عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
منشین به شاهد آب رخ پارسا مبر
آیینه صفا به دم بی صفا مبر
دور از طریق تهمت اگر جیب مریم است
دل های پاک معتقدان را ز جا مبر
از کوی چون به جانب خلوت روان شوی
گر سایه همره تو شود از قفا، مبر
تا زخم طعنه زن نخوری در سرای خویش
بیگانه را درون مگذار آشنا مبر
آیینه ات ز هم نفسان تیره می شود
سیمای حسن مشکن و رنگ حیا مبر
تلخت شکر شود و به لب انگبین مده
خارت سمن شود به گذار صبا مبر
نالان مگرد و قیمت ما را سبک مساز
گریان مباش و آب رخ کار ما مبر
بودن به طبع خوش منشان کار مشکل است
نازک دلی به سر نرسانی عنا مبر
حرز جمال خود ز «نظیری » طلب نمای
جز سوی حفظ ظاطر او التجا مبر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای کوبان دست افشان در سماع
می خرامد بر دل و جان در سماع
طره عمامه بی شان می کند
زلف و دستار پریشان در سماع
صوفی از چاک گریبان بیندش
می شود از خرقه عریان در سماع
از می اندیشه خود گشته مست
هست خود پیدا و پنهان در سماع
زاهد تسبیح خوان بر یاد او
آید از ناقوس رهبان در سماع
عیسی از چرخ چهارم بگذرد
گر زند دستش به دامان در سماع
جبرییل از سدره می آرد به خاک
چون شود مست و غزل خوان در سماع
او چو چوگان پا زده بر فرق ما
ما چو گو از زخم چوگان در سماع
بی خودی های «نظیری » آورد
بخیه بر چاک گریبان در سماع
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ما چو سیل این خار از اول به پشت پا زدیم
خیمه همچون گل ز مهد غنچه بر صحرا زدیم
کوه دانستیم دنیا را و خود را شاخ گل
از بغل مینا برآوردیم و بر خارا زدیم
جنس کنعان مصریان گفتند در بازار نیست
پیشتر راندیم رخش، از کاروان سودا زدیم
دهر ز اول بر سر کین است پندارد که ما
سنگ مریخ و زهل بر گنبد مینا زدیم
تکیه بر آب و سری پرباد نخوت چون حباب
هرزه وا کردیم چشم و غوطه در دریا زدیم
کس ز ما سرگشتگان ره بر مراد خود نیافت
بال و پر در جستجوی منزل عنقا زدیم
قصر فوق و کاخ ته جستیم از ما نبود
خوش به خلوتخانه بنشستیم و می تنها زدیم
غیرت ما با کسی، تار دوتایی برنتافت
بر خود آخر تاب همچون رشته یک تا زدیم
دلگشا دیدیم، صوت و نغمه امروز را
مهر نسیان بر سر افسانه فردا زدیم
سبزه وش شاید که راز خاک بر صحرا نهیم
باده حمرا ز جام لاله حمرا زدیم
کس حدیث آشنایی، در جواب ما نگفت
قفل خاموشی «نظیری » بر لب گویا زدیم
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
طی املم به جهد و پرواز نشد
کارم به طواف و سعی دلساز نشد
هرچند که بر کعبه تنیدم زنار
این رشته کفرم از میان باز نشد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
در قرب به صد بلان قرین باید بود
پروانه خوی آتشین باید بود
تسلیم به ایمای نظر باید شد
سر بر کف و جان در آستین باید بود
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
تا سایه خامه ات به حرفم افتاد
روح اللهم از صحیفه برداشت سواد
مجموعه دوستان ز من بود سقیم
اعجاز سر کلک توام صحت داد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
از کعبه به دیر باده کش می آرم
وز خاک به سوی شعله غش می آرم
کو می؟ که بر آتشم فشاند آبی
کز چشمه زمزم العطش می آرم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
غنچه یی، باشد خموشی از گلستان ادب
نرگسی، سرپیش افگندن ز بستان ادب
تن بود یکسر کمالات تو، ای صاحب کمال
جان آن باشد ادب، جان تو و جان ادب
حرمت پیران نگهدار ای جوان تا برخوری
کسب پیری میکند طفل از دبستان ادب
میدهند از جان خراج از نقد اخلاص و دعا
کشور دلهاست یکسر ملک سلطان ادب
نی دهان از خنده بی جا ترا وا میشود
میدرد بی شرمیت برتن گریبان ادب
میتوان شد از ادب شیرین بکام روزگار
کمترین نعمت گواراییست برخوان ادب
هست جای خار زیر پاو، جای گل بسر
این بر گستاخی و، آن بار بستان ادب
تا دهندت در گریبان دل خود خلق جا
همچو گل واعظ مده از دست دامان ادب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
زکام اینکه فرو ریزدم، نه دندان است
که در ثنای جوانی، زبان درافشان است
مرا که لذت معنی است، قوت روح مدام
بکام گوهر لفظم، بجای دندان است
مباش غره، که هرروز بر سر دگری است
بفرق بال هما، چون کلاه، مهمان است
دل از هوس نرهد، بی نگاه عبرت چشم
ستون خلوت سلطان، ز چوب دربان است
ز پای تا به سر، اندیشه سراپا چند؟
ترا که سر به گریبان و، پا به دامان است
عطا بسائل مبرم، کجا کند رغبت؟
که روی سخت گدا، سد راه احسان است
چه غم، نباشد اگر طاق خانه پرچینی
که جای چینی درویش، طاق نسیان است
چگونه بر دل عاشق غمش گران باشد؟
ک درد دوست، بجان گر خرند ارزان است
جهان ز تو شده هموار و، خویش ناهموار
نهاد سخت تو واعظ مثال سوهان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
نبود دعا فلک سیر، الا بپای اخلاص
این نخل کی کشد سر، جز در هوای اخلاص
در کشور سعادت، فرمانرواست بر نفس
آن را که سایه افگند، بر سر همای اخلاص
هر سو ز بحر طاعت، صد موجه از غرض هاست
نبود نجات ممکن، بی ناخدای اخلاص
در رسته جزا نیست، جا رشته قبولش؛
تا گوهر عمل را، نبود بهای اخلاص!
دزد ریا ندارد، دستی بر آنکه افروخت
در کنج خانه دل، شمع ضیای اخلاص
در راه بندگی هست، هر سو چه ریائی
نتوان ز دست دادن، سالک عصای اخلاص
یاران زما، بدل گو دارند هر چه خواهند
ما با کسی نداریم واعظ، سوی اخلاص!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
نماز عاشقان باشد، همه مستی و بیهوشی
حضورش غیبت از خود، ذکر از عالم فراموشی
قیام: استادگی از جان، قعود: افتادگی از پا؛
اذان: فریاد از دست خود و، تعقیب: خاموشی!
مکانش آنکه، گنجایی در آن نبود غرضها را
لباسش اینکه، طاعت را فزون از عیب خود پوشی
میان واکردنش باشد، بامر حق کمر بستن
ردای آن بود، در راه جانان خانه بر دوشی
طریق بندگی، ز آن صعب تر باشد که پنداری
نه آن کار تن تنهاست، میباید بجان کوشی
ز پشت و روی هر آیینه ام، روشن شد این معنی
که نگشاید بدانسو دیده، تا زین سو نمی پوشی
نهان گفتن بهم حرف محبت را، به آن ماند
که کس خواهد که فریادی کند، اما به سر گوشی
سخن بیگانه باشد، در میان اهل دل، واعظ
بهر جا هوش باشد گوش، فریاد است خاموشی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
از خوی درشت، دوست نایاب شود
دشمن بملایمت ز احباب شود
نرمیست که نرم میکند سختان را
آخر در آب کوزه، یخ آب شود
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ ساختمان طاقی
چون بحکم شاه دین پرور «سلیمان » زمان
آنکه از عدلش جهان امروز رشک جنت است
چشم عقل دور بینش، پاسبان ملک دین
فکرت رای متینش، برج حصن دولت است
هر نظر گرداندن از حزمش، بگرد مملکت
رشته گلدسته آیین ملک و ملت است
ابر جودش، آبیار مزرع امید خلق
برق تیغش باغبان گلشن امنیت است
هم ز سعی بنده درگاه او«ریواس بیگ »
آنکه او را از کرم، تعمیر دلها عادت است
شد تمام این طاق عالی، کز شرف چون طاق دل
روز شب لبریز فیض، از یاد رب العزت است
از زلال فیض خاک این مقام پرصفا
گلشن نخل دعای شاه گردون حشمت است
گشت «باب الجنه »، زین عالی بنا تا سرفراز
بعد از این با صدر جنت از شرف هم رتبت است
دیدمش از دور، گفتم: آسمان است آن؟! خرد
از ره تاریخ گفت: «آن طاق باب الجنة است »!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۳ - در تاریخ ایالت یافتن خانی
دگر شان دولت بلندی گرفت
ز خانی که ایام جویای اوست
فلک احتشامی که انوار عدل
چو خورشید تابان ز سیمای اوست
فروزنده نجمی، ز برج کمال
که چشم خرد روشن از رای اوست
بود همتش کوهساری بلند
که سرچشمه جود در پای اوست
عرق ریزی ابرها در بهار
ز شرم کف سحر آسای اوست
در او نام حاتم نگنجد ز بس
جهان پر ز صیت کرمهای اوست
چنان وعده اش در وفا پرشتاب
که دیروز پس تر ز فردای اوست
گشاده جبین منیرش، گلی
ز گلزار خلق فرحزای اوست
نیارد قلم شد ز مسطر برون
چو مدحتگر طبع والای اوست
نیارد کشد تیغ خود بر کسی
که در سایه عدل وی جای اوست
بزرگی باو چون فروشد عدو؟
که فخر بزرگی ز بالای اوست!
خلاف سیه رو نگردد سفید
بملکی که فرماندهش رای اوست
برو باد یارب مبارک مدام
مقامی که خود زینت افزای اوست
خرد گفت از بهر تاریخ آن:
«ایالت قبایی ببالای اوست »
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ ساختمان حمامی
از برکات عهد دولت شاه عادل
آنکه ز همت اوست، خانه شرع آباد
گشته ز آب تیغش، گلشن عدل خرم
رفته زباد گرزش، خرمن ظلم برباد
سبزه شود ز لطفش، تیشه بفرق خارا
آب شود ز بیمش، اره بپای شمشاد
بنده حضرت او، آنکه ز دولت او
ساخته همت او، خاطر عالمی شاد
قصر هنروری را، فطرت اوست شیرین
کوه سخنوری را، قدرت اوست فرهاد
علت شبهه ها را، دانش اوفلاطون
صورت معرفت را، خامه اوست بهزاد
لطف چو همتش عام، عقل چو دولتش رام
بخت «سعید» چون نام، فکر چو طبعش آزاد
همت عالیش را، یار چو گشت توفیق
کرد چنین بنائی بهر ثواب بنیاد
وه چه بنا؟! که هردم، جسم کثیف خلقی
همچو غذا فرو برد، همچو عرق برون داد
هرکه در آن درآمد، وقت برون شدن عقل
گفت ز بهر تاریخ:«صحت و عافیت باد»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۲ - تاریخ درگذشت ملابوذر فرزند مولانا خلیل الله قزوینی
«بوذر» آن نو گل بستان کمال
کرد از این عالم فانی چو سفر
نو گلی رفت که چون لاله گذاشت
داغها گلشن خود را بجگر
کرد از این اجر مصیبت فارغ
ذمه خویشتن از حق پدر
چید اگر دست اجل خوش ثمری
باش یارب تو نگهدار شجر
عقل تاریخ وفاتش پرسید
گفتمش:«حیف ز ملابوذر!»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۳ - در نوشدن گلدسته و گنبذ روضه یی
دارای جهان ناصر دین «شاه سلیمان »
آن رتبه ده تخت و، برازنده افسر
آن حامی اسلام، که پیوسته رخ دین
از پشتی او، آینه سانست منور
در کشتی، اگر یاد کند کس ز وقارش
کشتی نشود بارکش منت لنگر
تا بیند از آن صورت احوال جهان را
از رای منیر آینه دارد، چو سکندر
آن خسرو عادل، که برافروخت چراغش
از مشعله نسبت فرزندی حیدر
اخلاص شعاری، که بمعماری حکمش
آباد شد این کاخ فلک مرتبه دیگر
گردید دگر بار بلند این خور تابان
آفاق شد از پرتو آن باز منور
چون نامه خود در دو جهانست سیه رو
آن را که نباشد رخ اخلاص بر این در
گلدسته این قبه دگر گشت فلک سا
چون نخل دعائی که از این روضه کشد سر
این گنبذ پرنور چو نوشد، پی تاریخ
دل گفت که:«معمور شد این قبه انور»!
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۶ - تاریخ تعمیر گنبذی
از فضل خدا، خدیو ایران
شاهی که جهان ازوست معمور
بلقیس زمانه را «سلیمان »
باشند زهم، همیشه مسرور
بر خوان عطای او نوالش
در کاسه گرفت دست فغفور
رفتند ز بیمش اهل آزار
بر خویش فرو چو نیش زنبور
از یاری حق نمود تعمیر
این گنبذ را بسعی موفور
گنبذ نه، که عالم روان راست
هم چرخ و، هم آفتاب پرنور
از حرمت اوست زائران را
طاعت مقبول و، جرم مغفور
این شکل صنوبری، جهان را
در سینه بود دلی پر از نور
صاحب نظری که، دیده دل
افگند براین مقام پرنور
برداشت چو «دیده »، گفت تاریخ:
«کعبه گردیده بیت معمور»
واعظ قزوینی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۵۴ - تاریخ انجام بنای طاقی
توفیق حق چون شد قرین، با حکم شاهنشاه دین
زینت ده تاج و نگین، یعنی سلیمان زمان
آن خسرو گردون خیم، آن عادل نیکوشیم
آن قلزم جود و کرم، آن حصن دین را پاسبان
در دیده اهل نظر، بر چرخ نبود ماه و خور
گردیده ز آن والاگهر، روشن دو چشم آسمان
از سعی آن شخص هنر، یکرنگ شاه دادگر
«ریواس بیگ » نامور، سرحلقه آزادگان
آمد بانجام این چنین، عالی بنائی بس متین
محکم اساس و دلنشین، چون اعتقاد مؤمنان
هر خشت این عالی بنا، باشد بدرگاه خدا
پیوسته یکدست دعا، از بهر شاه کامران
فیضش چو دین افزون زحد، گفتا بتاریخش خرد:
«این طاق گل نبود،بود طاق دل روشندلان »