عبارات مورد جستجو در ۵۸۲ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در هجاء ملیح و مدح سیف الدین بن شمس الدین
ملیح مغ بچه را در طعام خوان هجا
سزد که ملح زیارت کنم که هست سزا
ملیح تر شود آن زن فروش وگر نشود
همین که هست بس است آن گدا ابن گدا
دهد ملیح ز منکوحه ملیحه خویش
نشان ممحله خوان شهری و غربا
پی تبرک هر کس بدو زند انگشت
نداند این ز کجا آمد آن دگر ز کجا
ز زن بمزدی منکر شود ملیحک و هست
هزار حمدان با دو هزار خایه گدا
شراب پر خورد و مست خسبد و خیزد
گهی رباب کسی را و گه کسی او را
جمال مستندان سر پل است باصل
بیک پدر نه مسلمان بصد پدر ترسا
تبار خود را آتش پرستی آموزد
بدان رسوم کز اجداد دید و از آبا
بحرمت می چونان که موبدش فرمود
دهان بسته گشاید سر خم صهبا
جوخم گشاد ز می خاک را نصیب دهد
که ما بخاک دهیم آنچه خاک داد بما
مغی است برده سر از چنبر محرک و رند
ز بیم تیغ مسلمان شده بروی و ریا
کند بقبله تازی ز هر کدیه غاز
بدل بقبله دهقان کند نماز روا
چو پیر مغ را بیند کلاه کج بر سر
کند در آرزوی آن کله قمیص قبا
کلاه مغ را دستار خود غلاف کند
چگوید این همه دستار من کلاه شما
بدانکه گفت محمد حیا از ایمان است
ندارد ایمان آن . . . بی حیا و میا
به بی حیائی هنگام کدیه فخر کند
دلیل گوید مناع روزی است حیا
ملیحک سر پل ترکتاز و جلف زنی است
سر پلی است که یابد گناه کار جزا
بسیف محو شد از گناهکار گنه
گناهکار ملیح است و کار سیف محا
شه ائمه اسلام سیف شمس حسام
حسام قسمت و سیف احترام و شمس لقا
لقای فرخ او بر زمین چو نور افکند
ز شمس تیره شود بر سپهر شمس ضحی
صواب رای وی از وی بعمر نگذارد
که بر بسیط زمین خطوه زند بخطا
خطی کشید بر اهل خطا بعهد ملک
که پادشاه ختا نگذرد ز خط وفا
غریق منت خود کرد اهل دین را کل
چنین کند بزرگان دین درین دنیا
شوند اهل سمرقند شاد ز آمدنش
چو این خبر ببخارا برد نسیم صبا
بخاریان هواخواه بصدر و بدر جهان
روند مرده ورافزون ز ذره های هوا
چو ذره های بیش او باستقبال
رسند ناشده کم ذره ز مهر و هوا
دررفشانم در مدح شاه سیف الدین
که طبع و خاطر دارم چو پر درر دریا
چو سوزنی لقبم درکشم برشته نظم
بنوک سوزن نظام طبع در ثنا
رضای صدر جهان باد و سیف دین پسرش
به نیک نامی کاندر وی است طول بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در مدح رکن الدین محمود و مطایبه
امیر عالم سالار رکن دین محمود
که از سعادت چرخ است بخت تو مسعود
چو من زنام و زبخت تو یاد گیرم و فال
چو بخت و نام تو مسعود گردم و محمود
سخا وجود همه عالم ار شود معدوم
مرا چه باک بود چون سخای تو موجود
تو آن عطا ده بی منتی که سائل را
بعمر تو نبد از تو خلاف یک موعود
سخای حاتم طائی و معن شد بعدم
کف جواد تو تا آمد از عدم بوجود
ز شرم شمه خلق تو بوی خوش ندهد
اگر بر آتش سوزان نهند عنبر و عود
بسان عنبر و عودم بر آتش از خجلت
بدانکه دیرتر آیم بخدمت معهود
چرا نیایم و تقصیر را نخواهم و عذر
نه از در تو مرا کرد هیچکس مطرود
ترا بحق من آن همتست و آن شفقت
که هیچ والد را نیست در حق مولود
چرا بهزل و بجد از تو چیز درنخوهم
دهم بشاهد و شمع و شراب و نغمه عود
بدینطریق که من از تو چیز درخواهم
ترا خوش آید و نبود سئوال من مردود
عطای تست و سئوال من اندرین گیتی
که چون شمار کنی هردواند نامعدود
بدانکه پیش بده سال من درین حضرت
چو شاه بودم و از شاهدان شهر جنود
عمود بازیکان داشتم معاجر کان
لقب شده همه را شاهد و مرا مشهود
هر آنگهی که عمود من آمدی بقیام
عمود بازیکانرا بدی رکوع و سجود
مهی دو بار هزاران عمود بازیکان
همی بسیم تو حاصل شدی همه مقصود
کنون دو سال برآمد که سیم تو نرسید
عمود بازیکان رفته اند و مانده عمود
عمود بازی بی سیم هیچکس نکند
تو نیک دانی و نبود ز رأی تو مفقود
فرست سیم و پراکندگان من جمع آر
و یا عمود مرا جای کن به . . . ن حسود
در عبادت معبود تا نه بربندند
بقای عمر تو خواهم زخالق معبود
بقا دهاد ترا کردگار چندانی
که در خواطر و اوهام ناید این محدود
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در هجاء یاقوتی جولاهه
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک مامجه برماند و دگر مامجه برماند
با . . . ن چو مغاک پدران مامجه پذرفت
تا مامجه بر ریش چو غرواش پدر ماند
زان پیرک جولاهه بت خاره بدباب
نی نی که دو خر ماند نگویم دو پسر ماند
زان هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند
این خر که بمانده است بتر زان خر مرده است
این غبن از آنست که بد رفت و بتر ماند
مسعودک غر مرد بغاپیشه که در اصل
کودک بدو غر بود چو پیرک شد غر ماند
آن ماده و نر دوک که اندر دو ولایت
نا . . . ده مر او را نه همانا که ذکر ماند
از عشق کلاه و کمر و کیسه همیشه
چشمش سوی ترکان بکلاه و بکمر ماند
حجاج و عمر هر دو چو بردند مراو را
. . . نش بدریدند و از آنحال سمر ماند
. . . ری چو تبر دسته سخت اک همی خورد
تا . . . ن چو تبر دسته چو سوراخ بتر ماند
سوراخ بتر تنگ بود حلقه در گوی
هم حلقه در تنگ بود حفره در ماند
در سلم مسجد بسر کفش گران بر
از دست حنا بسته اورنگ و اثر ماند
مردان هنر سینه زدندش بزمین بر
در سینه اش از آن کینه مردان هنر ماند
تا کرد ورا قاضی احمد ادب الکند
از حفظ کتاب ادب القاضی درماند
از قاضی احمد بادب کردن این دول
نوبت بدگر ماند و دگر ماند و دگر ماند
اندر دلش از بغض ائمه شجری رست
چه شوم ثمر خواهد از آن شوم شجر ماند
از دین شجر هجو وی اندر دل من رست
زان نیک شجر بین که چنین نیک ثمر ماند
در سینه هر کس که بود بغض ائمه
جاوید چنان دانش که در قعر سقر ماند
ای دفتر شعر پدرت آنکه بهر بیت
راوی ز فرو خواندن آن چون دف تر ماند
از تیغ هجای پدر من پدر تو
صدره بهزیمت شد و سر بر دو سپر ماند
هر چند ندارد پسر من خبر از شعر
از خنجر هجوش پسرت خواهد سرماند
گوئی پسره گوی هنر برد زاقران
بر سبلت اقرانش ری ار مرد و اگر ماند
تو هیچکسی در ره شعر و پسرت هم
من وصف شما گفتم و بر راهگذار ماند
از نیشکر است این قلم شعر نویسم
کز سیروی این شعر چو خروار شکر ماند
شیرین تر از این شعر نویسد قلم کس
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در وصف حال خویش
از قصه دوشینه من تا که خداوند
آگاه شود می بسرایم سخنی چند
دوشینه مرا انده آن نامده فرزند
بربست بصد بند و فرو داشت بصد بند
تا صبح بمن خیل خیالات فرستاد
ناآمده محمود من آن جان و جگر بند
میرفت و می آمد دل من تابگه صبح
چون بانگ سگ از سیر بگرمای سمرقند
میبرد و می آورد جوانی و پیامی
من زو بپیامی و جوابی شده خورسند
آورد پیامی که بقای پدرم باد
چندانکه شمارنده نداند عددش چند
دادمش بدان جان و جگربند جوابی
صد جان پدر باد اباجان تو پیوند
آورد پیامی که همیگوید مادر
تاب تو ز دل بیخ وفاداری برکند
دادمش جوابی که بگو باب من ای مام
در سینه همه تخم وفای تو پراکند
آورد پیامی و چنین گفت دگر بار
ترسم که غلام بازه شوی ای پدر ورند
دادمش جوابی که مترس از قبل آنک
شد بسته بمن بر در آن کار بسوگند
آورد پیامی که نباید که خوری می
مستک شوی و عربده آغازی و ترفند
دادمش جوابی که ز بی سیکی اینجا
یک مست نباید بدو هشیار و خردمند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
بی تو شبکی مادر من بستر نفکند
دادمش جوابی که چه منت که مرا نیز
بی مادر تو هیچ نخسبید فراکند
آورد پیامی که شکر تنگی آورد
تا باز گرفتی ز . . . س مادر من لند
دادمش جوابی که بیک شب که بیایم
چندانش به . . . یم که نماند درو دربند
آورد پیامی که ز ما تا تو برفتی
در خانه ما هیچ نه دود است و نه جرغند
دادمش جوابی که مکن سرزنشم بیش
کز نعمت الوان خوهم آنخانه درآکند
آورد پیامی که بما برگ زمستان
نفرست و زان پس بهمه عالم برخند
دادمش جوابی که بیارم چو بیابم
ده ساله نوای تو بیک جود خداوند
تاج سر سادات حسین عمر آنکو
پیغمبر حق راست گرامی تر فرزند
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۹ - حکیم سوزنیم
حکیم سوزنیم چشم شاعران بهجا
چو چشم باز بدوزم بسوزن پولاد
بسان سوزن بی رشته خاطری دارم
بهر کجا که درآید، فرو رود آزاد
چو رشته درکشم از هجو یکجهان شاعر
بیکدگر بردوزم که درنگنجد باد
کسی که گفت مرا هجو و نام خویش نگفت
کند چو سوزن هجوم در او خلد فریاد
بگیرم آنگه ریشش یکان یکان بکنم
چو پر جوزه اندر ربوده گرسنه خاد
بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر
سیاهه حشر زن شده ترا داماد
مرا هجا چه کنی چون هجا بمن ندهی
هجای من ببدیع الزمان کجا افتاد
کنم مراو را تا هجو من بدو برسد
وی از هجای من اندوهگین شود یا شاد
نه من مراو را شاگرد شایم و نه رهی
نه آنکسی که مراو ترا بداست استاد
بیا و هجو مرا پیش روی من برخوان
اگر توانی در پیش روی من استاد
لفیظ کردی فرزند خویش و میدانم
که شعر باشد فرزند شاعر و زو زاد
لفیظ بود که فرزند خویش کرد لفیظ
که داند این ز که ماند و که داند آن ز که زاد
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۳ - بشنو حکایتی ز من
کور و کر و دراز و سطبر است و سرنگون
سرگرد و بن قوی و سیه پوش و احمر است
ططناز و پر هراس و چو پستانست در لباس
کناس و دیر آس و میانش رگ آور است
نامش قضیب و خوره و کالم بدان و ایر
نیمور و بوالعمیر است کنده چو کند راست
اندر شود به . . . ونها این ایر دزد وار
. . . ایه چو دیده بانی استاده بر درست
چون . . . ایه طاق طاق کند . . . ایه چاک چاک
در بسترم تو گوئی میدان نو درست
من دوش خفته بودم در بستر از قضا
گفتم بلای در کشاده در اندرست
در اوفتاد بدین بوالعمیر من
گوئی که سختیش چو یکی پای استرست
گفتا غلام خواهم چون ماه کنده ای
ورنه بدرم آنچه لحافست و چادرست
چو طاقتم نماند برون آمدم بدر
دیدم یکی غلام که گوئی صنوبرست
مست از نبید منکر و گم کرده راه خویش
موی زنخ درشت تو گوئی که کنگر است
برتافتم ازو رخ و گفتا که ای حکیم
خواهی تو میهمانی کو مست چون خرست
گفتم چرا نخواهم برخیز و اندر آی
کامشب ترا کتاب زمانست و شاعرست
من چون یکی دو . . . ادم ووار خود بخواب بود
آنجا ببوفتاد که گوئی نه جانور است
من دست پیش بردم و بگشاده بند او
تا . . . دلش سخت فربه یا سخت لاغر است
دیدم برهنه . . . ونی سرخ و سفید و گرد
. . . ونی نبود . . . ون که یکی باغ بی درست
بسیار بوسه دادم و پس برنهادمش
گفتم به . . . ون فراخی خلقیت چاکر است
آ . . . دو . . . رد کردم و آگاهیش نبود
گوئی که مست خفته بنزدیک مادر است
بگرفتم و فشردم اندر میان پاش
گفتمش آرزوی . . . ون تو امشب مزور است
خوش خسب و دیر خیز و مترس از بلای ایر
کت باک نیست گر همه گر ز سکندر است
بشنو حکایتی ز من از وصف ایر من
کز ایرهای سخت همین عنبرتر است
سوزنی سمرقندی : بخش دوم قطعات
شمارهٔ ۶ - قویدست در شکار
با دو شکار بست نظامی دل و هوس
فتراک او نه بیند بی صید هیچ کس
گشته است بر شکار چنان دست او قوی
کز کوه خود همی برباید همی مگس
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
ای از گل مکرمت سرشت تن تو
شد خربره اهل تیغ چون دشمن تو
خون ریختن خربره در گردن تو
لیکن دیت خربره در گردن تو
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بر درج عقیق سیم خندید لبم
چون دست و دل ترا پسندید لبم
بر دست و لب تو سودها دید لبم
یکبوسه بصد طپانچه بخرید لبم
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای یار تبیره زن بایسته چو جان
وی همچو تبیره چست و باریک میان
دو رخ چو تبیره دارم ایجان جهان
یکچند بر اینم زن و یکچند بر آن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
نفی قیل و قال کم کن ای که خواهی حال‌ها
حال‌ها مغزست و بر وی پرده قیل و قال‌ها
گلبن برهان بهار طرفه‌ای دارد ز پیش
باش تا گل‌ها دمد از خار استدلال‌ها
تا جمال خویش بینی دل ز هر نقشی بشوی
پرده‌های چهرة آیینه شد تمثال‌ها
نامة اعمال را حرف معاصی زینب است
بر عذار نیکوان خوش می‌نماید خال‌ها
عشق یک حرف است و معنی کاروان در کاروان
زهرة تفصیل‌ها شد آب ازین اجمال‌ها
حرف ما کج‌مج‌زبانان عشق می‌داند که چیست
همچو مادر کس نمی‌داند زبان لال‌ها
درهم ماه است حاصل در کف و دینار مهر
عمرها شد خاک می‌بیزیم ازین غربال‌ها
هر دو عالم را به جای دست بر هم می‌زنیم
وقت پروازست می‌باید به هم زد بال‌ها
لحظه‌ای تا وصل او فیّاض گردد قسمتم
صرف این یک لحظه کردم ماه‌ها و سال‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
یک جهان بر هم زدم کز جمله بگزیدم ترا
من چه می‌کردم به عالم گر نمی‌دیدم ترا
با همه مشکل‌پسندی‌های طبع نازکم
حیرتی دارم که چون آسان پسندیدم ترا!
یک بساط دهر شد زیر و زبر در انتخاب
زین جواهر تا به طبع خویش برچیدم ترا
من ز خود گم می‌شدم چون می‌شنیدم نام تو
خویش را گم کرده‌تر می‌خواستم دیدم ترا
کی قبول من شدی فیّاض در ردّ و قبول
تا به میزان «رهی» صد ره نسنجیدم ترا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خوی کرده و نشانده بر آتش گلاب را
آه این چه آتش است که می‌سوزد آب را
از دیدن تو دیده فرو بسته‌ام ولی
دل در کمین نشسته هزار اضطراب را
سیراب میتوان شدن اکنون که تیغ تو
قیمت به خون تشنه رساندست آب را
گفتی که روی خوب چو دیدی ندیده کن
نادیده کس چه‌گونه کند آفتاب را!
چون خواب خوش کنیم که شب در کمین ماست!
چشمی که در خیال زند راه خواب را
ما را دگر چه بر سر آتش نشانده‌ای
باری به غمزه گو که نسوزد کباب را
فیّاض قدرتیست که شیرین‌تر آیدم
هر چند تلخ‌تر دهد آن لب جواب را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
تا ز دمسردان نگه دارم چراغ خویش را
چون فلک شب واکنم دکان داغ خویش را
منّتی نه از بهاران بود و نه از چشمه‌سار
ما به آب دیده پروردیم باغ خویش را
با جنون نارسا نتوان ز عقل ایمن نشست
اندکی آشفته‌تر خواهم دماغ خویش را
پرتو بخت سیه را بر سرم تا سایه کرد
کم ندانیم از هما اقبال زاغ خویش را
داغ دل را با کسی فیّاض ننمودم چو صبح
زیر دامن سوختم چون شب چراغ خویش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سایه زلفت به سر شمشاد سازد شانه را
سبز در آتش کند اقبال خالت دانه را
مستیم چون بوی گل پنهان نمی‌ماند به کس
من که بر سر همچو شاخ گل زدم پیمانه را
حال ما از ما چه می‌پرسی که پامال توییم
سیل داند سرگذشتی هست اگر ویرانه را
وضع دنیا گرنه با انجام باشد غم مدار
خاصه از بهر خرابی ساختند این خانه را
چارة غم در محبّت تن به غم دردانست
سوختن آبی بر آتش می‌زند پروانه را
تا به راه افتادم از بیراه شوقم مانده شد
جاده کی زنجیر بر پا می‌نهد دیوانه را
عیش دنیا عاقلان را سخت غافل کرده است
از برای خواب پیدا کرده‌اند افسانه را
گم نخواهد گشت در خاک این گرامی تخم پاک
سبز خواهد کرد دهقان عاقبت این دانه را
در میان کفر و دین بیگانگی فیّاض چیست؟
صلح باید داد با هم کعبه و بتخانه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بنشین که بی‌رخ تو ندارم قرار و تاب
عمر عزیز من چه به رفتن کنی شتاب!
صد نکته هست در تو که در آفتاب نیست
حسن تو احتیاج ندارد به آب و تاب
معشوق اگر نجیب بود حسن شرط نیست
رنگ شکسته کم نکند قدر آفتاب
از بس خجل شود ز نسیم تو، دور نیست
گر در دماغِ غنچه شود بوی گل گلاب!
ترسم ز چشم فتنه گزندی به او رسد
طفل نگاه خیره و روی تو بی‌نقاب
ترسم که رنگ بر رخ تو شرم بشکند
زلفت فکنده است کتانی به ماهتاب
فیّاض بر رخش نظری چون کنم ز دور
صد غوطه می‌خورد نگهم در خوی حجاب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مگر از عشق نگاری به دلش تأثیرست
که گل عارض او دست زد تغییرست
ای بت از قامت خم‌دیدة عاشق حذری
این کمانی‌ست که آه سحر او را تیرست
رام شد تا دل دیوانه به او، دانستم
که سر زلف تو از سلسلة زنجیرست
عاشقان خم ابروش خطرها دارند
راه این قافله دایم به دم شمشیرست
غیر فیّاض کس از وی نکند سر بیرون
خواب بختم که پریشان شدة تعبیرست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ناز آتش، غمزه آتش، خویِ سرکش آتش است
پای تا سر آتش است آن مه ولی خوش آتش است
آن شکارافکن دگر آتش به صحرا می‌زند
برز بر خود آتش و در زیرش ابرش آتش است
مرغ تیرش بال و پر ترسم بسوزد از غضب
تا نگاهش بر کمان افتاده ترکش آتش است
کم بود آشفتگان را یک نفس بی‌هم قرار
حسرت زلف تو در جان مشوّش آتش است
نالة من می‌تواند چرخ را از پا فکند
آه سرد من برین سقف منقّش آتش است
عشق در هر سر که افتاد کار خود را می‌کند
هیزم از خارست از چوب گل آتش آتش است
بسکه بی‌آن آتشین رخ ناخوشی‌ها دیده است
آنچه اکنون می‌کند فیّاض را خوش آتش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
کمان آهِ که یارب کشیده تا گوش است؟
که طرّة تو به آن پردلی زره‌پوش است
بیا که بر تن عشّاق پیرهن نگذاشت
قبای ناز که با قامت تو همدوش است
تو ای نسیم، گلابی به روی بلبل زن
که ناله در سر منقار مست و مدهوش است
عرق به روی تو می‌غلطد و نمی‌داند
که خون شبنم و گل چون زرشک در جوش است
گرفته باز قبا تنگ در برش فیّاض
نصیب ما و تو خمیازه‌های آغوش است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
آه جگر ماست که آتش شرر اوست
مژگان تر ماست که صد ابر تر اوست
زلف تو که چون راهزنان گوشه گرفتست
هر فتنه که در شهر شود زیر سر اوست
بلبل به قفس داشتن امروز روا نیست
صد گل به چمن گوش بر آواز پر اوست
آن بت که نه در دارد و نه خانه کدامست؟
کاین نالة بیچارة ما دربدر اوست
در عشق ز بس نالة فیّاض ضعیف است
از سینه سوی لب ره دور سفر اوست