عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۲ - در بیان فضیلت احتما و جوع
جوع خود سلطان داروهاست هین
جوع در جان نه چنین خوارش مبین
جمله ناخوش از مجاعت خوش شده‌ست
جمله خوش‌ها بی‌مجاعت‌ها رد است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۳ - مثل
آن یکی می‌خورد نان فخفره
گفت سایل چون بدین استت شره‌؟
گفت جوع از صبر چون دوتا شود
نان جو در پیش من حلوا شود
پس توانم که همه حلوا خورم
چون کنم صبری صبورم لاجرم
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کین علف‌زاری‌ست ز اندازه برون
جوع مر خاصان حق را داده‌اند
تا شوند از جوع شیر زورمند
جوع هر جلف گدا را کی دهند‌؟
چون علف کم نیست پیش او نهند
که بخور که هم بدین ارزانی‌یی
تو نه‌یی مرغاب مرغ نانی‌یی
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پاره‌ای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود هم‌چون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوه‌تر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او هم‌چنین می‌بیند و اعتماد نمی‌کند
یک جزیره‌ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی‌ست تنها خوش‌دهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم‌؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سال‌ها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
می‌خورم زین سبزه‌زار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام‌؟
باز چون شب می‌شود آن گاو زفت
می‌شود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب‌؟
لوت فردا از کجا سازم طلب‌؟
سال‌ها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۶ - صید کردن شیر آن خر را و تشنه شدن شیر از کوشش رفت به چشمه تا آب خورد تا باز آمدن شیر جگربند و دل و گرده را روباه خورده بود کی لطیفترست شیر طلب کرد دل و جگر نیافت از روبه پرسید کی کو دل و جگر روبه گفت اگر او را دل و جگر بودی آنچنان سیاستی دیده بود آن روز و به هزار حیله جان برده کی بر تو باز آمدی لوکنا نسمع او نعقل ماکنا فی اصحاب السعیر
برد خر را روبهک تا پیش شیر
پاره‌پاره کردش آن شیر دلیر
تشنه شد از کوشش آن سلطان دد
رفت سوی چشمه تا آبی خورد
روبهک خورد آن جگربند و دلش
آن زمان چون فرصتی شد حاصلش
شیر چون وا گشت از چشمه به خور
جست در خر دل نه دل بد نه جگر
گفت روبه را جگر کو‌؟ دل چه شد‌؟
که نباشد جانور را زین دو بد
گفت گر بودی ورا دل یا جگر
کی بدین جا آمدی بار دگر‌؟
آن قیامت دیده بود و رستخیز
وان ز کوه افتادن و هول و گریز
گر جگر بودی ورا یا دل بدی
بار دیگر کی بر تو آمدی‌؟
چون نباشد نور دل دل نیست آن
چون نباشد روح جز گل نیست آن
آن زجاجی کو ندارد نور جان
بول و قاروره‌ست قندیلش مخوان
نور مصباح است داد ذوالجلال
صنعت خلق است آن شیشه و سفال
لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهب‌ها نبود الا اتحاد
نور شش قندیل چون آمیختند
نیست اندر نورشان اعداد و چند
آن جهود از ظرف‌ها مشرک شده‌ست
نور دید آن مؤمن و مدرک شده‌ست
چون نظر بر ظرف افتد روح را
پس دو بیند شیث را و نوح را
جو که آبش هست جو خود آن بود
آدمی آن است کو را جان بود
این نه مردانند این‌ها صورتند
مردهٔ نانند و کشته‌ی شهوتند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۷ - حکایت آن راهب که روز با چراغ می‌گشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود
آن یکی با شمع برمی‌گشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کی فلان
هین چه می‌جویی به سوی هر دکان‌؟
هین چه می‌گردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن‌؟ چیست لاغ‌؟
گفت می‌جویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی‌؟ گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جاده ی دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو‌؟
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان‌؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز می‌جویی ولیک
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بی‌خبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صدعطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خام خامی خام خامی خام خام
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگ‌های فکر می‌بینی به جوش
اندر آتش هم نظر می‌کن به هوش
گفت حق ایوب را در مکرمت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را‌؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همی‌گویی که می‌بینم ولیک
دید آن را بس علامت هاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آن که کف را دید سر گویان بود
وان که دریا دید او حیران بود
آن که کف را دید نیت‌ها کند
وان که دریا دید دل دریا کند
آن که کف‌ها دید باشد در شمار
وان که دریا دید شد بی‌اختیار
آن که او کف دید در گردش بود
وان که دریا دید او بی‌غش بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۸ - دعوت کردن مسلمان مغ را
مر مغی را گفت مردی کی فلان
هین مسلمان شو بباش از مؤمنان
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم
ور فزاید فضل هم موقن شوم
گفت می‌خواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو
لیک نفس نحس و آن شیطان زشت
می‌کشندت سوی کفران و کنشت
گفت ای منصف چو ایشان غالب‌اند
یار او باشم که باشد زورمند
یار آن تانم بدن کو غالب است
آن طرف افتم که غالب جاذب است
چون خدا می‌خواست از من صدق زفت
خواست او چه سود چون پیشش نرفت‌؟
نفس و شیطان خواست خود را پیش برد
وآن عنایت قهر گشت و خرد و مرد
تو یکی قصر و سرایی ساختی
اندرو صد نقش خوش افراختی
خواستی مسجد بود آن جای خیر
دیگری آمد مر آن را ساخت دیر
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا
تو قبا می‌خواستی خصم از نبرد
رغم تو کرباس را شلوار کرد
چاره کرباس چه بود‌؟ جان من
جز زبون رای آن غالب شدن
او زبون شد جرم این کرباس چیست‌؟
آن که او مغلوب غالب نیست کیست‌؟
چون کسی بی‌خواست او بر وی براند
خاربن در ملک و خانه ی او نشاند
صاحب خانه بدین خواری بود
که چنین بر وی خلاقت می‌رود
هم خلق گردم من ار تازه و نوم
چون که یار این چنین خواری شوم
چون که خواست نفس آمد مستعان
تسخر آمد ایش شاء الله کان
من اگر ننگ مغان یا کافرم
آن نی ام که بر خدا این ظن برم
که کسی ناخواه او و رغم او
گردد اندر ملکت او حکم جو
ملکت او را فرو گیرد چنین
که نیارد دم زدن دم آفرین
دفع او می‌خواهد و می‌بایدش
دیو هر دم غصه می‌افزایدش
بندهٔ این دیو می‌باید شدن
چون که غالب اوست در هر انجمن
تا مبادا کین کشد شیطان ز من
پس چه دستم گیرد آنجا ذوالمنن‌؟
آن که او خواهد مراد او شود
از که کار من دگر نیکو شود‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۹ - مثل شیطان بر در رحمان
حاش لله ایش شاء الله کان
حاکم آمد در مکان و لامکان
هیچ کس در ملک او بی‌امر او
در نیفزاید سر یک تای مو
ملک ملک اوست فرمان آن او
کمترین سگ بر در آن شیطان او
ترکمان را گر سگی باشد به در
بر درش بنهاده باشد رو و سر
کودکان خانه دمش می‌کشند
باشد اندر دست طفلان خوارمند
باز اگر بیگانه‌یی معبر کند
حمله بر وی همچو شیر نر کند
که اشداء علی الکفار شد
با ولی گل با عدو چون خار شد
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آن چنان وافی شده‌ست و پاسبان
پس سگ شیطان که حق هستش کند
اندرو صد فکرت و حیلت تند
آب روها را غذای او کند
تا برد او آب روی نیک و بد
آب تتماج است آب روی عام
که سگ شیطان از آن یابد طعام
بر در خرگاه قدرت جان او
چون نباشد حکم را قربان‌؟ بگو
گله گله از مرید و از مرید
چون سگ باسط ذراعی بالوصید
بر در کهف الوهیت چو سگ
ذره ذره امرجو بر جسته رگ
ای سگ دیو امتحان می‌کن که تا
چون درین ره می‌نهند این خلق پا
حمله می‌کن منع می‌کن می‌نگر
تا که باشد ماده اندر صدق و نر
پس اعوذ از بهر چه باشد چو سگ
گشته باشد از ترفع تیزتگ‌؟
این اعوذ آن است کی ترک خطا
بانگ بر زن بر سگت ره بر گشا
تا بیایم بر در خرگاه تو
حاجتی خواهم ز جود و جاه تو
چون که ترک از سطوت سگ عاجز است
این اعوذ و این فغان ناجایز است
ترک هم گوید اعوذ از سگ که من
هم ز سگ در مانده‌ام اندر وطن
تو نمی‌آری برین در آمدن
من نمی‌آرم ز در بیرون شدن
خاک اکنون بر سر ترک و قنق
که یکی سگ هر دو را بندد عنق
حاش لله ترک بانگی بر زند
سگ چه باشد شیر نر خون قی کند
ای که خود را شیر یزدان خوانده‌یی
سال‌ها شد با سگی در مانده‌یی
چون کند این سگ برای تو شکار
چون شکار سگ شده‌ستی آشکار‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۰ - جواب گفتن ممن سنی کافر جبری را و در اثبات اختیار بنده دلیل گفتن سنت راهی باشد کوفتهٔ اقدام انبیا علیهم‌السلام بر یمین آن راه بیابان جبر کی خود را اختیار نبیند و امر و نهی را منکر شود و تاویل کند و از منکر شدن امر و نهی لازم آید انکار بهشت کی جزای مطیعان امرست و دوزخ جزای مخالفان امر و دیگر نگویم بچه انجامد کی العاقل تکفیه الاشاره و بر یسار آن راه بیابان قدرست کی قدرت خالق را مغلوب قدرت خلق داند و از آن آن فسادها زاید کی آن مغ جبری بر می‌شمرد
گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب
آن خود گفتی نک آوردم جواب
بازی خود دیدی ای شطرنج‌باز
بازی خصمت ببین پهن و دراز
نامهٔ عذر خودت بر خواندی
نامهٔ سنی بخوان چه ماندی‌؟
نکته گفتی جبریانه در قضا
سر آن بشنو ز من در ماجرا
اختیاری هست ما را بی‌گمان
حس را منکر نتانی شد عیان
سنگ را هرگز نگوید کس بیا
از کلوخی کس کجا جوید وفا‌؟
آدمی را کس نگوید هین بپر
یا بیا ای کور تو در من نگر
گفت یزدان ما علی الاعمیٰ حرج
کی نهد بر کس حرج رب الفرج‌؟
کس نگوید سنگ را دیر آمدی
یا که چوبا تو چرا بر من زدی‌؟
این چنین واجست‌ها مجبور را
کس بگوید‌؟ یا زند معذور را‌؟
امر و نهی و خشم و تشریف و عتاب
نیست جز مختار را ای پاک‌جیب
اختیاری هست در ظلم و ستم
من ازین شیطان و نفس این خواستم
اختیار اندر درونت ساکن‌ست
تا ندید او یوسفی کف را نخست
اختیار و داعیه در نفس بود
روش دید آن که پر و بالی گشود
سگ بخفته اختیارش گشته گم
چون شکنبه دید جنبانید دم
اسب هم حو حو کند چون دید جو
چون بجنبد گوشت گربه کرد مو
دیدن آمد جنبش آن اختیار
همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار
پس بجنبد اختیارت چون بلیس
شد دلاله آردت پیغام ویس
چون که مطلوبی برین کس عرضه کرد
اختیار خفته بگشاید نورد
وان فرشته خیرها بر رغم دیو
عرضه دارد می‌کند در دل غریو
تا بجنبد اختیار خیر تو
زان که پیش از عرضه خفته‌ست این دو خو
پس فرشته و دیو گشته عرضه‌دار
بهر تحریک عروق اختیار
می‌شود زالهام‌ها و وسوسه
اختیار خیر و شرت ده کسه
وقت تحلیل نماز ای با نمک
زان سلام آورد باید بر ملک
که ز الهام و دعای خوبتان
اختیار این نمازم شد روان
باز از بعد گنه لعنت کنی
بر بلیس ایرا کزویی منحنی
این دو ضد عرضه کنند‌ت در سرار
در حجاب غیب آمد عرضه‌دار
چون که پرده ی غیب برخیزد ز پیش
تو ببینی روی دلالان خویش
وان سخنشان وا شناسی بی‌گزند
کآن سخن‌گویان نهان این‌ها بدند
دیو گوید ای اسیر طبع و تن
عرضه می‌کردم نکردم زور من
وان فرشته گویدت من گفتمت
که ازین شادی فزون گردد غمت
آن فلان روزت نگفتم من چنان
که ازان سوی است ره سوی جنان‌؟
آن فلان روزت نگفتم من چنان
که ازان سوی است ره سوی جنان‌؟
ما محب جان و روح افزای تو
ساجدان مخلص بابای تو
این زمانت خدمتی هم می‌کنیم
سوی مخدومی صلایت می‌زنیم
آن گره بابات را بوده عدیٰ
در خطاب اسجدوا کرده ابا
آن گرفتی آن ما انداختی
حق خدمت‌های ما نشناختی
این زمان ما را و ایشان را عیان
در نگر بشناس از لحن و بیان
نیم شب چون بشنوی رازی ز دوست
چون سخن گوید سحر دانی که اوست
ور دو کس در شب خبر آرد تورا
روز از گفتن شناسی هر دو را
بانگ شیر و بانگ سگ در شب رسید
صورت هر دو ز تاریکی ندید
روز شد چون باز در بانگ آمدند
پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند
مخلص این که دیو و روح عرضه‌دار
هر دو هستند از تتمه ی اختیار
اختیاری هست در ما ناپدید
چون دو مطلب دید آید در مزید
اوستادان کودکان را می‌زنند
آن ادب سنگ سیه را کی کنند‌؟
هیچ گویی سنگ را فردا بیا
ور نیایی من دهم بد را سزا‌؟
هیچ عاقل مر کلوخی را زند‌؟
هیچ با سنگی عتابی کس کند‌؟
در خرد جبر از قدر رسواتر است
زان که جبری حس خود را منکر است
منکر حس نیست آن مرد قدر
فعل حق حسی نباشد ای پسر
منکر فعل خداوند جلیل
هست در انکار مدلول دلیل
آن بگوید دود هست و نار نی
نور شمعی بی ز شمعی روشنی
وین همی‌بیند معین نار را
نیست می‌گوید پی انکار را
جامه‌اش سوزد بگوید نار نیست
جامه‌اش دوزد بگوید تار نیست
پس تسفسط آمد این دعوی جبر
لاجرم بدتر بود زین رو ز گبر
گبر گوید هست عالم نیست رب
یا ربی گوید که نبود مستحب
این همی گوید جهان خود نیست هیچ
هسته سوفسطایی اندر پیچ پیچ
جملهٔ عالم مقر در اختیار
امر و نهی این میار و آن بیار
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست این جمله خطاست
حس را حیوان مقرست ای رفیق
لیک ادراک دلیل آمد دقیق
زان که محسوسست ما را اختیار
خوب می‌آید برو تکلیف کار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۱ - درک وجدانی چون اختیار و اضطرار و خشم و اصطبار و سیری و ناهار به جای حس است کی زرد از سرخ بداند و فرق کند و خرد از بزرگ و طلخ از شیرین و مشک از سرگین و درشت از نرم به حس مس و گرم از سرد و سوزان از شیر گرم و تر از خشک و مس دیوار از مس درخت پس منکر وجدانی منکر حس باشد و زیاده که وجدانی از حس ظاهرترست زیرا حس را توان بستن و منع کردن از احساس و بستن راه و مدخل وجدانیات را ممکن نیست و العاقل تکفیه الاشارة
درک وجدانی به جای حس بود
هر دو در یک جدول ای عم می‌رود
نغز می‌آید برو کن یا مکن
امر و نهی و ماجراها و سخن
این که فردا این کنم یا آن کنم‌؟
این دلیل اختیارست ای صنم
وان پشیمانی که خوردی زان بدی
ز اختیار خویش گشتی مهتدی
جمله قران امر و نهی است و وعید
امر کردن سنگ مرمر را که دید‌؟
هیچ دانا هیچ عاقل این کند‌؟
با کلوخ و سنگ خشم و کین کند‌؟
که بگفتم کین چنین کن یا چنان
چون نکردید ای موات و عاجزان‌؟
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ‌؟
عقل کی چنگی زند بر نقش چنگ‌؟
کی غلام بسته دست اشکسته‌پا
نیزه برگیر و بیا سوی وغا
خالقی که اختر و گردون کند
امر و نهی جاهلانه چون کند‌؟
احتمال عجز از حق راندی
جاهل و گیج و سفیهش خواندی
عجز نبود از قدر ور گر بود
جاهلی از عاجزی بدتر بود
ترک می‌گوید قنق را از کرم
بی‌سگ و بی‌دلق آ سوی درم
وز فلان سوی اندر آ هین با ادب
تا سگم بندد ز تو دندان و لب
تو به عکس آن کنی بر در روی
لاجرم از زخم سگ خسته شوی
آن‌چنان رو که غلامان رفته‌اند
تا سگش گردد حلیم و مهرمند
تو سگی با خود بری یا روبهی
سگ بشورد از بن هر خرگهی
غیر حق را گر نباشد اختیار
خشم چون می‌آیدت بر جرم‌دار‌؟
چون همی‌خایی تو دندان بر عدو‌؟
چون همی بینی گناه و جرم ازو‌؟
گر ز سقف خانه چوبی بشکند
بر تو افتد سخت مجروحت کند
هیچ خشمی آیدت بر چوب سقف‌؟
هیچ اندر کین او باشی تو وقف‌؟
که چرا بر من زد و دستم شکست‌؟
او عدو و خصم جان من بده‌ست
کودکان خرد را چون می‌زنی
چون بزرگان را منزه می‌کنی‌؟
آن که دزدد مال تو گویی بگیر
دست و پایش را ببر سازش اسیر
وان که قصد عورت تو می‌کند
صد هزاران خشم از تو می‌دمد
گر بیاید سیل و رخت تو برد
هیچ با سیل آورد کینی خرد‌؟
ور بیامد باد و دستارت ربود
کی تورا با باد دل خشمی نمود‌؟
خشم در تو شد بیان اختیار
تا نگویی جبریانه اعتذار
گر شتربان اشتری را می‌زند
آن شتر قصد زننده می‌کند
خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر برده‌ست بو
هم‌چنین سگ گر برو سنگی زنی
بر تو آرد حمله گردد منثنی
سنگ را گر گیرد از خشم تو است
که تو دوری و ندارد بر تو دست
عقل حیوانی چو دانست اختیار
این مگو ای عقل انسان شرم دار
روشن است این لیکن از طمع سحور
آن خورنده چشم می‌بندد ز نور
چون که کلی میل او نان خوردنی‌ست
رو به تاریکی نهد که روز نیست
حرص چون خورشید را پنهان کند
چه عجب گر پشت بر برهان کند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۲ - حکایت هم در بیان تقریر اختیار خلق و بیان آنک تقدیر و قضا سلب کنندهٔ اختیار نیست
گفت دزدی شحنه را کی پادشاه
آنچه کردم بود آن حکم الٰه
گفت شحنه آنچه من هم می‌کنم
حکم حق است ای دو چشم روشنم
از دکانی گر کسی تربی برد
کین ز حکم ایزد است ای با خرد
بر سرش کوبی دو سه مشت ای کره
حکم حق است این که این جا باز نه
در یکی تره چو این عذر ای فضول
می‌نیاید پیش بقالی قبول
چون برین عذر اعتمادی می‌کنی
بر حوالی اژدهایی می‌تنی‌؟
از چنین عذر ای سلیم نانبیل
خون و مال و زن همه کردی سبیل
هر کسی پس سبلت تو بر کند
عذر آرد خویش را مضطر کند
حکم حق گر عذر می‌شاید تورا
پس بیاموز و بده فتویٰ مرا
که مرا صد آرزو و شهوت است
دست من بسته ز بیم و هیبت است
پس کرم کن عذر را تعلیم ده
برگشا از دست و پای من گره‌؟
اختیاری کرده‌یی تو پیشه‌یی
کاختیاری دارم و اندیشه‌یی
ورنه چون بگزیده‌یی آن پیشه را
از میان پیشه‌ها‌؟ ای کدخدا
چون که آید نوبت نفس و هوا
بیست مرده اختیار آید تورا
چون برد یک حبه از تو یار سود
اختیار جنگ در جانت گشود
چون بیاید نوبت شکر نعم
اختیارت نیست وز سنگی تو کم
دوزخت را عذر این باشد یقین
کندرین سوزش مرا معذور بین
کس بدین حجت چو معذورت نداشت
وز کف جلاد این دورت نداشت
پس بدین داور جهان منظوم شد
حال آن عالم همت معلوم شد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۳ - حکایت هم در جواب جبری و اثبات اختیار و صحت امر و نهی و بیان آنک عذر جبری در هیچ ملتی و در هیچ دینی مقبول نیست و موجب خلاص نیست از سزای آن کار کی کرده است چنانک خلاص نیافت ابلیس جبری بدان کی گفت بما اغویتنی والقلیل یدل علی الکثیر
آن یکی می‌رفت بالای درخت
می‌فشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی
از خدا شرمیت کو‌؟ چه می‌کنی‌؟
گفت از باغ خدا بنده ی خدا
گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت می‌کنی‌؟
بخل بر خوان خداوند غنی‌؟
گفت ای ایبک بیاور آن رسن
تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت
می‌زد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار
می‌کشی این بی‌گنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بنده‌اش
می‌زند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او
من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار
اختیار است اختیار است اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد
اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند
امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بی‌اختیار
هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بی‌اختیاری صید را
تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد
اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قیدش کند
بی‌سگ و بی‌دام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود
وان مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی
هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار
ساجد اندر اختیارش بنده‌وار
قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آن‌ها نفی کرد‌؟
قدرتش بر اختیارات آن چنان
نفی نکند اختیاری را از آن
خواستش می‌گوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال
چون که گفتی کفر من خواست وی است
خواست خود را نیز هم می‌دان که هست
زان که بی‌خواه تو خود کفر تو نیست
کفر بی‌خواهش تناقض گفتنی‌ست
امر عاجز را قبیح است و ذمیم
خشم بتر خاصه از رب رحیم
گاو گر یوغی نگیرد می‌زنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند‌؟
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذوراست و دول‌؟
چون نه‌یی رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند
جهد کن کز جام حق یابی نوی
بی‌خود و بی‌اختیار آن گه شوی
آن که آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مست‌وار
هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن
کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیده‌ست او شراب‌؟
جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست
دست و پای ما می آن واحد است
دست ظاهر سایه است و کاسد است
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۶ - حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند
آن یکی گستاخ رو اندر هری
چون بدیدی او غلام مهتری
جامهٔ اطلس کمر زرین روان
روی کردی سوی قبله‌ی آسمان
کی خدا زین خواجهٔ صاحب منن
چون نیاموزی تو بنده داشتن‌؟
بنده پروردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اختیار شهر ما
بود محتاج و برهنه و بی‌نوا
در زمستان لرز لرزان از هوا
انبساطی کرد آن از خود بری
جراتی بنمود او از لمتری
اعتمادش بر هزاران موهبت
که ندیم حق شد اهل معرفت
گر ندیم شاه گستاخی کند
تو مکن آن که نداری آن سند
حق میان داد و میان به از کمر
گر کسی تاجی دهد او داد سر
تا یکی روزی که شاه آن خواجه را
متهم کرد و ببستش دست و پا
آن غلامان را شکنجه می‌نمود
که دفینه ی خواجه بنمایید زود
سر او با من بگویید ای خسان
ورنه برم از شما حلق و لسان
مدت یک ماه شان تعذیب کرد
روز و شب اشکنجه و افشار و درد
پاره پاره کردشان و یک غلام
راز خواجه وا نگفت از اهتمام
گفتش اندر خواب هاتف کی کیا
بنده بودن هم بیاموز و بیا
ای دریده پوستین یوسفان
گر بدرد گرگت آن از خویش دان
زان که می‌بافی همه‌ساله بپوش
زان که می‌کاری همه ساله بنوش
فعل توست این غصه‌های دم به دم
این بود معنی قد جف القلم
که نگردد سنت ما از رشد
نیک را نیکی بود بد راست بد
کار کن هین که سلیمان زنده است
تا تو دیوی تیغ او برنده است
چون فرشته گشته از تیغ ایمنی‌ست
از سلیمان هیچ او را خوف نیست
حکم او بر دیو باشد نه ملک
رنج در خاک است نه فوق فلک
ترک کن این جبر را که بس تهی‌ست
تا بدانی سر سر جبر چیست
ترک کن این جبر جمع منبلان
تا خبر یابی از آن جبر چو جان
ترک معشوقی کن و کن عاشقی
ای گمان برده که خوب و فایقی
ای که در معنی ز شب خامش‌تری
گفت خود را چند جویی مشتری‌؟
سر بجنبانند پیشت بهر تو
رفت در سودای ایشان دهر تو
تو مرا گویی حسد اندر مپیچ
چه حسد آرد کسی از فوت هیچ‌؟
هست تعلیم خسان ای چشم‌شوخ
همچو نقش خرد کردن بر کلوخ
خویش را تعلیم کن عشق و نظر
کان بود چون نقش فی جرم الحجر
نفس تو با توست شاگرد وفا
غیر فانی شد کجا جویی کجا‌؟
تا کنی مر غیر را جبر و سنی
خویش را بدخو و خالی می‌کنی
متصل چون شد دلت با آن عدن
هین بگو مهراس از خالی شدن
امر قل زین آمدش کی راستین
کم نخواهد شد بگو دریاست این
انصتوا یعنی که آبت را به لاغ
هین تلف کم کن که لب‌خشک است باغ
این سخن پایان ندارد ای پدر
این سخن را ترک کن پایان نگر
غیرتم آید که پیشت بیستند
بر تو می‌خندند عاشق نیستند
عاشقانت در پس پرده ی کرم
بهر تو نعره‌زنان بین دم به دم
عاشق آن عاشقان غیب باش
عاشقان پنج روزه کم تراش
که بخوردندت ز خدعه و جذبه‌یی
سال‌ها زیشان ندیدی حبه‌یی
چند هنگامه نهی بر راه عام‌؟
گام خستی بر نیامد هیچ کام
وقت صحت جمله یارند و حریف
وقت درد و غم به جز حق کو الیف‌؟
وقت درد چشم و دندان هیچ کس
دست تو گیرد به جز فریاد رس‌؟
پس همان درد و مرض را یاد دار
چون ایاز از پوستین کن اعتبار
پوستین آن حالت درد تو است
که گرفته‌ست آن ایاز آن را به دست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
زان مهم‌تر گفتنی‌ها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
هم‌چنین بحث است تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
چون برون‌شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
چون که مقضی بد دوام آن روش
می‌دهدشان از دلایل پرورش
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الیٰ یوم القیام
چون جهان ظلمت است و غیب این
از برای سایه می‌باید زمین
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفل ها
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راه‌زن
عزت کعبه بود وان نادیه
ره‌زنی اعراب و طول بادیه
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبه‌یی و مانعی و ره‌زنی‌ست
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
صدق هر دو ضد بیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
گر جوابش نیست می‌بندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
پوزبند وسوسه عشق است و بس
ورنه کی وسواس را بسته‌ست کس‌؟
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو
صید مرغابی همی‌کن جو به جو
کی بری زان آب‌؟ کان آبت برد
کی کنی زان فهم‌؟ فهمت را خورد
غیر این معقول‌ها معقول ها
یابی اندر عشق با فر و بها
غیر این عقل تو حق را عقل هاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفت‌صد
آن زنان چون عقل‌ها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
عقلشان یک‌دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی عمر
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
هم‌چنان که گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
آن رسول مجتبیٰ وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
آن چنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
حیرت آن مرغ است خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد
ای ایاز این مهرها بر چارقی
چیست آخر همچو بر بت عاشقی‌؟
همچو مجنون از رخ لیلی خویش
کرده‌یی تو چارقی را دین و کیش‌؟
با دو کهنه مهر جان آمیخته
هر دو را در حجره‌یی آویخته
چند گویی با دو کهنه نو سخن‌؟
در جمادی می‌دمی سر کهن
چون عرب با ربع و اطلال ای ایاز
می‌کشی از عشق گفت خود دراز
چارقت ربع کدامین آصف است‌؟
پوستین گویی که کرته ی یوسف است
همچو ترسا که شمارد با کشش
جرم یک ساله زنا و غل و غش
تا بیامرزد کشش زو آن گناه
عفو او را عفو داند از الٰه
نیست آگه آن کشش از جرم و داد
لیک بس جادوست عشق و اعتقاد
دوستی و وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ماروت است خود
صورتی پیدا کند بر یاد او
جذب صورت آردت در گفت و گو
رازگویی پیش صورت صد هزار
آن چنان که یار گوید پیش یار
نه بدان جا صورتی نه هیکلی
زاده از وی صد الست و صد بلی
آن چنان که مادری دل‌برده‌یی
پیش گور بچهٔ نومرده‌یی
رازها گوید به جد و اجتهاد
می‌نماید زنده او را آن جماد
حی و قایم داند او آن خاک را
چشم و گوشی داند او خاشاک را
پیش او هر ذره‌یی آن خاک گور
گوش دارد هوش دارد وقت شور
مستمع داند به جد آن خاک را
خوش نگر این عشق ساحرناک را
آن چنان بر خاک گور تازه او
دم‌به دم خوش می‌نهد با اشک رو
که به وقت زندگی هرگز چنان
روی ننهاده‌ست بر پور چو جان
از عزا چون چند روزی بگذرد
آتش آن عشق او ساکن شود
عشق بر مرده نباشد پایدار
عشق را بر حی جان‌افزای دار
بعد ازان زان گور خود خواب آیدش
از جمادی هم جمادی زایدش
زان که عشق افسون خود بربود و رفت
ماند خاکستر چو آتش رفت تفت
آنچه بیند آن جوان در آینه
پیر اندر خشت می‌بیند همه
پیر عشق توست نه ریش سپید
دستگیر صد هزاران ناامید
عشق صورت‌ها بسازد در فراق
نامصور سر کند وقت تلاق
که منم آن اصل اصل هوش و مست
بر صور آن حسن عکس ما بده‌ست
پرده‌ها را این زمان برداشتم
حسن را بی‌واسطه بفراشتم
زان که بس با عکس من در بافتی
قوت تجرید ذاتم یافتی
چون ازین سو جذبهٔ من شد روان
او کشش را می‌نبیند در میان
مغفرت می‌خواهد از جرم و خطا
از پس آن پرده از لطف خدا
چون ز سنگی چشمه‌یی جاری شود
سنگ اندر چشمه متواری شود
کس نخواند بعد از آن او را حجر
زان که جاری شد ازان سنگ آن گهر
کاسه‌ها دان این صور را وندرو
آنچه حق ریزد بدان گیرد علو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست همچون ماه اندر شهر ما
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می‌دهد از نقش وی
مر شما را سرکه داد از کوزه‌اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
کوزه می‌بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بننماید نشان
قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرف‌ها همچون خیام
هست دریا خیمه‌یی در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او درد است و مرگ
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی
پس همه اجسام و اشیا تبصرون
وندرو قوت است و سم لاتبصرون
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه‌یی
اندرو هم قوت و هم دلسوزه‌یی
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می‌خورد
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورد صد باده ی طروب
باز اخوان را ازان زهرآب بود
کان دریشان خشم و کینه می‌فزود
باز از وی مر زلیخا را سکر
می‌کشید از عشق افیونی دگر
غیر آنچه بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
گونه‌گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی
باده از غیب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
بس نهان از دیدهٔ نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا
یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین
انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا
یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا
انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار
تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
تو مثال شادی و ما خنده‌ایم
که نتیجه ی شادی فرخنده‌ایم
جنبش ما هر دمی خود اشهد است
که گواه ذوالجلال سرمد است
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت
همچو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
چون که بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد تورا بر گوش زد
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۴ - حکایت آن زن کی گفت شوهر را کی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشید گربه نیم من برآمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه کو و اگر این گربه است گوشت کو
بود مردی کدخدا او را زنی
سخت طناز و پلید و ره‌زنی
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن
بهر مهمان گوشت آورد آن معیل
سوی خانه با دو صد جهد طویل
زن بخوردش با کباب و با شراب
مرد آمد گفت دفع ناصواب
مرد گفتش گوشت کو‌؟ مهمان رسید
پیش مهمان لوت می‌باید کشید
گفت زن این گربه خورد آن گوشت را
گوشت دیگر خر اگر باید تو را
گفت ای ایبک ترازو را بیار
گربه را من بر کشم اندر عیار
بر کشیدش بود گربه نیم من
پس بگفت آن مرد کی محتال زن
گوشت نیم من بود افزون یک ستیر
هست گربه نیم‌من هم ای ستیر
این اگر گربه‌ست پس آن گوشت کو‌؟
ور بود این گوشت گربه کو‌؟ بجو
بایزید ار این بود آن روح چیست‌؟
ور وی آن روح است این تصویر کیست‌؟
حیرت اندر حیرت است ای یار من
این نه کار توست و نه هم کار من
هر دو او باشد ولیکن ریع زرع
دانه باشد اصل و آن که پره فرع
حکمت این اضداد را با هم ببست
ای قصاب این گردران با گردن است
روح بی‌قالب نداند کار کرد
قالبت بی‌جان فسرده بود و سرد
قالبت پیدا و آن جانت نهان
راست شد زین هر دو اسباب جهان
خاک را بر سر زنی سر نشکند
آب را بر سر زنی در نشکند
گر تو می‌خواهی که سر را بشکنی
آب را و خاک را بر هم زنی
چون شکستی سر رود آبش به اصل
خاک سوی خاک آید روز فصل
حکمتی که بود حق را زازدواج
گشت حاصل از نیاز و از لجاج
باشد آن گه ازدواجات دگر
لا سمع اذن و لا عین بصر
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن‌؟
یا کجا کردی دگر ضبط سخن‌؟
گر بدیدی برف و یخ خورشید را
از یخی برداشتی اومید را
آب گشتی بی‌عروق و بی‌گره
ز آب داوود هوا کردی زره
پس شدی درمان جان هر درخت
هر درختی از قدومش نیک‌بخت
آن یخی بفسرده در خود مانده
لا مساسی با درختان خوانده
لیس یالف لیس یؤلف جسمه
لیس الا شح نفس قسمه
نیست ضایع زو شود تازه جگر
لیک نبود پیک و سلطان خضر
ای ایاز استارهٔ تو بس بلند
نیست هر برجی عبورش را پسند
هر وفا را کی پسندد همتت‌؟
هر صفا را کی گزیند صفوتت‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۵ - حکایت آن امیر کی غلام را گفت کی می بیار غلام رفت و سبوی می آورد در راه زاهدی بود امر معروف کرد زد سنگی و سبو را بشکست امیر بشنید و قصد گوشمال زاهد کرد و این قصد در عهد دین عیسی بود علیه‌السلام کی هنوز می حرام نشده بود ولیکن زاهد تقزیزی می‌کرد و از تنعم منع می‌کرد
بود امیری خوش دلی می‌باره‌یی
کهف هر مخمور و هر بیچاره‌یی
مشفقی مسکین‌نوازی عادلی
جوهری زربخششی دریادلی
شاه مردان و امیرالمؤمنین
راه‌بان و رازدان و دوست‌بین
دور عیسیٰ بود و ایام مسیح
خلق دلدار و کم‌آزار و ملیح
آمدش مهمان به ناگاهان شبی
هم امیری جنس او خوش‌مذهبی
باده می‌بایستشان در نظم حال
باده بود آن وقت ماذون و حلال
باده‌شان کم بود و گفتا ای غلام
رو سبو پر کن به ما آور مدام
از فلان راهب که دارد خمر خاص
تا ز خاص و عام یابد جان خلاص
جرعه‌یی زان جام راهب آن کند
که هزاران جره و خمدان کند
اندر آن می مایهٔ پنهانی است
آن چنانک اندر عبا سلطانی است
تو به دلق پاره‌پاره کم نگر
که سیه کردند از بیرون زر
از برای چشم بد مردود شد
وز برون آن لعل دودآلود شد
گنج و گوهر کی میان خانه‌هاست‌؟
گنج‌ها پیوسته در ویرانه‌هاست
گنج آدم چون به ویران بد دفین
گشت طینش چشم‌بند آن لعین
او نظر می‌کرد در طین سست سست
جان همی‌گفتش که طینم سد توست
دو سبو بستد غلام و خوش دوید
در زمان در دیر رهبانان رسید
زر بداد و بادهٔ چون زر خرید
سنگ داد و در عوض گوهر خرید
باده‌یی کان بر سر شاهان جهد
تاج زر بر تارک ساقی نهد
فتنه‌ها و شورها انگیخته
بندگان و خسروان آمیخته
استخوان‌ها رفته جمله جان شده
تخت و تخته آن زمان یکسان شده
وقت هشیاری چو آب و روغن اند
وقت مستی همچو جان اندر تن اند
چون هریسه گشته آن جا فرق نیست
نیست فرقی کندر آن جا غرق نیست
این چنین باده همی‌برد آن غلام
سوی قصر آن امیر نیک‌نام
پیشش آمد زاهدی غم دیده‌یی
خشک مغزی در بلا پیچیده‌یی
تن ز آتش‌های دل بگداخته
خانه از غیر خدا پرداخته
گوشمال محنت بی‌زینهار
داغ‌ها بر داغ‌ها چندین هزار
دیده هر ساعت دلش در اجتهاد
روز و شب چفسیده او بر اجتهاد
سال و مه در خون و خاک آمیخته
صبر و حلمش نیم‌شب بگریخته
گفت زاهد در سبوها چیست آن‌؟
گفت باده گفت آن کیست آن‌؟
گفت آن آن فلان میر اجل
گفت طالب را چنین باشد عمل‌؟
طالب یزدان و آن گه عیش و نوش‌؟
بادهٔ شیطان و آن گه نیم هوش‌؟
هوش تو بی می چنین پژمرده است
هوش‌ها باید بر آن هوش تو بست
تا چه باشد هوش تو هنگام سکر‌؟
ای چو مرغی گشته صید دام سکر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۸ - حکایت مات کردن دلقک سید شاه ترمد را
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت
گفت شه شه وان شه کبرآورش
یک یک از شطرنج می‌زد بر سرش
که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان
دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت شه شه گفتن و میقات شد
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
زیر بالش‌ها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه هی هی چه کردی‌؟ چیست این‌؟
گفت شه شه شه شه ای شاه گزین
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف‌؟
ای تو مات و من ز زخم شاه مات
می‌زنم شه شه به زیر رخت هات
چون محله پر شد از هیهای میر
وز لگد بر در زدن وز دار و گیر
خلق بیرون جست زود از چپ و راست
کی مقدم وقت عفو است و رضاست
مغز او خشک است و عقلش این زمان
کمتر است از عقل و فهم کودکان
زهد و پیری ضعف بر ضعف آمده
وندر آن زهدش گشادی ناشده
رنج دیده گنج نادیده ز یار
کارها کرده ندیده مزد کار
یا نبود آن کار او را خود گهر
یا نیامد وقت پاداش از قدر
یا که بود آن سعی چون سعی جهود
یا جزا وابستهٔ میقات بود
مر ورا درد و مصیبت این بس است
که درین وادی پر خون بی‌کس است
چشم پر درد و نشسته او به کنج
رو ترش کرده فرو افکنده لنج
نه یکی کحال کو را غم خورد
نیش عقلی که به کحلی پی برد
اجتهادی می‌کند با حزر و ظن
کار در بوک است تا نیکو شدن
زان رهش دور است تا دیدار دوست
کو نجوید سر رئیسیش آرزوست
ساعتی او با خدا اندر عتاب
که نصیبم رنج آمد زین حساب
ساعتی با بخت خود اندر جدال
که همه پران و ما ببریده بال
هر که محبوس است اندر بو و رنگ
گرچه در زهد است باشد خوش تنگ
تا برون ناید ازین تنگین مناخ
کی شود خویش خوش و صدرش فراخ‌؟
زاهدان را در خلا پیش از گشاد
کارد و استره نشاید هیچ داد
کز ضجر خود را بدراند شکم
غصهٔ آن بی‌مرادی‌ها و غم
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۲ - باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن می‌ام
من به ذوق این خوشی قانع نی‌ام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همی‌گردم به هر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقص‌هاست
آن که خو کرده‌ست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی‌؟
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زان که جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشی‌ها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۳ - تفسیر این آیت که و ان الدار الاخرة لهی الحیوان لوکانوا یعلمون کی در و دیوار و عرصهٔ آن عالم و آب و کوزه و میوه و درخت همه زنده‌اند و سخن‌گوی و سخن‌شنو و جهت آن فرمود مصطفی علیه السلام کی الدنیا جیفه و طلابها کلاب و اگر آخرت را حیات نبودی آخرت هم جیفه بودی جیفه را برای مردگیش جیفه گویند نه برای بوی زشت و فرخجی
آن جهان چون ذره ذره زنده‌اند
نکته‌دانند و سخن گوینده‌اند
در جهان مرده‌شان آرام نیست
کین علف جز لایق انعام نیست
هر که را گلشن بود بزم و وطن
کی خورد او باده اندر گولخن‌؟
جای روح پاک علیین بود
کرم باشد کش وطن سرگین بود
بهر مخمور خدا جام طهور
بهر این مرغان کور این آب شور
هر که عدل عمرش ننمود دست
پیش او حجاج خونی عادل است
دختران را لعبت مرده دهند
که ز لعب زندگان بی‌آگهند
چون ندارند از فتوت زور و دست
کودکان را تیغ چوبین بهتر است
کافران قانع به نقش انبیا
که نگاریده‌ست اندر دیرها
زان مهان ما را چو دور روشنی‌ست
هیچ‌مان پروای نقش سایه نیست
این یکی نقشش نشسته در جهان
وان دگر نقشش چو مه در آسمان
این دهانش نکته‌گویان با جلیس
وان دگر با حق به گفتار و انیس
گوش ظاهر این سخن را ضبط کن
گوش جانش جاذب اسرار کن
چشم ظاهر ضابط حلیه‌ی بشر
چشم سر حیران مازاغ البصر
پای ظاهر در صف مسجد صواف
پای معنی فوق گردون در طواف
جزو جزوش را تو بشمر هم‌چنین
این درون وقت و آن بیرون حین
این که در وقت است باشد تا اجل
وان دگر یار ابد قرن ازل
هست یک نامش ولی الدولتین
هست یک نعتش امام القبلتین
خلوت و چله برو لازم نماند
هیچ غیمی مر ورا غایم نماند
قرص خورشید است خلوت‌خانه‌اش
کی حجاب آرد شب بیگانه‌اش‌؟
علت و پرهیز شد بحران نماند
کفر او ایمان شد و کفران نماند
چون الف از استقامت شد به پیش
او ندارد هیچ از اوصاف خویش
گشت فرد از کسوهٔ خوهای خویش
شد برهنه جان به جان‌افزای خویش
چون برهنه رفت پیش شاه فرد
شاهش از اوصاف قدسی جامه کرد
خلعتی پوشید از اوصاف شاه
بر پرید از چاه بر ایوان جاه
این چنین باشد چو دردی صاف گشت
از بن طشت آمد او بالای طشت
در بن طشت از چه بود او دردناک‌؟
شومی آمیزش اجزای خاک
یار ناخوش پر و بالش بسته بود
ورنه او در اصل بس برجسته بود
چون عتاب اهبطوا انگیختند
همچو هاروتش نگون آویختند
بود هاروت از ملاک آسمان
از عتابی شد معلق هم‌چنان
سرنگون زان شد که از سر دور ماند
خویش را سر ساخت و تنها پیش راند
آن سبد خود را چو پر از آب دید
کرد استغنا و از دریا برید
بر جگر آبش یکی قطره نماند
بحر رحمت کرد و او را باز خواند
رحمتی بی‌علتی بی‌خدمتی
آید از دریا مبارک ساعتی
الله الله گرد دریابار گرد
گرچه باشند اهل دریابار زرد
تا که آید لطف بخشایش‌گری
سرخ گردد روی زرد از گوهری
زردی رو بهترین رنگ هاست
زان که اندر انتظار آن لقاست
لیک سرخی بر رخی کان لامع است
بهر آن آمد که جانش قانع است
که طمع لاغر کند زرد و ذلیل
نیست او از علت ابدان علیل
چون ببیند روی زرد بی‌سقم
خیره گردد عقل جالینوس هم
چون طمع بستی تو در انوار هو
مصطفیٰ گوید که ذلت نفسه
نور بی‌سایه لطیف و عالی است
آن مشبک سایهٔ غربالی است
عاشقان عریان همی‌خواهند تن
پیش عنینان چه جامه چه بدن
روزه‌داران را بود آن نان و خوان
خرمگس را چه ابا چه دیگ دان