عبارات مورد جستجو در ۱۹۱ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳۷ - به یکی از دوستان نوشته
سپاس بار خدای را آن کودک خسته که دل ها از عارضه خویش به غم ها بسته داشت عرق کرد و رمق یافت. خاطرهای پراکنده فراهم آمد و غلبات رامش مزیل اندوه و غم گشت. نسبت به روزهای دیگر خیلی آسوده ام و تازه تازه با بی به انجمن و لبی به سخن گشوده. پاک یزدان را از شفای این نادره فرزند براین بنده دریا دریا سپاس است و منت عنایات غیبیه عالم عالم بر ذمت حق شناس. قطع نظر از اینکه داغ فرزند دشوار است و بدرود پاره دل شیرینی زهرگوار، این طفل را از روی فطرت گوهر و جوهری است که در عمرها حرمان او تسکین دل نتوان کرد و موئی از فرق او را با صد هزار زاده گل چهر سنبل موی مقابل، بیت:
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست
چون میدانم تو نیز به مهر او دربندی و از نوید سلامتش خرسند از در اعلام به نگارش این دو حرف اقدام رفت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۰ - به یکی از دوستان نوشته
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است
در صحن امام زاده مخدومی میرزا عبدالله را ملاقات کردم. از سلامتی حالات شما مقالات رفت. معلومات و مشهودات آنچه داشت و امکان اعادت بود بی کم و زیادت بر سرود، بر بخت بخندیدم و بر خود بگریستم. از هر جهتم ملالت افزود مگر اینکه در پس زانوی اقامت نشسته و کمری به تحریر استوار بسته، زاید الاوصاف خوشوقت شدم، و پاک خداوند را بر همت بی ضنت آن معنی مردمی و اخلاق ستایش راندم. دلم می خواهد نفس بی هوس را درباره خود شهید نخواهی و به قدر امکان در تکمیل خط ربط نکاهی. در صورت امکان بیگاه و گاه مودت خود را نیز به من فرستی، که از باب مفاخرت مطرح انظار دوستان سازم و جیب و دامان خود را ضبط آن شرم بوستان.
پیغام آشنا نفس روح پرور است
در صحن امام زاده مخدومی میرزا عبدالله را ملاقات کردم. از سلامتی حالات شما مقالات رفت. معلومات و مشهودات آنچه داشت و امکان اعادت بود بی کم و زیادت بر سرود، بر بخت بخندیدم و بر خود بگریستم. از هر جهتم ملالت افزود مگر اینکه در پس زانوی اقامت نشسته و کمری به تحریر استوار بسته، زاید الاوصاف خوشوقت شدم، و پاک خداوند را بر همت بی ضنت آن معنی مردمی و اخلاق ستایش راندم. دلم می خواهد نفس بی هوس را درباره خود شهید نخواهی و به قدر امکان در تکمیل خط ربط نکاهی. در صورت امکان بیگاه و گاه مودت خود را نیز به من فرستی، که از باب مفاخرت مطرح انظار دوستان سازم و جیب و دامان خود را ضبط آن شرم بوستان.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۳۲ - به نواب فتح الله میرزا نگاشته
فدای خجسته وجودت شوم، مکرر قرب اندیش همایون شهود والا شده ام، و به حسرت بازگشته. امروز هم به دستور ایام گذشته تقرب جستم. همقطاری میرزا ابراهیم گفت آن پاک وجود که بدو زنده ام و از دیربازش بر درگاه خداوندی بنده، متکسر المزاج است و بسیج اندیش درمان و علاج. هنگام دعای صحت است، نه ادعای صحبت، زاید الاوصافم از این قصه پر غصه تیمار رست و پراکندگی زاد، اینک در خواست شفا و سلامت شخص والا را صروف انگیز مسجد وقوف آرای محرابم. جز دعاگوئی از این پیر خسته و اسیر شکسته چه خیزد. کاش خاری که در راه والاست مرا در چشم خلد، تا گروهی سراری و خدم و انبوهی حواشی و حشم به فر سلامت ذات فرخ آسوده مانند، فرد:
من ودل گرفدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
من ودل گرفدا شویم چه باک
غرض اندر میان سلامت تست
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۶۲
فلان مذکور ساخت که سرکار خداوند به علت تقاعد از ابقای رسم عریضه نگاری و انشای سلب عقیدت شعاری از این بنده تنگدل و گله مند است. سبحان الله مگر در حق منش خدای نخواسته تبدل حالی است و گمان ظهور کدورت و ملالی، احوالی که قابل نگارش مقالی آمد و استحضاری که پیشگاه شهود حضرت را از اخبار آن تدارک شماری شاید ندارم. اسباب مخارج از داخل وخارج موجود است و ابواب مداخل از خارج و داخل مسدود. آبای سبعه چون زن پدر نامهربانند، و امهات اربعه چون شوهر مادر سرگران. از این حال پریشان گفتن جز تلخی اوقات چه سود از شنفتن این سر بی سامان جز سد ابواب شادمانی چه خواهد گشود؟
مصرع: یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
دست املم نیز از دامان یوسف عمل کوتاه است و یوسف عملم از قطع ریسمان امل در چاه. لاجرم از مراتب امور بلده و بلوک و مدارج مهام مالک و مملوکم اطلاعی نیست که به نشر وقایع و عرض غوایل خاطر عزیزان یوسف مصر عزت را ملول یا خرسند دارم یا آزاده با در بند گذارم، در بواره تعلل سر تبه کاری به گریبان سیه روزگاری کشیده، از تحریر مدعیات به تقریر دعوات ذات سعادت سمات قناعت کرده، چون عریضه جات فلان دوست که به خط مخلص مسطور آمده و می آید صحت وجود را مختصری است روشن و مسجل، حجت ارادت را خود آن نکته دلیلی مبرهن، اعتراض ذکر آنرا مکرر بلکه مایه انگیز دردسر دانسته زحمت افزای خاطر شریف نمی گردد. گاه گاهم به رجوع خدمتی سرافراز داشته، که در این عزل دوام و عزلت مستدام رغم آسمان را صاحب عمل و از دولت بندگی سرکار بین الجمهور به خداوندی ضرب المثل آیم.
مصرع: یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
دست املم نیز از دامان یوسف عمل کوتاه است و یوسف عملم از قطع ریسمان امل در چاه. لاجرم از مراتب امور بلده و بلوک و مدارج مهام مالک و مملوکم اطلاعی نیست که به نشر وقایع و عرض غوایل خاطر عزیزان یوسف مصر عزت را ملول یا خرسند دارم یا آزاده با در بند گذارم، در بواره تعلل سر تبه کاری به گریبان سیه روزگاری کشیده، از تحریر مدعیات به تقریر دعوات ذات سعادت سمات قناعت کرده، چون عریضه جات فلان دوست که به خط مخلص مسطور آمده و می آید صحت وجود را مختصری است روشن و مسجل، حجت ارادت را خود آن نکته دلیلی مبرهن، اعتراض ذکر آنرا مکرر بلکه مایه انگیز دردسر دانسته زحمت افزای خاطر شریف نمی گردد. گاه گاهم به رجوع خدمتی سرافراز داشته، که در این عزل دوام و عزلت مستدام رغم آسمان را صاحب عمل و از دولت بندگی سرکار بین الجمهور به خداوندی ضرب المثل آیم.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۶ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
احمد، محمد علی استیفای خاکبوس خداوند طوس فرمود. ظهر بیست و یکم است. رنج جسمانی نیست. از غره شوال تا پنجم ماه اندیشه افت و انداز بازگشت دادیم، تا خواست پاک یزدان چه باشد. قبض تریاک، یبس روزه، خشکیهای سودا، افسردگی های پیری، زیان حرارت ذاتی، و تیمارهای کوری و کری و نادانی و گیجی، دست بهم کرده پاک درهم خوشیده ام. خاک وجودم گوئی یک قطعه سنگ است.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
باری غفلت از مبداء و مآب، و درنگ و شتاب، و توارد این خطرات گوناگون کاری کرده که یک چشم زد از تفرقه فراغت نداریم. خوشا حال آنان که به خیالی خاطر خود را خوش کرده آرام و استقامتی دارند. بسیار دلم می خواهد تا ورود من مادرت در سمنان باشد. پرستار ندارم و کار زیست شکست. در این خیال باش که او را به سمنان برسانی یا کاری کنی که به نیروی دعا و حصول اطمینان از شر خصمای دور و نزدیک رفته، در کنج مزرعه «دادکین» با سنگ و چوب محشور باشم.
سردی و سیری مرا از صحبت خویش و بیگانه، به اعتزال آن کنج کوه رضا کرد. یکی از این دو را همت بگمار. مرحوم حاجی سید محمد تقی قزوینی اجازه ختم حرز یمانی را به من داده است، من هم به تو دادم. از خدا دست عنف بداندیش را از سروقت روزگار ما کوتاه خواه. مغرب تا مشرق هزار سال زنده باشند، همین قدر که بی جهت ما را اذیت نکنند، از ایشان ممنون خواهیم بود.
چه بگویم و از که بگویم، همه گناه از سفاهت و خوش باوری و حسن ظن خود من بر من وارد است. البته ختم یمانی را از سلب استیلای بداندیش کوتاهی مکن. نورچشمی ملاباشی هم حتما به همین قصد بخواند، به قصد دیگر راضی نیستم. زوال و مرگ کسی را نمی خواهم. سلب قدرت و اذیت دشمن عقلا و شرعا جایز است. حرف همین است، خبر قبول ملاباشی باید بمن برسد. حرره یغما.
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۱ - صفت قصاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
اهل وطن بهم همه یارند و من غریب
هرگز کسی ندیده کسی در وطن غریب
جز من به کوی او که غریبم ز بی کسی
بلبل ندیده کس به حریم چمن غریب
یوسف صفت ز شهر سفر کرده یار و من
یعقوب وار مانده به بیت الحزن غریب
شیرین به آشنائی خسرو نهاده دل
جان می کند به کوه بلا کوه کن غریب
بیگانه ای ز من همه جا ورنه بابسی
در خلوت آشنایی و در انجمن غریب
تیرت گذشت اگر ز دل من غریب نیست
باشد مدام ماندن جان در بدن غریب
از معنی غریب نو آئین رفیق هست
در گوشها چو حرف وفا شعر من غریب
هرگز کسی ندیده کسی در وطن غریب
جز من به کوی او که غریبم ز بی کسی
بلبل ندیده کس به حریم چمن غریب
یوسف صفت ز شهر سفر کرده یار و من
یعقوب وار مانده به بیت الحزن غریب
شیرین به آشنائی خسرو نهاده دل
جان می کند به کوه بلا کوه کن غریب
بیگانه ای ز من همه جا ورنه بابسی
در خلوت آشنایی و در انجمن غریب
تیرت گذشت اگر ز دل من غریب نیست
باشد مدام ماندن جان در بدن غریب
از معنی غریب نو آئین رفیق هست
در گوشها چو حرف وفا شعر من غریب
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۶
در داد تن به مرگ چو کارش ز جان گذشت
بگذاشت پای بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بیت
صد رستخیز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خسته جان
بر نعش چاک چاک جوانی چنان گذشت
بی اختیار کشته ی او را ببر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی توان گذشت
دشمن ز شق کمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر ناله وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بریک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
بگذاشت پای بر سر جان و ز جهان گذشت
آمد به حرب گاه و بهرگام ز اهل بیت
صد رستخیز عام برآن ناتوان گذشت
چندان به کشتگان خود از چشم و دل گریست
کآب از رکاب برشد و خون از عنان گذشت
پیر فلک خمید چو آن پیر خسته جان
بر نعش چاک چاک جوانی چنان گذشت
بی اختیار کشته ی او را ببر کشید
با حالتی که کار غم از امتحان گذشت
رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشک ریخت
این داند آنکه از پسری نوجوان گذشت
کاینک رسم ز پی که به داغت زیم صبور
آسان وگرنه از چو تو کی توان گذشت
دشمن ز شق کمانی خود دست برنداشت
هرچند تیر ناله وی ز آسمان گذشت
از تاب زخم و کوشش حرب و غم حریم
جان ناگذشته از سر تن تن ز جان گذشت
و آنگه به روی خاک در افتد و کار او
از گرز و تیغ و دشنه و تیر و سنان گذشت
در موج اشک و خون گلو تشنه جان سپرد
وز پیش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت
برق ستیزه خشک و ترش برگ و بار سوخت
بریک بهار گلشن او صد خزان گذشت
در ماتمش ز سینه مجروح تشنگان
دل ها برون فتاد چو کار از فغان گذشت
مردان به خاک و خون همه خفتند تشنه کام
با آنکه موج اشک زنان از میان گذشت
تنها به راه دوست نه دست از حرم کشید
بفشرد پای و بر سر خود هم قلم کشید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گریه خونگرمست ز آن با دیده محرم ساختم
داغ دلچسب است ز آنش محرم غم ساختم
پنبه بر داغ دلم گردد نمک از بخت شور
ساده لوحی بین که عمری صرف مرهم ساختم
ابر را در گریه افکندم چو طفل خردسال
بسکه او را پیش چشم خویش ملزم ساختم
محرمی بایست تا دردی ز دل بیرون کند
لاجرم دانسته با اشک دمادم ساختم
سازگاری کرد غم فیّاض با من سالها
دور بود از مردمی، من نیز با غم ساختم
داغ دلچسب است ز آنش محرم غم ساختم
پنبه بر داغ دلم گردد نمک از بخت شور
ساده لوحی بین که عمری صرف مرهم ساختم
ابر را در گریه افکندم چو طفل خردسال
بسکه او را پیش چشم خویش ملزم ساختم
محرمی بایست تا دردی ز دل بیرون کند
لاجرم دانسته با اشک دمادم ساختم
سازگاری کرد غم فیّاض با من سالها
دور بود از مردمی، من نیز با غم ساختم
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۵ - به شاهد لغت ماژ، بمعنی عشرت و سور کردن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ز داغ دل مزین ساختم پروانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
در بهار از فاقه رنگ زعفران باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
از چمن افغان کنان بیرون چو بلبل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۶ - یورمه دوز
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
شورشی از هایهای گریه می خواهد دلم
یک نمکچش از صدای گریه می خواهد دلم
زیستن بی گریه دشوار است بر ارباب درد
زندگی تا انتهای گریه می خواهد دلم
سرکشی دارد ز چشم اشکبارم هر نفس
ناله را زنجیر پای گریه می خواهد دلم
دل به چندین دانه اشک از دیده ام راضی نشد
خرمنی در آسیای گریه می خواهد دلم
رهنمای خنده چون ساغر مرا دلچسب نیست
همچو مینا، رهنمای گریه می خواهد دلم
گر نیاید آب از سرچشمه پی در پی، چه حظ؟
گریه دایم از قفای گریه می خواهد دلم
یک نمکچش از صدای گریه می خواهد دلم
زیستن بی گریه دشوار است بر ارباب درد
زندگی تا انتهای گریه می خواهد دلم
سرکشی دارد ز چشم اشکبارم هر نفس
ناله را زنجیر پای گریه می خواهد دلم
دل به چندین دانه اشک از دیده ام راضی نشد
خرمنی در آسیای گریه می خواهد دلم
رهنمای خنده چون ساغر مرا دلچسب نیست
همچو مینا، رهنمای گریه می خواهد دلم
گر نیاید آب از سرچشمه پی در پی، چه حظ؟
گریه دایم از قفای گریه می خواهد دلم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۵