عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹
جزو موزون اعتدال جوهر کل می‌شود
چون شود مینا صدای‌ کوه قلقل می‌شود
جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیده‌اند
دور لطف از باد برگشتن تغافل می‌شود
درخور رفع تعلق عیش خرمن ‌کن‌ که شمع
خار پا چندان‌ که می‌آرد برون‌ گل می‌شود
عجز طاقت ‌کرد ما را محرم امداد غیب
اختیار آنجا که درماند توکل می‌شود
امشبم در دل خیالت مست جام شرم بود
کز نم پیشانی من شیشه ‌پُر مُل می‌شود
جرأت رفتار شمعم گر به این واماندگی‌ست
رفته رفته نقش پا درگردنم غل می‌شود
هرچه‌شد منسوب‌ مجنون ‌بی‌خروش‌عشق‌نیست
آهن ازگل‌ کردن زنجیر بلبل می‌شود
عافیت خواهی درین‌ بزم از من و ما دم مزن
زبن هوای تند شمع عالمی‌گل می‌شود
هرزه‌تاز گفتگو تا چند خواهی زیستن
گر نفس دزدی دو عالم یک تامل می‌شود
زین‌ترقیهاکه دونان سر به‌گردون سوده‌اند
گاو و خر را آدمی‌گفتن تنزل می‌شود
از تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران
هر سخن‌کاینجا سر زلف‌است‌کاکل می‌شود
با قد خم‌ گشته بیدل مگذر از طوف ادب
آه از آن جنگی ‌که میدانش سر پل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود
تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود
آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود
در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود
بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم
می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود
زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی‌شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود
اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود
بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود
در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش
هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود
گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود
انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود
کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود
این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود
نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود
ما و من چون بیش‌ می‌گردد حیاکم می‌شود
نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق
سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود
رفت ایامی‌که تقلید انفعال خلق بود
صورت‌سنگ این‌زمان عیسی‌و مریم می‌شود
ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال
می‌کشد گندم‌ سر از فردوس و آدم می‌شود
دستگاه‌عشرت و اندوه این‌محفل دل‌است
شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود
حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست
چون‌دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود
جهد می‌باید،‌فسردن یک‌ قلم‌ بی‌جوهریست
تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود
ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار
گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود
کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست
هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می‌شود
برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان
پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می‌شود
بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است
چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود
وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح
در بر گل ‌گریه دارد هرچه شبنم می‌شود
بگذرید ازحق‌که بر خوان مکافات عمل
دعوی‌ باطل قسم‌ گر می‌خورد سم می‌شود
با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود
گر همه مژگان به هم آریم دامن می‌شود
داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود
مدت موهوم عمرآخرنفس طی می‌کند
رشته چون ره‌ کوته از رفتار سوزن می‌شود
در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور
چون جهان تاریک گردد شمع روشن می‌شود
شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمی با هم جدا از اصل دشمن می‌شود
از لب خندان به چشم جام می می‌گردد آب
عشرت سرشار هم سامان شیون می‌شود
پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زین اداها سبحه زنار برهمن می‌شود
ختم‌کار جستجو بر خاک عجز افتادنست
اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می‌شود
گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری
دانه خود را می‌دهد بر باد و خرمن می‌شود
بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجیر هم سامان رفتن می‌شود
نقش من‌گرد فنا، گل کردن من نیستی
چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من می‌شود
بیدل‌ امشب بسمل تیغ تمنای کی‌ام
بال من برگ گل از فیض تپیدن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴
طبع خاموشان به نور شرم روشن می‌شود
درچراغ حسن گوهر آب روغن می‌شود
پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست
نام را قش نگینها چین دامن می‌شود
گر چنین دارد نگاه بی‌تمیزان انفعال
رفته رفته حسن هم آیینه دشمن می‌شود
قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است
از فساد خون خلل ‌د‌ر کشور تن می‌شود
شرم این دریا زبان موج ما کوتاه‌ کرد
بال پرواز از تری وقف تپیدن می‌شود
جامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن
پیکر موج از شکست خویش جوشن می‌شود
با همه آسودگی دلها امل آواره‌اند
شوخی موج این‌گهرها را فلاخن می‌شود
در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم
حیرت آیینه بار خاطر من می‌شود
گوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست
فقر در غربت چراغ زیر دامن می‌شود
گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب
خانهٔ خورشید هم محتاج روزن می‌شود
جلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است
چشم تا بندند دیدنها شنیدن می‌شود
بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور
دانه را نشو و نما رگهای گردن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵
هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود
از زمین تا آسمان آیینه خرمن می‌شود
ما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست
سایه را از پا فتادن پای رفتن می‌شود
موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب
سعی چون بی‌مقصد افتد آرمیدن می‌شود
بسکه غفلت درکمین انقلاب آگهی‌ست
تاکسی چشمی‌کند بیدار خفتن می‌شود
گر چنین افسردن دل عقده‌ها آرد به بار
دانهٔ ما ریشه گل ناکرده خرمن می‌شود
فتنه‌ای دارد جهان ما و من کز آفتش
زندگانی عاقبت مشتاق مردن می‌شود
طبع ظالم از ریاضت عیب‌پوش عالم است
آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن می‌شود
از فروغ جوهر بی‌اعتباریها مپرس
شمع ما در خانهٔ خورشید روشن می‌شود
آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن
این‌گلستان هرچه دارد وقف گلخن می‌شود
صنعت خونریزی تیغش تماشاکردنی‌ست
بسمل ما می‌فشاند بال وگلشن می‌شود
فصل مختار است اما عجز پر بی‌دست و پاست
من نخواهم او شدن هرچند او من می‌شود
پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است
بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
باد صحرای جنون هرگه‌ گل‌افشان می‌شود
جیبم از خود می‌رود چندانکه دامان می‌شود
پای تا سر عجز ما آیینه‌ نازکدلی‌ست
خاک را نقش قدم زخم نمایان می‌شود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان ‌چاک سازم ناله عریان می‌شود
غنچهٔ دل به‌ که از فکر شکفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران می‌شود
نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان می‌شود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان می‌شود
در گشاد عقده دل هیچ‌کس بی‌جهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان می‌شود
ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم
چن دامن عالمی را طاق نسیان می‌شود
زندگانی را نفس سررشته‌ آرام نیست
موج‌ در‌یا را رگ خواب پریشان می‌شود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگی‌کزو تصوبر انسان می‌شود
ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید
عبرت ‌است‌ آنجا که ‌صاحبخانه ‌مهمان می‌شود
غنچه‌وار از برگ عیش این چمن بی‌بهره ایم
دامن ماپرگل از چاک گریبان می‌شود
ناله‌ها در پردهٔ دود جگر پیچیده‌ایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می‌شود
مست جام‌ مشربم بیدل‌ که از موج می‌اش
جاده‌های دشت یکرنگی نمایان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود
خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود
گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت
شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود
تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری
در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود
ترک‌خودداری‌ست‌مشکل ورنه مشت‌خاک‌ما
طرف دامانی ‌گر افشاند بیابان می‌شود
هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد
در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود
کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر
آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود
کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست
خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود
صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند
هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود
حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست
زلف در دور هجوم خط مگس‌ ران می‌شود
اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم
هرچه دل ‌گم ‌می‌کند بر دیده تاوان می‌شود
شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند
جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود
دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست
گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود
کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است
نیست بی‌سود تماشا آنچه نقصان می‌شود
تا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش
مشکل هر آرزو زبن شیوه آسان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
اشکم از پیری به چشم تر پریشان می‌شود
صبحدم جمعیت اختر پریشان می‌شود
می‌دهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان می‌شود
یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان می‌شود
رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان می‌شود
جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستی‌ست
چون برون‌ افتد خط از مسطر پریشان می‌شود
مقصدت وهم ‌است دل از جستجوها جمع ‌کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان می‌شود
گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان می‌شود
چون نفس بی‌ضبط‌ گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان می‌شود
از تپیدن گرد نومیدی به گردون برده‌ایم
ناله می‌گردد خموشی ‌گر پریشان می‌شود
راز دل چندان‌ که دزدیدم نفس بی‌پرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
طرهٔ او در خیالم ‌گر پریشان می‌شود
از نفس هم دل پریشانتر پریشان می‌شود
ای بسا طبعی ‌که در جمعیتش آوارگی‌ست
شعله از گل‌کردن اخگر پریشان می‌شود
از شکست خاطر ما هیچکس آگاه نیست
این غبار از عالم آنسوتر پریشان می‌شود
چون فنا نزدیک شد مشکل بود ضبط حواس
در دم پرواز بال و پر پریشان می‌شود
ای سحر بر گیر و دار جلوهٔ هستی مناز
این تجمل تا دم دیگر پریشان می‌شود
اینقدر گرد جهان ‌گشتن جنون آوارگیست
چرخ را هر صبح مغز سر پریشان می‌شود
هرزه‌گردی شاهد بی‌انفعالیهای ماست
خاک ما گر نم‌ کشد کمتر پریشان می‌شود
ای چراگاه هوس از آدمیت شرم دار
خرمنت در فکر گاو و خر پریشان می‌شود
خاکدان دهر بیدل مرکز آرام نیست
خواب ما آخر بر این بستر پریشان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
فرصت ناز کر و فر ضامن ‌کس نمی‌شود
باد و بروت خودسری مد نفس نمی‌شود
دل به تلاش خون‌کنی تا برسی به ‌کوی عجز
پای مقیم دامنت آبله‌رس نمی‌شود
عین و سوا فضولی فطرت بی‌تمیز توست
زحمت‌آگهی مبر، عشق هوس نمی‌شود
قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست
وقف ودیعت چنار آتش خس نمی‌شود
ذوق ز خویش رفتنی در پی‌ات اوفتاده است
تا به ابد اگر دوی‌، پیش تو پس نمی‌شود
قافله‌های درد دل‌ گشته نهان به زبر خاک
حیف‌که‌گرد این بساط شور جرس نمی‌شود
نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان
قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی‌شود
راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو
خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمی‌شود
چند دهد فریب امن‌، سر، ته بال بردنت
گر همه فکر نیستی است‌، غیر قفس نمی‌شود
دست به خود فشانده را با غم دیگران چه‌کار
لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمی‌شود
بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک
دزد شراب خورده را فکر عسس نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
یاد تو آتشی است که خامش نمی‌شود
حق نمک چو زخم فرامش نمی‌شود
زین اختلاطها که مآلش ندامت است
خوشدل همان کسی که دلش خوش نمی‌شود
بوی‌ کباب مجلس تنهایی‌ام خوش است
کانجا جگر ز بی‌نمکی شش نمی‌شود
ملکی‌ست بیکسی‌ که در آنجا غریب یأس
گر می‌شود شهید ستمکش نمی‌شود
بیدل مزبل عقل‌، شراب تعلق است
مست تغافل این همه بیهش نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۲
علم و عیان خلق به جز شک نمی‌شود
زین صفحه آنچه نیست رقم حک نمی‌شود
تمثال جزو از آینهٔ کل نموده‌اند
بسیار تا نمی‌دمد اندک نمی‌شود
رمز فلک شکافتن از حرف و صوت چند
غربال هم به لاف مشبک نمی‌شود
افشاندنی‌ست‌گرد تجرد هم از خیال
قطع ره فنا به‌لک و پک نمی‌شود
زاهد خیال جبه و دستار واگذار
اینها بزرگی سرکوچک نمی‌شود
دندان‌کشیدن از پس صد سال شیخ را
اعجاز قدرت است که کودک نمی‌شود
تصغیر ناتمامی القاب کس مباد
زن مرد غیرت است‌که مردک نمی‌شود
ربط وفاق قطره زگوهر چه ممکن است
در اهل اعتبار دو دل یک نمی‌شود
ظالم نمی‌کشد الم از طینت حسد
تنگی فشار دیدهٔ ازبک نمی‌شود
با اهل شرم دیده‌درایی سیه‌دلیست
افسوس‌، سنگ‌سرمه‌که عینک نمی‌شود
نومیدی آشنای نشان اجابت است
آهی ز دل‌کشید به ناوک نمی‌شود
بیدل هوا همین نفس است و نفس هوا
هستی و نیستی است‌که منفک نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
موی دماغ جاه و حشم حل نمی‌شود
فغفور خاک‌گشت و سرش‌کل نمی‌شود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق
تقریر مهملی است‌که مهمل نمی‌شود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز
بر یکدگر چو سایه فتد تل نمی‌شود
آیینه‌دار جوهر مرد استقامت است
پرداز تیغ کوه به صیقل نمی‌شود
افسردگی‌کمینگر تعطیل وقت ماست
تا دست گرم کار بود شل نمی‌شود
ناقدردان راحت وضع زمانه‌ای
تا دردسر به طبع تو صندل نمی‌شود
با این دو چشم کاینه‌دار دو عالم است
انسان تحیر است که احول نمی‌شود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست
حیف است اصفهان همه مکحل نمی‌شود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفته‌گیر
این کار بوریاست ز مخمل نمی‌شود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است
عالم مفصلی‌ست که مجمل نمی‌شود
بیدل‌ کسی به عرش حقیقت نمی‌رسد
تا خاک راه احمد مرسل نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۵
خارج ابنای جنس است آنکه موزون می‌شود
قطره چون گردد گهر از بحر بیرون می‌شود
با همه افسردگی گر راه فکری واکنم
جیب ما خمخانهٔ جوش فلاطون می‌شود
شبنم و گل غیر رسوایی چه دارد زین چمن
گریهٔ بیدردی ما خنده مقرون می‌شود
خانه‌داری دیگر و صحرانوردی دیگر است
تاب دلتنگی ندارد آنکه مجنون می‌شود
از جنون‌کرر فر بر چرخ مفرازد سر
کاین صدای کوه آخر گرد هامون می‌شود
باکفن سازید پاک آلایش ننگ جسد
جامه چون شد شوخگین محتاج صابون می‌شود
سعد اگر خوانی چه حاصل طینت منحوس را
همچنان مسخ است اگر بوزینه‌، میمون می‌شود
زین غناها آنچه خواهی از صفای دل طلب
چون به صیقل می‌رسد آیینه قارون می‌شود
بی‌تکلف نیست موقوف دو مصرع وضع بیت
چون دو در مربوط هم‌ شد خانه موزون می‌شود
بر سرم‌ گر سایه افتد زان حنایی نقش پا
چون بهار از سایهٔ من خاک گلگون می‌شود
جهدها باید که جامی زین چمن آری به دست
آب تاگل هرقدم رنگی دگرخون می‌شود
تا کیت قلقل‌نواییهای آهنگ شباب
ای جنون‌پیمای غفلت شیشه واژون می‌شود
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند
چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
دل چو شد روشن جهان هم مشرب او می‌شود
شش جهت در خانه‌ٔ آیینه یک‌رو می‌شود
جوهر اخلاق نقصان می‌کشد از انفعال
برگ گر هر گه در آب افتاد کم‌بو می‌شود
هرچه‌ گفتیم از حیا دادیم بر باد عرق
حرف ما بیحاصلان سبز از لب جو می‌شود
درکمین هر وقاری خفتی خوابیده است
سنگ این کهسار-‌آخر بی‌ترازو می‌شود
فکرخویشم رهزن است از باغ و بستانم مپرن
گر همه بر چرخ‌تازم سیر زانو می‌شود
شکر احسان در زمین بی‌کسی بی‌ریشه نیست
سایهٔ دستی‌که افتد بر سرم مو می‌شود
بزم تجدید است اینجا فرصت‌ تحقیق‌کو
من منی دارم ‌که تا وا می‌رسم او می‌شود
قید هستی را دو روزی مغتنم باید شمرد
ای ز فرصت بیخبر صیادت آهو می‌شود
درخموشی لفظ ومعنی قابل تفریق نیست
حرف بیرنگ ازگشاد لب دوپهلو می‌شود
از تکلف نیز باید بر در اخلاق زد
این حنای پنجه ننگ دست و بازو می‌شود
ناز بیکاری نیاز غیرت مردی مکن
هرچه می‌آری به تکرار عمل خو می‌شود
از تواضع نگذری گر آرزوی عزتی‌ست
بیدل این وضعت به چشم هرکس ابرو می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
چون رشته‌ای که ازگهر آگاه می‌شود
صد جاده از یک آبله‌کوتاه می‌شود
ای قاصد یقین املت رهزن است و بس
منزل مکن بلند که بیگاه می‌شود
نقاش نیست کلک ازل گر نظر کنی
آدم مصور از کلف ماه می‌شود
بیش وکم غنا هه اسماء حاجت است
فقر آن زمان ‌که‌ گل ‌کند الله می‌شود
بر خاتم قناعت درویش مشربی
کم نیست اینکه نام‌گدا شاه می‌شود
از آفت غرور حذرکن‌که همچو شمع
چشم از بلندی مژه‌ات چاه می‌شود
برهمزن وقار بزرگی ست‌گفتگو
کوه از صدا خفیفتر ازکاه می‌شود
چون آسمان‌ کمال بزرگان فروتنی است
وضع تواضع‌آب رخ جاه می‌شود
هر نعمتی‌که مائدهٔ حرص چیده است
انجام رغبتش همه اکراه می‌شود
از جادهٔ ادب منمایید انحراف
پا خصم دامنی‌ست‌که گمراه می‌شود
جزیاس نیست‌کروفرلاف زندگی
هر گه نفس بلند شود آه می‌شود
روزی ‌دو از تو شکوهٔ طالع غنیمت است
این عالم است کار که دلخواه می‌شود
بیدل به‌ناله خوکن‌و خواهی‌خموش باش
اینها فسانه‌ای‌ست که کوتاه می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
آفات از هوس به سرت هاله می‌شود
این شعله‌ها ز دست تو جواله می‌شود
زبن‌کاروان چه سودکه هرکس چونقش پا
از سعی پیش تاخته دنباله می‌شود
بی‌شغل فتنه نیست چو نفس از فساد ماند
چون قحبهٔ عجوز که دلاله می‌شود
از محتسب بترس‌ که این فتنه‌زاده را
چون وارسند دختر رز خاله می‌شود
بی ‌سحر نیست هیأ‌ت شیخ از رجوع خلق
این خر تناسخی‌ست که گوساله می‌شود
سوداییان بخت سیه را ترانه‌هاست
طوطی هزار رنگ به بنگاله می‌شود
ما را قرینه دولت بیدار داده است
صبحی‌که در شب‌، او شفق لاله می‌شود
در وقت احتیاج‌، ز اظهار، شرم دار
چون شد بلند دست دعا ناله می‌شود
وامانده‌ام به راه تو چندانکه بر لبم
چون شمع حرف آبله تبخاله می‌شود
بیدل به شیب نام حلاوت مبر که نخل
دور اسث از ثمر چوکهن‌ ساله می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
در هوای او دل هر ذره جانی می‌شود
ناله هم در یاد او سرو روانی می‌شود
لفظ عشقی برزبانها رنگ چندین علم ریخت
نقش پا هم بهر پابوست دهانی می‌شود
شوق می‌بالد، گناه شوخی اظهار نیست
مطلب از دل تا به لب آید فغانی می‌شود
گر چنین دارد کمین ناز ضعف پیکرم
صورت آیینه‌ام موی‌میانی می‌شود
آن حنایی پنجه‌ام‌ کز دامن هر برگ گل
نوبهار رنگ عیشم را خزانی می‌شود
تنگنای کلفتی چون دستگاه هوش نیست
ذرهٔ ما گر رود از خود جهانی می‌شود
درخور جهد است حاصلهاکه از بهر هما
سایه می‌سوزد نفس تا استخونی می‌شود
اوج عرفان را که برتر از کمند گفتگوست
هر که بر می‌آید از خود نردبانی می‌شود
در محبت بسکه مینایم شکست آماده ست
اشک هم بر من دل نامهربانی می‌شود
نیست بیدل وضع‌ خاموشی نقاب راز عشق
سرمه‌هم چون دود شمع اینجا زبانی می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
بیخودی امشب پر و بال فغانی می‌شود
گر ندارد مدعا باری بیانی می‌شود
هیچ وضعی درطریق جستجوبیکارنیست
پای خواب‌آلود هم سنگ نشانی می‌شود
نشئهٔ تسلیم حاصل‌کن‌که مشتی خاک را
باد هم‌ گر می برد تخت روانی می‌ شود
موج این دریا به سعی ناخدا محتاج نیست
کشتی ما را شکستن بادبانی می‌شود
چون لطافت تهمت‌آلود کدورت شد بلاست
سایهٔ بال پری کوه گرانی می‌شود
رخ مپوش از من که چشم حسرت آهنگ مرا
هر سر مژگان پر و بال فغانی می‌شود
عاجزم چندانکه در عرض ضعیفیهای من
ناله ‌گر باشد نگاه ناتوانی می‌شود
گر چنین باشد فشار حسرت بال هما
مغزها آخر ز خشکی استخوانی می‌شود
بسکه گرمیهای صحبت پرفشان وحشت است
آتش این کاروان هم کاروانی می‌شود
راحت جاوید در ضبط عنان آرزوست
بال و پرگر جمع ‌گردد آشیانی می‌شود
سیر حق بیدل بقدر ترک اسباب است و بس
سوی او از هرچه برگردی عنانی می‌شود