعل را در کان
روان کند به رگ سنگ همچو خون به بدن
ز تند باد فنا دامن حمایت تو
چراغ دولت و اقبال را بود مامن
چو چید پنجهٔ قهرت بساط نرد نبرد
بروز معرکه با خصم عافیت دشمن
ز ششپر تو نباشد عجب عدوی ترا
اگر به ششپر افتاده مهرهٔ گردن
مدام ساقی قهرت به کاسهٔ سر خصم
ز آب تیغ بریزد شراب مردافکن
ز بس به دور تو عامست خوشدلی و نشاط
دهان خنده ز گل پای تا سر است چمن
نشاط موسم اردیبهشت و فروردین
به عهد خرمی تست با دی و بهمن
کسی نمانده که باشد به قید غم امروز
به غیر من که اسیرم بگو نه گونه محن
کسی نمی شنود بوی خرمی هرگز
به رنگ غنچهٔ شاخ شکسته از دل من
شکسته خاطرم از بس ز کم عنایتیت
نه مانده است دل فکر و نه زبان سخن
دلم چنین که سراسیمه گشته است از غم
ز بعد جرم ندانم چه بایدم گفتن
مدام پنجهٔ بی طاقتیم زین اندوه
رسانده چاک گریبان چو غنچه تا دامن
مرا که لطف توام برگرفته است از خاک
امیدم آنکه دگر بر زمین نیفتم من
به گوش هر که رسد در شگفت می ماند
ز کم عنایتیت با فدایی چون من
کسی که رانده ز بزمت زبونی بختش
به خون نشسته چو مینای باده تا گردن
اگر نه جرم کند بنده ات گنهکار است
چنین که طبع تو مایل بود به بخشیدن
غبار من که نیارد به دامنت زد دست
به حیرتم که چسان در دلت نموده وطن
از آنکه مظهر عفو تو گشته تقصیرم
به چشم کم گنهم را نمی توان دیدن
بدی ز بنده و نیکی ز صاحبان باشد
بود گناه ز جویا و از تو بخشیدن
بدست لطف چنان برگرفتی از خاکم
که گشته است فلک سا کلاه گوشهٔ من
عنایت تو به مثل منی بدان ماند
که خاک تیره ز مهر برین شود روشن
اگرچه نیست مرا قابلیت کرمت
ترا گزیر نباشد ز نیکویی کردن
زبان زعهدهٔ شکر تو برنمی آید
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
بگیر ساغر دولت به رغم بدخواهان
بنوش بادهٔ عشرت به کوری دشمن
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۸ - مثنوی توصیف کوه پیر پنچال و سختی راه و تعریف کشمیر مینو نظر
بیا ساقی بهار آمد به صد رنگ
سوی کشمیر باید کرد آهنگ
بده می تا دمی از خود برآیم
نخستین کوهسارش را ستایم
تعالی الله زهی کهسار کشمیر
که شد در سایهٔ او آسمان پیر
خصوصا پیر پنچال فلکشان
بود ماهش چراغ زیردامان
ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن
زند بر آتش خورشید دامن
چنان با تیغهٔ او سرفرازیست
که با مریخ در شمشیر بازیست
بود هم پله خورشید سنگش
خراشیده رخ مه را پلنگش
چو با افلاک دایم جنگ دارد
از آن با خویش تیغ و سنگ دارد
به رفعت نیست در عالم چنین کوه
فلک پروردهٔ دامان این کوه
ز رفعت سینه اش باشد فلک سا
کواکب پنبه داغ لاله اش را
فلک از تیغ او جسته کناره
شرار جسته از سنگش ستاره
به ماه نو کند از سرفرازی
همیشه تیغهٔ او تیغ بازی
چراغ لاله روشن هر کناره
زپیه و آتش ماه و ستاره
زرفعت هر سحر خورشید تابان
ببندد در تنور لاله اش نان
ز برف دایمی آن چرخ بالا
بود فیل سفیدی در نظرها
ز گردون در تنومندی زیاده
به درگاه الهی ایستاده
به سر از مهر تاج زرفشانش
سهند و ساولان از بندگانش
خضر را این کتل چون شد گذرگاه
کشیدستش خط بیزاری از راه
پرستارش بود تخت سلیمان
توانش گفت بی شک تخت یزدان
کسی از رفعت او با خبر نیست
ز اوج او تصور را خبر نیست
نمایان راه بر دامان این کوه
چو مد آه مظلومان پر اندوه
ازین ره ای خضر نتوان گذشتن
گذشتن زین ره است از جان گذشتن
به چشم رهروانش دهر تاریک
کسی چون جان برد از رنج باریک
اگر خواهد رود زین راه پرغم
نفس سوزد درین ره برق را هم
بود چون موی کاکل پیچ در پیچ
ندارد غیر دشواری دگر هیچ
ره پست و بلندش در نظرها
چو تار بخیه پنهانست و پیدا
شود این راه طی اکثر پیاده
گلش زانروست سرتاسر پیاده
بمانده چابکی حیران این راه
تکاپو از کهن لنگان این راه
بسا جلدی که در رفتن به بالا
نیفتد گر به پایین افتد از پا
بسا شوخی درین کوه به تمکین
که باشد چون شرر در خواب سنگین
مسافر را ز باریکی بسیار
ره بالا شدن نبود نمودار
کند بر رهروان این کوه تن خواه
به هر گامی بزرگیهای بی راه
سلامت تا نسیم این ره سپارد
ز لاله دیگ جوشی نذر دارد
کشیدن چون توان بار تن آسان
که مشکل باشد اینجا بردن جان
اگر چه دل ز رنجش بیقرار است
ولی از جوش گل رشک بهار است
فلک دیوانهٔ جوش بهارش
در آتش نعل مه از لاله زارش
در او هر لاله شمع گیتی افروز
بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز
دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است
بود راهش کزو لاله عیان است
دم تیغی که دایم خون چکان است
میان لاله زار این راه پنهان
بود چون رشتهٔ تسبیح مرجان
پی تحریر توصیف گل او
قلم برداشته نرگس به هر سو
دوات لاله از صنع الهی
به یکجا کرده شنجرف و سیاهی
تنور لاله اش نه سرد و نه گرم
که سودا می پزد با آتش نرم
بود دامان این کوه به تمکین
ز گل لبریز چون دامان گلچین
ز سبزه حسن سبز او جهانگیر
بود مشهور چون سبزان کشمیر
میان لاله تیغ کوه جانکاه
نماید همچنان کاندر شفق ماه
میان لاله زار این راه دلکش
بود پر پیچ و خم مو بر آتش
بیا ساقی که از فیض پیاله
بریم از دل ملال دیر ساله
مگو ای ساقی از دشواری راه
به کشمیر آمدیم الحمدلله
تعالی الله زهی گلزار کشمیر
که در وی غنچه ای هم نیست دلگیر
درین گلشن که باد آباد جاوید
لطافت را مجسم می توان دید
طراوت چون درین گلشن وطن کرد
رطوبت گرد از خاکش برآورد
بیفشارند خاکش را چو در مشت
چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت
چو گل از خاک سیرابش نمو کرد
کول از آب گویی سر برآورد
زمینش آنچنان با آب یار است
که چون ابر از رطوبت مایه دار است
زخاکش اندکی گیری چو در مشت
بدستت غنچه ای گردد هر انگشت
ز شرم این گلستان بی شک و ریب
شده جنت نهان در پردهٔ غیب
گرفته در بغل خاکش صفا را
وطن اینجا بود آب و هوا را
گلش چون عاشقان پاک دامان
به خون غلطیده با چاک گریبان
نماید غنچه معشوق به آزرم
که پیش افکنده سر از غایت شرم
کشیده سرو سر چون آه مجنون
به یک برجسته مصرع گشته موزون
ز موزونیش صاحب اعتبار است
به یک مصرع سخنور نامدار است
از آن بر خویشتن بالیده شمشاد
که هست از بندهایش سرو آزاد
درین گلشن چنار از سرفرازی
کند با مهر دایم دست بازی
به لاله صحبت نسرین درین باغ
بود چسان به رنگ پنبه و داغ
شده پنهان به زیر لاله ریحان
چو آه غرقه در خون اسیران
گل و نرگس ز نیکویان باغند
میان بوستان چشم و چراغند
لب هر برگ گل را در گلستان
گرفته شبنم از شوخی به دندان
نیابد بسکه انبوه است سوسن
بنفشه فرصت قد راست کردن
همیشه بلبل هنگامه پرداز
بخواند مصحف گل را به آواز
ز سیرش کام جان گردید حاصل
هوایش بیخته از پردهٔ دل
درین گلزار چون منقار بلبل
نوا پرداز شد هر غنچهٔ گل
زده زانو بنفشه پیش سوسن
چو هندو بچگان پیش برهمن
شد از بس جسته با نسرینش الفت
کباب دل نمکسود صباحت
گلش در موج سیرابی نمودار
چو در آب روان عکس رخ یار
بگوش گل بخواند با صد انداز
همیشه غنچه شعر گلشن راز
ز صوت قمریان نغمه استاد
کند رقص روانی سرو آزاد
درنی گلراز از فیض پیاله
توانم داد داد سیر لاله
زهر برگی درین خرم گلستان
توان بردن رهی بر صنع یزدان
بود از هر گلش در چشم جویا
جمال شاهد معنی هویدا
بیا ساقی ز هشیاری خرابیم
دمی با هم به سیر دل شتابیم
درین گلزار تالابی است پرنور
که بادا چشم بد از دیدنش دور
بود آبش به زیر سبزه پنهان
چو در خط آب و تاب حسن خوبان
برد بازی به بازی دل ز جمهور
که باشد آب زیر کاه مشهور
ز بس افتاده عکس گل در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
بود از موج دایم بر سر شور
ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور
چنان در سبزه موجش گشته پنهان
که زیر و سمه ابروی نکویان
در آب سبز او گلها نهان است
جمالش سبز ته گلگون از آن است
بود سبز آب صافش را از آن رنگ
که از آئینهٔ دلها برد زنگ
صدف در وی خلوت گزینان
گهر باشد سرشک پای بینان
چنان سردی در آبش کرد تأثیر
که موجش بسته یخ مانند شمشیر
بیا ساقی که فصل دی سرآمد
کول از دل سبو از خم بر آمد
بزن خود را سیه مستانه بر دل
قدح بر کف کول استاده در دل
به روی دل کول چون در نایاب
برون آورده خود را خوب از آب
زآب و تاب رشک صد بهار است
کول زارش مگو خورشید زارست
ز روی عقل و دانش دور باشد
که شمع روز را این نور باشد
عروس غنچه اش افکنده سر پیش
بود در آب محو صورت خویش
ز عکس گل فروزان در نایاب
بود یاقوت آسا در ته آب
درین تالاب از بس سر زده گل
بود مرغابی این آب بلبل
شود موجی چو از آبش نمایان
بود تحریر صوت عندلیبان
بود از زیر آبش گل نمودار
چنان کز چادر آبی رخ یار
بیا ساقی که دل را برده از راه
صفای دل خصوصا در شب ماه
ز رشک مه که زینت داده دل را
گره ها در دل افتاده کول را
در آبش عکس مه کرده تجلی
چو در آئینه عکس روی لیلی
همیشه عکس ماه از چرخ والا
فتد در دام موجش ماهی آسا
به این تالای از فیض الهی
گرفتارند از مه تا به ماهی
بود بر گرد این تالاب بستان
چو گرد چشم خوبان خیل مژگان
بیا ساقی که فصل لاله زار است
هوای سیر باغ شاله مار است
تعالی الله زهی فردوس مانند
به هر شاخش دلی چون غنچه دربند
در او عالی بنا قصری است پر نور
که بادا از لقایش چشم بد دور
به رفعت آسمان آسمانی است
خم طاقش برنگ کهکشانی است
کند چون صبح طاقش را نظاره
گریبان می کند از رشک پاره
چنان بنای صنعش رنگ بسته
که طاق ابروی خوبان شکسته
دگر از رفعت شانس چه پرسی
بلندی را نشانیده به کرسی
ز بس مالیده بر خاک درش رو
مه نور است گردآلود ابرو
به پیش این مزین قصر رنگین
بود حوضی بعینه کوثر آیین
در او افتد چو عکس قصر والا
شود کیفیت سیرش دو بالا
عیا باشد در او این قصر رنگین
چو در آئینه حسن روی شیرین
در آبش کرد سردی بسکه طوفان
بود یخ بسته موجش همچو سوهان
سخن از آبشارش چون طرازم
صباحت های عالم را گدازم
الهی تا به عالم هست کشمیر
مبادا این بنا محتاج تعمیر
بیا ساقی که فصل انبساط است
می عشرت بده باغ نشاط است
درین عالی بنا آب روانی است
که دلکش همچو عمر جاودانی است
کند فواره اش از تر زبانی
به سرو بوستان مصرع رسانی
گلش در زیر سنبل گشته پنهان
چو در خط گونهٔ گلرنگ خوبان
درختانش همه معشوق سرکش
همه پیمانهٔ لاله به سرکش
چو این گلزار باغ پادشاهی است
نشانش لاله داغ پادشاهی است
بیا ساقی خدای ما کریم است
می آنرا ده که در باغ نسیم است
نسیمش بشکفاند غنچهٔ دل
برویاند گل خورشید از گل
سفیدارش به گردون سرکشیده
درختانش جوانان رسیده
انارش از لطافت روح را قوت
نماید در نظرها درج یاقوت
ز شاه آلو بود زینت چمن را
که وصفش می کند رنگین سخن را
بسیبش گشته ام زانروی مایل
که باشد قوت روح و قوت دل
ز انگورش می عشرت به کامم
بود از وصف او شیرین کلامم
بود از بسکه شیرین اشکی او
شده از عاشقانش زردآلو
دلش از عشق اشکی گشته خسته
به رنگ عاشقان رنگش شکسته
بهش چون خواجگان شهر کشمیر
بود از شال پوشان به تدبیر
ز وصف بحرآرا تر زبانم
فصاحت بندهٔ حسن بیانم
تعالی الله زهخی جوش بهارش
طراوت سایه پرورد چنارش
چنارش بر کنار هر خیابان
نماید چون جوانان نمایان
بو هر برگش از باد بهاری
چو دست مهر گرم رعشه داری
تعالی الله ز باغ عیش آباد
غلام عرعر او سرو آزاد
جنان کی فیض عیش آباد دارد
گلش چون بلبلش فریاد دارد
چه نسبت این مکان را با جنان است
تفاوت از زمین تا آسمان است
بود فردوس عالم افضل آباد
که آنجا داد عشرت می توان داد
ز فردوس برین از نسبت دل
بود صدبار این گلزار افضل
چه گویم وصف باغ سیف آباد
کند دل را هوایش از غم، آزاد
نباشد همچو سیف آباد باغی
بود هر لاله اش روشن چراغی
بهشت جاودان باغ الهی است
که در وی باغبانی پادشاهی است
چنار او کشیده سر به کیوان
سر و سر کردهٔ بالا بلندان
فلک از هیبت شانس رمیده
زمین در سایهٔ او آرمیده
به اوجش کی تواند پی برد مهر
یکی از زیردستانش بود مهر
خوشا شهری که باغش نور باغ است
ز رشک لاله اش فردوس داغ است
توان برداشت نور اینجا به دامن
درختانش ز نسل نخل ایمن
فزاید نور چشم از خاک پاکش
نباشد توتیا هم چشم خاکش
خوشا کشمیر کو ماوای عیش است
بده می بی تکلف جای عیش است
اگر چه آب و خاکش دلپذیر است
همیشه این مکان جنت نظیر است
ولیکن زینت این باغ خندان
شد از نواب فاضل خان دو چندان
مگو نواب کشور گیر آمد
که جانی در تن کشمیر آمد
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
اگر باشد فلاطون و ارسطو
که می زیبند طفل مکتب او
گشاد کارها را دل چو بنهاد
گره از بیضهٔ فولاد بگشاد
بود آنرا که حفظش گشته مامن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
به بزم و رزم در قانون و دستور
نباشد همچو اویی چشم بد دور
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
زر و گوهر ز بس بر خاک پاشید
دکان کان و دریا تخته گردید
به دورش خوشدلی از بسکه عام است
دهن ها باز از خنده چو جام است
ز خاک مقدمش کاسیر باشد
نسیم ار ذره ای بر بحر پاشد
کند تا پولکش را زر کماهی
چو موج آید به روی آب ماهی
به دستش تیغ باشد روز میدان
هلالی در کف خورشید تابان
چو بنماید به دشمن زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
ز رشکش تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطره آب
ز وصف ابرش او خامهٔ من
به دستم همچو نبض آید به جستن
تعالی الله ز رخش باد رفتار
که زیبد گرد راهش بوی گلزار
نسیم آسا خرامش دلپسند است
زجستن جستنش آتش بلند است
کنی آئینه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دایم در تلاطم
به هر جاده که گشته گرم رفتار
بجستن آمده چون نبض بیمار
ز بس کاندر هنرمندی است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن این برق رفتار
صدای نغمه بیرون آید از تار
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل
دم او از گره باشد نمودار
بعینه همچو مار و مهرهٔ مار
دو چشم او ز مژگان بلا جو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهی چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ یا ماهی نژاد است
همیشه خضر بادا رهنمایش
ز چشم بد نگهدارد خدایش
بیا ساقی شراب دولتم ده
به دور خان والا حشمتم ده
ز فیض مقدمش کشمیر معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
ازو کشمیر خلد جاودانی
ازو روشن چراغ قدردانی
الهی خاطرش مسرور بادا
اجاق دشمنانش کور بادا
بیا ساقی که از فیض الهی
شدم فارغ ز فکر حسن معنی
ز جویا چون به خوبی یافت اتمام
از آن شد حسن معنی نامه را نام
سوی کشمیر باید کرد آهنگ
بده می تا دمی از خود برآیم
نخستین کوهسارش را ستایم
تعالی الله زهی کهسار کشمیر
که شد در سایهٔ او آسمان پیر
خصوصا پیر پنچال فلکشان
بود ماهش چراغ زیردامان
ز بس رفعت که دادش صنع ذوالمن
زند بر آتش خورشید دامن
چنان با تیغهٔ او سرفرازیست
که با مریخ در شمشیر بازیست
بود هم پله خورشید سنگش
خراشیده رخ مه را پلنگش
چو با افلاک دایم جنگ دارد
از آن با خویش تیغ و سنگ دارد
به رفعت نیست در عالم چنین کوه
فلک پروردهٔ دامان این کوه
ز رفعت سینه اش باشد فلک سا
کواکب پنبه داغ لاله اش را
فلک از تیغ او جسته کناره
شرار جسته از سنگش ستاره
به ماه نو کند از سرفرازی
همیشه تیغهٔ او تیغ بازی
چراغ لاله روشن هر کناره
زپیه و آتش ماه و ستاره
زرفعت هر سحر خورشید تابان
ببندد در تنور لاله اش نان
ز برف دایمی آن چرخ بالا
بود فیل سفیدی در نظرها
ز گردون در تنومندی زیاده
به درگاه الهی ایستاده
به سر از مهر تاج زرفشانش
سهند و ساولان از بندگانش
خضر را این کتل چون شد گذرگاه
کشیدستش خط بیزاری از راه
پرستارش بود تخت سلیمان
توانش گفت بی شک تخت یزدان
کسی از رفعت او با خبر نیست
ز اوج او تصور را خبر نیست
نمایان راه بر دامان این کوه
چو مد آه مظلومان پر اندوه
ازین ره ای خضر نتوان گذشتن
گذشتن زین ره است از جان گذشتن
به چشم رهروانش دهر تاریک
کسی چون جان برد از رنج باریک
اگر خواهد رود زین راه پرغم
نفس سوزد درین ره برق را هم
بود چون موی کاکل پیچ در پیچ
ندارد غیر دشواری دگر هیچ
ره پست و بلندش در نظرها
چو تار بخیه پنهانست و پیدا
شود این راه طی اکثر پیاده
گلش زانروست سرتاسر پیاده
بمانده چابکی حیران این راه
تکاپو از کهن لنگان این راه
بسا جلدی که در رفتن به بالا
نیفتد گر به پایین افتد از پا
بسا شوخی درین کوه به تمکین
که باشد چون شرر در خواب سنگین
مسافر را ز باریکی بسیار
ره بالا شدن نبود نمودار
کند بر رهروان این کوه تن خواه
به هر گامی بزرگیهای بی راه
سلامت تا نسیم این ره سپارد
ز لاله دیگ جوشی نذر دارد
کشیدن چون توان بار تن آسان
که مشکل باشد اینجا بردن جان
اگر چه دل ز رنجش بیقرار است
ولی از جوش گل رشک بهار است
فلک دیوانهٔ جوش بهارش
در آتش نعل مه از لاله زارش
در او هر لاله شمع گیتی افروز
بنفشه شد ز بار رنگ و بو، قوز
دل از زلف عروسش در کمند است
ز جوش لاله اش آتش بلند است
بود راهش کزو لاله عیان است
دم تیغی که دایم خون چکان است
میان لاله زار این راه پنهان
بود چون رشتهٔ تسبیح مرجان
پی تحریر توصیف گل او
قلم برداشته نرگس به هر سو
دوات لاله از صنع الهی
به یکجا کرده شنجرف و سیاهی
تنور لاله اش نه سرد و نه گرم
که سودا می پزد با آتش نرم
بود دامان این کوه به تمکین
ز گل لبریز چون دامان گلچین
ز سبزه حسن سبز او جهانگیر
بود مشهور چون سبزان کشمیر
میان لاله تیغ کوه جانکاه
نماید همچنان کاندر شفق ماه
میان لاله زار این راه دلکش
بود پر پیچ و خم مو بر آتش
بیا ساقی که از فیض پیاله
بریم از دل ملال دیر ساله
مگو ای ساقی از دشواری راه
به کشمیر آمدیم الحمدلله
تعالی الله زهی گلزار کشمیر
که در وی غنچه ای هم نیست دلگیر
درین گلشن که باد آباد جاوید
لطافت را مجسم می توان دید
طراوت چون درین گلشن وطن کرد
رطوبت گرد از خاکش برآورد
بیفشارند خاکش را چو در مشت
چکد همچون رگ ابر آب ز انگشت
چو گل از خاک سیرابش نمو کرد
کول از آب گویی سر برآورد
زمینش آنچنان با آب یار است
که چون ابر از رطوبت مایه دار است
زخاکش اندکی گیری چو در مشت
بدستت غنچه ای گردد هر انگشت
ز شرم این گلستان بی شک و ریب
شده جنت نهان در پردهٔ غیب
گرفته در بغل خاکش صفا را
وطن اینجا بود آب و هوا را
گلش چون عاشقان پاک دامان
به خون غلطیده با چاک گریبان
نماید غنچه معشوق به آزرم
که پیش افکنده سر از غایت شرم
کشیده سرو سر چون آه مجنون
به یک برجسته مصرع گشته موزون
ز موزونیش صاحب اعتبار است
به یک مصرع سخنور نامدار است
از آن بر خویشتن بالیده شمشاد
که هست از بندهایش سرو آزاد
درین گلشن چنار از سرفرازی
کند با مهر دایم دست بازی
به لاله صحبت نسرین درین باغ
بود چسان به رنگ پنبه و داغ
شده پنهان به زیر لاله ریحان
چو آه غرقه در خون اسیران
گل و نرگس ز نیکویان باغند
میان بوستان چشم و چراغند
لب هر برگ گل را در گلستان
گرفته شبنم از شوخی به دندان
نیابد بسکه انبوه است سوسن
بنفشه فرصت قد راست کردن
همیشه بلبل هنگامه پرداز
بخواند مصحف گل را به آواز
ز سیرش کام جان گردید حاصل
هوایش بیخته از پردهٔ دل
درین گلزار چون منقار بلبل
نوا پرداز شد هر غنچهٔ گل
زده زانو بنفشه پیش سوسن
چو هندو بچگان پیش برهمن
شد از بس جسته با نسرینش الفت
کباب دل نمکسود صباحت
گلش در موج سیرابی نمودار
چو در آب روان عکس رخ یار
بگوش گل بخواند با صد انداز
همیشه غنچه شعر گلشن راز
ز صوت قمریان نغمه استاد
کند رقص روانی سرو آزاد
درنی گلراز از فیض پیاله
توانم داد داد سیر لاله
زهر برگی درین خرم گلستان
توان بردن رهی بر صنع یزدان
بود از هر گلش در چشم جویا
جمال شاهد معنی هویدا
بیا ساقی ز هشیاری خرابیم
دمی با هم به سیر دل شتابیم
درین گلزار تالابی است پرنور
که بادا چشم بد از دیدنش دور
بود آبش به زیر سبزه پنهان
چو در خط آب و تاب حسن خوبان
برد بازی به بازی دل ز جمهور
که باشد آب زیر کاه مشهور
ز بس افتاده عکس گل در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
بود از موج دایم بر سر شور
ز معشوق خوش ابرو چشم بد دور
چنان در سبزه موجش گشته پنهان
که زیر و سمه ابروی نکویان
در آب سبز او گلها نهان است
جمالش سبز ته گلگون از آن است
بود سبز آب صافش را از آن رنگ
که از آئینهٔ دلها برد زنگ
صدف در وی خلوت گزینان
گهر باشد سرشک پای بینان
چنان سردی در آبش کرد تأثیر
که موجش بسته یخ مانند شمشیر
بیا ساقی که فصل دی سرآمد
کول از دل سبو از خم بر آمد
بزن خود را سیه مستانه بر دل
قدح بر کف کول استاده در دل
به روی دل کول چون در نایاب
برون آورده خود را خوب از آب
زآب و تاب رشک صد بهار است
کول زارش مگو خورشید زارست
ز روی عقل و دانش دور باشد
که شمع روز را این نور باشد
عروس غنچه اش افکنده سر پیش
بود در آب محو صورت خویش
ز عکس گل فروزان در نایاب
بود یاقوت آسا در ته آب
درین تالاب از بس سر زده گل
بود مرغابی این آب بلبل
شود موجی چو از آبش نمایان
بود تحریر صوت عندلیبان
بود از زیر آبش گل نمودار
چنان کز چادر آبی رخ یار
بیا ساقی که دل را برده از راه
صفای دل خصوصا در شب ماه
ز رشک مه که زینت داده دل را
گره ها در دل افتاده کول را
در آبش عکس مه کرده تجلی
چو در آئینه عکس روی لیلی
همیشه عکس ماه از چرخ والا
فتد در دام موجش ماهی آسا
به این تالای از فیض الهی
گرفتارند از مه تا به ماهی
بود بر گرد این تالاب بستان
چو گرد چشم خوبان خیل مژگان
بیا ساقی که فصل لاله زار است
هوای سیر باغ شاله مار است
تعالی الله زهی فردوس مانند
به هر شاخش دلی چون غنچه دربند
در او عالی بنا قصری است پر نور
که بادا از لقایش چشم بد دور
به رفعت آسمان آسمانی است
خم طاقش برنگ کهکشانی است
کند چون صبح طاقش را نظاره
گریبان می کند از رشک پاره
چنان بنای صنعش رنگ بسته
که طاق ابروی خوبان شکسته
دگر از رفعت شانس چه پرسی
بلندی را نشانیده به کرسی
ز بس مالیده بر خاک درش رو
مه نور است گردآلود ابرو
به پیش این مزین قصر رنگین
بود حوضی بعینه کوثر آیین
در او افتد چو عکس قصر والا
شود کیفیت سیرش دو بالا
عیا باشد در او این قصر رنگین
چو در آئینه حسن روی شیرین
در آبش کرد سردی بسکه طوفان
بود یخ بسته موجش همچو سوهان
سخن از آبشارش چون طرازم
صباحت های عالم را گدازم
الهی تا به عالم هست کشمیر
مبادا این بنا محتاج تعمیر
بیا ساقی که فصل انبساط است
می عشرت بده باغ نشاط است
درین عالی بنا آب روانی است
که دلکش همچو عمر جاودانی است
کند فواره اش از تر زبانی
به سرو بوستان مصرع رسانی
گلش در زیر سنبل گشته پنهان
چو در خط گونهٔ گلرنگ خوبان
درختانش همه معشوق سرکش
همه پیمانهٔ لاله به سرکش
چو این گلزار باغ پادشاهی است
نشانش لاله داغ پادشاهی است
بیا ساقی خدای ما کریم است
می آنرا ده که در باغ نسیم است
نسیمش بشکفاند غنچهٔ دل
برویاند گل خورشید از گل
سفیدارش به گردون سرکشیده
درختانش جوانان رسیده
انارش از لطافت روح را قوت
نماید در نظرها درج یاقوت
ز شاه آلو بود زینت چمن را
که وصفش می کند رنگین سخن را
بسیبش گشته ام زانروی مایل
که باشد قوت روح و قوت دل
ز انگورش می عشرت به کامم
بود از وصف او شیرین کلامم
بود از بسکه شیرین اشکی او
شده از عاشقانش زردآلو
دلش از عشق اشکی گشته خسته
به رنگ عاشقان رنگش شکسته
بهش چون خواجگان شهر کشمیر
بود از شال پوشان به تدبیر
ز وصف بحرآرا تر زبانم
فصاحت بندهٔ حسن بیانم
تعالی الله زهخی جوش بهارش
طراوت سایه پرورد چنارش
چنارش بر کنار هر خیابان
نماید چون جوانان نمایان
بو هر برگش از باد بهاری
چو دست مهر گرم رعشه داری
تعالی الله ز باغ عیش آباد
غلام عرعر او سرو آزاد
جنان کی فیض عیش آباد دارد
گلش چون بلبلش فریاد دارد
چه نسبت این مکان را با جنان است
تفاوت از زمین تا آسمان است
بود فردوس عالم افضل آباد
که آنجا داد عشرت می توان داد
ز فردوس برین از نسبت دل
بود صدبار این گلزار افضل
چه گویم وصف باغ سیف آباد
کند دل را هوایش از غم، آزاد
نباشد همچو سیف آباد باغی
بود هر لاله اش روشن چراغی
بهشت جاودان باغ الهی است
که در وی باغبانی پادشاهی است
چنار او کشیده سر به کیوان
سر و سر کردهٔ بالا بلندان
فلک از هیبت شانس رمیده
زمین در سایهٔ او آرمیده
به اوجش کی تواند پی برد مهر
یکی از زیردستانش بود مهر
خوشا شهری که باغش نور باغ است
ز رشک لاله اش فردوس داغ است
توان برداشت نور اینجا به دامن
درختانش ز نسل نخل ایمن
فزاید نور چشم از خاک پاکش
نباشد توتیا هم چشم خاکش
خوشا کشمیر کو ماوای عیش است
بده می بی تکلف جای عیش است
اگر چه آب و خاکش دلپذیر است
همیشه این مکان جنت نظیر است
ولیکن زینت این باغ خندان
شد از نواب فاضل خان دو چندان
مگو نواب کشور گیر آمد
که جانی در تن کشمیر آمد
فروغ محفل اقبال و دولت
چراغ دودمان جاه و حشمت
به رفعت بارگاهش آسمان قدر
پرکاهی به راهش کهکشان قدر
پی نظم مهام این عالم پیر
ز پیر رای او پرسیده تدبیر
اگر باشد فلاطون و ارسطو
که می زیبند طفل مکتب او
گشاد کارها را دل چو بنهاد
گره از بیضهٔ فولاد بگشاد
بود آنرا که حفظش گشته مامن
چو جوهر پشت بر دیوار آهن
به بزم و رزم در قانون و دستور
نباشد همچو اویی چشم بد دور
تهی دستند بحر و کان ز جودش
قوی پشت است اقبال از وجودش
زر و گوهر ز بس بر خاک پاشید
دکان کان و دریا تخته گردید
به دورش خوشدلی از بسکه عام است
دهن ها باز از خنده چو جام است
ز خاک مقدمش کاسیر باشد
نسیم ار ذره ای بر بحر پاشد
کند تا پولکش را زر کماهی
چو موج آید به روی آب ماهی
به دستش تیغ باشد روز میدان
هلالی در کف خورشید تابان
چو بنماید به دشمن زور بازو
به خورشید است تیغش هم ترازو
بود از هیبت آن دشمن افکن
همیشه برق در کار رمیدن
ز رشکش تیغ مهر اندر تب و تاب
محیط عالمی یک قطره آب
ز وصف ابرش او خامهٔ من
به دستم همچو نبض آید به جستن
تعالی الله ز رخش باد رفتار
که زیبد گرد راهش بوی گلزار
نسیم آسا خرامش دلپسند است
زجستن جستنش آتش بلند است
کنی آئینه گر از نعل آن سم
بود چون بحر دایم در تلاطم
به هر جاده که گشته گرم رفتار
بجستن آمده چون نبض بیمار
ز بس کاندر هنرمندی است دستور
گذارش گر فتد بر تار طنبور
ز موزون جستن این برق رفتار
صدای نغمه بیرون آید از تار
ز دستش گشته آسان حل مشکل
به یک ناخن گشوده عقدهٔ دل
دم او از گره باشد نمودار
بعینه همچو مار و مهرهٔ مار
دو چشم او ز مژگان بلا جو
فکنده شاخها بر هم دو آهو
روان گاهی چو آب و گه چو باد است
ندانم مرغ یا ماهی نژاد است
همیشه خضر بادا رهنمایش
ز چشم بد نگهدارد خدایش
بیا ساقی شراب دولتم ده
به دور خان والا حشمتم ده
ز فیض مقدمش کشمیر معمور
به رنگ مردمان دیده از نور
ازو کشمیر خلد جاودانی
ازو روشن چراغ قدردانی
الهی خاطرش مسرور بادا
اجاق دشمنانش کور بادا
بیا ساقی که از فیض الهی
شدم فارغ ز فکر حسن معنی
ز جویا چون به خوبی یافت اتمام
از آن شد حسن معنی نامه را نام
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
این است نهان از نمک آن تازه جوان را
کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
آهوی ختایی فکند نافه بصحرا
گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
خامان دل آسوده که از داغ ملامت
سوزند دل بر همن سوخته جان را
گر چشم خدابین دهد این طایفه را حق
ترسم بخدایی بپرستند بتان را
چون شمع زبان سوز بود وصف رخ گل
ای بلبل شوریده نگهدار زبان را
گر سر دهانت به گمان نیز نیاید
ره در دهنت نیست یقین را و گمان را
اهلی، صفت زلف درازش نتوان کرد
کوتاه کن ای دلشده این شرح و بیان را
کز هوش رود هرکه تماشا کند آن را
آهوی ختایی فکند نافه بصحرا
گر بنگرد آن خال و خط مشک فشان را
خامان دل آسوده که از داغ ملامت
سوزند دل بر همن سوخته جان را
گر چشم خدابین دهد این طایفه را حق
ترسم بخدایی بپرستند بتان را
چون شمع زبان سوز بود وصف رخ گل
ای بلبل شوریده نگهدار زبان را
گر سر دهانت به گمان نیز نیاید
ره در دهنت نیست یقین را و گمان را
اهلی، صفت زلف درازش نتوان کرد
کوتاه کن ای دلشده این شرح و بیان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گریه ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تا گوشه چشمی بمن آن سیم تن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
در زیر زلف روی تو چون گل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
گل بین که زیر سایه سنبل شکفته است
مشکل که از رخ تو کسی را گل مراد
در باغ آرزو بتخیل شکفته است
بس نیست داغهای توام بر جگر که باز
هر روز از زمانه صدم گل شکفته است
ظلم است چشم مردم بیدرد بر گلی
کان گل ز آب دیده بلبل شکفته است
هرگه صبوح کرده بگلشن گذشته یی
گل پیش عارضت بتامل شکفته است
بلبل چو غنچه تنگدل از بی نوایی است
گل را رخ از نشاط تجمل شکفته است
اهلی، صبور باش که از گلشن مراد
گلهای عاشقان بتحمل شکفته است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
فصل بهار و خلق بعشرت نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
مارا چو لاله ساغر عشرت شکسته اند
بیرون خرم ام ای گل خندان که در چمن
آیین نوبهار بیاد تو بسته اند
از خاک کشتگان غمت لاله می دمد
یعنی هنوز ز آتش داغت نرسته اند
بیچاره عاشقان که ز دست تو روی زرد
همچون گل دو رنگ بخوناب شسته اند
اهلی که مرغ هر چمنی بود شد کنون
ز آنها که پا شکسته بکنجی نشسته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
از سایه خود میرمد دل کز رقیب آزرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
چند بود دمبدم چشم تو خونریز تر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه اسماعیل گوید
رسید آن گل که می بخشد طراوت گلشن جان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح نظام الدین احمد صاعدی
سفیده دم که صبا بوی مشگ ناب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ
که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند
بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسله را حل بیک جواب کند
به همعنانی از و جبرییل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نو گل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط راتف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا
بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد
فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند
حسود جاه تراگر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعش حساب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ
که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند
بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسله را حل بیک جواب کند
به همعنانی از و جبرییل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نو گل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط راتف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا
بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد
فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند
حسود جاه تراگر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعش حساب کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه قلی بیک گوید
المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - درمدح سعد الدین اسعد گوید
نمود بار دگر قامت خمیده هلال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال
بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه ز شفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سرزند ز جامه آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
ز پای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر ز من زند چنگال
سپهر افضل و کرم میر سعد الدین اسعد
که یافت زبده عهدش فلک باستقلال
ز کلک اوست نکویی عروس انشا را
چنانکه روی نکورا ز زیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او بر آورد چو نهال
رموز اب حیات آنکه جان همی بخشد
ز خاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت تویی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سایل کند سوال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسوال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف ز خاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی بر آور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
ز شعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال
زهی خجسته که آمد بفال دولت دال
فتاد ناخنه در چشم چرخ از مه نو
شفق گشود از آن معنیش رگ قیفال
بگردن از مه نو طفل نو رسیده عید
بدفع چشم نهد طوق سیم چون اطفال
نمود مه ز شفق همچو چین به پیشانی
که ماه روی مرا سرزند ز جامه آل
پری وشی است مه اندر شفق که ننماید
ز پای تا بسرش غیر یاره و خلخال
نمود ماه بانگشت هر کس و شادست
که هست سوره نون و القلم مبارک فال
هلال نیست درون شفق که شیر فلک
بخون دشمن فخر ز من زند چنگال
سپهر افضل و کرم میر سعد الدین اسعد
که یافت زبده عهدش فلک باستقلال
ز کلک اوست نکویی عروس انشا را
چنانکه روی نکورا ز زیور خط و خال
عجیب نیست که از خاک راه مردم را
روایح کرم او بر آورد چو نهال
رموز اب حیات آنکه جان همی بخشد
ز خاک رهگذرش عقل کرده استدلال
ایا سپهر فضیلت تویی که بر رویت
گشاده است در فضل ایزد متعال
زرشک دست تو شد بحر بی شعور چنان
که در دهانش چکانی به پنبه آب زلال
معارض تو کجا باشدش مجال سخن
که در جواب تو باشد زبان طوطی لال
کجا بوصف تو فکرم رسد که میسوزد
همای فکر من از برق حیرتش پر و بال
چه احتیاج که سایل کند سوال چو نیست
ضمیر غیب نمای تو حاجتش بسوال
غبار خاطرم از چرخ سست پوشم از آنک
رسد بدامن طبعت مباد گرد ملال
بدست لطف ز خاکم مگر تو برداری
چنین که کرد سپهرم چو خاک ره پامال
به مهر بین سوی اهلی بر آور از خاکش
که اوست ذره و تو آفتاب برج کمال
ز شعر خویش خجل گشته ام بحضرت تو
که بنده را چه محل شعر بنده را چه مجال
دعای جان تو شد ورد صبح و شام مرا
بحق شام فراق و بحق صبح وصال
همیشه تا که شب و روز و روز و شب باشد
به سیر چرخ فلک آفتاب و مه مه و سال
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - مدح قاضی القضاه خواجه معین الدین صاعدی
هر موی ابرویت مه عیدست ای پری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری
شوخی تو کز هزار مه عید دل بری
از خوی نازک تو که بیند بماه عید
گر بر جبین زتندی خوچین برآوری
ما را چکار بامه عیدست و دیدنش
گر سوی ما بگوشه ابرو تو بنگری
ای عید عاشقان لبت از خنده بر گشا
نزدیک مردنم چو تو از دور بگذری
گشتم چنان ضعیف که با صد اشارتم
باریک بین چو ماه به بیند بلاغری
جاییکه سوزن است خم از سور دل چومه
چون رشته دوزد آن جگری را که میدری
پرورده ایم نخل مرادی بخون دل
زان آرزو که کام دل ما برآوری
اکنون نهال قد تو بر میدهد بغیر
پس خون ما چو آب ز بهر چه میخوری
کم کن جفا و گر نه برآریم دست داد
در حضرتی که عشق برآید به داوری
قاضی القضاه روی زمین آنکه بر فلک
صاعد شدست نام بلندش چو مشتری
معراج نام بین که به عرش برین رسید
نام معلین دین محمد به سروری
آن کو جهانیان ز فروغ جمال او
منت نمی برند ز خورشید خاوری
بر هر گدا که سایه فتادش چو آفتاب
بر بام چرخ خیمه زند از توانگری
بافر دولتش که هنوزست ماه نو
خورشید را مجال نباشد برابری
ور در بهشت آتش خشمش گذر کند
چون دوزخی فرشته ز جنت شود بری
از سهم او چنانکه خدنگ از کمان جهد
تبر شهاب میجهد از چرخ چنبری
در خیل خادمان درش خسرو فلک
فرخنده اختری است که افتد بچاکری
زان سکه قبول، زر او ز شاه یافت
کز اعتقاد پاک زر اوست جعفری
جاییکه او بنطق در آید مسیح وار
فریاد مدعی بود از غایت خری
ای آسمان رفعت و معراج مکرمت
کز هر چه در خیال من آمد تو برتری
آنجا که درک و فهم تو عرض هنر کند
دیوانگی است لاف خرد از هنروری
در دستگاه علم تو چون طفل مکتبی
تکرار صرف و نحو کند صد زمخشری
در نوبهار فضل تو عقل از خزان رشک
داده ورق بباد بعنوان ابتری
هر کس که گشت از آینه خاطر تو گم
گم کرده است جام جم از تیره گوهری
کلک تو طوطیی است کز آیینه ضمیر
شکر شکن شدست ز اسرار آن سری
سر نامه یی که شاهد حسن کمال تست
دلها برد بحسن و خط و خال عنبری
نسبت بهمت تو بود کم اگر چو چرخ
با صد هزار کاسه زر خوان بگستری
بر روی آب کشتی خاک ایستاده است
تا داده کوه حلم تواش سنگ لنگری
در حزم اگر بر ابلق فکری گران رکاب
هنگام عزم بر کره باد صرصری
در بحر بیکران صفات تو عقل ما
آن به که دست و پا نزند در شناوری
اهلی بر که عرض کند گوهر سخن
در عرصه چون بغیر تو کس نیست جوهری
تا باغ چرخ از آفت هر آفتاب زرد
بازش بهار تازه دهد چرخ اختری
آفت مباد زین چمن از هیچ صورتت
زانرو که میوه دل و روح مصوری
بر نخل عمر تازه بمان تا هزار سال
ما از تو بر خوریم و تو از عمر بر خوری