عبارات مورد جستجو در ۲۹۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
می نوش که دور شادمانیست
خوش باش که روز کامرانیست
سر بر مکش از شراب کایام
از تیغ اجل به سر فشانیست
این دل که ز عشق می خورد خون
با دشمن خود به دوستگانیست
مغرور مشو به بانگ نایی
کاواز درای کاروانیست
هر دم که به خوشدلی برآید
سرمایه حاصل جوانیست
ساقی دل مرده زنده گردان
زان می که چو آب زندگانیست
عشق آمد و عقل رخت بر بست
این هم ز کمال کاردانیست
بی خوابی و عاشقیست کارم
سگ بهر وفا و پاسبانیست
خسرو به گزاف چند لافی
بانگ دهل از تهی میانیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
باد آمد و بویی زنگارم نرسانید
پنهان سخنی از لب یارم نرسانید
فریاد من خسته رسانید به کویش
فریاد که در گوش نگارم نرسانید
افسوس که بگذشت همه عمر به افسوس
بخت آرزوی دل به کنارم نرسانید
ایام جوانی به سر زلف بتان شد
اقبال به سر رشته کارم نرسانید
چون بلبل دی با نفس سرد بمردم
ایام به گلهای بهارم نرسانید
چه سود ازین لاف عیاری که سیاست
سر بر شرف کنگر دارم نرسانید
گفتم که خوردم تیری و ایمن شوم، آن نیز
آن کافر دیوانه سوارم نرسانید
مشتاق ملک خاک شدم بر در دهلیز
دولت به سراپرده یارم نرسانید
صد شربت خون داد به خسرو ز غم عشق
یک جرعه می وقت خمارم نرسانید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - پیشگوئی منجم
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمر دوستی امید من بر آن افزود
خدای داند من دل در او نمی بندم
که باد پیمود آن کس که آسمان پیمود
تو خود چنین گیر آخر نه پنجه و دو گذشت
هر آنچه خوشتر گیتی ز عمر من بربود
امید خوشه چه دارم دگر که داس فنا
دو بخش تازه از گشت عمر من بدرود
فلک بفرسود آن قوت جوانی من
چو ضعف پیری آمد نداندش فرسود
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - شکوه از موی
پیوسته من از سپید مویی
حجام بروت کنده باشم
تا می بکنم سپید مویی
ده موی سیاه کنده باشم
با ریش چنین که من برآرم
سخت از در ریش خنده باشم
با موی خودم چو برنیایم
با چرخ کجا بسنده باشم
وین قصه به دوستان رسانم
گر بگذارند زنده باشم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و کاردانی بگذشت
فریاد که عمر و زندگانی بنماند
هیهات که عالم جوانی بگذشت
جامی : دفتر اول
بخش ۷۱ - در بیان آنکه انصاف به عیب خود پرداختن است و نظر به عیب دیگران نه انداختن
جامی این وعظ و تلخگویی چند
خرده گیری و عیبجویی چند
شیوه واعظ آن بود که نخست
فعل خود را کند به قول درست
چون شود کار او موافق گفت
گر دهد پند غیر نیست شگفت
پای تا فرق جمله عیبی و عار
چه کنی عیب عمرو و زید شمار
زشت باشد که عیب خود پوشی
واندر افشای دیگران کوشی
کل به موی دروغ پوشد سر
که بود موی من چو سنبل تر
زند آنگه ز بس تبه گویی
طعنه بر شاهدان به کم مویی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
شیب کافورسای چون گردی
بر سرت بیخت گرد دم سردی
سردی آمد طبیعت کافور
چه کنی این طبیعت از وی دور
چرخ گردان جز این نمی داند
کاسیا بر سر تو گرداند
کس چو تو در سرای بیم و امید
ریش در آسیا نکرد سفید
منشین بیش ازین به زیر غبار
خیز و غسلی در آب دیده برآر
به طبیبان میار روی و مجوی
دارویی کان سیاه سازد موی
هست بهر بیاض موی علاج
پنبه برداشتن ز ریش حلاج
هست عیبی به هر سر مو شیب
اینک یک پیری و هزاران عیب
سالها گر تو در هنر کوشی
این همه عیب را چه سان پوشی
گشت موی سرت سفید چو شیر
شد زمانه تو را بشیر و نذیر
یا ز طفلی هنوز دیدت بهر
شیرت از سر گرفت مادر دهر
موی در سر سفیدی افکندت
سر مویی نمی شود پندت
می کنی از بیاض شعر اعراض
روز و شب شعر می بری به بیاض
گاه می خواهی از مداد امداد
می کنی شعر را چو شعر سواد
چون زمانه سواد شعر ربود
خود بگو از سواد شعر چه سود
شهر لهو است بگسل از وی خو
لیت شعری الی متی تلهو
چه زنی در ردیف و قافیه چنگ
کار بر خود کنی چو قافیه تنگ
هست نظمی لطیف عمر شریف
کش مرض قافیه ست و مرگ ردیف
دل گرو کرده ای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
شعر بادیست کش کنند ابداع
از مفاعیل و فاعلات زراع
می کنی ز ابلهی و خودرایی
صبح تا شام باد پیمایی
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر اکذبه گفتند
آنچه باشد جمال آن ز دروغ
پیش اهل بصیرتش چه فروغ
وادی شعر کی شود ذی زرع
گر نه آبش دهی ز منبع شرع
شعر مر شرع را چو فرع شود
چون نهد پا بلند شرع شود
ور ندارد ز عین شرع اثر
شعر نامش مکن که باشد شر
جامی : تحفة‌الاحرار
بخش ۵۱ - حکایت سرد شدن پیر سفید موی از نفس آن خورشید گرم خوی که با زلف شبرنگ دم از صبح سفید مویی زد
فصل خزان کز دم باد وزان
کارگه رنگرزان شد رزان
باغ جوان صورت پیری گرفت
سبزه تر رنگ زریری گرفت
برگ درختان ز سر شاخسار
مختلف الوان چو گل اندر بهار
موی سفیدی به قد خم شده
سینه اش آتشکده غم شده
پای نشست از ته دامان کشید
رخت تماشا به گلستان کشید
از ره فکرت قدمی می نهاد
وز سر عبرت نظری می گشاد
دید که با گیسوی چون پر زاغ
کبک خرامی شده طاووس باغ
معجر کافوری او مشک پوش
گوهر و زر زآمدنش در خروش
رنگ حنا را ز کفش خون جگر
هر سر انگشت چو عناب تر
پنجه مرجان زده انگشت او
گوهر خود یافته در مشت او
گشته ز هر ناخن او در خضاب
بدر و هلالی ز شفق رنگ یاب
پیر چو آن دید دل از دست داد
پشت دو تا روی به پایش نهاد
گفت بدین صورت زیبا که یی
آمدیی یا پریی یا کیی
ناز جوانی ز سر خود بنه
داد دل پی سپر خود بده
نیم دمی همدم من بنده باش
جمع کن پیر پراکنده باش
غنچه نوشین به تبسم گشود
گفت که دیر آمده ای خیز زود
روی به ره کن ببر از من امید
زانکه سرم هست چو معجر سفید
بلکه تو گویی به سر این معجرم
شعر سفید است ز موی سرم
پیر چو از موی شنید این خبر
خاست چو مو حالی و پیچید سر
تازه گل از پیر چو آن شیوه دید
پرده کافور ز سنبل کشید
موی خود آورد ز معجر برون
چون شبه شبرنگ و چو شب قیرگون
پیر بنالید که ای در فروغ
مه ز تو کم بهر چه بود این دروغ
گفت پی آنکه کنم آگهت
کانچه زند از طلب ما رهت
زان سبب افتاده ز راهیم ما
هر چه نخواهی تو نخواهیم ما
پیر شدی جامی و عمرت ز شصت
رشته پیوند به هفتاد بست
یاد جوانی و جوانان مکن
قبله جان جز در جانان مکن
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۱
خداوندا جوانیم به سر رفت
درخت شادکامی بی ثمر رفت
درخت شادکامی عمر فایز
سر شام آمد و بانگ سحر رفت
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۲
ندارم راحتی جز رنج و زحمت
به جز خواری و دشواری و محنت
دل فایز به پیری کرده پرواز
به باغ گلرخان چون اشتر مست
فایز دشتی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۸
ندانم ای غزالم از چه دشتی
در ایام جوانی خوش گذشتی
گذشتی از بر چشمان فایز
چو عمر رفته رفتی برنگشتی
رهی معیری : چند قطعه
موی سپید
موی سپید، آیت پیری است در جهان
گوش تو از سپیدی مو شکوه ها شنید
لیکن سیاه روزی من بین که بر سرم
مویی به جا نماند که پیری کند سپید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
جهان و هر چه درو هست پایدار نماند
بیار باده، که عالم بیک قرار نماند
غنیمتی شمر، ای گل، نوای عشرت بلبل
که برگ ریز خزان آید و بهار نماند
تو مست باده نازی، ولی مناز، که آخر
ز مستییی ، که تو داری، بجز خمار نماند
بسی نماند که: خاکم ز تند باد فراقت
روان بگردد و زان گرد هم غبار نماند
برو ز هجر، هلالی، ز روزگار چه نالی؟
معینست که: این روز و روزگار نماند
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سه چیز ببرد از سه چیز تو وصال
از رخ گل و از لب مل و از روی جمال
سه چیز ببرد از سه چیزم همه سال
از دل غم و از رخ نم و از دیده خیال
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۰
چون مشک سیه بود مرا هر دو بنا گوش
کافور ‌شد از پیری مشک سیه من
هرچند که بسیار گنه دارم یا رب
آمرزش تو بیشترست از گنه من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
چه فتنه بود که در عید گه جنان بگذشت
سواره بر من مسکین ناتوان بگذشت
سلام کردم و پرسید کای فلان چونی
همین بگفت و به شبدیز بر ، روان بگذاشت
چه گویمت ز سخن گفتنش که شیرینی
بغایتیست که آخر بدان دهان بگذشت
به سرو چون کنم ش مشتبه چه گویم
من این خطا نپسندم که بر زبان بگذشت
به خواب دوش بلا دیده ام نگاه کنید
به اعتبار که ام روز بر چه سان بگذشت
نظر به دست و کمان داشتیم و شست هنوز
گرفته بود که تیر از میان جان بگذشت
حواس ظاهرم اندر نماز بود و لیک
نفس نفس که زدم بر دلم نهان بگذشت
نهان نمی شود از آدمی و می گذرد
کسی ندید که هرگز پری چنان بگذشت
حلال کرد بر اصحاب خانقاه نظر
به چشم رغبت هر پیر کان جوان بگذشت
از آن نماز چه حاصل که از عُلو خیال
بت از برابر چشمم زمان زمان بگذشت
دریغ عمر نزاری که در گذشت ازو
چو باد صبح که از طرف بوستان بگذشت
کسی که زنده به عیسی دمی نباشد اگر
خضر بود به عدم رفت کز جهان بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
بویِ بهشت می‌دمد از بامِ نوبهار
هان تا به سر بریم خوش ایّامِ نوبهار
خفتن حرام اگر هم چو عندلیب
پیوندِ صبح دم نکنی شامِ نوبهار
باد صبا به وقتِ سحر می‌کند نثار
بر فرقِ سبزه دِرهمِ بادامِ نوبهار
دستِ قضا ستیزۀ خورشید می‌کشد
بر آسمان علاقۀ اَعلامِ نوبهار
خون است در پیالۀ لاله نه چیست پس
لعلِ مذاب ریخته در جامِ نوبهار
سوسن نگر که بر طرفِ جوی می‌کشد
باز از نیامِ نامیه صمصامِ نوبهار
گل‌ بین که بر سرش ز پیِ دفعِ آفتاب
از ابر سایه‌بان زده خیّامِ نوبهار
بلبل فراز منبرِ سرو آمده است تا
در نشر خطبه تازه کند نامِ نوبهار
هم چون سهیل و زهره و شِعرا و مشتری
آراسته‌ست باغ به اَجرامِ نوبهار
عام است بر خلایقِ عالم چو صیتِ عدل
کس بی‌نصیب نیست ز انعامِ نوبهار
با این همه طراوت و لطف و جمال و حسن
هم عاقبت فناست سرانجامِ نوبهار
تلخ است بر نزاریِ شوریده روزگار
زهرِ فراقِ دوست در ایّامِ نوبهار
هر صبح دم‌ سحاب ز لؤلؤیِ چشمِ من
پر می‌کند چو بطنِ صدف کامِ نوبهار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
دردا که سی ز عمر به غفلت گذاشتم
وز روزگار فایده یی بر نداشتم
پنداشتم که تابعِ فرمان ایزدم
من خود هنوز در طلبِ شام و چاشتم
معلوم شد که هیچ ندانسته ام چو چشم
از روی عقل بر همه اشیا گماشتم
از تیغِ آفتاب اجل سر نبرد کس
چندان که سایه بانِ خرد بر فراشتم
گر نیکویی نکردم چندی ز فعلِ بد
خود را ز جهل رفتم و با خود گذاشتم
پرسیدم از پدر نُکَتی وان لطیفه را
در خواب بر صحیفۀ خاطر نگاشتم
گفتم بگوی تا به چه حالی چه گونه ای
گفت ای پسر من آن بدرودم که کاشتم
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
راه بگشادند بر آیندگان
آفرین بر جان آسایندگان
جامه ها در رنگ گوناگون زدند
در چمن ها چهره آرایندگان
در نگر در عالم کون و فساد
واندرین اقلیم ناپایندگان
میوه داران را نگر کاندر چمن
بر سر پایند چون زآیندگان
گریه های ابر بر بگذشتگان
خنده های برق برآیندگان
سروهای باد دست خاک پای
از طرب سر به فلک سابندگان
بلبلان گویان به آواز بلند
برخی جان شکر خایندگان
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
چون کار زمانه برگذر می گردد
هر دم همه کارها دگر می گردد
من دانم و ساغری که در می گردد
ور هفت فلک زیر و زبر می گردد