عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۰
آن بت که رخی بود ز مه خوبترش
از دور فلک ببین چه آمد بسرش
دی طوطی جان بود مگس بر شکرش
امروز مگس کشند در زیر سرش
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۳
اسبی که بمن داد امیر میران
کس یاد نداردش چوان از پیران
شهباز هنر نشیمن خود نکند
اسبی که بود لایق گرگین گیران
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
چون بهر نشاط و خرمی شاه جهان
بگرفت بدست خسروی تیر و کمان
تیرش ز کمان میشد و میگفت خرد
خورشید شهاب از مه نو کرد روان
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۶
هرگز دهنت ایصنم سیم سرین
با پسته برابر نکند ابن یمین
زیراک میان هر دو فرقیست تمام
اینرا لب نوشین بود آنرا شکرین
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۶ - ایضاً
پیکری بیگناه را دیدم
چو گنهکار در جحیم افتاد
پخته کردش چو خام طبعش یافت
مالک دوزخش که بود استاد
زان پس از دوزخش برون آورد
تا کند موضع خراب آباد
بر لبش چون بلطف آب فشاند
سوز و تا بیش در نهاد نهاد
در جهان کآب آتش افروزد
جز در آن طبع کس ندارد یاد
ابن یمین فَرومَدی : معمیات
شمارهٔ ۱۲ - چیستان
چیست آن دریا که دارد بر سر آتش قرار
آتش اندر زیر و آبش تیز تاب و شعله وار
موج دریاها ز آب و موج او از آتش است
آب او چون آب دریاها نباشد خاکسار
آب او جوشان و در وی ماهیان بوالعجب
جوشن هر یک ز سیم خام یا زر عیار
ماهیان در وی بسان صوفیان خرقه پوش
سر بر آورده بر قاصی ولی بی اختیار
هر یکی چون زاهدی اندر ریاضت خانه ئی
چرخ گردان میستاند خرقه ز ایشان تار تار
بیگناهی چند اندر تیره آبی غوطه ور
بسته اندر گردن هریک طنابی استوار
بر کنار آب او استاد قدرت منتظر
تا برآرد از وجود کی بیک ز ایشان دمار
مرده ئی چندند از سیفور و اطلسشان کفن
و آن کفن ز ایشان رباید چرخ دون نباش وار
ز انبیا و اولیا نشمارد ایشان را خرد
لیک دارند از نبی و از ولی هر یک شعار
گاه چون یونس گرفتارند اندر بطن حوت
گاه چون منصور شان منزل بود بالای دار
شد تن ابن یمین چون تار ابریشم ز فکر
تا ز ابریشم کشی ناگه شد این سر آشکار
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣ - ایضاً
ثلاث هن فی البطیخ فضل
و فی الانسان منقصه و ذله
خشونه جلده و الثقل فیه
و صفره لونه من غیر عله
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - چیستان بنام شمشیر و تخلص بمدح ملک عز الدین
چیست آن آخته آینه گون
نه صدف لیک بگوهر مشحون
بوده در تنگ یکی سنک نهان
مانده در حبس یکی جنس نگون
تندیش را اثر خاطر تیز
نرمیش را صفت طبع زبون
آتشی گشته مرکب با آب
لاجوردی که بلولو مقرون
روشن و پاک چو دست موسی
بزر و سیم چو گنج قارون
نقشها یافته بی خامه و رنگ
همه درهم شده چون بوقلمون
در نظر گوهر و رنگش بمثل
چون ستاره است بر اوج گردون
چون سیاوش و خلیل از پاکی
سرخ روی آمده زاتش بیرون
روی پر اشک و دلش پر آتش
همچو اندر غم لیلی مجنون
آتشی بوالعجب آمد گهرش
که شود تیزیش از آب فزون
وین عجب تر که چو آبش دادی
تشنه تر باشد آنگاه بخون
پوست باز آورد آنگه که شود
بدل خصم چو اندیشه درون
برق کردار همی بدرفشد
زابر دستی که فزون از جیحون
فخر میران جهان عز الدین
که کهین چاکر او افریدون
هنرش را نتوانگفت که چند
خردش را نتوان گفت که چون
خدمتش را متحرک شده اند
ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون
چرخ چون خیمه جاهش آمد
فارغ آمد ز طناب و زستون
عاجز از خاطر او بطلیموس
قاصر از نکته او افلاطون
ای کرم بر دل پاکت عاشق
وی سخا بر کف رادت مفتون
همه کار تو چو طبع تو لطیف
همه لفظ تو چو شکلت موزون
فلک پیر بصد دور ندید
یک فنی همچو تو در کل فنون
حکم و فرمان تو از روی نفاذ
مددی یافته از کن فیکون
پیش رایت فلک اعلی پست
نزد قدرت شرف گردون دون
خرج یکروزه تو نیست هر آنچ
کرد خورشید بعمری مدفون
طالع تست سپهر مسعود
طلعت تست همای میمون
تا بر اشجار بنالند طیور
تا از اشجار ببالند غصون
از فلک کام تو بادا موصول
با ابد عمر تو بادا مقرون
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۸ - خرابی بن و خلل سقف
هر که را شد فراخ سفره زیر
دانکه بر چشم او پدید آید
اصل دیوار چون خراب شود
خلل از سقف خانه بنماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - قاروره بیمار
پاره می بخواستم ز نجیب
زان می ناب کز زبیب برند
روز دیگر غلامکش آورد
پاره می که از نجیب برند
شیشه خرد بود و آبی زرد
گنده تر زانکه از قضیب برند
گفتی آن زن بمزد بیمارست
کاب چونین بر طبیب برند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - در بسته
گفتند دی مرا که بر خواجه میروی
گفتم چو راه یابم آنجا بسر روم
لیکن چو در ببندد و ندهد جواب کس
من ساعتی بباشم و جای دگر روم
در بسته دارداوی و من از چند کوچکم
هم نیستم چنانکه ز سوراخ در روم
من همچو آفتاب ز پرده بنگذرم
نه چون قضای بد ز دربسته در روم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - پوستین
پوستینی بخواستیم از تو
تا زمستان بسر بریم در آن
حرمت ما بر تو بود چنانک
حرمت پوستین بتابستان
بده ایخواجه پوستینم هین
پیشتر زانکه پوستینت هان
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۰ - کبر و غرور
آن شنیدستی که نمرود از مقام افتخار
می بسودی بر سر گردون کلاه سروری
باز کبر سلطنت گوش دلش را می نماند
کز خلیل الله شنیدی حجت پیغمبری
لاجرم دارای گیتی پشه را نصب کرد
تا دهد هر لحظه با او مصاف داوری
پشه چون بی اعتماد نیزه و عون سپر
یافت از تأیید حق بر کشتن او یاوری
قابض ارواح را فرمان رسید از کردگار
کای همای جان ستان در روضه نیلوفری
خیز تاجان هوس پرورده این خاکسار
از پی آرایش دوزخ سوی مالک بری
هیچ دانی آن به نمرود از چه معنی می‌رسد
با تو گویم گر مرا از اهل تهمت نشمری
ایزدش هر لحظه می‌فرمود تعذیبی دگر
تا چرا آورد بیرون رسم کرکس پروری
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
آن شیفته را چو باد در بوق افتاد
آن گنبد سیم رنگ از دست بداد
از بهر مناره زاویه وقف بکرد
همسایه بد خدای کس را ندهاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱۱ - رفتن فرانک به مهمانی دلارام گوید
دلارام روزی بر شاه شد
چنین تا به نزدیکی گاه شد
ببوسید مر پایه تخت شاه
بشه گفت کای از تو روشن کلاه
سزد گر کنی شاد جان مرا
برافروزی از خویش جان مرا
بمهمانی من کنی رنجه پای
سرم سایه بیند ز پر همای
بمهمانی او فرانک شتافت
پی گور خود تیز و با تک شتافت
هر آن تخم که افکند آخر درود
به پیش آمدش بد چه خود کرده بود
بدین کهنه ویرانه تخمی مکار
که آرد سرانجام افسوس بار
چه در منزل فهر تجار شد
ابا او دو صد شیر کردار شد
پر از لعل خوانی دلارام کرد
بدان دانه مرغی چنین رام کرد
بزیر سم اسپ او ریخت لعل
ز لعل روان یافت مسمار نعل
زمین همچو گردون بر انجم بدی
ز بس لعل در زیر پی گم بدی
که آمد به نزدیک خرگاه شاه
فرود آمد ازباره تند راه
نه آگه بد از گردش آسمان
که آرد چه از پرده بیرون روان
بر اورنگ بنشست و شادی گزید
چو جنت یکی بزم خرم پدید
خورش پیش شه برد خوردند شاه
وز آن پس همی باد تا بامداد
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۷
تو آن ابری که ناساید شب و روز
ز باریدن چنانچون از کمان تیر
نباری در کف دلخواه جز زر
چنانچون بر سر بدخواه جز بیر
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
شکل ماه نو بدیدم در میان کهکشان
گفتم این تیری بود یارب گذاران از هدف
یا جمال یوسف مصر ملاحت را چو دید
با ترنج مه زلیخای فلک ببرید کف
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
هرچند پسر مرتبه عالی افتاد
بی بندگی پدر کجا یافت مراد
کم عمری ابر را همین است سبب
کز دریا ز او و برزخ وی افتاد