عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
ای شیخ کرامت منما رهبر شو
نی چون کاغذ ز باد بالاپر شو
چون خس بر آب رفتن از بی مغزی است
در بحر یقین غوطه خور و گوهر شو
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
ای نفس و هوا برده دلت را، جان کو؟
ای داده به تن نقد روان جانان کو؟
چون تازه مسلمان به هوای دنیا
دین را بر باد داده ای، ایمان کو؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
با نفس دغل تو بدگمان باشی به
تا بتوانی تو ناتوان باشی به
پرواز به بال دیگران همچون تیر
صد بار شکسته چون کمان باشی به
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
ای عهدشکن قیمت ما را چه شناسی
تا مهر نورزی تو وفا را چه شناسی
ناگشته فنا خود به بقا راه نیابی
تا خود نشناسی تو خدا را چه شناسی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
آن بدگهری که بد بود با نیکی
دیو است به نیک و دد بود با نیکی
سگ را چو کنی بزرگ، درویش گزد
با بد نیکی چو بد بود با نیکی
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
با آیینه دمی شدم روی به روی
گفتا همه عیب من به من موی به موی
گفتم که چرا عیب کسان می گویی
گفتا که نه عیب است که گویم بر روی
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۲
به اهل راز چه نسبت رقیب بدگو را
لب پیاله کجا و زبان شانه کجا
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۳
متاع پاک ندارد به گفتگو حاجت
گرفته است سعیدا از آن زبان صدف
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۱۳
به نقش و خال و خط دهر دل مده زنهار
نه عاقلی است که گیری به دست خود دم مار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
شراب آتشین آمد ز دست ساقی جانها
بنوش این جام آتش را، «توکلنا علی المولا»
شراب ارغوان درکش، مترس از آب و از آتش
برقص آ یک زمان خوش خوش، ببین در جودت صهبا
کمالات خود از خود جو، که بحر وحدتی، نه جو
تویی ناموس این صهبا، تویی قاموس این دریا
تو آن شاه جگر سوزی، که سلطانی و فیروزی
کمینه جام تو دریا، کمینه پشه ات عنقا
مترس از حیله ی دشمن، قدم در عشق محکم زن
درآ در وادی ایمن، که من پیمودم این صحرا
ز من بشنو سخن آسان، تو فرصت را غنیمت دان
ز عاشق یاد گیر، ای جان، مکن امروز را فردا
تو جان جان جانانی، ز چشم خلق پنهانی
برون آی از در خانه، که بربستند محملها
به هر جایی که آن یارست من سرسبز و دلشادم
«و کنا حیث ماکانوا و کانوا حیث ما کنا»
همیشه قاسم مسکین به تو امید می دارد
تویی حاضر، تویی ناظر، تویی پنهان، تویی پیدا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
«کل من رام تف بوجه سما»
«رجع التف بوجهه ابدا»
چند ازین جهل را پرستیدن
تا بکی پیروی نفس و هوا؟
گر تو مردی بگو که: چندین چیست
نفی مستان حق علی العمیا؟
پادشاهان عرصه ملکوت
شاهبازان قرب «اوادنا»
در بحر محیط کن فیکون
جان مقصود و مقصد اقصا
رهبران خرد براه نجات
سالکان طریق صدق و صفا
باده نوشان جام «لم یزلی »
ماهرویان «احسن الحسنا»
حد ما نیست وصف این شاهان
«ربنا عافنا و ارحمنا»
حیف باشد که باز نشناسی
جوهر جان ز صخره صما
نشناسد ز جهل زاهد شهر
مهره خر ز لؤلؤی لالا
قاسمی هرچه هست ارادت اوست
«سیدی، ربنا، توکلنا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
دمادم می دهد ساقی لبالب ساغر جان را
مگر یکدم برقص آرد سبک روحان عرفانرا
مرا سامان هشیاری نخواهد بود، حمدالله
که مست باده وحدت نه سر داند،نه سامانرا
رقیب ما مسلمانان شد،بنو،اما نمی داند
بدین باور نمی دارند قول نامسلمانرا
اگر خواهی براندازی ز عالم شیوه تقوی
برقص آ و برافشان طره زلف پریشانرا
چه محرومی و مهجوری؟که از راه یقین دوری
ز روباهی نمی دانی کمال شیر مردانرا
خوشست این باغ واین بستان،خوشست این گنبد رخشان
خوشست این تن،خوشست این جان،چگویم جان جانانرا؟
بیار، ای ساقی مهوش، بیار آن جام پر آتش
ز رویت شعشانی کن سجنجل های ایمانرا
درآ در وادی ایمن، مترس از حیله دشمن
ز فرعونان چه غم باشد دل موسی عمرانرا؟
از آن مشهور شد شیطان بلعنت های جاویدان
که خالی دید از مردان حق میدان سلطانرا
نه خاقان بینی و قیصر، نه فغفور و نه اسکندر
بغربال از ببیزی خاک ایران را و تورانرا
مگو: نقل متین دارم، مگو: عقل امین دارم
یقین دان مردم دانا نباشد سخره شیطانرا
تو ترسا شو، اگر خواهی که نفست رو بدین دارد
مگر نشنیده ای هرگز حدیث پیر صنعانرا؟
مگو: من از مرید خاص آن سلطان بسطانم
چو طیفوزی نمی یابی، طلب کن شاه خرقانرا
همه اروح مکتوبند از آن عالم بدین عالم
تو مکتوب خداوندی، طلب کن سر عنوانرا
ز قاسم بشنو، ای مقبل، برآور پای خود از گل
درین وادی مکن منزل، ببین این موج و طوفانرا
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
سخنی می رود به صدق و صواب
جان عالم تویی، به جان دریاب
جمله ذرات رو بدان سویند
که تویی جمله را ملاذ و مآب
با تو کس را برابری نرسد
که تویی مرجع ثواب و عقاب
دل و جان را کجا کند روشن؟
زاهد مرده، واعظ در خواب
سعی کن، سعی، تا برون آری
کشتی عمر خویش از غرقاب
قاسمی، عمر نازنین بگذشت
به شتابست عمر ما، بشتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
رنگ رز رنگ خمی کرد و نیامد خم راست
گنه رنگ رزست این و تو گویی خم راست
رنگ رز کافر اماره آواره بود
قول و فعلش همه در راه خدا روی و ریاست
رنگ عقل و دل و جان گیر، اگر رنگ رزی
رنگ اماره ی بدکاره همه زنگ خطاست
گر تو در رنگ رزی عاقل و دانا باشی
جنس با جنس درآمیز، که نورست و صفاست
رنگ جان رنگ لطیفست درآمیز درو
که همه نور هدایت ز جبینش پیداست
نفس اماره ی ما مایه ی کفرست یقین
چون که برخاست، همه کفر و ضلالت برخاست
این همه گفت و شنیدیم ولی هست یقین
کار با زاهد خود کام نمی آید راست
جان به هجران تو آخر چه الم ها که کشید؟
دل به درد تو درآمیخت که آن عین دواست
دل و جان را به تو دادیم و فراغت گشتیم
قاسمی، در ره تحقیق فنا عین بقاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
اگر در مغز، اگر در پوست یارست
بهرجایی که هست آن یار غارست
ترا، گر روی دل با روی حق نیست
بهر رو از همه رو شرمسارست
دلا، گر عاشقی بگذار و بگذر
که عاقل در میان گیر و دارست
اگر تو نقش خوانی، نقش بر خوان
همه عالم پر از نقش و نگارست
مگو اسرار حق با نفس جاهل
که نه اهل نظر اهل نظارست
ز خود بیرون مرو، تا گم نگردی
که آن یار گرامی در دیارست
مرا هرکس که بیند مست گوید
که: قاسم مست چشم پرخمارست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
امروز بهرحال به از دی و پریرست
عالم همه پر عنبر سارا و عبیرست
آفاق عبیر بیز شد، آخر چه ظهورست؟
یا نور تجلی که ز سلطان نصیرست
ار جمله ذرات جهان مخفی و پیداست
ار جمله صفت شاهد بی مثل و نظیرست
زنهار! دل از غیر نگه دار، که آن یار
در هر نفسی واقف اسرار ضمیرست
جان و دل آفاق بیک جلوه ببردی
خوش حالت صیدی که بدام تو اسیرست
ای طالب دیدار، برو دیده بدست آر
چون واقف اسرار شوی خیر کثیرست
قاسم، چو خطا رفت، بیا سجده سهو آر
کان لطف و کرم توبه ده و عذر پذیرست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
گر دردمند گردد دل، دولتی عظیمست
چون دردمند او شد، دل بعد از آن سلیمست
در راه عشق و وحدت حیرانی است و حیرت
امید در نگنجد، چه جای ترس و بیمست؟
بعد از وفات دانی احوال جان چه باشد؟
بی دوست در جحیم است با دوست در نعیمست
گر زهد و علم داری درد خدا نداری
در وقت جان سپردن دل با ندم ندیمست
بی مایه محبت، کانست اصل فطرت
این زهد ما سقیمست وین علم ما مقیمست
بعد از خرابی تن احوال دل بدانی
خیرست اگر حمیدست، شرست اگر ذمیمست
سرمایه دو عالم عشقست پیش قاسم
خوش بخت آنکه جانش در عشق مستقیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ملامت را بمان، چه جای بیمست؟
که روح القدس جانت را ندیمست
اگرچه راه دشوارست آخر
که امداد از مددهای کریمست
تو عاشق باش و طور عاشقی ورز
که عاشق بر صراط مستقیمست
غنیمی کز روانت روضه سازد
بچشم سر ببین: عشق آن غنیمست
دلی، کز عاشقی بی رنگ و بویست
مخوانش دل، که شیطان رجیمست
دلم را غیر درگاه تو جا نیست
مدام این دل برین درگه مقیمست
بیا، قاسم، ز هستی توبه می کن
که سلطان تو تواب الرحیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
شریعت در طریقت مستعینست
شریعت راه فخرالمرسلینست
شریعت شیوه مردان راهست
شریعت شاهراه مستبینست
شریعت حکمت مردان راهست
شریعت قصه حبل المتینست
شریعت از امور اعتدالیست
شریعت شارع علم الیقینست
طریق شرع را خوف و خطر نیست
وگر باشد هم از دزدان دینست
باستحقاق پیشی کن درین راه
ترا گر فکر روز واپسینست
ز قاسم این سخن را یاد گیرد
کسی کور است دان و راست بینست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
آن یار جفا پیشه، که پشتست و پناهست
هم پشت و پناه آمد و هم عزت و جاهست
جانها همه مستند، بدان شیوه که هستند
زان شاه دل افروز، که سلطان سپاهست
زان خواجه چه حاصل؟ که ز خود در نگذشتست
گر مفخر شهرست وگر مرشد راهست
با واعظ افسرده بگویید که: غم نیست
گر چشم سفیدست ولی روی سیاهست
گفتی که: اگر قصه این راه نگوییم
زنهار مکن پیشه، که این پیشه تباهست
هرجا که کند زلف تو غارت دل و جانها
آن جای یقینست که دامی ز بلا هست
قاسم، نظر از دوست مگردان، که دریغست
جان تو، که در عین حجابست و گناهست