عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۷
شده عمرها که نشاندهام به کمین اشک چکیدهای
دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام
بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین
که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
دلکی ز نالهٔ بیاثر گرهی ز رشته بریدهای
بهکجاست آنهمه دسترس که زنم ز طاقت دل نفس
چو حباب میکشم از هوس عرقی به دوش خمیدهای
من برق سیر جنون قدم بهکدام مرحله تاختم
که چو شمع شد همه عضو من کف پای آبله دیدهای
ز خمار فطرت نارسا به دو جام شعله فسون برآ
زده شور مستیام این صدا بهدماغ نشئه رسیدهای
حذر از فضولی عز و شان که مباد دردم امتحان
هوست ز نقش نگین خورد غم پشت دستگزیدهای
به خیال گوشهٔ عافیت چو غبار هرزه فسردهام
بهکجاست همت وحشتی که رسم به دامن چیدهای
ز وداع فرصت پرفشان به کدام ناله دهم نشان
نگر این جریده رقم زنم به خط غبار رمیدهای
به فنا مگر شود آشکار اثر سجود دوام من
ز حیا به جبهه نهفتهام خط بر زمین نکشیدهای
ز قبول معنی دلنشین نیام آنقدر به اثر قرین
که به گوش منکشد آفرین سخن ز کس نشنیدهای
نه زشور انجمنم خبر نه به شوخی چمنم نظر
مژهای چو چشم گشودهام به غبار رنگ پریدهای
من بیدل از چمن وفا چو دل شکسته دمیدهام
ثمر نهال ندامتی به هزار ناله رسیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۸
ماییم و گرد هستی حرمان دمیدهای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد
جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست
اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
چون صبح آشیانهٔ رنگ پریدهای
در دامن خیال تو دارد غبار ما
بیدست و پایی به ثریا رسیدهای
بر گریهام نظر کن و از حسرتم مپرس
عرض گداز صد نگهست آب دیدهای
غافل مباد وصل ز فریاد انتظار
چشمی گشودهایم به حرف شنیدهای
عبرت ز انجم و فلکم عرضه میدهد
جوشی به کلک پیکر افعی گزیدهای
آسودگی سراغ ره عافیت نداشت
دستی زدم چو رنگ به دامان چیدهای
دارد محبت از دل بی مدعای من
نومیدیی به خون دو عالم تپیدهای
امروز بی تو ریگ بیابان حسرتست
اشکم که داشت بوی دل آرمیدهای
بازآ که دارم از نگه واپسین هنوز
ته جرعهای به شیشهٔ رنگ پریدهای
هر چند خاک من چو سحر باد برده است
دارم هنوز رنگ گریبان دریدهای
بیدل حضور خاتم ملک جمت بس است
پیشانی شکسته و دوش خمیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
کجا خلوت و انجمن دیدهای
تو شمعی همین سوختن دیدهای
ز رنگیکه جز داغش آیینه نیست
چو طاووس خود را چمن دیدهای
به وهم حسد باختی نور دل
چراغی ندیدی لگن دیدهای
که صیقل زد آیینهٔ عبرتت
که او بودی امروز و من دیدهای
جنون بر شعورت نخندد چرا
که گم کرده را یافتن دیدهای
به عمر تلف کرده حسرت چه سود
زمین بر زمین ریختن دیدهای
به ترکیب پیری چه دل بستن است
خم طاقهای کهن دیدهای
زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم
چو نباش عرض کفن دیدهای
اقامت تصورکن و آب شو
گر از خانه بیرون شدن دیدهای
ز اسباب، خاشاک بر دل مچین
اگر زحمت رُفتن دیدهای
به در زن چو موج از کنار محیط
که رنج سفر در وطن دیدهای
کسی داغ عبرت مبادا چو شمع
ز رفتن مگو آمدن دیدهای
سحر خواندهای گرد آشفته را
حیاکن که بر خویشتن دیدهای
به صبح قیامت مبر دستگاه
چو بیدل نفس را سخن دیدهای
تو شمعی همین سوختن دیدهای
ز رنگیکه جز داغش آیینه نیست
چو طاووس خود را چمن دیدهای
به وهم حسد باختی نور دل
چراغی ندیدی لگن دیدهای
که صیقل زد آیینهٔ عبرتت
که او بودی امروز و من دیدهای
جنون بر شعورت نخندد چرا
که گم کرده را یافتن دیدهای
به عمر تلف کرده حسرت چه سود
زمین بر زمین ریختن دیدهای
به ترکیب پیری چه دل بستن است
خم طاقهای کهن دیدهای
زمرگ کسانت چه عبرت چه شرم
چو نباش عرض کفن دیدهای
اقامت تصورکن و آب شو
گر از خانه بیرون شدن دیدهای
ز اسباب، خاشاک بر دل مچین
اگر زحمت رُفتن دیدهای
به در زن چو موج از کنار محیط
که رنج سفر در وطن دیدهای
کسی داغ عبرت مبادا چو شمع
ز رفتن مگو آمدن دیدهای
سحر خواندهای گرد آشفته را
حیاکن که بر خویشتن دیدهای
به صبح قیامت مبر دستگاه
چو بیدل نفس را سخن دیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
بر اوج بینیازی اگر وارسیدهای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیدهای
ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیدهای
این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیدهای
کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیدهای
فهمیدنیست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیدهای
واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیدهای
در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیدهای
داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیدهای تو و تنها رسیدهای
خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای
فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیدهای
هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیدهای
ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیدهای
بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیدهای
تا سر به پشت پا نرسد نارسیدهای
ای نردبان طراز خمستان اعتبار
چون نشئه تا دماغ به صد جا رسیدهای
این ما و من ترانهٔ هر نارسیده نیست
حرفت ز منزلیست که گویا رسیدهای
کو منزل و چه جاده خیالی دگر ببند
ای میوهٔ رسیده به خود وارسیدهای
فهمیدنیست نشو نمای تنزلت
یعنی چو موی سر به ته پا رسیدهای
واماندنی شد آبلهٔ پای همتت
پنداشتی به اوج ثریا رسیدهای
در علم مطلق این همه چون و چرا نبود
ای معنی یقین به چه انشا رسیدهای
داغیم ازین فسون که درین حیرت انجمن
با ما رسیدهای تو و تنها رسیدهای
خلقی به جلوهٔ تو تماشایی خود است
گویا ز سیر آینهٔ ما رسیده ای
فکر شکست توبهٔ ما نیست آنقدر
مینا تو هم ز عالم خارا رسیدهای
هرجا رسی همین عملت حاصلست و بس
امروز فرض کن که به فردا رسیدهای
ای کاروان واهمهٔ غربت و وطن
زان کشورت که راند که اینجا رسیدهای
بیدل ز پهلوی چه کمالست دعویت
مضمونکی به خاطر عنقا رسیدهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۱
داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغلهای
دسترنج کس نشود مزد پای آبلهای
شب خیال آن نگهم گفت نکتهها که کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمهسا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصلهای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحلهای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم کس
در زمین عبرت ما ریشهکرد زلزلهای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط کشید فاصلهای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حاملهای
ناقه بیصدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
میرود بهدوش نفس باد برده قافلهای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرینگوهر آفرین صلهای
دسترنج کس نشود مزد پای آبلهای
شب خیال آن نگهم گفت نکتهها که کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمهسا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصلهای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحلهای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم کس
در زمین عبرت ما ریشهکرد زلزلهای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط کشید فاصلهای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حاملهای
ناقه بیصدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
میرود بهدوش نفس باد برده قافلهای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرینگوهر آفرین صلهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۲
بی تو دل در سینهام دارد جنون افسانهای
نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم
ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس
بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
نالهام جغدی قیامت کرده در وبرانهای
در سراغ فرصت گمکرده میسوزم نفس
رفته شمع از بزم و بالی می زند پروانهای
آتشی برخود زنم چشمی زعبرت واکنم
چون چراغ کشتهام محبوس ظلمتخانهای
جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت
آنقدر میدان که هویی بالد از دیوانهای
درکلید سعی، امید گشاد کار نیست
از شکست دل مگر پیدا کنم دندانهای
چارهٔ دیگر نمییابم گریبان میدرم
ناتوانیها چو مو میخواهد از من شانهای
عالمی دادم به توفان دل بی مدّعا
سوخت خرمنها بهم تا پاککردم دانهای
سبحه تا باقیست زاهد در شمار کام باش
ما و خط ساغری و لغزش مستانهای
میکشان پیش از سواد چرخ و اختر خواندهاند
بر بیاض گردن مینا خط پیمانهای
بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن
آخر ای بی دانشان خویشیم یا بیگانهای
دود دل عمریست بیدل میدهم پرواز و بس
بر گسستن بستهام زنار آتشخانهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۳
ای لعبت تحیر! نور چه آفتابی
تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی
هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد
یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی
آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت
بوی سبک عنانی رنگ گران رکابی
آیینهٔ تعین حکم حباب دارد
از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی
دل معنی غریبی است چشمی گشا و دریاب
یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی
حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست
اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی
دانش اگر کمال است فهم خودت محال است
دل غرق انفعال است یونان زیر آبی
افتاده است حیرت در عالم خیالات
فرش بساط وهمی، نی مخملی و خوابی
خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی
بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی
تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست
سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی
بیدل که داد اینجا آگاهی از تو ما را
ما عالم جنونیم، تو مجلس شرابی
تا غافلی جمالی چون بنگری نقابی
هنگامهٔ خموشت چندین کتاب دارد
یک حرف و صد بیانی یک شخص و صد خطابی
آزادی و تعلق فرصت شمار شوقت
بوی سبک عنانی رنگ گران رکابی
آیینهٔ تعین حکم حباب دارد
از یک عرق محیطی وز یک نفس سرابی
دل معنی غریبی است چشمی گشا و دریاب
یک نقطه واری اما صد دفتر انتخابی
حیرت خیال پیماست عبرت قیامت آراست
اینجا پر و تهی چیست پیمانهٔ حبابی
دانش اگر کمال است فهم خودت محال است
دل غرق انفعال است یونان زیر آبی
افتاده است حیرت در عالم خیالات
فرش بساط وهمی، نی مخملی و خوابی
خواهی به عجز و تسلیم خواهی به ناز و مستی
بر هر چه خواهی افزود صفر عدم حسابی
تدبیر علم و دانش تمهید نارساییست
سر کو تهی نخواهی این رشته بر نتابی
بیدل که داد اینجا آگاهی از تو ما را
ما عالم جنونیم، تو مجلس شرابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۴
عرق ربز خجالت میگدازد سعی بیتابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
ندارم مزرع امید اما میدهم آبی
درین دریا بهکام آرزو نتوان رسید آسان
مه اینجا بعد سالی میکشد ماهی به قلابی
خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمیآید
حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی
گهی فکر تعینگاه هستی میکنم انشا
سر و کارم به تعبیر است گویا دیدهام خوابی
خم تسلیم، قرب راحت جاوید میباشد
به ذوق سجده سر دزدیدهام در کنج محرابی
قناعت پرور اینگرد خوانیم از ضعیفیها
غنیمت میشمارد رشتهٔ ما خوردن تابی
ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت
بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی
تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور میخواهد
دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی
برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا
شهید ناز او از تیغ میخواهد دم آبی
نوایی گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل
ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۵
آه که با دلم نبست عهد وفاق الفتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
چون نفسم به سر شکست گرد هوای غربتی
جنس کساد جوهرم نیست قبول هیچکس
خاک خورد مگر ز شرم سجدهٔ هیچ قیمتی
داد ز کم بضاعتی آه ز سست همتی
معصیت آتشی نیافت در خور ابر رحمتی
چند خراشدم دماغ دود چراغ آرزو
یـأس حصول مدعاست ای دم سرد همتی
آفت اعتبار کس ننگ مقلدی مباد
سوخت بنای شمع منگریهٔ بیندامتی
ریگ روان کجا برد شکوهٔ درد جستجو
از تک هرزه دو ندید آبله هم مروتی
دل به گداز غم نساخت دیده ز بی نمیگداخت
داد ندامتم نداد یکدو عرق خجالتی
با همه امتلای کام نیست ز حرص سیریام
کاش دمی چو بندنیلب گزدم حلاوتی
همت سعی نیستی تا به کجا رساندم
خاک مرا به چرخ برد یاد بلند قامتی
همدم صبح محشرم در تک و پوی جانکنی
تا نفسم به لب رسد میگذرد قیامتی
راحت بوریای فقرناز هزار جلوه داشت
من بهگمان خوب بخت پا زدهام به دولتی
بیدل اگر تو محرمی دم مزن از حدیث عشق
بست زبان علم و فن معنی بیعبارتی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۶
رفتی چو می از ساغر و دیگر ننشستی
ای اشک دمی بر مژهٔ تر ننشستی
جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل این در ننشستی
نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی
ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش که بر مسند گوهر ننشستی
چون آتش ازین جاه که خاکست مآلش
گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی
ای سایه چنین پهن که چیدهست بساطت
آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی
بر مسند اقبال که جز نام ندارد
چون نقش نگین یکدوعرق ننشتی
عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است
آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی
ناراستی از جادهٔ فهمت به در انداخت
بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی
گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت
تشهیر کمی نیست که بر خر ننشستی
بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل
در خاک نشستی و بر آن در ننشستی
ای اشک دمی بر مژهٔ تر ننشستی
جان سختی حرص اینهمه مقدور که باشد
زد بر کمرت بار دل این در ننشستی
نامحرمی عافیتت طرفه جنون داشت
پرواز هم افسرد و ته پر ننشستی
ای قطره دماغت نکشد ننگ فسردن
خوشباش که بر مسند گوهر ننشستی
چون آتش ازین جاه که خاکست مآلش
گو شعله نبالیدی و اخگر ننشستی
ای سایه چنین پهن که چیدهست بساطت
آخر تو ز خاک آنهمه برتر ننشستی
بر مسند اقبال که جز نام ندارد
چون نقش نگین یکدوعرق ننشتی
عالم همه افسانهٔ تکلیف صداع است
آه ازتو درین مجلس اگر بر ننشستی
ناراستی از جادهٔ فهمت به در انداخت
بودی خط تحقیق و به مسطر ننشستی
گر مفلسی و شهرت جاهیست ضرورت
تشهیر کمی نیست که بر خر ننشستی
بیدل همه تن حلقه شدی لیک چه حاصل
در خاک نشستی و بر آن در ننشستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمریست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلتکش نومیدیام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال کلاهم به فلک سود
بیخاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری که نداری
درکشور اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۸
عبث ای دشمن تحقیق دل از وسوسه خستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
توهمین آینه بودی به چه امید شکستی
چه خیال است به قید جسد آزاد نشستن
امل آشفت دماغت تو شدی غره که رستی
مثل موج گهر آینه دار است در اینجا
گره دام تو گردید کمندی که گسستی
به تماشاگه فرصت نشوی محو فسردن
نفس آیینه غبار ست درین کوچه که هستی
نگهی صرف تامل ننمودی چه کند کس
قدح ناز تو لبریز وداع است و تو مستی
دل ز انداز تو افسون تغافل نپسندد
به هوس چشمک نازیکه تو آیینه به دستی
چو نفس مغتنم انگار پر افشانی وحشت
که بهگرد دو جهان آب زدی گر تو نشستی
ثمر لمعهٔ تحقیق نشاید مژه بستن
حذر از خیرگی چشم به خورشید پرستی
به نگاهیست چو همت اثر اوج و نزولت
همه گر عرش بنایی مژه تا خم زده پستی
من اگر با همه کوشش به کناری نرسیدم
تو هم ای موج درین بحر چه بستی، چه شکستی
نفسی چند غنیمت شمر از دل نگذشتن
چهقدر مرحله طی شد که تو این آبله بستی
مژه بیهوده درین بزم گشودم من بیدل
به عدم راند چو شمعم عرق خجلت هستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
مژهواری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهر گنج کاف و نون بود
تبسم کردی وگوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دریغا رمز خورشیدت نشد فاش
ابد رفت و همان صبح الستی
کسی دیگر چه اندیشد چه فهمد
به آیینیکه نتوان یافت هستی
به معراج خیالات تو بیدل
بلندیهاست سر در جیب پستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۰
مژهواری ز خواب ناز جستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهرگنجکاف و نون بود
تبسم کردی و گوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
دو عالم نرگسستان نقش بستی
تغافل مهرگنجکاف و نون بود
تبسم کردی و گوهر شکستی
ز آهنگیکه افسون نفس داشت
عنان صور بر عالم گسستی
مگر با آن میان ربطی ندارد
سخن بر معنی نایاب بستی
محیط آنگه محاط قطره حرف است
که میداند چسان در دل نشستی
خودآرایی چه مستور و چه اظهار
خراباتی چه مخموری چه مستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۴
به ذوق عافیت ای ناله تا کی در جگر پیچی
چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی
به جیب زندگیتهمت شمرنقد بقا بستن
مگر درکاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی
ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را
بساطی را که بر هم چیدهای آن به که در پیچی
خیال هرزهگردی اینقدر آوارهات دارد
به جایی میرسی زین ره سر مویی اگر پیچی
گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد
به خود میپیچ اگر میخواهی از آفاق سرپیچی
حریف آن میان نتوان شد از باریکبینیها
مگر از زلف مشکین تار مویی درکمر پیچی
تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را
تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی
سواد مدعای نسخهٔ هستی شود روشن
اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی
اگر فقر از تو مینالد و گر جاه از تو میبالد
نهای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی
حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی
همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی
نفس در سینه تا دزدیدهای اندیشه میتازد
عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی
خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد
ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی
جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد
چو موگردد رسا ناچار میباید به سر پیچی
گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل
مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی
چه باشد یک نفس خون گردی و بر چشم تر پیچی
به جیب زندگیتهمت شمرنقد بقا بستن
مگر درکاغذ آتش زده مشتی شرر پیچی
ندارد صرفه عرض دستگاه رنگ و بو گل را
بساطی را که بر هم چیدهای آن به که در پیچی
خیال هرزهگردی اینقدر آوارهات دارد
به جایی میرسی زین ره سر مویی اگر پیچی
گریبان تأمل وسعت آبادی دگر دارد
به خود میپیچ اگر میخواهی از آفاق سرپیچی
حریف آن میان نتوان شد از باریکبینیها
مگر از زلف مشکین تار مویی درکمر پیچی
تغافل چند خون سازد دل حسرت نگاهان را
تبسم زیر لب چون موج تا کی در گهر پیچی
سواد مدعای نسخهٔ هستی شود روشن
اگر بر هم نهی چشمی و طومار نظر پیچی
اگر فقر از تو مینالد و گر جاه از تو میبالد
نهای آتش چرا بیهوده بر هر خشک و تر پیچی
حجاب جوهر آزاد توست اسباب آزادی
همه پروازی اما گر بساط بال و پر پیچی
نفس در سینه تا دزدیدهای اندیشه میتازد
عنانها دارد از خود رفتنت مشکل که در پیچی
خیالات جهان آخر ز سر واکردنی دارد
ازین ساز هوس بر هر چه پیچی مختصر پیچی
جنونهای امل غیر از دماغت کیست بردارد
چو موگردد رسا ناچار میباید به سر پیچی
گر آزادی به لذتهای دنیا خو مکن بیدل
مبادا همچو طوطی بر پر و بالت شکر پیچی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۵
گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زرپیچی
دمی بیکشمکشگردیکه زیر خاک سرپیچی
نفس خونگشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل
چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی
ز حیرت پای درگل ماندهای، تحریک مژگانی
نگاه بینیازی تا بهکی در چشم تر پیچی
به خط عنبرین در هالهگیری ماه تابان را
ز گیسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پیچی
ز تدبیر دگر آرایش نازت نمیآید
بهگردد نازکیگرد میانت تا کمر پیچی
کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد
جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی
برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن
تو محو ظاهری عمامه میباید به سر پیچی
به پرواز هوس تا کی نفس میسوزی ای غافل
کمند نالهای جهدی که بر صید اثر پیچی
تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمیباشد
نگهگر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی
بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل کامت
اگرچون عنکبوتان رشته برصد بام ودرپیچی
غرورعجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد
تو هم چندانکه برخود بیش بالی بیشترپیچی
بسی پیچید بیدل نالهات بر دامن شبها
کنون وقت است اگر این رشته درپای سحر پیچی
دمی بیکشمکشگردیکه زیر خاک سرپیچی
نفس خونگشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل
چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی
ز حیرت پای درگل ماندهای، تحریک مژگانی
نگاه بینیازی تا بهکی در چشم تر پیچی
به خط عنبرین در هالهگیری ماه تابان را
ز گیسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پیچی
ز تدبیر دگر آرایش نازت نمیآید
بهگردد نازکیگرد میانت تا کمر پیچی
کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد
جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی
برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن
تو محو ظاهری عمامه میباید به سر پیچی
به پرواز هوس تا کی نفس میسوزی ای غافل
کمند نالهای جهدی که بر صید اثر پیچی
تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمیباشد
نگهگر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی
بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل کامت
اگرچون عنکبوتان رشته برصد بام ودرپیچی
غرورعجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد
تو هم چندانکه برخود بیش بالی بیشترپیچی
بسی پیچید بیدل نالهات بر دامن شبها
کنون وقت است اگر این رشته درپای سحر پیچی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی
که خضر نیز درین بادیه دام است وددی
تاگلستان تو در سبزهٔ خط گشت نهان
دیدهای نیست که چون لاله ندارد رمدی
داغها در دل خون گشته مهیا دارم
کردهام نذروفای تو پر ازگل سبدی
جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید
اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی
عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست
نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان
ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاهگر از اطلس و دیبا باشد
صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی
همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش
که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
همه جا داغگدایی نتوان شد بیدل
خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
که خضر نیز درین بادیه دام است وددی
تاگلستان تو در سبزهٔ خط گشت نهان
دیدهای نیست که چون لاله ندارد رمدی
داغها در دل خون گشته مهیا دارم
کردهام نذروفای تو پر ازگل سبدی
جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید
اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی
عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست
نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان
ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاهگر از اطلس و دیبا باشد
صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی
همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش
که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
همه جا داغگدایی نتوان شد بیدل
خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۷
کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند
چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد
سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند
در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
دل خون گشته و گل کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعویام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم کردند
چه صنمها که ندیدم به سراغ صمدی
هر چه موقوف بیانست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی که کس انگشت به حرفش ننهد
سخنی کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستیست گزندی که علاجش عدمست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
میشود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهالست بلند
در هوای قد او ناله کشیدهست قدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
کهام من شخص نومیدی سرشتی عبرت ایجادی
به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد
غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم
به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل
چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی
به صحرا گرد مجنونی به کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق گرفتاری
رسد یارب به گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام میچیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده میبالد
غرور سرکشان را بیضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی میخورد بر هم
به چندین رنگ میگردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جانکنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیدهست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع نالهام بیدل
چو موج افتد به ساحل میکند ناچار فریادی