عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
برگذر ای دل غافل که جهان بر گذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است
پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است
رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان
که جهان گذران با تو به جان در گذر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است
آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر
این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است
چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک
مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نیست آن لاله که از خاک دمد، خون‌ تر است
شکم خاک پر از خون دل سوختگان
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است
از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک
خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است
هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی
گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است
از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است
تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ
که اجل در پی و عمر تو چنین بر گذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف
بچه طبعی تو، کنون است که وقت سفر است
چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب
عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است
غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک
زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است
چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی
که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین
عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است
بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سیم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است
مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزه ی تو مغز خر است
ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر
استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است
چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس
توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است
حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا
که دل پاک تو آئینهٔ خورشیدفر است
یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فریادش رس
که تو را از بد و از نیک نه نفع و ضرر است
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب
کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد
وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
هر که چو نرگس به باغ دیدهٔ بیننده داشت
پستی و زردی گزید تا برهد از گزند
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست
گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است
پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد
زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید
زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی
گرچه بباید شدن از در چین تا خجند
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر
هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی
بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش
این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند
او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس
پردهٔ نه توی خویش پاره کند چون پرند
پردهٔ خود چون درید هر چه همی جست یافت
شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند
پردهٔ هستی بدر تا برهی از بلا
زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
زانکه بسی درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد
پای منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل
چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند
سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او
خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف
لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم
باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶
ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در
تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در
چون کرم پیله پرده خود را کند تمام
زان پرده گور او کند این دیر پرده در
چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌ای
برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور
چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن
خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر
چون دانه و زمین بود و آب بر سری
آن به که کشت و ورز کند مرد برزگر
گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده
دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر
کی بر دل تو نقش حقیقت شود پدید
کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر
از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است
نقش دل چو سنگ تو کالنقش فی‌الحجر
اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است
از راه پنج حس تو فروبند هفت در
پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار
زیرا که هست زیر صراط آتش سقر
بیدار گرد ای دل غافل که در جهان
همچون خران نیامده‌ای بهر خواب و خور
تو خفته‌ای ز جهل و مرا هست صبر آنک
تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر
کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را
تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر
برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم
بر باد ده چو خاک به یک نالهٔ سحر
گل کن ز خون دیده همه خاک سجده‌گاه
زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر
خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست
رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر
چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست
آخر بدان چگونه رسد قوت بشر
پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان
پندار تو بس است عذاب تو ای پسر
چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ
موری بمرد در همه اقصای بحر و بر
چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل
جایی که ناپدید شود صد جهان گهر
انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک
بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر
گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین
از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر
بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو
یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر
سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت
شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر
تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین
در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر
زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت
چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر
از فتنه و بلا نتوانی گریختن
گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر
فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است
در هر دو کون هست سوی او نهاده سر
صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا
صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر
در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد
کاندر سخن معاینه می‌افکند شرر
در وقت حرص تا که به دست آورد جوی
گویی که گشت هر سر موییش دیده‌ور
در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست
قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر
صد بار خون خویش کند خلق را حلال
تا لقمهٔ حرام به دست آورد مگر
اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری
چندان عذاب و حسرت و اندیشهٔ دگر
اول سؤال گور و عذابی که دور باد
وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر
بیدار باش ای دل بیچارهٔ غریب
بر جان خود بترس و بیندیش الحذر
چندین هزار دام بلا هست در رهت
خود را نگاه دار ازین دام پر خطر
آن کاسهٔ سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر
وانگه به روز حشر به پیش جهانیان
واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر
نیک و بدی که کرد درآید به گرد او
وارند هرچه کرد بد و نیک در شمر
راه صراط تیزتر از تیغ پیش او
دوزخ به زیر او در و او می‌رود ز بر
او در میان خوف و رجا می‌تپد ز بیم
تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر
جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم
چون در چنین مقام سخن نیست معتبر
درمان آدمی به حقیقت فنای اوست
تا لذتی بیابد و عمری برد به سر
ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین
ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر
در زیر خاک با دل پر خون چگونه‌اید
تا کی کنید در شکم خاک خون زبر
آخر نگه کنید که بعد از هزار سال
زیر قدم چگونه بماندید پی سپر
آگاه می‌شدید چو موری همی‌گذشت
چون شد که گشت چشم شما مور را ممر
زین پیش بوده‌اید جگر گوشهٔ جهان
اکنون چه شد که آب ندارید در جگر
زین پیش در شما اثری کرد هر سخن
پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر
زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید
امروز جمله گرد و غبارید سر به سر
شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان
در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر
آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت
اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر
آن کو ز عز و ناز نمی‌کرد چشم باز
افتاده چشم خانهٔ زیبای او به در
چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ
خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر
یارب ز هیبت تو و اندیشهٔ مدام
هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر
از بیم قهر تو دل عطار خسته شد
از روی لطف در من دلخسته کن نظر
چیزی که دیدی از من آشفته روزگار
ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر
هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت
یارب به فضل پردهٔ او پیش کس مدر
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸
ای در غرور نفس به سر برده روزگار
برخیز و کارکن که کنون است وقت کار
ای دوست، ماه روزه رسید و تو خفته‌ای
آخر ز خواب غفلت دیرینه سر برآر
سالی دراز بوده‌ای اندر هوای خویش
ماهی خدای را شو و دست از هوا بدار
پنداشتی که چون نخوری روزهٔ تو آنست
بسیار چیز هست جز این شرط روزه‌دار
هر عضو را بدان که به تحقیق روزه‌ای است
تا روزهٔ تو روزه بود نزد کردگار
اول نگاهدار نظر تا رخ چو گل
در چشم تو نیفکند از عشق خویش خار
دیگر ببند گوش ز هر ناشنودنی
کز گفت و گوی هرزه شود عقل تار و مار
دیگر زبان خویش که جای ثنای اوست
از غیبت و دروغ فروبند استوار
دیگر به وقت روزه‌گشادن مخور حرام
زیرا که خون خوری تو از آن به هزار بار
دیگر بسی مخسب که در تنگنای گور
چندانت خواب هست که آن نیست در شمار
دیگر به فکر آینهٔ دل چنان بکن
کز غیر ذکر حق ننشیند برو غبار
این است شرط روزه اگر مرد روزه‌ای
گرچه ز روی عقل یکی گفتم از هزار
دیگر بسی مخور که هر آن کس که سیر خورد
اعضاش جمله گرسنه گردند و بی قرار
تو خود نشسته تا که کی آید پدید شب
چون شمع جان خویش بسوزی در انتظار
تا خوان و نان بسازی از غایت شره
گویی دو چشم تو شود از هر سویی چهار
چندان خوری که دم نتوانی زد از گلو
ور دم زنی برآورد آن دم ز تو دمار
صد بار باشدت چو شکم‌پر شد از طعام
حالی ز پشت تو همه باز اوفتاد بار
این روزه نیست گر شرف روزه بایدت
بیرون شوی ز تویی تو بر مثال مار
مویت سپید گشت و دل تو سیاه شد
تا کی کند سپیدگری ای سیاه کار
یارب به حق طاعت پاکان پاک دل
یارب به حق روزهٔ مردان روزه‌دار
کز هرچه دیده‌ای تو ز عطار ناپسند
کانرا نبوده‌ای تو به وجهی پسند کار
چون با در تو گشت و پشیمان شد از گناه
وز فعل خویش خیره فروماند و شرمسار
عفوش کن و ببخش تو دانی که لایق است
تا جرم آفریده کرم ز آفریدگار
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹
دلا گذر کن ازین خاکدان مردم خوار
که دیو هست درو بس عزیز و مردم خوار
همان به است که شیران ز بیشه برنایند
که گربگان تنک‌روی می‌کنند شکار
همان به است که بازانش پر شکسته بوند
ز عالمی که کلنگش بود قطار قطار
همان به است که گل زیر غنچه بنشیند
که وقت هست که سر تیزیی نماید خار
همان به است که کنجی گزیند اسکندر
چو روستایی ده گنج می‌نهد به حصار
همان به است که پنهان بماند آب حیات
که آب شور فزون دارد این زمان مقدار
برو خموش که در پیش چشم مشتی کور
چه سنگ‌ریزه فشانی چه لؤلؤ شهوار
به روزگار ز چشم آب آر و دست بشوی
که بر تو آتش دوزخ همی‌کنند انبار
سزد که کرکس مردار خوار خوانندت
که ترک می‌نتوان گرفتن این مردار
به پای خویش به گور آمدی سر خود گیر
که چرخ از پی تو دارد آتشین مسمار
اگر زمانه زمانت نداد دل خوش دار
که یک زمان است خوشی زمانهٔ غدار
میان طشت پر آتش شکنجه را خوش باش
که هست گرد تو این طشت آتشین دوار
چو نیست کار جهان پایدار سر بر نه
وزین زمانهٔ ناپایدار دست بدار
یقین بدان که عروس جهان همه جایی است
کز اندرون به نکال است و از برون به نگار
ز عالمی به چه نازی که گر نگاه کنی
پر آدمی است زمینش کنار تا به کنار
عجب درین که یکی بازماند و هر روز
فرو شدند درین بادیه هزار هزار
نه هیچ کس خبری باز داد ازین ره دور
نه هیچ کس گرهی برگشاد ازین اسرار
چو خفتگان همه در زیر خاک بی‌خبرند
خبر چگونه دهندت ز حال روز شمار
که این چه راه و چه وادی است این که چندین خلق
بدو فروشد و از هیچ کس نماند آثار
به چشم عقل خموشان خاک را بنگر
اسیر مانده و در خاک و خون به زاری زار
نه همدمی نه دمی سرکشیده زیر کفن
نه محرمی نه کسی روی کرده در دیوار
به خاک ریخته آن زلف‌های چون زنجیر
چون زعفران شده آن روی‌های چون گلنار
ز فعل خویش عرق کرده جانش از تشویر
میان خوف و رجا مانده ای خدا زنهار
اگرچه پیل‌تنی بود لیک مور ضعیف
به یک دو ماه تنش کرده ذره ذره شمار
ببین که بر سر این خفتگان خاک زمین
چگونه زار همی‌گرید ابر روز بهار
ببین اگرچه بسی ابر زار می‌گرید
هنوز می‌ننشیند ز خاک جمله غبار
ز خاک جمله درختی اگر پدید آید
یقین بدان که همه تلخ میوه آرد بار
مگر که خورد کفی آب عیسی از جویی
به طعم همچو شکر بود آب نوش گوار
پس از خمی که همان آب بود آبی خورد
که تلخ گشت دهان لطیف معنی‌دار
چو آب هر دو یکی بود و آب این یک تلخ
خطاب کرد که یارب شکال من بردار
فصیح در سخن آمد به پیش او آن خم
که بوده‌ام تن مردی ز مردمان کبار
هزار بار خم و کوزه کرده‌اند مرا
هنوز تلخ مزاجم ز مرگ شیرین کار
اگر هزار رهم خم کنند از سر باز
هنوز تلخی جان کندنم بود به قرار
سخن شنو ز خم آخر چه خویش سازی خم
برو که زود زند جوش خون تو به تغار
چه گویم و چه کنم تن زدم شبت خوش باد
که کرده‌ای همه عمرت به هرزه روز گذار
تو را خدا به کمال کرم بپرورده
تو از برای هوا نفس کرده‌ای پروار
ببین که چند بگفتند با تو از بد و نیک
ببین که چند تو را مهل داد لیل و نهار
نه زان است این همه واخواست تا تو بنشینی
ز کبر ریش کنی راست کژ نهی دستار
هزار دیده سزد دیده‌های عالم را
که بر دریغ تو گریند جمله طوفان بار
تو این سخن بندانی ولیک صبرم هست
که تا اجل کند از خواب غفلتت بیدار
در آن زمان شوی آگه که باز گیرندت
به پیش خلق جهان نردبان عمر از دار
دریغ مانده و سودی نه از دریغ تو را
زهی دریغ و زهی حسرت و زهی تیمار
تو غره‌ای به جهانی که تا نگاه کنی
نه تو بمانی و نه این جهان ناهموار
بسی نماند که این نقطه‌های روشن روی
بریزد از خم این طاق دایره کردار
ز نفخ صور همه اختران نورانی
ز نه سپر بریزند همچو دانهٔ نار
هزار نرگس تو چون شکوفه‌های لطیف
ز هفت گلشن نیلوفری کنند نثار
چو گردنای هوا با گو زمین گردد
ز هفت منظر این گردنای کژ رفتار
هزار زلزله در جوهر زمین افتد
ز نعرهٔ لمن الملک واحد القهار
تو خفته‌ای و قیامت رسید از آن ترسم
که تا نگاه کنی کس نبینی از دیار
بسی قرار نگیرند جان و تن با هم
که تا تن ز دار غرور است وجان ز دار قرار
چو جان و تن بنسازند آدمی پیوست
گهی حنیست گهی دردمند وگه بیمار
اگر ز حبس بلاها خلاص می‌جویی
ز خود برون شو و بر پر چو جعفر طیار
ز کار بیهده خود بازکن به آسانی
که تا تو جان بدهی کار نبودت دشوار
نفس مزن به هوس در هوای خود که تو را
دو ناظرند شب و روز بر یمین و یسار
مریز آب خود از بهر نان که هر روزی
تمامت است تو را یک دو گرده استظهار
به یک دو گرده قناعت کن و به حق پرداز
که کس ز حق نشود از گزاف برخوردار
مده به شعر فراهم نهاد عمر به باد
که شعر نیست چو شرع محمد مختار
قدم که بر قدم شرع او نداری تو
تو را ز خرقه بسی خوبتر بود زنار
شراب شرع خور از جام صدق در ره دین
که تا ز مستی غفلت دلت شود هشیار
به هرزه پرده‌شناسی شعر چند کنی
که شعر در ره دین پرده‌ای است بر پندار
دلم سیاه شد از شعر و مدح بیهوده
همی ز هر چه نه شرع است یارب استغفار
بزرگوار خدایا تو را زبان نبود
اگر ز فضل تو سودی طلب کند عطار
تو گفته‌ای که نه زان آفریده‌ام خلقی
که تا بر ایشان سودی بود مرا نهمار
ولیک از پی آن آفریدم ایشان را
که بر خدایی من سودشان بود بسیار
زیان ما مطلب چون ز ما زیان تو نیست
که نیست سود تو اندر زیان ما ناچار
قوی بکن من دل مرده را به زندگیی
که مرده‌ام من مسکین به زندگی صد بار
کسی که یاد کند در دعای خیر مرا
به فضل خود همه حاجات او به خیر برآر
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹
الا ای یوسف قدسی برآی از چاه ظلمانی
به مصر عالم جان شو که مرد عالم جانی
به کنعان بی تو واشوقاه می‌گویند پیوسته
تو گه دل بستهٔ چاهی و گه در بند زندانی
تو خوش بنشسته با گرگی و خون آلوده پیراهن
برادر برده از تهمت به پیش پیر کنعانی
برو پیراهنی بفرست از معنی سوی کنعان
که تا صد دیده در یک دم شود زان نور نورانی
برو بند قفس بشکن که بازان را قفس نبود
تو در بند قفس ماندی چه باز دست سلطانی
تو بازی و کله داری نمی‌بینی جهان اکنون
ولی چون بی‌کله گردی ببینی آنچه می‌دانی
چو شد ناگاه چشمت باز و دیدی آنچه دانستی
ز خوشی گه به جوش آیی ز شادی گه پر افشانی
بدانی کاسمانها و زمین‌ها با چنان قدری
نباشد قطره‌ای در جنب آن دریای روحانی
تو آخر در چنین چاهی چرا بنشینی از غفلت
زهی حسرت که خواهد دید جانت زین تن آسانی
هزاران چشم می‌باید که بر کار تو خون گرید
تو خود را با دو روزه عمر همچون گل چه خندانی
شدند انباز چار ارکان که تا تو آمدی پیدا
نه ای تو هیچ کس خود را متاع چار ارکانی
چو ارکان باز بخشندت به انبازی یکدیگر
از آن ترسم که جان تو نیارد تاب عریانی
طریق توست راه شرع و تن در زیر تو مرکب
به مرکب باز استادی چرا مرکب نمی‌رانی
بران مرکب مگر زینجا به مقصد افکنی خود را
که مرکب چون فروماند تو بی‌مرکب فرومانی
تو را در راه یک یک دم چو معراجی است سوی حق
ز یک یک پایه‌ای برتر گذر می‌کن چو بتوانی
گرفتم در بهشت نسیه نتوانی رسیدن تو
سزد خود را ازین دوزخ که نقد توست برهانی
چه خواهی کرد زندانی بمانده پای در غفلت
گهی در آتش حرص و گهی در آب شهوانی
زمانی آز دنیاوی زمانی حرص افزونی
زمانی رسم سگ طبعی زمانی شر شیطانی
گرفتار بلا ماندی میان این همه دشمن
نه یک همدرد صاحبدل نه یک همراز ربانی
میان خلط و خون مانده چه می‌کوشی درین گلخن
بگو تا چون کنیم آخر درین گلخن نگهبانی
همه کروبیان عرش دایم در شکر خوردن
دهان ما پر آب گرم و کار ما مگس‌رانی
برو چون مرد ره بگذر ز دنیا و ز عقبی هم
که تا جانت شود پر نور از انوار یزدانی
از آن بفروختند اصحاب دل دنیا به ملک دین
که خود را سود می‌دیدند در بازار ارزانی
درین عالم برستند از غم بیهودهٔ دنیا
در آن عالم شدند آزاد از درد و پشیمانی
چو زین بیع و شری رستند برستند از غم دو جهان
شری و بیع زین‌سان کن اگر تو هم از ایشانی
چنان بی‌خود شدند از خود که اندر وادی وحدت
یکی مست اناالحق گشت و دیگر غرق سبحانی
اگر خواهی که تو بی‌خود همه چیزی یکی بینی
تویی آن پرده اندر ره مگر کین پرده بدرانی
اگر در بند این رازی به کلی پی ببر از خود
که نتوانی سوی این راز پی‌بردن به آسانی
چو تو در بند صد چیزی خدا را بنده چون باشی
که تو در بند هرچیزی که هستی بندهٔ آنی
چو تو چیزی نمی‌دانی که باشد دستگیر تو
چرا بس ناخوشت آید گرت گویند نادانی
چو می‌دانی که هر ساعت توانی یافت ملکی نو
اگر مشتاق آن ملکی چرا بر خود نمی‌خوانی
اگر کوهی و گر کاهی نخواهی ماند در دنیا
پس از اندیشه‌های بد دل و جان را چه رنجانی
اگر چه هیچ باقی نیست از خوشی این عالم
ولی خون خور که باقی نیست کار عالم فانی
چو مرگ از راه جان آید نه از راه حواس تو
ز خوف مرگ نتوان رست اگر در جوف سندانی
سپند چشم بد تا چند سوزی هر زمان خود را
که اندر چشم عزراییل کم از یک سپندانی
برو راه ریاضت گیر تا کی پروری خود را
که بردی آب روی خویش تا در بند این نانی
به گرد این عمل داران مگرد ار علم دین‌داری
که مشتی مردم دیوند این دیوان دیوانی
برو پی‌بر پی صدر جهان نه تا مگر مرکب
ازین دریای مغرق بو که همچو خضر بجهانی
چو یونان آب بگرفته است خاک راه یثرب شو
که یک چشمان این راهند ره بینان یونانی
دلا تا کی در آویزی گهر از گردن خوکان
برو انگشت بر لب نه که در انگشت رحمانی
خداوندا درین وادی از آن سرگشته می‌پویم
که دری گم شده است از من درین دریای ظلمانی
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سویی و آورد تاوانی
چو اشتر را نیافت از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
به آخر چون بشد شب او بجست از جای دل پر غم
برآمد گوی مه ناگه ز روی چرخ چوگانی
به نور ماه اشتر دید اندر راه استاده
از آن شادی بسی بگریست همچون ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم نوری و نیکویی و هم زیبا و تابانی
نتابد در هزاران سال ماهی چون تو در عالم
به هر وجهی که گویم شرح تو صد باره چندانی
خداوندا درین وادی برافراز از کرم ماهی
مگر گم‌کردهٔ خود بازیابد عقل انسانی
حدیث اشتری گم کرده اندر وصف کی گنجد
بدان اسرار این معنی اگر مرد سخن دانی
خداوندا به حق آنکه می‌داری تو او را دوست
که این شوریده خاطر را نجاتی ده ز حیرانی
به جان او رسان نوری که برهد زین همه شبهت
دلش را آشکارا کن همه اسرار پنهانی
خدایا جانم آنگه خواه کاندر سجده‌گه باشم
ز گریه کرده خونین روی و خاک‌آلوده پیشانی
چو جان بندهٔ خود را کنی آزاد ازین زندان
به پیش نور آن حضرت حضوری دارش ارزانی
دل عطار عمری شد که امیدی همی دارد
کجا زیبد ز فضل تو گرش نومید گردانی
عطار نیشابوری : در نعت رسول
حکایت مادری که فرزندش در آب افتاد
مادری را طفل در آب اوفتاد
جان مادر در تب و تاب اوفتاد
در تحیر طفل می‌زد دست و پای
آب بردش تا بناب آسیای
خواست شد در ناو مادر کان بدید
شد سوی درز آب حالی برکشید
آب از پس رفت و آن طفل عزیز
بر سر آن آب از پس رفت نیز
مادرش درجست او را برگرفت
شیردادش حالی و در برگرفت
ای ز شفقت داده مهر مادران
هست این غرقاب را ناوی گران
چون در آن گرداب حیرت اوفتیم
پیش ناو آب حسرت اوفتیم
مانده سرگردان چو آن طفل در آب
دست و پایی می‌زنیم از اضطراب
آن نفس ای مشفق طفلان راه
از کرم در غرقهٔ خود کن نگاه
رحمتی کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم در ز آب ما
شیرده ما را ز پستان کرم
برمگیر از پیش ما خوان کرم
ای ورای وصف و ادراک آمده
از صفات واصفان پاک آمده
دست کس نرسید برفتراک تو
لاجرم هستیم خاک خاک تو
خاک تو یاران پاک تو شدند
اهل عالم خاک خاک تو شدند
هرک خاکی نیست یاران ترا
دشمن است او دوست داران ترا
اولش بوبکر و آخر مرتضا
چار رکن کعبهٔ صدق و صفا
آن یکی در صدق هم راز و زیر
و آن دگر در عدل خورشید منیر
آن یکی دریای آزرم و حیا
آن دگر شاه اولوالعلم و سخا
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
درتعصب گوید
ای گرفتار تعصب مانده
دایما در بغض و در حب مانده
گر تو لاف از عقل و از لب می‌زنی
پس چرا دم در تعصب می‌زنی
در خلافت میل نیست ای بی‌خبر
میل کی آید ز بوبکر و عمر
میل اگر بودی در آن دو مقتدا
هر دو کردندی پسر را پیشوا
هر دو گر بودند حق از حق وران
منع واجب آمدی بر دیگران
منع را گر ناپدیدار آمدند
ترک واجب را روادار آمدند
گر نمی‌آمد کسی در منع یار
جمله راتکذیب کن یا اختیار
گر کنی تکذیب اصحاب رسول
قول پیغامبر نکردستی قبول
گفت هر یاریم نجمی روشن است
بهترین قرنها قرن منست
بهترین خلق یاران من‌اند
آفرین با دوست داران من‌اند
بهترین چون نزد تو باشد بتر
کی توان گفتن ترا صاحب نظر
کی روا داری که اصحاب رسول
مرد ناحق را کنند از جان قبول
یا نشانندش به جای مصطفا
بر صحابه نیست این باطل روا
اختیار جمله شان گر نیست راست
اختیار جمع قرآن پس خطاست
بل که هرچ اصحاب پیغامبر کنند
حق کنند و لایق حق ور کنند
تا کنی معزول یک تن را ز کار
می‌کنی تکذیب سی و سه هزار
آنک کار او جز به حق یک دم نکرد
تا به زانو بند اشتر، کم نکرد
او چو چندینی در آویزد به کار
حق ز حق‌ور کی برد این ظن مدار
میل در صدیق اگر جایز بدی
در اقیلونی کجا هرگز بدی
در عمر گر میل بودی ذره‌ای
کی پسر، کشتی به زخم دره‌ای
دایما صدیق مرد راه بود
فارغ از کل لازم درگاه بود
مال و دختر کرد بر سر جان نثار
ظلم نکند این چنین کس، شرم دار
پاک از قشر روایت بود او
زانک در معجز درایت بود او
آنک بر منبر ادب دارد نگاه
خواجه را ننشیند او بر جایگاه
چون ببیند این همه از پیش و پس
ناحق او را کی تواند گفت کس
باز فاروقی که عدلش بود کار
گاه می‌زد خشت و گه می‌کند خار
با در منه شهر را برخاستی
می‌شدی در شهر وره می‌خواستی
بود هر روزی درین حبس هوس
هفت لقمه نان طعام او و بس
سرکه بودی با نمک بر خوان او
نه ز بیت‌المال بودی نان او
ریگ بودی گر بخفتی بسترش
دره بودی بالشی زیر سرش
برگرفتی همچو سقا مشک آب
بیوه‌زن را آب بردی وقت خواب
شب برفتی دل ز خود برداشتی
جملهٔ شب پاس لشگر داشتی
با حذیفه گفت ای صاحب نظر
هیچ می‌بینی نفاقی در عمر
کو کسی کو عیب من در روی من
میل نکند تحفه آرد سوی من
گر خلافت بر خطا می‌داشت او
هفده من دلقی چرا برداشت او
چون نه جامه دست دادش نه گلیم
بر مرقع دوخت ده پاره ادیم
آنک زین سان شاهی خیلی کند
نیست ممکن کو به کس میلی کند
آنک گاهی خشت و گاهی گل کشید
این همه سختی نه بر باطل کشید
گر خلافت از هوا می‌راندی
خویش را در سلطنت بنشاندی
شهر هاء منکر از حسام او
شد تهی از کفر در ایام او
گر تعصب می‌کنی از بهر این
نیست انصافت بمیر از قهر این
او نمرد از زهر و تو از قهر او
چند میری گر نخوردی زهر او
می‌نگر ای جاهل ناحق شناس
از خلافت خواجگی خود قیاس
بر تو گر این خواجگی آید به سر
زین غمت صد آتش افتد در جگر
گر کسی ز ایشان خلافت بستدی
عهدهٔ صد گونه آفت بستدی
نیست آسان تا که جان در تن بود
عهدهٔ خلقی که در گردن بود
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت عمر که می‌خواست خلافت را بفروشد
چون عمر پیش اویس آمد به جوش
گفت افکندم خلافت در فروش
این خلافت گر خریداری بود
می‌فروشم گر به دیناری بود
چون اویس این حرف بشنید از عمر
گفت تو بگذار و فارغ در گذر
تو بیفکن، هرک راباید، ز راه
باز برگیرد شود در پیشگاه
چون خلافت خواست افکندن امیر
آن زمان برخاست از یاران نفیر
جمله گفتندش مکن ای پیشوا
خلق را سرگشته از بهر خدا
عهدهٔ در گردنت صدیق کرد
آن نه بر عمیا که بر تحقیق کرد
گر تو می‌پیچی سر از فرمان او
این زمان از تو برنجد جان او
چون شنید این حجت محکم عمر
کار ازین حجت برو شد سخت تر
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن
چونک آن بدبخت آخر از قضا
ناگهان آن زخم زد بر مرتضا
مرتضی را شربتی کردند راست
مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست
شربت او را ده نخست آنگه مرا
زانک او خواهد بدن هم ره مرا
شربتش بردند او گفت اینت قهر
حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر
مرتضا گفتا به حق کردگار
گر بخوردی شربتم این نابکار
من همی ننهادمی بی او به هم
پیش حق در جنت المأوی قدم
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضی بی او نمی‌شد در بهشت
بر عدو چون شفقتش چندین بود
با چو صدیقیش هرگز کین بود
آنک چندینی غم دشمن خورد
با عتیقش دشمنی چون ظن برد
با میان نارد جهان بی‌کنار
چون علی صدیق را یک دوست دار
چند گویی مرتضی مظلوم بود
وز خلافت راندن محروم بود
چون علی شیرحق است و تاج سر
ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت چوب خوردن بلال
خورد بر یک جایگه روزی بلال
بر تن باریک صد چوب و دوال
خون روان شد زو ز چوب بی‌عدد
هم چنان می‌گفت احد می‌گفت احد
گر شود در پای خاری ناگهت
حب و بغض کس نماند در رهت
آنک او در دست خاری مبتلاست
زو تصرف در چنان قومی خطاست
چون چنان بودند ایشان تو چنین
چند خواهی بود حیران تو چنین
از زفافت بت پرستان رسته‌اند
وز زبان تو صحابه خسته‌اند
در فضولی می‌کنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زفان داری نگاه
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
حکایت رفتن مصطفی بسوی غار و خفتن علی در بسترش
گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار می‌شد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
تو علی دانی و بوبکر ای پسر
وز خدای عقل و جانی بی‌خبر
تو رها کن سر به مهر این واقعه
مرد حق شو روز و شب چون رابعه
او نه یک زن بود او صد مرد بود
از قدم تا فرق عین درد بود
بود دایم غرق نور حق شده
از فضولی رسته، مستغرق شده
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
سخنی از رابعه
زو یکی پرسید کای صاحب قبول
تو چه می‌گویی ز یاران رسول
گفت من از حق نمی‌آیم به سر
کی توانم داد از یاران خبر
گرنه در حق جان و دل گم دارمی
یک نفس پروای مردم دارمی
آن نه من بودم که در سجده گهی
خار در چشمم شکست اندر رهی
بر زمین خونم روان شد از بصر
من ز خون خویش بودم بی‌خبر
آنک او را این چنین دردی بود
کی دل کار زن و مردی بود
چون نبودم تا که بودم خودشناس
دیگری را کی شناسم در قیاس
تو درین ره نه خدا و نه رسول
دست کوته کن ازین رد و قبول
تو کفی خاکی درین ره خاک شو
از تبرا و تولا پاک شو
چون کفی خاکی سخن از خاک گوی
جمله را تو پاک دان و پاک گوی
عطار نیشابوری : درتعصب گوید
درخواست پیغمبر (ص) از پروردگار که کار امتش را به او سپارد
سید عالم بخواست از کردگار
گفت کار امتم با من گذار
تا نیابد اطلاعی هیچ کس
بر گناه امت من یک نفس
حق تعالی گفتش ای صدر کبار
گر ببینی آن گناه بی‌شمار
تو نداری تاب آن حیران شوی
شرم داری وز میان پنهان شوی
عایشه کو بود هم چون جان ترا
سیر شد زو دل به یک بهتان ترا
تو شنیدی بانگ از اهل مجاز
پس بجای خود فرستادیش باز
چون بگشتی از گرامی‌تر کسی
پر گنه هستند در امت بسی
تو نداری تاب چندانی گناه
امت خود را رهاکن با اله
گر تو می‌خواهی که کس را در جهان
از گناه امتت نبود نشان
من چنان می‌خواهم ای عالی گهر
کز گنه شان هم ترا نبود خبر
تو بنه پای از میان رو با کنار
کار امت روز و شب با من گذار
کار امت چون نه کار مصطفاست
کی شود این کار از حکم تو راست
می‌مکن حکم و زفان کوتاه کن
بی تعصب باش و عزم راه کن
آنچ ایشان کرده‌اند آن پیش گیر
در سلامت رو طریق خویش گیر
یا قدم در صدق نه صدیق‌وار
یا نه چون فاروق کن عدل اختیار
یا چو عثمن پر حیا و حلم باش
یا چو حیدر بحر جود و علم باش
یا مزن دم، پند من بپذیر رو
پای بردار و سرخود گیر رو
تو چه مرد صدق و علم حیدری
مرد نفسی هر نفس کافرتری
نفس کافر را بکش مؤمن بباش
چون بکشتی نفس را ایمن بباش
در تعصب این فضولی می‌مکن
از سر خویش این رسولی می‌مکن
نیست در شرعت سخن تنها قبول
چه سخن گویی ز یاران رسول
نیست در من این فضولی ای اله
از تعصب دار پیوستم نگاه
پاک گردان از تعصب جان من
گو مباش این قصه در دیوان من
عطار نیشابوری : آغازکتاب
مجمع مرغان
مرحبا ای هدهد هادی شده
در حقیقت پیک هر وادی شده
ای به سرحد سبا سیر تو خوش
با سلیمان منطق الطیر تو خوش
صاحب سر سلیمان آمدی
از تفاخر تاجور زان آمدی
دیو را در بند و زندان باز دار
تا سلیمان را تو باشی رازدار
دیو را وقتی که در زندان کنی
با سلیمان قصد شادروان کنی
خه خه ای موسیچهٔ موسی صفت
خیز موسیقار زن در معرفت
گردد از جان مرد موسیقی شناس
لحن موسیقی خلقت را سپاس
همچو موسی دیده‌ای آتش ز دور
لاجرم موسیچه‌ای بر کوه طور
هم ز فرعون بهیمی دور شو
هم به میقات آی و مرغ طور شو
پس کلام بی‌زفان و بی‌خروش
فهم کن بی عقل بشنو نه به گوش
مرحبا ای طوطی طوبی نشین
حله درپوشیده طوقی آتشین
طوق آتش از برای دوزخیست
حله از بهر بهشتی و سخیست
چون خلیل آن کس که از نمرود رست
خوش تواند کرد بر آتش نشست
سر بزن نمرود را همچون قلم
چون خلیل اله در آتش نه قدم
چون شدی از وحشت نمرود پاک
حله پوش، از آتشین طوقت چه باک
خه خه ای کبک خرامان در خرام
خوش خوشی از کوه عرفان در خرام
قهقهه در شیوهٔ این راه زن
حلقه بر سندان دار الله زن
کوه خود در هم گداز از فاقه‌ای
تا برون آید ز کوهت ناقه‌ای
چون مسلم ناقه‌ای یابی جوان
جوی شیر و انگبین بینی روان
ناقه می‌ران گر مصالح آیدت
خود به استقبال صالح آیدت
مرحبا ای تنگ باز تنگ چشم
چند خواهی بود تند و تیز خشم
نامهٔ عشق ازل بر پای بند
تا ابد آن نامه را مگشای بند
عقل مادرزاد کن با دل بدل
تا یکی بینی ابد را تا ازل
چارچوب طبع بشکن مردوار
در درون غار وحدت کن قرار
چون به غار اندر قرار آید ترا
صدر عالم یار غار آید ترا
خه خه ای دراج معراج الست
دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان
از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست
کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز
پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز
تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق
ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داوودوار
تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داوودی به معنی برگشای
خلق را از لحن خلقت ره نمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم
همچو داوود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم
تو شوی در عشق چون داوود گرم
خه خه ای طاووس باغ هشت در
سوختی از زخم مار هفت سر
صحبت این مار در خونت فکند
وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه
کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را
کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت
آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین
چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده
مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر
سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه
تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت
یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده
شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون مانده‌ای
در مضیق حبس ذوالنون مانده‌ای
ای شده سرگشتهٔ ماهی نفس
چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را
تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص
مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن
تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت
زشت باشد بی‌وفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای
بی‌وفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود
سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد
خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده
رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی مانده‌ای
تن بنه چون غرق خونی مانده‌ای
بستهٔ مردار دنیا آمدی
لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر
پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو
دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی
گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز
ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید ترا
نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق
خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان
آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار
نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست
بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم
پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بی‌پادشاه
نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند
سر به سر جویای شاهی آمدند
هدهد آشفته دل پرانتظار
در میان جمع آمد بی‌قرار
حله‌ای بود از طریقت در برش
افسری بود از حقیقت بر سرش
تیزوهمی بود در راه آمده
از بد و از نیک آگاه آمده
گفت ای مرغان منم بی هیچ ریب
هم برید حضرت و هم پیک غیب
هم ز هر حضرت خبردار آمدم
هم ز فطنت صاحب اسرارآمدم
آنک بسم الله در منقار یافت
دور نبود گر بسی اسرار یافت
می‌گذارم در غم خود روزگار
هیچ کس را نیست با من هیچ کار
چون من آزادم ز خلقان، لاجرم
خلق آزادند از من نیز هم
چون منم مشغول درد پادشاه
هرگزم دردی نباشد از سپاه
آب بنمایم ز وهم خویشتن
رازها دانم بسی زین بیش من
با سلیمان در سخن پیش آمدم
لاجرم از خیل او بیش آمدم
هرک غایب شد ز ملکش ای عجب
او نپرسید و نکرد او را طلب
من چو غایب گشتم از وی یک زمان
کرد هر سویی طلب کاری روان
زانک می‌نشکفت از من یک نفس
هدهدی را تا ابد این قدر بس
نامهٔ او بردم و باز آمدم
پیش او در پرده همراز آمدم
هرک او مطلوب پیغمبر بود
زیبدش بر فرق اگر افسر بود
هرک مذکور خدای آمد به خیر
کی رسد در گرد سیرش هیچ طیر
سالها در بحر و بر می‌گشته‌ام
پای اندر ره به سر می‌گشته‌ام
وادی و کوه و بیابان رفته‌ام
عالمی در عهد طوفان رفته‌ام
با سلیمان در سفرها بوده‌ام
عرصهٔ عالم بسی پیموده‌ام
پادشاه خویش را دانسته‌ام
چون روم تنها چو نتوانسته‌ام
لیک با من گر شما همره شوید
محرم آن شاه و آن درگه شوید
وارهید از ننگ خودبینی خویش
تا کی از تشویر بی‌دینی خویش
هرک در وی باخت جان از خود برست
در ره جانان ز نیک و بد برست
جان فشانید و قدم در ره نهید
پای کوبان سر بدان درگه نهید
هست ما را پادشاهی بی خلاف
در پس کوهی که هست آن کوه قاف
نام او سیمرغ سلطان طیور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
در حریم عزت است آرام او
نیست حد هر زفانی نام او
صد هزاران پرده دارد بیشتر
هم ز نور و هم ز ظلمت پیش در
در دو عالم نیست کس را زهره‌ای
کاو تواند یافت از وی بهره‌ای
دایما او پادشاه مطلق است
در کمال عز خود مستغرق است
او به سر ناید ز خود آنجا که اوست
کی رسد علم و خرد آنجا که اوست
نه بدو ره،نه شکیبایی از او
صد هزاران خلق سودایی از او
وصف او چون کار جان پاک نیست
عقل را سرمایهٔ ادراک نیست
لاجرم هم عقل و هم جان خیره ماند
در صفاتش با دو چشم تیره ماند
هیچ دانایی کمال او ندید
هیچ بینایی جمال او ندید
در کمالش آفرینش ره نیافت
دانش از پی رفت و بینش ره نیافت
قسم خلقان زان کمال و زان جمال
هست اگر بر هم نهی مشت خیال
بر خیالی کی توان این ره سپرد
تو به ماهی چون توانی مه سپرد
صد هزاران سر چو گوی آنجا بود
های های و های و هوی آنجا بود
بس که خشکی بس که دریا بر ره است
تا نپنداری که راهی کوته است
شیرمردی باید این ره را شگرف
زانک ره دور است و دریا ژرف ژرف
روی آن دارد که حیران می‌رویم
در رهش گریان و خندان می‌رویم
گر نشان یابیم از او کاری بود
ور نه بی او زیستن عاری بود
جان بی جانان اگر آید به کار
گر تو مردی جان بی جانان مدار
مرد می‌باید تمام این راه را
جان فشاندن باید این درگاه را
دست باید شست از جان مردوار
تا توان گفتن که هستی مرد کار
جان چو بی جانان نیرزد هیچ چیز
همچو مردان برفشان جان عزیز
گر تو جانی برفشانی مردوار
بس که جانان جان کند بر تو نثار
عطار نیشابوری : حکایت بط
حکایت بط
بط به صد پاکی برون آمد ز آب
در میان جمع با خیرالثیاب
گفت در هر دو جهان ندهد خبر
کس ز من یک پاک‌روتر پاک‌تر
کرده‌ام هر لحظه غسلی بر صواب
پس سجاده باز افکنده بر آب
همچو من بر آب چون استد یکی
نیست باقی در کراماتم شکی
زاهد مرغان منم با رای پاک
دایمم هم جامه و هم جای پاک
من نیابم در جهان بی‌آب سود
زانک زاد و بود من در آن بود
گرچ در دل عالمی غم داشتم
شستم از دل کاب همدم داشتم
آب در جوی منست اینجا مدام
من به خشکی چون توانم یافت کام
چون مرا با آب افتادست کار
از میان آب چون گیرم کنار
زنده از آب است دایم هرچ هست
این چنین از آب نتوان شست دست
من ره وادی کجا دانم برید
زانک با سیمرغ نتوانم پرید
آنک باشد قلهٔ آبش تمام
کی تواند یافت از سیمرغ کام
هدهدش گفت ای به آبی خوش شده
گرد جانت آب چون آتش شده
در میان آب خوش خوابت ببرد
قطرهٔ آب آمد و آبت ببرد
آب هست از بهر هر ناشسته روی
گر تو بس ناشسته رویی آب جوی
چند باشد همچو آب روشنت
روی هر ناشسته رویی دیدنت
عطار نیشابوری : داستان همای
داستان همای
پیش جمع آمد همای سایه بخش
خسروان را ظل او سرمایه بخش
زان همای بس همایون آمد او
کز همه در همت افزون آمد او
گفت ای پرندگان بحر و بر
من نیم مرغی چو مرغان دگر
همت عالیم در کار آمدست
عزلت از خلقم پدیدار آمدست
نفس سگ را خوار دارم لاجرم
عزت از من یافت افریدون و جم
پادشاهان سایه پرورد من‌اند
بس گدای طبع نی مرد من‌اند
نفس سگ را استخوانی می‌دهم
روح را زین سگ امانی می‌دهم
نفس را چون استخوان دادم مدام
جان من زان یافت این عالی مقام
آنک شه خیزد ز ظل پر او
چون توان پیچید سر از فر او
جمله را در پر او باید نشست
تا ز ظلش ذره‌ای آید به دست
کی شود سیمرغ سرکش یار من
بس بود خسرو نشانی کار من
هدهدش گفت ای غرورت کرده بند
سایه در چین، بیش از این برخود مخند
نیستت خسرو نشانی این زمان
همچو سگ با استخوانی این زمان
خسروان را کاشکی ننشانیی
خویش را از استخوان برهانیی
من گرفتم خود که شاهان جهان
جمله از ظل تو خیزند این زمان
لیک فردا در بلا عمر دراز
جمله از شاهی خود مانند باز
سایهٔ تو گر ندیدی شهریار
در بلا کی ماندی روز شمار
عطار نیشابوری : حکایت باز
حکایت باز
باز پیش جمع آمد سر فراز
کرد از سر معالی پرده باز
سینه می‌کرد از سپه‌داری خویش
لاف می‌زد از کله‌داری خویش
گفت من از شوق دست شهریار
چشم بربستم ز خلق روزگار
چشم از آن بگرفته‌ام زیر کلاه
تا رسد پایم به دست پادشاه
در ادب خود را بسی پرورده‌ام
همچو مرتاضان ریاضت کرده‌ام
تا اگر روزی بر شاهم برند
از رسوم خدمت آگاهم برند
من کجا سیمرغ را بینم به خواب
چون کنم بیهوده روی او شتاب
زقه‌ای از دست شاهم بس بود
در جهان این پایگاهم بس بود
چون ندارم رهروی را پایگاه
سرفرازی می‌کنم بر دست شاه
من اگر شایستهٔ سلطان شوم
به که در وادی بی‌پایان شوم
روی آن دارم که من بر روی شاه
عمر بگذارم خوشی این جایگاه
گاه شه را انتظاری می‌کنم
گاه در شوقش شکاری می‌کنم
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
از صفت دور و به صورت مانده باز
شاه را در ملک اگر همتا بود
پادشاهی کی بر او زیبا بود
سلطنت را نیست چون سیمرغ کس
زانک بی همتا به شاهی اوست و بس
شاه نبود آنک در هر کشوری
سازد او از خود ز بی‌مغزی سری
شاه آن باشد که همتا نبودش
جز وفا و جز مدارا نبودش
شاه دنیا گر وفاداری کند
یک زمان دیگر گرفتاری کند
هرک باشد پیش او نزدیک‌تر
کار او بی‌شک بود تاریک‌تر
دایما از شاه باشد بر حذر
جان او پیوسته باشد پر خطر
شاه دنیا فی‌المثل چون آتش است
دور باش از وی که دوری زو خوش است
زان بود در پیش شاهان دور باش
کای شده نزدیک شاهان دور باش
عطار نیشابوری : حکایت کوف
حکایت کوف
کوف آمد پیش چون دیوانه‌ای
گفت من بگزیده‌ام ویرانه‌ای
عاجزی‌ام در خرابی زاده من
در خرابی می‌روم بی‌باده من
گرچه معموری بسی خوش یافتم
هم مخالف هم مشوش یافتم
هرک در جمعیتی خواهد نشست
در خرابی بایدش رفتن چو مست
در خرابی جای می‌سازم به رنج
زانک باشد در خرابی جای گنج
عشق گنجم در خرابی ره نمود
سوی گنجم جز خرابی ره نبود
دور بردم از همه کس رنج خویش
بوک یابم بی طلسمی گنج خویش
گر فرو رفتی به گنجی پای من
باز رستی این دل خودرای من
عشق بر سیمرغ جز افسانه نیست
زانک عشقش کار هر مردانه نیست
من نیم در عشق او مردانه‌ای
عشق گنجم باید و ویرانه‌ای
هدهدش گفت ای ز عشق گنج مست
من گرفتم کامدت گنجی به دست
بر سر آن گنج خود را مرده گیر
عمر رفته ره به سر نابرده گیر
عشق گنج و عشق زر از کافریست
هرک از زر بت کند او آزریست
زر پرستیدن بود از کافری
نیستی آخر ز قوم سامری
هر دلی کز عشق زر گیرد خلل
در قیامت صورتش گردد بدل
عطار نیشابوری : حکایت کوف
حکایت مردی که پس از مرگ حقه‌ای زر او بازمانده بود
حقه‌ای زر داشت مردی بی‌خبر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
بعد سالی دید فرزندش به خواب
صورتش چون موش و دو چشمش پر آب
پس در آن موضع که زر بنهاده بود
موشی اندر گرد آن می‌گشت زود
گفت فرزندش کزو کردم سؤال
کز چه اینجا آمدی بر گوی حال
گفت زر بنهاده‌ام این جایگاه
من ندانم تا بدو کس یافت راه
گفت آخر صورت موشت چراست
گفت هر دل را که مهر زر بخاست
صورتش اینست و در من می‌نگر
پند گیر و زر بیفکن ای پسر