عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
ز پرده آیی اگر از قبای تنگ برون
بهروی گل ننشیند ز شرم رنگ برون
خیال آن مژه خون میکند چه چاره کنم
دل آب گشت و نمیآید این خدنگ برون
زمانه مجمع آیینههای ناصاف است
درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون
حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد
شرار کوفته میآید از دو سنگ برون
بساط صلح گر از عافیت نگردد تنگ
کسی ز خانه نیاید بهعزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر به این رنگست
نرفته است مسلمانی از فرنگ برون
به لاف پیش مبر دعوی توانایی
که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون
ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده میآید از تفنگ برون
دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست
نشستهایم ز آیینه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم ازین کوچههای تنگ برون
هزار سنگ به دل کوفتیم لیک چه سود
میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون
نفس نیاز خرام که میکنی بیدل
که سنگ سبزه نیارد بهاین درنگ برون
بهروی گل ننشیند ز شرم رنگ برون
خیال آن مژه خون میکند چه چاره کنم
دل آب گشت و نمیآید این خدنگ برون
زمانه مجمع آیینههای ناصاف است
درون صفا ز کدورت نشسته زنگ برون
حذر کنید ز کینی که از دو دل خیزد
شرار کوفته میآید از دو سنگ برون
بساط صلح گر از عافیت نگردد تنگ
کسی ز خانه نیاید بهعزم جنگ برون
بهار عالم انصاف گر به این رنگست
نرفته است مسلمانی از فرنگ برون
به لاف پیش مبر دعوی توانایی
که خارتنگ نیاید ز پای لنگ برون
ز طعن تیره درونان خدا نگهدارد
نفس جنون زده میآید از تفنگ برون
دریغ محرمی دل نصیب فطرت نیست
نشستهایم ز آیینه همچو زنگ برون
تعلقات جهان حکم نیستان دارد
نشد صدا هم ازین کوچههای تنگ برون
هزار سنگ به دل کوفتیم لیک چه سود
میی نیامد ازین شیشه جز ترنگ برون
نفس نیاز خرام که میکنی بیدل
که سنگ سبزه نیارد بهاین درنگ برون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
گر ز بزم، آن بت ساقی لقب آید بیرون
شیشهها جام بهکف تا حلب آید بیرون
تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می
چون برم نام لبش گل زلب آید بیرون
گر زند بال هوا داری مست نگهش
تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون
ننگ غیرتکدهٔ عشق به عرض آمدهایم
همچو تبخال که از جوش تب آید بیرون
پردهٔ نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام
حیف کز خامهٔ خورشید شب آید بیرون
جستن از وسوسهٔ شیر و پلنگ آنهمه نیست
مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون
لب ما پردهدر راز تمنا نشود
ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون
گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست
هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون
سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد
کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون
آه از آن سرکه درین غمکدهٔ یاس چو صبح
ازگریبان به هوای طرب آید بیرون
نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل
تا کلامت همه جا منتخب آید بیرون
شیشهها جام بهکف تا حلب آید بیرون
تا به چشمش نگرم دیده شود ساغر می
چون برم نام لبش گل زلب آید بیرون
گر زند بال هوا داری مست نگهش
تا ابد مروحه برگ عنب آید بیرون
ننگ غیرتکدهٔ عشق به عرض آمدهایم
همچو تبخال که از جوش تب آید بیرون
پردهٔ نامه سیاهان ندرٌد رحمت عام
حیف کز خامهٔ خورشید شب آید بیرون
جستن از وسوسهٔ شیر و پلنگ آنهمه نیست
مرد باید که ز چنگ غضب آید بیرون
لب ما پردهدر راز تمنا نشود
ناله هر چند گریبان طلب آید بیرون
گام اول چو شرر پا نخورد ممکن نیست
هرکه یکباره ز وضع ادب آید بیرون
سنگسار هوس نقش نگین نتوان شد
کاش نامم ز جهان نسب آید بیرون
آه از آن سرکه درین غمکدهٔ یاس چو صبح
ازگریبان به هوای طرب آید بیرون
نقطه واری ز حیا مهر به لب زن بیدل
تا کلامت همه جا منتخب آید بیرون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۶
ای اثرهای خرامت چشم حیران درکمین
هرکجا پا مینهی آیینه میبوسد زمین
گر چه میدانیم دل هم منظر ناز تو نیست
اندکی دیگر تنزل کن به چشم ما نشین
غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نهایم
تیغ خوابانیدهای دارد نگاه شرمگین
دستگاهت هر قدر بیش است کلفت بیشتر
در خور طول است چینهایی که دارد آستین
عالمی در سایه میجوید پناه از آفتاب
گر عیار مهرگیری نیست بی آثار کین
پا به دامن کش که دارد عجز پیمای طلب
عشرت روی زمین از آبله زیر نگین
لذت دنیا نمیسازد بهکام عافیت
عالمی خفتهست در نیش از هوای انگبین
چون شرار از وحشت کمفرصتیهای وصال
حیرت آیینه میگردد نگاه واپسین
کی توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشید زد
منکه پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین
پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند
شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین
گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است
دیگر از عقبا چه میبیند نگاه دوربین
چند خواهی حسرت دیدار ینهان داشتن
چشم میروید درین محفل چو شمع از آستین
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان
موج عرض تازهرویی دارد از چین جبین
هرکجا پا مینهی آیینه میبوسد زمین
گر چه میدانیم دل هم منظر ناز تو نیست
اندکی دیگر تنزل کن به چشم ما نشین
غافل از دیدار آن چشم حیاپرور نهایم
تیغ خوابانیدهای دارد نگاه شرمگین
دستگاهت هر قدر بیش است کلفت بیشتر
در خور طول است چینهایی که دارد آستین
عالمی در سایه میجوید پناه از آفتاب
گر عیار مهرگیری نیست بی آثار کین
پا به دامن کش که دارد عجز پیمای طلب
عشرت روی زمین از آبله زیر نگین
لذت دنیا نمیسازد بهکام عافیت
عالمی خفتهست در نیش از هوای انگبین
چون شرار از وحشت کمفرصتیهای وصال
حیرت آیینه میگردد نگاه واپسین
کی توانم پنجه با سرپنجهٔ خورشید زد
منکه پشت سایه نتوانم رساندن بر زمین
پیری از دمسردی یأسم به خاکستر نشاند
شعله هم دارد درین فصل احتیاج پوستین
گر نه از قرب حضورت نقد مژگان روشن است
دیگر از عقبا چه میبیند نگاه دوربین
چند خواهی حسرت دیدار ینهان داشتن
چشم میروید درین محفل چو شمع از آستین
یک قلم شوق است بیدل کلفت وارستگان
موج عرض تازهرویی دارد از چین جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
بهکنج ابروی دلدار خال فتنه کمین
سیاهپوش سیه خانهایست گوشهنشین
چو سایه، جذبهٔ خورشید او سراپایم،
چنان ربود که نگذاشت سجدهام به جبین
سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس
خیال خال سیاه تو کرده است کمین
هوای گلشن یاد ترا بهاری هست
کزو چو شعله توان کرد نالهها رنگین
چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم
جراحتیست که دارد تبسمی نمکین
به شعلهکاری غیرت هزار دوزخ نیست
بسوز هستیام، اما به سوی غیر مبین
به جلوهات رگ گلدسته بند مژگانم
بهار میچکد اینجا ز دامن گلچین
ز بس به حسرت رنگ حنا گداختهام
ز خاک منکف پای تو میشود رنگین
هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب
تو میخرامی و من نقش بستهام به زمین
چو کوه غیر زمینگیریام علاجی نیست
شکست در ره من شیشهها دل سنگین
تپیدن از چه جرس وام بایدم کردن
نفس ندارم و دل ناله میکند تلقین
ز سر برآر هواهای عافیت طلبی
به عالمیکه منم سایه نیست سایهنشین
درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست
بهار هم زپر رنگ میکند بالین
بهار لالهٔ این باغ دیدهای بیدل
تو هم بهخاتم دل داغ نه بهجای نگین
سیاهپوش سیه خانهایست گوشهنشین
چو سایه، جذبهٔ خورشید او سراپایم،
چنان ربود که نگذاشت سجدهام به جبین
سراغ مردمک از چشم ما مگیر و مپرس
خیال خال سیاه تو کرده است کمین
هوای گلشن یاد ترا بهاری هست
کزو چو شعله توان کرد نالهها رنگین
چو صبح از دم تیغ تو پای تا به سرم
جراحتیست که دارد تبسمی نمکین
به شعلهکاری غیرت هزار دوزخ نیست
بسوز هستیام، اما به سوی غیر مبین
به جلوهات رگ گلدسته بند مژگانم
بهار میچکد اینجا ز دامن گلچین
ز بس به حسرت رنگ حنا گداختهام
ز خاک منکف پای تو میشود رنگین
هجوم حیرتم از نقش پای خود دریاب
تو میخرامی و من نقش بستهام به زمین
چو کوه غیر زمینگیریام علاجی نیست
شکست در ره من شیشهها دل سنگین
تپیدن از چه جرس وام بایدم کردن
نفس ندارم و دل ناله میکند تلقین
ز سر برآر هواهای عافیت طلبی
به عالمیکه منم سایه نیست سایهنشین
درین حدیقه سرو برگ خواب ناز کراست
بهار هم زپر رنگ میکند بالین
بهار لالهٔ این باغ دیدهای بیدل
تو هم بهخاتم دل داغ نه بهجای نگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۰
نیست ممکن واژگونیهای طالع بیش ازین
سرنوشت ماست نام دیگران همچون نگین
یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست
جلوه در کار و ندیدن، جای حیرانیست این
از رگ هر برگگل پیداست مضمون بهار
این چمن درکار دارد دیدهٔ باریک بین
جز عرق زان عارض رنگین کسی را بهره نیست
غیر شبنم خرمن این گل ندارد خوشه چین
تا وفا از سجدهاش عهد درستی بشکند
بر میان زنار باید بستن از خط جبین
وادی امید بیپایان و فرصت نارسا
میروم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین
صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود
خانهٔ آیینه ما نیست جز یک گل زمین
در بساطی کز هوس فکر اقامت کردهایم
خانهٔ پا در حنا نتوان گرفتن همچو زین
سایه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن
نیست هستی جز گمان، گو پرده بردارد یقین
سربه سنگی آیدت کز خود بری بوی سراغ
میدهد تمثالت از آیینه و نام از نگین
ای سپند آن به که از وضع خموشی نگذری
ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین
با مروت آشنایی نیست اهل حرص را
دیدههای دام نبود خانهٔ مردم نشین
چون غبار از عجز پیمان خیالی بستهایم
تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین
فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوهاش
اندکی یاد خرامش کن قیامت آفرین
تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش
همچونی در دلگره مفکن ز چین آستین
سرنوشت ماست نام دیگران همچون نگین
یار در آغوش و ما را از جدایی چاره نیست
جلوه در کار و ندیدن، جای حیرانیست این
از رگ هر برگگل پیداست مضمون بهار
این چمن درکار دارد دیدهٔ باریک بین
جز عرق زان عارض رنگین کسی را بهره نیست
غیر شبنم خرمن این گل ندارد خوشه چین
تا وفا از سجدهاش عهد درستی بشکند
بر میان زنار باید بستن از خط جبین
وادی امید بیپایان و فرصت نارسا
میروم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین
صد گلستان رنگ دربارست حسن اما چه سود
خانهٔ آیینه ما نیست جز یک گل زمین
در بساطی کز هوس فکر اقامت کردهایم
خانهٔ پا در حنا نتوان گرفتن همچو زین
سایه وتمثال هرگز شخص نتواند شدن
نیست هستی جز گمان، گو پرده بردارد یقین
سربه سنگی آیدت کز خود بری بوی سراغ
میدهد تمثالت از آیینه و نام از نگین
ای سپند آن به که از وضع خموشی نگذری
ناله اینجا دور باش سرمه دارد در کمین
با مروت آشنایی نیست اهل حرص را
دیدههای دام نبود خانهٔ مردم نشین
چون غبار از عجز پیمان خیالی بستهایم
تا طلسم حسرت ما نشکنی دامن مچین
فتنه بسیارست در آشوبگاه جلوهاش
اندکی یاد خرامش کن قیامت آفرین
تا توانی بیدل از بند لباس آزاد باش
همچونی در دلگره مفکن ز چین آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
نفس عمارت دل دارد و شکستنش است این
کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این
هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست
شکسته بر گل رنگی که دسته بستنش است این
نفس کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی
در آتش است سپندی که گرم جستنش است این
به حیرت آینه بشکن نفس به سرمه گره زن
که نقش عافیتی داری و نشستنش است این
عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت
جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این
بلندی مژه سامان کن از مراتب همت
به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این
نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل
جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این
کجاست جوهر آیینه سینه خستنش است این
هزار تفرقه جمع است در طلسم حواست
شکسته بر گل رنگی که دسته بستنش است این
نفس کدام و چه دل ای جنون تخیل هستی
در آتش است سپندی که گرم جستنش است این
به حیرت آینه بشکن نفس به سرمه گره زن
که نقش عافیتی داری و نشستنش است این
عدم شمار وجودت غبارگیر نمودت
جهان شکنجهٔ وهمست و طور رستنش است این
بلندی مژه سامان کن از مراتب همت
به دامنی که تو داری نظر شکستنش است این
نیافت سعی تأمل ز شور معنی بیدل
جز اینکه نغمهٔ ساز ز خود گسستنش است این
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
فلک چه نقشکشد صرف بند و بست جبین
مگرزمین فکند طرحی ازنشست جبین
به سجده نیز ز بار قبول نومیدیم
زمین معبد ما بود پشت دست جبین
نگین عبرتی از سرنوشت هیچ مپرس
دمیدهگیر خطی چند از شکست جبین
ز صد هزار جنون و فنون نخواهی یافت
به غیر سجدهٔ عجز از بلند و پست جبین
به پیش خلق دنی عرض احتیاج مبر
به خاک جرعه نریزد قدح پرست جبین
بلند و پست جهان زیردست همواریست
ز عضوهاست سرافرازتر نشست جبین
به هیچ سوز حیا گرم ننگری بیدل
عرق اگر دهد آیینهات بهدست جبین
مگرزمین فکند طرحی ازنشست جبین
به سجده نیز ز بار قبول نومیدیم
زمین معبد ما بود پشت دست جبین
نگین عبرتی از سرنوشت هیچ مپرس
دمیدهگیر خطی چند از شکست جبین
ز صد هزار جنون و فنون نخواهی یافت
به غیر سجدهٔ عجز از بلند و پست جبین
به پیش خلق دنی عرض احتیاج مبر
به خاک جرعه نریزد قدح پرست جبین
بلند و پست جهان زیردست همواریست
ز عضوهاست سرافرازتر نشست جبین
به هیچ سوز حیا گرم ننگری بیدل
عرق اگر دهد آیینهات بهدست جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
چون هلالم بیخم تسلیم آن اختر جبین
غوطه در خط جبین زد بسکه شد لاغر جبین
یاد آهنگ سجودش آب میسازد مرا
از حیا همچون عرق دزدیدهام سر در جبین
سایهام از شیوهٔ همواریام غافل مباش
کز جبین تا نقش پاگلکردهام یکسر جبین
در دبیرستان نیرنگ تعلق خواندنیست
معنی صد خیر و شر ازیکورق دفتر جبین
کلفت اسباب ما را داغ صد تدبیر کرد
دردسر میبندد اینجا ناز صندل بر جبین
زبنهار ای اخگر از داغ محبت دم مزن
تا نگردانی عرق پرداز خاکستر جبین
یارب این مقدار بیتاب سجود کیستم
میچکد عمریست چول شمعم ز چشم تر جبین
با چنین عجزیکه دارد صورت بنیاد من
حق تعظیمی است همچول سجدهام بر هر جبین
دلم هوایت را کرده ای دوست
تا بقدر شبنمی در نم زند ساغر جبین
انفعال آیینهٔ پاداش اعمالم بس است
میکنم تا یاد عقبا میشود کوثر جبین
بیدل از کیفیت بنیاد تسلیمم مپرس
خانهٔ آیینه دارد تا برون در جبین
غوطه در خط جبین زد بسکه شد لاغر جبین
یاد آهنگ سجودش آب میسازد مرا
از حیا همچون عرق دزدیدهام سر در جبین
سایهام از شیوهٔ همواریام غافل مباش
کز جبین تا نقش پاگلکردهام یکسر جبین
در دبیرستان نیرنگ تعلق خواندنیست
معنی صد خیر و شر ازیکورق دفتر جبین
کلفت اسباب ما را داغ صد تدبیر کرد
دردسر میبندد اینجا ناز صندل بر جبین
زبنهار ای اخگر از داغ محبت دم مزن
تا نگردانی عرق پرداز خاکستر جبین
یارب این مقدار بیتاب سجود کیستم
میچکد عمریست چول شمعم ز چشم تر جبین
با چنین عجزیکه دارد صورت بنیاد من
حق تعظیمی است همچول سجدهام بر هر جبین
دلم هوایت را کرده ای دوست
تا بقدر شبنمی در نم زند ساغر جبین
انفعال آیینهٔ پاداش اعمالم بس است
میکنم تا یاد عقبا میشود کوثر جبین
بیدل از کیفیت بنیاد تسلیمم مپرس
خانهٔ آیینه دارد تا برون در جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
ز سجده بیخبری تا کی انفعال جبین
عرق شو و نفسی گریه کن بهحال جبین
ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم
چه سجدههاکه نگردید پایمال جبین
تواضع آینهدار کمال مرد بس است
چو ماه از خم ابروکنید بال جبین
ز سجده محرم قرب بساط ناز شو
بهخاک ختم عروج است اتصال جبین
تر است از عرق شرم تشنهکامی حرص
ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین
ثبات چهره گشای بنای تسلیم است
قضا نخواست ز همواری اختلال جبین
کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست
بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین
عروج منسب اقبال بیتلاش خوش است
چو مه به چین مشکن دامن کمال جبین
کسی به مشق خط سرنوشت را نرسید
هزار صفحه سیه کرد احتمال جبین
چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل
چو گل کند کف پا من کنم خیال جبین
عرق شو و نفسی گریه کن بهحال جبین
ز دور گردی تحقیق معبد تسلیم
چه سجدههاکه نگردید پایمال جبین
تواضع آینهدار کمال مرد بس است
چو ماه از خم ابروکنید بال جبین
ز سجده محرم قرب بساط ناز شو
بهخاک ختم عروج است اتصال جبین
تر است از عرق شرم تشنهکامی حرص
ولی تو غافلی از چشمهٔ زلال جبین
ثبات چهره گشای بنای تسلیم است
قضا نخواست ز همواری اختلال جبین
کفیل زینت هرکس ظهور طینت اوست
بس است رنگی اگر داغ یافت خال جبین
عروج منسب اقبال بیتلاش خوش است
چو مه به چین مشکن دامن کمال جبین
کسی به مشق خط سرنوشت را نرسید
هزار صفحه سیه کرد احتمال جبین
چو سایه داغ حضیض است طالعم بیدل
چو گل کند کف پا من کنم خیال جبین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۵
دست جرأت دیدم آخر مغتنم در آستین
همچو شمع کشته خواباندم علم در استین
با همه الفت چو موج از یکدگر پهلو تهیست
عالمی زین بحر جوشیدهست رم در استین
باطن این خلق کافرکیش با ظاهر مسنج
جمله قرآن در کنارند و صنم در آستین
دامنافشان بایدت چون موج از این دریا گذشت
چند چون گرداب بندی پیچ و خم در آستین
شوق بیتابیم ما را رهبری در کار نیست
اشک هر جا سر کشد دارد قدم در آستین
گر تأمل پرده بردارد ز روی این بساط
هر کف خاکیست چندین جام جم در آستین
دم زدن شور قیامت خامشی حشر خیال
یک نفس ساز دو عالم زیر و بم در آستین
پنجهٔ قدرت رهین باد دستیها خوش است
تا به افسردن نگردد متهم در آستین
در جنون هم دستگاه کلفت ما کم نشد
ناله عریان است و دارد صد الم در آستین
دعوی کاذب گواه از خویش پیدا میکند
چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستین
سرکشی در تنگدستیها مدارا میشود
سودنست انگشتها را سر بهم در آستین
بسکه بیدل عام شد افلاس در ایام ما
نقش ناخن هم نمیبندد درم در آستین
همچو شمع کشته خواباندم علم در استین
با همه الفت چو موج از یکدگر پهلو تهیست
عالمی زین بحر جوشیدهست رم در استین
باطن این خلق کافرکیش با ظاهر مسنج
جمله قرآن در کنارند و صنم در آستین
دامنافشان بایدت چون موج از این دریا گذشت
چند چون گرداب بندی پیچ و خم در آستین
شوق بیتابیم ما را رهبری در کار نیست
اشک هر جا سر کشد دارد قدم در آستین
گر تأمل پرده بردارد ز روی این بساط
هر کف خاکیست چندین جام جم در آستین
دم زدن شور قیامت خامشی حشر خیال
یک نفس ساز دو عالم زیر و بم در آستین
پنجهٔ قدرت رهین باد دستیها خوش است
تا به افسردن نگردد متهم در آستین
در جنون هم دستگاه کلفت ما کم نشد
ناله عریان است و دارد صد الم در آستین
دعوی کاذب گواه از خویش پیدا میکند
چون زبان شد هرزه گو دارد قسم در آستین
سرکشی در تنگدستیها مدارا میشود
سودنست انگشتها را سر بهم در آستین
بسکه بیدل عام شد افلاس در ایام ما
نقش ناخن هم نمیبندد درم در آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
گرگدا دست طمع دزدد ز هم در آستین
میکشد خشکی کف اهل کرم در آستین
در قمار زندگی یا رب چه باید باختن
چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین
برگ و ساز بیبری غیر از ندامت هیچ نیست
سرو چندین دست میسابد بهم در آستین
ناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیست
خامهام زپن دست دارد صد رقم در آستین
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم
نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن
یک گلم هم درگریبانست و هم در آستین
این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد
همچو گل دستی که بر سر میزدم در آستین
وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست
پنجهٔ اهل کرم خفتهست کم در آستین
بیقناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن
تا به کی چون مار میگردی شکم در آستین
پیرگشتی، غافل از قطع تعلقها مباش
صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین
تا به رنگ مدعا دست هوس افشاندهام
کردهام بیدل گلستان ارم در آستین
میکشد خشکی کف اهل کرم در آستین
در قمار زندگی یا رب چه باید باختن
چون حبابم از نفس نقد عدم در آستین
برگ و ساز بیبری غیر از ندامت هیچ نیست
سرو چندین دست میسابد بهم در آستین
ناله گر بر لوح هستی خط کشد دشوار نیست
خامهام زپن دست دارد صد رقم در آستین
آنقدرکاهیدم از درد سخن کز پیکرم
نال دارد پیرهن همچون قلم در آستین
بسکه چون شمعم تنک سرمایهٔ این انجمن
یک گلم هم درگریبانست و هم در آستین
این زمان در کسوت رنگم گریبان می درّد
همچو گل دستی که بر سر میزدم در آستین
وضع آسایش رواج عالم ایثار نیست
پنجهٔ اهل کرم خفتهست کم در آستین
بیقناعت کیسهٔ حرصت نخواهد پر شدن
تا به کی چون مار میگردی شکم در آستین
پیرگشتی، غافل از قطع تعلقها مباش
صبح دارد از نفس تیغ دو دم در آستین
تا به رنگ مدعا دست هوس افشاندهام
کردهام بیدل گلستان ارم در آستین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
سر طرهای به هوا فشان ختنی ز مشکتر آفرین
مژهای بر آینه بازکنگل عالمی دگر آفرین
ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو
به تو التماسیگریهام دو سه خندهگل به سر آفرین
سر زلف عربده شانهکن نگهی به فتنه فسانهکن
روش جنون بهانهکن زغبار من سحر آفرین
ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم
به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین
بهکمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان
به صدفکسی چه دهد نشان ز حقیقت گهر آفرین
حذر از فضولی وهم و ظن، تو چه میکند به جهان من
در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین
منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان
رقم حقیقت رنگ شو، بهشکست، نامه بر آفرین
چمنیست عالم بیبری ز طرب شکاری عافیت
چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین
سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن
چو غبار نم زده گو فلک سر ما به زیر پر آفرین
بهکلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی
کهکسی نمیطلبد زتو صلهای دگر مگر آفرین
مژهای بر آینه بازکنگل عالمی دگر آفرین
ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو
به تو التماسیگریهام دو سه خندهگل به سر آفرین
سر زلف عربده شانهکن نگهی به فتنه فسانهکن
روش جنون بهانهکن زغبار من سحر آفرین
ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم
به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین
بهکمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان
به صدفکسی چه دهد نشان ز حقیقت گهر آفرین
حذر از فضولی وهم و ظن، تو چه میکند به جهان من
در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین
منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان
رقم حقیقت رنگ شو، بهشکست، نامه بر آفرین
چمنیست عالم بیبری ز طرب شکاری عافیت
چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین
سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن
چو غبار نم زده گو فلک سر ما به زیر پر آفرین
بهکلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی
کهکسی نمیطلبد زتو صلهای دگر مگر آفرین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۹
تا بهکی باشی قفس فرسودهٔ شان نگین
ای خوش آن نامی که نقشش نیست بهتان نگین
گر نهایمحکوم حرصافسانهٔ اوهام چند
بگذر از جام جم و حرف سلیمان نگین
غیر مخموری چه دارد ساغر اقبال جاه
یکقلم خمیازه میبالد ز عنوان نگین
هوش اگر آیینه پردازد دلیل عبرت است
خودفروشیهای نام و قید زندان نگین
کاش رسوایی همینجا در خور زحمت دهند
رشته واری میکشد نام ازگریبان نگین
بس که تخمیر مزاج همت ما وحشت است
نام ما چونگرد میخیزد ز دامان نگین
چون هلال از پیکر خم سر به گردون سودهام
خاتم است اینجا دلیل عزت وشان نگین
سنگ را هم شیشه میسازد تهی از خود شدن
سود نامی هست در اجزای نقصان نگین
صحبت ارباب دنیا مفلسان را میگزد
ظاهر است از روی کاغذ نقش دندان نگین
تا کجا وسعت کند پیدا بساط اعتبار
ناقصان گو پهنتر چینند دکان نگین
با همه شهرتفروشیها بضاعت هیچ نیست
خون همان نام است در زخم نمایان نگین
اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس
در پر طاووس کن سیر چراغان نگین
وحشت تقلید هم بیدل کم از تحقیق نیست
نشئهٔ پرواز دارد چین دامان نگین
ای خوش آن نامی که نقشش نیست بهتان نگین
گر نهایمحکوم حرصافسانهٔ اوهام چند
بگذر از جام جم و حرف سلیمان نگین
غیر مخموری چه دارد ساغر اقبال جاه
یکقلم خمیازه میبالد ز عنوان نگین
هوش اگر آیینه پردازد دلیل عبرت است
خودفروشیهای نام و قید زندان نگین
کاش رسوایی همینجا در خور زحمت دهند
رشته واری میکشد نام ازگریبان نگین
بس که تخمیر مزاج همت ما وحشت است
نام ما چونگرد میخیزد ز دامان نگین
چون هلال از پیکر خم سر به گردون سودهام
خاتم است اینجا دلیل عزت وشان نگین
سنگ را هم شیشه میسازد تهی از خود شدن
سود نامی هست در اجزای نقصان نگین
صحبت ارباب دنیا مفلسان را میگزد
ظاهر است از روی کاغذ نقش دندان نگین
تا کجا وسعت کند پیدا بساط اعتبار
ناقصان گو پهنتر چینند دکان نگین
با همه شهرتفروشیها بضاعت هیچ نیست
خون همان نام است در زخم نمایان نگین
اعتبارات جهان رنگ پرواز است و بس
در پر طاووس کن سیر چراغان نگین
وحشت تقلید هم بیدل کم از تحقیق نیست
نشئهٔ پرواز دارد چین دامان نگین
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۱
پر نارساست سعی تحیر کمند او
ای ناله همتی ز نهال بلند او
برقی به ماه نو زد و گردی به موج گل
از ابروی اشارهٔ نعل سمند او
ناسور را به داغ دوا میکنند و بس
جز سوختن چه چارهکند دردمند او
آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت
آیینه بود مجمرو جوهر سپند او
زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب
تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو
تیغیست آسمان که به انداز زخم صبح
دندان نماست جوهرش از زهرخند او
قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است
یک لغز وار بیش ندیدم کمند او
بیخوابی فسانهٔ طوبی که میکشد
ماییم و سایهٔ مژههای بلند او
بیدل مباش ایمن از آفات روزگار
چون مار خفته در بن دندان گزند او
ای ناله همتی ز نهال بلند او
برقی به ماه نو زد و گردی به موج گل
از ابروی اشارهٔ نعل سمند او
ناسور را به داغ دوا میکنند و بس
جز سوختن چه چارهکند دردمند او
آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت
آیینه بود مجمرو جوهر سپند او
زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب
تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو
تیغیست آسمان که به انداز زخم صبح
دندان نماست جوهرش از زهرخند او
قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است
یک لغز وار بیش ندیدم کمند او
بیخوابی فسانهٔ طوبی که میکشد
ماییم و سایهٔ مژههای بلند او
بیدل مباش ایمن از آفات روزگار
چون مار خفته در بن دندان گزند او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
به این موهومیام یا رب که کرد آیینهدار او
تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او
سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم
مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او
حریف ساغر خورشید پیمایی که میگردد
سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او
به غیر از ترک هستی از تردد بر نمیآید
نفس پر میخلد در سینهام از خار خار او
چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش
مگر آیینه از بیدانشی گردد دچار او
غرورش زحمت آیینهداران برنمیدارد
تو محو خویش باش اینها نمیآید به کار او
امید وصل تدبیر دگر از ما نمیخواهد
سفید از چشم قربانیست راه انتظار او
هوسپیمای آغوش وصال کیست حیرانم
کنار خود هم افتادهست بیرون ازکنار او
مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد
دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او
تو آگاه از سجود آستان دل نهای بیدل
که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او
تحیر تا کجا گیرد ز صفر من شمار او
سراغ خویش یابم تا ره تحقیق او گیرم
مرا در خود نهان دارد جمال آشکار او
حریف ساغر خورشید پیمایی که میگردد
سحرها رفت با خمیازهٔ ذوق خمار او
به غیر از ترک هستی از تردد بر نمیآید
نفس پر میخلد در سینهام از خار خار او
چه امکان است آرد فطرت ما تا به دیدارش
مگر آیینه از بیدانشی گردد دچار او
غرورش زحمت آیینهداران برنمیدارد
تو محو خویش باش اینها نمیآید به کار او
امید وصل تدبیر دگر از ما نمیخواهد
سفید از چشم قربانیست راه انتظار او
هوسپیمای آغوش وصال کیست حیرانم
کنار خود هم افتادهست بیرون ازکنار او
مجازی بر تراشی تا حقیقت ننگ او گردد
دویی افشا نمایی تا کنی تحقیق عار او
تو آگاه از سجود آستان دل نهای بیدل
که بالد صندل عرش از جبین خاکسار او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
لباس کعبه پوشید از خط مشکین عذار او
نگه را این زمان فرض است طوف لالهزار او
بهارم کرد ذوق محرم فتراک او بودن
به خون خویش چندین رنگ مینازد شکار او
مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا
شب حسرت پرستان را سحرکرد انتظار او
به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل
که پنداری حنا بستهست دست بهلهدار او
به داغی آشناگشتیم مفت عیش موهومی
در ینگلشن گلی چیدیم ما هم از بهار او
ز تکلیف دم تیغش خجالت میکشم ورنه
سر سودایی دارم که بیمغزیست بار او
حیا میخواهد از ما نازکاندامی که از شرمش
دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامهوار او
وطن گر مایهٔ افسردن است آوارگی خوشتر
ز نومیدی گداز سنگ میخواهد شرار او
جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا
دلی آوردهام من هم به امید نثار او
ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد
بیاگرد سرش گردیم تا گردد حصار او
نگه را این زمان فرض است طوف لالهزار او
بهارم کرد ذوق محرم فتراک او بودن
به خون خویش چندین رنگ مینازد شکار او
مرادی نیست غیر از حاصل چشم سفید اینجا
شب حسرت پرستان را سحرکرد انتظار او
به این سامان تمکین دارد آهنگ شکار دل
که پنداری حنا بستهست دست بهلهدار او
به داغی آشناگشتیم مفت عیش موهومی
در ینگلشن گلی چیدیم ما هم از بهار او
ز تکلیف دم تیغش خجالت میکشم ورنه
سر سودایی دارم که بیمغزیست بار او
حیا میخواهد از ما نازکاندامی که از شرمش
دو عالم چشم پوشد تا شود یک جامهوار او
وطن گر مایهٔ افسردن است آوارگی خوشتر
ز نومیدی گداز سنگ میخواهد شرار او
جهانی برد داغ حسرت رنگ قبول اینجا
دلی آوردهام من هم به امید نثار او
ز آفات زمان بیدل خدایش در امان دارد
بیاگرد سرش گردیم تا گردد حصار او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
گر از موج گهر نشنیدهای رمز خروش او
بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او
حیا ساقیست چندانی که حسنش رنگ گرداند
ز شبنم میزند ساغر بهار گلفروش او
چمن جام طرب در جلوهٔ شاخ گلی دارد
که خم گردید از بار سبوی غنچه دوش او
ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پیماید
که شد پا در رکاب از صورت پیمانه هوش او
خروشی میکند توفان چه از دانا چه از نادان
جهان خمخانهای دارد که این رنگ است جوش او
نباید بودن از پشت و رخ کار جهان غافل
چو زنبور عسل نیشی است در دنبال نوش او
غرور خود سری را چارهٔ دیگر نمیباشد
مگر گردد خیال خاک گشتن عیب پوش او
نوای صور هم مشکل گشاید گوش استغنا
چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او
زبان بوی گل جز غنچه بیدل کس نمیفهمد
فغان نازکی دارم اگر افتد به گوش او
بیا شور تبسم بشنو از لعل خموش او
حیا ساقیست چندانی که حسنش رنگ گرداند
ز شبنم میزند ساغر بهار گلفروش او
چمن جام طرب در جلوهٔ شاخ گلی دارد
که خم گردید از بار سبوی غنچه دوش او
ندانم بوالهوس از گردش ساغر چه پیماید
که شد پا در رکاب از صورت پیمانه هوش او
خروشی میکند توفان چه از دانا چه از نادان
جهان خمخانهای دارد که این رنگ است جوش او
نباید بودن از پشت و رخ کار جهان غافل
چو زنبور عسل نیشی است در دنبال نوش او
غرور خود سری را چارهٔ دیگر نمیباشد
مگر گردد خیال خاک گشتن عیب پوش او
نوای صور هم مشکل گشاید گوش استغنا
چه نازم بر دل افسرده و ساز خروش او
زبان بوی گل جز غنچه بیدل کس نمیفهمد
فغان نازکی دارم اگر افتد به گوش او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
من سنگدل چه اثر برم زحضور ذکر دوام او
چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او
سخن آب گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش
تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او
نه سریکه سجده بناکند نه لبیکه ترک ثناکند
بهکدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او
سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد
نرسیدهام به عمارتیکه ببالم از در و بام او
به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن
ز چه عالممکه به من ز من نرسیده غیرپیام او
تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم
دری از نفس نشکافتمکه رسم بهگرد خرام او
به هوا سری نکشیدهام به نشیمنی نرسیدهام
ز پر شکسته تنیدهام به خیال حلقهٔ دام او
نه دماغ دیدهگشودنی نه سر فسانه شنودنی
همه را ربوده غنودنی بهکنار رحمت عام او
زحسد نمیرسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی
تو معلم ملکوت شو که نهای حریف کلام او
چو نگین نشدکه فرو روم به خود از خجالت نام او
سخن آب گشت و عبارتی نشکافت رمز تبسمش
تک وتاز حسرت موج می نرسید تا خط جام او
نه سریکه سجده بناکند نه لبیکه ترک ثناکند
بهکدام مایه اداکند عدم ستمزده وام او
سر خاک اگربه هوا رسد چونظرکنی ته پا رسد
نرسیدهام به عمارتیکه ببالم از در و بام او
به بیانم آن طرف سخن به تامل آنسوی وهم و وظن
ز چه عالممکه به من ز من نرسیده غیرپیام او
تک و پوی بیهده یافتم به هزار کوچه شتافتم
دری از نفس نشکافتمکه رسم بهگرد خرام او
به هوا سری نکشیدهام به نشیمنی نرسیدهام
ز پر شکسته تنیدهام به خیال حلقهٔ دام او
نه دماغ دیدهگشودنی نه سر فسانه شنودنی
همه را ربوده غنودنی بهکنار رحمت عام او
زحسد نمیرسی ای دنی به عروج فطرت بیدلی
تو معلم ملکوت شو که نهای حریف کلام او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۶
نقاش تا کشد اثر ناتوان او
بندد قلم ز سایهٔ موی میان او
از بحر عشق رخت سلامت که میبرد
کشتی شکستن است دلیل کران او
حزنی درین بساط تحیر نیافتم
شمعی که مغز ناله کشد استخوان او
راز تو آتشی ست که چون پرده در شود
کام هزار سنگ شکافد زبان او
دارد وداع عافیت از عشق دم زدن
یعنی چو عود سوختنست امتحان او
آن موج تیغش از سر دریا گذشته است
کایینه دارد از دل گوهر فشان او
در وادیی که محمل امید بستهایم
نالد شکست بر جرس کاروان او
عمر شرار فرصت گلزار زندگیست
از هم گذشته گیر بهار و خزان او
تمثال نیست غیر غبار خیال شخص
خلقیست خود فروش متاع دکان او
هر ساز از ترانهٔ خود میدهد خبر
وهم است اگر ز من شنوی داستان او
بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است
آن نیست بی نشان که تو یابی نشان او
بندد قلم ز سایهٔ موی میان او
از بحر عشق رخت سلامت که میبرد
کشتی شکستن است دلیل کران او
حزنی درین بساط تحیر نیافتم
شمعی که مغز ناله کشد استخوان او
راز تو آتشی ست که چون پرده در شود
کام هزار سنگ شکافد زبان او
دارد وداع عافیت از عشق دم زدن
یعنی چو عود سوختنست امتحان او
آن موج تیغش از سر دریا گذشته است
کایینه دارد از دل گوهر فشان او
در وادیی که محمل امید بستهایم
نالد شکست بر جرس کاروان او
عمر شرار فرصت گلزار زندگیست
از هم گذشته گیر بهار و خزان او
تمثال نیست غیر غبار خیال شخص
خلقیست خود فروش متاع دکان او
هر ساز از ترانهٔ خود میدهد خبر
وهم است اگر ز من شنوی داستان او
بیدل سراغ عالم عنقا تحیر است
آن نیست بی نشان که تو یابی نشان او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو عبرت آگهی که به تحقیق راه او
جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی
کزاشک تیغ آب دهد برق آه او
مأوا کشیدهایم به دشتی که تا ابد
برق آب میخورد ز زبان گیاه او
حیران دستگاه حبابم که بستهاند
نقد محیط در خم ترک کلاه او
دارم به سینه خون شده آهی که همچو صبح
در کوچههای زخم گشودند راه او
بگذار تا به درد تمناش خون کنند
دل قابل وفاست مپرس ازگناه او
ما عاجزان ز کنج خموشیکجا رویم
آسودهایم ناله صفت در پناه او
زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودیست
دامی فکندهایم به راه نگاه او
آهسته رو که بر دل موری اگر خوری
گردی غبار خاطر خال سیاه او
چندانکه میشود نظر همتت بلند
دارد عروج آینهٔ بارگاه او
گر تار و پودکارگه عشق پروری
جز پنبهزار وهم کتان نیست ماه او
بیدل اگر به عشقکند دعوی وفا
غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او
جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی
کزاشک تیغ آب دهد برق آه او
مأوا کشیدهایم به دشتی که تا ابد
برق آب میخورد ز زبان گیاه او
حیران دستگاه حبابم که بستهاند
نقد محیط در خم ترک کلاه او
دارم به سینه خون شده آهی که همچو صبح
در کوچههای زخم گشودند راه او
بگذار تا به درد تمناش خون کنند
دل قابل وفاست مپرس ازگناه او
ما عاجزان ز کنج خموشیکجا رویم
آسودهایم ناله صفت در پناه او
زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودیست
دامی فکندهایم به راه نگاه او
آهسته رو که بر دل موری اگر خوری
گردی غبار خاطر خال سیاه او
چندانکه میشود نظر همتت بلند
دارد عروج آینهٔ بارگاه او
گر تار و پودکارگه عشق پروری
جز پنبهزار وهم کتان نیست ماه او
بیدل اگر به عشقکند دعوی وفا
غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او