عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
هیچت خطر از دیده گریان نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
چون شمع سرشکت بگریبان نرسیده
از بسکه جهانی سر پابوس تو دارند
نوبت بسر زلف پریشان نرسیده
تا آتش شوقی نبود خوش نتوان زیست
بی شعله سر شمع بسامان نرسیده
از کوتهی خلعت آسایش گیتی است
گر زانکه مرا پای بدامان نرسیده
تا عشق بود کم نشود تیرگی بخت
شب پیشتر از شمع بپایان نرسیده
دل را خبری نیست که در دیده چه شورست
دیوانه بهنگامه طفلان نرسیده
از طالع دون بود کلیم آنچه کشیدی
هنگام ستمکاری دوران نرسیده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
غرور حسنش از بس با اسیران سرگران کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده
بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا
ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده
گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن
که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده
نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان
کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده
نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده
کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد
زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده
زره برگشته تیرش استخوانم گر نشان کرده
بعاشق دشمنست آنسانکه هرگز گل نمی بوید
ز گلزاری که دروی عندلیبی آشیان کرده
بر آن لب خال مشکین چیست، نقاش ازل گویا
ز کار خویش چیزیرا که خوش کرده نشان کرده
گهی از ناوک آه سیه روزان حذر میکن
که مژگان تو پشت طاقت ما را کمان کرده
نمی دانم چرا مردم بخونش تشنه تر گردد
صراحی در تن ساغر اگر صد بار جان کرده
اگر چه دیده ام خود می برد در جستجوی او
ز بینابی بهر سو باز قاصدها روان کرده
دهن گر از هجوم بوسه خواهان کرده رو پنهان
کمر خود را چرا از دیده مردم نهان کرده
نه اشک از دیده سودی دید و نه نظاره بهبودی
درین دریای خون هر کس مسافر شد زیان کرده
کلیم از دست بیداد تو کی باز از فغان دارد
زبانی را که وقف مدحت شاه جهان کرده
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
دوران ز عاریتها دندان ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
نوبت رسد بنانم چون آسیا گرفته
داریم در فراقت اشک بهانه جوئی
بدخوی تر ز طفل از شیر وا گرفته
صد برق ناامیدی کرده کمین ز هر سو
نخل امیدواری هر جا که پا گرفته
بر سفره زمانه کش غیر استخوان نیست
هر کس دمی نشسته طبع هما گرفته
صد دستگیرش ار هست نقش قدم نخیزد
تعلیم خاکساری گوئی زما گرفته
تمییز صاف از درد دوران نمی تواند
هر آستان نشینی در صدر جا گرفته
با آنکه هر دو زلفش در کشتنم یکی شد
هر تاری از ندامت ماتم جدا گرفته
ریزند خرقه پوشان خون در لباس تقوی
شمشیر این دلیران جا در عصا گرفته
آوارگان ندارند پیر طریق جز ما
هر کس کلیم شد پیر همت ز ما گرفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
هر دم از خویشتن آهنگ رمیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
نه همین زاهل وفا میل بریدن داری
ناله انگشت بلب می زندم هر ساعت
شکوه ای سر کنم ار تاب شنیدن داری
آتشی از نگه گرم نگاهی باید
از جگر گر سر خونابه کشیدن داری
هر سر موی ترا جلوه ناز دگر است
نگهی سوی خود انداز که دیدن داری
دگر آزادی کونین تمنا نکنم
گر بدانم که سر بنده خریدن داری
عزلتت گوشزد روح امین گشت کلیم
بس بود گر سر تحسین طلبیدن داری
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
خموش باش دلا عرض مدعا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
زبان به بند، سر گریه را چو وا کردی
ز شوخی ارچه بیکجا قرار نیست ترا
برون نمی روی از خاطری که جا کردی
بگلشن از قدمت داغ لاله مرهم یافت
بخنده هم گره از کار غنچه وا کردی
بزیر خاک تب هجر و رنج رشک بجاست
کدام درد مرا ای اجل دوا کردی
بناله ام دل صد مرغ می کشد آنجا
مرا برای چه از دام خود رها کردی
خوشم که دفتر دل نم کشیده بود ز خون
به تیغ هر ورقش را ز هم جدا کردی
زمانه شاعرم ار کرد زو نمی رنجم
چه کردمی اگرم شاعر گدا کردی
درین زمانه که مرغ کباب در قفس است
کلیم فکر رهائی تو از کجا کردی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - از بزرگی طلب ادای قروض خود را کرده است
ای خداوندی که باشد نسبت انعام تو
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند
می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند
گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن
کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم
آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان
منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا
وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان
بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن
شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان
بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما بارست چون کوه گران
دست از من برنمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان
راست با حرص و طمع چون نسبت دست و دهان
دست جودت از جهان، رسم قناعت برفکند
می کند اکنون هما پهلو تهی از استخوان
نقطه شک بر سر دریا نهد ابر از حباب
بحر دستت را اگر روزی سپند در فشان
همتت می خواست یک را از عدد بیرون کند
گشت آخر وحدت واجب شفاعتخواه آن
کام بخشا، از هجوم قرض خواهان می کشم
آن پریشانی که زر در دست صاحب همتان
منکه چون عیسی مجرد گشته ام از مفلسی
می گریزم از کف ایشان کنون بر آسمان
در زمین صدره فرو رفتم من از شرمندگی
از تهی دستی بدستم نیست اکنون ناخنان
نقد می خواهند از من وجه قرض خویشرا
وین تعدی بین که نستانند از من نقد جان
بسکه هر دم بر سر راه من آیند از غرور
در گمان افتم، که معشوقم من، ایشان عاشقان
قافیه گر شایگان افتاد عیب من مکن
شایگان بندم همین بر باد گنج شایگان
بسکه سنگینم زبار قرض ایشان بعد مرگ
استخوانم بر هما بارست چون کوه گران
دست از من برنمی دارند بهر هر درم
تا نمی گیرند از من همچو قارون صد زمان
روزگار ار قرض ایشان داشتی مانند من
می نمودندی ز رفتن منع اجزای زمان
کاشکی می داشتی تا روزگار دولتت
می بماندی در جهان چون نام نیکت جاودان
مردمان گویند مفلس در امان حق بود
سایه حق چون توئی، زان از تو می خواهم امان
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹ - هنگامی که در بیجابور مورد سوئظن قرار گرفته و به حبس افتاده است
فلک قد را نمی پرسی که گردون
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
چرا آزرد ما را بی محابا
چرا زد راه بیمار غمی را
که می آید بدرگاه مسیحا
حدیث طرفه ای دارم که باشد
برای بیدماغان به ز صهبا
بعزم سیر بیجابور گشتیم
رهی با اختری خوش دشت پیما
دو بال طایر شوقیم و هر دو
نمی بودیم یکساعت شکیبا
ولی آخر زچشم زخم گردون
عجایب سنگ راهی گشت پیدا
بچنگ زاهد از آن اوفتادیم
چگویم تا چها کردند با ما
همه اندر تجسس موشکافان
همه در کنجکاوی ذهن دانا
بسرحد عدم گر جای گیرند
نخواهند رفت کس بیرون ز دنیا
یکی گوید که دزدانند و باشند
بزندان چند گه زنجیر فرسا
دگر گوید که جاسوس فلانند
که از تفتیش ما گشتند رسوا
یکی می گوید اینان را بکاوید
که شاید نامه ای گردد هویدا
زبس تفتیش از هم می گشودند
مگر دربار ما بودی معما
بجرم اینکه می ماند بنامه
کشیدند استخوانهارا ز اعضا
در آن غوغا ز ترس خود دریدند
ملایک نامه اعمال ما را
بغیر از سرنوشت بد که کم باد
نوشته همره ما نیست اصلا
خط پیشانیم از خاک مالی
بشد ارنه وبالی بود ما را
کنون در چنگ ایشان مبتلائیم
نمی دانیم چاره جز مدارا
چو مژگان پیش چشمم ایستاده
سیاهان روز و شب بهر تماشا
ز بهر پاس ما جمع دگرشان
چو مو استاده دایم بر سر پا
برای ضبط ما پر بسته مرغان
همه هم پشت همچون موج دریا
عجب دارم که با آن منع جاده
چنان بیخواست آمد تا بآنجا
نباشد عار اگر خاک درت را
ز نقش جبهه هر بی سروپا
اشارت کن که چون اقبال گردیم
بخاک آستانت جبهه فرسا
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - در مدح شهنواز خان موقعی که ظاهرا تحت نظر قرار گرفته بوده است
حدیث شکوه گردون بلند خواهم کرد
مگر بدرگه خان جهان رسد فریاد
پناه اهل هنر شهنواز خان، که کند
ز رای روشن او آفتاب استمداد
جهان بذات عدیم المثال او نازان
بدان مثابه که اهل هنر باستعداد
کشد شمار عطاهای بیحدش هر دم
ز صفر، حلقه بگوش مراتب اعداد
خرد ز وسعت میدان همتش گفته
هزار برهان بر لاتناهی ابعاد
بعهد عدلش خنجر کشیده می آید
بانتقام کشیدن چراغ بر ره باد
دمیکه خامه نگارد حدیث قدرش را
سیاهی شب قدر آورد بجای مداد
قضا بهفته و ایام کرد تعبیرش
چو تیغ تیزش پیوندهای دهر گشاد
ز شرم ناخن اندیشه اش همی فکند
سر خجالت در پیش تیشه فرهاد
زهی شکسته اهل هنر درست از تو
چه واقعست که ما را نمی کنی امداد
سزای بیگنهان گر چنین بود، چکنم
بفرض اگر گنهی کس بما کند اسناد
بکنج ده من سی روزه، مست رسوا را
زمانه چله نشین کرده است چون زهاد
روا بود که فراموش کرده ای از من
خصوص از پی صد گونه شکوه و بیداد
گرفتم اینکه رهم می دهی بخاطر خویش
زبسکه مضطربم زود می روم از یاد
رای آمدن ار نیست، رخصت رفتن
کرم نما که درین ده نمی توان استاد
بدان مثابه ازین آمدن سبک شده ام
که همچو موج به پس می روم زجنبش باد
هزار کوه غمم سنگ راه شد، تا کی
ز نوک خامه کنم کار تیشه فرهاد
کلیم گوهر ارزنده ایست، حیرانم
که از کجا بکف طالع زبون افتاد
مگر بدرگه خان جهان رسد فریاد
پناه اهل هنر شهنواز خان، که کند
ز رای روشن او آفتاب استمداد
جهان بذات عدیم المثال او نازان
بدان مثابه که اهل هنر باستعداد
کشد شمار عطاهای بیحدش هر دم
ز صفر، حلقه بگوش مراتب اعداد
خرد ز وسعت میدان همتش گفته
هزار برهان بر لاتناهی ابعاد
بعهد عدلش خنجر کشیده می آید
بانتقام کشیدن چراغ بر ره باد
دمیکه خامه نگارد حدیث قدرش را
سیاهی شب قدر آورد بجای مداد
قضا بهفته و ایام کرد تعبیرش
چو تیغ تیزش پیوندهای دهر گشاد
ز شرم ناخن اندیشه اش همی فکند
سر خجالت در پیش تیشه فرهاد
زهی شکسته اهل هنر درست از تو
چه واقعست که ما را نمی کنی امداد
سزای بیگنهان گر چنین بود، چکنم
بفرض اگر گنهی کس بما کند اسناد
بکنج ده من سی روزه، مست رسوا را
زمانه چله نشین کرده است چون زهاد
روا بود که فراموش کرده ای از من
خصوص از پی صد گونه شکوه و بیداد
گرفتم اینکه رهم می دهی بخاطر خویش
زبسکه مضطربم زود می روم از یاد
رای آمدن ار نیست، رخصت رفتن
کرم نما که درین ده نمی توان استاد
بدان مثابه ازین آمدن سبک شده ام
که همچو موج به پس می روم زجنبش باد
هزار کوه غمم سنگ راه شد، تا کی
ز نوک خامه کنم کار تیشه فرهاد
کلیم گوهر ارزنده ایست، حیرانم
که از کجا بکف طالع زبون افتاد
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
آن دلبر طناز نگوئی که کجا شد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
کاش آن شوخ جفا پیشه وفائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
با من بیدل و آرام صفائی بکند
چون طبیب دل بیمار جهانست بتم
گو بیک بوسه مرا نیز دوائی بکند
چه شود گر دل بیمار مرا شاه جهان
از شراب لب جانبخش شفائی بکند
در ازل چونکه جفا لازم خوبی آمد
راضیم آن صنم ازجور و جفائی بکند
وصل دلدار اسیری بدعا خواه مدام
تا مگر حق زکرم فضل و عطائی بکند
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۴۰
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
ای که در بزم طرب جام دمادم میزنی
خون دل ناخورده چند از عاشقی دم میزنی؟
ضایع آن نازی که با اهل تنعم میکنی
حیف از آن تیری که بر دلهای بیغم میزنی
باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا که عمر
میرود چون دور گل، تا چشم بر هم میزنی
میگشائی طره و دلها بغارت میبری
مینمائی چهره و آتش بعالم میزنی
میکنی محروم از این در شاهی درمانده را
دست رد بر سینه یاران محرم میزنی
خون دل ناخورده چند از عاشقی دم میزنی؟
ضایع آن نازی که با اهل تنعم میکنی
حیف از آن تیری که بر دلهای بیغم میزنی
باز کن از خواب ناز آن نرگس رعنا که عمر
میرود چون دور گل، تا چشم بر هم میزنی
میگشائی طره و دلها بغارت میبری
مینمائی چهره و آتش بعالم میزنی
میکنی محروم از این در شاهی درمانده را
دست رد بر سینه یاران محرم میزنی
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩٧ - قصیده در مدح علاءالدین محمد
مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
بناز میگذرانند عمر بیهنران
هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
زدون نوازی تو هر که بد برهنه چو سیر
لباس گشت وجودش تمام همچو پیاز
مرا که همچو صراحی مدام خون گریم
روا بود که کنم چون پیاله دل پرداز
شکایتی که مرا از جفا و جور تو هست
چو سود نیست ز اطناب میکنم ایجاز
ز راز دل نتوان پیش کس گشاد نفس
کجا کسی که زمانی نگاه دارد راز
من ار چه ز آتش دل شمع وار بگدازم
ز من چنانکه ز پروانه نشنوند آواز
بکنج عزلت از آنم نشسته چون عنقا
که هیچ فضل ندانی تو باز را بر غاز
بسعی تو چو بد و نیک را ثباتی نیست
تو خواه کار دلم را بساز و خواه مساز
ترا بس است خود این سرزنش که از خرفی
بنزد عقل تو یکسان بود نشیب و فراز
گهی نشمین شهباز میدهی بزغن
گهی شکارگه شیر شرزه را بگراز
ندانمت که سرانجام تا ثمر چه دهد
خلاف سرور گیتی چو کرده ئی آغاز
وزیر مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که در فضایل از اعیان دهر شد ممتاز
اگر نه چون زغنی بی ثبات پس ز چه روی
بهر هواش چو شهباز میدهی پرواز
گهی دیار خراسان و گه ممالک روم
گهی ممالک کرمان و کشور شیراز
کز و غرض ز بدی قصد نیک مردانست
چه باک پاکتر آید زر طلا ز گداز
دگر ز جور تو دانم که باز می نشود
بر وی اهل خراسان در تنعم و ناز
مگر که سایه یزدان عنان مرکب عزم
چو آفتاب بتابد سوی خراسان باز
علاء دولت و دین کز شرف جنابش را
جهانیان همه چون کعبه میبرند نماز
سخی دلی که جهانی بخشگسال کرم
بفتح باب در او همی برند نیاز
زنان مرحمتش سیر خورده معده حرص
ز آب مکرمتش پر شده دو دیده آز
مثال حکم وی و امتثال گردون هست
مثال شاهی محمود و بندگی ایاز
مه دو هفته منازل از آن برد تنها
که بر صحیفه رویش ز خط اوست جواز
اگر چه کار بد اندیش او کنون چو زرست
ولی سبک چو زرش سر جدا کنند بگاز
بگرد او نرسد خصم در هنر هرگز
نسیم عود کی آید ز بیخ اشتر غاز
زروی کسوت اگر چند امتیازی نیست
ولیک اطلس و اکسون توان شناخت ز خاز
معانیی که ز لفظ وزیر مفهوم است
بنام اوست حقیقت بنام غیر مجاز
جهانپناه وزیرا توئی که باز کنی
دری که هست ز رحمت بروی خلق فراز
مرا ببخت تو ایام وعده ها دادست
وصول کوکبه تست موسم انجاز
ز شوق خدمت تو میل خاطرم بعراق
از آن سرست که اعراب کعبه را بحجاز
بگیر ملک خراسان ولی باستقلال
ممان که کوف شود همنشین با شهباز
توئی که همت تو سر بدان فرو نارد
که در امور جهان با فلک بود همباز
زیمن مدح تو اندر زمانه ابن یمین
نمود در صحف نظم آیت اعجاز
کنند گوهر کان مهر بکر فکرم را
گر از قبول تو یابد گه زفاف جهاز
همیشه تا که بود بر قبای اطلس چرخ
ز صبح و شام علم ز آفتاب و ماه طراز
بعنف گوش بد اندیش چون رباب بمال
بلطف جان نکوخواه همچو چنگ نواز
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٢ - قصیده عینیه
چگویم ازین روزگار مخادع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع
چه آمد رهی را بروی از وقایع
بصد قرن یک شمه نتوان بیان کرد
که از دور گردون چها گشت واقع
چنان کوکب سعد من گشت غارب
که گفتی نخواهد شدن نیز طالع
گشاده شد و بسته در پیش عزمم
طریق مضار و سبیل منافع
بشرح و بیان راست ناید که ما را
سپهر از مرادات چون گشت مانع
مرا شربتی داد چون زهر قاتل
ز جام غرور این جهان مخادع
ولی شکر اگر شربت او مضر بود
ز الطاف مخدوم خود گشت نافع
کنم نفع آن جام پیدا یکایک
بتضمین بیتی دو مشهور شایع
اگر چه کشیدیم رنج فراوان
وگر چند بودیم عطشان و جایع
رسیدیم الحمد لله بجائی
که رنج فراوان ما نیست ضایع
بعالیجنابی سلیمان محلی
که آصف سزد رأی او را متابع
بدرگاه برهان دین آنکه تیغش
در اثبات حق هست برهان قاطع
سپهر کرم آنکه چون آفتابست
مضیی ء عوارف مضی ء صنایع
چو دریا بود طبع او پر عجائب
بود همچو کان خاطرش پر بدایع
عدو را بعنف جگر سوز خافض
ولی را بلطف دلفروز رافع
چو نصر من الله طراز علم کرد
برغبت شدند انس و جنش متابع
فلک با همه کبریا قدر او را
گرش هست رغبت ورش نیست خاضع
زهی گشت قانون فضل و هنر را
اشارات کلی رأی تو جامع
به پیش جنابت چو در پیش قبله
مصلی صفت آسمان گشت راکع
به بیدای فاقه جگر خستگان را
ینابیع جود تو باشد مشارع
چو آهنگ مدحت کند طبع قائل
چو مینو شود وعظ و مدح تو سامع
چو سوسن زبان گرددش جمله اعضا
شود چون بنفشه همه تن مسامع
هنر پرورا نیست ابن یمین را
بجز مکرماتت بدین درد راتع
بجز لطف جان پرورت در حوادث
ندارد ز قهرت فلک هیچ شافع
الا تا ز آغاز و انجام دوران
نباشد کس آگه بجز ذات صانع
چو دوران گردون گردان مبیناد
مبادی دور ترا کس مقاطع
مباد اختری مستقیم از سعادت
ز سمتی که باشد مراد تو راجع