عبارات مورد جستجو در ۶۲۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
از کش مکش خرد بتنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
وز نام پسندیده بننگ آمدهام
از بس که ز خویش ناخوشیها دیدم
با خویش چو بیگانه بجنگ آمدهام
تا دیو فکنده دام افتاده بدام
تا نفس گشاده کف بچنگ آمدهام
یکذره نماند نور اسلام بدل
گوئی که بتازه از فرنگ آمدهام
شد روی دلم سیاه از زنگ گناه
از کشور روم سوی زنگ آمدهام
شهوت چو نماند در غضب افزودم
از خوک چرانی به پلنگ آمدهام
گر رنگ امید نیست بر چهرهٔفیض
از سیلی بیم سرخ رنگ آمدهام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
بلبل از گلزار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن
یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن
زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن
عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن
عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن
پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار میگوید سخن
اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار میگوید سخن
در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار میگوید سخن
عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار میگوید سخن
مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار میگوید سخن
بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار میگوید سخن
شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزهگو بسیار میگوید سخن
هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار میگوید سخن
چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار میگوید سخن
کرکس از مردار میگوید سخن
گل ز لطف رنگ و بو دم میزند
خار از آزار میگوید سخن
یار حرف یار دارد بر زبان
غیر از اغیار میگوید سخن
زاهد از حور و قصور و انگبین
عشق از دیدار میگوید سخن
عابد از سجاده و تسبیح و ذکر
کافر از زنار میگوید سخن
عاقل از ناموس و رسم و نام و ننگ
مست از خمار میگوید سخن
پادشاه از تاج و تخت و لشکری
لشکر از پیکار میگوید سخن
اهل علم از درس و بحث و مدرسه
تاجر از تجار میگوید سخن
در طبیعی بحث دارد فلسفی
صوفی از اسرار میگوید سخن
عارف از حق واعظ عقبی پرست
از بهشت و نار میگوید سخن
مفتی از دستار و ریش و طیلسان
قاضی از دینار میگوید سخن
بانو از اسباب طبخ آش و نان
خواجه از بازار میگوید سخن
شاعر از رخساره و زلف بتان
هرزهگو بسیار میگوید سخن
هر کسی کاری که دروی ماهر است
بیشکی ز آن کار میگوید سخن
چون نصیبی دارد از هر پیشه فیض
در همه اطوار میگوید سخن
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
رهی معیری : چند قطعه
سخن پرداز
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تنی پیدا کن از مشت غباری
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من در طلسم خود اسیر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل بیباک را ضرغام رنگ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهر دل عشق رنگ تازه بر کرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بروی او در دل ناگشاد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان تا بساحل آرمید است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهرحالی که بودم خوش سرودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید
که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را
نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد
هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را
کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی
حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را
چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید
همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را
تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد
بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را
حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی
بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را
حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش
که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را
فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه
عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا
همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت
کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا
ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید
که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را
شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد
همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا
کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد
فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۸
هرمز را گفتند وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی گفت خطایی معلوم نکردم و لیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی کرانست و بر عهد من اعتماد کلی ندارند ترسیدم از بیم گزند خویش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفتهاند
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوید به سنگ
نبینی که چون گربه عاجزشود
بر آرد به چنگال چشم پلنگ
از آن کز تو ترسد بترس ای حکیم
وگر با چنو صد بر آیی به جنگ
از آن مار بر پای راعی زند
که ترسد سرش را بکوید به سنگ
نبینی که چون گربه عاجزشود
بر آرد به چنگال چشم پلنگ
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۰
در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی(طالبی) سری و سرّی داشتم به حکم آنکه حلقی داشت طیِّبُ الاَدا وَ خَلقی کالبدرِ اذا بَدا.
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همیرفت و میگفت
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکنی و میروید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
اتفاقاً به خلاف طبع از وی حرکتی بدیدم که نپسندیدم دامن ازو در کشیدم و مهره برچیدم و گفتم:
برو هر چه می بایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همیرفت و میگفت
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد
رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر
اما به شکر و منت باری پس از مدتی باز آمد آن حلق داودی متغیر شده و جمال یوسفی به زیان آمده و بر سیب زنخدانش چون به گردی نشسته و رونق بازار حسنش شکسته متوقع که در کنارش گیرم. کناره گرفتم و گفتم:
آن روز که خط شاهدت بود
صاحب نظر از نظر براندی
تازه بهارا ورقت زرد شد
دیگ منه کآتش ما سرد شد
پیش کسی رو که طلبکار تست
ناز بر آن کن که خریدار تست
یعنی از روی نیکوان خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید
بوستان تو گند زاریست
بس که بر میکنی و میروید
گر دست به جان داشتمی همچو تو بر ریش
نگذاشتمی تا به قیامت که بر آید
جواب داد ندانم چه بود رویم را
مگر به ماتم حسنم سیاه پوشیدست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر
به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد
نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر
به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد
نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۷
گو ز من دل جمع دار آن کس که با من دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
رضیالدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۳۸