عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نمی‌رفتم برون از جاده گر هشیار می‌بودم
به منزل می‌رسیدم گر شبی بیدار می‌بودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمی‌خوردم بر اعضا تیشه گر هموار می‌بودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمی‌بودم غمین گر خویش را غمخوار می‌بودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش می‌گشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بی‌کار می‌بودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه می‌شد گر من آن خار سر دیوار می‌بودم
جدا کی می‌نمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینه‌آسا محرم اسرار می‌بودم
به پیش چشمم اطراف چمن می‌بود زندانی
زمانی بی‌تو گر در جانب گلزار می‌بودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر می‌داشتم سر صاحب دستار می‌بودم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
دوش در خواب چو آن طره پیچان دیدم
صبح در بستر خود سنبل و ریحان دیدم
از هواداری آنزلف چنانم که اگر
برد خواب اجلم خواب پریشان دیدم
ایخوش آندم که زحیرت نزنم دیده بهم
تا زدم چشم بهم آفت طوفان دیدم
آنچه از لشکر تاتار ندیدست کسی
من زیک تار از آن زلف پریشان دیدم
گرد راه طلبم سرمه بینائی شد
چمنی در دل هر خار مغیلان دیدم
از سر صدق چو دستار بگردش گشتم
گر سری خالی از اندیشه سامان دیدم
هر که ز ابنای جهان است بمن حق دارد
زانکه از چین جبین همه سوهان دیدم
دارد ار منفتعی صحبت این چرخ چرا
خضر را معتقد سیر بیابان دیدم
راست گویند بود توبه پشیمان بودن
هر کرا دیدم، از توبه پشیمان دیدم
دهر بر عکس توقع چو کند کار کلیم
هر چه دشوار شمردم بخود آسان دیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
عصا و رعشه ای در دست از پیری بما مانده
ز دست انداز ضعف اینست اگر چیزی بپا مانده
ز خرمنها رود بر باد کاه و حیرتی دارم
که چون کاه تنم از خرمن هستی بجا مانده
ز بار جامه از ضعف بدن در زیر دیوارم
تنم مانند نال خامه در زیر قبا مانده
نگاهم بر قد این سرو بالایان نمی افتد
که سر همچون کمان حلقه ام بر پشت پا مانده
فلک با اینهمه حرصی که در پرده دری دارد
دل ما همچنان در پرده شرم و حیا مانده
گل خاکی که بیخارست در راه طلب نبود
بپایم یادگار هر گلی خاری جدا مانده
بدرویشی چنانم نقش نسبت خوش نشین گشته
که همچون سکه ام بر تن نشان بوریا مانده
عصای کور می دزدند اهل عالم از خست
توقع از که می داری که گیرد دست وا مانده
کلیم از دل غمی گر رفت ازان جانکاه تر آمد
اگر خاری برون آمد ز جا سوزن بجا مانده
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
از کسب هنر خوشدلی از دستم رفت
سرمایه ناقابلی از دستم رفت
طرفی که زسعی خویش بستم این بود
کاسودگی کاهلی از دستم رفت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۵
ای بس که درینمقام دمها زده ایم
واندر پی کام دل قدمها زده ایم
در وی ببد و نیک بسی شام و سحر
بر دفتر اعمال ورقها زده ایم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۵
هر چند بر نهال دانش رفتم
طاقم ز نشاط دل و با غم جفتم
عیبم بجز این نیست که من در هنر
بسیار بالماس تفکر سفتم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
دی با بُت هرزه گرد بی حاصل خود
گفتم مهی از فکر کنی با دل خود
این است میان تو و مه فرق که ماه
ماهی دو سه روز هست در منزل خود
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۴۶ - الخوف
انصاف همی دهم که بس بی کارم
عمری است که عمری به زیان می آرم
هنگام رحیل آمد و من بی حاصل
نه بدرقه ای نه زاد راهی دارم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۵۶
یکچند دویدیم نه بر راه صواب
برداشته از روی خرد پاک نقاب
اکنون که همی باز کنم دیده به خواب
هم نامه سیه بینی و هم عمر خراب
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۱
ماهی امید عمرم از شست برفت
بی فایده عمرم چو شب مست برفت
عمری که ازو دمی جهانی ارزید
افسوس که رایگانم از دست برفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
آینه در دست گیر و یاد حیرانی بکن
طره ی خود را ببین، فکر پریشانی بکن
ما ز حال خویش چشم از دشمنی پوشیده ایم
گر تو سر را دوست داری، فکر سامانی بکن
این زمان خود راحتی داری، ز عریانی منال
چون شوی گلچین باغی، فکر دامانی بکن
چون غزال وحشی از معموره مجنون می رمد
گر تو هم دیوانه ای، سیر بیابانی بکن
فصل گل بگذشت، بگذر جانب گلشن سلیم
گر نچینی گل، تماشای گلستانی بکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
فصل خزان رویم به سیر کنار آب
فواره گلبنی است که دارد بهار آب
عزلت گزین و منزلت خویش را ببین
در گل زجوی بیشتر است اعتبار آب
ای من اسیر عالم رندی که باشدش
معشوق مست و جام شراب و کنار آب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
سرو نازم چون بی گلگشت در رفتار شد
چار دیوار چمن از موج گل سرشار شد
آه از غفلت که عمرم در سیه کاری گذشت
این ره از لغزیدن پا قطع چون پرگار شد
چون شرر در سنگ ابنای زمان در غفلتند
مفت هشیاری کز این خواب گران بیدار شد
بیم در آب و هوای سر زمین عشق نیست
پنجهٔ شیران در این وادی گل بی خار شد
از نسیم کوی او کآید سحر در اهتزاز
کلبه ام را غنچهٔ گل مهرهٔ دیوار شد
همچو سوهانی که ساید سختی انگاره اش
هر بلند و پست از جان سختیم هموار شد
موج گل در کوچه باغ از هر سو دیوار ریخت
در حنا امروز از گل پای هر دیوار شد
آشنای هیچکس بیگانهٔ معنی مباد
عکس طوطی در دل آیینه ام زنگار شد
هر که زر دارد ز خوبانست جویا پیش خلق
‏«مالک دینار» اینجا مالک دینار شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
آنچه در حق گلستان می کند فصل خزان
بیش از این با عندلیبان می کند فصل خزان
دولت عهد شباب از موسم پیری مجوی
نخل را از برگ عریان می کند فصل خزان
برگ برگ نخل گل برگیست از بس جوش رنگ
جلوهٔ شوخ بهاران می کند فصل خزان
کی بود بر تخت نوروزی نشیند نوبهار
ظلم در حق گلستان می کند فصل خزان
با وجود پیری از کودک مزاجی نگذرد
نسخهٔ گل را پریشان می کند فصل خزان
دیدهٔ بد دور کز جوش بهار زعفران
عندلیبان را خوش الحان می کند فصل خزان
آنچه مرهم کرد با گلهای داغ سینه ام
کافرم گر با گلستان می کند فصل خزان
می دهد جویا زر گل را به باد نیستی
آنچه دارد باغ تالان می کند فصل خزان
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
در بزم چو نیست گفتگوها به صواب
در بستن لب دیده دلم فتح الباب
هر جا که بود زان درازی چون موج
لبریز خموشی است دهانم چو جناب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
چند چراغ آه من عمر مرا تبه کند
روشنی جهان شود خانه من سیه کند
گر چه بتان سنگدل رحم بگریه کم کنند
چشمه اشک عاقبت در دل سنگ ره کند
دانه خال نیکوان تخم گنه شود ولی
مستی شوق آدمی کی حذراز گنه کند
در ره عشق میرود کعبه بباد نیستی
مست غروربین که چون تکیه بخانقه کند
خواری گلرخان مرا عبرت خلق کرده است
دم نزد ز عاشقی هر که مرا نگه کند
اهلی شب نشین نفس بی رخ دوست کی زند
مرغ سحر ببوی گل ناله صبحگه کند
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۹۵
گذشت عمر و دل از شعر و عاشقی بگذشت
حدیث زلف دراز بتان نشد کوتاه
ز شعر و مشق جنون با وجود موی سفید
هنوز نامه اعمال میکنیم سیاه
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۴
فریاد که عمر رفت و حرمان بفزود
سرمایه جان زیان شد اندر غم سود
بود زا می غفلتم حساب الفرحی
آخر که بهوش آمده ام هیچ نبود