عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
یارب تو شکسته مرا ساز درست
و انجام شکسته کن چو آغاز درست
دوری نبود ز کارگاه کرمت
گر شیشه شکسته یی شود باز درست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۱
شیراز که کس درو هنر نپذیرد
بحریست که ماهیش بخشگی میرد
افتاده بورطه هلاکم زین بحر
یارب برسان کسی که دستم گیرد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۶
یارب گنهم ببخش و عذرم بپذیر
درمانده مساز بنده پیر فقیر
عمرم همه خوش گذشت و این باقی عمر
بر سستی حالم از کرم سخت مگیر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۸ - خواهش شاه جابلق از کوش برای دور ساختن گزند موران آدمخوار
مگر شاه جابلق کاو نامه ای
فرستاد بر دست خود کامه ای
که شادان شدم زآنک شاه جهان
به یزدان رسید و بدیدش نهان
چو دریافت فرمان و دیدار اوی
همه خوبکاری بود کار اوی
به مردم رسد زو بسی نیکوی
ز کژّی بود دور و از بدخوی
من از نیکویهای شاه جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
گر از دانش آسمانی نخست
نماید یکی تا بدانم درست
من و تخم من تا بود در زمین
کنند آن سرفراز را آفرین
برآساید آن مایه ور زیردست
که در باختر باشد او را نشست
که از دست موران به باک اندرند
به دام گزند و هلاک اندرند
بدان ای سرافراز شاه گزین
که آن جا که خورشید زیر زمین
نهان گردد از آسمان بلند
همه کشور از مور یابد گزند
بیایند چون یوز هنگام تگ
تنومند هریک فزونتر ز سگ
زن و مرد با کودک و چارپای
بدرّند و گردند پس بازجای
اگر شاه بردارد این رنج مور
بجای آورد کار و نیرنگ و زور
شود یکسر آباد چندان زمین
که پیوسته گردد به شاه آفرین
سعیدا : قطعات
شمارهٔ ۵
ز روح پاک تو امدادها طلب دارم
نه زاد راحله دارم نه قوت این راه
دگر ز حشمت و جاهت امید آن دارم
که زیر چتر تو باشد مرا به حشر پناه
به اختیار از این آستان نمی رفتم
که فرض بود مرا دیدن رسول الله
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
بی یار شدم یک نفسم یاری کن
غمخوار شدم مرا تو غمخواری کن
کردم گنهی ز روی غفلت ظاهر
ستار تویی بیا و ستاری کن
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ای شاه جهان،از تو نیاید آزار
دانا دل و عالمی و بختت بیدار
بر خاک درت فتاده ام زار و نزار
از روی کرم ز روی خاکم بردار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
گردیده ام اسیر دوا یا علی مدد
ضعفم رسا فتاده رسا یا علی مدد
مشکل گشای بی سر و پایان عالمی
خوش گشته ایم بی سر و پا یا علی مدد
پیچیده ضعف چون رگ و پی در وجود من
رفتار گشته حسرت پا یا علی مدد
ای خاک جلوه گاه سگانت طبیب خیز
گردم به باد داد دوا یا علی مدد
افتاده ام چو حرف عبث در میان خلق
شرمنده ام ز شاه و گدا یا علی مدد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳ - مناجات با قاضی الحاجات
ای خدا من رهروی ام ناتوان
بیکسی وامانده ای از کاروان
نی مرا زاد و نه مرکب نی رفیق
چون بپیمایم خدایا این طریق
نی ره برگشتن و نی راه زیست
روی رفتن هم نه یا رب چاره چیست
اول منزل به گل افتاده بار
دزدهای رهزنم گشته دوچار
مانده ام من ای سواران همتی
بر من پیر ای جوانان رحمتی
از کرم ای ره به منزل بردگان
رحمتی بر این بیابان مردگان
ای امیر کاروان آخر ببین
مرکبم لنگیده بارم بر زمین
شیئی لله ای امیر کاروان
پای من لنگست و بار من گران
شیئی لله ای سبکباران مدد
بار من سنگین و ره پر دزد و دد
اند کی ای همرهان آهسته تر
گاهگاهی بر فغانم یک نظر
گاهگاهی یک نگاهی بر فقا
از ترحم سوی این پیر دوتا
کز عقب آمد پیاده پای لنگ
بار سنگینش به دوش و پای لنگ
الغیاث ای اهل همت الغیاث
ای نگهبانان امت الغیاث
الغیاث ای خضر ره گم کردگان
الغیاث ای تو نگهبان جهان
ای خلیفه حق و ای سلطان دین
دیده بگشا سوی گمراهان ببین
چند باشد آفتابت در حجاب
پرده بردار از رخ چون آفتاب
صحن این ظلمت سرا را نور بخش
سوگواران جهان را سور بخش
تیره خاکش رشک آذرپوش کن
پر ز آذریون و آذرپوش کن
بر خر خود بر نشان دجال را
عزل کن از عالم این عمال را
ظلم و ظلمت را ز عالم پاک کن
سینه ی سفیانیان را چاک کن
الغرض آن خر بصحرا اوفتاد
دیده ی حسرت بهر سو می گشاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹
مستغرق بحر غم عشقیم نگارا
خود حال نپرسی که چه شد غرقه ی ما را
ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
گویی تو که از دفتر ایام بشستند
در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد
از لطف نظر کن به من خسته خدا را
بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست
یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را
سلطان جهانی و جهانست به کامت
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
جانا به جان تو که به فریاد ما برس
وز آه سوزناک جگر خستگان بترس
افتادگان عشق مکن پایمال جور
مغرور آن مشو که مرا هست دست رس
یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش
بی یاد روی تو نکشیدست یک نفس
جان جهان خراب شد از جور هرکسی
آخر ز روی لطف به غور جهان برس
غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست
چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس
عمریست ما هوای تو در سر گرفته ایم
شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس
دستان ز شاخ سرو سراید به داستان
کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم
زان رو که محتسب نکند فکر از عسس
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
از درد بمردیم دوایی بفرست
بی برگان را برگ و نوایی بفرست
باری گرهی به کار خلق افتاده
یارب ز کرم گره گشایی بفرست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
ای چرخ فلک به خیرگی دیده مبند
بر حال دل ریشم ازین بیش مخند
از روی کرم صد در شادی و نشاط
بر ما بگشای و بر رخ خصم ببند
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۹
بیداد به من ز حد بشد، دادم ده
تا چند خورم غم، تو دلی شادم ده
در هر نفسی که می‌زنم در شب و روز
نامی ز هزار و یک، یکی یادم ده
طبیب اصفهانی : مثنوی
ساقی نامه
بیا ساقی دلم آشفته تست
درین میخانه گفته گفته تست
بده جامی که بس حالم خرابست
دل اندوهناکم در عذابست
طبیبا چون ترا طی شد جوانی
گذشت ایام عیش وکامرانی
کنون اندیشه کن وقتست وقتست
خموشی پیشه کن وقتست وقتست
بکنج بی کسی رو با دل خوش
که کنج بی کسی جائیست دلکش
بسا محفل بسا مجلس که دیدی
بسا کز جام عشرت می کشیدی
کناری رو چو تیرت از کمان جست
خجل منشین شکارت چون شد از دست
گریزان شو زمشت جاهلی چند
بده دستی بدست کاهلی چند
که شاید عاقبت کامت برآید
میان کاملان نامت برآید
زتنهائی دلت آشفته تا کی
رفیقان رفته و تو خفته تا کی
درین وادی مکن خوابی و برخیز
ازین چشمه بکش آبی و برخیز
اگر گردی چو اختر گرد آفاق
شوی تا بر سر این نیلوفری طاق
درون پرده راه جستجو نیست
همه اسرار و اذن گفتگو نیست
بود اسرار پنهانت شود حل
برآئی چون برین خاکستری تل
خداوندا «طبیب » منفعل را
اسیر خاکدان آب و گل را
از این زندان غم آزادیش بخش
درین ویران ره آبادیش بخش
منم چون لاله در هامون نشسته
بخاک افتاده و در خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی بینم درین صحرای اندوه
هم آوازی که با ما خاست جز کوه
ولی او هم هم آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
چو دولت قدم کرده از سررسیدم
بعالی جناب تو مخدوم مفضل
مرا ازوحل پای در گل که درمان
نهاد از سر منع دستیم بر دل
بدینسان تو مداح نو را پسندی
همش دست بر دل همش پای در گل
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۶
برآنم که امروز چون داد خواهی
نهم قصه ای در چنین بارگاهی
ببارم ز پالونه دیده آبی
برآرم ز آیینه سینه آهی
کس این قصه ننهد ولیکن توان خورد
چنین توشه برسر شاه راهی
جهاندار شاها چو رای بلندت
بیفزود من بنده را پایگاهی
چو عیسی به کیوان پریدم ز خاکی
چو یوسف به ایوان رسیدم ز چاهی
بر آن داشت او یار بی مایه را
که جوید ز خصمیش آبی و جاهی
فرو جمله گردد ز اشعار بنده
سه قطعه ز مدح تو چون پادشاهی
برون برد در هر سه نام دگر کس
درآورد و در نشر این بود ماهی
زده بیت یا صد مرا خود چه نقصان
ز کهدان جمشید کم گیر گاهی
ولیکن به حق خدائی که بر حق
بپرورد شاهی چو بهرام شاهی
بیفزود از فرق او تاج قدری
بیاراست از ذات او صدر گاهی
کزین گونه مکری بدین نوع غدری
نکرده است هیچ آدمی هیچ گاهی
برون برد زینی برآورد شینی
چون زینها که گفتم ندارد گناهی
نه چون من بود هر که دارد ثنائی
نه در تو رسد هر که یابد کلاهی
چه ماند به طاوس اگر زشت مرغی
نهد چون مگس بر سفیدی سیاهی
مرا از ثناهای خورشید ذاتت
بر این نیست جز صبح صادق گواهی
در ابواب علمم هنوز اختلافی
در انواع فضلم هنوز اشتباهی
تو شاها میندیش ازینها که گفتم
همان دان که هستم یکی داد خواهی
من از خاندان مانده مظلوم و آنگه
همه ذمیان را به عدلت پناهی
برای رضای خدائی که دادت
چو افلاک ملکی چو انجم سپاهی
که تنبیه او را به جائی رسانی
کزو عالمی را بود انتباهی
به اقبال خود سرخ رویم همی کن
که بنده گل و رای شاهی است ماهی
چو باغ هنر یافت جوئی ز آبی
نباید که سربرکشد هر گیاهی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۴
خسروا ای که ز ابر احسانت
گشته سیراب کشت آز و نیاز
آفتاب از رخ تو جسته فروغ
آسمان بر در تو برده نماز
آب از جوی رفته را «ارجوا»
که تو در جویش اندر آری باز
کاب دادی ببوستان امید
و آتش افروختی بخرمن آز
آب و نان تو از زمین برداشت
ناز میراب و منت خباز
بشنو ای شهریار قصه من
به حقیقت نه از طریق مجاز
که سه مه پیش ازین چو خامه شوق
یافت از درگه تو خط جواز
گه چو ماهی در آب کرد شنا
گه چو سیمرغ در هوا پرواز
تا بنیروی معرفت گردید
در مدیحت بچامه ای دمساز
جامه همچو خامه کرمت
استوار و فراخ و پهن و دراز
چامه نی بلکه اختر تابان
چامه نی بلکه دلبر طناز
آفت گلرخان روم و فرنگ
غیرت لعبتان چین و طراز
بکری از مدحت تواش کابین
نو عروسی ز فضل کرده جهاز
میر والا تبار سعدالملک
که بود بر در تو محرم راز
از من آن چامه را گرفت ز مهر
که رساند به حضرت تو فراز
مدتی با امید گشتم جفت
روزگاری به انتظار انباز
خار در دیده خاره در پهلو
همچو حاجی دوان به راه حجاز
تا شبی از زبان سعدالملک
خواند گردون به گوشم این آواز
که برایت رسیده جایزه ای
ز آن خداوندگار بنده نواز
شاد گشتم بدین نوید از آن
که در آن شب نه برگ بود و نه ساز
گفتم اینک سراچه درویش
گشت خواهد چو دکه بزاز
غافل از کید آسمان کبود
ایمن از سحر چرخ شعبده باز
پس دیری که نیش غم در دل
بود همچون جراره اهواز
بازم آمد پیام سعدالملک
که شش انداز گشته هفت انداز
زانکه گنجور شه کراوغلی
در جواب ترانه شهناز
آن زری را که داده شه بصلت
آتش آز دید و یافت گداز
خازنش خرد کرد و خورد چو داشت
ز اشتها کوره و ز دندان گاز
جود شه چون تذرو زرین بال
داشت بر اوج آسمان پرواز
ناگه اندر هوا شکارش کرد
دست گنجور شاه چون شهباز
من و سلوای آل اسرائیل
شد مبدل همی به سیر و پیاز
بلکه سیر و پیاز هم در باغ
می نروید ازین امید انباز
گفتم این کس چگونه پیش ملک
گشت خواهد امین کنز ورکاز
گفت از خیل خواجه تا شان پرس
حال او را که من نیم غماز
عمرها کنده پوستین پلیس
سالها خورده جیره ی سرباز
بد گهر همچو والی کوفه
بی هنر همچو قاضی قفقاز
زرد گوش و لئیم و دون پرور
بخس پوش و خسیس و سفله نواز
حیلت اندوز و رشوه خوار و حسود
خانمان سوز و خاندان پرداز
مخبر کدخدا معاون دزد
دستک جیب گیر و کاغذ ساز
چون خر لاشه سکسکی سازد
پیشه خویش در نشیب و فراز
پوز بر خاک ره کشاند سخت
نیش بر آسمان گشاید باز
اینک از بس به پیکرش زده اند
سیخ و سگ تازیانه و مهماز
گفتم آوخ دریغ و درد و فسوس
ز آن همه رنج و زحمت و تک و تاز
الله تو این ستم مپسند
ای خداوند دولت و اعزاز
کاخور رخش را تهی سازد
استری پهن سم و گوش دراز
سگ چوپان شکار شیر کند
شیر غران رود به صید گراز
هر که را بر درت نیاز بود
نکند از فلک تحمل ناز
یا بفرما به خادمت صله ام
بی تعلل همی رساند باز
نشود غوطه ور چو مرغابی
اندرین ژرف یم برای دو غاز
یا رهی را اجازه ده که کند
در سلوت بروی خویش فراز
این عطا را ندیده انگارد
برکند بیخ طمع و ریشه آز
یا کمین بنده را بدستوری
ساز در کار خود مطاع و مجاز
خازن شاه را فرو خوانم
بیتی از نظم شاعر شیراز
متقلب درون جامه ناز
چه خبر دارد از شبان دراز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
پیش آن صاحب فرخنده بنالم به از آنک
خاضع امر فلان بنده بهمان باشم
صدر دیوان وزارت اگرم بپذیرد
در اقالیم سخن صاحب دیوان باشم
ای خداوند خود انصاف بده شایسته است
که من اینسان بغم دهر گروگان باشم
با چنین عزت و شأن و شرف و استغنا
در پی رزق جدا از شرف و شأن باشم
چارصد تومان افزون بکفم مانده برات
درم از بهر درم خسته پی نان باشم
وام خواهم ندهد ریش و گریبان از دست
زین سبب دست به سر سر به گریبان باشم
یا بدر این ورق شوم و یا وجهش را
کن حوالت که دو روزی به تو مهمان باشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۱ - مطایبه
ای ملکزاده راندم ابیاتی
امتثالا لا مرک العالی
انت رکنی و منتهی املی
بک علقت حبل آمالی
فاش گویم که در ولایت فضل
ما همه بنده ایم و تو والی
تالی شعر من توئی که ترا
نیست یک تن در این جهان تالی
گرچه از بهر ماست دیوانم
شد گرو در دکان بقالی
تو مده رایگان ز دست آنرا
که بود قدر و قیمتش عالی
صاحبادانی آنکه سیم و زر است
اصل شادی و بیخ خوشحالی
خاصه آن زر که در بساط قمار
شد نصیبت به پاچه و رمالی
گر از آن قسمتم دهی و چو سرو
در گلستان مکرمت بالی
دامنم پرکنی از آنچه کنی
کیسه ابلهان از آن خالی
آن زمان هر دو مشتهر گردیم
تو به رندی و من به رمالی