عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلم افسرده آه سرد من بین
ز بی‌دردی بدردم دردمن بین
رود چون در رهت بر باد خاکم
پریشان در هوایت گرد من بین
چمنها از تو سبز ای ابر رحمت
بحرمان گیاه زرد من بین
نخواهی گر کشی از درد رشکم
بدرد غیر منگر درد من بین
درین دشت از پی چابک‌سواران
شتابان گرد صحرا گرد من بین
دلم افسرده است اما بیادت
فروزد آتش آه سرد من بین
رساند او را بمن مشتاق آهم
بیا و گنج باد آورد من بین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
شبی روز منست ای از تو روشن چشم داغ من
که گردی انجمن افروز من چشم چراغ من
شبی شور از فروغ مهر شمع‌افروز داغ من
نه آخر من سیه‌روز توام چشم و چراغ من
بود خون جگر می بی‌لب ساقی همان بهتر
که ماند خشک همچون شیشه خالی دماغ من
ز بس کاهیدم از هجرش گرم بیند عجب نبود
که نشناسد مرا یا روز من گیرد سراغ من
ز هر شب امشبم تاب‌وتب افزونست پنداری
که غافل خویش را پرو نه ای زد بر چراغ من
چه فیض از شیشه دل ساغر چشم ترم دارد
کزین مینا نمی‌آید بجز خون در ایاغ من
زیر سیر گلستان گلهای داغت فارغم دارد
که باشد سینه‌ام زین لاله گلگشت باغ من
سرودم را شنو مشتاق منگر این سیه‌بختی
که خوشتر از نوای بلبل است آهنگ زاغ من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
از پرتو مهر، شد آخر آن ماه
محفل فرزندم، الحمدالله
دامان خرگاه، تا برزد آن ماه
شد ماه پنهان، در زیر خرگاه
ما را بکویش خیزد چه از آه
آن قصر عالی این رشته کوتاه
غیر و من آخر تا چند باشیم
مقبول مجلس مردود درگاه
نخلیست مقصود کورا و ما را
شاخیست سرکش دستیست کوتاه
چون آفتابش گویم که باشد
ماه من و مهر آن مهر و این ماه
او همدم غیر وز رشک ما را
آهی و صد اشک اشکی و صد آه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
بنگاهی ز خودم بی‌خبر انداخته‌ای
دل من خوش که بحالم نظر انداخته‌ای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشته‌ای و سحر انداخته‌ای
گشته‌ای یار رقیب آه که بهر قتلم
رنگ نوریخته طرح دگر انداخته‌ای
بس جگرسوز بود داغ توزین آتش آه
که من سوخته را در جگر انداخته‌ای
خواهی ای شمع که گرد تو چو پروانه پرم
آتشم بهر چه بر بال و پر انداخته‌ای
گرم قتل منی و گشته فروتن برقیب
تیغ برداشته‌ای و سپر انداخته‌ای
پرگهر ساخته‌ای حقه یاقوت و زرشک
عقدها در دل درج گهر انداخته‌ای
کرده خونها بدل غیر ز غیرت نظری
که بحال من خونین جگر انداخته‌ای
توئی آن خانه برانداز که هرجا چون برق
کرده‌ای جلوه بسی خانه برانداخته‌ای
کی بمن ناو کی افکنده‌ای از جور که تو
پی آن تیر نه تیر دگر انداخته‌ای
ایکه دانی هوس از عشق به افسوس که تو
سنگ برداشته‌ای و گهر انداخته‌ای
کرده مشتاق که در وادی عشقت نالان
کز فغان شور درین بوم و بر انداخته‌ای
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بخون غلطانم از تیر نگاه دمبدم کردی
نظر کن ای شکارافکن چه با صید حرم کردی
ز هجران طاقتم را طاق دیدی ریختی خونم
جز ای خیر بادت لطف فرمودی کرم کردی
ندارم شکوه از بی‌مهریت اما از این داغم
که صد چندان بجور افزودی از مهر آنچه کم کردی
در آخر با هزار افسانه میکردی چو در خوابم
چرا بیدارم اول از شکر خواب عدم کردی
بمکتوبی مرا یادآوری کردی و حیرانم
که با من بر سر لطفی تو یاسهوالقلم کردی
در اول جای بر تاج قبولم چون گهر دادی
برابر آخرم با خاک چون نقش قدم کردی
وصال جاودان یابیم ایوحشی غزال از تو
کنی آرام با ما گر ز ما چندانکه رم کردی
شب هجر از تو کرم شکوه بودم آفتاب من
نمودی روی و خواموشم چو شمع صبحدم کردی
ندانم از کف خاکم چها دیگر پدید آری
که گاهی کعبه‌اش گه دیر گه بیت‌الصنم کردی
مرا دادی نه تنها وعده دیدار در محشر
جهانیرا از این افسانه در خواب عدم کردی
مده مشتاق زنهار از کف اکسیر قناعت را
که از وی کار خود را سکه برزر چون درم کردی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
امیدگاها امیدوارم که از جفایت روا نداری
جفاکشانرا شود مبدل بناامیدی امیدواری
ز تیغ جورش ز کار کارم گذشت و رحمی نکرد یارم
چگونه زین‌پس زیم که دارم هزار زخم و تمام کاری
کسیست از جور باستانت ز حالم آگه بر آستانت
که دیده باشد هزار خفت کشیده باشد هزار خاری
رخ تو باشد ز دیده پنهان ز داغ دوری ز درد هجران
نه در برم دل نه در تنم جان قرار گیرد ز بی‌قراری
گذشت عمری که نیست ما را رهی بکویت گهی خدا را
زیار دیرین بپرس ما را ز راه رسم وفا و یاری
ز عشق دارم بدل هزاران غم و درین غم چه چاره یاران
که غمگساری ز غمگساران نجوید دل ز غمگساری
ز بهر جورش چو من هلاکم ز شوق تیغش دلیست چاکم
ازو چه نالم اگر بخاکم کشد بخاری کشد بزاری
جفایت از پی وفا ندارد چرا ز حسرت بخون نغلطم
که میزنی تو ز جور زخم و ز لطف مرهم نمی‌گذاری
بر آستانت ز درد مردم چو شمع کشته ز غم فسردم
چه باک از اینم که جان سپردم بخاک کویت گرم سپاری
چگونه مشتاق از آن جفاجو گهی ننالم گهی نگریم
که هست کارش بغیر رحم و بدردندان ستم شعاری
مشتاق اصفهانی : مستزاد
شمارهٔ ۷
زان سرو سهی که با رقیبان پلشت
همراه چو گشت
افتاد ز بام خلق را از وی طشت
هرجا که گذشت
زخمم بجگر فزون ز مو جست به بحر
نه پنج و نه شش
داغم در دل بیش ز ریگست بدشت
نه هفت و نه هشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
یاران که در آغوش و کنارند مرا
وز بیم فراق خسته دارند مرا
تا رفته بخاک اگر سپارند مرا
آن به که روند و واگذارند مرا
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
آن شوخ که خون مهربان یاران ریخت
وز تیغ جفا خون وفاداران ریخت
از خون بحریست کوی او بس که به خاک
خون دل افکار دل افکاران ریخت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای آنکه جفا عادت دیرینه تست
خالی ز محبت دل پر کینه تست
جر مهر تو نبود آنچه در سینه ماست
جز کینه مانه آنچه در سینه تست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
ای آنکه سرگشم از غمت گلگونست
حالم ز فراق تو چه گویم چونست
کامم خالی ز شهد و لبریز ز زهر
جامم تهی از باده و پر از خونست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
دردشت محبت که گلشن محزونست
ز آواز درائی جگرم پر خونست
بانگ جرس این اثر ندارد گویا
این ناله زار ناله مجنونست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
دور از تو مرا رنج و گلابی که مپرس
دردی که مگو غم و ملالی که مپرس
گفتی که چه حال داری از دوری من
دارم ز جدائی تو حالی که مپرس
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
من عهد و وفات سست میدانستم
در راه جفات چست میدانستم
از تیغ فراق اینکه آخر خونم
میریختی از نخست میدانستم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
پیمان تو کی درست میدانستم
عهد تو همیشه سست می‌دانستم
من سستی عهد تو مپندار کنون
دانستم کز نخست میدانستم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
از ناله مرغ بی‌پروبال دلم
احوال من آشفته چو احوال دلم
نالد دل من چنانکه غیر از دل تو
سوزد دل هر که هست بر حال دلم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
من شیوه آن بهانه جو می‌دانم
بی‌مهر و وفاست خوی او می‌دانم
گفتی یابی به صبر وصلم هیهات
من طالع خویش را نکو می‌دانم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
هر شب ز غم تو سیمتن میگریم
تنها بمیان انجمن میگریم
یاران زده حلقه از نشاط و تا صبح
چون شمع در آن میانه من میگریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
روشن کند اشک لاله‌گون دل من
سوز غم ز اندازه برون دل من
پیکیست ز آتش درون دل من
چون اشک کباب جوش خون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
باشد ز سرشگ لاله‌گون دل من
چون شیشه می جوش درون دل من
دور از تو شرابی و کبابی که مراست
لخت جگر منست و خون دل من