عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
چون آب روان پر مگذر بی‌خبر از خود
کز هرچه ‌گذشتی‌، نگذشتی مگر از خود
در بارگه عشق نه ردی نه قبولی‌ست
ای تحفه‌کش هیچ تو خود را ببر از خود
گرد نفسی بیش ندارد سحر اینجا
کم نیست دهی عرض اثر این قدر از خود
در پلهٔ موهومی ما کوه گران است
سنگی‌که ندارد به ترازو شرر از خود
چشمی بگشا منشاء پرواز همین است
چون بیضه شکستی دمدت بال و پر از خود
هیهات به صد دشت و در از وهم دویدیم
اما نرسیدیم به‌ گرد اثر از خود
گرتا به ابد در غم اسباب بمیرد
عالم همه راضی‌ست به این دردسر از خود
افتاد به‌گردن‌، غم پیری‌، چه توان‌کرد
زبن حلقه هم افسوس نرفتم بدر ازخود
سیر سر زانو هم از افسون جنون بود
افکند خیالم به جهان دگر از خود
سهل است ‌گذشتن ز هوسهای دو عالم
گر مرد رهی یک دو قدم درگذر از خود
یاران عدم تاز، غبار تپشی چند
پیش ازتو فشاندند درین دشت و دراز خود
واکش به تسلیکدهٔ ‌کنج تغافل
بشنو من و مای همه چون‌گوش‌کر از خود
ای موج‌گر احسان طلب در نظر تست
در وصل‌گهر هم نگشایی‌کمر از خود
آیینه شدن چیست درین محفل عبرت
هنگامه تراشیدن عیب و هنر از خود
در خلق گر انصاف شود آینه‌دارت
بیدل چو خودت کس ننماید بتر از خود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
جایی‌که سعی حرص جنون‌آفرین دود
در سنگ نقب ریشه چو نقش نگین دود
تردامنی‌ست پایهٔ معراج انفعال
این موج چون بلند شود برجبین دود
بر جادهء ادب‌روشان پا شمرده نه
لغزش بهانه‌جوست مباد از کمین دود
خسٌت به منع جود خبیسان مقدم است
هرچند دست پیش‌کنند آستین دود
ای مایل تتبع دونان چه ذلت است
دم نیست فطرتت‌که قفای سرین دود
گرد سواد وادی حسرت نشاندنی‌ست
اشکی خوش است با نگه واپسین دود
تحصیل دستگاه تنعم دنائت است
چندان‌که ریشه موج زند در زمین دود
آزار دل مخواه کزین چینی لطیف
مو گر دمد ز هند شبیخون به چین دود
شوخی به چر‌‌ب و نرمی اخلاق عیب نیست
روغن به روی آب بهارآفرین دود
راه طواف مرکز تحقیق بسته نیست
پرگار اگر شوی قدم آهنین دود
شرم است دستگاه فلکتازی نگاه
در دامن آنکه پا شکند اینچنین دود
بیدل غنیمت است‌که عمر جنون عنان
پا در رکاب خانه بدوشان زین دود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۰
تا مه نوبر فلک بال‌گشا می‌رود
در نظرم رخش عمر نعل‌ نما می‌ رود
خواه نفس فرض‌کن خواه غبار هوس
نی سحراست ونه شام سیل فنا می‌رود
قطع نفس تا بجاست خاک همین منزلیم
شمع رهش زیر پاست سعی کجا می‌رود
نشو و نماگفتگوست در چمن احتیاج
رو به فلک یکقلم دست دعا می‌رود
قافلهٔ عجز و باز حکم به هر سو بتاز
عالم واماندگی‌ست آبله‌ها می‌رود
سجده نمی‌خواهدت زحمت جهد قدم
چون سرت افتاد پیش نوبت پا می‌رود
زبن همه باغ و بهاردست بهم سوده‌گیر
فرصت رنگ حنا از کف ما می‌رود
در چمن اعتبارگر همه سیر دل است
چشم نخواهی‌ گشود عرض حیا می‌رود
هرزه‌خرام است و هم بیهده‌تازست فکر
هیچ‌کس آگاه نیست آمده یا می‌رود
موسم ییری رسید آنهمه بر خود مبال
روزبه فصل شتا غنچه قبا می‌رود
هیأت شمعند خلق ساز اقامت کراست
پا اگر فشرد‌ه‌اند سر به هوا می‌رود
تا به‌کجا بایدم ماتم خود داشتن
با نفسم عمرهاست آب بقا می‌رود
مقصد و مختار شوق کعبه و بتخانه نیست
بی‌سبب و بی‌طلب دل همه جا می‌رود
اینک به خود چیده‌ایم فرصت ناز و نیاز
دلبر ما یک دوگام پا به حنا می‌رود
هرچه‌گذشت از نظر نیست برون از خیال
بیدل ازین دامگاه رفته ‌کجا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود
کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود
از شکست اعتبار آگاه باید زیستن
نیست بی‌گرد پری راهی ‌که مینا می‌رود
سر خط مضمون زلفش‌ کج رقم افتاده است
شانه‌ گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود
گر سر رفتن بود سوی ‌گریبان رو کنید
شمع زپن محفل برون بی‌زحمت پا می‌رود
بی‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید
سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنی‌ست
پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود
زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ
ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا می‌رود
انتظار صبح محشر عالمی را خاک‌ کرد
عمرها رفت‌و همین امروز و فردا می‌رود
کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد
رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود
در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست
بام و در، بی‌جستجو آخر به صحرا می‌رود
ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست
نام فرصت نیست‌کم‌گر بر زبانها می‌رود
حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی
در تلاش‌گوهر، آب روی دریا می‌رود
دوستان‌گر مدعا عرض پیام آرزوست
قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود
پی غلط‌ کرده است بیدل آمد و رفت نفس
خلق می‌آید به آیینی‌ که‌ گویا می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
شبنم صبح از چمن آبله دل می‌رود
عیش عرق می‌کند خنده خجل می‌رود
مخمصهٔ زندگی فرصت ماکرد تنگ
عیش والم هیچ نیست عمر مخل می‌رود
زبن همه نشو و نما منفعل است اصل ما
درخور شاخ بلند ربشه به‌گل می‌رود
تک به هوا می زند خلق زحرص بگیر
گرجه به دوش نفس‌*‌رد بهل می‌رود
هرچه دمد زین بهار نشئهٔ آفت شمار
در رگ گل آب نیست خون بحل می‌رود
رنج و الم هم نداد داد ثباتی‌که نیست
زین مرض‌آباد یأس دق شد و سل می‌رود
فرصت‌کار نفس مغتنم غفلت است
آمده در یاد نیست رفته ز دل می‌رود
بیدل ازین رنگ وبو غنچهٔ دل جمع نیست
قافلهٔ اتفاق ربط گسل می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
دل ز پی‌اش عمرهاست سجده‌ کمین می‌رود
سایه به ره خفته است لیک چنین می‌رود
قافله بانگ جرس دارد و گرد فسوس
پیش تو آن رفته است بعد تو این می رود
با تک و تاز نفس عزم عنان تاب نیست
امدن اینجا کجاست عمر همین می‌رود
نقب به ‌کهسار برد نالهٔ شهرت‌ کمین
نام شهان زین هوس زیر نگین می‌رود
خواجه جه دارد ز جاه جز دو سه دم‌ کر و فر
پشه چو بالش نماند ناز طنین می‌رود
شیخ ‌گر این سودن است دست تو بر حال ما
آبلهٔ سبحه‌ات ازکف دین می‌رود
تازه بکن چون سحر زخم دل ای بیخبر
گرد خرام نفس پر نمکین می‌رود
خاک عدم مرجع خجلت بی ‌مایگی‌ست
کوشش آب تنک زیر زمین می‌رود
گر همه سر بر هواست نقش قدم مدعاست
قاصد ما همچو شمع آینه‌بین می‌رود
فرصت این دشت و در نیست اقامت اثر
حال مقیمان مپرس خانه چو زین می‌رود
بیدل اگر این بود ناز هوس چیدنت
دامت آخر چو صبح درپی چین می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
بعد ازینت سبزه خط در سیاهی می‌رود
ای ز خود غافل زمان خوش نگاهی می‌رود
می‌شود سرسبزی این باغ پامال خزان
خوشدلی‌هایت به گرد رنگ کاهی می‌رود
با قد خم‌گشته فکر صید عشرت ابلهی‌ست
همچو موج از چنگ این قلاب ماهی می‌رود
چاره دشوار است در تسخیر وحشت‌پیشگان
نکهت گل هر طرف گردید راهی می‌رود
جان به پیش چشم بیباکت ندارد قیمتی
رایگان این گوهر از دست سپاهی می‌رود
سرخوش پیمانهٔ ناز محیط جلوه‌ایم
موج ما از خود به دوش‌کج‌کلاهی می‌رود
نیست صابون کدورتهای دل غیر ازگداز
چون شود خاکستر از آتش سیاهی‌ می‌رود
صیقل زنگار کلفتها همین آه است و بس
ظلمت شب با نسیم صبحگاهی می‌رود
کیست‌ گردد مانع رنگ از طواف برگ ‌گل
خون من تا دامنت خواهی نخواهی می‌رود
از خط او دم مزن بیدل ‌که این حرف غریب
بر زبان خامه ی صنع الاهی می رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
گر چنین اشکم ز شرم پرگناهی می‌رود
همچو ابر از نامه‌ام رنگ سیاهی می‌رود
بی‌جمالت جز هلاک خود ندارم در نظر
مرگ می‌بیند چو آب از چشم ماهی می‌رود
سعی قاتل را تلافی مشکل است از بسملم
تا به عذر آیم زمان عذرخواهی می‌رود
لنگر جمعیت دل در شکست آرزوست
موج چون ساکن شد ازکشتی تباهی می‌رود
از هوسهای سری بگذر که در انجام کار
شمع این محفل به داغ بی‌کلاهی می‌رود
گیر و دار اوج دولتها غباری بیش نیست
بر هوا چون گردباد اورنگ شاهی می‌رود
تیره‌بختی هم شبستان چراغان وفاست
داغ تا روشن شود زیر سیاهی می‌رود
کیست گردد منکر گل کردن اسرار عشق
رنگها اینجا به سامان گواهی می‌رود
ای نفس پیش از هوا گشتن خروشی ساز کن
فرصت عرض قیامت دستگاهی می‌رود
شمع تصویرم، مپرس از درد و داغ حسرتم
اشک من عمریست ناگردیده راهی می‌رود
بیدل انجام تماشا محو حیرت گشتن است
این همه سعی نگه تا بی‌نگاهی می‌رود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
شوق موسی نگهم رام تسلی نشود
تا دو عالم چمن‌اندود تجلی نشود
همچو یاقوت نخواهی سر تسلیم افراخت
تا به طبع آتش و آب تو مساوی نشود
عیش هستی اگر آمادهٔ رسوایی نیست
قلقل شیشه‌ات آن به که منادی نشود
رم نما جلوه نگاهی به کمندم دارد
صید من رام فسونهای تسلی بشود
نفی خود کرده‌ام آن جوهر اثبات کجاست
تا کی این لفظ رود از خود و معنی نشود
ضعف سرمایه‌ام از لاف غرور آزادم
من و آهی که رگ‌گردن دعوی نشود
چون شرر دیده وران می‌گذرند از سر خویش
این عصا راهبر مقصد اعمی نشود
عشق اگر عام کند رسم خودآرایی را
محملی نیست در‌ین دشت‌که لیلی نشود
خامشی پرده برانداز هزار اسرار است
نفس سوخته یارب دم عیسی نشود
سربلند تب خورشید محبت بیدل
زیردست هوس سایهٔ طوبی نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
چو دولت درش بر خسان واشود
پر آرد برون مور و عنقا شود
بپرهیز از اقبال دون ‌فطرتان
تنک‌روست سنگی که مینا شود
سبک‌مغز شایان اسرار نیست
خس از دوری شعله رسوا شود
چو گردد اقبال علم و عمل
ورق چیست‌، خط هم چلیپا شود
بر ارباب همت دنائت مبند
فلک خاک گردد که سرپا شود
معمای آفاق نتوان شکافت
مگر اسم عنقا مسما شود
ز اسباب نتوان به دل زد گره
بروبید تا خانه صحرا شود
نگین می‌تراشد معمای سنگ
که شاید به نام ‌کسی واشود
به صد خامشی بازدارد سخن
اگریک دمش در دلی جا شود
بناگوش دلدارم آمد به یاد
کنم ناله تا صبح‌ گویا شود
زکیفیت نسبت آن دهن
عدم تا بگویم من وما شود
در ین دشت و در گردی از غیر نیست
ترا گر نجویم که پیدا شود
به هرجا تو باشی زبانها یکیست
نه امروز دی شد نه فردا شود
جهان چشم نگشاید از خواب ناز
اگر بیدل افسانه انشا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
آه نومیدم‌ کجا تأثیر من پیدا شود
خاک‌گردم تا نشان تیر من پیدا شود
صدگلو بندد جنون چون حلقه در پهلوی هم
تا صدای بسمل از زنجیر من پیدا شود
رنگها گم‌ کرده‌ام در خامهٔ نقاش عجز
خارپایی‌ گر کشی تصویر من پیدا شود
چون حیا شوخی ندارد جوهر ایجاد من
بر عرق زن تا گل تعمیر من پیدا شود
نیست جز قطع تعلق حسرت عریانی‌ام
جوهری‌ می‌خواهم‌ از شمشیر من پیدا شود
در کتاب اعتبارم یکقلم حرف مگوست
گر نفس دزدد کسی تقریر من پیدا شود
می‌گذارد بر دماغ یک جهان معنی قدم
لغزشی ‌کز خامهٔ تحریر من پیدا شود
صفحهٔ‌ کاغذ ندارد تاب جولان شرار
آه از آن دشتی‌کزو نخجیر من پیدا شود
بوتهٔ دیگر نمی‌خواهدگداز وهم و ظن
می به ساغر ریز تا اکسیر من پیدا شود
در خیال او بهار افسانه‌ای سر کرده‌ام
با‌ش تا خواب ‌گل از تعبیر من پیدا شود
عمرها شد بیدل احرام صبوحی بسته‌ام
کو خط پیمانه تا شبگیر من پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
گر چنین بخت نگون عبرت ‌کمین پیدا شود
هر قدر سر بر فلک سایم زمین پیدا شود
هیچکس محرم نوای سرنوشت شمع نیست
جای خط یارب زبانم از جبین پیدا شود
در گلستانی‌ که خواند اشک من سطر نمی
سایهٔ‌ گل تا ابد ابرآفرین پیدا شود
دامن وحشت ز سیر این چمن نتوان شکست
دیده مژگان برهم افشارد که چین پیدا شود
آن‌سوی خویشت چه عقبا و چه دنیا هیچ نیست
بگذر از خود تا نگاهی پیش‌بین پیدا شود
بازگرداند عنان جهد عیش رفته را
موم اگر از آب‌گشتن انگبین پیدا شود
بسکه بی رویت در این‌کهسار جانهاکنده‌ام
هرکجا نامم بری نقش نگین پیدا شود
ناله تا دستی‌ کند در یاد دامانت بلند
چون نیستانم ز هر عضو آستین پیدا شود
عالم آب است دشت و در ز شرم سجده‌ام
بی‌عرق‌ گردد جبینم تا زمین پیدا شود
در تماشاگاه امکان آنچه ما گم کرده‌ایم
بیدل آخر از نگاه واپسین پیدا شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
حسن بی‌شرم ازهجوم بوالهوس محشر شود
ایمن ازگلچین نباشد باغ چون بی‌در شود
ساده‌لوحیهای دل عمری‌ست سرمشق غناست
آرزویارب مباد این صفحه را مسطر شود
خاک ارباب نظر سامان نور آگهی است
سرمه بایدکرد اگر آیینه خاکستر شود
شوخی حرف از زبان شرمسار ما مخواه
طایر از پرواز می‌ماند چو بالش تر شود
صفحهٔ دل را به داغی می‌توان آیینه ‌کرد
لفظ ازیک نقطه صاحب معنی دیگرشود
آسمان مشکل به آسانی دهد پرداز دل
بحر توفان‌ها کند تا قطره‌ا‌ی گوهر شود
ناتوانی سر متاب از جاده تسلیم عشق
خاک چون درسایه ی خورشید خوابد زر شود
سایه‌وار از بیکسیها حیله‌جوی غیرتم
بر سرم‌ گر خاک هم دستی‌ کشد افسر شود
حسرت مخموری آن چشم میگون برده‌ام
سرنوشت خاک من یارب خط ساغرشود
ای جنون تعمیر ازتشویش آسودن برآ
جان سختت چند خشت این‌کهن منظر شود
آرمیدن‌کو؟‌گرفتم ساعتی چون‌گردباد
در سر خاکت هوایی پیچد و افسر شود
بیدل از سرگشتگانی منزلت آوارگی‌ست
اضطرابت چند چون ریگ روان رهبر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۲
در بیابانی‌ که سعی بیخودی رهبر شود
راه صد مطلب به یک لغزیدن پا، سر شود
جزوها در عقده ی خودداری‌کل غافلند
نقطه از ضبط عنان ‌گر بگذرد دفتر شود
خشکی از طبع جهان آلودگی هم محوکرد
لاف چشم تر توان زد دامنی گر تر شود
گر همه گوهر بود نومیدیست افسردگی
از گرانباری مبادا کشتی‌ام لنگر شود
فال آسودن ندارد خودگدازیهای من
جمله پرواز است آن آتش که خاکستر شود
عقدهٔ ‌کارت دلیل اعتبار دیگر است
شاخ‌ گل چون غنچه آرد رشتهٔ‌ گوهر شود
بر شکست هر زیان تعمیر سودی بسته‌اند
فربهی وقف غناگر آرزو لاغر شود
چاره نتواند نهفتن راز ما خونین‌دلان
زخم‌ گل از بخیهٔ شبنم نمایان‌تر شود
خاک حسرت برده ای دارم‌که مانند جرس
ناله پیماید به‌جای باده، گر ساغر شود
صاحب آیینه نتوان گشت بی‌قطع نفس‌
بگذرد از زندگی تا .خضر، سکندر شود
وضع همواری ز ابنای زمان مطلوب ماست
آدمیت‌گر نباشد هر که خواهد خر شود
بیدل آسان نیست کسب اعتبارات جهان
سخت افسردن به‌خود بنددکه خاکی زر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
دل جهان دیگر از مرآت یکدیگر شود
نسخه بردارند چندان‌ کاین ورق دفتر شود
ناز دارد رشتهٔ آشفتگیهای نیاز
زلف معشوق است‌ کار من اگر ابتر شود
محوگردیدن سراپای مرا آیینه‌کرد
چون نگه درحیرت افتد عالم دیگر شود
تا دهد هر ذره من عرض حسرت‌نامه‌ای
این ‌کف خاکی ‌که دارم‌ کاش مشتی پر شود
ای فلک از مشت خاک من برانگیزان غبار
شاید این ننگ هیولا قابل پیکر شود
با نسب محتاج نبود صاحب ‌کسب و کمال
بی‌نیاز از بحر گردد قطره چون‌ گوهر شود
سبحه‌داران پر جنون‌پیمای بی‌کیفیتند
جاده این کاروان یارب خط ساغر شود
همچو عکس زنگی از آیینه می‌گردد عیان
بر رخ ویرانه‌ام مهتاب اگر چادر شود
نیست غیر از وعظ خاموشی ز فریادم بلند
همچو نی‌ گر بند بندم پایهٔ منبر شود
بی‌خموشی نیست ممکن پاس تمکین داشتن
موج درگوهرخزد هرجا نفس لنگرشود
بیدل آدم باش فکر راکب و مرکوب چیست
از هوس تا کی‌ کسی پالان‌ گاو و خر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
طبع قناعت اختیار مصدر زیب و فر شود
آب‌ گهر دمد ز صبر خاک فسرده زر شود
همت ‌پیری‌ام رساست‌ ضعف حصول مدعاست
هرچه به فکر آن میان حلقه شود کمر شود
پایهٔ اعتبارها فتنه کمین آفت است
از همه جا به‌ کوهسار زلزله بیشتر شود
جاده به باد داده را خوش‌نفسان دعا کنید
خواجه خدا کند که باز یک دو طویله خر شود
نیست جنون انقلاب باعث انفعال مرد
ننگ برهنگی‌کراست ابره‌گر آستر شود
یک دو نفس حباب‌وار ضبط نفس طرب شمار
رنگ وقار پاس دار بیضه مباد پر شود
خط جبین به فرق ماست، چاره ی همتی‌ کراست
با دم تیغ سرنوشت سجده مگر سپر شود
بخت سیه چو دود شمع چتر زده است بر سرم
اشک نشوید این‌ گلیم ‌تا شب من سحر شود
گرد خرامت از چمن برد طراوت بهار
گل زحیا عرق ‌کند تا پر رنگ تر شود
دوش نسیم وعده‌ای دل به تپیدنم‌ گداخت
حرف لبی شنیده‌ام گوش زمانه‌ کر شود
پهلوی ناز حیرتی خورده‌ام از نگاه او
اشک نغلتدم به چشم ‌گر همه تن‌ گهر شود
با همه عجز در طلب ریگ روان فسرده نیست
بیدل اگر ز پا فتد آبله راهبر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
گر خیال‌گردش چشم توام رهبر شود
چون قدح هر نقش پایم عالم دیگر شود
سیل بیتاب مرا یارب نپیوندی به بحر
ترسم این جزو تپیدن مایهٔ‌ گوهر شود
عزت ترک تجمّل ازکرم افزونترست
سر به‌ گردون می‌فرازد نخل چون بی‌بر شود
گوهر ما را همان شرم است زندان ابد
از گشایش دست می‌شوید گره چون تر شود
تن‌پرستان هم مقیم آشیان معنی‌اند
مرغ اگر در تنگنای بیضه صاحب پر شود
تیغ ‌موجی برسرت ننوشت تعمیر محیط
ای حباب بی‌سر و پا خانه‌ات ابتر شود
نیست آسان می‌کشیهای بهشت عافیت
فرصتی باید که دل خون ‌گردد و کوثر شود
عافیتها درکمین حسرت واماندگیست
صبر کن ای شعله تا سعی تو خاکستر شود
از ره تقوا نگشتی محرم سر منزلی
بعد از این بر گمرهی زن‌ کاش راهی سر شود
نیست جز اشک ندامت در محیط روزگار
آنقدر آبی ‌که چشم آرزویی تر شود
شوخی یأسم همان ناموس اظهار است و بس
آه می‌بالد اگر مطلب نفس‌پرور شود
حسن سرشار طلب بیدل تماشاکردنی‌ست
گر سواد موج می خط لب ساغر شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
گرنه مشت خاکم از اشک ندامت تر شود
ششجهت اجزای بی‌شیرازگی دفتر شود
گر مثالی پرده بردارد ز بخت تیره‌ام
صفحهٔ آیینه ماتمخانهٔ جوهر شود
چند بفریبد به حیرت شوخ بیباک مرا
نسخهٔ آیینه یارب چون دلم ابتر شود
چرب و نرمی آبیار دستگاه فطرت است
شعله چون با موم الفت یافت روشنتر شود
یک عرق نم کن غبار هرزه‌گرد خویش را
بعد از این آن به ‌که پروازت قفس‌پرور شود
خواب راحت شعله را در پردهٔ خاکستر است
گر غبار جست‌وجوها بشکنی بستر شود
ما سبکروحان ز نیرنگ تعلق فارغیم
عکس ما را حیرت آیینه بال و پر شود
در گلستانی‌که رنگ نقش پایت ریختند
بال طاووس از خجالت حلقه‌ساز در شود
عالمی از خود تهی کردیم و کاهش‌ها به‌جاست
پهلوی ما ناتوانان تا کجا لاغر شود
یک دو ساعت بیش نتوان داد عرض اعتبار
قطرهٔ ما ژاله می‌بندد اگر گوهر شود
مقصدم‌ چون‌ شمع‌ از این‌ محفل‌ سجود نیستی‌ست
سر به زیر پا نهم‌، ‌کاین یک قدم ره‌، سر شود
عالمی بیدل بیابان مرگ ذوق آگهی‌ست
معرفت غول ره است اما که را باور شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
خواهش از ضبط نفس‌ گر قدمی پیش شود
ساغر همت جم ‌کاسهٔ درویش شود
هرکه قدر پس زانو نشناسد چون اشک
پایمال قدم هرزه‌دو خویش شود
می‌کشد خون امید از دل حسرت‌کش ما
سینهٔ هر که ز تیغ ستمی ریش شود
لذت وصل تو از کام تمنا نرود
هر سر مو به تنم‌ گر به مثل نیش شود
نیست دور از اثر غیرت ابروی‌کجت
جوهرآینه درتیغ ستمکیش شود
چشم ما حلقه به ‌گوش است به نقش قدمی
که به راه تو ز ما یک دو قدم پیش شود
فرصت ناز غنیمت شمر ای شوخ‌، مباد
حسن تابد سرالفت ز خط و ریش شود
آب یاقوت زآتش نتوان فرق نمود
اختلاط ار همه بیگانه بود خویش شود
راحت‌اندیش مباشید که در وادی عشق
وحشت آرام شود آهو اگر میش شود
گفتگو کم‌ کن اگر عافیتت منظور است
بحر هم می‌رود از خود چو هوا بیش‌شود
نکشی پای ز دامان تغافل‌ که شرار
رفته باشد ز نظر تا قدم‌اندیش شود
رشتهٔ سازکرم نغمه ندارد بیدل
گرنه مضراب قبولش لب درویش شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۸
بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
حق نیاز به این سجده‌ها ادا نشود
ز تیر‌ه بختی خود میل در نظر دارد
به خاک پای تو هر دیده‌ای که وانشود
چه ممکن است که در بوتهٔ گداز وفا
د‌ل آب گردد و جام جهان‌نما نشود
برون سایهٔ‌گل خوابگاه شبنم نیست
سرم به پای بتان خاک شد چرا نشود
توان شد آینهٔ بحر عافیت چو حباب
اگر غبار نفس سد راه ما نشود
مرا ز مرگ به خاطر غمی‌که هست این است
که خاک‌گردم و دل محرم فنا نشود
ز یار دوری و آسایش ای فلک مپسند
که شبنم از برگل‌ خیزد و هوا نشود
دل از غبار تعلق نمی‌توان برداشت
نسیم وادی عبرت اگر عصا نشود
به داغ می‌کند آخر جنون خرامیها
چو شمع به که کسی سربرهنه پا نشود
ز چشم حرص یقین دارم اینقدر بیدل
که خاک گور هم این زخم را دوا نشود