عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۱
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹
مشک است توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقه آن ماه دلستان
زان توده توده، توده مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقه، حلقه تنگ آیدم جهان
چون قطره قطره آب لطیف است عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطره قطره آب است در بحار
زین شعله شعله، شعله نارست چون دخان
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان
زان دجله دجله، دجله بغداد دردمند
زین طرفه طرفه، طرفه بغداد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چو ذره ذره کرد مرا در هوا، هوان
زان پشته پشته، پشته چو کاه آیدم سبک
زین ذره ذره، ذره چو کوه آیدم گران
هجرانش پاره پاره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره داده به دست عنا، عنان
زان پاره پاره،پاره شود مر مرا جگر
زین خیره خیره، خیره شود چشم خون فشان
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفه دولت دهد نشان
زان نکته نکته، نکته رنج و جراحت است
زین تحفه تحفه، تحفه قبول خدایگان
زلفین حلقه حلقه آن ماه دلستان
زان توده توده، توده مشک آیدم حقیر
زین حلقه حلقه، حلقه تنگ آیدم جهان
چون قطره قطره آب لطیف است عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زان قطره قطره قطره آب است در بحار
زین شعله شعله، شعله نارست چون دخان
هر روز دجله دجله ببارم من از دو چشم
کو طرفه طرفه گل شکفاند به بوستان
زان دجله دجله، دجله بغداد دردمند
زین طرفه طرفه، طرفه بغداد شد نوان
تا پشته پشته بار فراقش همی کشم
چو ذره ذره کرد مرا در هوا، هوان
زان پشته پشته، پشته چو کاه آیدم سبک
زین ذره ذره، ذره چو کوه آیدم گران
هجرانش پاره پاره زمن برد خواب و خور
من خیره خیره داده به دست عنا، عنان
زان پاره پاره،پاره شود مر مرا جگر
زین خیره خیره، خیره شود چشم خون فشان
چون نکته نکته در غزل آرم ز وصف او
بختم ز تحفه تحفه دولت دهد نشان
زان نکته نکته، نکته رنج و جراحت است
زین تحفه تحفه، تحفه قبول خدایگان
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
امشب خوش آشناست به رویش نگاه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر روز جویم آب رخ روز رفته را
گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را
لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق
به یافتم ز گفته حدیث نگفته را
هرگز شب امید به دوران من ندید
جام می دوساله و ماه دو هفته را
خفاش بخت من چو نبیند چه فایده
گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را
در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام
ناسفته کرده ام همه درهای سفته را
فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر
در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را
زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ
در دیده آب می کنم الماس تفته را
گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را
لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق
به یافتم ز گفته حدیث نگفته را
هرگز شب امید به دوران من ندید
جام می دوساله و ماه دو هفته را
خفاش بخت من چو نبیند چه فایده
گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را
در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام
ناسفته کرده ام همه درهای سفته را
فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر
در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را
زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ
در دیده آب می کنم الماس تفته را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خواهم این بستان پرغم را به شوری درشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
کس چو من نیست که پیش نظر از دل برود
غایب از دیده نگردد ز مقابل برود
دولتی بود که مردیم به هنگام وداع
آنقدر زنده نماندیم که محمل برود
راه بیگانگیی پیش نداری که کسی
به دلیل ره و طی کردن منزل برود
صبر داریم که این تهمت عشق از سر غیر
همچو خون بحل از گردن قاتل برود
قصه ما به عزیزان وطن خواهد گفت
هرکه را تخته ازین ورطه به ساحل برود
نیکویی دوستی آرد به دل دشمن و دوست
همه جا سر زند این ریشه چو در گل برود
مرد عاشق ندهد دل به تماشای جهان
آن دهد کیسه به طرار که غافل برود
سر چشمان تو گردم که زبس خونخواری
قطره ای خون نگذارد که ز بسمل برود
من و آزار «نظیری » به کسی عارم باد
به زبان آید از آنم گله کز دل برود
غایب از دیده نگردد ز مقابل برود
دولتی بود که مردیم به هنگام وداع
آنقدر زنده نماندیم که محمل برود
راه بیگانگیی پیش نداری که کسی
به دلیل ره و طی کردن منزل برود
صبر داریم که این تهمت عشق از سر غیر
همچو خون بحل از گردن قاتل برود
قصه ما به عزیزان وطن خواهد گفت
هرکه را تخته ازین ورطه به ساحل برود
نیکویی دوستی آرد به دل دشمن و دوست
همه جا سر زند این ریشه چو در گل برود
مرد عاشق ندهد دل به تماشای جهان
آن دهد کیسه به طرار که غافل برود
سر چشمان تو گردم که زبس خونخواری
قطره ای خون نگذارد که ز بسمل برود
من و آزار «نظیری » به کسی عارم باد
به زبان آید از آنم گله کز دل برود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
سوزن به دل از بخیه و پیوند شکستیم
از بی هنری دست هنرمند شکستیم
در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار
عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر
بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم
در حقه نسیان گهر پند شکستیم
امروز نشد نقل عزیزان گله ما
صد بار من و تو به هم این قند شکستیم
هرگاه شنیدیم ز اخلاص حدیثی
طرف کلهی پیش خداوند شکستیم
تا روز مکیدیم سرانگشت حلاوت
زان قند که امشب ز شکرخند شکستیم
گفتیم به شادی مشو آلوده «نظیری »
لب خوش نشد از خنده و سوگند شکستیم
از بی هنری دست هنرمند شکستیم
در عشق به کامی نرسیدیم که بسیار
عهد پدر و خاطر فرزند شکستیم
از بهر نهالی که نشاندیم به خاطر
بس شاخ تر و نخل برومند شکستیم
ما حلقه به گوش سخن عشق و جنونیم
در حقه نسیان گهر پند شکستیم
امروز نشد نقل عزیزان گله ما
صد بار من و تو به هم این قند شکستیم
هرگاه شنیدیم ز اخلاص حدیثی
طرف کلهی پیش خداوند شکستیم
تا روز مکیدیم سرانگشت حلاوت
زان قند که امشب ز شکرخند شکستیم
گفتیم به شادی مشو آلوده «نظیری »
لب خوش نشد از خنده و سوگند شکستیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
چند در دل آرزو را خاک غم بر سر کنم
آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه
شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش
ناله ای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
تا نبینم زهر چشمش را نمی یابم حیات
گر به آب خضر کام زندگانی تر کنم
با وجود ناامیدی بسکه مشتاق توام
مدعی گر مژده وصلم دهد باور کنم
گر جز از خاک سر کوی تو خیزم روز حشر
خاک صحرای قیامت را همه بر سر کنم
عالمی امروز بر حالم «نظیری » خون گریست
وای اگر فردا چنین جا در صف محشر کنم
آتشی را تا به کی در زیر خاکستر کنم
چند بینم خواری و در سینه دزدم تیر آه
شعله را تا کی نگهبانی به بال و پر کنم
زاریم گویا اثر دارد که امشب بر درش
ناله ای ناکرده خواهد ناله دیگر کنم
تا نبینم زهر چشمش را نمی یابم حیات
گر به آب خضر کام زندگانی تر کنم
با وجود ناامیدی بسکه مشتاق توام
مدعی گر مژده وصلم دهد باور کنم
گر جز از خاک سر کوی تو خیزم روز حشر
خاک صحرای قیامت را همه بر سر کنم
عالمی امروز بر حالم «نظیری » خون گریست
وای اگر فردا چنین جا در صف محشر کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
به دل فگار دارم گله بی نهایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
به کدام امیدواری نکنم شکایت از تو
به هزار جان سپاری ز جفا نیامدی باز
شده ناامید دیگر دل من به غایت از تو
سر و برگ من نداری به کجا روم؟ چه سازم؟
دل پر شکایت از غم لب پر حکایت از تو
تو به خنده لب بجنبان دل و جان به تو مسلم
تو به رحم آشتی کن من و این ولایت از تو
ز رقیب اگر تنزل نکنم چه چاره سازم
که اگر به خون بگردم نرسد حمایت از تو
به ازین نمی توان شد که نصیب شد ز اول
گنه و جنایت از من کرم و عنایت از تو
دم مرگ شد «نظیری » ز جفاش دل تهی کن
که به روز حشر حرفی نکند سرایت از تو
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم
که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
بسکه کوتاه بود روز وصالش واعظ
ترسم از جیب به دامن نرسد چاک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم
که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
بسکه کوتاه بود روز وصالش واعظ
ترسم از جیب به دامن نرسد چاک مرا