عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۸ - بازگشت جاسوس کوش از ایران
سواری که از چین فرستاده بود
به ایران و پندش بسی داده بود
بیامد، بیاورد یکسر نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
چنین گفت کان شهریار بلند
ندارد سرِ رزم و رای گزند
به داد و دهش دل نهاده ست شاه
پراگنده بر گرد گیتی سپاه
به ایران همه کشور آباد کرد
جهان را پر از بخشش و داد کرد
به ایران زمین بر پراگند گنج
تهی کرد گنج و بکاهید رنج
شب و روز دل بسته در کار مرد
شکسته دلِ کین به آزار و درد
دل کوش از آن شادمان گشت و گفت
که با اختر نیک بادی تو جُفت
به ایران و پندش بسی داده بود
بیامد، بیاورد یکسر نشان
ز شاه و دلیران و گردنکشان
چنین گفت کان شهریار بلند
ندارد سرِ رزم و رای گزند
به داد و دهش دل نهاده ست شاه
پراگنده بر گرد گیتی سپاه
به ایران همه کشور آباد کرد
جهان را پر از بخشش و داد کرد
به ایران زمین بر پراگند گنج
تهی کرد گنج و بکاهید رنج
شب و روز دل بسته در کار مرد
شکسته دلِ کین به آزار و درد
دل کوش از آن شادمان گشت و گفت
که با اختر نیک بادی تو جُفت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۲۹ - کوش دعوی خدایی می کند
از آن ایمنی، راه کشّی گرفت
می و رامش ورای خوشّی گرفت
همی گفت چون من که دیده ست شاه
به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه
که ضحاک با آن بزرگی و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
...................................
...................................
سپاهش دوباره شکستم به دشت
شد آگاه وز کار من برگذشت
وزآن پس بفرمود تا مرز چین
به جایی که دیدند ویران زمین
ز گنجش جهاندیده آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو یکچند از این سان بپالود گنج
از آن نیز هم بر دل آمدش رنج
بسی بستد از مردمان خواسته
ز هر کس که بُد کارش آراسته
به کشور کجا مایه داری شنود
نه مایه رها کرد با وی نه سود
جهان کرد آباد از ایشان و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
چو گیتی چنان دید، گردن کشید
یکی چادر از کبر بر تن کشید
سر از چنبر بندگی دور کرد
زبان را به بیهوده رنجور کرد
چنین گفت با مردم بدسگال
که من خویشتن را ندانم همال
اگر خواهم آباد دارم جهان
وگر نیز ویران کنم ناگهان
همان زندگانی به دست من است
که مرگ از سر تیغ و شست من است
چو از من بود زندگانی و مرگ
جهان داشتن زین بشایی ببرگ
چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم
بپذرفت گفتار دیو رجیم
به مغز اندرون بادساری گرفت
سخن گفتن کردگاری گرفت
نیارست گفتن کس از زندگان
که تو بنده ای هستی از بندگان
خداوند دانش خروشان ز کوش
کرا یافت فرزانه و تیز هوش
بپرسید از وی که من خود که ام؟
در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟
تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش
بدادی و چیزی ز گستردنیش
وگر مرد گفتی که هستی تو شاه
به شمشیر هندیش کردی تباه
ز بازاری و موبد و رهنمای
نیارست کس خواندش جز خدای
چهل سال از این سان همی راند کار
رسیده به کام دل از روزگار
می و رامش ورای خوشّی گرفت
همی گفت چون من که دیده ست شاه
به فرّ و به تخت و به گنج و سپاه
که ضحاک با آن بزرگی و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
...................................
...................................
سپاهش دوباره شکستم به دشت
شد آگاه وز کار من برگذشت
وزآن پس بفرمود تا مرز چین
به جایی که دیدند ویران زمین
ز گنجش جهاندیده آباد کرد
دل زیردستان بدان شاد کرد
چو یکچند از این سان بپالود گنج
از آن نیز هم بر دل آمدش رنج
بسی بستد از مردمان خواسته
ز هر کس که بُد کارش آراسته
به کشور کجا مایه داری شنود
نه مایه رها کرد با وی نه سود
جهان کرد آباد از ایشان و گنج
چنین تا از او مردم آمد به رنج
چو گیتی چنان دید، گردن کشید
یکی چادر از کبر بر تن کشید
سر از چنبر بندگی دور کرد
زبان را به بیهوده رنجور کرد
چنین گفت با مردم بدسگال
که من خویشتن را ندانم همال
اگر خواهم آباد دارم جهان
وگر نیز ویران کنم ناگهان
همان زندگانی به دست من است
که مرگ از سر تیغ و شست من است
چو از من بود زندگانی و مرگ
جهان داشتن زین بشایی ببرگ
چو نادان ز غمری، و دانا ز بیم
بپذرفت گفتار دیو رجیم
به مغز اندرون بادساری گرفت
سخن گفتن کردگاری گرفت
نیارست گفتن کس از زندگان
که تو بنده ای هستی از بندگان
خداوند دانش خروشان ز کوش
کرا یافت فرزانه و تیز هوش
بپرسید از وی که من خود که ام؟
در این پهن گیتی ز بهر چه ام؟
تو، گفتی که، روزی دهی، خوردنیش
بدادی و چیزی ز گستردنیش
وگر مرد گفتی که هستی تو شاه
به شمشیر هندیش کردی تباه
ز بازاری و موبد و رهنمای
نیارست کس خواندش جز خدای
چهل سال از این سان همی راند کار
رسیده به کام دل از روزگار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۳۲ - رای زدن فریدون با قارن در کار کوش
ز گفتار ایشان دژم گشت شاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
همی از تن خویش دید آن گناه
همی گفت کای برتر از ماه و مهر
به دل در تو آراستی کین و مهر
به گیتی تو دادیش چندان زمان
که در خویشتن گردد او بد گمان
شود ناسپاس از تو یکبارگی
نه یاد آیدش مرگ و بیچارگی
بفرمود تا قارن رزم زن
بیامد شتابان بدان انجمن
بپرسید و بنشاند و بنواختش
به چرخ برین سر برافراختش
بدو گفت کای نیک یار من
دلیر و سوار و سپهدار من
یکی تیز گردان بدان رای و هوش
که جانم بپردازی از رنج کوش
جهان پُر ز داد است بر کامگر
مگر چین و مکران و آن بوم و بر
همه روی گیتی به خواب اندراند
مگر چین کزآن سگ به تاب اندراند
ز رنج کسان و ز روزِ دراز
چنان گشت گردنکش و بی نیاز
که گوید همی در جهان سربسر
چو من کیست روزی ده جانور
گر آن را بمانم بجای نشست
بدین بیهده باز دارمش مست
بپرسد مرا داور کردگار
ز بیداد آن دیو، روز شمار
فرستادم او را دوباره سپاه
گریزان بیامد بدین بارگاه
اگر چند رنجور بینم تنت
بفرسود یال و بر از جوشنت
نبینم کسی را از ایرانیان
که امروز بندد بدین کین میان
نبردی که با کوش روز نبرد
درآورد گوید که از راه برد
سپاه من و گنج من پیش توست
همان گنجم اندر کم و بیش توست
ز دینار و اسب و قبا و کلاه
ببخش و ببر چند خواهی به راه
مگر رنج او کم کنی زین میان
که او ماند از تخم ضحّاکیان
جهان آنگهی گردد از رنج پاک
که آن بدگهر نیز گردد هلاک
گر او را فرستی تو ایدر به بند
کلاهت برآید به چرخ بلند
ببینم یکی روی آن دیو زشت
که چندان دلیران ایران بکشت
چو پیروز گردی تو بر مرز چین
به نستوهِ شیر و سپار آن زمین
بدو ده تو آن کشور و تاج و تخت
تو برگرد شادان و پیروز بخت
بدو گفت قارن که فرمان کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
فزون زآن کنم کز جهاندار شاه
شنیدم در آن نامور پیشگاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۲ - پیشنهاد قارن به کوش برای جنگ تن به تن
یکی روز قارن دژمناک بود
ز باد و ز باران جهان پاک بود
به دروازه شهر شد با سپاه
بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
بگفتند مر کوش را این سخن
همان گه فرستاد مرد کهن
که دانست گفتار ایرانیان
بسی دیده آیین و رسم کیان
برِ پهلوان رفت و بردش نماز
همان آفرین کرد بر وی دراز
بدو گفت قارن که ای نیکمرد
یکی سخت سوگند بایدت خورد
که هرچت بگویم، بگویی به کوش
به پیش بزرگان بسیار هوش
فرستاده خود کرد سوگند یاد
که پیغام تو بازگویم به داد
به دارای چین پیش آن انجمن
که باشند فرزانه و رایزن
بدو گفت قارن که او را بگوی
که خیره چه ریزی همه آبروی
مپندار هرگز تو ای شاه چین
که من بازگردم به ایران زمین
مگر ساخته بند بر پای تو
سپرده به نستوه یل جای تو
وگر سالیان کرد باید درنگ
به یزدان اگر بازگردم به ننگ
نشسته چنین و تن آسان بجای
چنان داد که نسپندد از تو خدای
که لشکر بدین سان به کشتن دهیم
من و تو کلاه مهی برنهیم
گر از شهر بیرون خرامی یکی
نه تنها که با ویژگان اندکی
من آیم برون از میان سپاه
بگردیم هر دو به آوردگاه
ببینیم تا گردش آسمان
کرا خواهد آورد بر سر زمان
اگر من به دست تو گردم تباه
سپهبد به کام تو گشت و سپاه
بکن هرچه خواهی که کامت رواست
که پیروز گر بر جهان پادشاست
وگر من شوم بر تو بر کامیاب
سر جنگتان اندر آمد به خواب
کنم با تو کاری که رای آیدم
گر این آرزوها بجای آیدم
بشد مرد و پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه اندر نهفت
ز پیغام قارن خجل گشت کوش
ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش
دل از راه اندیشه تنگ آمدش
ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش
که با پهلوانی نبرد آورد
سر نام خود زیر گرد آورد
همی گفت اگر پاسخ آرم دگر
چه گوید مرا مرد پرخاشخر
که دارای چین با یکی پهلوان
نیاویخت کرتن نبودش توان
و دیگر که با زور اهریمنی
همی داشت بر خوشتن ایمنی
سدیگر کزآن انجمن شرم داشت
دل کین ایرانیان گرم داشت
فرستاده را گفت رو، بازگرد
بگویش که دادی تو داد نبرد
اگر روز امروز بودی درست
توانستمی با تو پیگار جُست
کنون بامدادان مرا چشم دار
اگر دیر مانم مرا خشم دار
فرستاده با پاسخ آمد به در
بگفت آن سخنها همه دربدر
دل قارن از پاسخ شاه چین
ز شادی بپرّید و کرد آفرین
از آن شادمانی همه شب نخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
مگر گاه آن است کاین زشت کیش
گرفتار گردد به بیداد خویش
چو بیداد بسیار گردد ز شاه
زمانه مر او را رباید کلاه
نرفت از جهان مرد بیدادگر
مگر تخم بیداد او داد بر
ز باد و ز باران جهان پاک بود
به دروازه شهر شد با سپاه
بفرمود تا بانگ زد مرد شاه
بگفتند مر کوش را این سخن
همان گه فرستاد مرد کهن
که دانست گفتار ایرانیان
بسی دیده آیین و رسم کیان
برِ پهلوان رفت و بردش نماز
همان آفرین کرد بر وی دراز
بدو گفت قارن که ای نیکمرد
یکی سخت سوگند بایدت خورد
که هرچت بگویم، بگویی به کوش
به پیش بزرگان بسیار هوش
فرستاده خود کرد سوگند یاد
که پیغام تو بازگویم به داد
به دارای چین پیش آن انجمن
که باشند فرزانه و رایزن
بدو گفت قارن که او را بگوی
که خیره چه ریزی همه آبروی
مپندار هرگز تو ای شاه چین
که من بازگردم به ایران زمین
مگر ساخته بند بر پای تو
سپرده به نستوه یل جای تو
وگر سالیان کرد باید درنگ
به یزدان اگر بازگردم به ننگ
نشسته چنین و تن آسان بجای
چنان داد که نسپندد از تو خدای
که لشکر بدین سان به کشتن دهیم
من و تو کلاه مهی برنهیم
گر از شهر بیرون خرامی یکی
نه تنها که با ویژگان اندکی
من آیم برون از میان سپاه
بگردیم هر دو به آوردگاه
ببینیم تا گردش آسمان
کرا خواهد آورد بر سر زمان
اگر من به دست تو گردم تباه
سپهبد به کام تو گشت و سپاه
بکن هرچه خواهی که کامت رواست
که پیروز گر بر جهان پادشاست
وگر من شوم بر تو بر کامیاب
سر جنگتان اندر آمد به خواب
کنم با تو کاری که رای آیدم
گر این آرزوها بجای آیدم
بشد مرد و پیغام قارن بگفت
به پیش بزرگان نه اندر نهفت
ز پیغام قارن خجل گشت کوش
ز رویش بشد رنگ، وز مغز هوش
دل از راه اندیشه تنگ آمدش
ز هرگونه انداخت، ننگ آمدش
که با پهلوانی نبرد آورد
سر نام خود زیر گرد آورد
همی گفت اگر پاسخ آرم دگر
چه گوید مرا مرد پرخاشخر
که دارای چین با یکی پهلوان
نیاویخت کرتن نبودش توان
و دیگر که با زور اهریمنی
همی داشت بر خوشتن ایمنی
سدیگر کزآن انجمن شرم داشت
دل کین ایرانیان گرم داشت
فرستاده را گفت رو، بازگرد
بگویش که دادی تو داد نبرد
اگر روز امروز بودی درست
توانستمی با تو پیگار جُست
کنون بامدادان مرا چشم دار
اگر دیر مانم مرا خشم دار
فرستاده با پاسخ آمد به در
بگفت آن سخنها همه دربدر
دل قارن از پاسخ شاه چین
ز شادی بپرّید و کرد آفرین
از آن شادمانی همه شب نخفت
همی بود با مغزش اندیشه جفت
مگر گاه آن است کاین زشت کیش
گرفتار گردد به بیداد خویش
چو بیداد بسیار گردد ز شاه
زمانه مر او را رباید کلاه
نرفت از جهان مرد بیدادگر
مگر تخم بیداد او داد بر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۶ - خوار کردن فرستاده ی قارن توسط سپاهیان چینی
چو گفتار آن مرد شیرین سخُن
یکایک شنیدند سر تا به بن
ز شهر و ز بازار و مردم که بود
سراسر هوای فریدون نمود
سپاهی ز فرمان برون برد سر
همه پاسخش تیغ و تیر و تبر
به لشکر چنین گفت شهری که شاه
گرفتار گشت و تهی ماند گاه
ندارد یکی نام برده پسر
که تاج پدر برنهادی به سر
ز بهر که پیگار و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
همی لشکری را بدادند پند
نیامد همی پندشان سودمند
چخیدن نیارست بازار و شهر
که یک بهر بودند و لشکر دو بهر
فرستاده را خوار کرد آن سپاه
نکردند گفتار او را نگاه
به سنگ و به دشنام بردند دست
جوان دلاور بجست و نخست
سوی قارن آمد بگفت آنچه دید
از ایشان دل پهلوان بررمید
سه ماه دگر کرد بر در درنگ
به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ
یکایک شنیدند سر تا به بن
ز شهر و ز بازار و مردم که بود
سراسر هوای فریدون نمود
سپاهی ز فرمان برون برد سر
همه پاسخش تیغ و تیر و تبر
به لشکر چنین گفت شهری که شاه
گرفتار گشت و تهی ماند گاه
ندارد یکی نام برده پسر
که تاج پدر برنهادی به سر
ز بهر که پیگار و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
همی لشکری را بدادند پند
نیامد همی پندشان سودمند
چخیدن نیارست بازار و شهر
که یک بهر بودند و لشکر دو بهر
فرستاده را خوار کرد آن سپاه
نکردند گفتار او را نگاه
به سنگ و به دشنام بردند دست
جوان دلاور بجست و نخست
سوی قارن آمد بگفت آنچه دید
از ایشان دل پهلوان بررمید
سه ماه دگر کرد بر در درنگ
به شهر اندرون خوردنی گشت تنگ
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۸ - فرستادن کوش و گنجهای او بنزد فریدون
وز آن جا بشد تا به ایوان کوش
سپاه از پس و پیش پولادپوش
فرود آمد و گنجها مُهر کرد
نگهبان بر او کرد مردان مرد
در آن شهر ماهی درنگ آمدش
همه گنج شاهان به چنگ آمدش
شتر خواست از در ده و دو هزار
سراسر درآوردشان زیر بار
همه گوهر و زرّشان بار کرد
همه جامه ی چین و دینار کرد
ز تخت و ز تاج و ز طوق و کمر
برآراسته کاروانی دگر
ز خوبان چینی چهاران هزار
که با یاره بودند و با گوشوار
از ایوان کوش آمدندی برون
زجان ار فریب و لبان از فسون
همان ده هزاران غلامان خرد
که هر یک زخورشید خوبی ببرد
زنان شبستان همه با خروش
به ایران فرستاد همراه کوش
به دست تلیمان فرخ نژاد
سپه سی هزار از یلانش بداد
بدین آگهی نیز نامه نبشت
به نزد فریدون، چراغ بهشت
همه سرگذشت اندر او یاد کرد
تلیمان روان گشت مانند گرد
هرآن کاو به صد سال گرد آورید
تلیمان به یکبار زی شه کشید
خردمند اگر گیردی پند از این
نکردی نهان گنج، زیر زمین
اگر دستگاهی تو داری به دست
که شادان و ایمن توانی نشست
ز کوش و فریدون تو را به کام به
وز ایشان بدان سر تو را نام به
که گنج است خرسندی ای نیکمرد
که آهنگ او هیچ دشمن نکرد
سپاه از پس و پیش پولادپوش
فرود آمد و گنجها مُهر کرد
نگهبان بر او کرد مردان مرد
در آن شهر ماهی درنگ آمدش
همه گنج شاهان به چنگ آمدش
شتر خواست از در ده و دو هزار
سراسر درآوردشان زیر بار
همه گوهر و زرّشان بار کرد
همه جامه ی چین و دینار کرد
ز تخت و ز تاج و ز طوق و کمر
برآراسته کاروانی دگر
ز خوبان چینی چهاران هزار
که با یاره بودند و با گوشوار
از ایوان کوش آمدندی برون
زجان ار فریب و لبان از فسون
همان ده هزاران غلامان خرد
که هر یک زخورشید خوبی ببرد
زنان شبستان همه با خروش
به ایران فرستاد همراه کوش
به دست تلیمان فرخ نژاد
سپه سی هزار از یلانش بداد
بدین آگهی نیز نامه نبشت
به نزد فریدون، چراغ بهشت
همه سرگذشت اندر او یاد کرد
تلیمان روان گشت مانند گرد
هرآن کاو به صد سال گرد آورید
تلیمان به یکبار زی شه کشید
خردمند اگر گیردی پند از این
نکردی نهان گنج، زیر زمین
اگر دستگاهی تو داری به دست
که شادان و ایمن توانی نشست
ز کوش و فریدون تو را به کام به
وز ایشان بدان سر تو را نام به
که گنج است خرسندی ای نیکمرد
که آهنگ او هیچ دشمن نکرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۹ - گردیدن قارن به گرد چین و سپردن چین به نستوه
برآمد یکی گِرد چین با سپاه
درآورد گردنکشان را به راه
کسی کاندر آن مرز او مرد بود
دل مردمان زو پر از درد بود
به ایران فرستادش از مرز چین
زن و بچّه و چیز او همچنین
نیازرد مرد کم آزار را
همان شهری و مرد بازار را
ز قارن چنان داد و آرام بود
کجا بهره ی کوش دشنام بود
به نستوه داد آنگهی جای کوش
مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش
که فرجام بیدادِ مرد این بود
که در هر دو عالم بنفرین بود
درآورد گردنکشان را به راه
کسی کاندر آن مرز او مرد بود
دل مردمان زو پر از درد بود
به ایران فرستادش از مرز چین
زن و بچّه و چیز او همچنین
نیازرد مرد کم آزار را
همان شهری و مرد بازار را
ز قارن چنان داد و آرام بود
کجا بهره ی کوش دشنام بود
به نستوه داد آنگهی جای کوش
مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش
که فرجام بیدادِ مرد این بود
که در هر دو عالم بنفرین بود
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۰ - رسیدن کوش بنزد فریدون و بند کردن او در دماوند
سوی شهر ایران شد او با سپاه
سپاهش همه یافته دستگاه
تلیمان چو با کوش و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
از آن شاد شد شاه گردنفراز
شتابان درآمد به جای نماز
به یزدان بر از دل ستایش گرفت
به پیروزگر بر نیایش گرفت
همی گفت کای برتر از راستی
بدین آرزو دل تو آراستی
به گیتی ز تو کام یابم همی
ز کام تو هم نام یابم همی
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که دارنده و رهنمایم توی
تلیمان چو مر کوش را برد پیش
فریدون نگه کرد از اندازه بیش
بدان سرکشان گفت کاین زشتروی
شگفت آمدی گر بُدی نیکخوی
چو دیدارش اندر خور خوی بود
ستمکاره بود و بلاجوی بود
به پایش یکی بند برساختند
به سوی دماوند پرداختند
ببستندش آن جا به بند گران
بر آیین ضحاک و آن دیگران
وز آن خواسته هرچه شایسته بود
به گنج جهاندار بایسته بود
پرستنده یکسر سوی گنج بُرد
یکایک به گنجور خسرو سپرد
دگر هرچه زآن خواسته ماند باز
به درویش بخشید و مرد نیاز
غلامان و از خوبرویان کوش
ببخشید بر مهتران شاه زوش
شبستان او را به موبد سپرد
بزرگان و آن کس که بودند خرد
سپاهش همه یافته دستگاه
تلیمان چو با کوش و با خواسته
به درگاه شاه آمد آراسته
از آن شاد شد شاه گردنفراز
شتابان درآمد به جای نماز
به یزدان بر از دل ستایش گرفت
به پیروزگر بر نیایش گرفت
همی گفت کای برتر از راستی
بدین آرزو دل تو آراستی
به گیتی ز تو کام یابم همی
ز کام تو هم نام یابم همی
سپاس از تو دارم بدین نیکوی
که دارنده و رهنمایم توی
تلیمان چو مر کوش را برد پیش
فریدون نگه کرد از اندازه بیش
بدان سرکشان گفت کاین زشتروی
شگفت آمدی گر بُدی نیکخوی
چو دیدارش اندر خور خوی بود
ستمکاره بود و بلاجوی بود
به پایش یکی بند برساختند
به سوی دماوند پرداختند
ببستندش آن جا به بند گران
بر آیین ضحاک و آن دیگران
وز آن خواسته هرچه شایسته بود
به گنج جهاندار بایسته بود
پرستنده یکسر سوی گنج بُرد
یکایک به گنجور خسرو سپرد
دگر هرچه زآن خواسته ماند باز
به درویش بخشید و مرد نیاز
غلامان و از خوبرویان کوش
ببخشید بر مهتران شاه زوش
شبستان او را به موبد سپرد
بزرگان و آن کس که بودند خرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۳ - رای زدن فریدون با فرزانگان در کار سیاهان
فریدون فرزانه هر چندگاه
چو در کار آن مرز کردی نگاه
ز راه خدایی ندیدی روا
که باشد چنان بوم و بر بینوا
گنهکار پنداشتی خویشتن
که باشد پراگنده آن مرد و زن
چو آباد کردی به گنج و سپاه
دگر باره ویران شدی از سیاه
بدین سان همی بود تا سالیان
ز نوبی چو بسیار گشت آن زیان
فریدون در آن کار درماند و گفت
ز فرزانه این کار نتوان نهفت
جهاندیدگان را همه پیش خواند
ز کار سیاهان فراوان براند
که در کار این دیو چهره سپاه
بماندم، ندانم همی هیچ راه
شما هر کسی راه خویش آورید
ز دانش یکی بهره پیش آورید
بزرگان نهادند سر بر زمین
که ای نامور شاه با داد و دین
تو از ما و فرزانه داناتری
به کردارها بر تواناتری
تو شاهی و ما پیش تختت رهی
کمر بسته تا خود چه فرمان دهی
فریدون چنین گفت با مهتران
که گر من فرستم سپاهی گران
بدان کشور اندر نمانده ست ورز
که آباد جایی نمانده ست ورز
سپه چون فراوان نیابد خورش
ز پیگار و کوشش بتابد سرش
چو کمتر فرستم سپه را ز جای
همی با سیاهان ندارند پای
چه چاره سگالیم تا این گزند
شود دور از این مردم مستمند
سرافراز مردی و پهلونژاد
چنین گفت کای شاه با دین و داد
اگر چاره خواهی که آید درست
ستمکاره مردی ببایدت جُست
به زهره دلیر و به تن زورمند
نهادش درست و نژادش بلند
یکی سهمگن مرد پرخاشخر
به چهره ز هر دیو چهری بتر
سپاهش ده و ساز و خفتان جنگ
همان گرز و شمشیر زهر آبرنگ
به شاهی مرا او را دِه آن بوم و بر
که از بهر شاهی ببندد کمر
شب و روز تدبیر شاهان کند
همی رزم و رای سیاهان کند
ز دشمن بپردازد آن مرز و بوم
برآرد دمار از سیاهان شوم
نهد تخت و بنشیند او با سپاه
همی دارد آن پادشاهی نگاه
نه چون مهتری باشد آن سرسری
که برگردد از رزم و از داوری
چو در کار آن مرز کردی نگاه
ز راه خدایی ندیدی روا
که باشد چنان بوم و بر بینوا
گنهکار پنداشتی خویشتن
که باشد پراگنده آن مرد و زن
چو آباد کردی به گنج و سپاه
دگر باره ویران شدی از سیاه
بدین سان همی بود تا سالیان
ز نوبی چو بسیار گشت آن زیان
فریدون در آن کار درماند و گفت
ز فرزانه این کار نتوان نهفت
جهاندیدگان را همه پیش خواند
ز کار سیاهان فراوان براند
که در کار این دیو چهره سپاه
بماندم، ندانم همی هیچ راه
شما هر کسی راه خویش آورید
ز دانش یکی بهره پیش آورید
بزرگان نهادند سر بر زمین
که ای نامور شاه با داد و دین
تو از ما و فرزانه داناتری
به کردارها بر تواناتری
تو شاهی و ما پیش تختت رهی
کمر بسته تا خود چه فرمان دهی
فریدون چنین گفت با مهتران
که گر من فرستم سپاهی گران
بدان کشور اندر نمانده ست ورز
که آباد جایی نمانده ست ورز
سپه چون فراوان نیابد خورش
ز پیگار و کوشش بتابد سرش
چو کمتر فرستم سپه را ز جای
همی با سیاهان ندارند پای
چه چاره سگالیم تا این گزند
شود دور از این مردم مستمند
سرافراز مردی و پهلونژاد
چنین گفت کای شاه با دین و داد
اگر چاره خواهی که آید درست
ستمکاره مردی ببایدت جُست
به زهره دلیر و به تن زورمند
نهادش درست و نژادش بلند
یکی سهمگن مرد پرخاشخر
به چهره ز هر دیو چهری بتر
سپاهش ده و ساز و خفتان جنگ
همان گرز و شمشیر زهر آبرنگ
به شاهی مرا او را دِه آن بوم و بر
که از بهر شاهی ببندد کمر
شب و روز تدبیر شاهان کند
همی رزم و رای سیاهان کند
ز دشمن بپردازد آن مرز و بوم
برآرد دمار از سیاهان شوم
نهد تخت و بنشیند او با سپاه
همی دارد آن پادشاهی نگاه
نه چون مهتری باشد آن سرسری
که برگردد از رزم و از داوری
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۵ - گفتگوی قارن با کوش درباره ی بخشایش فریدون
وزآن پس بدو گفت قارن که شاه
ببخشود و بگذشت از تو گناه
نگر تا چه مایه نمودی گزند
بجای نیاگان شاه بلند
چو پاداش، آمرزش آمد پدید
ز فرمان او سر نباید کشید
از این پس چنین رو که فرمود شاه
تو آسان بمانی و خشنود شاه
چو بندی کمر پیش و فرمان کنی
چنانچون بفرمایدت آن کنی
تو را مایه ی شهریاری دهد
سرافرازی و کامگاری دهد
چو خشنود باشد ز تو شهریار
کند پیش تو بندگی روزگار
بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد
چو شاه همایون مرا زنده کرد
نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ
که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
گر آن نیکویها ندانم نهان
سزاوار کشتن منم در جهان
وزآن پس به خوردن کشیدند دست
شب و روز با رامش و می به دست
سپهدار قارن در ایوان خویش
سرایی سزاوار مهمان خویش
بیاراست مانند باغ ارم
همه راست کرد اندر او بیش و کم
زنان شبستان او را همه
بدو بازبخشید شاه رمه
نگهداشت قارن همه کار او
خور و خواب و پوشش سزاوار او
بتان را ز پیشش بیاراستی
بدو دادی او را که او خواستی
بدان سان همی داشت او را بناز
به بگماز و خوبان بربط نواز
که یک روز ننشست بر دلش گرد
نه بر رویش آمد دم باد سرد
ببخشود و بگذشت از تو گناه
نگر تا چه مایه نمودی گزند
بجای نیاگان شاه بلند
چو پاداش، آمرزش آمد پدید
ز فرمان او سر نباید کشید
از این پس چنین رو که فرمود شاه
تو آسان بمانی و خشنود شاه
چو بندی کمر پیش و فرمان کنی
چنانچون بفرمایدت آن کنی
تو را مایه ی شهریاری دهد
سرافرازی و کامگاری دهد
چو خشنود باشد ز تو شهریار
کند پیش تو بندگی روزگار
بدو گفت کوش: ای سرافراز مرد
چو شاه همایون مرا زنده کرد
نه من شیر سگ خوردم و گوشت گرگ
که گردن بپیچم ز شاه بزرگ
گر آن نیکویها ندانم نهان
سزاوار کشتن منم در جهان
وزآن پس به خوردن کشیدند دست
شب و روز با رامش و می به دست
سپهدار قارن در ایوان خویش
سرایی سزاوار مهمان خویش
بیاراست مانند باغ ارم
همه راست کرد اندر او بیش و کم
زنان شبستان او را همه
بدو بازبخشید شاه رمه
نگهداشت قارن همه کار او
خور و خواب و پوشش سزاوار او
بتان را ز پیشش بیاراستی
بدو دادی او را که او خواستی
بدان سان همی داشت او را بناز
به بگماز و خوبان بربط نواز
که یک روز ننشست بر دلش گرد
نه بر رویش آمد دم باد سرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۶ - کوش در پیشگاه فریدون
چو یک سال در کاخ قارن بماند
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
فریدون فرّخ ورا پیش خواند
چو چشمش برآمد به تاج کیی
بدید آن بزرگی و فرّخ پیی
به رخساره بپسود روی زمین
همی خواند بر تاج شاه آفرین
بخندید در روی او شاه و گفت
که بخت تو بنمود روی از نهفت
از این پس نبینی جز از کام خویش
چو آغاز یابی سرانجام خویش
چو از شاه بشنید کوش این نواخت
زمین را ببوسید و سر برافراخت
همی گفت کای نیکدل شهریار
خردپرور و راد و آمرزگار
از این پس یکی بنده باشمت پیش
پشیمانم از کار و کردار خویش
اگر شاه پاداش کردار من
بفرماید اندر خور و کار من
سرِ دار باشد مرا جایگاه
مگر بر من آمرزش آید ز شاه
فریدون فراوانش بنواخت و گفت
که با رای تو راستی باد جُفت
بخوبی سوی خانه کردش گُسی
فرستاد با او بزرگان بسی
فرستاد نزدش ز هرگونه ساز
ز دینار و اسبان گردنفراز
چو روز آمد، او را بخوبی بخواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی خوان شاهانه آراستند
بخوردند و پس جام می خواستند
به مستی بدو گفت شاه بلند
که زندان به از پیشگاه بلند!
تو آن سختی از خوی بد یافتی
که از راه ما روی برتافتی
کنون آن همه سختی اندر گذشت
گذشته بد و نیک چون باد دشت
از این پس بیابی ز ما آرزوی
چو از مغز بیرون کنی تیره خوی
زمین را به رخساره بپسود کوش
بدو گفت کای خسرو پاک هوش
بدین مهربانی و نیکودلی
روا دارم ار جان من بگسلی
سزد گر به زیر پی اسب شاه
ازاین پس کنم خویشتن را تباه
که بخشایش آورد ازآن پس که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
چو من بنده را، بند و زندان سزاست
چه زندان، مرا تیغ برّان جزاست
بدان تا کس از بندگان سترگ
نتابد ز فرمان شاه بزرگ
ولیکن بدان شهریارا، که من
گنهکار دیدم همی خویشتن
نبودم دلیری که آیم برت
ببوسم سر و خسروی افسرت
کنون گر بیازاریم کام توست
وگر خود ببخشاییم نام توست
چو دیدم بزرگی و آرام شاه
گر از من کنون درگذاری گناه
از این پس یکی بنده باشم به در
کمر بسته پیش شه تاجور
بخندید در روی او شهریار
بدو گفت اندیشه در دل مدار
همه در گذارم من از تو گناه
به گردون رسانمت از این پس کلاه
ز پرده چو پیدا شدند اختران
ز باده سر سرکشان شد گران
خرد چون گریزان شد از جام می
سوی خانه رفتند از آن بزم کی
ز پرده چو بنمود روی آفتاب
به می کرد مغز دلیران شتاب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۵۹ - پند دادن فریدون کوش را و سوگند دادن او به دادگری و فرمانبرداری
چو آن جا رسی کشور آباد کن
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
چو آباد کردی همه داد کن
که چون داد یابد تو را زیر دست
جز از سایه ی تو نسازد نشست
ز بیداد هر کس گریزد همی
که بیدادگر خون بریزد همی
پسند جهان آفرین است داد
که بیداد هرگز به گیتی مباد
ز جایی که ویران شده ست و تباه
رها کن سه ساله خراجش مخواه
خورش بخش و گاو و خر و گوسفند
کز ایشان برآور شود کشتمند
به کار اندرون سخت هشیار باش
تن خویشتن را نگهدار باش
که مازندرانی همه بدرگ اند
به نیروی شیر و به خوی سگ اند
چو از راه داد و خرد بنگری
گزنده سگی به ز مازندری
چو گفتار خسرو بپایان رسید
جهاندیده کوش آفرین گسترید
پس از آفرین گفت ایدون کنم
که گیتی به کام فریدون کنم
بفرمود تا موبد موبدان
به پیش گرانمایگان و ردان
در آن پیشگه کوش را پند داد
پس از پند دادنش سوگند داد
که گردن نپیچد ز فرمان شاه
نه هرگز کند عهد و پیمان تباه
نبشتند خطی بر این داستان
که شد کوش بر گفته همداستان
بزرگان ایران همه تن بتن
گواهی نبشتند بر انجمن
چو پیمان و سوگند گشت استوار
بفرمود منشور او شهریار
نبشتند و مهرش نهادند به زر
نگین زد بر او خسرو دادگر
وزآن پس نهادند بر دست خوان
بزرگان ایران ز پیر و جوان
به خوردن نشستند با شهریار
فزون بود میخواره از ده هزار
به هنگام برگشتن از بزمگاه
قبا داد رومی و زرّین کلاه
همان تازی اسبان زرّین ستام
از آن بزم هر یک رسیده به کام
سوی خانه شد کوش شادان و مست
گرفته همی دست قارن به دست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۰ - سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی گزینش سپاه
چو از مغز می رفت و آمد به هوش
سوی شاه شد نامبردار کوش
ببوسید تخت و به کش کرد دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
نماید مرا روز رفتن به راه
همان تا چه مایه گزینم سپاه
فریدون فرو شد به اندیشه دیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
تو را فوردین روز رفتن بود
وز ایدر سپه برگرفتن بود
که این روز را فوردین است نام
شوی شاد و پیروز آیی به کام
مه فوردین روز هم فوردین
ره باختر گیر با فرّ و دین
ز گفتار او سر برافراخت و یال
مر آن ماه و آن روز را کرد فال
مرا گفت هم فرّ و هم دین بود
سرم برتر از ماه و پروین بود
برون رفت خسرو سپه را بخواند
به هر کس که آمد درم برفشاند
چو ماه آمد و روز نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
از آن پس برون رفت خسرو به دشت
یکی گِردِ پُر مایه لشکر بگشت
چنین گفت با کوش کاکنون سوار
گزین کن ز لشکر تو سیصد هزار
چنین داد پاسخ سرافراز کوش
که شاها تو گفتار بنده نیوش
تو گفتی که آن مرز آباد نیست
فراوان سپه بردن از داد نیست
که در باختر نیست چندان خورش
که یابد سپاه گران پرورش
خورش چون نیابند پهن و فراخ
نه پالیز ماند نه ایوان نه کاخ
به بیداد یابد همه دست چیز
سیاهان همین کار دارند نیز
گریزند مردم ز ما دورتر
ز ما نیز گردند رنجورتر
بدانم فرستی همی با سپاه
که کشور کنم چون سیاهان تباه
وگر بازدارم به شمشیر و گنج
گزند سیاهان از آن مرز و رنج
همان مایه کز مرز چین آمدند
که با من به ایران زمین آمدند
پسند آید آن رای نزدیک شاه
بخندید و گفتا جز این نیست راه
بدو داد از ایرانیان چل هزار
سرافراز و برگستوانور سوار
گروهی که از چینیان زنده بود
گر آزاد بودند اگر بنده بود
شمرده برآمد ده و دو هزار
بدو دادشان تاجور شهریار
جهاندیده ی راز جوینده گفت
که این راز با راستی نیست جُفت
که کوش آن کجا شد سوی باختر
نبد پیل دندان، که بودش پسر
که کوش نخستین به زندان بمرد
به گیتی از او کودکی ماند خُرد
به دیدار و چهره بسان پدر
چو بر چهره بودش نشان پدر
فریدون مر او را همی خواند کوش
یکی سهمگن گرگی و تیزهوش
چو بالا برآورد و تن برکشید
سوی باختر رفت و لشکر کشید
ولیکن درست آن که او کوش بود
کز او کشور چین پُر از جوش بود
به هنگام رفتن بدو گفت شاه
که این مایه لشکر کشیدن به راه
همی بر دل من نیاید پسند
که ترسم که آید ز دشمن گزند
چنین پاسخش داد کای شهریار
از این روی اندیشه در دل مدار
که داننده ز آن کار دفتر کند
که بنده بدین مایه لشکر کند
خوش آمد دل شاه را آن سخُن
یکی رای دیگر نو افگند بن
دو ساله بفرمود روزی ز گنج
بدان نامداران و مردان رنج
سوی شاه شد نامبردار کوش
ببوسید تخت و به کش کرد دست
بدو گفت کای شاه یزدان پرست
نماید مرا روز رفتن به راه
همان تا چه مایه گزینم سپاه
فریدون فرو شد به اندیشه دیر
بدو گفت کای نامدار دلیر
تو را فوردین روز رفتن بود
وز ایدر سپه برگرفتن بود
که این روز را فوردین است نام
شوی شاد و پیروز آیی به کام
مه فوردین روز هم فوردین
ره باختر گیر با فرّ و دین
ز گفتار او سر برافراخت و یال
مر آن ماه و آن روز را کرد فال
مرا گفت هم فرّ و هم دین بود
سرم برتر از ماه و پروین بود
برون رفت خسرو سپه را بخواند
به هر کس که آمد درم برفشاند
چو ماه آمد و روز نزدیک شد
ز گرد سپه روز تاریک شد
از آن پس برون رفت خسرو به دشت
یکی گِردِ پُر مایه لشکر بگشت
چنین گفت با کوش کاکنون سوار
گزین کن ز لشکر تو سیصد هزار
چنین داد پاسخ سرافراز کوش
که شاها تو گفتار بنده نیوش
تو گفتی که آن مرز آباد نیست
فراوان سپه بردن از داد نیست
که در باختر نیست چندان خورش
که یابد سپاه گران پرورش
خورش چون نیابند پهن و فراخ
نه پالیز ماند نه ایوان نه کاخ
به بیداد یابد همه دست چیز
سیاهان همین کار دارند نیز
گریزند مردم ز ما دورتر
ز ما نیز گردند رنجورتر
بدانم فرستی همی با سپاه
که کشور کنم چون سیاهان تباه
وگر بازدارم به شمشیر و گنج
گزند سیاهان از آن مرز و رنج
همان مایه کز مرز چین آمدند
که با من به ایران زمین آمدند
پسند آید آن رای نزدیک شاه
بخندید و گفتا جز این نیست راه
بدو داد از ایرانیان چل هزار
سرافراز و برگستوانور سوار
گروهی که از چینیان زنده بود
گر آزاد بودند اگر بنده بود
شمرده برآمد ده و دو هزار
بدو دادشان تاجور شهریار
جهاندیده ی راز جوینده گفت
که این راز با راستی نیست جُفت
که کوش آن کجا شد سوی باختر
نبد پیل دندان، که بودش پسر
که کوش نخستین به زندان بمرد
به گیتی از او کودکی ماند خُرد
به دیدار و چهره بسان پدر
چو بر چهره بودش نشان پدر
فریدون مر او را همی خواند کوش
یکی سهمگن گرگی و تیزهوش
چو بالا برآورد و تن برکشید
سوی باختر رفت و لشکر کشید
ولیکن درست آن که او کوش بود
کز او کشور چین پُر از جوش بود
به هنگام رفتن بدو گفت شاه
که این مایه لشکر کشیدن به راه
همی بر دل من نیاید پسند
که ترسم که آید ز دشمن گزند
چنین پاسخش داد کای شهریار
از این روی اندیشه در دل مدار
که داننده ز آن کار دفتر کند
که بنده بدین مایه لشکر کند
خوش آمد دل شاه را آن سخُن
یکی رای دیگر نو افگند بن
دو ساله بفرمود روزی ز گنج
بدان نامداران و مردان رنج
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۳ - پاسخ قراطوس به کوش و نپذیرفتن فرمان او
یکی پاسخ نامه فرمود و گفت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
که با رای مردم خرد باد جفت
رسید و بخواندم سخنهای تو
نبینم ز دانش همی رای تو
نمودن بزرگی و گندآوری
به دل ناپسند است اگر بنگری
پدید آید این داستان در مصاف
که با کیست مردی و با کیست لاف
دگر، مردمان را که درخواستی
بدین آرزو نامه آراستی
اگر زیردستان تو را درخوراند
مرا نیز درخور، که در کشوراند
که ما با پرستش نکردیم خوی
دل تو نکردی چنین آرزوی
نکردیم فرمان شاهان پیش
تو مپسند نیز این سخنهای خویش
چو در نامه این داستانها براند
فرستاده ی کوش را پیش خواند
به پیش وی انداخت تا بازگشت
در آن راه پرانتر از بازگشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۹ - تسلیم شهر و زنهار دادن کوش سپاه قراطوس را
بترسید مردم ز پیغام اوی
بدادند هم در زمان کام اوی
گشادند شهر و شدندش به پیش
همی هدیه ای ساخت هر یک ز خویش
فراوان گوهر بر سرش ریختند
بسی لابه و پوزش انگیختند
بپرسیدشان کوش و پس با سپاه
به شهر اندر آمد به ایوان شاه
سرای قراطوس پُر گنج دید
که دست نویسنده بر رنج دید
شتر خواست از دشت و مردان کار
بفرمود تا ساربان کرد بار
به یک هفته گنج قراطوس شاه
تهی کرد و برداشتش تاج و گاه
به هشتم به لشکرگه آورد گنج
رها کرد در شهر مردان رنج
سواران شمشیر زن سی هزار
چنین گفت با لشکری نامدار
که بی مُهر و فرمان من زآن سپاه
نباید که در شهر یابند راه
سپاه قراطوس را زآن سپس
فرستاد با نامه ها چند کس
که دادم شما را به جان زینهار
پیاده هر آن کس که هست و سوار
به لشکرگه آرید خرگاه خویش
به جان ایمن از تیغ بدخواه خویش
اگر پیش تو سرد گوید کسی
ز ما خواری آید بر او بر بسی
مگر خویش و پیوند آن تیره هوش
که گشتند با ما چنین سخت کوش
کشیدن سر از راه شاه بلند
نگر، تا چه بار آورد جز گزند
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به پادافراه تیغ ما در خورند
چو از تیغ کوش ایمنی یافتند
به لشکرگه خویش بشتافتند
دگر روز گردنکشان و سپاه
بسی هدیه بردند نزدیک شاه
نهادند رخسارگان بر زمین
همی خواند هرکس بر او آفرین
وزآن پس، چنین گفت هرکس که شاه
بیامرزد این بار ما را گناه
قراطوس بود و نیاگان او
نیاگان ما زیر فرمان او
نه رای و نه آیین بد داشتیم
که راه نیاگان خود داشتیم
چو گردن کشد بنده از شهریار
نباشد پسندیده ی هوشیار
کنون چون چنین روی برتافت بخت
از او بستد و شاه را داد تخت
همه بندگانیم بسته میان
وگر پیش تختش سرآید زمان
رمانش بی زفر ننهیم پای
گر آمرزش آرَد به ما بر بجای
به رخ تازه شد کوش و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
از این بار، گفتا، شما را گناه
ببخشودم و برنهادم به شاه
اگر بار دیگر ز فرمان من
بتابید گردن ز فرمان من
شما را بنزدیک من زینهار
نباشد، نه آمرزش آرم به کار
کنون شاد و خشنود گردید باز
سراسر بدین لشکر آرید ساز
به چیزی که آن دیگری راست، دست
نباید کشیدن چو بیهوش و مست
جز آن چیز کآن خود شما را بود
مگر بند کز سنگ خارا بود
چو برداری آن را که بنهاده ای
به بند اندری گرچه آزاده ای
سپاه آفرین کرد و گشتند باز
کشیدند نزدیک او رخت و ساز
وزآن پس به ایرانیان گفت شاه
که دشمن کنون با شما گشت راه
برایشان نباید که خواری کنید
همه خوبی و سازگاری کنید
بباشید با آن سپه یکدله
نخواهم که باشد کسی را گله
بیامیخت آن هر دو لشکر بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
سراپرده ی دشمن و هرچه بود
بدیشان ببخشید و خوبی نمود
زن و بچه و گنج او گاه خواب
به کشتی فرستاد ازآن سوی آب
بدادند هم در زمان کام اوی
گشادند شهر و شدندش به پیش
همی هدیه ای ساخت هر یک ز خویش
فراوان گوهر بر سرش ریختند
بسی لابه و پوزش انگیختند
بپرسیدشان کوش و پس با سپاه
به شهر اندر آمد به ایوان شاه
سرای قراطوس پُر گنج دید
که دست نویسنده بر رنج دید
شتر خواست از دشت و مردان کار
بفرمود تا ساربان کرد بار
به یک هفته گنج قراطوس شاه
تهی کرد و برداشتش تاج و گاه
به هشتم به لشکرگه آورد گنج
رها کرد در شهر مردان رنج
سواران شمشیر زن سی هزار
چنین گفت با لشکری نامدار
که بی مُهر و فرمان من زآن سپاه
نباید که در شهر یابند راه
سپاه قراطوس را زآن سپس
فرستاد با نامه ها چند کس
که دادم شما را به جان زینهار
پیاده هر آن کس که هست و سوار
به لشکرگه آرید خرگاه خویش
به جان ایمن از تیغ بدخواه خویش
اگر پیش تو سرد گوید کسی
ز ما خواری آید بر او بر بسی
مگر خویش و پیوند آن تیره هوش
که گشتند با ما چنین سخت کوش
کشیدن سر از راه شاه بلند
نگر، تا چه بار آورد جز گزند
که ایشان گنهکار و بدگوهرند
به پادافراه تیغ ما در خورند
چو از تیغ کوش ایمنی یافتند
به لشکرگه خویش بشتافتند
دگر روز گردنکشان و سپاه
بسی هدیه بردند نزدیک شاه
نهادند رخسارگان بر زمین
همی خواند هرکس بر او آفرین
وزآن پس، چنین گفت هرکس که شاه
بیامرزد این بار ما را گناه
قراطوس بود و نیاگان او
نیاگان ما زیر فرمان او
نه رای و نه آیین بد داشتیم
که راه نیاگان خود داشتیم
چو گردن کشد بنده از شهریار
نباشد پسندیده ی هوشیار
کنون چون چنین روی برتافت بخت
از او بستد و شاه را داد تخت
همه بندگانیم بسته میان
وگر پیش تختش سرآید زمان
رمانش بی زفر ننهیم پای
گر آمرزش آرَد به ما بر بجای
به رخ تازه شد کوش و بنواختشان
به اندازه بر پایگه ساختشان
از این بار، گفتا، شما را گناه
ببخشودم و برنهادم به شاه
اگر بار دیگر ز فرمان من
بتابید گردن ز فرمان من
شما را بنزدیک من زینهار
نباشد، نه آمرزش آرم به کار
کنون شاد و خشنود گردید باز
سراسر بدین لشکر آرید ساز
به چیزی که آن دیگری راست، دست
نباید کشیدن چو بیهوش و مست
جز آن چیز کآن خود شما را بود
مگر بند کز سنگ خارا بود
چو برداری آن را که بنهاده ای
به بند اندری گرچه آزاده ای
سپاه آفرین کرد و گشتند باز
کشیدند نزدیک او رخت و ساز
وزآن پس به ایرانیان گفت شاه
که دشمن کنون با شما گشت راه
برایشان نباید که خواری کنید
همه خوبی و سازگاری کنید
بباشید با آن سپه یکدله
نخواهم که باشد کسی را گله
بیامیخت آن هر دو لشکر بهم
بهم بودشان شادمانی و غم
سراپرده ی دشمن و هرچه بود
بدیشان ببخشید و خوبی نمود
زن و بچه و گنج او گاه خواب
به کشتی فرستاد ازآن سوی آب
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۷۵ - آگاهی فریدون از کشته شدن قراطوس
سر سال دیگر خبر یافت شاه
که کوش بداندیش در بزمگاه
قراطوس بیچاره را پاره کرد
دل مردم از درد غمخواره کرد
دژم گشت و از غم نخندید و گفت
که آن دیو را خاک بادا نهفت
که بس ریمن و تند و گردنکش است
به خوی پلنگ و تف آتش است
نه فرّخ نمایند کشتن اسیر
پس از جنبش و کشتن و داروگیر
نماند همی خوی بد را بجای
براو باد همواره خشم خدای
سپهدار قارن چو دیدش دژم
به گفتار برداشت از دلْش غم
بدو گفت، شاها، تو خوش دار دل
مکن ایچ ازاین کار غمناک دل
ز فرمان تو هرکه گردن کشید
سرش بی گمانی بباید برید
قراطوس چون سربپیچد ز راه
شود کشته بر دست گردان شاه
فریدون فرخنده بگشاد چهر
بخندید با قارن از روی مهر
که کوش بداندیش در بزمگاه
قراطوس بیچاره را پاره کرد
دل مردم از درد غمخواره کرد
دژم گشت و از غم نخندید و گفت
که آن دیو را خاک بادا نهفت
که بس ریمن و تند و گردنکش است
به خوی پلنگ و تف آتش است
نه فرّخ نمایند کشتن اسیر
پس از جنبش و کشتن و داروگیر
نماند همی خوی بد را بجای
براو باد همواره خشم خدای
سپهدار قارن چو دیدش دژم
به گفتار برداشت از دلْش غم
بدو گفت، شاها، تو خوش دار دل
مکن ایچ ازاین کار غمناک دل
ز فرمان تو هرکه گردن کشید
سرش بی گمانی بباید برید
قراطوس چون سربپیچد ز راه
شود کشته بر دست گردان شاه
فریدون فرخنده بگشاد چهر
بخندید با قارن از روی مهر
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۳ - پیش بینی فریدون درباره ی ناسپاسی کوش
وزآن پس دبیران و گردان شاه
که با کوش رفتند از آن پیشگاه
فرستاد هر کس همی آگهی
از آن تخت و آن بارگاه مهی
ز کوه کلنگان و دریای ژرف
از آن شهرهای بزرگ و شگرف
وزآن گنج پرمایه و کان زر
وزآن لشکر گشن پرخاشخر
فریدون به قارن نگه کرد و گفت
که با ناسپاسی شود کوش جفت
بپیچد همانا دل از راستی
دل آرد به پیمان ما کاستی
بدو گفت قارن که او تاکنون
نیامد ز پیمان خسرو برون
ندانم کزاین پس چه پیش آورد
مبادا که آیین خویش آورد
فریدون بدو گفت کاین دیوزاد
ز تخمی ست کآن تخم هرگز مباد
پسر مر پدر را به زخم درشت
ز بهر سرای سپنجی بکشت
سرشتی درشت و نهادی ست بد
ببیند ز پیش آن که دارد خرد
که پیدا کند گوهر خویش مار
گر او را بخوابانی اندر کنار
اگر روغن گُل به آتش دهی
بسوزد چو انگشت بر وی نهی
وگر بچّه ی گرگ داری به ناز
شود هم بدان گوهر خویش باز
که با کوش رفتند از آن پیشگاه
فرستاد هر کس همی آگهی
از آن تخت و آن بارگاه مهی
ز کوه کلنگان و دریای ژرف
از آن شهرهای بزرگ و شگرف
وزآن گنج پرمایه و کان زر
وزآن لشکر گشن پرخاشخر
فریدون به قارن نگه کرد و گفت
که با ناسپاسی شود کوش جفت
بپیچد همانا دل از راستی
دل آرد به پیمان ما کاستی
بدو گفت قارن که او تاکنون
نیامد ز پیمان خسرو برون
ندانم کزاین پس چه پیش آورد
مبادا که آیین خویش آورد
فریدون بدو گفت کاین دیوزاد
ز تخمی ست کآن تخم هرگز مباد
پسر مر پدر را به زخم درشت
ز بهر سرای سپنجی بکشت
سرشتی درشت و نهادی ست بد
ببیند ز پیش آن که دارد خرد
که پیدا کند گوهر خویش مار
گر او را بخوابانی اندر کنار
اگر روغن گُل به آتش دهی
بسوزد چو انگشت بر وی نهی
وگر بچّه ی گرگ داری به ناز
شود هم بدان گوهر خویش باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۶ - رای زدن فریدون با قارن
بفرمود تا قارن آمد برش
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید
سر پهلوان همه لشکرش
بدو گفت گفتم تو را من ز پیش
که از ره بتابد چنان زشت کیش
چو آمدش گنج و بزرگی به دست
شد از گوهر خویش یکباره مست
بدو گفت قارن که شاه جهان
ندیده ست از او آشکار و نهان
گناهی جز آن کاندر این چندگاه
نیامد همی باز نزدیک شاه
بهانه همی سازد آن دیوزاد
که بر کشور و مرز بردم بکار
وگر راست خواهی سخن راست گفت
همه باختر با بهشت است جفت
چنان کردش آباد چون من شنود
که هرگز بدین آبداری نبود
چو اندیشه ی شاه در دل بماند
به نامه به درگاه بایدش خواند
اگر سر بتابد، نیاید به در
به پیگار او من ببندم کمر
بفرمود تا رفت پوینده پیش
به قارن بگفت آن همه کمّ و بیش
چنان کز دبیران خسرو شنید
همی پهلوان لب به دندان گزید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۲ - گریختن گروهی از ایرانیان بنزد فریدون
برآمد بر این بر بسی روزگار
ندیدند گردان جز آن روی کار
کز آن جا گریزنده گردند باز
همی هرکسی از نهان کرد ساز
از ایشان به کوش آمد این آگهی
نشست از بر تخت شاهنشهی
همه مهتران را برِ خویش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
جدا هر یکی را به مردی ستود
بسی پوزش و مهربانی نمود
که ما تاج و تخت از شما یافتیم
از ایران چو بر جنگ بشتافتیم
بسی رنج دیدید در پیش ما
چو پیوند مایید و چون خویشِ ما
شنیدم که دارید راه گریز
نباید نمودن بدان سان ستیز
هر آن کاو بباشد بر این بارگاه
به گردون رسانم مر او را کلاه
همیشه سر انجمن دارمش
گرامیتر از جان و تن دارمش
کرا آرزو نیست کایدر بود
خداوند فرمان و کشور بود
چو خواهد که سوی خنیره شود
همان به کجا تا به تیره شود
نهانش چرا رفت باید به راه
چو خواهد فرستیم با او سپاه
همه مهتران خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همه ساله بخت تو همراه باد
زبان بدان از تو کوتاه باد
فریدون فرخنده ما را تویی
که بر ما تو فرّختر از خسروی
از ایران همه بینوا آمدیم
چو با شاه فرمانروا آمدیم
کنون مایه و ساز داریم و گنج
اگرچه کشیدیم با شاه رنج
نیاگان ما رنج دیدند نیز
ز شاهان پیشین گرفتند چیز
ولیکن نه چندانک ما یافتیم
چو اندر پی شاه بشتافتیم
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پُر از دود باد
ولیکن تو دانی که سالی چهل
برآمد که ما برگرفتیم دل
ز شهر و زن و بچّه و خان و مان
پُر اندیشه دل تا کی آید زمان
چه مایه ز یاران ما کشته شد
چه مایه به خاک اندر آغشته شد
به ایران ندانند ما را به نام
که زنده کدام است و مُرده کدام
به دستوری شاه یک باره بیش
به ایران بباشیم بر جای خویش
سر سال چون نامه آید به شاه
شتابیم یکسر بدین بارگاه
چنین داد پاسخ کِی نامدار
که شاید کنون چون بسازید کار
به دستوری بازگشتن به در
بگوییم با موبد نامور
بزرگان ز پیشش برون آمدند
ز شادی که داند که چون آمدند!
ندیدند گردان جز آن روی کار
کز آن جا گریزنده گردند باز
همی هرکسی از نهان کرد ساز
از ایشان به کوش آمد این آگهی
نشست از بر تخت شاهنشهی
همه مهتران را برِ خویش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
جدا هر یکی را به مردی ستود
بسی پوزش و مهربانی نمود
که ما تاج و تخت از شما یافتیم
از ایران چو بر جنگ بشتافتیم
بسی رنج دیدید در پیش ما
چو پیوند مایید و چون خویشِ ما
شنیدم که دارید راه گریز
نباید نمودن بدان سان ستیز
هر آن کاو بباشد بر این بارگاه
به گردون رسانم مر او را کلاه
همیشه سر انجمن دارمش
گرامیتر از جان و تن دارمش
کرا آرزو نیست کایدر بود
خداوند فرمان و کشور بود
چو خواهد که سوی خنیره شود
همان به کجا تا به تیره شود
نهانش چرا رفت باید به راه
چو خواهد فرستیم با او سپاه
همه مهتران خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همه ساله بخت تو همراه باد
زبان بدان از تو کوتاه باد
فریدون فرخنده ما را تویی
که بر ما تو فرّختر از خسروی
از ایران همه بینوا آمدیم
چو با شاه فرمانروا آمدیم
کنون مایه و ساز داریم و گنج
اگرچه کشیدیم با شاه رنج
نیاگان ما رنج دیدند نیز
ز شاهان پیشین گرفتند چیز
ولیکن نه چندانک ما یافتیم
چو اندر پی شاه بشتافتیم
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پُر از دود باد
ولیکن تو دانی که سالی چهل
برآمد که ما برگرفتیم دل
ز شهر و زن و بچّه و خان و مان
پُر اندیشه دل تا کی آید زمان
چه مایه ز یاران ما کشته شد
چه مایه به خاک اندر آغشته شد
به ایران ندانند ما را به نام
که زنده کدام است و مُرده کدام
به دستوری شاه یک باره بیش
به ایران بباشیم بر جای خویش
سر سال چون نامه آید به شاه
شتابیم یکسر بدین بارگاه
چنین داد پاسخ کِی نامدار
که شاید کنون چون بسازید کار
به دستوری بازگشتن به در
بگوییم با موبد نامور
بزرگان ز پیشش برون آمدند
ز شادی که داند که چون آمدند!
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۶ - ایمنی کوش از کار فریدون، و بازگشت به خوی وارونه ی خود
پراندیشه بود و همی سال چند
بدان کز فریدونش آید گزند
چو بگذشت بر وی بسی سالیان
سپاهی نیامد از ایرانیان
شد ایمن ز کار فریدون و رزم
به بگماز و آرام پرداخت و بزم
بزرگان که بودند از لشکرش
ز هر جای گرد آمده بر درش
بفرمود تا بازگشتند نیز
درم داد و اسبان و هر گونه چیز
خود و سرکشانش به گوی و شکار
همی راند شادان چنان روزگار
به نزد فریدون بسیار دان
سواری فرستاد وی کاردان
یکی نامه با پوزش و کهتری
فرستاد بی جنگ و بی داوری
فرستاده را گفت بر نیک و بد
نهانی گر آگاه گردی سزد
ببین تا چه سر دارد آن شاه زوش
به در، مرد چند است پولادپوش
بشد مرد چون باد و آمد چو دود
بگفت آنچه پرسید و پاسخ شنود
بدو گفت از امروز تا سالیان
تو را از فریدون نیاید زیان
ندارد سرِ کین و پرخاش و رزم
نشسته ست با نامداران به بزم
تو گویی که ماه است تاج از برش
ستاده ست رویین به گرد اندرش
ز بازار و لشکر بپرسیدم این
فریدون ندارد سر رزم و کین
دل کوش از این آگهی گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بفرمود تا پس دبیران شاه
به زندان بکشتندشان بیگناه
از ایشان به شادی و خوردن نشست
سر از گنج وز ایمنی گشته مست
چنان گشت گردنکش و تیره خوی
که جز خون و کشتن نکرد آرزوی
همه بستدی هرچه بودیش رای
زن و کودک خوب و هم بادپای
بدان خوی وارون خود باز شد
بدان کار و کردار خود باز شد
نه بخشایش آورد بر کس نه مهر
دگرگونه تر شد به آیین و چهر
بدان کز فریدونش آید گزند
چو بگذشت بر وی بسی سالیان
سپاهی نیامد از ایرانیان
شد ایمن ز کار فریدون و رزم
به بگماز و آرام پرداخت و بزم
بزرگان که بودند از لشکرش
ز هر جای گرد آمده بر درش
بفرمود تا بازگشتند نیز
درم داد و اسبان و هر گونه چیز
خود و سرکشانش به گوی و شکار
همی راند شادان چنان روزگار
به نزد فریدون بسیار دان
سواری فرستاد وی کاردان
یکی نامه با پوزش و کهتری
فرستاد بی جنگ و بی داوری
فرستاده را گفت بر نیک و بد
نهانی گر آگاه گردی سزد
ببین تا چه سر دارد آن شاه زوش
به در، مرد چند است پولادپوش
بشد مرد چون باد و آمد چو دود
بگفت آنچه پرسید و پاسخ شنود
بدو گفت از امروز تا سالیان
تو را از فریدون نیاید زیان
ندارد سرِ کین و پرخاش و رزم
نشسته ست با نامداران به بزم
تو گویی که ماه است تاج از برش
ستاده ست رویین به گرد اندرش
ز بازار و لشکر بپرسیدم این
فریدون ندارد سر رزم و کین
دل کوش از این آگهی گشت شاد
فرستاده را چیز بسیار داد
بفرمود تا پس دبیران شاه
به زندان بکشتندشان بیگناه
از ایشان به شادی و خوردن نشست
سر از گنج وز ایمنی گشته مست
چنان گشت گردنکش و تیره خوی
که جز خون و کشتن نکرد آرزوی
همه بستدی هرچه بودیش رای
زن و کودک خوب و هم بادپای
بدان خوی وارون خود باز شد
بدان کار و کردار خود باز شد
نه بخشایش آورد بر کس نه مهر
دگرگونه تر شد به آیین و چهر