عبارات مورد جستجو در ۲۴۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
گفتم سخنی با تو و بد گفتم بد
تالاجرم از تو گشت یک دردم صد
جانا بسرت آن نکنی کز تو سزد
انگار که آن حدیث نشنودی خود
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۹۶
ای آنک به دوست جان دشمن بخشی
مسکینان را هزار مسکن بخشی
بر درگه تو پیر شدم گرچه بدم
شاید که مرا به پیری من بخشی
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هر خطایی که سزاوار عتابی باشد
عفو فرما که تو را نیز صوابی باشد
اگر از گریهٔ غم آن بَرَد چشم مرا
هیچ غم نیست گرش پیش تو آبی باشد
پردهٔ ما بدرد فکر جنون تا که تو را
بر مه از سلسلهٔ مشگ نقابی باشد
گر نباشد خبر از محنت دوران چه عجب
سر خوشی را که به کف جام شرابی باشد
ای خیالی به خیالی شده ای قانع و آن
هم به شرطی ست که در چشم تو خوابی باشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
از آن ز دیده و دل اشک و آه می خواهم
که شرمسارم و عذر گناه می خواهم
گناه بار گران است و راه عشق
مدد ز همّت مردان راه می خواهم
گدای در به در از بهر آن شدم که ز بخت
قبول حضرت این بارگاه می خواهم
مرا مپرس کز این آستان چه می خواهی
غریب بی ره و رویم پناه می خواهم
ز خواست چیست خیالی مرادِ تو گفتی
وصال توست نه مال و نه جاه می خواهم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
ما ز تقصیر عبادت چون پشیمان آمدیم
گوش بگرفته به درویشی به سلطان آمدیم
همچو مورانِ حقیر از غایت تقصیر خویش
سر به پیش انداخته پیش سلیمان آمدیم
تا مگر بویی بریم آخر ز درگاه قبول
ره همه ره چون صبا افتان و خیزان آمدیم
مدّتی چون ذره سر گردان شدیم و عاقبت
پای کوبان جانب خورشید تابان آمدیم
گرچه کمتر برده ایم از روی صورت ره به دوست
نیست جز غم از ره معنی فراوان آمدیم
گو بشارت ده خیالی را به اسم بندگی
خاصه این ساعت که ما خاص از پیِ آن آمدیم
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - حکایت حاتم و سخاوت او
بسم الله الرحمن الرحیم
راهنمایندهٔ امید و بیم
پیرخردمندی از ارباب هوش
پیر مگو آمده بحری بجوش
جان جهانی دم او چون سحر
صدق و صفا توام او چون سحر
بر تن آن عارف صادق چو صبح
پیرهن صدق موافق چو صبح
تافته فانوس صفت بر تنش
نور ز پهلوی دل روشنش
بود هم نقد کمال و هنر
در گره خاطر او چون گهر
گشته ز پیری چو کمان قد پیر
لیک علم راستی از وی چو تیر
گفت که شد قافله ای از عرب
عازم سودای سواد حلب
مردم آن قافله برنا و پیر
آینهٔ هم ز صفای ضمیر
ساز نموده همه برگ سفر
غنچه صفت در گره جمله زر
جمع شده از پی کسب معاش
قافله ای مردمش از هر قماش
بر صفت چرخ ز مهر سحر
بسته همه بدرهٔ زر بر کمر
جمله فرح بخش هم و دلنواز
چون گل و بلبل همه با برگ و ساز
مهر چو در پردهٔ اظلام شد
مهرهٔ مار سیه شام شد
مهر که خوانند مهین کوکبش
طعمهٔ خود ساخت چو زاغ شبش
قافله شد در پی سامان کار
جمله نهادند به جمازه بار
پهن در آن بادیه آن کاروان
همچو کواکب شده بر آسمان
چون دو سه فرهنگ به نور سها
راه بریدند به مقراض پا
شد ز افق ابر سیاهی بلند
بر قدم قافله بنهاد بند
تیره شبی چون خط رخسار یار
شب نه که داغ جگر روزگار
دود شب تیره دمادم فزود
نه اثر از مه نه ز سیاره بود
بود ز دود شب ظلمت نشان
چشم فرو بستن سیارگان
گشت چو تاریکی آن شب زیاد
همچو جرس لرزه به دلها فتاد
ماه شد از دود دل کاروان
تیره تر از خال رخ زنگیان
چید چو نراد قضا یک به یک
مهرهٔ کوکب ز بساط فلک
مردم آن قافله دل باختند
ناله کنان هر طرفی تاختند
در طلب راه چو دیوانگان
گشت سراسیمه دوان کاروان
از کفشان شد چو عنان شعور
گشت نمودار چراغی ز دور
محنت و غم چونکه ز حد بگذرد
قاعده است این که فرح رو دهد
گشت ز فیض نفس سوخته
شمع مراد همه افروخته
جمله طربناک در آن تیره راغ
روی نهادند به سوی چراغ
چون دو سه فرسنگ نور دیده گشت
روضهٔ بنمود در آن پهن دشت
گنبدی آراسته تر از سپهر
کوکبه در وی چو درخشنده مهر
ساخت چو آن گنبد درگاه را
دست قضا نور سحرگاه را
از پی گچ کاری آن بی قرین
بیخت به پرویزن چرخ برین
گشته ز رنگینی دیوار و در
تازه عروسی به نظر جلوه گر
روزنه اش حلقهٔ چشم نگار
سنگ بنایش دل سنگین یار
بود ستون ساعد سیمین حور
پایهٔ او ساق بلورین حور
بر رخ رخشنده ز روی حجاب
داشت ز تاریکی آن شب نقاب
روز و شبان بر رخ خیل وحشم
باز درش چون کف اهل کرم
شد چو رسیدند به آن سرزمین
ذکر همه شکر جهان آفرین
جست از آن قافله مردی زجا
جست نشان صاحب آن روضه را
بود یکمی پیر در آن خوش مکان
رو به سوی مردم آن کاروان
گفت که گردیده درین سرزمین
گنج کرم حاتم طائی دفین
گشته پی خرمی آن مکان
هر طرفی جدول آبی روان
خیمهٔ آن قافله تبخال وار
سایه فکن شد به لب جویبار
بود به آن جمع رفیق سفر
ابلهی از هرزه در ایان بر
زد به سوی تربت حاتم قدم
گفت که ای شهره به جود و کرم
شب همه شب گرسنگی خورده ایم
رو به سوی مرقدت آورده ایم
نام تو از جود علم در جهان
ما حضری کن بسوی ما روان
داشت همین زمزمه بر لب هنوز
مانده به لب نیمهٔ مطلب هنوز
از طرفی مرد شتربان رسید
ناله کنان جامهٔ طاقت درید
گفت که آه آن شتر بادپا
مهرهٔ دل باخت به نزد قضا
این سخن آمد چو عرب را به گوش
نوحه کنان زد به سر و شد ز هوش
گفت سبک کن تنش از بار سر
تا که شود قافله را ما حضر
با دل غمگین و لب پر گله
برد طعامی بر آن قافله
قافله را داد فراوان نعم
خود بر آن مایده می خورد غم
تا به سحرگاه ازین غم نخفت
رو به سوی تربت حاتم بگفت
ای ز تو ناموس سخاوت به باد
چون تو کرم پیشه به دنیا مباد
نام تو در هر بلد و سور خوش
همچو صدای دهل از دور خوش
طبع تو با خست نفست دنی
جود ز مال چو منی می کنی
روح تو چون خاطر من شاد باد
شاد شدم خانه ات آباد باد
راند ز بس طعنه عرب بر زبان
پیکر حاتم به لحد شد طپان
بود ز غیرت به لحد بی قرار
چون دل عاشق شب هجران یار
صبح چو برزد ز افق مهر سر
گشت فلک شیشهٔ زرین کمر
شمع فروزندهٔ این نه لگن
شد چو ضیا بخش زمین و زمن
مانده شتر باخته حیران خویش
سر زغم فکر بیفکنده پیش
گشته دلش بختی بار ملال
سینه چو دنیا شده دار ملال
بری بیچاره در اندیشه بود
کز طرف دشت غباری نمود
ناگه از آن گرد مهی مهر چهر
گشت نمودار چو از ابر مهر
بر شتری تازه جوانی سوار
گرم روش گشت سوی آن مزار
بیش ز حد اطعمه بار جمل
همره او نافهٔ دیگر کتل
ناقه مگو لیلای بر عرب
کرده ز رشک روشش مهر تب
کبک روش جلوهٔ مستانه اش
زلف پری موی سر شانه اش
کاکلش آشفته ز موج نسیم
جیب هوا زو شده عنبر شمیم
زنگ به دست شتر راهوار
شاخ گلی غنچهٔ آورده بار
غرهٔ پیشانی شانش سها
قائمه چرخ برین دست و پا
داشت چو شد مست شراب حدی
بحر صفت کف به لب از بی خودی
رفته صدای جرسش بر سپهر
کر شده از غیرت او زنگ مهر
سالک آگاه دلی رهبرش
جبهٔ صوف شتری در برش
بود تن او تنهٔ کوهسار
گردن او گردنهٔ کوهسار
تازه جوان ناقه همی راند زود
تا که ز جمازه بیاید فرود
رفت سوی تربت حاتم نخست
همت از آن روضهٔ پرفیض جست
پس به سوی مردم آن کاروان
رفت چو در قالب بی جان روان
پیش همه بعد دعا و سلام
برد به آئین بزرگان طعام
بود بر سفره فراوان نعم
در خور دست و دل اهل کرم
سفره چو برچید ز روی ادب
کرد جوان عذر ز هر یک طلب
گفت نم بحر کف حاتمم
در یتیم صدف حاتمم
دوش ز غفلت چو شدم گرم خواب
روی به من کرد به صد اضطراب
گفت که قومی ز قضا نیم شب
آمده مهمان سوی من بی طلب
قافله ای آمد از راه دور
بود چو مهمانی ایشان ضرور
زود یکی ناقه برای طعام
همت من کرد ازان قوم وام
بسکه بدل دارم ازین وام غم
خیز که در خاک نه، در آتشم
سفرهٔ آراسته از هر طعام
مائده در وی نکویی تمام
همره یک ناقه ز رنگ زرنگ
جانب آن طایفه بر بی درنگ
کام دل غم زدهٔ من برآر
ناقه به آن صاحب اشتر سپار
گوشزدشان چو شد این داستان
مردم آن قافله پیر و جوان
مدح سرای کرم او شدند
بندهٔ حسن یم او شدند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
بر مست خود به پیری و عمر تبه ببخش
موی سفید بین و بروی سیه ببخش
یکبار خود بشیوه عاشق کشی مکن
گاهی بکش بنرگس سرمست و گه ببخش
کارم بیک نفس چو رسد یکنظر فکن
جانی بتازه دیگرم از یک نگه ببخش
ایشاه حسن در خور این حسن لطف کن
یکبوسه گر من از تو بخواهم تو ده ببخش
راه خسان دهی و برانی ز در مرا
یکبار سوی خویش مرا نیز ره ببخش
اهلی بسجده تو گنهکار گر بود
اورا مکش ز بهر خدا یک گنه ببخش
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
بزرگوار خدایا من آن تهیدستم
که خجلتم نگذارد که سر بر آرم هیچ
بخوشه چینی ام از خرمن کرم بنواز
که من نکاشته ام تخم و گر بکارم هیچ
بزیر بار گنه مانده ام ببدکاری
ز کار و بار چه پرسی که کار و بارم هیچ
بخاندان محمد که از محبتشان
متاع هر دو جهان را نمی شمارم هیچ
بجز محبت اینخاندان مپرس از من
که جز محبت این خاندان ندارم هیچ
اهلی شیرازی : صنف ششم که زر سرخ و کم بر است
برگ ششم هفت زر سرخ است
ای کز گل نو روی تو صد بار به است
وز نرگس تر چشم تو خونخوار به است
در دست گدایان ز کف زر پاشت
هفت اشرفی از سبعه سیاره به است
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۲ - در توصیف ممدوح
دانی که چون رسد بجهان نور آفتاب
انعام عام او بجهان همچنان رسد
کان خاک بر سرآرد و بحر آب در دهن
صیت سخای او چو بدریا و کان رسد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۹ - رزم فرامرز با شاه باختر و با شاه فرغان
بگفت این و هم در زمان برنشست
به کینه نهاد از بر تیغ،دست
سپه بر نشاند و بزد بوق و کوس
زمین از سم اسب گشت آبنوس
بیامد به نزدیک ایران سپاه
سواران جنگ آور کینه خواه
سوار طلایه چو باد دمان
از ایران بیامد بر پهلوان
بدو گفت کامد ز دشمن سپاه
جهان شد سراسر زلشکر سیاه
چو بشنید پهلو برآمد چو دود
بر شه درآن رزم،تندی نمود
به اسب اندر آمد به کردار باد
زتندی یکی کرد سوگند،یاد
به جان و سرشاه ایران زمین
به تاج و به تخت و به تیغ و نگین
که بی جوشن و درع وببر بیان
به جنگ اندرآیم به گرز گران
برآرم زفرمان یزدان دمار
به نیروی یزدان پروردگار
بزد چنگ و آمد دمان همچو ابر
چو تنگ اندر آمد به سان هژبر
بغرید و گرز گران برکشید
یکی آتش از رزمگه بردمید
درافتاد در لشکر بدگمان
به مانند سیل از برآسمان
به گرز و به تیغ اندرآورد دست
بسی مرد را کرد با اسب،پست
به گرزش زمین شد چو دریای خون
زتیغش سر سروران شد نگون
شده تیره وش سرخ،رخسار مهر
زبس خون که افشاند او بر سپهر
کمندش به کردار نراژدها
زدم می نکردی یلان را رها
خدنگش دل کوه خارا بخست
نهیبش پی چرخ گردون ببست
برافراز چون تاختی از نشیب
دل کوه بگداختی از نهیب
به هامون چو در کوه کردی شتاب
شدی کوه پولاد،دریای آب
بدین گونه پیش و پس و چپ وراست
همی تاخت هرجا بدان سان که خواست
به خنجر زدشمن به روز نبرد
ددان جهان را یکی سورکرد
زشمشیر آن شیر مرد دلیر
زکوپال واز گرز آن نره شیر
نماندند زنده در آن رزمگاه
زگردان فرغان یکی رزمخواه
همیدون سپاه جهان پهلوان
به کوشش درون بود با نوجوان
چوفرغان بدید آن چنان رزم سخت
بدانست کش روز برگشت وبخت
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ
ندید هیچ راه فسون و درنگ
زمین از سپه شد به مانند خون
درفش سر نامداران نگون
عنان برگرایید و بگریخت زود
چو از رزم جستن نیود آنچه بود
به تنها گریزان ودل با دو نیم
زگردان ایران پر اندوه وبیم
به شهر اندرون رفت و در سخت کرد
دلش پر زتیمار از آن کار کرد
فرامرز فرمود تا تیغ تیز
کشیدند و کردند دل پر ستیز
از ایشان که مانده بدان جایگاه
دهستان که بد نزد آن جنگگاه
بکشتند و خستند ازیشان بسی
نماند از بزرگان در آنجا کسی
چو از مرز فرغان برآورد دود
زکشور هر آن کس که فرزانه بود
به نزد سپهبد به زاری شدند
خروشان زبد زینهاری شدند
زبیدادی بی خرد شهریار
بگفتند با پهلو نامدار
که از راه بیداد شد رزمجوی
وگرنه کس این بد نکرد آرزوی
کنون چون خداوند فیروزگر
تورا داد مردی و نیروی وفر
ازین بیگناهان ستم دور دار
بیندیش از این چرخ ناپایدار
به فیروزی روزگار نبرد
سزد گر ببخشایی ای رادمرد
ببخشا واز روزگار دژم
دل نیکخواهان مکن پر زغم
به یزدان که جان و جهان آفرید
زمین و سپهر و زمان آفرید
که بیزار گشتیم ازین شهریار
که نفرین براو باد روزگار
سپهبد ببخشودشان یکسره
امان داد گرگ ژیان از بره
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
چند در مسجد و در صومعه غارت کردند
سبب این بود که می خانه عمارت کردند
باده گران شد و ذرات جهان مست شدند
من ندانم که بساقی چه اشارت کردند؟
درد و صافی همه خوردن و بچرخ افتادند
صورت حال به «احببت » عبارت کردند
گوهر وصل تو جستند و کسی باز نیافت
گر چه عمری بجهان روبتجارت کردند
از می صافی رخشنده انارتها شد
کاسه ای چند درین بزم انارت کردند
هر گناهی که ز ماخسته دلان آمده بود
جاودان از کرم یار کفارت کردند
چه گنه کردم،ای دل،چه خطا افتادست؟
که از آن مستی و می رو بجهارت کردند
در خرابات مغان زنده دلان چالاک
هرکه هشیار ندیدند زیارت کردند
قاسمی عاشق بیچاره بسودای تو ماند
عاقلان میل بزرگی و صدارت کردند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
تا قیامت یاد ایام فراموشی کنم
پاکباز خانه بر دوشم ولی از فر فقر
در مقام همسری با چرخ، همدوشی کنم
خصم از روباه بازی بشکند چون پشت شیر
من چرا از روی غفلت خواب خرگوشی کنم
تا افق روشن نگردد پیش من چون آفتاب
همچو شمع صبحدم یک چند خاموشی کنم
فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد
پس چرا من از سبک مغزی گران گوشی کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
از او به یاری بختم امید غمخواری
ولی دریغ که بختم نمی کند یاری
چه غم ز دیده ی بیدار عاشقان آن را
که نیست یک دمش از خواب ناز بیداری
به دام تا نفتد صید خود کجا داند
هر آنچه یافته صید من از گرفتاری
بر تو خوار بود هر عزیز و عزت تو
بر آن کسان که ندانند عزت از خواری
پس از هزار عتابم به مدعی بخشید
هزار زخم زد اما یکی نشد کاری
بکوش تا دل آزرده ای بدست آید
و گرنه سهل بود از بتان دل آزاری
تو را که هست بلب معجز مسیح از چیست
که چشم تست چنین مبتلای بیماری
جدا از مهر رخ او ز آه و اشک (سحاب)
بود چو برق یمانی و ابر آزاری
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
طراز محفل ایجاد میرزا احمد
توئی که ملک جهان خالیت زمانند است
به پیش طبع تو چون قطره بحر عمان است
به جنب علم تو چون کاه، کوه الوند است
جهان به نشو و نما از نسیم الطفات
چنانکه نشو نبات از نسیم اسفند است
ز بیم قهر تو گر خصم خود فریدون است
دلش به سینه چو ضحاک در دماوند است
نه آگه است زتاثیر خاک مقدم تو
به آب زندگی آن کس که آرزومند است
ی فلان گنهم از ره وفا گفتی
که: خاطرم نه چو پیش از تو شاد و خرسند است
از این خطای ندانسته سخت می ترسم
چنان بدانی کاین بنده سست پیوند است
اگر چه دور زعفو است این گنه، از آن
دلم به دام ندامت مدام در بند است
ولی به گفته ی شیرین دلکش (آذر)
که در مذاق خردمند خوشتر از قند است:
«نیم زلطف تو نومید گر خطائی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است»
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - قصیده
ایا به تیغ و قلم رنج خصم و دشمن گنج
تن عدوی ترا داده روزگار شکنج
بناز دست ولی کرده یار با بگماز
برنج روی عدو کرده جفت با آرنج
ز دیده خون دل افتاده بر رخان عدوت
چو نار دانه نشانده بقصد در نارنج
بسان موسی عمران ز دست فرعونان
همه جهان بگرفتی به تیغ تو بی رنج
هر آنچه زان نیاکانت بود بگرفتی
وز آنچه بود طمعشان خدای دادت خنج
بروز بخشش نوک قلمت جان پرورد
بروز کوشش نوک سنانت جان آهنج
مخالفان ترا قول هست و نیست عمل
چنانکه خورد نشان تا خلنج کاسه خلنج کذا
بسا کسا که بر کس به نیم ذره نجست
شد از عطای تو دینار پاش و گوهرسنج
چنانکه تازی سوی و غا بروز مصاف
بروز صید نتازد عقاب زی سارنج
ز نیکی آید نیکی چنانکه عادت تست
همیشه نیک سکال و همیشه نیک الفنج
خدا یکانا گنجور تو چه دیده ز من
که تو بگویی پنجاه ده نیارد پنج
بمن برنج دل و جان رسید رنج سخن
چو گنج مال بگنجور تو رسیده بگنج
ترا جواهر گنج سخن فرستم من
مرا فرستد گنجور تو سوانح رنج
بقات بادا چندانکه کام تست بکام
که چون تو کس ندهد داد زین سرای سپنج
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - فی المدیحه
ای خداوندی که یزدان خاصت از داد آفرید
وز همه عیبی تن پاک تو آزاد آفرید
روی تو نیکو سرشت و رأی تو نیکو نهاد
دولت تو تیز کرد و دست تو راد آفرید
گرچه شد گیتی همه ویران ز بی داد ددان
نعمت تو یکسر از داد تو آباد آفرید
دوستانت را نشاط و نازش پرویز باد
دشمنانت را بلا و رنج فرهاد آفرید
کوشش تو کرد از آتش بخشش تو کرد از آب
حلمت از خاک آفرید و طیبت از باد آفرید
گرچه از گودرز و گشوادت گهر یکموی تو
بهتر از هفتاد گودرز وز گشواد آفرید
بخشش هارونت داد و دانش مأمونت داد
وز پی تو او ز می مانند بغداد آفرید
چرخ هفت و نجم هفت و بحر هفت اقلیم هفت
فضل تو بر هر یکی افزون ز هفتاد آفرید
خاد چون باشد بپیش باز هنگام شکار
مر تو را باز آفرید و خصمر اخاد آفرید
شاید از شاهان همه پیش تو شاگردی کنند
کایزد اندر هر هنر طبع تو استاد آفرید
گاه کوشیدن تن سخت تو از پولاد کرد
گاه بخشیدن دل نرم تو از لاد آفرید
آفرین باد ابر آن شاهی که گاه مهر و کین
ایزد اندر خلقت اولاد و پولاد آفرید
خسروا غمگین پسندی هرگزت جان کسی
کایزدش نزد همه خلق جهان شاد آفرید
نزد من هر ساعتی خار مغیلان پرورد
آن زمینی کایزدش گلنار و شمشاد آفرید
طبع پاکم چون کشد بی داد از آنکس کش خدا
بیش طبع و بیش چشم و بیش بنیاد آفرید
مفسدان شهر از بهر سگی کردند قهر
کش خدای از فتنه و آشوب و بی داد آفرید
بنده را فریادرس شاها ز خصمی آنچنان
کایزد از خصمان ترا بیداد فریاد آفرید
من بفرمان تو قصری ساختم نو شادوار
از پی باغی کش اجدادم مر اولاد آفرید
گر نیابم داد بگذارم بجای آن قصر زود
ور چه ایزد قصر من خوشتر ز نوشاد آفرید
خدمت تو هم بشهر اندر کنم بر جان غم
گرچه ایزد جان من در شادی آباد آفرید
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - قصیده
ای بهنگام سخا ابر کف و دریا دل
مشتری خوار ز دیدار تو و ماه خجل
بر نوشته است بعمر ابدی ملک ترا
در ازل ایزد و در دست جهان داده سجل
ز سواران چگل خوار و خجل خیل عجم
از تو خوارند و خجل خیل سواران چگل
کین تو در دل چون مرگ بود روح گزای
مهر تو در دل چون گنج بود آز کسل
هرکه مهر تو نباشد بدل و جانش همی
هم ورا بیم ز جانست و همش درد بدل
تو و شه هر دو بهم لازم و ملزوم همید
انگبین باید تا آنکه شود نیکو خل
نتوان کردن بی کشتی در بادیه راه
گرفتد ز ابر کف راد تو در بادیه ظل
بتو داده است خداوند جهان ملک جهان
اندر او مشتری و شمس و زحل کرده سجل
عزت هرکه بجز عزت تو روزی چند
دولت هرکه بجز دولت تو مستعجل
کارهای تو جهاندار همی دارد راست
شاد بنشین و جهان را بجهاندار بهل
یک عطای تو چهل باره بود دخل جهان
باد در ملک ترا سال چهل بار چهل
هست مستقبل جاه تو و خواهد بودن
دولت و عزت و اقبال ترا مستقبل
دل و جان تو خدا از قبل شادی کرد
جان بپیوند بشادی و غم از دل بگسل
ذل و عز تو و خصمت ازلی بوده بلی
هم خداوند معز است و خداوند مذل
هرکه را لطف تو شامل بود اندر حق او
بی گمان لطف الهی است بحقش شامل
مقبل آنست که مقبول تو افتاد همی
هرکسی قابل آن نیست که گردد مقبل
تا که از عزت و اقبال بود نام همی
بکند عزت و اقبال بکویت منزل