عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قامتی در زیر بار عشق خم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آبله شد سد ره منزلم
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم رای پیوندی نداری
به عشوه هم زبان بندی نداری
به لابه تا کی ات گویم مرا باش
بگو آری که سوگندی نداری
امید آرزو از تو که دارد
که پاس آرزومندی نداری
مکن یکچند با من سرد مهری
که رونق بیش یکچندی نداری
اگر چه در میان خوبرویان
به لطف و حسن مانندی ندای
ز چندان گنج حسن آخر بدیدم
که جز طره پس افکندی نداری
مکن بر من سرافرازی که باری
چو سلغر شه خداوندی نداری
به عشوه هم زبان بندی نداری
به لابه تا کی ات گویم مرا باش
بگو آری که سوگندی نداری
امید آرزو از تو که دارد
که پاس آرزومندی نداری
مکن یکچند با من سرد مهری
که رونق بیش یکچندی نداری
اگر چه در میان خوبرویان
به لطف و حسن مانندی ندای
ز چندان گنج حسن آخر بدیدم
که جز طره پس افکندی نداری
مکن بر من سرافرازی که باری
چو سلغر شه خداوندی نداری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۱
ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا
وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید
سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش
از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست
از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا
وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید
سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش
از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست
از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ز چشم از دل خویش خونت خوردم
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۹
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۳
ای در گله جهان ز عدلت
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۴
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۹