عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۵ - اتمام اذان مرحوم میرقدس سره و احرام بستن به نماز
آمد از بام و به گنبد پا نهاد
اندر آنجا رو به کعبه ایستاد
پشت بر بت روی بر بت آفرین
کرد و دست انداخت بر حبل المتین
چشمش اندر بتکده دل در حرم
اندرون پرنور بیرون از ظلم
گفت اقامت کرد نیت پس دو دست
برد بالا و به فرض احرام بست
چونکه گفت الله اکبر ناگهان
شد بلند آواز تکبیر از بتان
از بت و بتخانه و دیوار و در
از زمین و سقف و اشتیهای زر
بلکه از هر خشت و هر سنگ و رخام
هم ز فرش و زینت و زیور تمام
غلغل تکبیر چندان شد بلند
که زمین حیران شد و چرخ استمند
از پس تکبیر میر ارجمند
خویش را بیرون از آن گنبد فکند
پابرهنه چون برون از خانه جست
سقف و بنیادش همه درهم شکست
سقف و دیوارش همه شد سرنگون
پایه اش افتاد و بشکستش ستون
سنگ و خشت و آجرش شد ریز ریز
جا نماند از آن بناها هیچ چیز
شد غباری و غبارش باد برد
روزگار آن بتکده از یاد برد
بت پرستان را همه خرد و کلان
مانده انگشت تحیر بر دهان
جملگی را رفته از سر هنگ و هوش
پس بیکبار آمدند اندر خروش
کی دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا ما ز حق غافل شدیم
ما پرستار بت باطل شدیم
هرچه می خواهی بود باطل جز او
نشهد ان لاالله غیره
پس همه توحید گویان فوج فوج
رو بسوی میر کردند همچو موج
کای امیر پاک دین و پاک رای
ما بری از بت شدیم و بت ستای
ما گواهانیم بر توحید حق
توبه توبه ای امیر از ما سبق
پس سوی بتخانه ها برتاختند
جمله بتها را بخاک انداختند
آتشی هر گوشه ای افروختند
یا صمدگویان صنم را سوختند
هرکجا بتخانه ویران ساختند
طرح مسجد جای آن انداختند
همچو آن نصرانیان اندر هری
که شدند از دین نصرانی بری
اندر آنجا رو به کعبه ایستاد
پشت بر بت روی بر بت آفرین
کرد و دست انداخت بر حبل المتین
چشمش اندر بتکده دل در حرم
اندرون پرنور بیرون از ظلم
گفت اقامت کرد نیت پس دو دست
برد بالا و به فرض احرام بست
چونکه گفت الله اکبر ناگهان
شد بلند آواز تکبیر از بتان
از بت و بتخانه و دیوار و در
از زمین و سقف و اشتیهای زر
بلکه از هر خشت و هر سنگ و رخام
هم ز فرش و زینت و زیور تمام
غلغل تکبیر چندان شد بلند
که زمین حیران شد و چرخ استمند
از پس تکبیر میر ارجمند
خویش را بیرون از آن گنبد فکند
پابرهنه چون برون از خانه جست
سقف و بنیادش همه درهم شکست
سقف و دیوارش همه شد سرنگون
پایه اش افتاد و بشکستش ستون
سنگ و خشت و آجرش شد ریز ریز
جا نماند از آن بناها هیچ چیز
شد غباری و غبارش باد برد
روزگار آن بتکده از یاد برد
بت پرستان را همه خرد و کلان
مانده انگشت تحیر بر دهان
جملگی را رفته از سر هنگ و هوش
پس بیکبار آمدند اندر خروش
کی دریغا عمرمان بر باد رفت
عمرمان نی بر طریق داد رفت
ای دریغا ما ز حق غافل شدیم
ما پرستار بت باطل شدیم
هرچه می خواهی بود باطل جز او
نشهد ان لاالله غیره
پس همه توحید گویان فوج فوج
رو بسوی میر کردند همچو موج
کای امیر پاک دین و پاک رای
ما بری از بت شدیم و بت ستای
ما گواهانیم بر توحید حق
توبه توبه ای امیر از ما سبق
پس سوی بتخانه ها برتاختند
جمله بتها را بخاک انداختند
آتشی هر گوشه ای افروختند
یا صمدگویان صنم را سوختند
هرکجا بتخانه ویران ساختند
طرح مسجد جای آن انداختند
همچو آن نصرانیان اندر هری
که شدند از دین نصرانی بری
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۶ - رجوع به تتمه حکایت مرد شوریده ی هروی و اهل کلیسا
پیش آن شوریده افتادند خاک
کی نجات ما ز هر عطب و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان باز خر
پس ز ترسایان فزون از صدهزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ ودود
من نگفتم گفت شیخ افسانه نیست
گفت او چون گفت هر دیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خداد داد این اثر در گفت او
ترجمان باشد زبان اهل دین
ترجمان مصحف علم الیقین
اهل دین افسون گرانند ای فتی
گفتشان افسون ز پیر جانگزا
گرچه افسونگر بجز لفظی نخواند
معنی آن لفظ را در دل نراند
رفته چون افسونگری را در زبان
گشته از آن آب خاصیت روان
آن اثرها نی به معنی اندر است
آن اثر اندر دم افسونگر است
چون گرفت افسونگر از استاد دم
آن اثر اندر دمش شد لاجرم
اهل دین را دم ز پیغمبر بود
کی دمش از هندویی کمتر بود
اهل دین را دم ز قرآن و دعاست
اهل دین را دم ز آل مصطفی است
ای برادر هرکه زینها دم گرفت
از دم او نور عالم در گرفت
می زداید ظلمت از دلها دمش
هرکجا زخمی دم او مرهمش
پخته گرداند دمش هر خام را
می گشاید اشک خونین فام را
پرده ی کفر و شقاوت می درد
زنگهای کهنه از دل می برد
چون از ایشان دم نداری دم مزن
برف می ریزی دو لب بر هم مزن
تا ز سوز دین نگردد دل کباب
دم نگردد گرم ای عالیجناب
تا تورا سوزی نباشد در جگر
دم مزن کاندر دمت نبود اثر
من که از حال درونت آگهم
گر دمت بر من بگیرد ابلهم
گر بخوانی خطبهای کافیه
ور بپردازی بهم صد قافیه
ور بیاری استعارات و مجاز
قصه ها گویی همه دور و دراز
در نگیرد در کسی ای ذوفنون
تا تورا دردی نباشد در درون
نفس را اول برو در بند کن
پس برو آهنگ وعظ و پند کن
منبری بگذار بهر خود نخست
وانگهی برجه به منبر تند و چست
آتشی در دل برافروز آنگهی
گرم کن هنگامه ی وعظ ای رهی
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جا در بگاه
تا بر شوریده آمد عذرخواه
کی نجات ما ز هر عطب و هلاک
عرضه کن اسلام بر ما زودتر
دینمان از دست شیطان باز خر
پس ز ترسایان فزون از صدهزار
ملت اسلام کردند آشکار
گفت آن شوریده با یاران که بود
این اثر از گفته شیخ ودود
من نگفتم گفت شیخ افسانه نیست
گفت او چون گفت هر دیوانه نیست
یا غرض بودش همین زین گفتگو
یا خداد داد این اثر در گفت او
ترجمان باشد زبان اهل دین
ترجمان مصحف علم الیقین
اهل دین افسون گرانند ای فتی
گفتشان افسون ز پیر جانگزا
گرچه افسونگر بجز لفظی نخواند
معنی آن لفظ را در دل نراند
رفته چون افسونگری را در زبان
گشته از آن آب خاصیت روان
آن اثرها نی به معنی اندر است
آن اثر اندر دم افسونگر است
چون گرفت افسونگر از استاد دم
آن اثر اندر دمش شد لاجرم
اهل دین را دم ز پیغمبر بود
کی دمش از هندویی کمتر بود
اهل دین را دم ز قرآن و دعاست
اهل دین را دم ز آل مصطفی است
ای برادر هرکه زینها دم گرفت
از دم او نور عالم در گرفت
می زداید ظلمت از دلها دمش
هرکجا زخمی دم او مرهمش
پخته گرداند دمش هر خام را
می گشاید اشک خونین فام را
پرده ی کفر و شقاوت می درد
زنگهای کهنه از دل می برد
چون از ایشان دم نداری دم مزن
برف می ریزی دو لب بر هم مزن
تا ز سوز دین نگردد دل کباب
دم نگردد گرم ای عالیجناب
تا تورا سوزی نباشد در جگر
دم مزن کاندر دمت نبود اثر
من که از حال درونت آگهم
گر دمت بر من بگیرد ابلهم
گر بخوانی خطبهای کافیه
ور بپردازی بهم صد قافیه
ور بیاری استعارات و مجاز
قصه ها گویی همه دور و دراز
در نگیرد در کسی ای ذوفنون
تا تورا دردی نباشد در درون
نفس را اول برو در بند کن
پس برو آهنگ وعظ و پند کن
منبری بگذار بهر خود نخست
وانگهی برجه به منبر تند و چست
آتشی در دل برافروز آنگهی
گرم کن هنگامه ی وعظ ای رهی
چونکه شیخ از ماجرا آگاه شد
جانب شوریده با صد آه شد
با ندامت خواست از جا در بگاه
تا بر شوریده آمد عذرخواه
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۱۸ - در بیان طریق تحصیل علم و معرفت و رسیدن به اجتهاد و یقین
هر رهی رفتن ندارد پای مزد
ای بسی ره کاندران غول است و دزد
رهبری باید طلب کردن نخست
رهنمایی چابک و چالاک و چست
کاروانی خواستن دور از نفاق
کاروان سالارش از اهل وفاق
ره سپردن بر درای کاروان
پا نهادن جای یای کاروان
آنکه افتد گر خطایی در سفر
نزد اهل فقر باشد مغتفر
ور کشی بی سعی و جد و اجتهاد
نی سراغ از کاروان و اوستاد
رو نهد در راه و افتد در خطا
آن خطایش مغتفر باشد کجا
هم اگر بینی کسی را در رهی
نبودت از مقصد او آگهی
لیک آن ره را نباشد هیچ سو
مقصد امید و منزل آرزو
هیچ منزل دانی اندر راه نیست
ور بود غیر از هلاک جاه نیست
بر تو باشد جان من ارشاد او
هین فراموشت مبادا یاد او
پس غرض از آنچه گفتم ای رفیق
ز اختلاف مقصد و فرق طریق
در ثواب آنکه افتد در خطا
وز نکردن طعن کس در ابتدا
این بود این داده بر گفتار گوش
کز بقا آغاز بر هرکس مجوش
هر رهی کاید به منزل عاقبت
سوی مقصد باشد آن را خاتمت
کژی و دوری و دشواری آن
نزد آخر بین بود سهل ای فلان
هم خطایی هرکه در ره اوفتاد
بود سعی و بذل و جهد و اجتهاد
نزد ارباب خرد نبود ملوم
می نخوانند اهل عدل آن را ظلوم
هم رهی راکش ندانی تا کجاست
رهروان را کردن ظلمی خطاست
مقصد قوم خدا جوی ای نگار
گرچه باشد متحد ره بی شمار
ای بسی ره کاندران غول است و دزد
رهبری باید طلب کردن نخست
رهنمایی چابک و چالاک و چست
کاروانی خواستن دور از نفاق
کاروان سالارش از اهل وفاق
ره سپردن بر درای کاروان
پا نهادن جای یای کاروان
آنکه افتد گر خطایی در سفر
نزد اهل فقر باشد مغتفر
ور کشی بی سعی و جد و اجتهاد
نی سراغ از کاروان و اوستاد
رو نهد در راه و افتد در خطا
آن خطایش مغتفر باشد کجا
هم اگر بینی کسی را در رهی
نبودت از مقصد او آگهی
لیک آن ره را نباشد هیچ سو
مقصد امید و منزل آرزو
هیچ منزل دانی اندر راه نیست
ور بود غیر از هلاک جاه نیست
بر تو باشد جان من ارشاد او
هین فراموشت مبادا یاد او
پس غرض از آنچه گفتم ای رفیق
ز اختلاف مقصد و فرق طریق
در ثواب آنکه افتد در خطا
وز نکردن طعن کس در ابتدا
این بود این داده بر گفتار گوش
کز بقا آغاز بر هرکس مجوش
هر رهی کاید به منزل عاقبت
سوی مقصد باشد آن را خاتمت
کژی و دوری و دشواری آن
نزد آخر بین بود سهل ای فلان
هم خطایی هرکه در ره اوفتاد
بود سعی و بذل و جهد و اجتهاد
نزد ارباب خرد نبود ملوم
می نخوانند اهل عدل آن را ظلوم
هم رهی راکش ندانی تا کجاست
رهروان را کردن ظلمی خطاست
مقصد قوم خدا جوی ای نگار
گرچه باشد متحد ره بی شمار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۶ - سؤال شخصی از امام صادق ع شرح بهشت را و جواب آن حضرت
آن یکی پرسید از سلطان دین
جعفر صادق امام راستین
شرح فردوس و کرامتهای آن
شمه ای از وصف نعمتهای آن
تا در او پیدا شود وجد و نشاط
هم دل پژمرده یابد انبساط
مشکل دنیا بر او آسان شود
مرگ پیششش سنبل و ریحان شود
دل چه با آن عزو شوکت خوکند
اندک اندک میل خود آن سو کند
تا رسد میلش به حد اشتیاق
تا رسد آنجا که گرید از فراق
هرکه را جویا بود در صبح و شام
همچو کودک عاشق پستان مام
مرگ نی دروازه ی ملک بقا
راه شهرستان اقلیم صفا
گفت آن حضرت که شرح آن نعم
نی بود کار زبان و نی قلم
می نگنجد وصف آن در این و آن
خاصه از این خامه و از این بیان
در حور وصفش زبان دیگر است
این زبان خاکست این نغمه زر است
خود گرفتم من توانم گفت راست
گوش هوشی در خور نعمت کر است
لیک بشنو اینقدر ای هوشمند
شرح آن ینبوع شهد و کان قند
زان نگارستان یکی زیبا نگار
گر برافشاند ز زلف خود غبار
ذره ای از آن غبار مشکبار
باد افشاند بر این نیلی حصار
یا چکد یک قطره خونش در سحر
از گل رخسار او در بحر و بر
حقه گردون عبیرافشان شود
محفل ایجاد عطرستان شود
آهوان از نافه های خود خجل
در چمن از شرم گلها پا بگل
سنبل و نسرین دهد گلشن به باد
گاو و عنبر را رود عنبر زیاد
حقه ی عود و فرنفل را نگون
افکند عطار از دکان برون
خلق عالم مست و از خود بیخبر
بر زمین افتند از جن و بشر
هم اگر زاغاز و انجام جهان
هرکه آمد از کهان و از مهان
ز آرزوهای خود از زیبا و زشت
جوید از کم پایه تر اهل بهشت
جمله را بخشد نیاید ذره ای
کم ز ملکش نی ز بحرش قطره ای
جعفر صادق امام راستین
شرح فردوس و کرامتهای آن
شمه ای از وصف نعمتهای آن
تا در او پیدا شود وجد و نشاط
هم دل پژمرده یابد انبساط
مشکل دنیا بر او آسان شود
مرگ پیششش سنبل و ریحان شود
دل چه با آن عزو شوکت خوکند
اندک اندک میل خود آن سو کند
تا رسد میلش به حد اشتیاق
تا رسد آنجا که گرید از فراق
هرکه را جویا بود در صبح و شام
همچو کودک عاشق پستان مام
مرگ نی دروازه ی ملک بقا
راه شهرستان اقلیم صفا
گفت آن حضرت که شرح آن نعم
نی بود کار زبان و نی قلم
می نگنجد وصف آن در این و آن
خاصه از این خامه و از این بیان
در حور وصفش زبان دیگر است
این زبان خاکست این نغمه زر است
خود گرفتم من توانم گفت راست
گوش هوشی در خور نعمت کر است
لیک بشنو اینقدر ای هوشمند
شرح آن ینبوع شهد و کان قند
زان نگارستان یکی زیبا نگار
گر برافشاند ز زلف خود غبار
ذره ای از آن غبار مشکبار
باد افشاند بر این نیلی حصار
یا چکد یک قطره خونش در سحر
از گل رخسار او در بحر و بر
حقه گردون عبیرافشان شود
محفل ایجاد عطرستان شود
آهوان از نافه های خود خجل
در چمن از شرم گلها پا بگل
سنبل و نسرین دهد گلشن به باد
گاو و عنبر را رود عنبر زیاد
حقه ی عود و فرنفل را نگون
افکند عطار از دکان برون
خلق عالم مست و از خود بیخبر
بر زمین افتند از جن و بشر
هم اگر زاغاز و انجام جهان
هرکه آمد از کهان و از مهان
ز آرزوهای خود از زیبا و زشت
جوید از کم پایه تر اهل بهشت
جمله را بخشد نیاید ذره ای
کم ز ملکش نی ز بحرش قطره ای
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۲۹ - امیر معزول که شغل ابریق داری مبرز پیش گرفت
آن یکی می بود در شهری امیر
اهل آن شهرش همه فرمان پذیر
روز و شب در امر و نهیش اشتغال
کوس مالامالش از ضیق نعال
امر او نافذ چو سلطان ارسلان
حکم او قاطع چو تیغ ایلخان
روزگاری اندر آنجا حکمران
حکم او بر پیر و بر برنا روان
از حکومت عاقبت معزول شد
بود آکل بعد از آن ماکول شد
خاست از ایوان و در محراب شد
آتش سوزنده بود و آب شد
دست زد در دامن ورد و دعا
روز و شب در توبه از ظلم و خطا
در عمل عامل یزید ثانی است
عزل چون شد زاهد گیلانی است
مرشدی گیرادم چابک اثر
من ندیدستم ز عزل استادتر
حاکم منصوب زهر ارقم است
چون شود معزول موم و مرهم است
حاکم معزول نور دیده هاست
هر فقیری را رفیق و آشناست
میر معزول آنچه اوراد و دعا
خواند اندر مسجد و محرابها
هیچ سودی ورد روز و شب نکرد
بازگشتی سوی او منصب نکرد
سود فرمان از دو چشمش خواب برد
غفلت و اهمالش از دل تاب برد
مبرزی اندر میان آن شهر داشت
هرکس آنجا از تقاضا بهر داشت
رفت امیر و بر در مبرز نشست
سی چهل ابریق گل آورد دست
چید آنها را به صد برگ و نوا
شد امیر مبرز فرمان روا
هرکه ابریقی ز جا برداشتی
او لوای امر و نهی انباشتی
این یکی بگذار و بردار آن دگر
آن دگر برداشت ز آنهم رهگذر
هین مرد زین راه و از آن راه رو
نشکنی ابریق از آن غافل مشو
ای در این مبرز تو این ابریق دار
دست از این ابریق و این مبرز بدار
رو به شهر خویش آنجا شاه باش
صاحب تاج و نگین و گاه باش
گر همی خواهی بزرگی رو دلیر
کشوری بگشا و اقلیمی بگیر
چونکه اقلیمی گرفتی بیدرنگ
بهر اقلیم دگر بستان بدنگ
این شهان را بین که با این روز تنگ
شیشه ی دورانشان در دست سنگ
نی شهان بل کودکان نی سوار
نی شهان بل افجگان کشت زار
تا زمانی عانیش ده یا که بیست
بلکه آنهم جز گمان و وهم نیست
می نیابند از جهانگیری ستوه
سر بکف بگرفته اندر دشت و کوه
ای تورا صد ملک جاویدان به راه
وی مکلل بهر تو دیهیم و گاه
ای کلید ملک جان در مشت تو
خاتم جم در کهین انگشت تو
از چه حیرانی چنین و سر به پیش
همچو طفلان ریده ای در زیر خویش
دست و پای خود چرا گم کرده ای
تو مگر تاتوله یا می خورده ای
یا تورا جادوگری از راه برد
یا چو هاروتت کسی در چاه برد
ورنه برخیز و قدم در راه نه
یک قدم اندر سفیر چاه نه
رنج بالله یک دو روزی بیش نیست
راه چندانی تورا در پیش نیست
راه نزدیکست و مقصد بس بزرگ
یوسف اینجا و تو هم آغوش گرگ
گر به چشمت راه دور آید ولی
چشم تا بر هم زنی در منزلی
در ورای منزلت هم منزل است
وه چه منزل گلشن جان و دل است
همچنین هر منزلی را در قفا
منزلست و معدن نور و صفا
وه چه منزل کشور ملک ابد
روشن از نور خداوند احد
ای برادر ساعتی هشیار شو
طالب آن عالم انوار شو
تا رسانندت بجایی کز بیان
هست بیرون وز عقل نکته دان
همچو آن مؤمن که شد زاغوش حور
تا لب سرچشمه ی دریای نور
اهل آن شهرش همه فرمان پذیر
روز و شب در امر و نهیش اشتغال
کوس مالامالش از ضیق نعال
امر او نافذ چو سلطان ارسلان
حکم او قاطع چو تیغ ایلخان
روزگاری اندر آنجا حکمران
حکم او بر پیر و بر برنا روان
از حکومت عاقبت معزول شد
بود آکل بعد از آن ماکول شد
خاست از ایوان و در محراب شد
آتش سوزنده بود و آب شد
دست زد در دامن ورد و دعا
روز و شب در توبه از ظلم و خطا
در عمل عامل یزید ثانی است
عزل چون شد زاهد گیلانی است
مرشدی گیرادم چابک اثر
من ندیدستم ز عزل استادتر
حاکم منصوب زهر ارقم است
چون شود معزول موم و مرهم است
حاکم معزول نور دیده هاست
هر فقیری را رفیق و آشناست
میر معزول آنچه اوراد و دعا
خواند اندر مسجد و محرابها
هیچ سودی ورد روز و شب نکرد
بازگشتی سوی او منصب نکرد
سود فرمان از دو چشمش خواب برد
غفلت و اهمالش از دل تاب برد
مبرزی اندر میان آن شهر داشت
هرکس آنجا از تقاضا بهر داشت
رفت امیر و بر در مبرز نشست
سی چهل ابریق گل آورد دست
چید آنها را به صد برگ و نوا
شد امیر مبرز فرمان روا
هرکه ابریقی ز جا برداشتی
او لوای امر و نهی انباشتی
این یکی بگذار و بردار آن دگر
آن دگر برداشت ز آنهم رهگذر
هین مرد زین راه و از آن راه رو
نشکنی ابریق از آن غافل مشو
ای در این مبرز تو این ابریق دار
دست از این ابریق و این مبرز بدار
رو به شهر خویش آنجا شاه باش
صاحب تاج و نگین و گاه باش
گر همی خواهی بزرگی رو دلیر
کشوری بگشا و اقلیمی بگیر
چونکه اقلیمی گرفتی بیدرنگ
بهر اقلیم دگر بستان بدنگ
این شهان را بین که با این روز تنگ
شیشه ی دورانشان در دست سنگ
نی شهان بل کودکان نی سوار
نی شهان بل افجگان کشت زار
تا زمانی عانیش ده یا که بیست
بلکه آنهم جز گمان و وهم نیست
می نیابند از جهانگیری ستوه
سر بکف بگرفته اندر دشت و کوه
ای تورا صد ملک جاویدان به راه
وی مکلل بهر تو دیهیم و گاه
ای کلید ملک جان در مشت تو
خاتم جم در کهین انگشت تو
از چه حیرانی چنین و سر به پیش
همچو طفلان ریده ای در زیر خویش
دست و پای خود چرا گم کرده ای
تو مگر تاتوله یا می خورده ای
یا تورا جادوگری از راه برد
یا چو هاروتت کسی در چاه برد
ورنه برخیز و قدم در راه نه
یک قدم اندر سفیر چاه نه
رنج بالله یک دو روزی بیش نیست
راه چندانی تورا در پیش نیست
راه نزدیکست و مقصد بس بزرگ
یوسف اینجا و تو هم آغوش گرگ
گر به چشمت راه دور آید ولی
چشم تا بر هم زنی در منزلی
در ورای منزلت هم منزل است
وه چه منزل گلشن جان و دل است
همچنین هر منزلی را در قفا
منزلست و معدن نور و صفا
وه چه منزل کشور ملک ابد
روشن از نور خداوند احد
ای برادر ساعتی هشیار شو
طالب آن عالم انوار شو
تا رسانندت بجایی کز بیان
هست بیرون وز عقل نکته دان
همچو آن مؤمن که شد زاغوش حور
تا لب سرچشمه ی دریای نور
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۱ - در بیان طلبیدن پروردگار بنده مقرب خود را به خلوت دارالنور و اشاره به آیه ی مبارکه سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی
نافه ها و حله ها از نور پاک
آورند از بهر او کاحسن فداک
ای تو مهمان شهنشاه قدم
خیز و در مهمان سرایش نه قدم
ای تو مهمان سرای پادشاه
خیز با صد ناز و رو آور به راه
هین بیا دولت سرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغ قدسی آشیان
بال و پر در کنگر عزت فشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها در گذر
خیز ای مهمان سلطان وجود
خوش برآ بر طارم ملک شهود
زیر پا نه صفحه ی ناسوت را
کن تماشا عرصه ی لاهوت را
رو بسوی خلوت جانان بیار
جسم و جان بگذار و جان جان بیار
جسم و جان محرم در این دربار نیست
غیر جان جان جان را بار نیست
محفل انس است و خلوتگاه ناز
میزبان شاهنشه مهمان نواز
پس به آیینی که دانی با شتاب
بگذرد آن بنده از ملک حجاب
صد هزاران عالم بی اسم و نام
طی کند آید سوی دارالسلام
آید از آنجا سوی دارالبها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز ملک دیگر پر زند
بس عوالم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا بدارالنور اعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالمی بیند سراسر نور پاک
عالمی از نور مطلق تابناک
عالمی بیند ز نور و نور نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالمی آیینه ی ملک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود بود
من چه می گویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و ابکم است
چه توانم گفت شرح عالمی
کاندر آنجا نیست ما را محرمی
هیچ حسنی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیق هاست
بی تصور کی شود تصدیق راست
باز می گردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سربسر
آمد و در قلزم انواز شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نه در حد جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سرادقها ببالاتر زدند
دامن خرگاه عزت بر زدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذروه ی عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عذار
شور در ملک و ملک شد آشکار
غلغل سبحان ذی الملک قدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمه ی سبوح ذوالمجد العیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بنده ی مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
واله اندر موقف عز و جلال
محو در آیینه ی حسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پرده ی غیب این ندا
مرحبا ای بنده ی ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف بیغش آمدی
بشنود چون بنده ترغیب خدا
نی شناسد پا ز سر نی سر ز پا
نی قرارش ماند و نی اختیار
پس به روی افتد هماندم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پرخون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کی خدایا من کجا و بندگی
بندگی هایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصل خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتش سوزان تو
هفت دوزخ را خدایا برفروز
این تن بیشرم و ازرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد
فارغم زین آتش خجلت کناد
آتشثی کو تا درین بیشرم رو
افتد و سوزد تن بیشرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشتاب
سر برآور وقت آه و ناله نیست
جز شکرها اندرین بنگاله نیست
سر برآور لجه ی انوار بین
یار را بی زحمت اغیار بین
رفت وقت کدرت ایام تعب
محفل انس است و ایام طرب
چونکه سر بردارد آن بنده همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زان مطبخ پرشهد و قند
قوت روح افزا و نوش دلپسند
آنچه گردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفره ی اشکم پرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگ آس
نی شده آلوده ی دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قذور
پس به طیب خاص خوشبویش کند
هم ز نور خاص مهرویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت پیکرش
از کرامت حله ها پوشد برش
حله های جمله از صندوق خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مکو دیده نه جولا بافته
تار و پودش را نه دو کی تافته
کرد با آن بنده شاه مهربان
آنچه باشد در خور آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذوالکرم
کی تواند خامه ام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم می شود هفتصد کتاب
ای زبان خاموش از این شرح و بیان
ان تعدوا نعمت الله را بخوان
نعمت دنیا که نبود جز خیال
جز خیالی در کمینگاه زوال
ور نیاید در حساب و در شمار
پس چه باشد نعمت دارالقرار
خانه ای کز بهر رحمت آفرید
کس ندارد راحت آنجا امید
نعمتش از حد و حصر افزون بود
نعمت آن گنج نعمت چون بود
خواند آن یک را خداوند جلیل
لهو و لعب و فاسد و هیچ و ذلیل
این یکی ملک کبیر جاودان
قرة العین نعیم جاودان
گفت پیغمبر که گر ملک جهان
نزد حق یک پشه ای بودش وزان
کافری را شربت آبی نداد
نی به دستش لقمه ی نانی فتاد
آنکه این ملک جهان با آب و تاب
می نیرزد نزد او یک شربه آب
خواند ملک آن سرای دلپذیر
دولت بیزحمت و ملک کبیر
زحمتش اینست رحمت چون بود
نکبتش این یا که دولت چون بود
این بود بازیچه و لهو و حقیر
خود چه باشد یارب آن ملک کبیر
چونکه بر خود می پسندی ای پسر
از برای یک مویزی دردسر
دردسر میکش بی قند و نبات
شکر شیرینتر از آب حیات
چون دهی کابین مسکین و جهیز
از چه خواهی پیره زال کهنه خیز
رو از این کاین عروسی را بخواه
که زند صد طعنه بر خورشید و ماه
می توانی جست ازین مهر و جهاز
نوعروسی رشک خوبان طراز
چون توانی کند کاریز و قنات
باری آن را کن پی آب حیات
چون کنی سنگ ره ایوار ای پسر
زیر رانت هم کمیتی راهور
از چه رو سوی بیابانی همی
رو بسوی چاه زندانی همی
هین مگردان خوش عنان این نوند
جانب شهر سمرقند چوفند
طوطیا از این قفس رو باز کن
سوی هندستان جان پرواز کن
هان و هان ای راهرو آهسته تر
راه قبچاقست و دزدان در گذر
تا نگشتوستی اسیر ترکمان
زین ره پر هول برگردان عنان
چند چند ای جان من سوی شمال
در شمالت نیست جز عطب و نکال
هین بگردان از شمال ای جان عنان
دشت قبچاقست خیل ترکمان
روی او بر سوی اصحاب یمین
تا درایی در نگارستان چین
پایتخت مصر دولت پا نهی
از چه و از جور اخوان وارهی
شهرها بینی نگار اندر نگار
نی خزانی را در آن ره نی بوار
باز گرد این راه کوه و شهر نیست
جز ره بیغوله پر قهر نیست
الله الله ای سوار تیزرو
سوی غولستان روی غره مشو
چون تورا هم لشکر و شمشیر هست
پهلوانی هست و زور شیر هست
از چه می پیچی درین ویرانه ده
سوی ملک بیکران پا پیش نه
گر روی بازار بهر موزه ای
یا به دکانی برای کوزه ای
ای بسی بازارها بر هم زنی
کاسه ها و کوزه ها بس بشکنی
تا یکی را برگزینی زان میان
این چه انصاف است آخر ای فلان
این جهان و آن جهان از موزه ای
سهلتر باشد و یا از کوزه ای
که نیاری نیک و بدشان در شمار
که نکردی نیک بر بد اختیار
هین نگویی نقد باشد در جهان
نسیه آن دولتسرای جاودان
درهمی در زیر بالینم دفین
به ز ده درهم که آید بعد از این
قرص جو در سفره خوشتر آیدم
کان مزعفر سال دیگر آیدم
نقد در دنیا نجوید هیچکس
اهل دنیا نسیه می جویند و بس
خانه کی سازد کسی ای بد قمار
تا نشیند اندر آن پیرار و پار
یا نشیند اندر آن حال بنا
این بود تحصیل حاصل ای فتی
بلکه می سازد ز بهر بعد از این
نسیه باشد خود بگو یا نقد این
گر نهالی می نشانی ای فزون
میوه اش را پارخوردی یا کنون
یا پس از سالی دو خواهی میوه اش
نقد خوانی این بگو یا نسیه اش
زن اگر خواهی که زاید دخت و پور
می نزاید جز پس چندین دهور
دانه کاری سال دیگر بردهد
مادیانت بعد از این استر دهد
سود جوید مرد بازرگان ولیک
بعد چندین ماه و سال ای بار نیک
جمله کار و بار این عالم که هست
نسیه اندر نسیه اندر نسیه است
کسی نکرد از بهر نقد هرگز سؤال
کان بود تحصیل حاصل این محال
چونکه هردو نسیه آمد ای عمو
نیک بهتر یا که بد آن خود بگو
با وجود آنکه فرقی بس عیان
در میان این دو نسیه هست دان
آن یکی وهم و گمانست و خیال
نسیه خواریش بود بیم زوال
تا حلول موسم آن نفع و سود
می نداند بود خواهد یا نبود
می نداند هم اگر یابد امان
سود خواهد خورد مسکین یا زیان
هست این فرق و بسی فرق دگر
نعمت آن قوت جان وین دردسر
هر غذایی را خوری جان پدر
بایدش از چار منزل رهگذر
اولین انبار مطبخ ای شریف
پس دهان پس معده وُ آنگه کثیف
در نخستین مرحله زان انتفاع
گو چه داری ای برادر جز صداع
حرث و غرس و آس و داس است و حصاد
حمل و نقل و ضبط انبار از فساد
دیگر آنچه شرح آن باشد گران
تا تورا یک لقمه آید در دهان
در دهان هنگام کام و لذت است
گرچه دندان را از آن صد محنت است
حاصلت در معده آید چون غذا
تخمه و آروغ و ثقل است و حشا
من نگویم چیست آید در کثیف
از مشام خویشتن پرس ای لطیف
وقت لذت نیست بیش از یک نفس
آنقدر محنت که تو گویی که بس
جفت همسر گر همی خواهی گزید
خود تو می دانی چها خواهی کشید
خود ببین از وقت کابین و جهاز
چه کشی تا سالیان دیرباز
با وجود اینهمه رنج و محن
گر شبی خفتی بر ِ آن سیمتن
وان بهیمه جانب آخور رود
دور از تو جان ز کونت در شود
آورند از بهر او کاحسن فداک
ای تو مهمان شهنشاه قدم
خیز و در مهمان سرایش نه قدم
ای تو مهمان سرای پادشاه
خیز با صد ناز و رو آور به راه
هین بیا دولت سرای شاه بین
شوکت آن درگه و خرگاه بین
هین بیا ای مرغ قدسی آشیان
بال و پر در کنگر عزت فشان
خیز ای شهباز لاهوتی سفر
از مکان و لامکانها در گذر
خیز ای مهمان سلطان وجود
خوش برآ بر طارم ملک شهود
زیر پا نه صفحه ی ناسوت را
کن تماشا عرصه ی لاهوت را
رو بسوی خلوت جانان بیار
جسم و جان بگذار و جان جان بیار
جسم و جان محرم در این دربار نیست
غیر جان جان جان را بار نیست
محفل انس است و خلوتگاه ناز
میزبان شاهنشه مهمان نواز
پس به آیینی که دانی با شتاب
بگذرد آن بنده از ملک حجاب
صد هزاران عالم بی اسم و نام
طی کند آید سوی دارالسلام
آید از آنجا سوی دارالبها
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
هم از آنجا خیمه بالاتر زند
بر فراز ملک دیگر پر زند
بس عوالم طی کند با زیب و فر
بس عجایب بیند اندر آن سفر
تا بدارالنور اعلی پا نهد
از خودی و از خودیها وارهد
عالمی بیند سراسر نور پاک
عالمی از نور مطلق تابناک
عالمی بیند ز نور و نور نور
صاف هر نوری در آن دارد ظهور
عالمی آیینه ی ملک وجود
اندر آنجا هرچه خواهد بود بود
من چه می گویم قلم نامحرم است
هم زبانها لال و گنگ و ابکم است
چه توانم گفت شرح عالمی
کاندر آنجا نیست ما را محرمی
هیچ حسنی را در آنجا راه نیست
هیچ عقلی هم از آن آگاه نیست
هرچه گویم شرح آن تصدیق هاست
بی تصور کی شود تصدیق راست
باز می گردم سوی باقی خبر
تا بگویم حال مؤمن سربسر
آمد و در قلزم انواز شد
همچو آن ماهی به دریا بار شد
ایستاد اما نه در حد جهات
شد محیط از شش جهت بر کاینات
منبسط شد پهن شد در غرب و شرق
مغرب و مشرق در او گردید غرق
پس سرادقها ببالاتر زدند
دامن خرگاه عزت بر زدند
پرتوی آنجا تجلی بار شد
باطن و ظاهر همه انوار شد
پرتوی از ذروه ی عزت دمید
بر مکان و لامکان دامن کشید
عکس چهری پرده افکند از عذار
شور در ملک و ملک شد آشکار
غلغل سبحان ذی الملک قدیم
از ثری برخاست تا عرش عظیم
نغمه ی سبوح ذوالمجد العیان
شد بلند از غرفه کروبیان
شد درخشان عکسی از نور قدم
رفت ظلمت تا به بیغول عدم
محو شد آن بنده ی مؤمن چنان
کو ندید از غیر یک سلطان نشان
واله اندر موقف عز و جلال
محو در آیینه ی حسن و جمال
من چه گویم او کجا بود و چه دید
کس چه داند او چه گفت و چه شنید
آمدش از پرده ی غیب این ندا
مرحبا ای بنده ی ما مرحبا
اندرین دولتسرا خوش آمدی
آمدی و صاف بیغش آمدی
بشنود چون بنده ترغیب خدا
نی شناسد پا ز سر نی سر ز پا
نی قرارش ماند و نی اختیار
پس به روی افتد هماندم بیقرار
لب پر از تسبیح و تقدیس و ثنا
چهره پرخون از خجالت وز حیا
در خجالت از عبادتهای خود
در حیا از شرم طاعتهای خود
کی خدایا من کجا و بندگی
بندگی هایم همه شرمندگی
من کجا و خدمت این پادشاه
حاصل خدمت چه جز روی سیاه
سوختم یا رب من از احسان تو
ای دریغا آتش سوزان تو
هفت دوزخ را خدایا برفروز
این تن بیشرم و ازرمم بسوز
آتشی کو تا دهد خاکم به باد
فارغم زین آتش خجلت کناد
آتشثی کو تا درین بیشرم رو
افتد و سوزد تن بیشرم او
آید از حق سوی آن بنده خطاب
کای تو در دریای خجلت آشتاب
سر برآور وقت آه و ناله نیست
جز شکرها اندرین بنگاله نیست
سر برآور لجه ی انوار بین
یار را بی زحمت اغیار بین
رفت وقت کدرت ایام تعب
محفل انس است و ایام طرب
چونکه سر بردارد آن بنده همام
آیدش از مطبخ قدرت طعام
آیدش زان مطبخ پرشهد و قند
قوت روح افزا و نوش دلپسند
آنچه گردد در مذاق او زده
هرچه خورد اندر بهشت از اطعمه
نی طعامی کان ز جنس عنصر است
سفره ی اشکم پرستان زو پر است
نی طعامی دیده پایش تیغ و داس
نی سرش کوبیده جور سنگ آس
نی شده آلوده ی دود تنور
نی شده آلوده از زنگ قذور
پس به طیب خاص خوشبویش کند
هم ز نور خاص مهرویش کند
هم سرش را تاج عزت برنهد
دست قدرت بر سرش افسر نهد
هم بیاراید عنایت پیکرش
از کرامت حله ها پوشد برش
حله های جمله از صندوق خاص
بافته بر قامت او اختصاص
نی مکو دیده نه جولا بافته
تار و پودش را نه دو کی تافته
کرد با آن بنده شاه مهربان
آنچه باشد در خور آن میزبان
در عنایت آنچه کرد آن ذوالکرم
کی تواند خامه ام کردن رقم
ور نویسم آنچه آمد در حساب
طاقدیسم می شود هفتصد کتاب
ای زبان خاموش از این شرح و بیان
ان تعدوا نعمت الله را بخوان
نعمت دنیا که نبود جز خیال
جز خیالی در کمینگاه زوال
ور نیاید در حساب و در شمار
پس چه باشد نعمت دارالقرار
خانه ای کز بهر رحمت آفرید
کس ندارد راحت آنجا امید
نعمتش از حد و حصر افزون بود
نعمت آن گنج نعمت چون بود
خواند آن یک را خداوند جلیل
لهو و لعب و فاسد و هیچ و ذلیل
این یکی ملک کبیر جاودان
قرة العین نعیم جاودان
گفت پیغمبر که گر ملک جهان
نزد حق یک پشه ای بودش وزان
کافری را شربت آبی نداد
نی به دستش لقمه ی نانی فتاد
آنکه این ملک جهان با آب و تاب
می نیرزد نزد او یک شربه آب
خواند ملک آن سرای دلپذیر
دولت بیزحمت و ملک کبیر
زحمتش اینست رحمت چون بود
نکبتش این یا که دولت چون بود
این بود بازیچه و لهو و حقیر
خود چه باشد یارب آن ملک کبیر
چونکه بر خود می پسندی ای پسر
از برای یک مویزی دردسر
دردسر میکش بی قند و نبات
شکر شیرینتر از آب حیات
چون دهی کابین مسکین و جهیز
از چه خواهی پیره زال کهنه خیز
رو از این کاین عروسی را بخواه
که زند صد طعنه بر خورشید و ماه
می توانی جست ازین مهر و جهاز
نوعروسی رشک خوبان طراز
چون توانی کند کاریز و قنات
باری آن را کن پی آب حیات
چون کنی سنگ ره ایوار ای پسر
زیر رانت هم کمیتی راهور
از چه رو سوی بیابانی همی
رو بسوی چاه زندانی همی
هین مگردان خوش عنان این نوند
جانب شهر سمرقند چوفند
طوطیا از این قفس رو باز کن
سوی هندستان جان پرواز کن
هان و هان ای راهرو آهسته تر
راه قبچاقست و دزدان در گذر
تا نگشتوستی اسیر ترکمان
زین ره پر هول برگردان عنان
چند چند ای جان من سوی شمال
در شمالت نیست جز عطب و نکال
هین بگردان از شمال ای جان عنان
دشت قبچاقست خیل ترکمان
روی او بر سوی اصحاب یمین
تا درایی در نگارستان چین
پایتخت مصر دولت پا نهی
از چه و از جور اخوان وارهی
شهرها بینی نگار اندر نگار
نی خزانی را در آن ره نی بوار
باز گرد این راه کوه و شهر نیست
جز ره بیغوله پر قهر نیست
الله الله ای سوار تیزرو
سوی غولستان روی غره مشو
چون تورا هم لشکر و شمشیر هست
پهلوانی هست و زور شیر هست
از چه می پیچی درین ویرانه ده
سوی ملک بیکران پا پیش نه
گر روی بازار بهر موزه ای
یا به دکانی برای کوزه ای
ای بسی بازارها بر هم زنی
کاسه ها و کوزه ها بس بشکنی
تا یکی را برگزینی زان میان
این چه انصاف است آخر ای فلان
این جهان و آن جهان از موزه ای
سهلتر باشد و یا از کوزه ای
که نیاری نیک و بدشان در شمار
که نکردی نیک بر بد اختیار
هین نگویی نقد باشد در جهان
نسیه آن دولتسرای جاودان
درهمی در زیر بالینم دفین
به ز ده درهم که آید بعد از این
قرص جو در سفره خوشتر آیدم
کان مزعفر سال دیگر آیدم
نقد در دنیا نجوید هیچکس
اهل دنیا نسیه می جویند و بس
خانه کی سازد کسی ای بد قمار
تا نشیند اندر آن پیرار و پار
یا نشیند اندر آن حال بنا
این بود تحصیل حاصل ای فتی
بلکه می سازد ز بهر بعد از این
نسیه باشد خود بگو یا نقد این
گر نهالی می نشانی ای فزون
میوه اش را پارخوردی یا کنون
یا پس از سالی دو خواهی میوه اش
نقد خوانی این بگو یا نسیه اش
زن اگر خواهی که زاید دخت و پور
می نزاید جز پس چندین دهور
دانه کاری سال دیگر بردهد
مادیانت بعد از این استر دهد
سود جوید مرد بازرگان ولیک
بعد چندین ماه و سال ای بار نیک
جمله کار و بار این عالم که هست
نسیه اندر نسیه اندر نسیه است
کسی نکرد از بهر نقد هرگز سؤال
کان بود تحصیل حاصل این محال
چونکه هردو نسیه آمد ای عمو
نیک بهتر یا که بد آن خود بگو
با وجود آنکه فرقی بس عیان
در میان این دو نسیه هست دان
آن یکی وهم و گمانست و خیال
نسیه خواریش بود بیم زوال
تا حلول موسم آن نفع و سود
می نداند بود خواهد یا نبود
می نداند هم اگر یابد امان
سود خواهد خورد مسکین یا زیان
هست این فرق و بسی فرق دگر
نعمت آن قوت جان وین دردسر
هر غذایی را خوری جان پدر
بایدش از چار منزل رهگذر
اولین انبار مطبخ ای شریف
پس دهان پس معده وُ آنگه کثیف
در نخستین مرحله زان انتفاع
گو چه داری ای برادر جز صداع
حرث و غرس و آس و داس است و حصاد
حمل و نقل و ضبط انبار از فساد
دیگر آنچه شرح آن باشد گران
تا تورا یک لقمه آید در دهان
در دهان هنگام کام و لذت است
گرچه دندان را از آن صد محنت است
حاصلت در معده آید چون غذا
تخمه و آروغ و ثقل است و حشا
من نگویم چیست آید در کثیف
از مشام خویشتن پرس ای لطیف
وقت لذت نیست بیش از یک نفس
آنقدر محنت که تو گویی که بس
جفت همسر گر همی خواهی گزید
خود تو می دانی چها خواهی کشید
خود ببین از وقت کابین و جهاز
چه کشی تا سالیان دیرباز
با وجود اینهمه رنج و محن
گر شبی خفتی بر ِ آن سیمتن
وان بهیمه جانب آخور رود
دور از تو جان ز کونت در شود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۴ - جواب حق سبحانه و تعالی با حضرت شعیب ع
چون شنید این از شعیب آمد خطاب
آمد از حق از پس چندین حجاب
کافرین بر همت والای تو
هشت جنت عرصه ی یغمای تو
چون تو جز ما را فشاندی آستین
ما گرفتیم آستینت ای گزین
ما گرفتیم آستینت سوی خویش
می کشیم از مهربانی پیش پیش
چون از آن ما شدی زان توایم
هم انیس جان جانان توایم
گر تو دادی در ره ما دیده ها
دیده هایت را منم خود خونبها
چون تو ما را برگزیدی از همه
برگزینیمت به ناز و طنطنه
هم فرستیمت کلیم خویش را
آن شهنشاه وفا اندیش را
می فرستم بهر خدمتکاریت
از پی دلجویی و دلداریت
تا برای خدمتت بندد کمر
تا نهد بر حکم و فرمان تو سر
موسی و فرعون قبطی واگذار
کار اسرائیلیان موقوف دار
موسیا سوی مداین راه گیر
راه بر کوی دل آگاه گیر
موسیا سوی مداین کن شتاب
سوی آن در بحر شوقم آشتاب
موسیا چوب شبانی نه بدوش
رو سوی آن پیر پرجوش و خروش
آشیان ایمن و عنقای طور
ای نهنگ پیل غره کوه نور
خواجگی بگذار خدمتکار شو
از برای یار ما رهیار شو
هین برو سوی مداین زود زود
گله اش افتاده آخر در ورود
گله اش را سوی صحرا باز کش
گه بابکار و گهی کهسار کش
گله می گردان و با ما راز کن
هی هئی بر یاد ما آغاز کن
دشت را بر یاد ما گلزار کن
کوه را از یاد ما اهوار کن
آری آری ای پسر گرچه شعیب
خود منزه بود از هر نقص و ریب
تارکش را بود تاج سروری
قامتش را خلعت پیغمبری
از محبت یافت لیکن این بها
کش شبانی کرد موسی سالها
بنده ی او کرد آنگه شایگان
خواجگی کن بر تمام خواجگان
در سرایش هرکه دربانی کند
موسی عمرانش چوپانی کند
ای گروه دوستان شادی کنید
عید نوروز است میرادی کنید
عاشقان را عید باشد ماه و سال
نی چه عید کودکان وهم و خیال
کودکان را عید لهو است و لعب
عید عاشق عید عشق است و طرب
عامه را عیدت بغیر از نام نیست
آری آری فرق در ایام نیست
عامه اندازند صد شور و شغب
روز عید و دل پر از ویل و کرب
جامه ها پوشند سبز و سرخ و زرد
سینه هاشان لیک پر اندوه و درد
بلکه فکر جامه و حلوای عید
بارها راهست سرباری مزید
عید شیرین است اگر حلوا نبود
خاصه بهر آنکه خود بابا نبود
شام عید آن بینوا در گیرودار
هین برو جامه بخر حلوا بیار
گوید ای خاتون ببین کیسه تهی ست
گویدش کودک نداند هست نیست
گر کسی را دیده ی بینا بود
عید نبود ماتم بابا بود
عید های عامه را عیدی مگو
عید تقلید و مجاز است ای عمو
عید نبود غیر عید عاشقان
عید شادی هست خاص عاشق آن
عید عاشق هست عید راستی
عیدها لفظ است آن معناستی
خوشتر از دوران عاشق کس ندید
هر شبش قدر است و هر روزیش عید
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
روزهای عاشقان را شام نیست
شام عاشق روز و روزش روز عید
عید او نوروز و نوروزش سعید
عشق خود سرمایه ی هر شادی است
بنده کی در عشق یار آزادی است
خواجگی عشق است جز او بندگی
جز برای عشق نبود زندگی
خاصه آنکو بنده ی عشق حق است
عشقباز آن جمال مطلق است
بنده ی عشق است سلطان همه
اینجهان جسم است و آن جان همه
هر که زین کوثر شرابی نوش کرد
جمله غمهای جهان فرموش کرد
بر مرادش گردش دور سپهر
بر هوایش تابش این ماه و مهر
آنچه او خواهد همان باشد همی
آنچه باشد او همان خواهد همی
او نمی خواهد بجز مطلوب دوست
هرچه باشد بی شکی مطلوب اوست
جان خود خواهد ولی بهر نثار
پرورد تن لیک بهر درد یار
خانمان خواهد ولی ویران دوست
هم زن و فرزند را قربان دوست
جان چه باشد زن چه و فرزند چیست
نقد جان هم در خور آن شاه نیست
رو فدا کن جان جان در راه او
جان جان قربان روی ماه او
جان و جان دادن فنا گشتن ازو
گشتن از خود فانی و باقی بدو
جان فدا کردن ز حق وارستن است
جان جان از قید جان هم رستن است
گنده تن کی در خور آن شه بود
کی به بزم کی خری را ره بود
تن فداسازی بود جان آن تو
جان ز تو باشد تن از جانان تو
مرده ای را تحفه ی جانان کنی
لاشه خر را هدیه ی سلطان کنی
در حقیقت جان خود می پروری
از قفس او را به گلشن می بری
می جهانی جان ز زندان بدن
می کشی خود را به فردوس عدن
می گریزی از عجوزی گنده پیر
جانب حوران بی مثل و نظیر
این نه قربانی بود ای دردمند
این بود از نفس خود بین آسمند
گر کنی قربان بکش جان عزیز
گردن جان را بزن از تیغ تیز
جان بگیر از جان و در راهش فکن
تا نماند از تو نی جان و نه تن
آن زمان از خود بکلی وا رهی
در فنا آباد مطلق پا نهی
خویش را فانی کنی در شاه خود
وارهی از قید نیک و قید بد
نی ز شادی نی ز غم ماند اثر
بگذری از آرزوها سربسر
نی تورا دل ماند و نی آرزو
نی به یاد آبرو باشی نه رو
هان و هان ای جان من بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
نی نی اول محتسب همراه بود
از تو و خماریت آگاه بود
بند دستت محکم اندر دست اوست
سینه ات آماجگاه شست اوست
گردنت را کرده حبل من مسد
با دو صد خواری به خاکت می کشد
چون تو مستی نیست زآنت آگهی
وای بر تو چون ز مستی وارهی
خویشتن بینی شکسته دست و پای
دست و پایت بسته محکم از قفای
محتسب همراه با طبل و دهل
می زنندت اینقدر که لاتقل
می برندت سوی میدان جزا
تا در آنجا بنگری سوءالقضا
وه چه میدان محفل پیغمبران
انبیا و اولیا حاضر در آن
آه از آن رسوایی و درماندگی
وای از آن بیباکی و شرمندگی
پیش از آن کانجا رسی هشیار شو
با هزاران سوز و ماتم یار شو
گر بگرید عالمی در ماتمت
ای رفیق مهربان باشد کمت
گریه ی کس هم نیاید کار تو
جز خراش سینه ی پرخار تو
ماتم خود گیر خود ای کدخدا
گریه کن بر تن جدا بر جان جدا
گریه بر تن کن که بس نابود شد
خاک پستی بود آنچه بود شد
نعمت حق خورد و از خاکی نرست
بلکه ضایع کرد نعمت را و پست
گشت جزء این تن استیزه کار
سرکش از فرمان آن پروردگار
گریه کن بر تن که یک عالم مرض
تیر شد تن را و تن آمد عرض
سالها با جان نشست و جان نشد
غنچه شد پیش خزان خندان نشد
گریه کن بر جان که از جان برنخورد
غیر تیزاب دم خنجر نخورد
آنچه خود آورده بود از ملک جان
نی از آن مانده است جان و نی نشان
باز گردد تن به خاکستان پلید
خوار و زار و گنده مردار طرید
باز گردد جان به جانستان خجل
شرمناک و روسیاه و پا به گل
بالها بشکسته پرها ریخته
تار و پود عزتش بگسیخته
تا نشد بیگاه هنگام ندم
هان و هان بر رخش همت زن قدم
همتی کن این تن خود روح کن
روح را خود لجه ی سبوح کن
گلبنی در گلشنی چون وا شود
خاک آن را عطر گل پیدا شود
گر گلی با گل نشیند یک صباح
عطر ورد فی المساء منه فاح
این تنت با جان نشسته سالها
دیده از آن خارها و خالها
هیچ اثر از جان در او نامد پدید
نی حدیثی گفت از جان نی شنید
رفته از عمر تو پنجه بلکه بیش
از هزار افزون تورا منزل به پیش
روز رفت و آفتابت زرد شد
وان نفسهایت همه دم سرد شد
کی روی ره چون کنی ای نیکخو
فکری ار داری تو با من هم بگو
وقت تنگ و راه صعب و ناقه لنگ
کوه و دشت از تیغ دشمن پر شرنگ
از قدم زین پس نیاید ره بسر
چاره ای کن تا برآری بال و پر
فرصت پرواز کردن هم گذشت
این زمان ایام طی الارض گشت
چیست می دانی قدم باشد عمل
تنگ شد اکنون عملها را محل
بال و پر علم است آن هم فرصتی
بایدش پرواز یابد مدتی
چیست طی الارض دانی ای پسر
داده اندر راه جانان جان و سر
آن شهادت هست طی الارض تو
گشته اکنون این شهادت فرض تو
نیست منظور شهادت ای فلان
سر نهادن زیر تیغ دشمنان
نی همی غلتیدن اندر خون خویش
نی ز تیغ و نیزه کردن سینه ریش
بلکه باشد کشتن نفس و هوا
در هوای دوست خوردن غوطه ها
دل ز مهر جان و تن پرداختن
جان و تن را پیش او انداختن
دل تهی کردن ز یاد جان و تن
جان و تن دادن به راهش بی سخن
زنده شان خواهد گر او گو زنده باش
ور بخواهد سوخت رو آور به داش
جسم و جان و مال و فرزند و تبار
جمله را در راه او سازد نثار
جمله را سازد فدا در راه یار
پا زند بر جمله ابراهیم وار
چون ابراهیم آن خلیل بی مثال
کو گذشت از جان و فرزند و عیال
آمد از حق از پس چندین حجاب
کافرین بر همت والای تو
هشت جنت عرصه ی یغمای تو
چون تو جز ما را فشاندی آستین
ما گرفتیم آستینت ای گزین
ما گرفتیم آستینت سوی خویش
می کشیم از مهربانی پیش پیش
چون از آن ما شدی زان توایم
هم انیس جان جانان توایم
گر تو دادی در ره ما دیده ها
دیده هایت را منم خود خونبها
چون تو ما را برگزیدی از همه
برگزینیمت به ناز و طنطنه
هم فرستیمت کلیم خویش را
آن شهنشاه وفا اندیش را
می فرستم بهر خدمتکاریت
از پی دلجویی و دلداریت
تا برای خدمتت بندد کمر
تا نهد بر حکم و فرمان تو سر
موسی و فرعون قبطی واگذار
کار اسرائیلیان موقوف دار
موسیا سوی مداین راه گیر
راه بر کوی دل آگاه گیر
موسیا سوی مداین کن شتاب
سوی آن در بحر شوقم آشتاب
موسیا چوب شبانی نه بدوش
رو سوی آن پیر پرجوش و خروش
آشیان ایمن و عنقای طور
ای نهنگ پیل غره کوه نور
خواجگی بگذار خدمتکار شو
از برای یار ما رهیار شو
هین برو سوی مداین زود زود
گله اش افتاده آخر در ورود
گله اش را سوی صحرا باز کش
گه بابکار و گهی کهسار کش
گله می گردان و با ما راز کن
هی هئی بر یاد ما آغاز کن
دشت را بر یاد ما گلزار کن
کوه را از یاد ما اهوار کن
آری آری ای پسر گرچه شعیب
خود منزه بود از هر نقص و ریب
تارکش را بود تاج سروری
قامتش را خلعت پیغمبری
از محبت یافت لیکن این بها
کش شبانی کرد موسی سالها
بنده ی او کرد آنگه شایگان
خواجگی کن بر تمام خواجگان
در سرایش هرکه دربانی کند
موسی عمرانش چوپانی کند
ای گروه دوستان شادی کنید
عید نوروز است میرادی کنید
عاشقان را عید باشد ماه و سال
نی چه عید کودکان وهم و خیال
کودکان را عید لهو است و لعب
عید عاشق عید عشق است و طرب
عامه را عیدت بغیر از نام نیست
آری آری فرق در ایام نیست
عامه اندازند صد شور و شغب
روز عید و دل پر از ویل و کرب
جامه ها پوشند سبز و سرخ و زرد
سینه هاشان لیک پر اندوه و درد
بلکه فکر جامه و حلوای عید
بارها راهست سرباری مزید
عید شیرین است اگر حلوا نبود
خاصه بهر آنکه خود بابا نبود
شام عید آن بینوا در گیرودار
هین برو جامه بخر حلوا بیار
گوید ای خاتون ببین کیسه تهی ست
گویدش کودک نداند هست نیست
گر کسی را دیده ی بینا بود
عید نبود ماتم بابا بود
عید های عامه را عیدی مگو
عید تقلید و مجاز است ای عمو
عید نبود غیر عید عاشقان
عید شادی هست خاص عاشق آن
عید عاشق هست عید راستی
عیدها لفظ است آن معناستی
خوشتر از دوران عاشق کس ندید
هر شبش قدر است و هر روزیش عید
خوشتر از ایام عشق ایام نیست
روزهای عاشقان را شام نیست
شام عاشق روز و روزش روز عید
عید او نوروز و نوروزش سعید
عشق خود سرمایه ی هر شادی است
بنده کی در عشق یار آزادی است
خواجگی عشق است جز او بندگی
جز برای عشق نبود زندگی
خاصه آنکو بنده ی عشق حق است
عشقباز آن جمال مطلق است
بنده ی عشق است سلطان همه
اینجهان جسم است و آن جان همه
هر که زین کوثر شرابی نوش کرد
جمله غمهای جهان فرموش کرد
بر مرادش گردش دور سپهر
بر هوایش تابش این ماه و مهر
آنچه او خواهد همان باشد همی
آنچه باشد او همان خواهد همی
او نمی خواهد بجز مطلوب دوست
هرچه باشد بی شکی مطلوب اوست
جان خود خواهد ولی بهر نثار
پرورد تن لیک بهر درد یار
خانمان خواهد ولی ویران دوست
هم زن و فرزند را قربان دوست
جان چه باشد زن چه و فرزند چیست
نقد جان هم در خور آن شاه نیست
رو فدا کن جان جان در راه او
جان جان قربان روی ماه او
جان و جان دادن فنا گشتن ازو
گشتن از خود فانی و باقی بدو
جان فدا کردن ز حق وارستن است
جان جان از قید جان هم رستن است
گنده تن کی در خور آن شه بود
کی به بزم کی خری را ره بود
تن فداسازی بود جان آن تو
جان ز تو باشد تن از جانان تو
مرده ای را تحفه ی جانان کنی
لاشه خر را هدیه ی سلطان کنی
در حقیقت جان خود می پروری
از قفس او را به گلشن می بری
می جهانی جان ز زندان بدن
می کشی خود را به فردوس عدن
می گریزی از عجوزی گنده پیر
جانب حوران بی مثل و نظیر
این نه قربانی بود ای دردمند
این بود از نفس خود بین آسمند
گر کنی قربان بکش جان عزیز
گردن جان را بزن از تیغ تیز
جان بگیر از جان و در راهش فکن
تا نماند از تو نی جان و نه تن
آن زمان از خود بکلی وا رهی
در فنا آباد مطلق پا نهی
خویش را فانی کنی در شاه خود
وارهی از قید نیک و قید بد
نی ز شادی نی ز غم ماند اثر
بگذری از آرزوها سربسر
نی تورا دل ماند و نی آرزو
نی به یاد آبرو باشی نه رو
هان و هان ای جان من بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
نی نی اول محتسب همراه بود
از تو و خماریت آگاه بود
بند دستت محکم اندر دست اوست
سینه ات آماجگاه شست اوست
گردنت را کرده حبل من مسد
با دو صد خواری به خاکت می کشد
چون تو مستی نیست زآنت آگهی
وای بر تو چون ز مستی وارهی
خویشتن بینی شکسته دست و پای
دست و پایت بسته محکم از قفای
محتسب همراه با طبل و دهل
می زنندت اینقدر که لاتقل
می برندت سوی میدان جزا
تا در آنجا بنگری سوءالقضا
وه چه میدان محفل پیغمبران
انبیا و اولیا حاضر در آن
آه از آن رسوایی و درماندگی
وای از آن بیباکی و شرمندگی
پیش از آن کانجا رسی هشیار شو
با هزاران سوز و ماتم یار شو
گر بگرید عالمی در ماتمت
ای رفیق مهربان باشد کمت
گریه ی کس هم نیاید کار تو
جز خراش سینه ی پرخار تو
ماتم خود گیر خود ای کدخدا
گریه کن بر تن جدا بر جان جدا
گریه بر تن کن که بس نابود شد
خاک پستی بود آنچه بود شد
نعمت حق خورد و از خاکی نرست
بلکه ضایع کرد نعمت را و پست
گشت جزء این تن استیزه کار
سرکش از فرمان آن پروردگار
گریه کن بر تن که یک عالم مرض
تیر شد تن را و تن آمد عرض
سالها با جان نشست و جان نشد
غنچه شد پیش خزان خندان نشد
گریه کن بر جان که از جان برنخورد
غیر تیزاب دم خنجر نخورد
آنچه خود آورده بود از ملک جان
نی از آن مانده است جان و نی نشان
باز گردد تن به خاکستان پلید
خوار و زار و گنده مردار طرید
باز گردد جان به جانستان خجل
شرمناک و روسیاه و پا به گل
بالها بشکسته پرها ریخته
تار و پود عزتش بگسیخته
تا نشد بیگاه هنگام ندم
هان و هان بر رخش همت زن قدم
همتی کن این تن خود روح کن
روح را خود لجه ی سبوح کن
گلبنی در گلشنی چون وا شود
خاک آن را عطر گل پیدا شود
گر گلی با گل نشیند یک صباح
عطر ورد فی المساء منه فاح
این تنت با جان نشسته سالها
دیده از آن خارها و خالها
هیچ اثر از جان در او نامد پدید
نی حدیثی گفت از جان نی شنید
رفته از عمر تو پنجه بلکه بیش
از هزار افزون تورا منزل به پیش
روز رفت و آفتابت زرد شد
وان نفسهایت همه دم سرد شد
کی روی ره چون کنی ای نیکخو
فکری ار داری تو با من هم بگو
وقت تنگ و راه صعب و ناقه لنگ
کوه و دشت از تیغ دشمن پر شرنگ
از قدم زین پس نیاید ره بسر
چاره ای کن تا برآری بال و پر
فرصت پرواز کردن هم گذشت
این زمان ایام طی الارض گشت
چیست می دانی قدم باشد عمل
تنگ شد اکنون عملها را محل
بال و پر علم است آن هم فرصتی
بایدش پرواز یابد مدتی
چیست طی الارض دانی ای پسر
داده اندر راه جانان جان و سر
آن شهادت هست طی الارض تو
گشته اکنون این شهادت فرض تو
نیست منظور شهادت ای فلان
سر نهادن زیر تیغ دشمنان
نی همی غلتیدن اندر خون خویش
نی ز تیغ و نیزه کردن سینه ریش
بلکه باشد کشتن نفس و هوا
در هوای دوست خوردن غوطه ها
دل ز مهر جان و تن پرداختن
جان و تن را پیش او انداختن
دل تهی کردن ز یاد جان و تن
جان و تن دادن به راهش بی سخن
زنده شان خواهد گر او گو زنده باش
ور بخواهد سوخت رو آور به داش
جسم و جان و مال و فرزند و تبار
جمله را در راه او سازد نثار
جمله را سازد فدا در راه یار
پا زند بر جمله ابراهیم وار
چون ابراهیم آن خلیل بی مثال
کو گذشت از جان و فرزند و عیال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۵ - «سبوح قدوس رب الملائکة والروح» گفتن جبرئیل و بیهوش شدن ابراهیم خلیل
جمله را از بهر حق قربان نمود
جمله را قربان آن سلطان نمود
داده بود آن را خدای ذوالمنن
مال و فرزندی چو اسماعیل تن
آستین بر جمله افشاند از وفا
در ره آن پادشاه ذوالبها
یافت حق او را چو از خاصان خاص
نام خلت یافت از وی اختصاص
برگزید او را خداوند جلیل
خواند او را از برای خود خلیل
خلعت خلت رسید او را ز رب
آمد او را هم خلیل الله لقب
تارکش را افسر خلت رسید
مهر خلت شد به منشورش پدید
خواست از جا غیرت کروبیان
بحر غیرت گشت بزم قدسیان
غلغل سبحان ذی المجدالعلی
والجمال الفرد والعزو الثناء
شور و غوغا در میانشان درفکند
جملگی گفتند با بانگ بلند
کی خدا ای برتر از وهم و خیال
ای منزه از چه و چون و مثال
کی روا باشد که خاکی بس ذلیل
در حریم کبریا گردد خلیل
از عناصر زاده ی خاکی نسب
کی روا باشد که یابد این لقب
او کجا و رتبه ی خلت کجا
نطفه ای را اینچنین زینت کجا
مرد بقال از چه بس استاد بود
کی به پهلوی شهانش جای بود
موزه گر از جلد آهوی تتار
سازی آن را از برای سرمیار
این نکوهش نی بد اول یارشان
بود ز آغاز وجود این کارشان
یفسدو یسفک بخواندندش نخست
پس گنه کار و جهول عهد سست
این نبودی از حسد یا بغض و کین
حاش لله کی ملک هست اینچنین
بلکه از نادانی آن خلق پاک
بود از اطوار این فرزند خاک
چونکه اکثر ذات او نشناختند
جانب طعن و ملامت تاختند
از خلافت گاه در بحث و جدال
گه ز خلت در میانشان قیل و قال
آدمیزادا ببین تو چیستی
کان ملایک می نداند کیستی
قاصر از ادراک تو روحانیان
خدمتت را قدسیان بسته میان
تو خلیفه ی حقی و نایب مناب
جانشین پادشاه مستطاب
نسخه ی آیات ربانی استی
مظهر اوصاف رحمانی استی
ضرب دارالملک و اقلیم جلال
نقش دست نقشبند بی مثال
قدر خود بشناس اوج خود بدان
خویش را مفروش ارزان و مهان
اندرین بازار پرسودا و شر
مشتری بسیار داری ای پسر
مشتری افزون ز تعداد و شمار
جمله واکرده دکان از هر کنار
چونکه خود را می فروشی ای عمو
مشتری قدر دانی را بجو
قدر دان و صاحب گنج و گهر
تا تورا بر سر نهد اکلیل زر
بامدادان اسبهای خوش نژاد
برد میدان بهر بیع آن اوستاد
بانگ برزد کاسبها را ارخری
می فروشم فاش این المشتری
سوی استا شد روان از هر طرف
مشتریها کیسه ی زرشان بکف
مهتر سلطان یکی را می خرد
جانب اصطبل سلطان می برد
می برد آن را خرامان و چمان
تا به نزد پادشاه قدر دان
می دهندش جای جو قند و شکر
هم مویز خشک و هم حلوای تر
زین ز زر سازند و از سیمش لگام
جان او روبند در هر صبح و شام
صبحها کان شه برآن گردد سوار
در رکابش میرو سلطان صد هزار
سروران بوسند سمش از شعف
مهتوران گردند دورش هر طرف
آن یکی تیمار آن را انتظار
وان همی جوید ز سمش سنگ و خار
می خرد آن اسب دیگر یک فقیر
کهکشانش گاه و شعرایش سفیر
می نبیند کاه و جو الا به خواب
دایم از جوع البقر در اضطراب
نی صطبل او را نه آخور نی حصار
خوابگاه او نه جز خارا و خار
از یسار و از یمین جویای کاه
خاک بوید بهر جو تا صبحگاه
گه به هیزم کش دهد او را کرا
گه سپارد سوی حمالی ورا
زان بتر اسبی دگر کانرا خرد
مرد عصار و سوی دکانش برد
نی اثر بیند ز آب و نی زکاه
می خورد سرگین و آنهم گاه گاه
گردنش خم گشته زیر بار غنگ
شرحه شرحه گردنش از عاد سنگ
نیست تیمارش بجز از چوب تر
مهترش نی غیر گرز گاو سر
بسته چشم و دست و پا اندر حصار
گرز بر فرقش که هین روغن بیار
راه پیماید بسختی روز و شب
نی امید رحم و نی پای هرب
یکدمش آسایش و آرام نی
راه او را آخر و انجام نی
ره رود اما نبرد منزلی
زآمد و رفتن نه او را حاصلی
می رود اما نه صحرایی نه دشت
نی هوای تازه و نه سیرگشت
نی رهش را مبدئی و نی ختام
نی در آن ره منزلی و نی کنام
نی مجال خفتن او را نی شنو
تا تواند رفت گویندش برو
گر بگویم رفتم این ره سالها
ریختم هم یال و هم کوپالها
گویدش استا که جان اندر تنت
باشد این ره را بباید رفتنت
گر بگوید تابکی نبود جواب
جز که رو روای هیون با صد شتاب
ای تو در بازار این دنیای دون
مشتریها باشدت از حد فزون
چون هوا و نفس کافر کیش تو
دوستان سود خود اندیش تو
آن زن و فرزند و عم و خال تو
وان عیال خفته اندر فال تو
دشمن دیرینت آن دیو پلید
کو به تو چفسیده محکم چون کبید
جملگی آنها خریدار تو اند
در پی صید تو اشکار تو اند
می خرندت از برای بندگی
نی پی مولایی و فرخندگی
می خرندت زیر صد بارت کشند
یا کنندت پوست بر دارت کشند
آن یکی خواهد پی شبکاریت
وان دگر حمالی این عصاریت
وان کشد تا از تو کین جد و مام
کینه های آن نیاکان گرام
این خریداران گدایان طریق
جملگی عباس دوسند ای رفیق
آن خریداران عور کفش دزد
از تو خواهند آش و نان و کار مزد
یک خریدار دگر باشد تورا
پادشاه جمله شاهانش گدا
پادشاهی کشورش ملک وجود
کشورش را نی جهات و نی حدود
بلکه بر ملک عدم هم حکمران
بر وجود و بر عدم حکمش روان
سکه در لاهوت و در ناسوت زد
نوبت از لاهوت در ناسوت زد
قاف تا قافش همه گنج گران
سفره ی او از مکان تا لامکان
مشتری او انبیا و اولیا
ملک سرمد مایه دست قالها
عقد ایجابش اگر جویی همین
انّ الله اشتری من مؤمنین
مانده از تو یک قبول ای نیکبخت
سر بجنبان تکیه زن بالای تخت
بنده ی او گرد پس آزاد زی
رو غم او خور ز هر غم شادزی
بنده ی او همچو ابراهیم باش
پیش تیغ نار او تسلیم باش
جمله را قربان آن سلطان نمود
داده بود آن را خدای ذوالمنن
مال و فرزندی چو اسماعیل تن
آستین بر جمله افشاند از وفا
در ره آن پادشاه ذوالبها
یافت حق او را چو از خاصان خاص
نام خلت یافت از وی اختصاص
برگزید او را خداوند جلیل
خواند او را از برای خود خلیل
خلعت خلت رسید او را ز رب
آمد او را هم خلیل الله لقب
تارکش را افسر خلت رسید
مهر خلت شد به منشورش پدید
خواست از جا غیرت کروبیان
بحر غیرت گشت بزم قدسیان
غلغل سبحان ذی المجدالعلی
والجمال الفرد والعزو الثناء
شور و غوغا در میانشان درفکند
جملگی گفتند با بانگ بلند
کی خدا ای برتر از وهم و خیال
ای منزه از چه و چون و مثال
کی روا باشد که خاکی بس ذلیل
در حریم کبریا گردد خلیل
از عناصر زاده ی خاکی نسب
کی روا باشد که یابد این لقب
او کجا و رتبه ی خلت کجا
نطفه ای را اینچنین زینت کجا
مرد بقال از چه بس استاد بود
کی به پهلوی شهانش جای بود
موزه گر از جلد آهوی تتار
سازی آن را از برای سرمیار
این نکوهش نی بد اول یارشان
بود ز آغاز وجود این کارشان
یفسدو یسفک بخواندندش نخست
پس گنه کار و جهول عهد سست
این نبودی از حسد یا بغض و کین
حاش لله کی ملک هست اینچنین
بلکه از نادانی آن خلق پاک
بود از اطوار این فرزند خاک
چونکه اکثر ذات او نشناختند
جانب طعن و ملامت تاختند
از خلافت گاه در بحث و جدال
گه ز خلت در میانشان قیل و قال
آدمیزادا ببین تو چیستی
کان ملایک می نداند کیستی
قاصر از ادراک تو روحانیان
خدمتت را قدسیان بسته میان
تو خلیفه ی حقی و نایب مناب
جانشین پادشاه مستطاب
نسخه ی آیات ربانی استی
مظهر اوصاف رحمانی استی
ضرب دارالملک و اقلیم جلال
نقش دست نقشبند بی مثال
قدر خود بشناس اوج خود بدان
خویش را مفروش ارزان و مهان
اندرین بازار پرسودا و شر
مشتری بسیار داری ای پسر
مشتری افزون ز تعداد و شمار
جمله واکرده دکان از هر کنار
چونکه خود را می فروشی ای عمو
مشتری قدر دانی را بجو
قدر دان و صاحب گنج و گهر
تا تورا بر سر نهد اکلیل زر
بامدادان اسبهای خوش نژاد
برد میدان بهر بیع آن اوستاد
بانگ برزد کاسبها را ارخری
می فروشم فاش این المشتری
سوی استا شد روان از هر طرف
مشتریها کیسه ی زرشان بکف
مهتر سلطان یکی را می خرد
جانب اصطبل سلطان می برد
می برد آن را خرامان و چمان
تا به نزد پادشاه قدر دان
می دهندش جای جو قند و شکر
هم مویز خشک و هم حلوای تر
زین ز زر سازند و از سیمش لگام
جان او روبند در هر صبح و شام
صبحها کان شه برآن گردد سوار
در رکابش میرو سلطان صد هزار
سروران بوسند سمش از شعف
مهتوران گردند دورش هر طرف
آن یکی تیمار آن را انتظار
وان همی جوید ز سمش سنگ و خار
می خرد آن اسب دیگر یک فقیر
کهکشانش گاه و شعرایش سفیر
می نبیند کاه و جو الا به خواب
دایم از جوع البقر در اضطراب
نی صطبل او را نه آخور نی حصار
خوابگاه او نه جز خارا و خار
از یسار و از یمین جویای کاه
خاک بوید بهر جو تا صبحگاه
گه به هیزم کش دهد او را کرا
گه سپارد سوی حمالی ورا
زان بتر اسبی دگر کانرا خرد
مرد عصار و سوی دکانش برد
نی اثر بیند ز آب و نی زکاه
می خورد سرگین و آنهم گاه گاه
گردنش خم گشته زیر بار غنگ
شرحه شرحه گردنش از عاد سنگ
نیست تیمارش بجز از چوب تر
مهترش نی غیر گرز گاو سر
بسته چشم و دست و پا اندر حصار
گرز بر فرقش که هین روغن بیار
راه پیماید بسختی روز و شب
نی امید رحم و نی پای هرب
یکدمش آسایش و آرام نی
راه او را آخر و انجام نی
ره رود اما نبرد منزلی
زآمد و رفتن نه او را حاصلی
می رود اما نه صحرایی نه دشت
نی هوای تازه و نه سیرگشت
نی رهش را مبدئی و نی ختام
نی در آن ره منزلی و نی کنام
نی مجال خفتن او را نی شنو
تا تواند رفت گویندش برو
گر بگویم رفتم این ره سالها
ریختم هم یال و هم کوپالها
گویدش استا که جان اندر تنت
باشد این ره را بباید رفتنت
گر بگوید تابکی نبود جواب
جز که رو روای هیون با صد شتاب
ای تو در بازار این دنیای دون
مشتریها باشدت از حد فزون
چون هوا و نفس کافر کیش تو
دوستان سود خود اندیش تو
آن زن و فرزند و عم و خال تو
وان عیال خفته اندر فال تو
دشمن دیرینت آن دیو پلید
کو به تو چفسیده محکم چون کبید
جملگی آنها خریدار تو اند
در پی صید تو اشکار تو اند
می خرندت از برای بندگی
نی پی مولایی و فرخندگی
می خرندت زیر صد بارت کشند
یا کنندت پوست بر دارت کشند
آن یکی خواهد پی شبکاریت
وان دگر حمالی این عصاریت
وان کشد تا از تو کین جد و مام
کینه های آن نیاکان گرام
این خریداران گدایان طریق
جملگی عباس دوسند ای رفیق
آن خریداران عور کفش دزد
از تو خواهند آش و نان و کار مزد
یک خریدار دگر باشد تورا
پادشاه جمله شاهانش گدا
پادشاهی کشورش ملک وجود
کشورش را نی جهات و نی حدود
بلکه بر ملک عدم هم حکمران
بر وجود و بر عدم حکمش روان
سکه در لاهوت و در ناسوت زد
نوبت از لاهوت در ناسوت زد
قاف تا قافش همه گنج گران
سفره ی او از مکان تا لامکان
مشتری او انبیا و اولیا
ملک سرمد مایه دست قالها
عقد ایجابش اگر جویی همین
انّ الله اشتری من مؤمنین
مانده از تو یک قبول ای نیکبخت
سر بجنبان تکیه زن بالای تخت
بنده ی او گرد پس آزاد زی
رو غم او خور ز هر غم شادزی
بنده ی او همچو ابراهیم باش
پیش تیغ نار او تسلیم باش
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۷ - شاه اولیا که فرمود الهی ما عبدتک خوفاً من نارک
طاعت من نی ز شوق جنت است
نی ز بیم آتش پر وحشت است
از عبادت نی طمع دارم نه بیم
هرچه می خواهی بکن ما از توایم
گر ببخشی ور بسوزانی رواست
نی کسی را جرأت چون و چراست
بنده را با این کن و آن کن چه کار
ملک ملک توست ای پروردگار
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگیهامان همه شرمندگیست
چون تورا اهل پرستش یافتم
در سپاس و طاعتت بشتافتم
چون تورا دیدم سزاوار سپاس
بندگی را هم بر آن کردم قیاس
برالوهیت دو دیده دوختم
وز خدایی بندگی آموختم
بندگی آموز از آن آزاده مرد
کس خدا را بندگی چون او نکرد
هان و هان همراه آن آزاد رو
بگذر از مزدوری و آزاد شو
چیست آزادی در این ره بندگی
بندگی شد شاهی و فرخندگی
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت ز خوف و خشیت است
زین نکوتر اینکه چون من بنده ام
بندگیها می کنم تا زنده ام
خویشتن بینی در اینها اندر است
طاعت احرار از اینها برتر است
طاعت آزادگان دانی که چیست
این که در نیت بجز معبود نیست
چونکه او را اهل طاعت دیده اند
طاعت او زین سبب بگزیده اند
چون سزاوار نماز و طاعت است
طاعت او خواجگی و حشمت است
بنده باید بودن اما ای پسر
طاعت آزادگان باشد هنر
طاعت احرار خواهند از شما
نی ز قید بندگی گشتن رها
جوید از تو طاعت احرار را
نی ز سر کردن برون افسار را
نی ز بیم آتش پر وحشت است
از عبادت نی طمع دارم نه بیم
هرچه می خواهی بکن ما از توایم
گر ببخشی ور بسوزانی رواست
نی کسی را جرأت چون و چراست
بنده را با این کن و آن کن چه کار
ملک ملک توست ای پروردگار
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگیهامان همه شرمندگیست
چون تورا اهل پرستش یافتم
در سپاس و طاعتت بشتافتم
چون تورا دیدم سزاوار سپاس
بندگی را هم بر آن کردم قیاس
برالوهیت دو دیده دوختم
وز خدایی بندگی آموختم
بندگی آموز از آن آزاده مرد
کس خدا را بندگی چون او نکرد
هان و هان همراه آن آزاد رو
بگذر از مزدوری و آزاد شو
چیست آزادی در این ره بندگی
بندگی شد شاهی و فرخندگی
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت ز خوف و خشیت است
زین نکوتر اینکه چون من بنده ام
بندگیها می کنم تا زنده ام
خویشتن بینی در اینها اندر است
طاعت احرار از اینها برتر است
طاعت آزادگان دانی که چیست
این که در نیت بجز معبود نیست
چونکه او را اهل طاعت دیده اند
طاعت او زین سبب بگزیده اند
چون سزاوار نماز و طاعت است
طاعت او خواجگی و حشمت است
بنده باید بودن اما ای پسر
طاعت آزادگان باشد هنر
طاعت احرار خواهند از شما
نی ز قید بندگی گشتن رها
جوید از تو طاعت احرار را
نی ز سر کردن برون افسار را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۸ - حکایت بشر حافی و توبه او بر دست حضرت امام موسی کاظم ع
قبله هفتم به راهی می گذشت
از جمالش گشته روشن شهر و دشت
بر در یک خانه افتادش گذار
خانه ای بس عالی و محکم حصار
دید تا چرخ نهم از آن سرای
های و هوی رقص و بانگ نوش و نای
از سماع چنگ و شور نای و نوش
اندرین نه گنبد افتاده خروش
لولیان در رقص و مطرب در سرود
بربط اندر ناله و در نغمه عود
یکطرف فریاد دف با بانگ نی
یکطرف شور شراب و جوش می
ساقیان در دور ساغرها به کف
باده نوشان حلقه حلقه هر طرف
شاهدان در عشوه ها و نازها
زلفشان در دست شاهد بازها
پیش کاران از برون و از درون
از شمار افزون و زاندازه برون
حاجبان استاده اندر هر کنار
دیده ها بیدار و جانها هوشیار
حاجبی را گفت آن شاه زمن
از که باشد این سرای مؤتمن
گردنش آیا بطوق بندگی ست
یا که آزاد است و کس را بنده نیست
گفت حاجب با امام بیهمال
هی چه می گویی برو چشمی بمال
خواجه ی ما بر خداوندان خداست
بنده گفتن کی چنین کس را سزاست
منعم و مفلس گدای خوان اوست
جیره خوار سفره ی احسان اوست
صاحب این خانه بشر حافی است
این سخنها کی به وصفش کافی است
محفلش را صد چو زهره ساقی است
صدهزارش بنده ی قبچاقی است
پر شده از بندگانش شهر و کو
خواجه و مولی و آزاد است او
گفت آن شه راست گفتی بنده نیست
کی چنینها راه و رسم بندگی ست
بنده باید در خور خواجه نژند
حلقه اندر گوش و در گردن کمند
بندگان را داغ باید بر جبین
گوشها بر حکم و سرها بر زمین
آری آزاد است از خواجه بری
خواجه زان بیزار و دلگیر و عری
بنده است از خواجه اش بگریخته
استری افسار خود بگسیخته
می جهد بر کوه و برزن بی فسار
جفته می اندازد از یمن و یسار
بنده گر بودی کجا خودسر شدی
گر نه آزاد است کای کافر شدی
کافر و مولی مسلمان هواست
بنده ی شیطان و آزاد خداست
هرکه شد آزاد درگاه خدا
بنده شد هر پاک و هر ناپاک را
کافر حربی اسیر بنده ماند
چونکه حق را خواجه و مولی نخواند
چون بظاهر بندگی از خود فکند
هم بظاهر شد اسیر حبس و بند
مشرک باطن چو در شرک خفی ست
حبس و قید او به باطن مختفی ست
ظاهر او ظاهر آزادگان
لیکن از باطن به صد زندان نهان
از یکی آزاد و صد جا بنده است
در حقیقت مرده صورت زنده است
گرچه از تن بنده شد پورحبش
لیک جانش نغز آزاد است و خوش
گرچه مملوکت به تن باشد رفیق
جان او آزادگان را شد رفیق
برق تن از برق جان اولی تر است
درد ظاهر از نهان اولی تر است
بندگان را تن به حبس بندگی ست
جانشان را لیک قید حبس نیست
این گرفتاران دنیای پلید
نامشان آزاد و جانهاشان عبید
بندگان یکجا اسیر این خواجگان
در گرو هستند در سیصد دکان
بنده را از مردن آزادی رسد
خواجگان مانند در حبس ابد
بندگان را بند برپا و گل است
خواجگان را بند در قید دل است
آن یکی از یک سخن آزاد زیست
جز جهاد اکبر این را چاره نیست
ای خوشا زین بندگی ای بندگان
آه از این آزادی ای آزادگان
ای خدا بازم خر از آزادگی
گردنم را نه کمند بندگی
رفت حاجب در درون آن سرای
شمه ای با خواجه گفت آن ماجرای
خواجه را آتش فتاد اندر نهاد
می زند بر بیخ تیشه اوستاد
تیر چون از شست قابل در رود
سینه ی آماده را برهم درد
تخم آن دهقان کامل کشت چون
خوشه ای سر زد ز خاک آید برون
از جمالش گشته روشن شهر و دشت
بر در یک خانه افتادش گذار
خانه ای بس عالی و محکم حصار
دید تا چرخ نهم از آن سرای
های و هوی رقص و بانگ نوش و نای
از سماع چنگ و شور نای و نوش
اندرین نه گنبد افتاده خروش
لولیان در رقص و مطرب در سرود
بربط اندر ناله و در نغمه عود
یکطرف فریاد دف با بانگ نی
یکطرف شور شراب و جوش می
ساقیان در دور ساغرها به کف
باده نوشان حلقه حلقه هر طرف
شاهدان در عشوه ها و نازها
زلفشان در دست شاهد بازها
پیش کاران از برون و از درون
از شمار افزون و زاندازه برون
حاجبان استاده اندر هر کنار
دیده ها بیدار و جانها هوشیار
حاجبی را گفت آن شاه زمن
از که باشد این سرای مؤتمن
گردنش آیا بطوق بندگی ست
یا که آزاد است و کس را بنده نیست
گفت حاجب با امام بیهمال
هی چه می گویی برو چشمی بمال
خواجه ی ما بر خداوندان خداست
بنده گفتن کی چنین کس را سزاست
منعم و مفلس گدای خوان اوست
جیره خوار سفره ی احسان اوست
صاحب این خانه بشر حافی است
این سخنها کی به وصفش کافی است
محفلش را صد چو زهره ساقی است
صدهزارش بنده ی قبچاقی است
پر شده از بندگانش شهر و کو
خواجه و مولی و آزاد است او
گفت آن شه راست گفتی بنده نیست
کی چنینها راه و رسم بندگی ست
بنده باید در خور خواجه نژند
حلقه اندر گوش و در گردن کمند
بندگان را داغ باید بر جبین
گوشها بر حکم و سرها بر زمین
آری آزاد است از خواجه بری
خواجه زان بیزار و دلگیر و عری
بنده است از خواجه اش بگریخته
استری افسار خود بگسیخته
می جهد بر کوه و برزن بی فسار
جفته می اندازد از یمن و یسار
بنده گر بودی کجا خودسر شدی
گر نه آزاد است کای کافر شدی
کافر و مولی مسلمان هواست
بنده ی شیطان و آزاد خداست
هرکه شد آزاد درگاه خدا
بنده شد هر پاک و هر ناپاک را
کافر حربی اسیر بنده ماند
چونکه حق را خواجه و مولی نخواند
چون بظاهر بندگی از خود فکند
هم بظاهر شد اسیر حبس و بند
مشرک باطن چو در شرک خفی ست
حبس و قید او به باطن مختفی ست
ظاهر او ظاهر آزادگان
لیکن از باطن به صد زندان نهان
از یکی آزاد و صد جا بنده است
در حقیقت مرده صورت زنده است
گرچه از تن بنده شد پورحبش
لیک جانش نغز آزاد است و خوش
گرچه مملوکت به تن باشد رفیق
جان او آزادگان را شد رفیق
برق تن از برق جان اولی تر است
درد ظاهر از نهان اولی تر است
بندگان را تن به حبس بندگی ست
جانشان را لیک قید حبس نیست
این گرفتاران دنیای پلید
نامشان آزاد و جانهاشان عبید
بندگان یکجا اسیر این خواجگان
در گرو هستند در سیصد دکان
بنده را از مردن آزادی رسد
خواجگان مانند در حبس ابد
بندگان را بند برپا و گل است
خواجگان را بند در قید دل است
آن یکی از یک سخن آزاد زیست
جز جهاد اکبر این را چاره نیست
ای خوشا زین بندگی ای بندگان
آه از این آزادی ای آزادگان
ای خدا بازم خر از آزادگی
گردنم را نه کمند بندگی
رفت حاجب در درون آن سرای
شمه ای با خواجه گفت آن ماجرای
خواجه را آتش فتاد اندر نهاد
می زند بر بیخ تیشه اوستاد
تیر چون از شست قابل در رود
سینه ی آماده را برهم درد
تخم آن دهقان کامل کشت چون
خوشه ای سر زد ز خاک آید برون
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۹ - حکایت دهقان و کشت او
لیک می باید زمین از شوره پاک
هم نظر باید ز مهر تابناک
تخم اگر در شوره زاران کاشتی
بالله ار یک حبه زان برداشتی
ور بریزی تخم را در سایه ای
نی از آن سودی بری نه مایه ای
معجز احمد که مه را می شکافت
در دل بوجهل جاهل ره نیافت
جمله قرآن را به آواز بلند
خواند براو وزجا آن را نکند
جلوه اش افکند لیکن بی سخن
شور اندر جان اویس اندر قرن
جذبه اش سلمان بسوی خویش خواند
جانب یثرب ز اصطخرش دواند
از عنایت خواجه چون حق یار داشت
بشر بود و با بشارت کار داشت
آن دم استاد در وی در گرفت
افسر آزادی از سر برگرفت
شعله ای در پنبه زارش اوفتاد
خرمنش را دانه دانه برد باد
برقی آمد خانمانش را بسوخت
نوری آمد شمع او را برفروخت
یک نسیمی خواست از اتلال مجد
زان نسیمش جان برقص افتاد و وجد
گوشه ی چشمی به رویش باز شد
پر شکسته صعوه اش شهباز شد
نعره ای از دل کشید او بیدرنگ
زد گریبان چاک افسر زد به سنگ
از تن خود زینت و زیور فکند
بانگ زد آنگه به آواز بلند
کی گدایان جانب ما الصلا
خانه ی بشراست یغما الصلا
خانمان بشر را غارت کنید
بردم استاد من رحمت کنید
این سر من بی کلاه و تاج به
خانه ی من غارت و تاراج به
خانمان من همه بر باد باد
بندگانم جملگی آزاد باد
این شما این خانه این گنج گهر
هر که خواهد هرچه خواهد گو ببر
پس عیان اکنون مرا کاری فتاد
رفتم و ایزد شما را یار باد
این بگفت و لرز لرزان همچو بید
پابرهنه جانب حضرت دوید
قطره ای خود را سوی قلزم کشید
ذره ای تا مهر نورافشان رسید
سر برهنه پا برهنه جان نژند
خویش را در پای آن سرور فکند
سیل اشک از دیدگان بر رو گشاد
سر به پای آن شه دوران نهاد
کی چراغ دین و مصباح هدی
ای سفینه دین حق را ناخدا
ای دمت عیسی منم عظم رمیم
ای من آن قبطی تو مسای کلیم
این عظام مرده را دادی حیات
دادی از فرعون قبطی را نجات
توبه کردم توبه ای سلطان دین
توبه کردم ای امام مؤمنین
زد رهم دیو از فسوس دمدمه
توبه کردم زانچه می کردم همه
توبه از آزادی و از خواجگی
صد هزاران توبه ها از راجگی
بنده گشتم بنده ی فرمان پذیر
خواهیم قنبر بخوان خواهی بشیر
من ز بهر بندگی اولی ستم
بنده ی کاکای آن آقاستم
بنده هستم حلقه کن در گوش من
بر جبینم داغ و مهرم بر دهن
گفت با وی آن شه عالیجناب
خیز از جا ان لک حسن مآب
توبه مقبول است در درگاه حق
تا دم مرگست باز آن راه حق
چونکه مشغول گناهی و خطا
او بسوی خویش می خواند تورا
تو همی پس پس روی او از عقب
آیدت گوید الی این الهرب
می گریزی تو از او او از قفا
آید و گوید که بس کن این جفا
تو گریزی او چه مام مهربان
هم بغل بگشوده دنبالت روان
برده پستان عنایت را بکف
از قفایت می دود از هر طرف
بین ز بهرت شیر این پستان بجوش
باز گرد و شیر این پستان بنوش
باز گرد ای بنده ی ما باز گرد
بیش از این گرد جفا کاری مگرد
تا بکی جویی ز وصل ما فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
گر طلاق وصل ما دادی بیا
باز گرد و کن رجوع ای بیوفا
هست رجعی این طلاق ای تندخو
زانکه بیزاری ز تو باشد نه او
صد طلاق از گفته ای نبود فراق
نیست اینجا سه طلاق و نه طلاق
می گریزی گر تو از ما کوبکو
ما تورا از هر طرف در جستجو
گر شکستی توبه صدبار از هزار
توبه ات را می خرم بازش بیار
گر تو تخم جنگ با ما کاشتی
نیست ما را با تو غیر از آشتی
هم نظر باید ز مهر تابناک
تخم اگر در شوره زاران کاشتی
بالله ار یک حبه زان برداشتی
ور بریزی تخم را در سایه ای
نی از آن سودی بری نه مایه ای
معجز احمد که مه را می شکافت
در دل بوجهل جاهل ره نیافت
جمله قرآن را به آواز بلند
خواند براو وزجا آن را نکند
جلوه اش افکند لیکن بی سخن
شور اندر جان اویس اندر قرن
جذبه اش سلمان بسوی خویش خواند
جانب یثرب ز اصطخرش دواند
از عنایت خواجه چون حق یار داشت
بشر بود و با بشارت کار داشت
آن دم استاد در وی در گرفت
افسر آزادی از سر برگرفت
شعله ای در پنبه زارش اوفتاد
خرمنش را دانه دانه برد باد
برقی آمد خانمانش را بسوخت
نوری آمد شمع او را برفروخت
یک نسیمی خواست از اتلال مجد
زان نسیمش جان برقص افتاد و وجد
گوشه ی چشمی به رویش باز شد
پر شکسته صعوه اش شهباز شد
نعره ای از دل کشید او بیدرنگ
زد گریبان چاک افسر زد به سنگ
از تن خود زینت و زیور فکند
بانگ زد آنگه به آواز بلند
کی گدایان جانب ما الصلا
خانه ی بشراست یغما الصلا
خانمان بشر را غارت کنید
بردم استاد من رحمت کنید
این سر من بی کلاه و تاج به
خانه ی من غارت و تاراج به
خانمان من همه بر باد باد
بندگانم جملگی آزاد باد
این شما این خانه این گنج گهر
هر که خواهد هرچه خواهد گو ببر
پس عیان اکنون مرا کاری فتاد
رفتم و ایزد شما را یار باد
این بگفت و لرز لرزان همچو بید
پابرهنه جانب حضرت دوید
قطره ای خود را سوی قلزم کشید
ذره ای تا مهر نورافشان رسید
سر برهنه پا برهنه جان نژند
خویش را در پای آن سرور فکند
سیل اشک از دیدگان بر رو گشاد
سر به پای آن شه دوران نهاد
کی چراغ دین و مصباح هدی
ای سفینه دین حق را ناخدا
ای دمت عیسی منم عظم رمیم
ای من آن قبطی تو مسای کلیم
این عظام مرده را دادی حیات
دادی از فرعون قبطی را نجات
توبه کردم توبه ای سلطان دین
توبه کردم ای امام مؤمنین
زد رهم دیو از فسوس دمدمه
توبه کردم زانچه می کردم همه
توبه از آزادی و از خواجگی
صد هزاران توبه ها از راجگی
بنده گشتم بنده ی فرمان پذیر
خواهیم قنبر بخوان خواهی بشیر
من ز بهر بندگی اولی ستم
بنده ی کاکای آن آقاستم
بنده هستم حلقه کن در گوش من
بر جبینم داغ و مهرم بر دهن
گفت با وی آن شه عالیجناب
خیز از جا ان لک حسن مآب
توبه مقبول است در درگاه حق
تا دم مرگست باز آن راه حق
چونکه مشغول گناهی و خطا
او بسوی خویش می خواند تورا
تو همی پس پس روی او از عقب
آیدت گوید الی این الهرب
می گریزی تو از او او از قفا
آید و گوید که بس کن این جفا
تو گریزی او چه مام مهربان
هم بغل بگشوده دنبالت روان
برده پستان عنایت را بکف
از قفایت می دود از هر طرف
بین ز بهرت شیر این پستان بجوش
باز گرد و شیر این پستان بنوش
باز گرد ای بنده ی ما باز گرد
بیش از این گرد جفا کاری مگرد
تا بکی جویی ز وصل ما فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
گر طلاق وصل ما دادی بیا
باز گرد و کن رجوع ای بیوفا
هست رجعی این طلاق ای تندخو
زانکه بیزاری ز تو باشد نه او
صد طلاق از گفته ای نبود فراق
نیست اینجا سه طلاق و نه طلاق
می گریزی گر تو از ما کوبکو
ما تورا از هر طرف در جستجو
گر شکستی توبه صدبار از هزار
توبه ات را می خرم بازش بیار
گر تو تخم جنگ با ما کاشتی
نیست ما را با تو غیر از آشتی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۱ - اثبات قدرت و ثبوت معاد جسمانی و رفع شبهه از منکرین معاد
چون شنید آن مرد عارف این سخن
راست آمد نزد شیخ مؤتمن
آب در چشم و تبسم در دهان
دل پر از سوز و زبان شکرفشان
شیخ گفت او را که ای کافر نهاد
آن تویی کت نیست تصدیق معاد
باورت ناید ز سوز واپسین
راست نشماری تو روز راستین
گفت اگر می پرسی از کردار من
وز رسوم بندگی و کار من
آری آری آن منم خاکم بسر
کز قیامت نزد من نبود خبر
حق بجانب باشدت ای نبکخت
کار من ماند به آن گفتار سخت
راستی گفتی سربسر اعمال من
منکران حشر را باشد ردن
آنکه باور نبودش روز پسین
طاعتش باشد چنان کارش چنین
ور سخن در اعتقاد خاطر است
حق دانایی که دل را ناظر است
هم به آن مبدع که بی پرگاردست
صورت هستی بر آن الواح بست
نقش ابداع اندرین محفل نگاشت
قبه ی گردان گردون برفراشت
هردو هفت مخترع را بر زبر
زد قلم پرگار رحمت از هنر
خامه ی ایجاد او نیرنگها
زد بر این دریا برآمد رنگها
قدرتش دم بر قلم زد شد رقم
صدهزاران نقش بر لوح و قلم
کرد بهر امتزاج آب وطین
قاف قدرت را به کاف کن قرین
روح را آرایش انهار کرد
واندران بزم چمن سالار کرد
کرد با قدرت شریک اخلاص را
زد جلا مرآت خاص الخاص را
پس مقابل داشت با بحر وجود
منعکس شد اندر آنجا آنچه بود
نور اسماء جمله اندر وی بتافت
پس ملک در سجده از هیبت شتافت
هم به طیاران جو ملک قدس
هم به حق محرمان بزم انس
هم به آن مرغان لاهوتی دگر
هم به شهبازان ناسوتی مقر
هم به مشتاقان انوار جمال
خلوت آرایان ایوان وصال
هم به صیاحان شام ارغنون
مقصد اصلی و امر کاف و نون
رهنمایان صراط المستقیم
بانیان ربط حادث با قدیم
هم به آن قطب سماء اصطفی
فذلک جمع حساب انبیا
محور تدویر ارشاد همه
غایت تکوین ایجاد همه
مجمع البحرین امکان وجوب
پرده دار خلوت غیب الغیوب
وآصل قوسین تنزیل صعود
منتهای مبدع غیب و شهود
خامه ی ایجاد را اول رقم
نامه ی پیغمبری را محتشم
لطمع زن بر لجه ی دریای فیض
حاصل آن موج توفان زای فیض
هم به آن منصوص نص انما
هم به آن مخصوص تاج لافتی
مصدر دین را نخستین اشتقاق
حق و باطل را بزرگین افتوراق
تالی آیات اسرار علن
لازم بین نبی را بی سخن
والی ملک ولایت را نخست
خاتمیت از ظهور او درست
لازم و ملزوم با هم متصل
در تجلی دان و در آن آب و گل
بود پیش از امتزاج آب و خاک
نورشان از صقع اعلی تابناک
در تجلی بعد از آن از پرده ها
پرده های ذات پاک انبیا
تا عنایت خواست سازد آشکار
از حجاب استتاران تنگبار
مادر دوران که در آغاز خلق
بود آبستن رسیدش گاه طلق
چون عنایت شد قرین جفت مام
گشت آبستن به طفل فیض نام
چون زمان حمل را طی شد شهور
فیض اعظم کرد از مطلع ظهور
آشکارا شد ز رحمت زان طلق
لازم و ملزوم با هم معتنق
فیض اعظم را ظهور آن کفیل
خاتمیت را بروز آن دلیل
هم به آن انوار منشق زین دو نور
محفل ایجاد تکوین را صدور
نامهای اعظم یزدان پاک
برجهای استوار این حباک
کاعتقاد من به محشر محکم است
دل ز هول روز محشر پر غم است
منکر روز قیامت نیستم
بلکه اندر هول آن فانیستم
این بگفت و با دو چشم خون فشان
شد بسوی خانه زان محفل روان
این سخن گر از تواضع بود ازو
در حق تو راست باشد مو به مو
گرچه داری صاف بیغش اعتقاد
در عملهایت هزاران داد داد
داد از کردار ناهنجار تو
تا چه آرد پیش تو کردار تو
آه از این نفس بدکردار تو
وز هواهای خدا آزار تو
پرده ی شرم و حیا برداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی
نی حیا کردی ز لطف و رحمتش
نی حذر کردی ز قهر و سطوتش
نی وفا را یاد کردی نی جفا
نی بخود رحمی نه شرمی از خدا
خویش را خواهی شناسی ای فلان
جبرئیل فاش و شیطان نهان
در مساجد ادهم و شبلی استی
خود تو می دانی به خلوت چیستی
نیک می دانی شمار نیک و بد
یاد ناری از شمار کار خود
از برای دیگران علامه ای
بهر خود لیک ابله خودکامه ای
گر کسی نشناسدت ای حیله باز
می شناسم من تورا از دیرباز
گر فریبی دیگران را از سخن
از درونت آگهم من دم مزن
ور زنی دم از پشیمانی بگو
عذرهای آنچه می دانی بگو
گرچه کردارت ره گفتار بست
بر دهان و بر لبت مسمار بست
لابه کن لیک از درون سینه کن
توبه کن اما نه چون پارینه کن
عذرها میگو ولی آهسته گو
گفته ها راکن رها ناگفته گو
دیده افکن بر زمین گو زیر لب
ای خدا این الهرب این الهرب
گه نظر افکن بسوی آسمان
یارب و یا رب بگو زیر زبان
نیم شبها رشته بر گردن فکن
توبه کن از توبه های خویشتن
توبه کن اما نه چون پیرار و پار
خون دل از دیده بر دامن بیار
هان شب عمر تورا آمد سحر
مرغ شبخوان هم بهم زد بال و پر
صبح رحلت می دمد بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
گرچه نومیدی ز خود اما رحیم
باز می گوید بیا بی خوف و بیم
شاه عمرت را سحرگاهان رسید
خیط ابیض آمد از اسود پدید
خانه ی تن را خروسی ای زبان
کو خروشت ای خروس و کو فغان
ای زبان نه تو خروس خانه ای
تا بکی در فکر آب و دانه ای
بلکه در خوابی و شب بیگاه شد
اختر شبگرد اندر چاه شد
صبح نزدیک آمد ای مرغ سحر
برکش افغان و برافشان بال و پر
شد سحرگه ای خروس آواز کن
بال و پر برهمزن و پرواز کن
گوش بر بانگ خروس عرش دار
بانگ آن بشنو تو هم بانگی برآر
جمله در خوابند اهل این سرای
هم دل و هم روح هم عقل و قوای
ای خروس آخر خموشی تا به چند
نالها سر کن به آواز بلند
اهل این ویرانه را بیدار کن
وین جمال طبعشان هشیار کن
منعشان زین خواب پر تشویش کن
جمله را مشغول کار خویش کن
دیده را گو تا بگرید زار زار
بر من و بر خود چه باران بهار
گو به دندان تا بخاید پشت دست
هم به دندان گو که مشت آرد شکست
گو به ناخن تا خراشد سینه را
تازه سازد سوزش دیرینه را
گو به دستان تا دو کف بر سر زند
گر به سر کف گه به زانو بر زند
هم به سر گو تا بکوبد خود به سنگ
هم بپا گو تا شود کوتاه و لنگ
گو به این افسرده دل تا خون شود
خون شود از دیده ها بیرون شود
خود همی تا می توانی داد کن
بردر او روز و شب فریاد کن
تن فتاده پای آخور تا بچند
هی بزن از جا برآور زین جمند
اندرین اصطبل تا کی روز و شب
در کمیز خویش غلطی ای عجب
سیصد انبار دگر کاه و شعیر
برده گیر و خورده گیر و ریده گیر
هین بکش افسار خود از دست نفس
ده رهایی خویش را از دست نفس
همتی کن پا برون نه زین صطبل
سوی میدان تاز با صد کوس و طبل
همچو بشر حافی آن آزاده مرد
کو دوصد زنجیر آهن پاره کرد
پا برهنه جست از زندان بدر
تا برآن پادشاه بحر و بر
راست آمد نزد شیخ مؤتمن
آب در چشم و تبسم در دهان
دل پر از سوز و زبان شکرفشان
شیخ گفت او را که ای کافر نهاد
آن تویی کت نیست تصدیق معاد
باورت ناید ز سوز واپسین
راست نشماری تو روز راستین
گفت اگر می پرسی از کردار من
وز رسوم بندگی و کار من
آری آری آن منم خاکم بسر
کز قیامت نزد من نبود خبر
حق بجانب باشدت ای نبکخت
کار من ماند به آن گفتار سخت
راستی گفتی سربسر اعمال من
منکران حشر را باشد ردن
آنکه باور نبودش روز پسین
طاعتش باشد چنان کارش چنین
ور سخن در اعتقاد خاطر است
حق دانایی که دل را ناظر است
هم به آن مبدع که بی پرگاردست
صورت هستی بر آن الواح بست
نقش ابداع اندرین محفل نگاشت
قبه ی گردان گردون برفراشت
هردو هفت مخترع را بر زبر
زد قلم پرگار رحمت از هنر
خامه ی ایجاد او نیرنگها
زد بر این دریا برآمد رنگها
قدرتش دم بر قلم زد شد رقم
صدهزاران نقش بر لوح و قلم
کرد بهر امتزاج آب وطین
قاف قدرت را به کاف کن قرین
روح را آرایش انهار کرد
واندران بزم چمن سالار کرد
کرد با قدرت شریک اخلاص را
زد جلا مرآت خاص الخاص را
پس مقابل داشت با بحر وجود
منعکس شد اندر آنجا آنچه بود
نور اسماء جمله اندر وی بتافت
پس ملک در سجده از هیبت شتافت
هم به طیاران جو ملک قدس
هم به حق محرمان بزم انس
هم به آن مرغان لاهوتی دگر
هم به شهبازان ناسوتی مقر
هم به مشتاقان انوار جمال
خلوت آرایان ایوان وصال
هم به صیاحان شام ارغنون
مقصد اصلی و امر کاف و نون
رهنمایان صراط المستقیم
بانیان ربط حادث با قدیم
هم به آن قطب سماء اصطفی
فذلک جمع حساب انبیا
محور تدویر ارشاد همه
غایت تکوین ایجاد همه
مجمع البحرین امکان وجوب
پرده دار خلوت غیب الغیوب
وآصل قوسین تنزیل صعود
منتهای مبدع غیب و شهود
خامه ی ایجاد را اول رقم
نامه ی پیغمبری را محتشم
لطمع زن بر لجه ی دریای فیض
حاصل آن موج توفان زای فیض
هم به آن منصوص نص انما
هم به آن مخصوص تاج لافتی
مصدر دین را نخستین اشتقاق
حق و باطل را بزرگین افتوراق
تالی آیات اسرار علن
لازم بین نبی را بی سخن
والی ملک ولایت را نخست
خاتمیت از ظهور او درست
لازم و ملزوم با هم متصل
در تجلی دان و در آن آب و گل
بود پیش از امتزاج آب و خاک
نورشان از صقع اعلی تابناک
در تجلی بعد از آن از پرده ها
پرده های ذات پاک انبیا
تا عنایت خواست سازد آشکار
از حجاب استتاران تنگبار
مادر دوران که در آغاز خلق
بود آبستن رسیدش گاه طلق
چون عنایت شد قرین جفت مام
گشت آبستن به طفل فیض نام
چون زمان حمل را طی شد شهور
فیض اعظم کرد از مطلع ظهور
آشکارا شد ز رحمت زان طلق
لازم و ملزوم با هم معتنق
فیض اعظم را ظهور آن کفیل
خاتمیت را بروز آن دلیل
هم به آن انوار منشق زین دو نور
محفل ایجاد تکوین را صدور
نامهای اعظم یزدان پاک
برجهای استوار این حباک
کاعتقاد من به محشر محکم است
دل ز هول روز محشر پر غم است
منکر روز قیامت نیستم
بلکه اندر هول آن فانیستم
این بگفت و با دو چشم خون فشان
شد بسوی خانه زان محفل روان
این سخن گر از تواضع بود ازو
در حق تو راست باشد مو به مو
گرچه داری صاف بیغش اعتقاد
در عملهایت هزاران داد داد
داد از کردار ناهنجار تو
تا چه آرد پیش تو کردار تو
آه از این نفس بدکردار تو
وز هواهای خدا آزار تو
پرده ی شرم و حیا برداشتی
هیچ جای آشتی نگذاشتی
نی حیا کردی ز لطف و رحمتش
نی حذر کردی ز قهر و سطوتش
نی وفا را یاد کردی نی جفا
نی بخود رحمی نه شرمی از خدا
خویش را خواهی شناسی ای فلان
جبرئیل فاش و شیطان نهان
در مساجد ادهم و شبلی استی
خود تو می دانی به خلوت چیستی
نیک می دانی شمار نیک و بد
یاد ناری از شمار کار خود
از برای دیگران علامه ای
بهر خود لیک ابله خودکامه ای
گر کسی نشناسدت ای حیله باز
می شناسم من تورا از دیرباز
گر فریبی دیگران را از سخن
از درونت آگهم من دم مزن
ور زنی دم از پشیمانی بگو
عذرهای آنچه می دانی بگو
گرچه کردارت ره گفتار بست
بر دهان و بر لبت مسمار بست
لابه کن لیک از درون سینه کن
توبه کن اما نه چون پارینه کن
عذرها میگو ولی آهسته گو
گفته ها راکن رها ناگفته گو
دیده افکن بر زمین گو زیر لب
ای خدا این الهرب این الهرب
گه نظر افکن بسوی آسمان
یارب و یا رب بگو زیر زبان
نیم شبها رشته بر گردن فکن
توبه کن از توبه های خویشتن
توبه کن اما نه چون پیرار و پار
خون دل از دیده بر دامن بیار
هان شب عمر تورا آمد سحر
مرغ شبخوان هم بهم زد بال و پر
صبح رحلت می دمد بیدار شو
اینک آمد محتسب هشیار شو
گرچه نومیدی ز خود اما رحیم
باز می گوید بیا بی خوف و بیم
شاه عمرت را سحرگاهان رسید
خیط ابیض آمد از اسود پدید
خانه ی تن را خروسی ای زبان
کو خروشت ای خروس و کو فغان
ای زبان نه تو خروس خانه ای
تا بکی در فکر آب و دانه ای
بلکه در خوابی و شب بیگاه شد
اختر شبگرد اندر چاه شد
صبح نزدیک آمد ای مرغ سحر
برکش افغان و برافشان بال و پر
شد سحرگه ای خروس آواز کن
بال و پر برهمزن و پرواز کن
گوش بر بانگ خروس عرش دار
بانگ آن بشنو تو هم بانگی برآر
جمله در خوابند اهل این سرای
هم دل و هم روح هم عقل و قوای
ای خروس آخر خموشی تا به چند
نالها سر کن به آواز بلند
اهل این ویرانه را بیدار کن
وین جمال طبعشان هشیار کن
منعشان زین خواب پر تشویش کن
جمله را مشغول کار خویش کن
دیده را گو تا بگرید زار زار
بر من و بر خود چه باران بهار
گو به دندان تا بخاید پشت دست
هم به دندان گو که مشت آرد شکست
گو به ناخن تا خراشد سینه را
تازه سازد سوزش دیرینه را
گو به دستان تا دو کف بر سر زند
گر به سر کف گه به زانو بر زند
هم به سر گو تا بکوبد خود به سنگ
هم بپا گو تا شود کوتاه و لنگ
گو به این افسرده دل تا خون شود
خون شود از دیده ها بیرون شود
خود همی تا می توانی داد کن
بردر او روز و شب فریاد کن
تن فتاده پای آخور تا بچند
هی بزن از جا برآور زین جمند
اندرین اصطبل تا کی روز و شب
در کمیز خویش غلطی ای عجب
سیصد انبار دگر کاه و شعیر
برده گیر و خورده گیر و ریده گیر
هین بکش افسار خود از دست نفس
ده رهایی خویش را از دست نفس
همتی کن پا برون نه زین صطبل
سوی میدان تاز با صد کوس و طبل
همچو بشر حافی آن آزاده مرد
کو دوصد زنجیر آهن پاره کرد
پا برهنه جست از زندان بدر
تا برآن پادشاه بحر و بر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۳ - در بیان حسنات الابرار سیئات المقربین
از برای اهل قرب بارگاه
هست آن را طاعت و این را گناه
زانکه بیند آن نبیند آنچه این
شاه را بیند به خود هرجا قرین
آن بود در بزم و این بیرون در
این بر شاه وز شه این بی خبر
آنچه در بیرون در باشد روا
کی روا باشد به بزم پادشا
نکته ی دیگر بود در این خبر
گوش دار و بشنو از من ای پسر
این یکی چون قدر شه نشناخته
نرد عشقی با خیالش باخته
طاعت خود را همی بیند صواب
خواندش طاعات و زان جوید ثواب
آن یکی از شه چه آگه تر بود
این عملها نزد او ابتر بود
آن یکی بیند عمل نسبت به خویش
این یکی شه را و اعمال پریش
مرد عامی کرد یک رکعت نماز
چشم او بر راه گردونست باز
تا مگر جبریل می آید کنون
وحی و الهام آیدش بیچند و چون
گر گدایی را ببخشد درهمی
پرکند از صیت احسان عالمی
خواصگان در خون خود غلتند باز
از حیا و شرم در عجز و نیاز
جان دهند و آستین بر چشم تر
کاین نباشد لایق آن خاک در
آری آری نیم جانی سست و مست
ای خدا کی لایق درگاه توست
با منی از چرک و خون آکنده ای
کهنه انبانی چرا پس ژنده ای
من که باشم جان کنم در کار تو
جان چه باشد تا کنم ایثار تو
چون ندارم لیک غیر از نیم جان
وین بدن را هم دو مشت استخوان
هردو را سازم فدای راه آن
گو به راه تو فدا کرده است جان
جان فدای آنکه جان بهر تو داد
هم به خون خود براهت اوفتاد
جان فدای آنکه بیند روی تو
یا رهی دارد شبی در کوی تو
جان من بادا فدای آن زبان
کو به نام تو بگردد در دهان
جان به قربان زبانی کو شبی
با نشاط دل بگوید یا ربی
جان فدای آن دو دست ارجمند
کان به دربارت سحر گردد بلند
جان فدای خاک آن پایی که شاد
نیم شب در حضرت تو ایستاد
گر نه جانم بهر اینها هم سزاست
جان فدای هرچه در ملک شماست
هرچه باشد در جهان چون شد از آن
جان فدای هرچه باشد در جهان
هرچه هست اندر جهان چون از تو هست
هرچه دارم من فدای هرچه هست
خودفروشیها بس است ای بوالفضول
تو چه داری و که باشی ما تقول
این سخن بگذار و سر کن داستان
از تمام داستان راستان
باقی حال ملایک با خلیل
باز گو ای اهل محفل را دلیل
هست آن را طاعت و این را گناه
زانکه بیند آن نبیند آنچه این
شاه را بیند به خود هرجا قرین
آن بود در بزم و این بیرون در
این بر شاه وز شه این بی خبر
آنچه در بیرون در باشد روا
کی روا باشد به بزم پادشا
نکته ی دیگر بود در این خبر
گوش دار و بشنو از من ای پسر
این یکی چون قدر شه نشناخته
نرد عشقی با خیالش باخته
طاعت خود را همی بیند صواب
خواندش طاعات و زان جوید ثواب
آن یکی از شه چه آگه تر بود
این عملها نزد او ابتر بود
آن یکی بیند عمل نسبت به خویش
این یکی شه را و اعمال پریش
مرد عامی کرد یک رکعت نماز
چشم او بر راه گردونست باز
تا مگر جبریل می آید کنون
وحی و الهام آیدش بیچند و چون
گر گدایی را ببخشد درهمی
پرکند از صیت احسان عالمی
خواصگان در خون خود غلتند باز
از حیا و شرم در عجز و نیاز
جان دهند و آستین بر چشم تر
کاین نباشد لایق آن خاک در
آری آری نیم جانی سست و مست
ای خدا کی لایق درگاه توست
با منی از چرک و خون آکنده ای
کهنه انبانی چرا پس ژنده ای
من که باشم جان کنم در کار تو
جان چه باشد تا کنم ایثار تو
چون ندارم لیک غیر از نیم جان
وین بدن را هم دو مشت استخوان
هردو را سازم فدای راه آن
گو به راه تو فدا کرده است جان
جان فدای آنکه جان بهر تو داد
هم به خون خود براهت اوفتاد
جان فدای آنکه بیند روی تو
یا رهی دارد شبی در کوی تو
جان من بادا فدای آن زبان
کو به نام تو بگردد در دهان
جان به قربان زبانی کو شبی
با نشاط دل بگوید یا ربی
جان فدای آن دو دست ارجمند
کان به دربارت سحر گردد بلند
جان فدای خاک آن پایی که شاد
نیم شب در حضرت تو ایستاد
گر نه جانم بهر اینها هم سزاست
جان فدای هرچه در ملک شماست
هرچه باشد در جهان چون شد از آن
جان فدای هرچه باشد در جهان
هرچه هست اندر جهان چون از تو هست
هرچه دارم من فدای هرچه هست
خودفروشیها بس است ای بوالفضول
تو چه داری و که باشی ما تقول
این سخن بگذار و سر کن داستان
از تمام داستان راستان
باقی حال ملایک با خلیل
باز گو ای اهل محفل را دلیل
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۶ - داستان خیک که بر روی آب دریا افتاده بود
دید خیکی پر فتاده روی آب
می برد آبش بهرسو با شتاب
می رود گاهی به بالا گه به زیر
گفت با همره که رختم را بگیر
تا برآرم من از این آب و جل
این یکی خیک پر از شهد و عسل
شد برهنه پس به دریا باز شد
غوطه ور در لجه ی ذخار شد
شد شناور سوی آن خیک عسل
خویش را افکند بروی از عجل
از قضا بود آن یکی خرس دغا
اندر آن غرغاب گشته مبتلا
دست و پا گم کرده اندر آن حلیش
هر طرف جویای یک برگ حشیش
تا مگر خود را بچفساند در آن
الغریق یتشبث را بخوان
چونکه خود افکند آن طامع بر او
او بر آن چفسیده چون محکم زلو
دستها در گردن و پا در کمر
هین بیا و رقص خرس و خر نگر
گه فرو رفتند تا قعر زمین
گه شدند اندر یسار و گه یمین
گه به زیر و گه به بالا آمدی
گه برآوردی سر و پف پف زدی
کرد فریاد آن رفیقش کی ودود
دست از این خیک عسل بردار زود
هین بیفکن خیک و از دریا برا
بگذر از این سود پررنج و بلا
گفت بگذشتم من از خیک ای رفیق
خیک از من نگذرد در این مضیق
خیک را نادیده من انگاشتم
دست از خیک عسل برداشتم
برنمی دارد ز من دست این عنود
التماس من بکن با خیک زود
خیک دانی چیست ای یار گزین
شهرت بیهوده پیش آن و این
چیست دانی خیک جاه و منصبت
که از آن گشته سیه روز و شبت
چیست خیک آن محفل تدریس تو
منبر و محراب پر تلبیس تو
خیک دانی چیست فرزند و زنت
چون کمند افتاده اندر گردنت
خیک چبود این زنان کهنه سال
مانده اندر گردن ما چون وبال
راستی خیکند و خیک زهرمار
الفرار از این گروه دیوسار
روی هاشان خیک و اشکمها چو خیک
وان زبانها خنجر و دلها چو دیگ
خیک چبود این حریفان دغا
دوستان فاش و اعدای خفا
ای خدا زین خیکهامان کن خلاص
نیست ما را جز تو از اینها مناص
وهم ما را در مضیق انداخته
خرس از خیک عسل نشناخته
ای خوش آنکو وهم از جانش گریخت
رشته ی پندار را از هم گسیخت
وصف ذات فعل خود نابود دید
هرچه دید از آن جهان جود دید
خویش را فانی و هیچ و نیست دید
آنچه دید از آنکه آن باقیست دید
این فنای مخلصین است ای پسر
خرم آنکو شد خلوصش راهبر
می برد آبش بهرسو با شتاب
می رود گاهی به بالا گه به زیر
گفت با همره که رختم را بگیر
تا برآرم من از این آب و جل
این یکی خیک پر از شهد و عسل
شد برهنه پس به دریا باز شد
غوطه ور در لجه ی ذخار شد
شد شناور سوی آن خیک عسل
خویش را افکند بروی از عجل
از قضا بود آن یکی خرس دغا
اندر آن غرغاب گشته مبتلا
دست و پا گم کرده اندر آن حلیش
هر طرف جویای یک برگ حشیش
تا مگر خود را بچفساند در آن
الغریق یتشبث را بخوان
چونکه خود افکند آن طامع بر او
او بر آن چفسیده چون محکم زلو
دستها در گردن و پا در کمر
هین بیا و رقص خرس و خر نگر
گه فرو رفتند تا قعر زمین
گه شدند اندر یسار و گه یمین
گه به زیر و گه به بالا آمدی
گه برآوردی سر و پف پف زدی
کرد فریاد آن رفیقش کی ودود
دست از این خیک عسل بردار زود
هین بیفکن خیک و از دریا برا
بگذر از این سود پررنج و بلا
گفت بگذشتم من از خیک ای رفیق
خیک از من نگذرد در این مضیق
خیک را نادیده من انگاشتم
دست از خیک عسل برداشتم
برنمی دارد ز من دست این عنود
التماس من بکن با خیک زود
خیک دانی چیست ای یار گزین
شهرت بیهوده پیش آن و این
چیست دانی خیک جاه و منصبت
که از آن گشته سیه روز و شبت
چیست خیک آن محفل تدریس تو
منبر و محراب پر تلبیس تو
خیک دانی چیست فرزند و زنت
چون کمند افتاده اندر گردنت
خیک چبود این زنان کهنه سال
مانده اندر گردن ما چون وبال
راستی خیکند و خیک زهرمار
الفرار از این گروه دیوسار
روی هاشان خیک و اشکمها چو خیک
وان زبانها خنجر و دلها چو دیگ
خیک چبود این حریفان دغا
دوستان فاش و اعدای خفا
ای خدا زین خیکهامان کن خلاص
نیست ما را جز تو از اینها مناص
وهم ما را در مضیق انداخته
خرس از خیک عسل نشناخته
ای خوش آنکو وهم از جانش گریخت
رشته ی پندار را از هم گسیخت
وصف ذات فعل خود نابود دید
هرچه دید از آن جهان جود دید
خویش را فانی و هیچ و نیست دید
آنچه دید از آنکه آن باقیست دید
این فنای مخلصین است ای پسر
خرم آنکو شد خلوصش راهبر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۵۹ - مناجات با قاضی الحاجات
ای خدا ای از تو دلها را نشاط
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته ی سودای تو
هستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نورافشان ز توست
آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست تو
چشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یکنظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
هرکجا دردی خریداری کنم
آتشی هرجا پرستاری کنم
ای انیس جان غم فرسوده ام
ای به یادت آه درد آلوده ام
یک نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانیدن از من ساختن
ای خدا شوری که جان بازی کنم
همتی ده تا سراندازی کنم
ای بهشت و کوثر و طوبای من
ای تو هم دنیا و هم عقبای من
راحت من روح من ریحان من
روضه ی من باغ من رضوان من
شاه من سلطان من مولای من
بهجت این جان غم فرسای من
مذهب من ملت من دین من
شادی این خاطر غمگین من
یامنی قلبی نعیمی جنتی
یا هوی نفسی حیوتی بهجتی
یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب
یا مزیل الهم کشاف الکروب
یا طبیبی منک دائی والدواء
یا حبیبی منک سقمی والشفاء
ای رفیق خلوت تنهاییم
ای انیس ای دل سوداییم
ان ترید قتلی فی قتلی رضاک
ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک
نقد ذاتم کم عیار و پر غش است
در خور صد کوه پر از آتش است
چون جز آتش مصرف دیگر نداشت
هرکجا بردم کس آن را بر نداشت
اندرین بازار گرداندم بسی
نزد هرکس بردم و هرناکسی
در بهایش یک پشیزی کس نداد
پیش تو آوردم اینک ای جواد
رد مکن آن را که در بازار توست
خار اما خاری از گلزار توست
گر نمی خواهی تو هم ای دادگر
من که او را پس نمی خواهم دگر
درد و اول من آن را یافتم
بر سر بازار تو انداختم
هرکه خواهد سازدش گو پایمال
خواهد او را سگ خورد خواهد شغال
هرچه آید بر سر او آن توست
این متاع توست این دکان توست
این گمانم نیست لیکن این کریم
ای عطایت عام وی عفوت عظیم
گه متاع فاسدی بس ناروا
در کف مسکین فقیری بینوا
در همه بازارها گردانده ای
از در هر ناکس و کس رانده ای
در دکانی یک خریداریش نه
هیچ شهری روی بازاریش نه
پیش تو آورده با امیدها
کای ز خصلت نعمتت جاویدها
از من این کالای بی رونق بخر
منگر آن را در امید من نگر
رد کنی آن را به او واپس دهی
دست او بر دست هرناکس دهی
خاصه چون من عاجز و درمانده ای
بیکسی خواری ز هر در رانده ای
مبتلایی دردمندی خسته ای
مستمندی دست و پا بشکسته ای
خاصه با صد کوه امید و رجا
آستانت را گرفت ملتجا
سالها خو کرده ی یغمای توست
پای تا سر غرق در آلای توست
خاصه توحید تو پیش انداخته
نزد تو آن را وسیله ساخته
روزگاران دم ز توحیدت زده
بلکه با توحیدت از مام آمده
دل ز توحید تو آمد پرفروغ
غرق توحید تو از پا تا کزوغ
هم تورا بحر کرم بشناخته
اندر آن دریا سفینه ساخته
خاصه دارد خاصگانی را پناه
که پناه هر سفیدند و سیاه
چارده خورشید گردون شرف
چارده بدر منیر بی کلف
اولین شان آن مهین وخشور بود
کز جبین او فروزان نور بود
والضحی یک لمعه ای از نور او
نکهتی واللیل از گیسوی او
آیتی از خوی او خلق عظیم
نعت او بالمؤمنین و هو رحیم
آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست
افتخار عز و نسل آدم اوست
خوشه چین خرمن علمش ملک
خاشه روب محفل حکمش فلک
آخرین شان مرکز دنیا و دین
هم امان خلق و خالق را امین
ساقی این دوره ی آخر زمان
باقی از بهر بقای کن فکان
سر مستور و در مخزون تو
گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو
آسمان اندر حریمش پرده ای
آفتاب از خوان او یک گرده ای
حاکم و سلطان دارالملک دین
مصطفی را جانشین آخرین
اوست شمع ماه و خور پروانه اش
عرش و کرسی آستان خانه اش
پرتو خورشید عکس روی اوست
آب حیوان رشحه ای از جوی اوست
عالم جانست و جان عالم است
خاتم است و جانشین خاتم است
مایه ام عجز و امیدم بس دراز
تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز
تحفه ام توحید و خاصانم پناه
از چه می ترسم دگر ای پادشاه
آه و واویلاه ترسانم ز خود
همچو شاخ بید لرزانم ز خود
ای فغان از این عدوی خانگی
کاش بودی بامنش بیگانگی
دفع کن اهل عدوی خانه را
حمله آور آنگهی بیگانه را
نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان
چون کنی تسخیر نفس دیگران
تا تویی در دست روباهان اسیر
کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر
خانه ی خود را بگیر از دشمنان
وانگهی رو کن به راه از اصفهان
تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر
کی شود فرمان پذیرت شاه و میر
رو تو اول نفس خود زنجیر کن
هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن
ای خنک آن کو که افکند این حریف
جان خود را وارهانید از کثیف
نفس او شد زیر فرمان پیش او
شد مسلمان نفس کافر کیش او
عقل اینست ای رفیق معنوی
هین بگو این با جناب مولوی
ای به یادت جسم و جان را ارتباط
ای فلک سرگشته ی سودای تو
هستی عالم به یک ایمای تو
پرتو خورشید نورافشان ز توست
آب و رنگ چهره ی خوبان ز توست
ای همه هستی ز نور هست تو
چشم امید همه در دست تو
از تو خواهم از عنایت یکنظر
تا نه جان دانم نه تن دانم نه سر
هرکجا دردی خریداری کنم
آتشی هرجا پرستاری کنم
ای انیس جان غم فرسوده ام
ای به یادت آه درد آلوده ام
یک نظر از تو ز من جان باختن
از تو سوزانیدن از من ساختن
ای خدا شوری که جان بازی کنم
همتی ده تا سراندازی کنم
ای بهشت و کوثر و طوبای من
ای تو هم دنیا و هم عقبای من
راحت من روح من ریحان من
روضه ی من باغ من رضوان من
شاه من سلطان من مولای من
بهجت این جان غم فرسای من
مذهب من ملت من دین من
شادی این خاطر غمگین من
یامنی قلبی نعیمی جنتی
یا هوی نفسی حیوتی بهجتی
یا ضیاءالقلب یا نورالقلوب
یا مزیل الهم کشاف الکروب
یا طبیبی منک دائی والدواء
یا حبیبی منک سقمی والشفاء
ای رفیق خلوت تنهاییم
ای انیس ای دل سوداییم
ان ترید قتلی فی قتلی رضاک
ذاک جسمی ذاک روحی فی فناک
نقد ذاتم کم عیار و پر غش است
در خور صد کوه پر از آتش است
چون جز آتش مصرف دیگر نداشت
هرکجا بردم کس آن را بر نداشت
اندرین بازار گرداندم بسی
نزد هرکس بردم و هرناکسی
در بهایش یک پشیزی کس نداد
پیش تو آوردم اینک ای جواد
رد مکن آن را که در بازار توست
خار اما خاری از گلزار توست
گر نمی خواهی تو هم ای دادگر
من که او را پس نمی خواهم دگر
درد و اول من آن را یافتم
بر سر بازار تو انداختم
هرکه خواهد سازدش گو پایمال
خواهد او را سگ خورد خواهد شغال
هرچه آید بر سر او آن توست
این متاع توست این دکان توست
این گمانم نیست لیکن این کریم
ای عطایت عام وی عفوت عظیم
گه متاع فاسدی بس ناروا
در کف مسکین فقیری بینوا
در همه بازارها گردانده ای
از در هر ناکس و کس رانده ای
در دکانی یک خریداریش نه
هیچ شهری روی بازاریش نه
پیش تو آورده با امیدها
کای ز خصلت نعمتت جاویدها
از من این کالای بی رونق بخر
منگر آن را در امید من نگر
رد کنی آن را به او واپس دهی
دست او بر دست هرناکس دهی
خاصه چون من عاجز و درمانده ای
بیکسی خواری ز هر در رانده ای
مبتلایی دردمندی خسته ای
مستمندی دست و پا بشکسته ای
خاصه با صد کوه امید و رجا
آستانت را گرفت ملتجا
سالها خو کرده ی یغمای توست
پای تا سر غرق در آلای توست
خاصه توحید تو پیش انداخته
نزد تو آن را وسیله ساخته
روزگاران دم ز توحیدت زده
بلکه با توحیدت از مام آمده
دل ز توحید تو آمد پرفروغ
غرق توحید تو از پا تا کزوغ
هم تورا بحر کرم بشناخته
اندر آن دریا سفینه ساخته
خاصه دارد خاصگانی را پناه
که پناه هر سفیدند و سیاه
چارده خورشید گردون شرف
چارده بدر منیر بی کلف
اولین شان آن مهین وخشور بود
کز جبین او فروزان نور بود
والضحی یک لمعه ای از نور او
نکهتی واللیل از گیسوی او
آیتی از خوی او خلق عظیم
نعت او بالمؤمنین و هو رحیم
آنکه صدر و بدر هر دو عالم اوست
افتخار عز و نسل آدم اوست
خوشه چین خرمن علمش ملک
خاشه روب محفل حکمش فلک
آخرین شان مرکز دنیا و دین
هم امان خلق و خالق را امین
ساقی این دوره ی آخر زمان
باقی از بهر بقای کن فکان
سر مستور و در مخزون تو
گنج پنهان لؤلؤ مکنون تو
آسمان اندر حریمش پرده ای
آفتاب از خوان او یک گرده ای
حاکم و سلطان دارالملک دین
مصطفی را جانشین آخرین
اوست شمع ماه و خور پروانه اش
عرش و کرسی آستان خانه اش
پرتو خورشید عکس روی اوست
آب حیوان رشحه ای از جوی اوست
عالم جانست و جان عالم است
خاتم است و جانشین خاتم است
مایه ام عجز و امیدم بس دراز
تکیه گاهم رحمتوست ای بی نیاز
تحفه ام توحید و خاصانم پناه
از چه می ترسم دگر ای پادشاه
آه و واویلاه ترسانم ز خود
همچو شاخ بید لرزانم ز خود
ای فغان از این عدوی خانگی
کاش بودی بامنش بیگانگی
دفع کن اهل عدوی خانه را
حمله آور آنگهی بیگانه را
نفس خود ناکرده تسخیر ای فلان
چون کنی تسخیر نفس دیگران
تا تویی در دست روباهان اسیر
کی توانی پنجه زد با گرگ و شیر
خانه ی خود را بگیر از دشمنان
وانگهی رو کن به راه از اصفهان
تا نگردی خود ز خود فرمان پذیر
کی شود فرمان پذیرت شاه و میر
رو تو اول نفس خود زنجیر کن
هرکه خواهی آنگهی تسخیر کن
ای خنک آن کو که افکند این حریف
جان خود را وارهانید از کثیف
نفس او شد زیر فرمان پیش او
شد مسلمان نفس کافر کیش او
عقل اینست ای رفیق معنوی
هین بگو این با جناب مولوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۰ - فرق میان عقل و ادراک
مولوی گیرم که فهمد نیک و زشت
راه دوزخ داند و راه بهشت
چون کند بیچاره نفسش سرکش است
افکند خود را اگر چه آتش است
این روا آن ناروا داند درست
لیک پایش در عمل لنگ است و سست
فقه و حکمت خواند جهلش کم نشد
عالم و دانا شد و آدم نشد
علم چبود فهم راه نیک و بد
عقل چبود اختیار نفس خود
چون نداری نفس خود را اختیار
ز امتیاز نیک و بد او را چه کار
کی کند دانستن سرکه انگبین
دفع صفرا ای نگار نازنین
گر شناسی خوب حلوای شکر
کی شود کام تو شیرین ای پسر
گر عیار زر شناسد آن گدا
باز باشد آن گدای مقتدا
چونکه علت هست فکر نفس کن
نفس را در قید عقلت حبس کن
چونکه نفست گشت منقاد خرد
هم خرد دریافت راه نیک و بد
گوی دولت در خم چوگان توست
ملک عزت عرصه ی جولان توست
ورنه جز حسرت ز دانستن چو سود
حاصلت زاتش چه باشد غیر دود
کاشکی هرگز نبود این دانشت
چون نگشتی گرم نبود آتشت
چاه را می بینی و این نفس دون
می برد در قعر چاهت سرنگون
آنچه با تو نفس میشومت کند
کافرم گر کافر رومت کند
راه دوزخ داند و راه بهشت
چون کند بیچاره نفسش سرکش است
افکند خود را اگر چه آتش است
این روا آن ناروا داند درست
لیک پایش در عمل لنگ است و سست
فقه و حکمت خواند جهلش کم نشد
عالم و دانا شد و آدم نشد
علم چبود فهم راه نیک و بد
عقل چبود اختیار نفس خود
چون نداری نفس خود را اختیار
ز امتیاز نیک و بد او را چه کار
کی کند دانستن سرکه انگبین
دفع صفرا ای نگار نازنین
گر شناسی خوب حلوای شکر
کی شود کام تو شیرین ای پسر
گر عیار زر شناسد آن گدا
باز باشد آن گدای مقتدا
چونکه علت هست فکر نفس کن
نفس را در قید عقلت حبس کن
چونکه نفست گشت منقاد خرد
هم خرد دریافت راه نیک و بد
گوی دولت در خم چوگان توست
ملک عزت عرصه ی جولان توست
ورنه جز حسرت ز دانستن چو سود
حاصلت زاتش چه باشد غیر دود
کاشکی هرگز نبود این دانشت
چون نگشتی گرم نبود آتشت
چاه را می بینی و این نفس دون
می برد در قعر چاهت سرنگون
آنچه با تو نفس میشومت کند
کافرم گر کافر رومت کند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۱ - حکایت مرغی با جفت خود
مرغکی با جفت در پرواز بود
بر زمین و آسمانش ناز بود
در هوا می کرد در هر سو نگاه
خنده ها می زد به سیر مهر و ماه
ناگهان در رهگذاری در نظر
آمدش لختی گیاه سبز و تر
دانه ی گندم در آنجا ریخته
عقد پروین بر فلک بگسیخته
پشت سنگی مرد کی اندر کمین
دیده ی او بر یسار و بر یمین
گفت با او ای انیس دیرگاه
بنگر این دانه به روی این گیاه
گفت می بینم تو هم بنگر نهان
زیر آنجا دام بهر صید جان
گفت اینک دانه پیدا دام کو
اندرین جوع البقر آرام کو
چینه دان خالی و چینه سر به دشت
کی بپنداری از آن بتوان گذشت
گفت جفتش دام اگر باشد گمان
پیش تو باشد به چشم من عیان
گرچه چشم حس تو بیناستی
دیده ی داناییت اعماستی
دیدهای عقل دارد صد علل
حرصش آمد موج بر شهرت سبل
چشم عقل از حرص شهوت کور شد
سینه ظلمت خانه دل بی نور شد
گفت مرغ ای جفت هم پرواز من
ای انیس و مونس و دمساز من
از کجا دیدی عیان این دام را
از کجا گفتی یقین اوهام را
یا بگو حجت بر این سر آشکار
یا مرا و دانه را با هم گذار
گفت حجت روشن و پیدا بود
صد زبان بر صدق من گویا بود
دیده ای خواهد ولیکن تیزبین
گوش اما فارغ از رنج طنین
تا ببیند زیر دانه دام را
از قفای روز بیند شام را
بشنود تا از زبان سبزه فاش
هان و مان از مکرو کید ایمن مباش
اندرین بیدای ژول ریگزار
نه در آنجا جاده ای نه رهگذار
نی در آنجا آب و سبزه نی گیاه
نی نشان آدمی آنجا نه راه
یک دومشت سبزه آنجا ریخته
دانه ی گندم بر آن آمیخته
عقل می داند که این بی چیز نیست
هیچ جای بازی و آویز نیست
کار صیادی شگرف است ای عزیز
هین بیا تا رو نهیم اندر گریز
گفت شاید کاروانی در طلب
کرده باشد راه مقصد گم به شب
راهشان افتاده باشد از قضا
مانده زایشان سبزه و گندم بجا
داد پاسخ کو نشان پایشان
آتش افسرده شان و جایشان
بعره کو گر رفته از اینجا بعیر
کو نشان پا اگر بودی مسیر
گفت می شاید که باد مهرگان
کرده باشد محو آثار و نشان
ای بسا ربع دومن را باد برد
نامشان را روزگار از یاد برد
ای بسا بالا و زیر آن حصار
یاد دارد پیره زال روزگار
رفته بر باد ای بسی گلزارها
رسته اندر جای گلها خارها
اندرین صحرا وزیده بادها
کنده از این سروها شمشادها
سیلها بگذشته از این بوم و بر
شهرها کرده بسی زیر و زبر
اندرین دریا شده توفانها
غرق گشته خانه ها و مانها
برفها افتاده در این کشت زار
سوخته خرمن هزار اندر هزار
دست دوران ای بسا تیغ آخته
ای بسا سرها ز تن انداخته
گفت اگر اینجا وزیدی تند باد
این گیاه سبزه هم رفتی به باد
گفت شاید باد تا اینجا بخست
این گیاه از دست برد آن برست
گفت سلمنا بگو این مرد کیست
پشت سنگی در کمین از بهر چیست
گفت شاید خسته ای باشد فکار
لحظه ای بنشسته اینجا در کنار
گفت برگیرد چرا هردم کلاه
بنگرد دزدیده اندر این گیاه
گفت می شاید کله گیرد مگر
بر ندارد باد دستارش ز سر
بنگرد هرسو که تا یابد رفیق
تا بپیمایند با هم این طریق
گفت سلمنا بگو این بند و میخ
چیست بر این سبزه ای مفتون بیخ
گفت من هم حیرتی دارم از این
تا ز بهر چیست میخ آهنین
آن یکی آمد به باغ خود سحر
دید مردی با جوال پرگزر
گرز بالا برد گفت ایزن بمزد
می کنی اینجا چه ای کرای دزد
پیکرت این لحظه غرق خون کنم
از سرت دزدی کنون بیرون کنم
گفت الله الله ای آزاده مرد
من نه دزدم گرد آزارم مگرد
گفت دزد ای بیحیا گر نیستی
در درون باغ من از چیستی
گفت زینجا می گذشتم بیخبر
باد در باغم فکند از رهگذر
گفت باد از کوچه ات اینجا فکند
کی گزرها را بگو از ریشه کند
گفت یک یک را گرفتم من بدست
تا نیارد باد پشتم را شکست
می گرفتم تا شوم ایمن زباد
باد صرصرشان فکند از بیخ ولاد
گفت اینها هم قبول ای ریشمال
گو گزرها را که کردت در جوال
گفت منهم چون تو ای یار گزین
مانده ام حیران و سرگردان این
گفت من حیران نیم ای راهزن
هین بگیر این گزر را از دست من
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
بر زمین و آسمانش ناز بود
در هوا می کرد در هر سو نگاه
خنده ها می زد به سیر مهر و ماه
ناگهان در رهگذاری در نظر
آمدش لختی گیاه سبز و تر
دانه ی گندم در آنجا ریخته
عقد پروین بر فلک بگسیخته
پشت سنگی مرد کی اندر کمین
دیده ی او بر یسار و بر یمین
گفت با او ای انیس دیرگاه
بنگر این دانه به روی این گیاه
گفت می بینم تو هم بنگر نهان
زیر آنجا دام بهر صید جان
گفت اینک دانه پیدا دام کو
اندرین جوع البقر آرام کو
چینه دان خالی و چینه سر به دشت
کی بپنداری از آن بتوان گذشت
گفت جفتش دام اگر باشد گمان
پیش تو باشد به چشم من عیان
گرچه چشم حس تو بیناستی
دیده ی داناییت اعماستی
دیدهای عقل دارد صد علل
حرصش آمد موج بر شهرت سبل
چشم عقل از حرص شهوت کور شد
سینه ظلمت خانه دل بی نور شد
گفت مرغ ای جفت هم پرواز من
ای انیس و مونس و دمساز من
از کجا دیدی عیان این دام را
از کجا گفتی یقین اوهام را
یا بگو حجت بر این سر آشکار
یا مرا و دانه را با هم گذار
گفت حجت روشن و پیدا بود
صد زبان بر صدق من گویا بود
دیده ای خواهد ولیکن تیزبین
گوش اما فارغ از رنج طنین
تا ببیند زیر دانه دام را
از قفای روز بیند شام را
بشنود تا از زبان سبزه فاش
هان و مان از مکرو کید ایمن مباش
اندرین بیدای ژول ریگزار
نه در آنجا جاده ای نه رهگذار
نی در آنجا آب و سبزه نی گیاه
نی نشان آدمی آنجا نه راه
یک دومشت سبزه آنجا ریخته
دانه ی گندم بر آن آمیخته
عقل می داند که این بی چیز نیست
هیچ جای بازی و آویز نیست
کار صیادی شگرف است ای عزیز
هین بیا تا رو نهیم اندر گریز
گفت شاید کاروانی در طلب
کرده باشد راه مقصد گم به شب
راهشان افتاده باشد از قضا
مانده زایشان سبزه و گندم بجا
داد پاسخ کو نشان پایشان
آتش افسرده شان و جایشان
بعره کو گر رفته از اینجا بعیر
کو نشان پا اگر بودی مسیر
گفت می شاید که باد مهرگان
کرده باشد محو آثار و نشان
ای بسا ربع دومن را باد برد
نامشان را روزگار از یاد برد
ای بسا بالا و زیر آن حصار
یاد دارد پیره زال روزگار
رفته بر باد ای بسی گلزارها
رسته اندر جای گلها خارها
اندرین صحرا وزیده بادها
کنده از این سروها شمشادها
سیلها بگذشته از این بوم و بر
شهرها کرده بسی زیر و زبر
اندرین دریا شده توفانها
غرق گشته خانه ها و مانها
برفها افتاده در این کشت زار
سوخته خرمن هزار اندر هزار
دست دوران ای بسا تیغ آخته
ای بسا سرها ز تن انداخته
گفت اگر اینجا وزیدی تند باد
این گیاه سبزه هم رفتی به باد
گفت شاید باد تا اینجا بخست
این گیاه از دست برد آن برست
گفت سلمنا بگو این مرد کیست
پشت سنگی در کمین از بهر چیست
گفت شاید خسته ای باشد فکار
لحظه ای بنشسته اینجا در کنار
گفت برگیرد چرا هردم کلاه
بنگرد دزدیده اندر این گیاه
گفت می شاید کله گیرد مگر
بر ندارد باد دستارش ز سر
بنگرد هرسو که تا یابد رفیق
تا بپیمایند با هم این طریق
گفت سلمنا بگو این بند و میخ
چیست بر این سبزه ای مفتون بیخ
گفت من هم حیرتی دارم از این
تا ز بهر چیست میخ آهنین
آن یکی آمد به باغ خود سحر
دید مردی با جوال پرگزر
گرز بالا برد گفت ایزن بمزد
می کنی اینجا چه ای کرای دزد
پیکرت این لحظه غرق خون کنم
از سرت دزدی کنون بیرون کنم
گفت الله الله ای آزاده مرد
من نه دزدم گرد آزارم مگرد
گفت دزد ای بیحیا گر نیستی
در درون باغ من از چیستی
گفت زینجا می گذشتم بیخبر
باد در باغم فکند از رهگذر
گفت باد از کوچه ات اینجا فکند
کی گزرها را بگو از ریشه کند
گفت یک یک را گرفتم من بدست
تا نیارد باد پشتم را شکست
می گرفتم تا شوم ایمن زباد
باد صرصرشان فکند از بیخ ولاد
گفت اینها هم قبول ای ریشمال
گو گزرها را که کردت در جوال
گفت منهم چون تو ای یار گزین
مانده ام حیران و سرگردان این
گفت من حیران نیم ای راهزن
هین بگیر این گزر را از دست من
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۲ - دنباله صحبت مرغ با جفت خود
گفت با مرغ حریص آن هوشمند
من ندارم حیرتی زین میخ و بند
بند دام است این و مسمار تله
پر نشد زین دانه کس را حوصله
در جوابش گفت ای اشکم پرست
خود گرفتم دام اینجا مضمر است
صد هزاران دام و میخ گسترده شد
تا یکی صید از یکی آورده شد
صد هزاران تیرها جست از کمان
تا یکی آمد از آنها بر نشان
نی بهر دامی شود مرغی اسیر
نی شود هر مرغ هرجا دستگیر
ای بسا انبارها بر دامها
پهن شد در دامها و بامها
دانها از بامها برچیده شد
دامها در خاکها پوسیده شد
نی به دامی مرغکی شد پای بست
دانها برچیده خود از دام جست
از کجا این دام گیرد پای من
باد خرم این سر زیبای من
ور گرفتم پای من در دام رفت
از تنم کی شوکت و کرکام رفت
شاید از هم بگسلم این دام را
پاره سازم تار و پود خام را
ور گرفتم تخت آمد بند من
گشت محکم عقده ی آوند من
من شدم در دام صیادی اسیر
نعم مولی ربنا نعم النصیر
شاید او چون بیند این بیداد را
مهربان سازد به من صیاد را
تا ز پای من گشاید دست خود
هم بپراند مرا از دست خود
گویدم هی هی برو آزاد زی
در گلستانها خوش و دلشاد زی
ور گرفتم او ز من غافل نشد
کام من از غفلتش حاصل نشد
آخرا روزی بمیرد ناگهان
من شوم فارغ ز قید حبس آن
این بگفت و ترک آن دمساز کرد
رو بسوی دانه ها پرواز کرد
خویش را افکند بر آن دانه ها
هیچ نامد یادش از افسانه ها
دانه برچیدن روان بودی همان
در گلویش دام افتاد آن زمان
دانه در منقار او ناکرده جای
رشته های دام افتادش بپای
تا نظر می کرد در پا و گلو
از کمین آمد برون صیاد او
حلق او بگرفت و از دامش کشید
پایهایش کند و پرهایش برید
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
مرغ مسکین آه و افغان ساز کرد
ای دریغ و ای دریغ آغاز کرد
گفت رحمی بر من ای صیاد کن
از کرم این خسته را آزاد کن
نی جوابش داد و نی آزاد کرد
نز نگاهی خاطر او شاد کرد
کارد بر حلقش همی مالید او
با زبان حال اندر گفتگو
کآه آه از این دل پر حسرتم
ای دریغ از آنکه آرد رحمتم
آه آه ای نفس خونم ریختی
رشته ی امید من بگسیختی
خاک عالم بر سرم از دست تو
آه از بیداد و خوی پست تو
درد دل را با که گویم ای دریغ
چاره ی خود از که جویم ای دریغ
نیک کردم با تو دانستم خطاست
هر که باید نیک کرد اینش سزاست
آری هرکس نیک یا بد می کند
می کند بد لیک با خود می کند
پروریدم این سگ نفس پلید
چون توانا شد مرا از هم درید
بود زینسان با خود اندر گفتگو
پایهایش بسته تیغش بر گلو
خواست جانش چون ز تن پرواز کرد
گوشه چشمی به حسرت باز کرد
مرغ هم پرواز خود دید آن زمان
کرده از آنجا هوای آشیان
گفت رفتی رو مرا هم یاد کن
شادزی و یاد ازین ناشاد کن
این بگفت و جان شیرین داد و رفت
همدمش بر سر دمی استاد رفت
آری از حرص و طمع غافل مباش
کافتی اندر دام و باشی دلخراش
رفت و اندر آشیان تنها خزید
سر به صد افسوس زیر پر کشید
روز وصل یار دیرین یاد کرد
مویها در سوگ او بنیاد کرد
کای دریغا مرغ هم آواز من
ای دریغا مونس دمساز من
ای دریغا مرغ زرین بال من
ای همای من همایون فال من
ای دریغا طوطی گویای من
ای دریغا مونس شبهای من
ای دریغا یار شیرین کار من
ای دریغا گلشن گلزار من
طایر هم آشیانم را چه شد
آن رفیق مهربانم را چه شد
یاد ایامی که با هم داشتیم
دانه مهر و وفا می کاشتیم
با هم از بیضه برآوردیم سر
هم برافشاندیم با هم بال و پر
کاش ز اول بیضه مان بشکسته بود
بال و پرمان کاشکی نارسته بود
ای دریغا قدر آن نشناختیم
نقد وصلش را چه ارزان یافتیم
چند گویم ای دریغ و ای دریغ
سود بخشد کی دریغ و کی دریغ
من همی گویم دریغ و روزگار
می خورد بر من دریغ و زینهار
رفت یکسر روزگارم در دریغ
شد بهار و شد خزانم در دریغ
من ندارم حیرتی زین میخ و بند
بند دام است این و مسمار تله
پر نشد زین دانه کس را حوصله
در جوابش گفت ای اشکم پرست
خود گرفتم دام اینجا مضمر است
صد هزاران دام و میخ گسترده شد
تا یکی صید از یکی آورده شد
صد هزاران تیرها جست از کمان
تا یکی آمد از آنها بر نشان
نی بهر دامی شود مرغی اسیر
نی شود هر مرغ هرجا دستگیر
ای بسا انبارها بر دامها
پهن شد در دامها و بامها
دانها از بامها برچیده شد
دامها در خاکها پوسیده شد
نی به دامی مرغکی شد پای بست
دانها برچیده خود از دام جست
از کجا این دام گیرد پای من
باد خرم این سر زیبای من
ور گرفتم پای من در دام رفت
از تنم کی شوکت و کرکام رفت
شاید از هم بگسلم این دام را
پاره سازم تار و پود خام را
ور گرفتم تخت آمد بند من
گشت محکم عقده ی آوند من
من شدم در دام صیادی اسیر
نعم مولی ربنا نعم النصیر
شاید او چون بیند این بیداد را
مهربان سازد به من صیاد را
تا ز پای من گشاید دست خود
هم بپراند مرا از دست خود
گویدم هی هی برو آزاد زی
در گلستانها خوش و دلشاد زی
ور گرفتم او ز من غافل نشد
کام من از غفلتش حاصل نشد
آخرا روزی بمیرد ناگهان
من شوم فارغ ز قید حبس آن
این بگفت و ترک آن دمساز کرد
رو بسوی دانه ها پرواز کرد
خویش را افکند بر آن دانه ها
هیچ نامد یادش از افسانه ها
دانه برچیدن روان بودی همان
در گلویش دام افتاد آن زمان
دانه در منقار او ناکرده جای
رشته های دام افتادش بپای
تا نظر می کرد در پا و گلو
از کمین آمد برون صیاد او
حلق او بگرفت و از دامش کشید
پایهایش کند و پرهایش برید
پای آن بربست و دست خود گشاد
خنجر فولاد بر حلقش نهاد
مرغ مسکین آه و افغان ساز کرد
ای دریغ و ای دریغ آغاز کرد
گفت رحمی بر من ای صیاد کن
از کرم این خسته را آزاد کن
نی جوابش داد و نی آزاد کرد
نز نگاهی خاطر او شاد کرد
کارد بر حلقش همی مالید او
با زبان حال اندر گفتگو
کآه آه از این دل پر حسرتم
ای دریغ از آنکه آرد رحمتم
آه آه ای نفس خونم ریختی
رشته ی امید من بگسیختی
خاک عالم بر سرم از دست تو
آه از بیداد و خوی پست تو
درد دل را با که گویم ای دریغ
چاره ی خود از که جویم ای دریغ
نیک کردم با تو دانستم خطاست
هر که باید نیک کرد اینش سزاست
آری هرکس نیک یا بد می کند
می کند بد لیک با خود می کند
پروریدم این سگ نفس پلید
چون توانا شد مرا از هم درید
بود زینسان با خود اندر گفتگو
پایهایش بسته تیغش بر گلو
خواست جانش چون ز تن پرواز کرد
گوشه چشمی به حسرت باز کرد
مرغ هم پرواز خود دید آن زمان
کرده از آنجا هوای آشیان
گفت رفتی رو مرا هم یاد کن
شادزی و یاد ازین ناشاد کن
این بگفت و جان شیرین داد و رفت
همدمش بر سر دمی استاد رفت
آری از حرص و طمع غافل مباش
کافتی اندر دام و باشی دلخراش
رفت و اندر آشیان تنها خزید
سر به صد افسوس زیر پر کشید
روز وصل یار دیرین یاد کرد
مویها در سوگ او بنیاد کرد
کای دریغا مرغ هم آواز من
ای دریغا مونس دمساز من
ای دریغا مرغ زرین بال من
ای همای من همایون فال من
ای دریغا طوطی گویای من
ای دریغا مونس شبهای من
ای دریغا یار شیرین کار من
ای دریغا گلشن گلزار من
طایر هم آشیانم را چه شد
آن رفیق مهربانم را چه شد
یاد ایامی که با هم داشتیم
دانه مهر و وفا می کاشتیم
با هم از بیضه برآوردیم سر
هم برافشاندیم با هم بال و پر
کاش ز اول بیضه مان بشکسته بود
بال و پرمان کاشکی نارسته بود
ای دریغا قدر آن نشناختیم
نقد وصلش را چه ارزان یافتیم
چند گویم ای دریغ و ای دریغ
سود بخشد کی دریغ و کی دریغ
من همی گویم دریغ و روزگار
می خورد بر من دریغ و زینهار
رفت یکسر روزگارم در دریغ
شد بهار و شد خزانم در دریغ
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۳ - تأویل و تمثیل دو مرغ
عقل و نفسند این دو مرغ ای دوستان
کاشیان دارند در این بوستان
کاشیانشان این تن خاکی بود
سیرشان در جو افلاکی بود
متحد با یکدگر آغازشان
متفق اندر ازل پروازشان
آمدند از بوستان در توشکان
سر زدند از بیضه ی روحانیان
پر زدند از گلستان جاودان
آشیان بستند در این توشکان
با هم اینجا یار و دمساز آمدند
هردم از سویی به پرواز آمدند
ای بسا صیاد در این دشت و بام
دانها پاشیده و افکنده دام
صوت مرغان چمن آموخته
آتشی از بهرشان افروخته
از صفیر خود ره مرغان زنند
ای عجب خسبند و راه جان زنند
هان و هان ای مرغ نوآموز من
بلبل خوش نغمه ی فیروز من
این نوای عندلیب باغ نیست
غیر بانگ جان خروش زاغ نیست
نفس مسکین از فریب حرص و آز
سوی دانه می کند گردن دراز
بر هوای آن صفیر دلفریب
می رود بی صبر و آرام و شکیب
عقل می گوید که ای روح روان
ای تورا در لامکانها آشیان
از فریب این چمن ایمن مشو
زین صفیر مصطنع از ره مرو
نفس می گوید که ظن بد مبر
ان بعض الظن اثم کن زبر
عقل می گوید یقین است این نه ظن
حبک للشیئی یعمی دم مزن
نفس می گوید یقین گیرم ولی
کی فریبد چون منی را ای ولی
عقل گوید ناگهان بفریفتند
شهسواران اندرین ره شیفتند
نفس گوید گر فریبد سهل دان
ناامیدی کار هر نااهل دان
عمر هست و زندگانی بس دراز
توبه مقبول و در توبه است باز
توبه خواهم گرد با سوز و گداز
هم تلافیها به صد عجز و نیاز
بس نماز و روزه خواهم کرد من
از درش دریوزه خواهم کرد من
ور نکردم توبه رفتم زین سرای
هم نیم نومید از لطف خدای
ناامیدی کفر باشد ای عمو
رو بخوان لاتیأسوا لاتقنطوا
هین ببین این نفس کافر کیش را
چون فریبد عقل را و خویش را
گر تو می دانی خدا را ذوالکرم
این کرم در کار دنیا هست هم
پس چرا آن را به آن نگذاشتی
مقتدر خود را در آن پنداشتی
دانه امسال ای رئیس ده مریز
کاو رحیمست و دهد بی دانه نیز
یک سفر سرمایه مطلب ای ودود
کان کریم است و دهد بی مایه سود
آیه ی رحمت همین ای بوالهوس
آمده است از بهر کار دین و بس
در نماز و روزه و حج و جهاد
آیه ی لاتقنطوا داری بیاد
کار دنیا چونکه پیش آمد تورا
لیس للانسان الا ما سعی
آنکه در عقبی کریم است و رحیم
بهر دنیاکی بخیل است و لئیم
آنکه را در کار دین صد چاره است
بهر دنیایت چرا بیگانه است
ای تو دست آموز ابلیس پلید
پرده ی خود تابکی خواهی درید
دست تو در دست شیطان تا بچند
با خدا و خلق تا کی آسمند
دست خود از دست این ابتر بکش
رخت خود تا چشمه ی کوثر بکش
ای خدا فریاد از این نفس پلید
تا کجا آخر مرا خواهد کشید
می کشد نفسم که یا رب کشته باد
در میان خاک و خون آغشته باد
هر زمان امروز و فردا می کند
خاکم اندر چشم بینا می کند
گوش من بگرفته می گرداندم
هر کجا خواهد چو خر می راندم
هرچه می گویم که این چاهست چاه
عاقبت گوید برآری سر ز راه
هرچه می گویم بیابان است این
گویدم میرو که آسان است این
سوختم تا چند خواهم سوختن
شعله در جان تا بکی افروختن
سوختم آخر من ای فریادرس
رحمتی فرما مرا فریاد رس
کاشکی بودی سترون مام من
در جهان هرگز نبودی نام من
من نبردستم حسد بر هیچکس
جز به آنکس کو نزاد از مام و بس
رحمت حق بر تو باد ای نیکنام
این پسر را می نزادی کاش مام
کاش چون زادی نپروردی مرا
یا به غرقابی رها کردی مرا
یا مرا کردی رها در کوهسار
تا ز من گرگی برآوردی دمار
یا رسول الله یا مولی النعم
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
یا محمد یا شفیع المذنبین
یا امین الله رب العالمین
سوره ی نور آیه ی رحمت تویی
خلق عالم را ولی نعمت تویی
ما همه بنده تو مولای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
ای زمین و آسمان خاک درت
حضرت روح القدس یک چاکرت
نیست چون برجان خود رحمت مرا
رحم کن تو ای ولی نعمت مرا
خوانده در مصحف تورا احمد بنام
احمدم من هم غلامت را غلام
چونکه همنام توام خوارم مکن
حق همنامی که انکارم مکن
فخر دارم من به این ای شهریار
تو مرا مگذار خوار و شرمسار
ای امام عصر و سلطان زمان
ای جهان جان و ای جان جهان
ای ز تو روشن چراغ مهر و ماه
ای جهانت کشور و خلقت سپاه
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای تورا ملک ابد زیر نگین
ای نبی را آخرین قایم مقام
ای ولی مؤتمن رکن انام
ای شه دوران و حق مشتهر
صاحب دوران امام منتظر
گرچه عالم سربه سر پر نور توست
چشم بدبین دور تا یا کور توست
حرمت جدت که در من یک نظر
مانده ام تنها به بند نفس در
همتی کن با من ای مولی رفیق
تا مگر یابم نجات از این مضیق
ای صفایی ای به صد غم مبتلا
ای غریق بحر عصیان و خطا
سخت می بینم تورا بس ناامید
خون دل از دیده ات خواهد چکید
گرچه نومیدی و یأس از خود بجاست
لیکن نومیدی ز لطف حق خطاست
ای بسا از تو بتر بخشیده است
گرچه دهر از تو بتر کم دیده است
تا توانی عجز و زاری پیش گیر
در حیوة خویش سوگ خویش گیر
دست در دامان پیغمبر فکن
کار خود با ساقی کوثر فکن
بلکه او ناخوانده غمخوار همه است
در دو عالم لطف او یار همه است
آری او باشد نگهدار همه
ما همه جسمیم و او جان همه
گرچه باشد جسم از جان بیخبر
جان بهر جزوی از آن دارد نظر
متصل باشد بهر عضوی از آن
ما همه جسمیم و آن مولاست جان
زابتدا تا انتها همراه ماست
از قدم تا فرق ما آگاه ماست
جسم او پیدا و پنهان کار او
سر به سر عالم پر از آثار او
نور او بر خوب و بر بد تافته
هرکسی زان قسمت خود یافته
کاشیان دارند در این بوستان
کاشیانشان این تن خاکی بود
سیرشان در جو افلاکی بود
متحد با یکدگر آغازشان
متفق اندر ازل پروازشان
آمدند از بوستان در توشکان
سر زدند از بیضه ی روحانیان
پر زدند از گلستان جاودان
آشیان بستند در این توشکان
با هم اینجا یار و دمساز آمدند
هردم از سویی به پرواز آمدند
ای بسا صیاد در این دشت و بام
دانها پاشیده و افکنده دام
صوت مرغان چمن آموخته
آتشی از بهرشان افروخته
از صفیر خود ره مرغان زنند
ای عجب خسبند و راه جان زنند
هان و هان ای مرغ نوآموز من
بلبل خوش نغمه ی فیروز من
این نوای عندلیب باغ نیست
غیر بانگ جان خروش زاغ نیست
نفس مسکین از فریب حرص و آز
سوی دانه می کند گردن دراز
بر هوای آن صفیر دلفریب
می رود بی صبر و آرام و شکیب
عقل می گوید که ای روح روان
ای تورا در لامکانها آشیان
از فریب این چمن ایمن مشو
زین صفیر مصطنع از ره مرو
نفس می گوید که ظن بد مبر
ان بعض الظن اثم کن زبر
عقل می گوید یقین است این نه ظن
حبک للشیئی یعمی دم مزن
نفس می گوید یقین گیرم ولی
کی فریبد چون منی را ای ولی
عقل گوید ناگهان بفریفتند
شهسواران اندرین ره شیفتند
نفس گوید گر فریبد سهل دان
ناامیدی کار هر نااهل دان
عمر هست و زندگانی بس دراز
توبه مقبول و در توبه است باز
توبه خواهم گرد با سوز و گداز
هم تلافیها به صد عجز و نیاز
بس نماز و روزه خواهم کرد من
از درش دریوزه خواهم کرد من
ور نکردم توبه رفتم زین سرای
هم نیم نومید از لطف خدای
ناامیدی کفر باشد ای عمو
رو بخوان لاتیأسوا لاتقنطوا
هین ببین این نفس کافر کیش را
چون فریبد عقل را و خویش را
گر تو می دانی خدا را ذوالکرم
این کرم در کار دنیا هست هم
پس چرا آن را به آن نگذاشتی
مقتدر خود را در آن پنداشتی
دانه امسال ای رئیس ده مریز
کاو رحیمست و دهد بی دانه نیز
یک سفر سرمایه مطلب ای ودود
کان کریم است و دهد بی مایه سود
آیه ی رحمت همین ای بوالهوس
آمده است از بهر کار دین و بس
در نماز و روزه و حج و جهاد
آیه ی لاتقنطوا داری بیاد
کار دنیا چونکه پیش آمد تورا
لیس للانسان الا ما سعی
آنکه در عقبی کریم است و رحیم
بهر دنیاکی بخیل است و لئیم
آنکه را در کار دین صد چاره است
بهر دنیایت چرا بیگانه است
ای تو دست آموز ابلیس پلید
پرده ی خود تابکی خواهی درید
دست تو در دست شیطان تا بچند
با خدا و خلق تا کی آسمند
دست خود از دست این ابتر بکش
رخت خود تا چشمه ی کوثر بکش
ای خدا فریاد از این نفس پلید
تا کجا آخر مرا خواهد کشید
می کشد نفسم که یا رب کشته باد
در میان خاک و خون آغشته باد
هر زمان امروز و فردا می کند
خاکم اندر چشم بینا می کند
گوش من بگرفته می گرداندم
هر کجا خواهد چو خر می راندم
هرچه می گویم که این چاهست چاه
عاقبت گوید برآری سر ز راه
هرچه می گویم بیابان است این
گویدم میرو که آسان است این
سوختم تا چند خواهم سوختن
شعله در جان تا بکی افروختن
سوختم آخر من ای فریادرس
رحمتی فرما مرا فریاد رس
کاشکی بودی سترون مام من
در جهان هرگز نبودی نام من
من نبردستم حسد بر هیچکس
جز به آنکس کو نزاد از مام و بس
رحمت حق بر تو باد ای نیکنام
این پسر را می نزادی کاش مام
کاش چون زادی نپروردی مرا
یا به غرقابی رها کردی مرا
یا مرا کردی رها در کوهسار
تا ز من گرگی برآوردی دمار
یا رسول الله یا مولی النعم
یا غیاث الخلق یا کهف الامم
یا محمد یا شفیع المذنبین
یا امین الله رب العالمین
سوره ی نور آیه ی رحمت تویی
خلق عالم را ولی نعمت تویی
ما همه بنده تو مولای همه
جمله چون قطره تو دریای همه
ای زمین و آسمان خاک درت
حضرت روح القدس یک چاکرت
نیست چون برجان خود رحمت مرا
رحم کن تو ای ولی نعمت مرا
خوانده در مصحف تورا احمد بنام
احمدم من هم غلامت را غلام
چونکه همنام توام خوارم مکن
حق همنامی که انکارم مکن
فخر دارم من به این ای شهریار
تو مرا مگذار خوار و شرمسار
ای امام عصر و سلطان زمان
ای جهان جان و ای جان جهان
ای ز تو روشن چراغ مهر و ماه
ای جهانت کشور و خلقت سپاه
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
ای تورا ملک ابد زیر نگین
ای نبی را آخرین قایم مقام
ای ولی مؤتمن رکن انام
ای شه دوران و حق مشتهر
صاحب دوران امام منتظر
گرچه عالم سربه سر پر نور توست
چشم بدبین دور تا یا کور توست
حرمت جدت که در من یک نظر
مانده ام تنها به بند نفس در
همتی کن با من ای مولی رفیق
تا مگر یابم نجات از این مضیق
ای صفایی ای به صد غم مبتلا
ای غریق بحر عصیان و خطا
سخت می بینم تورا بس ناامید
خون دل از دیده ات خواهد چکید
گرچه نومیدی و یأس از خود بجاست
لیکن نومیدی ز لطف حق خطاست
ای بسا از تو بتر بخشیده است
گرچه دهر از تو بتر کم دیده است
تا توانی عجز و زاری پیش گیر
در حیوة خویش سوگ خویش گیر
دست در دامان پیغمبر فکن
کار خود با ساقی کوثر فکن
بلکه او ناخوانده غمخوار همه است
در دو عالم لطف او یار همه است
آری او باشد نگهدار همه
ما همه جسمیم و او جان همه
گرچه باشد جسم از جان بیخبر
جان بهر جزوی از آن دارد نظر
متصل باشد بهر عضوی از آن
ما همه جسمیم و آن مولاست جان
زابتدا تا انتها همراه ماست
از قدم تا فرق ما آگاه ماست
جسم او پیدا و پنهان کار او
سر به سر عالم پر از آثار او
نور او بر خوب و بر بد تافته
هرکسی زان قسمت خود یافته
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۶۴ - حکایت مردی ظالم که عامل اهل بازار بود
اندرین ایام اندر شهر کاش
که نگهدارد خداوند از بلاش
بود مردی شغل دیوان کار او
مردم بازار در شیکار او
منصب سالاری بازار داشت
محفل بازاریان را بار داشت
مجمع او راز اهل سوق بود
نیک و بدشان را هم او فاروق بود
بود گلجان اهل آن بازار را
فربهی پنداشت آن آمار را
خواجه چون خواهد سرایی ساختن
خانه ای زیبا و نغز افراختن
موضعی تالار و ایوان می کند
موضع دیگر گلستان می کند
تا بود آن جای خواب و راحتش
تا بود این جای عیش و عشرتش
یکطرف طرح ستاوند افکنند
یکطرف دهلیز و دربند افکنند
عرصه ای را گلشن از رز می کنند
گوشه ای گلجان مبرز می کنند
موضع گلجان برای میختن
خاشه و آخان در آنجا ریختن
تا پلیدیهای مردار نجس
زان سراگردند آنجا منطمس
صفه و مشکوی آن مشکین کنند
کاخ و ایوان را عبیرآگین کنند
طارمش پاکیزه و زیبا کنند
همچو مینو ساختن مینا کنند
از برای خلوت خاصان خویش
بهر مهمانان سلطانان خویش
در میان اهل عالم ای عمو
مبرزند این ظالمان دیوخو
نیکبختانند در این بوم و بر
لطف حق دارد به ایشان صد نظر
جوهر جانشان ز علیین پاک
روح صاف آمیخته با درد خاک
خشم و شهوت دامنش را کف زده
وهم و عقل اندر بر هم صف زده
چند شیطان رفته در پیراهنش
اهل سجین گرد در پیرامنش
آب صافش زین سبب پر لای شد
راست تا چپ آمد و از جای شد
ای بسی نابودنیها بوده شد
در پلیدیها بسی آلوده شد
از کثافات و نجاسات برون
شد کثیف و شد پلیدش اندرون
حکمت حق زاهل سجین ظالمان
بهر این مصرف برآورد از میان
کردشان مبرز برای بندگان
گرد آید تا پلیدیها در آن
لاجرم از ضرب و زور و چوب بند
آن پلیدیها سوی خود می کشند
تا شوند این نیکبختان صاف و خش
پاک گردند از فضول غل و غش
تا به علیین اعلا بر پرند
رخت خود تا چشمه کوثر کشند
الغرض آن مبرز بازاریان
داشت با بازاریان صد داستان
روزی از سادات مسکین فقیر
داشت جنسی کم بها و بس حقیر
جنس خود بی اذن آن ظالم فروخت
شعله ی خشم ستمگر برفروخت
اخگر آن شعله بر درویش زد
داد هم دشنام و هم سیلیش زد
رفت و گفتا می کنم با جان ریش
شکوه ات را با نیای کار خویش
گفت او را سوی من آرید باز
شکوه اش را تا کنم دور و دراز
باز آمد زد بر او مشت و لگد
گفت رو رو شکوه کن با جد خود
نزد جدت رو به این حال و بگوش
تا درآرد کتفهایم را ز دوش
این بگفت و تا سرای خویش رفت
از قفایش آه آن درویش رفت
هم در آن شب جسم او را تب گرفت
او بنای لعن بر منصب گرفت
تب فزون می گشت او را دمبدم
او به پای توبه چسبید و ندم
در عمل عمال مار ارقم اند
در گرفتاری چو پور ادهم اند
سایه ی بیماری درد و بلا
از سر عمال یا رب کم مبا
شانه هایش صبحدم بگرفت درد
پس سیه شد زان سپس آماس کرد
آن ستمگر در فغان و در کراخ
برزمین از درد می نالید ناخ
او همین بارید بر دامن سرشک
ویژگانش در پی دید و پزشک
عاقبت تیغی در آتش تافتند
کتفهایش را از آن بشکافتند
کتفهایش سر کشیدند از درون
ویله ی آن رفت تا چرخ نگون
از پس صد ویله و صد ویل و وای
جان سپرد و رفت تا دیگر سرای
کفشهایش را درآورد آن نیا
جان فدای آن نیای خوش لقا
هان و هان ای بی ادب هشیار باش
هوشیار از گفت ناهنجار باش
گردن شیر است بی پروا مخار
کام طنین است دست آنجا میار
پا منه اینجا که سر می افکنند
دم مزن بیجا که گردن می زنند
که نگهدارد خداوند از بلاش
بود مردی شغل دیوان کار او
مردم بازار در شیکار او
منصب سالاری بازار داشت
محفل بازاریان را بار داشت
مجمع او راز اهل سوق بود
نیک و بدشان را هم او فاروق بود
بود گلجان اهل آن بازار را
فربهی پنداشت آن آمار را
خواجه چون خواهد سرایی ساختن
خانه ای زیبا و نغز افراختن
موضعی تالار و ایوان می کند
موضع دیگر گلستان می کند
تا بود آن جای خواب و راحتش
تا بود این جای عیش و عشرتش
یکطرف طرح ستاوند افکنند
یکطرف دهلیز و دربند افکنند
عرصه ای را گلشن از رز می کنند
گوشه ای گلجان مبرز می کنند
موضع گلجان برای میختن
خاشه و آخان در آنجا ریختن
تا پلیدیهای مردار نجس
زان سراگردند آنجا منطمس
صفه و مشکوی آن مشکین کنند
کاخ و ایوان را عبیرآگین کنند
طارمش پاکیزه و زیبا کنند
همچو مینو ساختن مینا کنند
از برای خلوت خاصان خویش
بهر مهمانان سلطانان خویش
در میان اهل عالم ای عمو
مبرزند این ظالمان دیوخو
نیکبختانند در این بوم و بر
لطف حق دارد به ایشان صد نظر
جوهر جانشان ز علیین پاک
روح صاف آمیخته با درد خاک
خشم و شهوت دامنش را کف زده
وهم و عقل اندر بر هم صف زده
چند شیطان رفته در پیراهنش
اهل سجین گرد در پیرامنش
آب صافش زین سبب پر لای شد
راست تا چپ آمد و از جای شد
ای بسی نابودنیها بوده شد
در پلیدیها بسی آلوده شد
از کثافات و نجاسات برون
شد کثیف و شد پلیدش اندرون
حکمت حق زاهل سجین ظالمان
بهر این مصرف برآورد از میان
کردشان مبرز برای بندگان
گرد آید تا پلیدیها در آن
لاجرم از ضرب و زور و چوب بند
آن پلیدیها سوی خود می کشند
تا شوند این نیکبختان صاف و خش
پاک گردند از فضول غل و غش
تا به علیین اعلا بر پرند
رخت خود تا چشمه کوثر کشند
الغرض آن مبرز بازاریان
داشت با بازاریان صد داستان
روزی از سادات مسکین فقیر
داشت جنسی کم بها و بس حقیر
جنس خود بی اذن آن ظالم فروخت
شعله ی خشم ستمگر برفروخت
اخگر آن شعله بر درویش زد
داد هم دشنام و هم سیلیش زد
رفت و گفتا می کنم با جان ریش
شکوه ات را با نیای کار خویش
گفت او را سوی من آرید باز
شکوه اش را تا کنم دور و دراز
باز آمد زد بر او مشت و لگد
گفت رو رو شکوه کن با جد خود
نزد جدت رو به این حال و بگوش
تا درآرد کتفهایم را ز دوش
این بگفت و تا سرای خویش رفت
از قفایش آه آن درویش رفت
هم در آن شب جسم او را تب گرفت
او بنای لعن بر منصب گرفت
تب فزون می گشت او را دمبدم
او به پای توبه چسبید و ندم
در عمل عمال مار ارقم اند
در گرفتاری چو پور ادهم اند
سایه ی بیماری درد و بلا
از سر عمال یا رب کم مبا
شانه هایش صبحدم بگرفت درد
پس سیه شد زان سپس آماس کرد
آن ستمگر در فغان و در کراخ
برزمین از درد می نالید ناخ
او همین بارید بر دامن سرشک
ویژگانش در پی دید و پزشک
عاقبت تیغی در آتش تافتند
کتفهایش را از آن بشکافتند
کتفهایش سر کشیدند از درون
ویله ی آن رفت تا چرخ نگون
از پس صد ویله و صد ویل و وای
جان سپرد و رفت تا دیگر سرای
کفشهایش را درآورد آن نیا
جان فدای آن نیای خوش لقا
هان و هان ای بی ادب هشیار باش
هوشیار از گفت ناهنجار باش
گردن شیر است بی پروا مخار
کام طنین است دست آنجا میار
پا منه اینجا که سر می افکنند
دم مزن بیجا که گردن می زنند