عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : ملمعات ترکی
شماره ۴
بیر باغچه یتم برردی اقول المه
باغچه ابسی ایتی که هی بوالمدن المه
بیر کوچک اکید اقلبی بردی قره گوزلو
بیر تبشی گتردی قمه ایتی مه المه
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۲ - حکایت
خارپشتی بد میان کوهسار
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۰ - در معرفت صفات القلب
مخزن اسرار ربانی دلست
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۲ - حکایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پرهنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۹ - قسم اودیت
پس ازان قسم اودیت می دان
اولش هست منزل اجسان
علم و حکمت،بصیرت و آنگاه
پس فراست،که جان بود آگاه
هست تعظیم، بعد ازان الهام
پس سکینه است، ای بزرگ انام
پس طمانینه است و همت پاک
برهاند ترا ز خطه خاک
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
خیال بت مرا بس در دل دیوانه می گردد
کند گر کعبه یاد خاطرم بتخانه می گردد
چه آمیزش بود با عشق جانان خودپرستان را
که اول آشنای او زخود بیگانه می گردد
فریب چشم مستی آنچنان برد اختیار از من
که طرح مسجدی گر افکنم میخانه می گردد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
جنون هم عاقبت از دست من دیوانه می گردد
اسیر از بی نیازی کرد تسخیر گرفتاری
کجا در خاطر صیدش خیال دانه می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
ای چشم و چراغ آفرینش
رنگین گل باغ آفرینش
از رایحه بهار خلقت
گلدسته دماغ آفرینش
از باده حقشناسی تو
دل گشته ایاغ آفرینش
مست است اسیر در ره تو
از جام سراغ آفرینش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی
گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی
بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی
آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۲
دل اگر شیفته موجه ساغر گردد
رویش از قبله ابروی بتان برگردد
دست خورده است قدح گر همه جمشید بود
خانه زاد است گر آیینه سکندر گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۸
باده در میکده گشت آیینه
خم سکندر شد و خشت آیینه
باده نوشید گلستان ساغر
روی خود دید بهشت آیینه
بیدلی کم سخنی کم نگهی
هر چه دید از تو نوشت آیینه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹ - عهد و میثاق شاه با طوطی
گفت شه باشد مرا عهد دیگر
زینهار آن را میفکن از نظر
در جزیره چونکه مسکن ساختی
رحل خود را اندر آن انداختی
از نگار و نقش آن از ره مرو
از فریب عیش آن غافل مشو
آن جزیره گرچه شاد و خرم است
لیک با یک شادی او صد غم است
گرچه در هر گوشه ای زان گنجهاست
لیک با هر گنج آن صد اژدهاست
غنچه و گل اندر آن بسیار هست
لیک با هر گل هزاران خار هست
دشت او شاداب چون باغ ارم
گورها کنده ولی در هر قدم
باغ و بستانش که سیراب و تر است
معبر برفست و راه صرصر است
گلستانش جای زاغان و زغن
کوهسارش مر پلنگان را وطن
جمله کوه و دشت صحرا و قلاع
غول در غول و سباع اندر سباع
هر بهارش را خزانها در پی است
در پی اردی بهشتش صد دی است
جاده هایی را که بینی اندر آن
جمله راه خانه صیاد دان
راههایش گر بپیمایی تمام
یا رود سوی قفس یا سوی دام
اندر آن ویرانه های بیشمار
وندر آن ویرانه ها جغدان هزار
دشمنان جان طوطی سربسر
بر هلاک طوطیان بسته کمر
طوطیان را خون در آنجا ریخته
خونشان با خاک آن آمیخته
کرده در هر گوشه صیادی کمین
دامها گسترده بر روی زمین
در کمین طوطیان بنشسته اند
طوطیان را بال و پر بشکسته اند
همچنانکه کرده شیطان رجیم
عزم بر کید بنی آدم صمیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲ - داستان گرگ و خر و مذمت حرص و طمع
یک خری افتاد و پای آن شکست
جان آن از زحمت خر بنده رست
چونکه افتاد آن خر مسکین زکار
برگرفت از پشت آن خر بنده بار
در بیابانش به دام و دد سپرد
برد باریهای خر از یاد برد
اهل دنیا را سراسر ای پسر
همچو آن خر بنده بیشک میشمر
بار ایشان تاکشی چون خر بدوش
جمله در دورت بجوشند و خروش
جمله بر دور سرایت صبح و شام
منتظر ایستاده از بهر سلام
هریک از ایشان جوالی پر زبار
با خود آورده است بهرت ای حمار
تا رباید از سلامی هوش تو
پس گذارد بار خود بر دوش تو
گر بکاوی آنچه می گوید درست
معنیش خر کردن و تسخیر توست
گویدت گر بنده ام تا زنده ام
یعنی ای خر من تو را خر بنده ام
با خبر باش آنچه او می گویدت
جو بدامن کرده تا بفریبدت
می نماید جو که گردی رام او
رم نیاری افتی اندر دام او
کم کم آید پیش و گیرد گوش تو
بار خود را پس نهد بر دوش تو
روزگاری گر تورا آرد شکست
از قضا برنایدت کاری ز دست
می نبینی بر در خود دیگرش
گوبیا هرگز نبودی تو خرش
ترک خر گیران کن اکنون ای پسر
تا نکردستند ایشان ترک خر
ای تو آسان این خران را خر مشو
رخش سلطانی خر ابتر مشو
بار تکلیف تو بر دوش تو بس
هین مکن سربار آن باری زکس
بار دیگر بر مدار ای بیخبر
داری اندر پیش راهی پر خطر
راه بس دور و دراز و هولناک
کوه در کوه و مغاک اندر مغاک
سربسر راه تو کوه است و کتل
کوهها سنگینتر از کوه امل
سنگلاخست و کریوه جمله راه
در بیابانش نه آب و نه گیاه
هر طرف دزدان چابک در کمین
هریکی ره بسته بر چرخ برین
پشته ها از کشته ها در هر کنار
بوی خون می آید از هر نوک خار
اندر آن پیدا نه پیدا جای پای
نه صهیل اسب و نه بانگ درای
هرکه پیش آید که من هستم دلیل
گمرهان را می نمایم من سبیل
عاقبت بینی که غول رهزن است
دیو آدم کش و یا اهرمن است
چونکه این راه ای پسر در پیش ماست
بار سنگین در چنین راهی خطاست
در شتابست اندرین ره کاروان
تو چه خواهی کرد با بار گران
رفته همراهان و تنها مانده ای
غیر درگاهت زهر در رانده ای
در بیابان تن به مردن داده ای
دل به مرگ خویشتن در داده ای
بینوایی مبتلایی خسته ای
صید در دامی شکار بسته ای
پای من لنگ و ره دشوار پیش
بار من سنگین و پشت ناقه ریش
مرک از دستم عنان بگرفت رفت
دزد آمد آب و نان بگرفت و رفت
کاروان چون رفت و واماندی ز راه
سود کی بخشد تورا افغان و آه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴ - رجوع به داستان گرگ و خر و ذلت عاقبت طمع کاری
ناگهان گرگی ز گرد ره رسید
اندر آن صحرا خری افتاده دید
نعره ی شادی برآورد از جگر
کی دو دیده طالع میمون نگر
کوکبت اکنون برآمد از وبال
آمد اینک روزی پاک حلال
شاد زی ای بخت میمون شاد زی
از تهی دستی کنون آزادزی
هم از این خر میخور و هم مایه کن
دورش از چشم بد همسایه کن
آمد از حرص و شره نزدیک خر
کرده دندان تیز و خواهش تیزتر
دیده بگشاد آن خر و دیدش ز دور
بر سر او گشت بر پا نفخ صور
دید بر بالین خود گرگی کهن
دید مرگ خود به چشم خویشتن
گفت با خود تا بود جان در بدن
بایدم خود را رهانیدن به فن
چونکه مردم هرکه درد گو بدر
ارث ما را هرکه خواهد گو ببر
تن که باشد خاک راهی عاقبت
زنده کو باشد بود زان منفعت
گو نباشد تن چو تن را جان نماند
گو نماند تخت چون سلطان نماند
جان چو از تن رفت گو تن خاک شو
خاک چون شد خاک آن بر باد رو
قیمت کالای تن از جان بود
آسیای تن ز جان گردان بود
پس سلامی کرد و گفت ای پیر وحش
از کرم بر این تن لاغر ببخش
تا مرا در تن بود این نیم جان
رحمتی فرما و مشکن استخوان
گرچه من درکار و بار مردنم
ماهی افتاده اندر برزنم
لیک دارم جان و جان شیرین بود
گرچه جان این خر مسکین بود
بگذر از این مشت پشم و استخوان
زر خالص در عوض از من ستان
صاحب من بود صاحب مکنتی
مکنت بسیار و وافر نعمتی
بر من از رحمت نظرها داشتی
چون خر عیسی مرا پنداشتی
آخورم از سنگ مرمر ساختی
جای من از خار و خس پرداختی
کردیم پالان پرند رنگ رنگ
تو بره کردی ز دیبای فرنگ
نعل کردی از زر خالص مرا
حاضر اینک نعل زر بر دست و پا
نعلها برکن ز دست و پای من
بگذر از جسم هلال آسای من
نعلها از سم این بیچاره خر
برکن و از قیمتش صد خر بخر
چون شنید آن گرگ این راز آن ستور
دیده ی داناییش گردید کور
آری آری از طمعها ای پسر
چشمها و گوشها کور است و کر
پس زبانهای سخن سنج و دراز
لال والکن گشته اند از حرص و آز
از طمع شد پاره دامان ورع
ای دو صد لعنت بر این حرص و طمع
ای بسا تاج از طمع معجر شده
ای چه مردانی ز زن کمتر شده
ای بسا درنده گرگ کهنه کار
از طمع لاغر خری را شد شکار
آنکه مردان را درآورده به بند
آنکه گردان را کشیده درکمند
دیدمش آبستن فوجی لوند
از طمع گشته زبون خیره چند
شیر نر گردد چو روبه از طمع
من طمع ذل و عز من قنع
ماده گردند از طمع شیران نر
از طمع چیزی نمی بینم بتر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰ - اشاره به حدیث شریف موتوا قبل ان تموتوا
دل ازین دیوار خاکی کن جدا
نصب کن بر طاق جان مجتبا
چیست کندن دل از این دیوار خاک
کردنش زآلایش تن صاف و پاک
کی دل از آلایش تن پاک شد
آدمی چون مرد و جسمش خاک شد
چونکه مردی دل ز تن مهجور گشت
آینه دل از ره تن دور گشت
تن شود کی خاک ای مرد سلیم
چون نماند بهر تن امید و بیم
مردن آن نبود که تن بیجان شود
چارسوی این بدن ویران شود
خاک گشتن آن نباشد ای پسر
کافتد اعضایت جدا از یکدیگر
آن بود کاین جسم محنت کیش تو
بی بها باشد چو خاکی پیش تو
دیده پوشی از زیان و سود آن
نبودت باک از نبود و بود آن
دیده ی دل را نیندازی بر آن
آینه ی دل را بپردازی از آن
پشت این آیینه سوی تن کنی
روی آن بر وادی ایمن کنی
دل ذبیح آسا ازین تن برکنی
دیده بر رخسار جانان افکنی
هرچه آن از جنس کالای تن است
می نبینی گرچه فرزند و زنست
مرده باشی نی زجان بلکه از بدن
زنده باشی لیک از جان نی ز تن
دل بود ایستاده اندر راه حسن
هم از آن ره بگذرد اسپاه حسن
خانه ی جسمانیانش جا بود
همنشین با زشت و با زیبا بود
می نیفتد در دلت لیک ای رفیق
هیچ عکسی رهروان این طریق
بگذرد صد کاروان زین رهگذر
می نگردد از یکی دل باخبر
بگذرد صد پادشه با کوکبه
درنیابد گوش دل یک همهمه
غرق گردد گر به توفان بحر و بر
پای دل از آن نگردد هیچ تر
آتش افتد گر به عالم سربسر
درنیابد دل ز گرمی هیچ اثر
تن نشسته در میان خانمان
آستین افشانده دل از این و آن
تن روان در کوچه و بازارها
دل ولی فارغ از این پندارها
دل بود خالی ولیکن از فتن
خلوتی دارد ولی در انجمن
مرده باشد لیک از میل و هوا
زنده باشد لیک در ملک صفا
فارغ از این قوم و کارو بارشان
ایمن از وسواس و از پندارشان
می نبیند آنچه بینند این گروه
گوش او می نشنود مایسمعوه
کور باشد لیک از نادیدنی
کر بود اما زنابشنیدنی
لیک این نادیدنش نه از کوری است
ناشنیدن نه از کری یا دوری است
گر نیابد سرد و گرم روزگار
آن نه از نادانیست و اضطرار
از زن و فرزند اگر عاری بود
نی زبی دردی و بیعاری بود
بلکه جانش را هوای دیگر است
روی دل او را بجای دیگر است
تن در این ویرانه ده با عمرو و زید
دل به ملک جان به جولان و طرید
شعله ای از سینه اش سر بر زده
آتش اندر جمله خشک و تر زده
آتشی اندر دلش افروخته
کانچه آنجا اندر آید سوخته
گشته پیدا در دلش بحر عمیق
کاندر آن گردیده بحر و بر غریق
جرعه ای نوشیده و مستوست از آن
بیخبر از پا و از دستوست از آن
باده ای نوشیده از جام الست
تا ابد از شور آن افتاده مست
آفتابی بر دلش افکنده نور
نیست با آن نور دیگر را ظهور
آری از مشرق چو خورسر بر زند
بارگه بر عرصه خاور زند
اختوران از دیده ها پنهان شوند
همچو یوسف در چه کنعان شوند
خاصه خورشیدی که صد چون آفتاب
پیش آن یک ذره ناید در حساب
خاصه خورشیدی که خورشید جهان
سایه ی سیصد هزارم هست از آن
خاصه خورشیدی که گر گردد عیان
عرش و کرسی باشد و هفت آسمان
خاصه خورشیدی که چون سازد ظهور
نی گذارد موسی و نی کوه طور
از تجلی نحو طور بارقا
صار دکا خر موسی صاعقا
این چه خواهش بود ای موسی دگر
طور را کردی چرا زیر و زبر
این چه آتش بد که باز افروختی
جمله اسرائیلیان را سوختی
موسیا این نور مطلق از کجاست
خیره از آن دیده ی عالم چراست
انس و جن و عقل و روح و جسم و جان
هم ملایک هم زمین و آسمان
جملگی در پیش این رخشنده نور
مشت خفاشند و عاجز از ظهور
کور کردی جمله را این نور چیست
آفتابی در شب دیجور چیست
بنگری گر یک نظر در آفتاب
بینی اندر دیده ی خود اضطراب
باشد اندر پیش چشمت روزگار
تا زمانی تیره و تاریک و تار
آفتابی را که چندین آفت است
سال و ماه و روز و شب در نکبت است
گه حضیض و گه هبوط و گه وبال
گه کسوف و گه افول و گه زوال
این بود تأثیرش این مرد گزین
تار سازد دیده ات از آن و این
چون بود پس نور خورشید ازل
نور صاف و خالی از هر غش و غل
نور مطلق را چه باشد پس اثر
کی دهد ره دیگری را در نظر
دیده ای کان بیند آن خورشید را
کی ببیند تیر یا ناهید را
هر دلی کان مشرق این نور شد
فارغ از خود همچو کوه طور شد
در دل هرکس تجلی می کند
دل ز هر سوداش خالی می کند
هیچکس را با دل او کار نیست
غیر یک کس را در آنجا بار نیست
وه چه کس آن کس که جزاونیست کس
هر وجودی از وجودش مقتبس
ای خنک آن دل که در وی جای اوست
حبذا آن سر که پر سودای اوست
آن دلی کانماه را منزل بود
من فدایش کان همایون دل بود
دل فدای نام او و یاد او
کشته ی بیداد او و داد او
دل که یاد دوست باشد در وطن
آب حیوانیست در ظلمات تن
چیست دانی آب حیوان ای کیا
آنکه سازد زنده ی سرمد تورا
ای برادر یاد او را پیشه کن
دل رها از چنگ هر اندیشه کن
بند بردار ای پسر از پای دل
پس ببین جولان روح افزای دل
دل به پرداز از هوای این و آن
بر در دل روز و شب شو پاسبان
تا در آن جز یاد جانان ای پسر
ره نیاید هیچ سودایی دگر
جان ز جانان می پذیرد ای شکوه
یا احبائی الیک حر کوه
حرکوها الروح الی صوب الحبیب
انه فی هذه الدنیا غریب
جان در این ویرانه ده بیگانه است
در دیار قدس او را خانه است
جان در اقلیم صفا دارد وطن
نی به شام و مصر و بغداد و یمن
این جهان زندان جانست ای پسر
میل آن را سوی آن کشور نگر
میل او بر آب صاف و سبزه زار
وان شگفتیهای ایام بهار
آن سرود و بهجت و نور و ضیاء
وان نشاط و وجد از عود و نوا
جمله تأثیر دیار جان بود
جان زهجرش روز و شب نالان بود
جان محبوس اندرین زندان تار
روز و شب نالد ز هجران بهار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون سفر را نهایت نیست لازم می آید سبکبار و چالاک بود
نیست راحت تا سفر آید به سر
انه کان السفر بعض السقر
این مسافر تا ابد در جنبش است
بر کنار از راحت و آسایش است
کاین نباشد ای برادر جز قیاس
از قیاس ابلیس شد در اقتباس
گفت جعفر آن امام راستین
اول من قاس ابلیس اللعین
کار بار آن نگارستان پاک
کی توان کردن قیاس از شوره خاک
اندرین عالم مسافر روز و شب
سوی منزل می رود با صد تعب
در جهان پاک لیکن ای عمو
منزل آید جلد و چابک سوی او
سوی مقصد بایدت رفت این جهان
مقصد آنجا سوی تو گردد روان
ور تو هم ره را نوردی روز و شب
نی از آنت رنج باشد نی تعب
این سفر راه عراق و شام نیست
طی راهش را پی و اقدام نیست
راه شهر هستی ملک بقاست
کی در این ره راه رو محتاج پاست
پا نمی خواهم که گردد آبله
بار سنگین نی که گردد راحله
پای این ره شوق و مرکب عزم توست
کاروان آن سبکباران چیست
چونکه شوق آمد نه رنجست و نه غم
با سبکباری نه محنت نه الم
ای سبکباران خدا را همتی
فرصتی تا هست از خود رحلتی
هان و هان ای رهروان بیگاه شد
راهزن از حالتان آگاه شد
همرهان رفتند و در خوابی هنوز
پل شکست و آن سر آبی هنوز
ای خنک آنکس که هنگام رحیل
نی گرفتار کثیر و نی قلیل
خیزد از خواب سبک گردد روان
نی غم یار و نه فکر کاروان
نی ز دزدش بیم و نی خوف عسس
نی کسش در یاد و نی یادش ز کس
هان و هان ای دوستان باوفا
وقت کوچ آمد سوی ملک بقا
تا کی آرامیده ره بی انتهاست
وقت شد بیگاه و رهزن در قفاست
بار سنگین بفکنید از راحله
تا نیایند از قفای قافله
بفکنید از دوش خود این بارها
بارهایی بلکه این بیزارها
آنچه داری ای برادر بار نیست
جز خیال و صورت و پندار نیست
ز امتحان نادیدنیها دیده شد
دیدنیها زامتحان پوشیده شد
ای توانایی که بهر آزمون
بست این نقش بدیع واژگون
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۸ - در بیان اشاره به حدیث نیة المؤمن خیر من عمله
زان سبب فرمود آن شاه اجل
نیت مؤمن بود به از عمل
زانکه او جان است و اعمال تو جسم
نیت معنی بود کردار اسم
آن کشاند دل سوی دل آفرین
دل بپردازد زیاد آن و این
این تنت را باز دارد از وبال
از برای جسم تو باشد کمال
جز یکی از کال دل آگاه نیست
این و آن را در دل کس راه نیست
کار دل چون باشد از جز او نهان
کس بجز از او نخواهد زان نشان
کار دل فاش است و نپذیرد ریا
باشدش از این و آن چشم جزا
دل بود پاینده تن گردد هلاک
دل سوی جانان رود تن سوی خاک
کار تن سهل است فکر دل کنید
نقش باطل را ز دل زایل کنید
دل یکی دلدار هم باید یکی
می نگنجد در یکی دو بیشکی
آنچه آن او بود بسپر به او
حیث لایطمع الیه غیره
دل بود آیینه ی رخسار یار
پرده زین آیینه بفکن زینهار
خالی این آیینه از زنگار کن
پس مقابل با رخ دلدار کن
او همی گوید تورا با صد گله
می روی آخر کجا ای صد دله
رو متاب از ما که ما آن توایم
دلبر و دلدار جانان توایم
ما از آن تو تو آن کیستی
ما به یاد تو تو یاد چیستی
می کشد گاهی بلطفت گه بناز
گه بخود خواند به بانگت گه به راز
گه فرستد نامه ات گاهی پیام
گه به بیداریت خواند گه منام
حسن او گر با تو طنازی کند
لطف او یاری و دمسازی کند
راندت گر دور باش حشمتش
خواندت در دم صفیر رحمتش
چون تورا با غیر بیند در نشاط
غیرتش برد میانتان ارتباط
زشت باشد در نظرها روی تو
دور گرداند ز دلها خوی تو
تو مبادا با رقیبان خو کنی
رو بغیر آری و ترک او کنی
در دلت بیند اگر سودای غیر
یا بجای او در آنجا جای غیر
غم فرستد تا دلت را خون کند
خون کند وز دیده ات بیرون کند
با رقیبان بیندت گر در سخن
بر زند مشتی ز غیرت بر دهن
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۷۷ - خوردن لقمان میوه ی تلخ را از دست خواجه ی خود
بود لقمان نیکبختی را رفیق
خدمتش را ملتزم در هر طریق
آن یکی در خدمت این پی سپر
این مرآن را مهربانتر از پدر
خواجه را ناطور روزی بهر خوان
یک گوارا میوه آورد ارمغان
میوه ی چند از گواران ذوالمنن
داد لقمان را بدست خویشتن
گرچه انعام تو جان پرور بود
گر ز دست خود دهی خوشتر بود
بلکه تیغ از دست تو بر سر مرا
خوبتر از تاج و از افسر مرا
زخم از دستت ز مرهم خوبتر
زهر از تریاق جان محبوبتر
خورد لقمان میوه ها را با نشاط
هر یکی خوردی فزودی انبساط
از نشاطی کز جبین او نمود
خواجه را در میوه صد رغبت فزود
رغبت هم کاسه رغبت زاستی
اندرین پنهان در آن پیداستی
چون یکی زان میوه برد اندر دهن
شد مزاق خواجه زان تلخ و وژن
دیگری برداشت دیدش تلختر
طعم حنظل پیش طعمش نیشکر
یک گوارا میوه ای در آن گوار
می ندید آن خواجه بهر خواجه یار
گفت لقمان را که ای شمع وثاق
چون فرو بردی تو این زهر از مذاق
ای عجب ای زهر خوردی چون شکر
نی بر ابرو چین و نی بر رخ اثر
چون چشیدی با نشاط این صبر را
آفرین این طاقت و این صبر را
گفت لقمان سالیان بس دراز
من شکرها خوردم از دست نیاز
گر یکی تلخی از آن دستان چشم
کی روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست
لحظه ای هم تلخ اگر باشد رواست
خورده ام شیرینی از دستت مدام
گو یکی تلخی خورم زان ای همام
بس حلاوت از تو در کامم بود
زهر اگر آنجا رسد شیرین شود
این دهانم از تو شد کان شکر
حنظلی بخشد کجا آنجا اثر
الغرض آن مرد عارف در طلب
بر دری برداشت دست آن نیم شب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۳ - بقیه حکایت آن جاهل در مجلس درس شیخ کامل
گفت چون شرع شریف استی کنون
پای خود را من کشم ای ذوفنون
هرکه را شرع شریف آمد لقب
پاکشیدن پیش او باشد ادب
کاشکی زین پیشتر گفتی سخن
وارهانیدمان ز قید هر محن
این زبان آمد دلت را ترجمان
چونکه دل نادان بود مگشا زبان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۵ - در بیان اینکه وهم از حسد شیطان است و اشاره به قل الروح من امر ربی
کیست آن شهزاده روح پاک تو
درک آن بالاتر از ادراک تو
روح را خواهی اگر اصل و نسب
از قل الروح من امر ربه طلب
هان و هان بنگر که سلطان الست
روح را نسبت بخود فرموده است
گفته روح از عالم امر است و امر
نیست او را نسبتی با زید و عمرو
نسبتی دارد به رب خویشتن
عالم امر منست آن را وطن
دارد از پروردگار خود نژاد
آفرین بر این نژاد پاک باد
پرتوی زان آفتاب روشن است
نفخه ای از گلبن آن گلشن است
مظهر آثار تجرید وی است
مهبط انوار تمجید وی است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۳ - حکایت زبون شدن پلنگ در دست آدمیزاد
آن شنیدستی پلنگی شیرگیر
آمد از کهسار سیل آسا به زیر
ناگهانش گربه ای آمد به پیش
گربه ای زار و نحیف و سینه ریش
گربه ای بس لاغر و بیتاب و توش
گربه ای عاجز چو پیش گربه موش
گفت با گربه پلنگ زورمند
کاینچنین زار از چئی ای مستمند
اینچنین زار و نحیف از چیستی
تو مگر از معشر ما نیستی
هستی ای مسکین تو از جنس سباع
هم سباع و هم بهر مرزی مطاع
هین بگو کو پنجه ی شیر اوژنت
وان برو بازوی نخجیر افکنت
هین بگو ای گربه کو کوپال تو
کو تنومندی تو کو یال تو
ناتوانا تن تو مسکین از چه ای
عاجز و بیچاره چندین از چه ای
زور و بازوی کدامین مهترت
کرده تا این حد زبون و کهترت
گربه فریاد و فغان آغاز کرد
زد بسر دست و شکایت باز کرد
کای امیر از من مپرس این داستان
زانکه می ناید بگفتن راستان
زمره ی شیطان فریب آدم نژاد
زاده ی خاک از ملک صد ره زیاد
بر به صورت آدم اما دیوسار
در شمایل یوسف اما گرگ خوار
گربه شان را گر پلنگ افتد بچنگ
گردد از موشان بسی کمتر پلنگ
ریش گاوش در لسان ساحری
در شمار گاو نارد مشتری
پیره زالش پنجه با رستم زند
طفل خوردش بازوی نیرم زند
آدمی شان نام شیطانشان به بند
خاکشان مسکن فلکشان در کمند
من همی اندر بچنگ این گروه
چون پلنگانم کجا باشد شکوه
گربه کبود کز هژبر شرزه شیر
آید اندر چنگ این گرگان اسیر
زودش یاد مهتری از سر شود
گربه چه از موش کوچکتر شود
چون پلنگ از گربه این دستان شنید
چون هژبر تیرخورده بردمید
گفت هی هی این بنی آدم کجاست
در کجاشان بنگه و حزنم کجاست
تا بدرم پوست بر اندامشان
تا ز سر بیرون کنم سرسامشان
هم بیارم مهتری را یاد تو
هم بگیرم من از ایشان داد تو
رخنه در بنیان جانشان افکنم
آتش اندر خانمانشان افکنم
رهنمونی کن مرا و پیش باش
من ز دنبالم تو بی تشویش باش
گربه از پیش و پلنگ از پس بدشت
ره نوردیدند تا یک سبز کشت
مرد کی دهقان بگرد کشت زار
چون سحاب نوبهاران آبیار
گربه را چون دیده بر مرد اوفتاد
گفت اینک آدم و خشک ایستاد
شد پلنگ کینه پرور سوی مرد
تا برانگیزد به کین گربه گرد
پس به غریدن برآمد با غصب
گفت ای اهریمن آدم لقب
هین تویی با گربه نیرو آزما
شد زبون از تو چنین همجنس ما
جنس شیران از تو شد اینگونه پست
روی ناموس بزرگان از تو خست
مرد دهقان گفت آری این ستم
بر وی آمد از من آید بر تو هم
بلکه شیر نر که سلطان شماست
دست و پاها بسته در زندان ماست
جمله شیران را ببین از ما زبون
هم پلنگانند از ما غرق خون
کودکی از ما ببندد شیر را
کز لبان خود نشسته شیر را
هست نیروی شما از ما وبال
نیروی ما هست از بهر جلال
زاید از تن قوت شیر و پلنگ
قوت ما جوشد از دریای هنگ
هست از جان شوکت و گرکام ما
هست شیران را گریز از نام ما
این شنید از مرد دهقان چون پلنگ
شد چو نطع خود ز غیرت رنگ رنگ
تیز شد کای سخت روی سست رای
تند شد کای دیو خوی ژاژ خای
لاف کم زن پاس جان خویش دار
گر تورا مردیست دستی زن بکار
مرد آن باشد که بی گفتار خویش
وانماید بر جهانی کار خویش
بندد و بگشاید اما بی کلام
سوزد و بنوازد اما بی نیام
آنکه او گفتار بیکردار داشت
راست گویم مرد از آن کس عار داشت
مرد مردان آنکه کاری گفت کرد
مرد نبود بلکه باشد نیم مرد
آنکه می گوید ولی نارد بکار
زن بود زن چادر و معجر بیار
چاره آن باشد که نه گفت و نه کرد
باشد آن خنثی نه زن باشد نه مرد
هی اگر مردی تو این گفتار چیست
جای کردار است برخیز و بایست
تا ببینم زور و بازوی تورا
وانمایم با تو نیروی تورا
خیز و بنگر حمله ی شیر اوژنم
زخمهای پنجه ی پیل افکنم
شیر خشمینی و گر زخمی گراز
از تو خواهم خواست کین گربه باز
از پلنگ آن مرد دهقان چون شنید
زین سخن جای سگالیدن ندید
راه و رسم مکر و حیله ساز کرد
رفت شیری روبهی آغاز کرد
کای قوی افکن جوانمرد شجاع
در جوانمردی پر از جنس سباع
گیرودار جنگ را باید بسیج
بی سلح یکدشت کندآور بهیچ
مر تورا چنگال و یال آمد سلاح
بی سلح من کی بود جنگم صلاح
باید اول اسلحه آراستن
پس به جنگ دشمنان برخاستن
تو مسلح من برهنه ای امیر
کی روا باشد نبرد و داروگیر
گفت ای آدم سلاح تو کجاست
گفت آلات نبردم در سر است
گفت سوی خانه رو آلات جنگ
راست کن بر خویش و بازآ بید رنگ
خنده ای زد مرد دهقان قاه قاه
کافرین ای جنگ جوی رزمخواه
چون ندیدی مایه خود جنگ من
راه جویی تا رهی از چنگ من
هرکه را از هم نبرد آمد نهیب
سست آرد در جدل پای شکیب
ترسمت چون نیست نیروی نبرد
چون زنان زن نه چون مردان مرد
من نرفته همچنان گامی سه چار
فرض انگاری حدیث الفرار
چونکه در سر داری آهنگ فرار
هان برو ما را به کار خود گذار
چون ز دهقان این شنید آن بند مار
گفت انصافت چه شد ما و فرار؟!
هرچه می خواهی ز من پیمان بگیر
رو به خانه از پی شمشیر و تیر
گفت عهد تورا ندارم استوار
عهد و سوگند تو نبود برقرار
در خروش آمد پلنگ خانگزای
گفت کای بیهوده شیخ ژاژخای
هرچه آن سرمایه ی آرام توست
هرچه باشد نزد تو محکم نه سست
گو چه باشد تا بدان گردن نهم
هرچه می خواهی بگو تن دردهم
گفت اگر تن می دهی تا سخت سخت
دست و گردن بندمت بر این درخت
بسته گردد تا تورا پای گریز
دانمت بگشاده بازوی ستیز
چون پلنگ این نکته اندر گوش کرد
با درختی دست در آغوش کرد
کاین درخت و من ببندم دست و پای
رو سلاح آور بزودی از سرای
مرد سست آزرم از جا جست سخت
بست آن آزاده محکم بر درخت
بر درختش بست با نیروی پیل
مهر بنهاد و روان بر دسته بیل
بر سر و پهلو و دوش و پشت و روی
کوفت چندان کز دو تن خون رفت جوی
مرد را هرگه به بالا بیل رفت
نعره آن جانور صد میل رفت
آنکه در سرپنجه مورش بود پیل
پیل پیشش مور شد از بار بیل
لابه ها کرد و نیامد سودمند
امن می جست و نبودش جز گزند
خرد شد از ضرب بیلش پا و دست
پنجه اش افتاد و بازویش شکست
استخوانش شد سراسر ریزریز
مرد با بیل آنچنانش در ستیز
هر طرف می کرد از حسرت نظر
دید غیر از گربه کس نبود دگر
نرم نرمک گربه را آواز کرد
راه و رسم حیله جویی ساز کرد
کای برادر گرچه من بدآب خورد
چون تو کردم کوچک و مسکین و خورد
دست بردارد ز من این سخت پی
یا گشاید بندم از تن گفت نی
گر شوی کوچکتر از موش ای رفیق
نیست امید خلاصی زین غریق
ای برادر اهل دنیا سربسر
آدمیزادند و از آدم بتر
تا توانی میگریز از دامشان
بلکه از جایی که باشد نامشان
آدمیزادند اما دیوسار
الفرار از آدمیزاد الفرار
تا نیفتادستی اندر بندشان
گردنت تا نیست در آوندشان
فارغی از رنجشان و دردشان
عشوه ی جانسوز ناز سروشان
نی به پایت بند و نی در لب لویش
پادشاهی هم برایشان هم به خویش