عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۶ - دیدن شاه آتبین جمشید را در خواب
به خواب اندرون شد شبی سهمناک
روان جهاندار جمشیدِ پاک
چو شمعی بیامد به بالین اوی
ببوسیدن چشم جهان بین اوی
یکی بسته طومار دادش به دست
بدو گفت کایدر تو بس کن نشست
بزودی به ایران زمین گرد باز
به بیگانه بر هیچ مگشای راز
که گاه آمد اکنون که کین پدر
بخواهی ز ضحّاک بیدادگر
چو بیدار شد شاه، با کامداد
نشست و مر این خواب را کرد یاد
چنین داد پاسخ که شاها، درنگ
چرا کرد باید بر این مرز تنگ
چو طومار، منشور باشد درست
خردمند از این بِه نشانی نجست
که منشور شاهی تو را داد شاه
همی کرد باید تو را ساز راه
به کام مهان گردد اکنون جهان
ز دیوان تهی ماند وز گمرهان
دوبارت نمودند ایدون به خواب
بهانه چه مانده ست؟ ره را شتاب
چنین است خواب و گزارش چنین
در این کار، شاها، سگالش گزین
چه چاره سگالم بدو گفت شاه
که جایی به دریا ندانیم راه
به دریا همی راه دانیم و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
نهانی نشاید گذشتن بدوی
نه نیز آشکارا شدن هست روی
بدو گفت کشتی بسی ساخته ست
ز کار تو یزدان بپرداخته ست
به کشتی نشینیم هنگام خواب
برانیم جایی به یک ماه از آب
بدین رای خشنو نگشت آتبین
بدو گفت رایی دگر برگزین
تو را راز بر شاه باید گشاد
که بی او چنین رای نتوان نهاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۳ - گفتگوی آتبین با جوانی از ایرانیان
همی بود در بیشه شاه آتبین
ز گردون دژم وز زمانه به کین
ز بیشه یکی روز شد سوی دشت
جوانی پیاده بر او برگذشت
مر او را به بیشه درآورد شاه
به چربی بپرسیدش از رنج راه
که آگاهی از کار ضحاک چیست
خبرها از آن مرد ناباک چیست
جوان گفت گیتی به کام وی است
زمین هفت کشور به نام وی است
تباه است کار بزرگان دین
تو گویی نبوده ست کس بر زمین
نبینیم مردم که ناباک نیست
نه کس را به فرمان ضحاک نیست
مگر سلکت آن مایه ی روزگار
که کوه دماوند دارد حصار
هواخواه جمشیدیان اوست بس
که ضحاک را خود ندارد به کس
فرستاد زی او سپه چند بار
ز فرسنگ دیدند روی حصار
دوبار او سپه برد زی جنگ نیز
نشایست کردن بدو هیچ چیز
یکی جای دارد که خورشید و باد
به تندی بدو روی نتوان نهاد
سپاهی نشانده ست ضحاک باز
به نزدیک آمل همه رزمساز
بدان تا از ایرانیان زین سپس
به نزدیک سلکت نیایند کس
بدو گفت داری تو جایی نشان
ز فرزند جمشید و آن سرکشان
چنین داد پاسخ که شد سالیان
که پرسیدم این را ز ایرانیان
نشان داد مردی که فرزند اوی
به دریای بی بُن نهاده ست روی
نهان گشته بر تیغ کوهی بزرگ
ز دست بداندیش کوش سترگ
بخندید و پس گفتش ای نیکخواه
به نزدیک سلکت چه مایه ست راه
چنین داد پاسخ که مرد سوار
به سه روز رفتن توان زی حصار
بدو گفت دانی از ایدر تو راه
به کوه دماوند و آن جایگاه
بدانم که راهی نبهره ست، گفت
همه بیشه و جایگاه نهفت
تو مرد که ای، گفت و این گفت و گوی
ز بهر که داری مرا بازگوی
.................................
.................................
بدو گفت گوینده کای پاک رای
من از نیمروزم وز آباد جای
یکی نامه بردم به ضحّاک شاه
ز گرشاسپ یل، پهلوان سپاه
کنون بازگشتم سوی نیمروز
به نزدیک گرشاسپ لشکرفروز
بدادش جهاندار دینار چند
زبانش به سوگندها کرد بند
که رازم نگویی تو هرگز به کس
نگویی که دیدم کسی را و بس
جوان گفت کای شاد دل مرزبان
کنون کم به سوگند بستی زبان
سزد گر کنی راز خود آشکار
مرا بازگویی که چون است کار
چه نامی و تخم و نژادت ز کیست
بدین بیشه بودن تو را رای چیست
از ایرانیانیم، گفت آتبین
به ما بر ز ضحّاک، تنگ این زمین
در این بیشه باشم از این سان نهان
مگر مُردری مانَد از وی جهان
جوان گفت از ایران بسی سرفراز
نهان است هر جای و او نیست راز
چو شاید که دارای ایران ز کوش
به دریا گریزد، نه جنگ و نه جوش
چه آهو بود، ار تو ای ارجمند
به بیشه گریزی ز بهر گزند
برفت آن جوان، شاه در بیشه ماند
همی روزگارش به پرهیز راند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۱ - پذیره شدن آتبین سلکت را و سپردن فریدون را به وی
زمین چون بپوشید پرّ غراب
نهان گشت و بی فرّ شد آفتاب
کسِ خویش را داد کوه و حصار
به زیر آمد از کوه با صد سوار
همی راند تا بیشه ی آتبین
بشد پیش او کامدادِ گزین
خبر کردش از دانش و داد او
وز آن قلعه و ساز و بنیاد او
وزآن شادکامی کز ایشان بدید
چو آن مژده در گوش ایشان رسید
بی آرام شد سلکت از شاه گفت
کنون اینک آمد بر این راه، گفت
ز گفتار او شاد شد آتبین
بفرمود تا بر نهادند زین
پذیره شدش با سواران خویش
گزیده سرافراز و یاران خویش
چو سالار با شاه دیدار کرد
تن خویشتن پیش او خوار کرد
به خاک اندر آمد ز پشت سمند
همی گفت کای شهریار بلند
مرا گر کسی دادی این آگهی
که گیتی ز ضحاکیان شد تهی
نگشتی دل من چنین شادمان
که دیدم رخ شهریار این زمان
جهانجوی دستش گرفته به دست
بپرسید و فرمود تا برنشست
خرامان همی راند با او به راه
فرود آمد و بر نشاندش به گاه
بیاورد خوالیگرش خوان زر
خورشها ز درّاج، وز کبک نر
چو نان خورده شد جام می خواستند
یکی بزم در خور بیاراستند
ز باده چو سرمستی آمد پدید
بسی خواسته پیش سلکت کشید
ز اسبان تازی و دیبای چین
ز تیغ و ز برگستوان گزین
پرستنده را گفت کآن شاخ گل
بیاور که شادان کند جام مل
شتابان بشد مرد خسرو پرست
همی یافت دست فریدون به دست
چو شیری قصب دور کرد از برش
پدید آمد آن چهره ی فرّخش
زمین گشت روشن ز رخسار او
زمان شادمان شد ز دیدار او
به آهستگی دایه بازش نمود
سرافراز سلکت نوازش نمود
ببوسید آن روی چون نوبهار
گرفته به مهر دل اندر کنار
بخندید در روی او آتبین
بدو گفت کای نامدار گزین
درختی ست این، بارِ او روشنی
ز بُن برکند بیخ آهرمنی
هلاک ستمکاره ضحّاک و کوش
به دست وی آید، تو بشنو بهوش
چنان شهریاری بود کز سپهر
مر او را پرستش کند ماه و مهر
همی ترسم از روزگار گزند
که گردون در آرد مرا زیر بند
تو این را به زنهار یزدان پاک
بدار و بپرورْش چون جان پاک
بیاموزش آن چیز کآید به کار
که باشد ستوده برآن شهریار
سواری و آرایش و داد و دین
چنان کن که چون او نبیند زمین
پس اندرز جمشید و صحف پدر
به سلکت سپرد آن شه تاجور
وز آن بادپایان آبی چهار
بدو داد با گوهر شاهوار
ز بهر فریدون بدان کاو سپرد
همی هر زمان گوهری نو سپرد
ز کار فریدون چو پردخت شاه
سرافراز سلکت بپیمود راه
جهانجوی یک روز با او برفت
پسر را و او را به بر در گرفت
دو دیده ش ببوسید و بدرود کرد
وزآب دو دیده دو رخ رود کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۲ - پرورش فریدون
ز فرزند چون خسته دل گشت باز
سوی کوه شد سلکت سرافراز
گرامی همی داشت او را سه سال
چو شد هفت ساله برافراخت یال
مر او را به دستور دانا سپرد
که در دانش او بود با دستبرد
نبشتن بیاموخت و خواندن نخست
همی هر زمان دانشی باز جست
به کوه اندر او را یکی تخت ساخت
بسی مرد دانا سوی کوه تاخت
یکی تخت پر مایه ی زرنگار
سراسر بدان گوهر شاهوار
بدان تخت شد مرد دانش پرست
نگاریده گردون از آن سان که هست
چنان کرد پیدا از آن ماه و مهر
که گفتی بزیر آمده ست از سپهر
پدید اندر او جای هر اختری
ز هر دانشی در گشاده دری
فریدون فرّخ درآمد به تخت
همی دانشش آرزو کرد سخت
در آن تخت پیوسته کردی نگاه
بدانست از راز خورشید و ماه
ز کردار مرّیخ تا مشتری
شد آگاه از رنج و از داوری
ز گردنده گردون جهان بر رسید
که گفتی که گردون خود او آفرید
به دانش چنان گشت کاندر زمان
نماندی بر او هیچ کاری نهان
شب تیره گون با بزرگان به دشت
بگفتی که از شب چه مایه گذشت
جهاندیده بگشاد راز از نهفت
که آن تخت و آن طاق رازی ست، گفت
سخن راز شد در میان گروه
به کار فریدون و آن گاه و کوه
چنین گفت هرکس ز مردان مرد
که از گاو بر مایه او شیر خورد
سخن گر تو از عام خواهی شنود
ندانی شنودن بدان سان که بود
همی «شیر» دانش نماید به راز
همان «گاه» را «گاو» گویند باز
فریدون از آن گاه دانش گشاد
که برماین آن را به دانش نهاد
دگر هرکه را دانش آمد به دست
بگوید که بر گاه خسرو نشست
به دانش چنان بُد فریدون گرد
که او مردمان را چو گاوان شمرد
ز مردم به دانش فزون داشت دست
چنان شد که بر گاو و مردم نشست
چنین است گفتار این پهلوی
به دانش توان یافت گر بشنوی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶۴ - آگاه کردن کوش، ضحاک را از رفتن آتبین به ایران
دل پیل دندان ز غم یافت درد
به ضحّاک جادو سبک نامه کرد
که بگریخت آن بدنژاد آتبین
ز کوه بسیلا، نه از راه چین
به راهی که بر قاف دارد گذر
به بلغار و سقلاب رفت او به در
یکی دخت طیهور با خود ببرد
که خورشید را رنگ تیره شمرد
نشاید کسی را جز او شاه را
بجوید نکن با بدان راه را
که در هفت کشور نیاید چنین
دریغ آن چنان روی با آتبین
فرستادگان را چو کرد او گسی
به دریا فرستاد دیگر کسی
سپه باز خواند او ز دریا کنار
همی بود تا چون بود روزگار
چو نامه به ضحاک جادو رسید
برآشفت و لب را به دندان گزید
به بلغار و سقلاب و دربند روم
فرستاد نامه به هر مرز و بوم
که در کوه و دریا درنگ آورید
مگر آتبین را به چنگ آورید
سپاهی به دریای الهم رسید
بدان مرز آب آتبین را بدید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۷ - نامه ی فرارنگ به پدر درباره ی پیروزی فریدون و بند کردن ضحاک
ز ناگه بیامد سرِ ماهِ نو
فرستاده ی مادرِ شاهِ نو
فرارنگ کاو دخت طیهور بود
که از تخت یک چند رنجور بود
نبشته چنین بود دست دبیر
که فرخنده شاها، تو رامش پذیر
که فرزندِ من فر خجسته نهاد
فریدون که بر شاه فرخنده باد
ز یزدان همه کامگاری بیافت
چو از کوه بر جنگ دشمن شتافت
به یک زخم ضحاک را کرد پست
دو دست و دو پایش به آهن ببست
ز یونان کنون جای زندان اوست
همه قلعه ی پرگزند آنِ اوست
یکی غلّ برگردنش برنهاد
که تا جاودان کس نداند گشاد
نه افسون کند کار و نه جادوی
ز یزدان شناسیم این نیکوی
که گیتی ز جادوپرستان برست
ز ضحّاکیان کس نیاید بدست
همه گنج او کرد تاراج، شاه
به ارزانیان بخش کرد و سپاه
چو از نامه بشنید شاه این سخن
رمید از روانش غمان کهن
ز شادی دل و جانش آمد بجوش
خروشی خروشید وزو رفت هوش
پرستنده بر روی او زد گلاب
چو هشیار شد خسرو نیمخواب
بفرمود تا پیش لشکر بخواند
چو دستور شاه این سخنها براند
ز لشکر برآمد به خورشید غو
که پیروز بادا جهاندار نو
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
ببخشید گنجی به ارزانیان
کرا بیشتر بود رنج و زیان
از آن مایه ور گنج، بسیار شهر
شد آباد و مردم بسی یافت بهر
همه شهر می خورد با رود و نای
به یاد فریدون گیهان خدای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۸۹ - نیایش نمودن طیهور یزدان را
کنون زآتبین چون بپرداختیم
ز کوش و فریدون سخن ساختیم
ز گوینده چون بازجستم سخن
مرا گفت از این داستان کهن
که طیهور چون کار کشتی بساخت
ز دریا بسی بادبان برفراخت
بفرمود تا پیش او شد سپاه
پس از جای برخاست بر تخت شاه
سزاوار یزدان ستایش نمود
مر او را هزاران نیایش نمود
وز آن پس چنین گفت با مردمان
که یزدان سرآورد بر ما غمان
توانا و دانا و دارنده اوست
سپهر و زمین را نگارنده اوست
چو من بنده ای را کند شادکام
به گردون گردان برآردْم نام
چو باید، نیارد سپاسش بجای
نبیند چنین نیکوی از خدای
خود از خویشتن بیند آن برتری
فزونی و گنج و بلند اختری
چو بنده در این راه بنهاد پای
بگرداند آن کار بر وی خدای
گر اندازه گیرم من از کار خویش
وز آن شادکامی که بردم ز پیش
وز آن ساخته بخت و آن روزگار
وز این کوه و دریا چنین استوار
همه تکیه بر کوه و دربند و آب
ندیده کسی دشمن از ما به خواب
همی آنچه بایست دید از خدای
از این کوه دیدیم و آباد جای
به ما لاجرم دشمنی برگماشت
که برتن سرو روی مردم نداشت
همه شهرها کرد ویران و پست
همه سرکشان را بکشت و بخست
زنان را که بودند برنا و پیر
سوی چین و ماچین فرستاد اسیر
ز دشمن رسیدم بیکبارگی
بدین رنج و سختی و بیچارگی
دگرباره بخشایش کردگار
به ما یافت و از وی برآمد دمار
نکردش رها تا که شب روز کرد
نبیره ی مرا شاد و پیروز کرد
به ضحّاک جادوش برداد دست
مر او را ابر کوه بویان ببست
به بندی که هرگز نشاید گشاد
همه کاخ و گنجش به تاراج داد
شدند از جهان آن بدان ناپدید
دل دیو و جادو به هم بردرید
گر از چرخ گردنده یاری بود
از این پس همه کامگاری بود
ز یزدان شناسید یکسر سپاه
که او دور کرد از دل ما هراس
پس از خشم بر ما بگسترد مهر
ببخشود و برهاند از آن دیوچهر
بلای وی از شهر ما دور کرد
دلش بند ضحّاک رنجور کرد
از این پس بکوشید و رای آورید
همه نیکویها بجای آورید
بیارید با ما همه لشکری
که اکنون دگرگونه شد داوری
به دریا بسازید تا بگذریم
همه کشور چینیان بنگریم
کسانی که درویش و غمگین شدند
ز خواری از ایدر سوی چین شدند
بجوییم و ایدر فرستیم باز
کرا ساز باید، ببخشیم ساز
که کوش آن دلیری ندارد بنیز
چو بازی بود بسته اندر گریز
من از کشور چین، بسیلا و کوه
کنم خوبتر زآن که دید آن گروه
فراوان از آن مرز گنج آورم
دل پیل دندان به رنج آورم
ستانم ز ماچین و چین ساو و باز
کنم کشور آباد و لشکر به ساز
ز گفتار او شاد شد لشکری
نهادند گردن به فرمانبری
ز فرّ فریدون دلیران شدند
چو روباه بودند شیران شدند
به پایان سخن تا رسانید شاه
به دریا گذشتن گرفت آن سپاه
گذر کرد با صد هزاران هزار
همه رزمجوی و همه کینه دار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۳ - ساختن شهر کوشان و قرار دادن پیکر کوش در آن
خوش آمدش بنشست بر کوه ژرف
پس افگند از آن شهر سنگی شگرف
بسی رنج بردند زآن چارماه
سرکنگره ش برکشید او به ماه
رخامین یکی سنگ بر پای کرد
سر پیکر خویش را جای کرد
کف دست او باز کرده ز هم
بر او بر نبشته یکی بیش و کم
که این چهره ی کوش گردنکش است
که هنگام پیگار چون آتش است
ستاننده ی تاج شاهان به گرز
گشاینده ی خاور از فرّ و برز
برآن جا نوشت آنچه خود کرده بود
همان شهر کاو بر سر آورده بود
بپرداخت از او مرد و زن سی هزار
کشاورز و بازاری و پیشه کار
ز کشور بیاورد و در شهر کرد
به مایه ز هر چیزشان بهر کرد
خورش داد و گاو و خر و گوسفند
به بازاری و مردم کشتمند
نهادند کوشان بدان شهر نام
برآورده ی کوش جوینده کام
که چینی همی خواندش فرونه
به انبوه شهری ز بار و بنه
سر سال فرمودشان تا همه
شود پیش آن پیل مردم رمه
پرستش کنان پیش آن پیکرش
ستایش نمایند بر افسرش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷۴ - رسیدن خواسته بنزد فریدون و پاسخ نامه ی کوش
چو آن خواسته سوی ایران رسید
به نزدیک شاه دلیران رسید
همی خیره گشتند از آن خواسته
هیونان و آن بار آراسته
همی هرکسی گفت اگر در جهان
میان کهان و میان مهان
............................
............................
فریدون بدان خواسته بنگرید
از او هرچه شایسته تر برگزید
دگر بر سپاه و یلان بخش کرد
رخ هرکس از بهره ای رخش کرد
سوی کوش پاسخ چنین کرد شاه
که دادی تو داد، ای سزاوارِ گاه
همه آرزوهای من شد تمام
به خورشید روشن برآمدت نام
فراوان ز ما بر توباد آفرین
برآن نامداران ایران زمین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۵ - گردیدن کوش به گردِ کشور
وزآن پس بزد نای رویین به دشت
ز مغرب سوی اندلس بازگشت
یکی گردِ کشور برآمد نخست
ز بیداد کشور سراسر بشست
سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار
که نتوان گشادن به مردان کار
یکی را از آن طلطمه نام کرد
بدان مرز یکچند آرام کرد
دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر
همه راه بر آب دریا گذر
بسی بر لب آب عنبر بیافت
ز لشکر همه کس بجُستن شتافت
چنان عنبرین بود کز بوی اوی
همه ساله بودی دمان بوی اوی
یکی جانور دید نیز اندر آب
دو دیده فروزنده چون آفتاب
تنومند چون گربه ی تیز چنگ
همه موی بر پشت خورشید رنگ
از آن موی، بافنده ی تیز ویر
یکی جامه بافند همچون حریر
به دریا گر انداختی سالیان
برون آمدی باز خشک از میان
نگشتی یکی تار از آن موی تر
چنین جامه ای بود بازیب و فر
به ده رنگ گشتی همی هر زمان
ز دیدار او دل شدی شادمان
کسی گر بجوید همانا هزار
ز دینار سرمایه آید به کار
به دریا از آن جانور هست نوز
همان عنبر خوش خزان و تموز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۴ - رسیدن نامه ی تور به سلم و بازگشت سلم از روم
برابر همی بود با سال هشت
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۳ - ساختن گنبد و بتی بر چهر خویش
وزآن جایگه کوش ره برنوشت
یکی گِرد آن پادشاهی بگشت
به شهر ظرش چون به دریا رسید
پس آباد و خرّم یکی شهر دید
در او گنبدی ساخت هشتاد گز
همه سنگ خاره نه چوب و نه گز
بُتی ساخت بلّور بر چهر خویش
نهاد اندر آن گنبد از مهر خویش
ز بلّور، قندیل کردش یکی
به نیرنگ روغنش داد اندکی
چو از سقف گنبد درآویختند
بدو روغن زیت برریختند
یکی آتش اندر زمین برفروخت
بکردار شمع فروزان بسوخت
چو رفتی به برج حمل آفتاب
برافروختی ناگهان گاه خواب
چنین تا جهان پر ز گلشن شدی
ز خورشید خرچنگ روشن شدی
سکندر بدان بت رسید و شکست
نکرد، این شگفتی، به قندیل دست
بجای است قندیل و گنبد هنوز
زیانش ندارد خزان و تموز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۷ - ساختن طلسم در افریقیه
به افریقیه اندر دو کوه است باز
یکی پَست بالا و دیگر دراز
بفرمود تا در میان دو کوه
برآورد استاد دانش پژوه
طلسمی دگر ساخت داننده کوش
تو این داستانها به دانش نیوش
به دو روی بر دو مناره بلند
کشیده سر اندر ستاره بلند
یکی زآن صد و شست گز بر شده
یکی سی گز از وی به زیر آمده
از آن بُرجها آب فرمانروا
چهل گز چو طاقی شود بر هوا
به دیگر مناره فرو ریزد آب
برون آید از زیرش اندر شتاب
نهاده برآن آب سی پاره ده
یکایک چو شهری و از شهر مه
گروهی از افریقس آرند یاد
که افریقیه کرد مر او نهاد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
خنده از گل جلوه از سرو خرامان تازه تر
خوش به سامان می رسد سیر گلستان تازه تر
خاطر آشفته کار زلف و کاکل می کند
خود پسندیهای مجنون در بیابان تازه تر
در بیابان جنون ریگ روان چشم تر است
سایه خار مغیلانش ز مژگان تازه تر
نقش پا در وادی حیرت ز مجنون می رمد
شوخ چشمی های این وحشی غزالان تازه تر
مکتب زنجیر را هر حلقه طفل دیگر است
کار پیران در لباس خردسالان تازه تر
خنده گل بنده چاک گریبان کسی
گل فروشی های خندان نمایان تازه تر؟
جان بیتابی فدای چین ابرو می کنم
سر گرانیهای عمدا شوخ چشمان تازه تر
تا نخواند غیر من کس مصرع سودا اسیر
نسخه جمع آوردن خط پریشان تازه تر
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - و له ایضا - مثنوی
چو خورشید رخشنده رخ برفروخت
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پیش سلطان عهد
که بالای گردون کشیده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولی است
به گاه وفا و سخا چون علی است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردی فزون از خداوند رخش
بزرگ زمین است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلیر و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگی مهر رخشنده اوست
حسین حسن روی حیدر توان
به تدبیر پیر و به دولت جوان
سعادت ازو می شود آشکار
چو بویی که آید ز مشک تتار
چو شیران جنگی ببندد کمر
به مردی بگیرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهی کند
ز مه حکم تا گاو و ماهی کند
الهی ترا عمر بسیار باد
خدای جهانت نگهدار باد!‏
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰ - سلاله ی فریدون
خوشا وقت شاه، آفریدون گرد
که کلدانیان را زایران سترد
پی ماردوشان از آن جا برید
دگر شوکت اژدها کس ندید
بپرداخت نااهریمنان خاک را
برانداخت آیین ضحاک را
که از پشت گاوان خورش داشتند
ز مغز گوان پرورش داشتند
فریدون لقب بد بفرزانه
ولیکن بدش نام او کشتره
نژادش زآبادیان مهین
که کلدانیان خواندند آبتین
پدر اشکیان پور اسپیله کاو
به نیروی او کس نیاورده تاو
یل کاوه که او بد چو شیر ژیان
به جا ماند از او اختر کاویان
خوشا گاه پیروز با تاج و گاه
همان روزگار منوچهر شاه
که بودند از دخت آشور شه
که گشته به سرو یمن مشتبه
همان ملک ایراک بد جایشان
فروزان چو استاره بد رایشان
همان گاه کابوجیا و شراک
که بخشید بر شاه توران اراک
خنک آرش نامور کان دلیر
به آمل زرویان بیفکند تیر
گر پرس مگر نام آن جنگ بود
که اغریرثش خوانده مرد یهود
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۷ - جنگ با آلیات درلیدیا
چو از کار نینویه پرداخت شاه
به لیدی کشانید یکسر سپاه
ابا آلیاد آن شه ساردیز
گرفتند راه نبرد و ستیز
به شهنامه اولاد می خواندش
سپهدار مازنداران داندش
به ساری شده ساردی مشتبهه
همان رود ایرماغ و آب زره
برین رزمه بگذشت سالی چهار
که یک تن نشد چیره در کارزار
در اثنای آورد بگرفت شهید
سیه گشت رخسار روز سپید
بدان سان که فردوسی پاک زاد
زدیو و ز مازندران کرد یاد
شب آمد یکی ابر، بر شد سیاه
جهان گشت چون روی زنگی سیاه
چو دریای قار است گفتی جهان
همه روشنایی ش گشته نهان
یکی خیمه زد بر سر از دود قار
سیه شد جهان چشم ها گشت تار
چو کاوس شد از جهان ناامید
سیه گشت چشمش زدیو سپید
سپه از دو سو روی برکاشتند
که از جادویی ها بپنداشتند
دو شاه سرافراز با دستگاه
ابر آشتی باز جستند راه
ولی تا به ایرماغ از لیدیا
بر ایران بیفزود شاه کیا
از آن پس به بستند عهدی درست
کزیشان کسی جنگ نارد نخست
رگ خون گشادند از بازوان
مزیدند از خون هم هردوان
گرفتند دخت دو شاه گزین
دو پور سرافراز با آفرین
گرازه بدی پور اولاد نیو
که خواندش کرازوس، هیرداد نیو
همان اژدها پور آرش بدی
که تند و بی آرام و سرکش بدی
به پهلو زبان نام او استیاج
که از بابل و تور بگرفت باج
چو بر پهلوی نام راندندیش
همان اسپدان نیز خواندندیش
مگر دخت اولاد بد ارنواز
که آریانسش خواند هرودت باز
خوشا گاه کی آرش نامور
که او بود مر اژدها را پدر
در ایام این شاه با داد و دین
شکست اندر آمد به ترکان چین
اگرچه نخست آمد آن شه ستوه
به هیمالیا شد برافراز کوه
که فردوسی آن را سراید همی
به کوه هماون ستاید همی
چو ترکان گرفتند گردش همه
چو گرگ اندر آمد میان رمه
نه کاموس ماند و نه خاقان چین
نه چنگش نه گردان توران زمین
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۸ - پادشاهی اژدها
ولی اژدها پور آن شهریار
بسی بود استمگر و نابکار
در آن عصر میری زاکمینیان
که کاوس خواندندی او را کیان
بر اهواز و بر پارس بد پادشا
به پارزگراد اندرون داشت جا
ورا اژدها دختر خویش داد
که او بد جهانجوی واکمین نژاد
مرآن دخت را بد فرامیز نام
که ماندانه خوانند او را عوام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۹ - در پیدایش کیخسرو
زبار و بر خسروانی درخت
پدیدار شد خسرو نیکبخت
که سیروس خواندندش یونانیان
گوی کی نژادی چو شیر ژیان
بدانگه که سیروس فرخ نهاد
همی خواست از مادر خویش زاد
یکی خواب ناخوش بدید اسپدان
که لرزید اندر تنش استخوان
به هر پاک دستور خود گفت هین
بپرداز ازین طفل روی زمین
چو بشنید هر پاک ازو این سخن
یکی تازه اندیشه افکند بن
به چوپان شه کو بدی مهرداد
مرآن کودک شیرخواره بداد
سپاکو که بد جفت چوپان همی
بپرورد آن کودک از مردمی
ورا نام کردند خرداد گو
به برج شهی شد یکی ماه نو
چو بگذشت یک چند گاهی برین
غمی شد شهنشاه ایران زمین
به عنوان گلگشت برشد به کوه
ابا چند تن از سران گروه
همه کودکان امیران شاه
که همره بدند اندران دستگاه
به چوگان و گوی اندر آورده روی
بر آن دشت هر یک شده نامجوی
ولیکن بر آن نامداران نو
فزونی همی جست سیروس گو
چو برگوی چوگان او کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
زچوگان او گوی شد ناپدید
کسی این شگفتی به گیتی ندید
به میدان یک مرد چونان نبود
کسی را چنان روی تابان نبود
جوانی که بد زاده ی اسپتام
همان دختر شاه بودیش مام
همی برتری جست از آن نامجوی
ولیکن به چوگان زدش همچو گوی
بر آشفت ازین کار و آمد بدرد
مراین زخم را از دلیری بخورد
به پیش پدر شد سخن ساز کرد
زسیروس و کار وی آغاز کرد
که امروز در پیش چندین سوار
شبان زاده ای مرمرا کرد خوار
برآشفت ازو اسپتام دلیر
بگفت این سخن با شه تیزویر
شبان زاده را خواست شاه بزرگ
گوی دید مانند درنده گرگ
همی گفت هر کس که اهریمن است
و یا گرد اکمین رویین تن است
شه از دیدن او شد اندر شگفت
که این را مگر ژنده پیل است جفت
در آن انجمن بود کاوس گرد
که داماد شه بود با دستبرد
بگفت آن که می دید سیروس را
نماند به جز شاه کاوس را
پژوهنده شد اژدهای سترگ
که از میش هرگز نزاده است گرگ
بیامد بر شاه پس مهرداد
همه داستان سر به سر کرد یاد
پر اندیشه شد شاه ازین گفتگوی
زخشم اندر آورد چین بر ابروی
بفرمود تاپور هر پاک را
وزیر خردمند چالاک را
بکشتند و بریان نمودند خوار
نهانی به بابش خوراندند زار
زکاووس شرمنده شد شاه پیر
بدو داد سیروس را ناگریز
دگر باره سیروس آمد رها
زچنگ بداندیش نر اژدها
سوی پارس با هم برفتند تیز
ولی بود هر پاک سر پرستیز
یکی انجمن کرد ز اسپهبدان
همی برشمرد از بد اسپدان
نوندی فرستاد ازیدر به راه
به نزدیک سیروس کاوس شاه
که لشکر بیارای و برساز کار
به کام تو باشد همه روزگار
بزرگان به شاهی تو را خواستند
سر تخت و دیهیم آراستند
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۶ - پادشاهی اسفندیار
خوشا گاه فرخ یل اسفندیار
ندیده است گیتی چو او یک سوار
که خوانند او را شه داریوش
مگر خود سپنداست نام سروش
همانا که وشتاسب بودش پدر
که او بود ارشامنا را پسر
هم ارشامنا پور اریارم است
که ماننده سام و هم نیرم است
پس آریارمه پورچشپایش است
که او زاده هاکهامانش است
به گاهی که بنشست بر پشت زین
بدو داد سیروس دخت گزین
زبابل همی تاخت تا نینوا
جهاندار و پیروز فرمانروا
چو آمد به نزدیک او اگهی
که گاه مهی شد زشاهان تهی
گماتا نشسته به تخت مهان
زکاوس پردخته مانده جهان
زبابل بیامد چو یک ژنده پیل
خروشید برسان دریای نیل
یکی چرخ برکشید از شراع
تو گفتی که خورشید برزد شعاع
چو او دست بردی به تیر و کمان
نرستی کس از تیر او بی گمان
ابا پنج تن میر با آفرین
یکی برنهادند پیمان بر این
که هنگام گلگشت در بامداد
ابر پشت اسبان تازی نژاد
که را شیهه اسب آید نخست
سر تخت شاهی است او را درست
نخست اسب شبدیز شه داریوش
بزد شیهه از فر فرخ سروش
پیاده شدند آن بزرگان همه
بخواندند او را شهنشاه مه
از آن رو شدش نام اسپندیار
که اسپند شد یار آن شهریار
چو آمد بر اورنگ شاهنشهی
ازو فرهی یافت گاه مهی
پشوتن که کهتر برادر بدش
به هر کار دستور و یاور بدش
همان طاق وستانه و بیستون
برآورده ی اوست بی چند و چون
به تصحیف نامش چنین خواندند
چو بر پهلوانی سخن راندند