عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۷ - توجیه دیگر از برای حدیث لاجبر ولا تفویض
فعل را خواهی کنی و خواه نه
جز تورا در فعل و ترکش راه نه
کس نه بتواند بپیچد پنجه ات
یا ز منع فعل سازد رنجه ات
با تو باشد اختیار و اختیار
اختیارت را بود بیخ استوار
ورنه آن قدرت نباشد جان من
با چنین قدرت دم از قدرت مزن
اختیارت چون به دست دیگری ست
اختیارت اختیار ای دوست نیست
باشد او از تو بگیرد اختیار
هم نماید از تو سلب اقتدار
عاجز و زار و زبون گرداندت
از فرازی سرنگون گرداندت
یا فرستد مانعی در کار تو
سست سازد همت ستوار تو
یا بگرداند از آن میل دلت
یا بیارد پیش شغل شاغلت
این نباشد اختیار و جبر نیز
هست امر بین امرین ای عزیز
گر کنی فعل از تو باشد ای عمو
با شعور و با اراده مو به مو
دست تو بگرفته شاه دستگیر
آن نباشد جبر ای مرد خبیر
جز تورا در فعل و ترکش راه نه
کس نه بتواند بپیچد پنجه ات
یا ز منع فعل سازد رنجه ات
با تو باشد اختیار و اختیار
اختیارت را بود بیخ استوار
ورنه آن قدرت نباشد جان من
با چنین قدرت دم از قدرت مزن
اختیارت چون به دست دیگری ست
اختیارت اختیار ای دوست نیست
باشد او از تو بگیرد اختیار
هم نماید از تو سلب اقتدار
عاجز و زار و زبون گرداندت
از فرازی سرنگون گرداندت
یا فرستد مانعی در کار تو
سست سازد همت ستوار تو
یا بگرداند از آن میل دلت
یا بیارد پیش شغل شاغلت
این نباشد اختیار و جبر نیز
هست امر بین امرین ای عزیز
گر کنی فعل از تو باشد ای عمو
با شعور و با اراده مو به مو
دست تو بگرفته شاه دستگیر
آن نباشد جبر ای مرد خبیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۹ - بندگی خدا سبب زندگی حقیقی است
از عنایت گرچه آدم یافت جان
لیک جانی بس ضعیف و ناتوان
برتر از حیوان او را پایه شد
کی ولیکن با ملک همسایه شد
زنده شد لیکن حیوتی بی ثبات
خواهیش گو زندگی خواهی ممات
لیک شد او مستعد زندگی
جوید او را از کجا از بندگی
پیش از این بود از عنایت کار او
بود دست فیض حق معمار او
بعد از این افتاد کارش با عمل
بندگی ربنا عزوجل
زنده گردد زین سپس از بندگی
بندگی کن تا بیابی زندگی
زندگی هست آب حیوان ای عمو
زان بنوش و جسم و جان را هم بشو
بنده او شو که جاویدان شوی
شو گدای او که تا سلطان شوی
پیر اگر باشی جوانت می کند
در گدایی ارسلانت می کند
خدمت او زشت را زیبا کند
ذره را خورشید جان افزا کند
شب به یاد او به بستر نه قدم
تا شود بستر گلستان ارم
این سخن بگذار کامد خصم مرد
تا حضور قاضی دانای فرد
خصم آمد قاضیا بنگر چرا
گوش من دندان گرفت آن بی حیا
لیک جانی بس ضعیف و ناتوان
برتر از حیوان او را پایه شد
کی ولیکن با ملک همسایه شد
زنده شد لیکن حیوتی بی ثبات
خواهیش گو زندگی خواهی ممات
لیک شد او مستعد زندگی
جوید او را از کجا از بندگی
پیش از این بود از عنایت کار او
بود دست فیض حق معمار او
بعد از این افتاد کارش با عمل
بندگی ربنا عزوجل
زنده گردد زین سپس از بندگی
بندگی کن تا بیابی زندگی
زندگی هست آب حیوان ای عمو
زان بنوش و جسم و جان را هم بشو
بنده او شو که جاویدان شوی
شو گدای او که تا سلطان شوی
پیر اگر باشی جوانت می کند
در گدایی ارسلانت می کند
خدمت او زشت را زیبا کند
ذره را خورشید جان افزا کند
شب به یاد او به بستر نه قدم
تا شود بستر گلستان ارم
این سخن بگذار کامد خصم مرد
تا حضور قاضی دانای فرد
خصم آمد قاضیا بنگر چرا
گوش من دندان گرفت آن بی حیا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۰ - بقیه حکایت قاضی و خصم مردی که گوش او مجروح بود
گفت قاضی گوش او را ای عمو
از چه رو دندان گرفتی گوش او
گفت خصم ای قاضی با داد و دین
افتورا گوید نکردم من چنین
عرش را ثابت کن آنگه نقش کن
ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن
مدعی را گفت قاضی کو شهود
اندرین مطلب بیاور زود زود
گفت ای قاضی بغیر از این دو تن
هیچکس اینجا نبوده بی سخن
گر کسی بوده است کو گوید که بود
ورنه بشمارد دیت را این عنود
گفت قاضی هی چه می گویی بگو
دیگری غیر از خود و او را بگو
گفت غیر از او و من ای مؤتمن
دیگری آنجا نبود از مرد و زن
گوش خود بگرفت با دندان خویش
کرد آن را پاره پاره ریش ریش
گفت قاضی این چه ژاژ است و فشار
پیش چون من این سخنها واگذار
او نه اشتر تا تواند گوش خویش
هم به دندان خود کند مجروح و ریش
گردنش گر گردن اشتر بدی
آنچه گفتی ممکن و در خور بدی
جمله گفتند از کهین و از مهین
آفرین بر فکر قاضی آفرین
غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت
کی تواند گوش خود دندان گرفت
خصم گفتا بنگر ای عاجزنواز
گردنش چون گردن اشتر دراز
گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش
همچو اشتر لیک باشد گردنیش
گرنه ابلیس اند این قوم خسیس
گردنی دارند لیکن چون بلیس
همچو شیطان زین سبب گردن کشند
در تلاطم روز و شب چون آتشند
هست ازین گردن درازیهایشان
شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان
خون جان از گوش و گردنشان نهان
ناله جان شان رود تا آسمان
عذرها آرند بدتر از گناه
حالمان گردیده از شیطان تباه
هرچه کردند از گناه و خوی بد
لعن بر شیطان کنند افزون ز حد
نسبت آن را به شیطان می کنند
خود بری از ذنب و عصیان می کنند
رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو
هست شیطان خفته زیر ورد تو
گرچه شیطان را بود گردن طویل
غافلی از گردن خود ای جلیل
گر همی جویی رهایی از فتن
تیغ برکش گردن خود را بزن
هی بزن این گردن ای گردن دراز
گردنی کوته بجو با آن بساز
هین ببین این گردن نفس لعین
از زمین بر رفته تا عرش برین
ورنه می بینی بهم پیچیده است
گردن خود را به تو دزدیده است
نفس تو باشد سلجقانی سترگ
کاسه ای دارد بسی زفت و بزرگ
گردن و سر کرده در کاسه نهان
چون برآرد می کشد تا کهکشان
هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت
کو هزاران چون تورا این سنگ کشت
پیش تو از ابلهی و کودنی
نیست پیدا زان سری و گردنی
باش تا پیدا شود صیدی ز دور
بین که گردن می کشد چون لندهور
گردنی چون رود نیل عسقلان
درکشد از ایروان تا قیروان
درکشد هم سعد را هم نحس را
هم ببلعد مرد صاحب نفس را
ای که گویی نفسم آرامیده است
سخت می بینم تورا بلعیده است
در درون این سلجقانی اسیر
کاسه هایش بر سرت بالا و زیر
مار ضحاکست نفس کافرت
سر برآورده است از دوش و سرت
طعمه می جوید تورا این تند یار
نی دمی آرام گیرد نی قرار
تا تورا بلعد کشد اندر گلو
یا بکوبی هم سر و هم دم او
در تلاطم تا بود لوامه است
با تواش صد جنگ و صد هنگامه است
عقل مار افتاد و نفست اژدها
روز و شب دارند با هم ماجرا
گر تو کوبیدی سر او می کند
ترک جنگ و مطمئنه می شود
ور تورا بلعید و عقلت را شکست
وای تو نفست کنون اماره است
تا نبلعیده تورا ای مرد خوب
سنگ برگیر و سر آن را بکوب
سنگ چبود ترک خواهشهای او
کنده ای نقوی زدن بر پای او
سنگ چبود یاد آن یار قدیم
تطمئن القلب بالذکر الحکیم
یاد او شاخی است انسش بار و بر
انس نخل دوستی آن را ثمر
دوستی افسون هر ارقم بود
دوستی تریاق جمله سم بود
آتشی باشد خس و خاشاک سوز
هرهوا و هر هوس را پاک سوز
تیشه ای باشد هوس را ریشه زن
خار بنهای هوا را بیخ کن
دوستی تیغی بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم
دوستی ترکی بود تاراج گر
نی گذارد خانه نی سامان نه سر
هرچه غیر از دوست چون اختر بود
دوستی خورشید غارتگر بود
دوستی باد مراد است و هوا
موج توفانست و گرداب بلا
غیر طور عقل باشد طور عشق
کی تواند کس بفهمد غور عشق
طور عشق ای جان ورای طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست
لطف عشق از جان شیرین خوشتر است
جور او از لطف او شیرینتر است
مذالفت العشق ودعت الرسوم
طابت الاکدار صالحت الخصوم
عشق را با رسم و عادت کار نیست
بسته ی این عالم پندار نیست
مذانست العشق فارقت المنی
لیس غیر العشق للعاشق هوی
یا مریض العشق لاتبغی الدواء
ان داء العشق داء کل داء
یا ندیمی یا خلیلی بالاله
خلنی والعشق ما اطلب سواه
یا ندیمی فی اللیالی الغاسقه
قل حکایات القلوب العاشقه
یا سمیری قل حکایات العقول
لاتقل دعها لارباب العقول
دع اقاصیص القرون الخالیه
او حکایات العظام البالیه
یا ندیمی طال لیلی بالسهر
لم یصح دیک ولی یدلو السحر
قم وحدثنی حدیث العاشقین
من روایات الثقات الصادقین
قم وحدثنی احادیث الحبیب
ما تقل لی عن بعید او قریب
قم ترنم یا حبیبی بالعجل
واتبع ما قاله شیخ الجبل
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
شمه ای از حال یاران بازگو
قصه ای زان دلبر طناز گو
قصه ی آن زلف عنبربو بگو
شب دراز است ای ندیم قصه جو
حال آن چشمان بیمار سقیم
با دل بیمار من گو ای ندیم
تیره بنگر کلبه ی تاریک من
برکن از خورشید رخسارش سخن
شب دراز است ای رفیق نیکخو
قصه ی فرهاد و شیرین را بگو
آب لب خندان شیرین باز کن
قصه ی فرهاد و شیرین ساز کن
باز شیرین بر سر جور و جفاست
نازهای خشم آلودش به جاست
باز رویش شمع بزم حسرت است
بزم خسرو را ز رویش پرتو است
عشرت او باز در مشکوی اوست
روی شبدیزش بسوی کوی اوست
می کشد فرهاد مسکین جام خون
تیشه آیا می زند بر بیستون
باز اندر قله های بیستون
یا ز دستش تیشه افتاده کنون
گر کنون در بیستون فرهاد نیست
پس بگو این ناله و فریاد چیست
سخت می آید به گوش من روان
ناله ها از بیستون ای دوستان
ناله ای کز جز دل ناشاد نیست
این بغیر از ناله ی فرهاد نیست
می درخشد برقی از آن کوهسار
سخت می آید به چشمم آن شرار
برق اگر نه از تیشه ی فرهاد خاست
پس بگوییدم که این برق از کجاست
گر تن فرهاد مسکین خاک شد
کی زجانش عشق شیرین پاک شد
عشق خود شهباز و رحمانی بود
آشیانش جان روحانی بود
تن اگر شد خاک جان خود زنده است
منزل دلدار را جوینده است
پا نهاده هر کجا روزی به ناز
جان در آنجا در طواف است و نیاز
شد چه از شیرین و فرهادت فراغ
رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ
بازگو احوال مجنون عرب
تا من دیوانه آیم در طرب
ای ندیم احوال مجنون بازگو
زانکه من دیوانه ام دیوانه جو
باز باشد چشم مجنون خون فشان
لیلی اندر حی چمد دامن کشان
باز مجنون سر برد با دام و دد
باز وحشیشان بهر سو می رمد
باز با گوران و آهویان دشت
هست روزان و شبان در سیر و گشت
بسته آیا بر بنی عامر هنوز
ناله اش خواب شب و آرام روز
باز لیلی بر سر خشم است و ناز
یا در صلح و عنایت کرده باز
آیدم در گوش جان از کوی نجد
ناله ها گاهی بحسرت گه به وجد
دل هزاران ناله ها پرخون بود
این اثر از ناله ی مجنون بود
بوی جان می آید از اتلال نجد
ساعتی با من بگو احوال نجد
ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد
ای دریغا آن وفاداران نجد
بازگو با من از ایشان ای ندیم
زنده فرما امشب این عظیم رمیم
ورنه بگشاید تورا امشب زبان
گوش ده تا من بگویم داستان
تا بگویم داستان راستان
در نشاط آرم زمین تا آسمان
ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست
در سرم هوش و دلم را تاب نیست
شور در دریای جانم اوفتاد
برق اندر آشیانم اوفتاد
نیم عقلم بود آنهم شد ز دست
نیم هوشم بود گشتم مست مست
این چه شور است ای خدا درجان من
حبذا این موج بی پایان من
گریه آمد نوح را آواز کن
کز پی توفان سفینه ساز کن
در دلم عشق آتشی افروخته
هرچه غیر از یاد جانان سوخته
عشق می گیرد عنان از دست من
تا چه سازد بر تن نی بست من
ای خدا فریاد از این خون گشته دل
داد از این دیوانه ی طاقت گسل
عشق سرکش کار من را ساخته
سخت شوری بر سرم انداخته
عشق هرجا خرمن و خرگاه زد
عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد
عشق بی پرواست چون پروا کند
کی ز عقل و جان و سر پروا کند
لاابالی وار هرجایی رسید
هرچه آنجا دید در آتش کشید
عشق چبود آشنا بیگانه کن
فیلسوفان را همه دیوانه کن
نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
نی بود در قید دختر نی پسر
نی ز سر پروا کند نی تن نه جان
نی شناسد خانه و نی خانمان
گر سر فرزند جوید از پدر
بردش از خنجر بیداد سر
سر به کف گیرد که ای جانان من
این سر فرزند من این جان من
از چه رو دندان گرفتی گوش او
گفت خصم ای قاضی با داد و دین
افتورا گوید نکردم من چنین
عرش را ثابت کن آنگه نقش کن
ورنه بگذر ترک نقش و عرش کن
مدعی را گفت قاضی کو شهود
اندرین مطلب بیاور زود زود
گفت ای قاضی بغیر از این دو تن
هیچکس اینجا نبوده بی سخن
گر کسی بوده است کو گوید که بود
ورنه بشمارد دیت را این عنود
گفت قاضی هی چه می گویی بگو
دیگری غیر از خود و او را بگو
گفت غیر از او و من ای مؤتمن
دیگری آنجا نبود از مرد و زن
گوش خود بگرفت با دندان خویش
کرد آن را پاره پاره ریش ریش
گفت قاضی این چه ژاژ است و فشار
پیش چون من این سخنها واگذار
او نه اشتر تا تواند گوش خویش
هم به دندان خود کند مجروح و ریش
گردنش گر گردن اشتر بدی
آنچه گفتی ممکن و در خور بدی
جمله گفتند از کهین و از مهین
آفرین بر فکر قاضی آفرین
غیر اشتر یا شترمرغ ای شگفت
کی تواند گوش خود دندان گرفت
خصم گفتا بنگر ای عاجزنواز
گردنش چون گردن اشتر دراز
گرنه اشتر تا بگیرد گوش خویش
همچو اشتر لیک باشد گردنیش
گرنه ابلیس اند این قوم خسیس
گردنی دارند لیکن چون بلیس
همچو شیطان زین سبب گردن کشند
در تلاطم روز و شب چون آتشند
هست ازین گردن درازیهایشان
شرحه شرحه گوش جسم و گوش جان
خون جان از گوش و گردنشان نهان
ناله جان شان رود تا آسمان
عذرها آرند بدتر از گناه
حالمان گردیده از شیطان تباه
هرچه کردند از گناه و خوی بد
لعن بر شیطان کنند افزون ز حد
نسبت آن را به شیطان می کنند
خود بری از ذنب و عصیان می کنند
رو رو ای شیطان کمین شاگرد تو
هست شیطان خفته زیر ورد تو
گرچه شیطان را بود گردن طویل
غافلی از گردن خود ای جلیل
گر همی جویی رهایی از فتن
تیغ برکش گردن خود را بزن
هی بزن این گردن ای گردن دراز
گردنی کوته بجو با آن بساز
هین ببین این گردن نفس لعین
از زمین بر رفته تا عرش برین
ورنه می بینی بهم پیچیده است
گردن خود را به تو دزدیده است
نفس تو باشد سلجقانی سترگ
کاسه ای دارد بسی زفت و بزرگ
گردن و سر کرده در کاسه نهان
چون برآرد می کشد تا کهکشان
هان و هان غافل مشو زین سنگ پشت
کو هزاران چون تورا این سنگ کشت
پیش تو از ابلهی و کودنی
نیست پیدا زان سری و گردنی
باش تا پیدا شود صیدی ز دور
بین که گردن می کشد چون لندهور
گردنی چون رود نیل عسقلان
درکشد از ایروان تا قیروان
درکشد هم سعد را هم نحس را
هم ببلعد مرد صاحب نفس را
ای که گویی نفسم آرامیده است
سخت می بینم تورا بلعیده است
در درون این سلجقانی اسیر
کاسه هایش بر سرت بالا و زیر
مار ضحاکست نفس کافرت
سر برآورده است از دوش و سرت
طعمه می جوید تورا این تند یار
نی دمی آرام گیرد نی قرار
تا تورا بلعد کشد اندر گلو
یا بکوبی هم سر و هم دم او
در تلاطم تا بود لوامه است
با تواش صد جنگ و صد هنگامه است
عقل مار افتاد و نفست اژدها
روز و شب دارند با هم ماجرا
گر تو کوبیدی سر او می کند
ترک جنگ و مطمئنه می شود
ور تورا بلعید و عقلت را شکست
وای تو نفست کنون اماره است
تا نبلعیده تورا ای مرد خوب
سنگ برگیر و سر آن را بکوب
سنگ چبود ترک خواهشهای او
کنده ای نقوی زدن بر پای او
سنگ چبود یاد آن یار قدیم
تطمئن القلب بالذکر الحکیم
یاد او شاخی است انسش بار و بر
انس نخل دوستی آن را ثمر
دوستی افسون هر ارقم بود
دوستی تریاق جمله سم بود
آتشی باشد خس و خاشاک سوز
هرهوا و هر هوس را پاک سوز
تیشه ای باشد هوس را ریشه زن
خار بنهای هوا را بیخ کن
دوستی تیغی بود فولاد دم
صد طناب رشته را برد ز هم
دوستی ترکی بود تاراج گر
نی گذارد خانه نی سامان نه سر
هرچه غیر از دوست چون اختر بود
دوستی خورشید غارتگر بود
دوستی باد مراد است و هوا
موج توفانست و گرداب بلا
غیر طور عقل باشد طور عشق
کی تواند کس بفهمد غور عشق
طور عشق ای جان ورای طورهاست
عشق را هم لطفها هم جورهاست
لطف عشق از جان شیرین خوشتر است
جور او از لطف او شیرینتر است
مذالفت العشق ودعت الرسوم
طابت الاکدار صالحت الخصوم
عشق را با رسم و عادت کار نیست
بسته ی این عالم پندار نیست
مذانست العشق فارقت المنی
لیس غیر العشق للعاشق هوی
یا مریض العشق لاتبغی الدواء
ان داء العشق داء کل داء
یا ندیمی یا خلیلی بالاله
خلنی والعشق ما اطلب سواه
یا ندیمی فی اللیالی الغاسقه
قل حکایات القلوب العاشقه
یا سمیری قل حکایات العقول
لاتقل دعها لارباب العقول
دع اقاصیص القرون الخالیه
او حکایات العظام البالیه
یا ندیمی طال لیلی بالسهر
لم یصح دیک ولی یدلو السحر
قم وحدثنی حدیث العاشقین
من روایات الثقات الصادقین
قم وحدثنی احادیث الحبیب
ما تقل لی عن بعید او قریب
قم ترنم یا حبیبی بالعجل
واتبع ما قاله شیخ الجبل
بازگو از نجد و از یاران نجد
تا در و دیوار را آری به وجد
شمه ای از حال یاران بازگو
قصه ای زان دلبر طناز گو
قصه ی آن زلف عنبربو بگو
شب دراز است ای ندیم قصه جو
حال آن چشمان بیمار سقیم
با دل بیمار من گو ای ندیم
تیره بنگر کلبه ی تاریک من
برکن از خورشید رخسارش سخن
شب دراز است ای رفیق نیکخو
قصه ی فرهاد و شیرین را بگو
آب لب خندان شیرین باز کن
قصه ی فرهاد و شیرین ساز کن
باز شیرین بر سر جور و جفاست
نازهای خشم آلودش به جاست
باز رویش شمع بزم حسرت است
بزم خسرو را ز رویش پرتو است
عشرت او باز در مشکوی اوست
روی شبدیزش بسوی کوی اوست
می کشد فرهاد مسکین جام خون
تیشه آیا می زند بر بیستون
باز اندر قله های بیستون
یا ز دستش تیشه افتاده کنون
گر کنون در بیستون فرهاد نیست
پس بگو این ناله و فریاد چیست
سخت می آید به گوش من روان
ناله ها از بیستون ای دوستان
ناله ای کز جز دل ناشاد نیست
این بغیر از ناله ی فرهاد نیست
می درخشد برقی از آن کوهسار
سخت می آید به چشمم آن شرار
برق اگر نه از تیشه ی فرهاد خاست
پس بگوییدم که این برق از کجاست
گر تن فرهاد مسکین خاک شد
کی زجانش عشق شیرین پاک شد
عشق خود شهباز و رحمانی بود
آشیانش جان روحانی بود
تن اگر شد خاک جان خود زنده است
منزل دلدار را جوینده است
پا نهاده هر کجا روزی به ناز
جان در آنجا در طواف است و نیاز
شد چه از شیرین و فرهادت فراغ
رو ز لیلی و ز مجنون کن سراغ
بازگو احوال مجنون عرب
تا من دیوانه آیم در طرب
ای ندیم احوال مجنون بازگو
زانکه من دیوانه ام دیوانه جو
باز باشد چشم مجنون خون فشان
لیلی اندر حی چمد دامن کشان
باز مجنون سر برد با دام و دد
باز وحشیشان بهر سو می رمد
باز با گوران و آهویان دشت
هست روزان و شبان در سیر و گشت
بسته آیا بر بنی عامر هنوز
ناله اش خواب شب و آرام روز
باز لیلی بر سر خشم است و ناز
یا در صلح و عنایت کرده باز
آیدم در گوش جان از کوی نجد
ناله ها گاهی بحسرت گه به وجد
دل هزاران ناله ها پرخون بود
این اثر از ناله ی مجنون بود
بوی جان می آید از اتلال نجد
ساعتی با من بگو احوال نجد
ای خوشا نجد و خوشا یاران نجد
ای دریغا آن وفاداران نجد
بازگو با من از ایشان ای ندیم
زنده فرما امشب این عظیم رمیم
ورنه بگشاید تورا امشب زبان
گوش ده تا من بگویم داستان
تا بگویم داستان راستان
در نشاط آرم زمین تا آسمان
ای ندیم امشب به چشمم خواب نیست
در سرم هوش و دلم را تاب نیست
شور در دریای جانم اوفتاد
برق اندر آشیانم اوفتاد
نیم عقلم بود آنهم شد ز دست
نیم هوشم بود گشتم مست مست
این چه شور است ای خدا درجان من
حبذا این موج بی پایان من
گریه آمد نوح را آواز کن
کز پی توفان سفینه ساز کن
در دلم عشق آتشی افروخته
هرچه غیر از یاد جانان سوخته
عشق می گیرد عنان از دست من
تا چه سازد بر تن نی بست من
ای خدا فریاد از این خون گشته دل
داد از این دیوانه ی طاقت گسل
عشق سرکش کار من را ساخته
سخت شوری بر سرم انداخته
عشق هرجا خرمن و خرگاه زد
عقل از آنجا رفت و پا بر راه زد
عشق بی پرواست چون پروا کند
کی ز عقل و جان و سر پروا کند
لاابالی وار هرجایی رسید
هرچه آنجا دید در آتش کشید
عشق چبود آشنا بیگانه کن
فیلسوفان را همه دیوانه کن
نی شناسد سر ز پا نی پا ز سر
نی بود در قید دختر نی پسر
نی ز سر پروا کند نی تن نه جان
نی شناسد خانه و نی خانمان
گر سر فرزند جوید از پدر
بردش از خنجر بیداد سر
سر به کف گیرد که ای جانان من
این سر فرزند من این جان من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۱ - قربانی نمودن خلیل الرحمن ع فرزند خود اسماعیل ع را
آمد اسماعیل روزی از شکار
شامگه بر اشهب دولت سوار
شمع رخسارش به مهر افروخته
عالمی پروانه سانش سوخته
زلف پیچاپیچ اندر دوش او
گوشوار حسن اندر گوش او
چشمها مخمور و لب شکرفشان
چهره پر خون زلفها عنبرفشان
خط مشگین گرد رخسارش عیان
چون بنفشه زار گرد گلستان
قامتی شمشاد آن را باج ده
عشوه ی عالم همه تاراج ده
از ره آمد راست تا نزد خلیل
بوسه زد بر دست آن شاه جلیل
دست در گردن درآوردش پدر
در کمان شد تیر گفتی جلوه گر
همچو گل بشکفت از دیدار او
بوسه داد از مهر بر رخسار او
گلبن عزت شکفتن ساز کرد
غیرت حکمت عتاب آغاز کرد
غیرت حق ریخت طرح تازه ای
باز شد از امتحان دروازه ای
دل یکی و دوستی باشد یکی
ورنه نبود دوستی آن بیشکی
جز مگر آن دوستی از بهر دوست
باشد آنهم فی الحقیقه حب دوست
غیر لیلی در دل مجنون نبود
سر بجز بر خاک راه او نسود
گر سگی در کوی لیلی یافتی
سوی او چون عاشقان بشتافتی
گرد او گشتی به صد شوق و شعف
خاک راهش بوسه دادی هر طرف
این نبود از عشق آن سگ ای پسر
عشق لیلی بود در آن مستتر
زین سبب در عشق هرکو صادق است
بر همه اجزای عالم عاشق است
هرچه بیند چونکه می بیند ز دوست
لاجرم او عاشق و مفتون اوست
خواجه تاشانند در یک بارگاه
بندگان حضرت یک پادشاه
این سبب در جمله عالم جاری است
حب جمله در دلش زاین ساری است
در گروهی باشد اسباب دگر
راه حب و دوستیشان بیشتر
آن سببها جمله برگردد به دوست
مرجع آنها چه وا بینی هم اوست
در گروهی صد چه آن اسباب هست
بهر بغض و خشم فتح الباب هست
مرجع آن خشم و آن بغض ای لبیب
چونکه بینی نیست جز حب حبیب
حب فی الله بغض فی الله را بخوان
مرجع هر حب و بغضی را بدان
هرچه جز این حب نباشد جز وبال
هرچه جز این بغض انجامش سگال
دوستی گر بهر غیر حق کنی
عاقبت زاید از آن صد دشمنی
گر نهال دوستی جز بهر او
جز عداوت نیست بارش ای عمو
دشمنیهایی که جز بهر خداست
دشمنی با خود بود اینست راست
دوستی و دشمنی جز بهر او
خواه آن یا زشت خواهی یا نکو
آن ندارد جز پشیمانی ثمر
این نبخشد هیچ سودی جز ضرر
آنچه گفتم آزمودم بارها
دیده ام زین خار و بن بس خارها
باورت گر نیست اینک امتحان
تا ببینی آنچه من دیدم عیان
دوستی جز بهر آن سلطان مکن
ای برادر نیست غیر از خاربن
دشمنی جز بهر او ای جان من
نیست جز تیشه به پای خویشتن
چند در اصطبل و مطبخ ای اخی
همسری با ساربان و مطبخی
جان نفرسودت ازین گند و بخار
دل نه بگرفتت ازین دود و غبار
آشنایی گر کنی با شاه کن
حکم بر گردون و مهر و ماه کن
باز شو بر ساعد سلطان بپر
تابکی چون خرمگس بر فرج خر
عندلیبی شو به گلشن جای گیر
چون جعل تا چند در سرگین اسیر
الغرض چون مهربانی با پسر
کرد آغاز آن خلیل خوش گهر
غیرت حق گفت با جان خلیل
یکدل و دو مهر باشد مستحیل
افکنم اکنون تورا در آزمون
ابتلاها آرمت از حد فزون
شامگه بر اشهب دولت سوار
شمع رخسارش به مهر افروخته
عالمی پروانه سانش سوخته
زلف پیچاپیچ اندر دوش او
گوشوار حسن اندر گوش او
چشمها مخمور و لب شکرفشان
چهره پر خون زلفها عنبرفشان
خط مشگین گرد رخسارش عیان
چون بنفشه زار گرد گلستان
قامتی شمشاد آن را باج ده
عشوه ی عالم همه تاراج ده
از ره آمد راست تا نزد خلیل
بوسه زد بر دست آن شاه جلیل
دست در گردن درآوردش پدر
در کمان شد تیر گفتی جلوه گر
همچو گل بشکفت از دیدار او
بوسه داد از مهر بر رخسار او
گلبن عزت شکفتن ساز کرد
غیرت حکمت عتاب آغاز کرد
غیرت حق ریخت طرح تازه ای
باز شد از امتحان دروازه ای
دل یکی و دوستی باشد یکی
ورنه نبود دوستی آن بیشکی
جز مگر آن دوستی از بهر دوست
باشد آنهم فی الحقیقه حب دوست
غیر لیلی در دل مجنون نبود
سر بجز بر خاک راه او نسود
گر سگی در کوی لیلی یافتی
سوی او چون عاشقان بشتافتی
گرد او گشتی به صد شوق و شعف
خاک راهش بوسه دادی هر طرف
این نبود از عشق آن سگ ای پسر
عشق لیلی بود در آن مستتر
زین سبب در عشق هرکو صادق است
بر همه اجزای عالم عاشق است
هرچه بیند چونکه می بیند ز دوست
لاجرم او عاشق و مفتون اوست
خواجه تاشانند در یک بارگاه
بندگان حضرت یک پادشاه
این سبب در جمله عالم جاری است
حب جمله در دلش زاین ساری است
در گروهی باشد اسباب دگر
راه حب و دوستیشان بیشتر
آن سببها جمله برگردد به دوست
مرجع آنها چه وا بینی هم اوست
در گروهی صد چه آن اسباب هست
بهر بغض و خشم فتح الباب هست
مرجع آن خشم و آن بغض ای لبیب
چونکه بینی نیست جز حب حبیب
حب فی الله بغض فی الله را بخوان
مرجع هر حب و بغضی را بدان
هرچه جز این حب نباشد جز وبال
هرچه جز این بغض انجامش سگال
دوستی گر بهر غیر حق کنی
عاقبت زاید از آن صد دشمنی
گر نهال دوستی جز بهر او
جز عداوت نیست بارش ای عمو
دشمنیهایی که جز بهر خداست
دشمنی با خود بود اینست راست
دوستی و دشمنی جز بهر او
خواه آن یا زشت خواهی یا نکو
آن ندارد جز پشیمانی ثمر
این نبخشد هیچ سودی جز ضرر
آنچه گفتم آزمودم بارها
دیده ام زین خار و بن بس خارها
باورت گر نیست اینک امتحان
تا ببینی آنچه من دیدم عیان
دوستی جز بهر آن سلطان مکن
ای برادر نیست غیر از خاربن
دشمنی جز بهر او ای جان من
نیست جز تیشه به پای خویشتن
چند در اصطبل و مطبخ ای اخی
همسری با ساربان و مطبخی
جان نفرسودت ازین گند و بخار
دل نه بگرفتت ازین دود و غبار
آشنایی گر کنی با شاه کن
حکم بر گردون و مهر و ماه کن
باز شو بر ساعد سلطان بپر
تابکی چون خرمگس بر فرج خر
عندلیبی شو به گلشن جای گیر
چون جعل تا چند در سرگین اسیر
الغرض چون مهربانی با پسر
کرد آغاز آن خلیل خوش گهر
غیرت حق گفت با جان خلیل
یکدل و دو مهر باشد مستحیل
افکنم اکنون تورا در آزمون
ابتلاها آرمت از حد فزون
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۴ - بردن حضرت ابراهیم ع اسماعیل را برای قربانی به صحرای منی
ان شب ابراهیم تا وقت صباح
از نشاط و وجد افشاندی جناح
گه نشستی و گهی برخاستی
گه به خود آلات ذبح آراستی
صبح آمد گفت هاجر را که هان
هست فرزند تو امشب میهمان
میهمان سفره ی شاهی بزرگ
میهمان شاه سلطان سترگ
می برم امروز آن پیوند جان
من به نزد پادشاهی میهمان
پادشاهی وعده او خواسته ست
بزم میهمانی او آراسته ست
هان بشو آن پیکر زیبای او
هان بیارا قامت رعنای او
شانه کن آن کاکل مشکین او
سرمه کن بر چشم پرتمکین او
گیسویش را مشک و عنبر برفشان
هم گلابش بر رخ عنبر فشان
زلف او از غالیه خوشبوی کن
یکنظر از مهر بر آن روی کن
بوسه زن بر آن جبین مهوشش
توشه بردار از جمال دلکشش
پاک ساز او گرچه پاک و طاهر است
لیک طاهر هم بخدمت حاضر است
پاک کردی چون دل آزاد را
شست و شو کن جسم خاکی زاد را
چون روی در کوی پاکان ای پسر
پاک کن هم جسم و هم جان سربسر
پاک و پاکیزه است چون جانان ما
پاک خواهد جسم ما و جان ما
چونکه زکّیها بخواندی ای جوان
هم ثیابک طهر از قرآن بخوان
پاک جسم و جان ز هر ادبار کن
وانگهی عزم دیار یار کن
چونکه تن با جامه ات باشد پلید
پا منه در مسجد ای یاران سعید
هین منه با رجس در مسجد قدم
با نجاست چون روی اندر حرم
کوی جانان بارگاه حضرت است
کعبه ی بیت الحرام عزت است
تا نسازی باطن و ظاهر تقی
ره نیابی اندر این بزم شهی
پاک باید باطن تو از حدث
ظاهرت هم از پلیدی و خبث
جامه با تن گر نجس آلوده شد
آن نمازت فاسد و بیهوده شد
ور بود در دل پلیدی و حدث
آن نمازت باز لغو است و عبث
گر عبث نبود نماز و روزه ات
کو نمایی طاعت هر روزه ات
در کتاب حق بخوان تنهی الصلوة
للمصلی عن جمیع المنکرات
گر نماز است آنچه کردی ای عمو
چیست این فحشا و آن منکر بگو
روز و شب اندر نمازی پنجگاه
جسم و جانت غرق فحشا و گناه
یا نباشد این نماز تو نماز
یا گناهان تو منکر نیست باز
یا که دزدی هست در دکان تو
می رباید هرچه در انبان تو
راستی بد تخم طاعت کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
سرنگون کشتیم گویا تخمها
همچو آن تخم منار روستا
از نشاط و وجد افشاندی جناح
گه نشستی و گهی برخاستی
گه به خود آلات ذبح آراستی
صبح آمد گفت هاجر را که هان
هست فرزند تو امشب میهمان
میهمان سفره ی شاهی بزرگ
میهمان شاه سلطان سترگ
می برم امروز آن پیوند جان
من به نزد پادشاهی میهمان
پادشاهی وعده او خواسته ست
بزم میهمانی او آراسته ست
هان بشو آن پیکر زیبای او
هان بیارا قامت رعنای او
شانه کن آن کاکل مشکین او
سرمه کن بر چشم پرتمکین او
گیسویش را مشک و عنبر برفشان
هم گلابش بر رخ عنبر فشان
زلف او از غالیه خوشبوی کن
یکنظر از مهر بر آن روی کن
بوسه زن بر آن جبین مهوشش
توشه بردار از جمال دلکشش
پاک ساز او گرچه پاک و طاهر است
لیک طاهر هم بخدمت حاضر است
پاک کردی چون دل آزاد را
شست و شو کن جسم خاکی زاد را
چون روی در کوی پاکان ای پسر
پاک کن هم جسم و هم جان سربسر
پاک و پاکیزه است چون جانان ما
پاک خواهد جسم ما و جان ما
چونکه زکّیها بخواندی ای جوان
هم ثیابک طهر از قرآن بخوان
پاک جسم و جان ز هر ادبار کن
وانگهی عزم دیار یار کن
چونکه تن با جامه ات باشد پلید
پا منه در مسجد ای یاران سعید
هین منه با رجس در مسجد قدم
با نجاست چون روی اندر حرم
کوی جانان بارگاه حضرت است
کعبه ی بیت الحرام عزت است
تا نسازی باطن و ظاهر تقی
ره نیابی اندر این بزم شهی
پاک باید باطن تو از حدث
ظاهرت هم از پلیدی و خبث
جامه با تن گر نجس آلوده شد
آن نمازت فاسد و بیهوده شد
ور بود در دل پلیدی و حدث
آن نمازت باز لغو است و عبث
گر عبث نبود نماز و روزه ات
کو نمایی طاعت هر روزه ات
در کتاب حق بخوان تنهی الصلوة
للمصلی عن جمیع المنکرات
گر نماز است آنچه کردی ای عمو
چیست این فحشا و آن منکر بگو
روز و شب اندر نمازی پنجگاه
جسم و جانت غرق فحشا و گناه
یا نباشد این نماز تو نماز
یا گناهان تو منکر نیست باز
یا که دزدی هست در دکان تو
می رباید هرچه در انبان تو
راستی بد تخم طاعت کاشتیم
حاصل وارونه زان برداشتیم
سرنگون کشتیم گویا تخمها
همچو آن تخم منار روستا
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۶ - حکایت آن شخصی که گرفتار دو زن بود و سوء عاقبت آن
هرکسی بستاند از تو بهر خویش
عاقبت نی سبلتت ماند نه ریش
بود مردی پیش از این عهدی بعید
نیم ریش آن سیه نیمی سفید
داشت در خانه دو زن پیر و جوان
مرد روزی بود ازین روزی از آن
چون رسیدی نوبت برنا صنم
سر به دامانش نهادی بهر لم
چون شدی از خواب خوش بیهوش و مست
برگرفتی موی کن خاتون بدست
یک به یک هر موی اسپید و کبود
کندی از ریش و سبیل خواجه زود
تا چو بیند خواجه ریش خود سیاه
بر رخ آن یک میندازد نگاه
چون ببیند خود جوان و شیرگیر
لاجرم بگریزد از آن یار پیر
گفته اند از پیش پیران جهان
در نگیرد صحبت پیر و جوان
چونکه گشتی نوبت آن پیره زال
سر بدامانش نهادی با دلال
چون شدی در خواب سرخوش پیرزن
بهر مو کندن گرفتی موی کن
کردی اندر سبلت و ریشش نگاه
هرچه دیدی اندران موی سیاه
یک به یک کندی نگار پشت گنگ
تا نماید شوی او را آب و رنگ
موی او باشد سپید و آن جوان
زو گریزد هم نفور آرد از آن
خواجه را هم دل شود زین روی سرد
آن عجوزه ماند و آن خواجه فرد
روزگاری آن دو یار مهربان
می ربودندی سبیل و ریش آن
خواجه را نی ریش ماند و نه سبال
امردی شد از پس پنجاه سال
چون فقیری کاندرین عهد زبون
شد اسیر اهل این دنیای دون
این رباید دین و آن دنیای او
این برد امروز و آن فردای او
آن یکی بستاند از وی آب رو
آن ز بهر مال او در جستجو
آن نشیند نزد او گاه نماز
سر کند افسانه ی دور و دراز
آن نهد بر دوش او بار گران
آن بدزدد بار او را در دکان
آن یکی بیهوده ای افسانه خوان
پیش او بیهوده گوید داستان
من چه کردم دی چها کردم پریر
من چه گفتم با امیر و با وزیر
دوش اندر مطبخ ما آش بود
آش ما پرقند آش ماش بود
پار رفتم من به بغداد و حلب
من چه زحمتها کشیدم در طلب
آن فلان کوتاه باشد آن بلند
زین بی زور است و خالد زورمند
روز کارش را چنین افسانه ها
می رباید حبذا بیگانه ها
خوبهای نیک و کالای هنر
می ربایند آنچه باشد سربسر
همنشینی با بدانت بد کند
صحبت کافر تورا مرتد کند
گر به گلشن بگذری گل آوری
لاله و ریحان و سنبل آوری
ور به گلخن ساعتی منزل کنی
روده و خاکستری حاصل کنی
گر به عطاران نشینی ای عمو
جامه ات گردد معطر مو به مو
ور روی در دکه انگشت گر
جز سیه رو نایی از آنجا بدر
صد زبان گر باشدم اندر دهن
تا قیامت هم بگویم من سخن
من نخواهم گفت غیر از این دگر
الحذر از صحبت بد الحذر
بس بود اینت نگهدار و برو
باقی حال ذبیح الله شنو
عاقبت نی سبلتت ماند نه ریش
بود مردی پیش از این عهدی بعید
نیم ریش آن سیه نیمی سفید
داشت در خانه دو زن پیر و جوان
مرد روزی بود ازین روزی از آن
چون رسیدی نوبت برنا صنم
سر به دامانش نهادی بهر لم
چون شدی از خواب خوش بیهوش و مست
برگرفتی موی کن خاتون بدست
یک به یک هر موی اسپید و کبود
کندی از ریش و سبیل خواجه زود
تا چو بیند خواجه ریش خود سیاه
بر رخ آن یک میندازد نگاه
چون ببیند خود جوان و شیرگیر
لاجرم بگریزد از آن یار پیر
گفته اند از پیش پیران جهان
در نگیرد صحبت پیر و جوان
چونکه گشتی نوبت آن پیره زال
سر بدامانش نهادی با دلال
چون شدی در خواب سرخوش پیرزن
بهر مو کندن گرفتی موی کن
کردی اندر سبلت و ریشش نگاه
هرچه دیدی اندران موی سیاه
یک به یک کندی نگار پشت گنگ
تا نماید شوی او را آب و رنگ
موی او باشد سپید و آن جوان
زو گریزد هم نفور آرد از آن
خواجه را هم دل شود زین روی سرد
آن عجوزه ماند و آن خواجه فرد
روزگاری آن دو یار مهربان
می ربودندی سبیل و ریش آن
خواجه را نی ریش ماند و نه سبال
امردی شد از پس پنجاه سال
چون فقیری کاندرین عهد زبون
شد اسیر اهل این دنیای دون
این رباید دین و آن دنیای او
این برد امروز و آن فردای او
آن یکی بستاند از وی آب رو
آن ز بهر مال او در جستجو
آن نشیند نزد او گاه نماز
سر کند افسانه ی دور و دراز
آن نهد بر دوش او بار گران
آن بدزدد بار او را در دکان
آن یکی بیهوده ای افسانه خوان
پیش او بیهوده گوید داستان
من چه کردم دی چها کردم پریر
من چه گفتم با امیر و با وزیر
دوش اندر مطبخ ما آش بود
آش ما پرقند آش ماش بود
پار رفتم من به بغداد و حلب
من چه زحمتها کشیدم در طلب
آن فلان کوتاه باشد آن بلند
زین بی زور است و خالد زورمند
روز کارش را چنین افسانه ها
می رباید حبذا بیگانه ها
خوبهای نیک و کالای هنر
می ربایند آنچه باشد سربسر
همنشینی با بدانت بد کند
صحبت کافر تورا مرتد کند
گر به گلشن بگذری گل آوری
لاله و ریحان و سنبل آوری
ور به گلخن ساعتی منزل کنی
روده و خاکستری حاصل کنی
گر به عطاران نشینی ای عمو
جامه ات گردد معطر مو به مو
ور روی در دکه انگشت گر
جز سیه رو نایی از آنجا بدر
صد زبان گر باشدم اندر دهن
تا قیامت هم بگویم من سخن
من نخواهم گفت غیر از این دگر
الحذر از صحبت بد الحذر
بس بود اینت نگهدار و برو
باقی حال ذبیح الله شنو
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۸ - رفتن شیطان نزد هاجر به حیله گری و نومید شدنش
هست چون در امر حق بس مصلحت
مصلحت ها آدمی را منفعت
مصلحت چبود سعادت تا ابد
ملک سرمد قرب سلطان احد
آن عدوی پشت در پشت کهن
دشمن ایمان و عقل و جان من
چون نیاید در حنین و در فغان
از چنین حکمی سعادت وقف آن
چون ننالد همچو مام مرده رود
خاصه باشد با عداوتها حسود
می نگردد فیض حق از نیک و زشت
منقطع بهر حسود بدسرشت
آن حسود بینوای بی خرد
هردمی صد نیش حسرت می خورد
فیض حق بر نیک و بد باشد روان
هرکسی را بهره ای باشد از آن
هریکی تیری بود فیضی نهان
حاسد بیچاره را بر جسم و جان
نیست سوزی بدتر از سوز حسد
می گدازد مرد را جان و جسد
بیخبر محسود اندر خواب خوش
در همه شب حاسد اندر درد شش
آن بشادی کاینک آمد فیض حق
این ز چشم فیض حق در دق و دق
این به شکر حق همی رطب اللسان
آن بسوز دل به فریاد و فغان
از حسد شیطان جگر را چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
گفت آمد وقت آن ای دوستان
رخنه اندازیم در این خاندان
رخنه در رکن نبوت افکنیم
تیشه ای بر ریشه ی خلت زنیم
هین بگفت و چاره جویی ساز کرد
خدعه و دستان و مکر آغاز کرد
گفت راه چاره ی کار از زن است
زن کمند محکم اهریمن است
هم در اول یافتم از زن ظفر
تا برون کردم ز جنت بوالبشر
هست صیاد اهرمن زن دام او
باشد از زن قوت هر گام او
زین طمع شیطان چه پیری قد کمان
شد بسوی خانه ی هاجر روان
حلقه بر در زد عصا بر دست او
دام صید عالمی در شست او
گفت پیری ناصح و فرزانه ام
آشنا جانم به تن بیگانه ام
خیر خواهم دوستم آگه زکار
عاقبت بین پندگو و هوشیار
سوی من خوانید آن بیچاره زن
آن نگار مبتلای ممتحن
تا به او سازم عیان رازی عیان
آگهش سازم ز مکر آسمان
هاجر آمد لرز لرزان پشت در
گفت ای پیر دوتا چبود خبر
مکر گردون چیست آن با من بگو
چاره ای گر باشدت با من بچو
آهی از دل برکشید و زار زار
گریه ها سر کرد چون ابر بهار
گفت با تو چون بگویم این خبر
چون به جانت افکنم شور و شرر
گر نهان سازم بسوزد استخوان
ور بگویم آتش افتد در زبان
چون توان این آتش اندر جان نهفت
ور بگویم چون توان این راز گفت
آه از اسماعیل آن سرو روان
صد هزاران حیف از آن نوجوان
گفت چون شد او بگو ای کنده پیر
ای زبانت شعله و لفظت شریر
گفت می دانی که ابراهیم زار
می برد او را کجا این دلفکار
گفت آری سوی مهمانیش برد
جانب سلطان ایوانیش برد
نوگلی را برد سوی گلستان
برد خورشیدی به سوی آسمان
گفت مهمانی کجا سلطان کجا
بزم کو و سفره کو ایوان کجا
برد او را سوی زندان فنا
بهر کشتن برد او را در منا
برد او را تا بریزد خون او
صد دریغ از آن رخ گلگون او
برد او را تا جدا سازد سرش
افکند در خاک و در خون پیکرش
من ندیدم کس از او دلسخت تر
وز تویی بیچاره وارون بخت تر
گفت هاجر با وی ای فرتوت کنگ
ای زبانت لال باد و پای لنگ
این چه ژاژ است ای زبانت چاک باد
ای دهانت پرخس و خاشاک باد
کی پدر کشته است فرزندی به تیغ
کی کند خورشید ماهی زیر میغ
خاصه فرزندی چو اسماعیل من
وان پدر هم آن خلیل بت شکن
خاصه او را نی گناهی نی خطا
بی گنه کشتن کجا باشد روا
گفت می گوید که فرمان خداست
آنچه فرمان خدا بر من رواست
حق سر فرزند از من خواسته
من کنم تسلیم آن بر خواسته
چون خدا خواهد که من او را کشم
می کشم او را و زین کشتن خوشم
گفت هاجر چون بود فرمان او
صد چو اسماعیل من قربان او
من از او فرزند از او شوهر ازو
جسم ازو و جان ازو و سر ازو
کاش می بودی مرا سیصد پسر
همچو اسماعیل با صد زیب و فر
جمله را در راه او من کشتمی
کاکلش در خاک و خون آغشتمی
گرد آیید ای همه همسایگان
یافتم من عید قربان رایگان
بر من ای یاران مبارک گشت عید
اینچنین عیدی به عالم کس ندید
شاد شد اکنون دل ناشاد من
فصل عید است و مبارکباد من
هین برو ای کنده پیر ژاژخای
کاشکی بودی به من حکم از خدای
تا بدیدی خنجر بران من
وان سر فرزند در دامان من
کاکلش بر دست خود پیچیدمی
وان گلوی نازنین ببریدمی
پیکرش آغشته در خون دیدمی
پس دم شمشیر خود بوسیدمی
من همی خواهم پسر را زندگی
زندگی اینست با پایندگی
آب حیوان در لب این خنجر است
این لب خنجر نه جوی کوثر است
اندرین کشتن حیات سرمدی ست
نیست کشتن بلکه عین زندگی ست
این بگفت و خانه را در بست و رفت
اهرمن را هم کمر بشکست و رفت
چون ز هاجر گشت نومید آن پلید
سوی ابراهیم از غفلت دوید
مصلحت ها آدمی را منفعت
مصلحت چبود سعادت تا ابد
ملک سرمد قرب سلطان احد
آن عدوی پشت در پشت کهن
دشمن ایمان و عقل و جان من
چون نیاید در حنین و در فغان
از چنین حکمی سعادت وقف آن
چون ننالد همچو مام مرده رود
خاصه باشد با عداوتها حسود
می نگردد فیض حق از نیک و زشت
منقطع بهر حسود بدسرشت
آن حسود بینوای بی خرد
هردمی صد نیش حسرت می خورد
فیض حق بر نیک و بد باشد روان
هرکسی را بهره ای باشد از آن
هریکی تیری بود فیضی نهان
حاسد بیچاره را بر جسم و جان
نیست سوزی بدتر از سوز حسد
می گدازد مرد را جان و جسد
بیخبر محسود اندر خواب خوش
در همه شب حاسد اندر درد شش
آن بشادی کاینک آمد فیض حق
این ز چشم فیض حق در دق و دق
این به شکر حق همی رطب اللسان
آن بسوز دل به فریاد و فغان
از حسد شیطان جگر را چاک کرد
بر زمین افتاد و بر سر خاک کرد
گفت آمد وقت آن ای دوستان
رخنه اندازیم در این خاندان
رخنه در رکن نبوت افکنیم
تیشه ای بر ریشه ی خلت زنیم
هین بگفت و چاره جویی ساز کرد
خدعه و دستان و مکر آغاز کرد
گفت راه چاره ی کار از زن است
زن کمند محکم اهریمن است
هم در اول یافتم از زن ظفر
تا برون کردم ز جنت بوالبشر
هست صیاد اهرمن زن دام او
باشد از زن قوت هر گام او
زین طمع شیطان چه پیری قد کمان
شد بسوی خانه ی هاجر روان
حلقه بر در زد عصا بر دست او
دام صید عالمی در شست او
گفت پیری ناصح و فرزانه ام
آشنا جانم به تن بیگانه ام
خیر خواهم دوستم آگه زکار
عاقبت بین پندگو و هوشیار
سوی من خوانید آن بیچاره زن
آن نگار مبتلای ممتحن
تا به او سازم عیان رازی عیان
آگهش سازم ز مکر آسمان
هاجر آمد لرز لرزان پشت در
گفت ای پیر دوتا چبود خبر
مکر گردون چیست آن با من بگو
چاره ای گر باشدت با من بچو
آهی از دل برکشید و زار زار
گریه ها سر کرد چون ابر بهار
گفت با تو چون بگویم این خبر
چون به جانت افکنم شور و شرر
گر نهان سازم بسوزد استخوان
ور بگویم آتش افتد در زبان
چون توان این آتش اندر جان نهفت
ور بگویم چون توان این راز گفت
آه از اسماعیل آن سرو روان
صد هزاران حیف از آن نوجوان
گفت چون شد او بگو ای کنده پیر
ای زبانت شعله و لفظت شریر
گفت می دانی که ابراهیم زار
می برد او را کجا این دلفکار
گفت آری سوی مهمانیش برد
جانب سلطان ایوانیش برد
نوگلی را برد سوی گلستان
برد خورشیدی به سوی آسمان
گفت مهمانی کجا سلطان کجا
بزم کو و سفره کو ایوان کجا
برد او را سوی زندان فنا
بهر کشتن برد او را در منا
برد او را تا بریزد خون او
صد دریغ از آن رخ گلگون او
برد او را تا جدا سازد سرش
افکند در خاک و در خون پیکرش
من ندیدم کس از او دلسخت تر
وز تویی بیچاره وارون بخت تر
گفت هاجر با وی ای فرتوت کنگ
ای زبانت لال باد و پای لنگ
این چه ژاژ است ای زبانت چاک باد
ای دهانت پرخس و خاشاک باد
کی پدر کشته است فرزندی به تیغ
کی کند خورشید ماهی زیر میغ
خاصه فرزندی چو اسماعیل من
وان پدر هم آن خلیل بت شکن
خاصه او را نی گناهی نی خطا
بی گنه کشتن کجا باشد روا
گفت می گوید که فرمان خداست
آنچه فرمان خدا بر من رواست
حق سر فرزند از من خواسته
من کنم تسلیم آن بر خواسته
چون خدا خواهد که من او را کشم
می کشم او را و زین کشتن خوشم
گفت هاجر چون بود فرمان او
صد چو اسماعیل من قربان او
من از او فرزند از او شوهر ازو
جسم ازو و جان ازو و سر ازو
کاش می بودی مرا سیصد پسر
همچو اسماعیل با صد زیب و فر
جمله را در راه او من کشتمی
کاکلش در خاک و خون آغشتمی
گرد آیید ای همه همسایگان
یافتم من عید قربان رایگان
بر من ای یاران مبارک گشت عید
اینچنین عیدی به عالم کس ندید
شاد شد اکنون دل ناشاد من
فصل عید است و مبارکباد من
هین برو ای کنده پیر ژاژخای
کاشکی بودی به من حکم از خدای
تا بدیدی خنجر بران من
وان سر فرزند در دامان من
کاکلش بر دست خود پیچیدمی
وان گلوی نازنین ببریدمی
پیکرش آغشته در خون دیدمی
پس دم شمشیر خود بوسیدمی
من همی خواهم پسر را زندگی
زندگی اینست با پایندگی
آب حیوان در لب این خنجر است
این لب خنجر نه جوی کوثر است
اندرین کشتن حیات سرمدی ست
نیست کشتن بلکه عین زندگی ست
این بگفت و خانه را در بست و رفت
اهرمن را هم کمر بشکست و رفت
چون ز هاجر گشت نومید آن پلید
سوی ابراهیم از غفلت دوید
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۹ - نومید شدن شیطان از هاجر و رفتن نزد ابراهیم
آمد و گفت ای خلیل مؤتمن
یک نصیحت بشنو از من بی سخن
ناصحی هستم تورا بس مهربان
گوش کن پند من ای شاه جهان
از خرد باشد شنیدن پند پیر
گرچه باشی در خرد خود بی نذیر
پند پیر از جان شیرین خوشتر است
سوی دولت پند پیرت رهبر است
خوشتر از این ای رفیق نکته دان
شد دبیر مشفق و بخت جوان
یا خلیل الله نصیحت گوش کن
ترک این سودای عالم جوش کن
کی توان از حکم خوابی بی اثر
سر بریدن از تن زیبا پسر
چونکه این فرمان تورا آمد به خواب
از پی خوابی مکن چندین شتاب
شاید این خواب تو شیطانی بود
عاقبت سودش پشیمانی بود
می توان ناکرده را کرده همان
کرده را ناکرده کردن کی توان
گفت ای ابتر برو شیطان تویی
غول هر ره دزد هر دکان تویی
آتش اندر تخمه ی آدم ز توست
رنج دوران فتنه ی عالم زتوست
کاروان قرب را رهزن تویی
غول و دیو و رجس و اهریمن تویی
دست نبود دیو را بر انبیا
مکر شیطان نیست دام اولیا
خواب ایشان خواب رحمانی بود
رشحه ای ز الهام ربانی بود
چون قوای ظاهری از کار ماند
روح ز امر و نهیشان بیکار ماند
سوی همجنسان خود پر می زند
قدسیان را حلقه بر در می زند
می رود تا حلقه ی روحانیان
می گذارد زیر پا هفت آسمان
روحها بیند ولیکن در مثال
در مثالش روح بنماید جمال
اسم و حرف و فعل و قول و قیل و قال
جمله را بیند مثال اندر مثال
اهرمن را ره در آنجا کی بود
توسنش در راه آنجا پی بود
می زنندش از نخستین آسمان
با شهاب سینه سوز جان ستان
کی ورای آسمانش ره بود
کی رهش بالای مهر و مه بود
او بود مسجون سجن طبع دون
از طبیعت کی تواند شد برون
هر که باشد در طبیعت محفلش
دیو باشد همدم و هم منزلش
اهرمن نار است و نار ناریان
نوریان را کی ز نار آید زیان
چونکه نار شهوت و نار غضب
در نهاد آدمی شد ملتهب
صد هزاران دیو از آن زاید همی
جنس آری نزد جنس آید همی
جنس جذابست و نزد خود کشد
هرکجا هم جنس بیند تا ابد
از فتیله دود چون بالا رود
شعله ی جواله را پایین کشد
چون بخار شهوت و غیظ و فساد
گشت صاعد آدمی را از نهاد
هرکجا ابلیس باشد باشتاب
سوی خود آن را کشد با صد طناب
یک نصیحت بشنو از من بی سخن
ناصحی هستم تورا بس مهربان
گوش کن پند من ای شاه جهان
از خرد باشد شنیدن پند پیر
گرچه باشی در خرد خود بی نذیر
پند پیر از جان شیرین خوشتر است
سوی دولت پند پیرت رهبر است
خوشتر از این ای رفیق نکته دان
شد دبیر مشفق و بخت جوان
یا خلیل الله نصیحت گوش کن
ترک این سودای عالم جوش کن
کی توان از حکم خوابی بی اثر
سر بریدن از تن زیبا پسر
چونکه این فرمان تورا آمد به خواب
از پی خوابی مکن چندین شتاب
شاید این خواب تو شیطانی بود
عاقبت سودش پشیمانی بود
می توان ناکرده را کرده همان
کرده را ناکرده کردن کی توان
گفت ای ابتر برو شیطان تویی
غول هر ره دزد هر دکان تویی
آتش اندر تخمه ی آدم ز توست
رنج دوران فتنه ی عالم زتوست
کاروان قرب را رهزن تویی
غول و دیو و رجس و اهریمن تویی
دست نبود دیو را بر انبیا
مکر شیطان نیست دام اولیا
خواب ایشان خواب رحمانی بود
رشحه ای ز الهام ربانی بود
چون قوای ظاهری از کار ماند
روح ز امر و نهیشان بیکار ماند
سوی همجنسان خود پر می زند
قدسیان را حلقه بر در می زند
می رود تا حلقه ی روحانیان
می گذارد زیر پا هفت آسمان
روحها بیند ولیکن در مثال
در مثالش روح بنماید جمال
اسم و حرف و فعل و قول و قیل و قال
جمله را بیند مثال اندر مثال
اهرمن را ره در آنجا کی بود
توسنش در راه آنجا پی بود
می زنندش از نخستین آسمان
با شهاب سینه سوز جان ستان
کی ورای آسمانش ره بود
کی رهش بالای مهر و مه بود
او بود مسجون سجن طبع دون
از طبیعت کی تواند شد برون
هر که باشد در طبیعت محفلش
دیو باشد همدم و هم منزلش
اهرمن نار است و نار ناریان
نوریان را کی ز نار آید زیان
چونکه نار شهوت و نار غضب
در نهاد آدمی شد ملتهب
صد هزاران دیو از آن زاید همی
جنس آری نزد جنس آید همی
جنس جذابست و نزد خود کشد
هرکجا هم جنس بیند تا ابد
از فتیله دود چون بالا رود
شعله ی جواله را پایین کشد
چون بخار شهوت و غیظ و فساد
گشت صاعد آدمی را از نهاد
هرکجا ابلیس باشد باشتاب
سوی خود آن را کشد با صد طناب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۰ - رفتن شیطان به نزد حضرت اسماعیل ع
چون خلیل الله فکند آن را شهاب
سوی اسماعیل آمد با شتاب
دام تلبیس و حیل را ساز کرد
مکر و کید و وسوسه آغاز کرد
زد به سنگ آن را پس اسماعیل راد
سنت رمی جمار از این نهاد
می کنم یعنی ز خود دور اهرمن
همچو اسماعیل آن شاه زمن
هست جسم طاعتت رمی جمار
روح آن طرد از بر خود تند بار
جمله طاعاتت چنین است ای عمو
چونکه جسمش آوری جانش بجو
جان آن دانی چه باشد ای پسر
فکر و ذکر و سرش آوردن نظر
قول و فعلت را به معنی یار کن
پس از ایشان زنده ی پندار کن
لفظ و معی دارد و اعمال هم
بلکه هر اوصاف و هر احوال هم
زان معانی جان من غافل مشو
طاعت ار خواهی پی معنی برو
معنی لفظ ار ندانی ای خبیر
معنی اعمال خود را یاد گیر
ور مفصل معنی اعمال خویش
می نداند هم دل خود را بریش
معنی اجمالیش را با عمل
جفت کن تا سازدش پاک از علل
وان همین باشد که این فرموده شاه
من به فرمانش نهادم پا براه
بنده ام من پیشه ی من خدمت است
بر من از هر خدمتی صد منت است
بنده ام استاده اندر بارگاه
تا چه خدمت خواهد از من پادشاه
این تن من این سر من جان من
وقف خدمتکاری سلطان من
این یکی خدمت شه من خواسته
من پی خدمت بجان برخاسته
بنده ی فرمانم و این زان یکی ست
شغل من فرمان بری و بندگی ست
گر ندانم مقصد شه باک نیست
بندگان را حد این ادراک نیست
گفته مولایم که دست و رو بشوی
چشم اینک دست و رو این شست و شو
پا و سر را مسح کن فرمانبرم
مسح این و پای این و این سرم
گر ندانم معنی این مسح چیست
گو ندانم حد من این فهم نیست
قبله باید ساخت گفتی از حرم
این حرم من رو به آن سر تا قدم
گفتیم تکبیر گو اندر حضور
چشم چشم الله اکبر یا غفور
حمد و سوره خواستی خواندن پی اش
خواندم اینک گو ندانم معنی اش
گفتی ام خم شو به چشم این خم شدن
گفتی ام برخیز خیزم بی سخن
زان سپس گفتی جبین بر خاک مال
این جبین این خاک راه ای ذوالجلال
باز فرمودی که بنشین بر زمین
من نشستم ای شه دنیا و دین
معنی اجمال اینست ای همام
ور مفصل ضم کنی نعم المرام
جزو جزو هر عمل را معنی ایست
بلکه صد معنی ست نی معنی یکی است
هرکسی معنی از آن دریافته
رو بسوی آن معانی تافته
همچنانکه در نماز پنجگاه
آن یکی گفته است ز آگاهان راه
کان مثال موقف روز جزاست
در حضور داورش این ماجراست
سوی اسماعیل آمد با شتاب
دام تلبیس و حیل را ساز کرد
مکر و کید و وسوسه آغاز کرد
زد به سنگ آن را پس اسماعیل راد
سنت رمی جمار از این نهاد
می کنم یعنی ز خود دور اهرمن
همچو اسماعیل آن شاه زمن
هست جسم طاعتت رمی جمار
روح آن طرد از بر خود تند بار
جمله طاعاتت چنین است ای عمو
چونکه جسمش آوری جانش بجو
جان آن دانی چه باشد ای پسر
فکر و ذکر و سرش آوردن نظر
قول و فعلت را به معنی یار کن
پس از ایشان زنده ی پندار کن
لفظ و معی دارد و اعمال هم
بلکه هر اوصاف و هر احوال هم
زان معانی جان من غافل مشو
طاعت ار خواهی پی معنی برو
معنی لفظ ار ندانی ای خبیر
معنی اعمال خود را یاد گیر
ور مفصل معنی اعمال خویش
می نداند هم دل خود را بریش
معنی اجمالیش را با عمل
جفت کن تا سازدش پاک از علل
وان همین باشد که این فرموده شاه
من به فرمانش نهادم پا براه
بنده ام من پیشه ی من خدمت است
بر من از هر خدمتی صد منت است
بنده ام استاده اندر بارگاه
تا چه خدمت خواهد از من پادشاه
این تن من این سر من جان من
وقف خدمتکاری سلطان من
این یکی خدمت شه من خواسته
من پی خدمت بجان برخاسته
بنده ی فرمانم و این زان یکی ست
شغل من فرمان بری و بندگی ست
گر ندانم مقصد شه باک نیست
بندگان را حد این ادراک نیست
گفته مولایم که دست و رو بشوی
چشم اینک دست و رو این شست و شو
پا و سر را مسح کن فرمانبرم
مسح این و پای این و این سرم
گر ندانم معنی این مسح چیست
گو ندانم حد من این فهم نیست
قبله باید ساخت گفتی از حرم
این حرم من رو به آن سر تا قدم
گفتیم تکبیر گو اندر حضور
چشم چشم الله اکبر یا غفور
حمد و سوره خواستی خواندن پی اش
خواندم اینک گو ندانم معنی اش
گفتی ام خم شو به چشم این خم شدن
گفتی ام برخیز خیزم بی سخن
زان سپس گفتی جبین بر خاک مال
این جبین این خاک راه ای ذوالجلال
باز فرمودی که بنشین بر زمین
من نشستم ای شه دنیا و دین
معنی اجمال اینست ای همام
ور مفصل ضم کنی نعم المرام
جزو جزو هر عمل را معنی ایست
بلکه صد معنی ست نی معنی یکی است
هرکسی معنی از آن دریافته
رو بسوی آن معانی تافته
همچنانکه در نماز پنجگاه
آن یکی گفته است ز آگاهان راه
کان مثال موقف روز جزاست
در حضور داورش این ماجراست
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۱ - بیان در اشاره به اسرار صلوة و افعال آن به قول بعض از اهل معرفت
آن اذان و آن اقامه نفخ صور
آن ز جا برخاستن بعث و نشور
آن مصلی موقف و قبله وقوف
بستن احرام در موقف عکوف
چون شدی واقف در آن موقف زبان
می گشایی در سپاس و امتنان
حمد و سوره آن سپاس است و ثنا
در وقوف بارگاه کبریا
گوییا آنگه خطاب آید تورا
این زمان بگذار تحمید و ثنا
دفتر اعمال خود را نیز بین
هیبت این روز رستاخیز بین
این مسافر تا چه آوردی بگو
زین سفر سودت چه باشد مایه کو
خم کنی قامت پی عجز و نیاز
سر کنی تسبیح آن عاجز نواز
من ندارم غیر عجز و لابه هیچ
در من و در کار من شاها مپیچ
قامتی دارم خم از بار گناه
سربزیرم چونکه هستم روسیاه
گویدت ای بنده سر بردار چست
نامه ی اعمال خود بنگر درست
سر برآری دل ز هولت چاک چاک
خویش را اندازی از هیبت به خاک
جبهه و رو بر زمین سایی همی
پشت دستان را ز غم خوابی همی
کان شها پاکا بلندا برتورا
بنگر از رحمت در این موقف مرا
گویدت گویا که سر بردار هین
تا چه کردستی در این دفتر ببین
هین ببین ناپاکی و پاکی خویش
جرئت خود بین و بی باکی خویش
سر برآری لب به استغفار باز
توبه را سازی شفیع و چاره ساز
گویدت بگذشت روز توبه هان
تا چه آوردی بگو فاش و عیان
از خجالت باز می مالی جبین
لب پر از سبحان ربی بر زمین
باز می آید خطاب با عتاب
خیز از جا شو مهیای حساب
باز برخیزی به تمجید و سپاس
حال این رکعت به اول کن قیاس
عاقبت از عجز برداری دو کف
رو به آن درگاه با عز و شرف
این دعاهایت نیاید در حساب
آیدت از پرده ی عزت خطاب
کای تورا بگذشته ایام دعا
رفته هنگام ثناء و توبه ها
باز افتی در رکوع و در سجود
گه رکوع و گه سجود و گه قعود
باز گوید ناید امروز این بکار
مایه و سود آنچه آوردی بیار
عجز و زاری و سپاس و آفرین
جمله افکندی بروز واپسین
روزگاران را به غفلت باختی
کار خود با این جهان انداختی
هان چه سود از مایه ات اندوختی
هان چه شمع از مایه ات افروختی
لرزدت آن دم ز هیبت استخوان
هم رود قوت ز پایت هم توان
نی به پایت قوم برخاستن
نی زبان عذر خسران خواستن
پس نشینی بر زمین بیچاره وار
دست بسته پا شکسته شرمسار
پس به توحید خدا گویا شوی
چاره از توفیق حق پویا شوی
کاشهد ان لا اله لی سواه
من به وحدانیتت هستم گواه
هم گواهم بر نبی مؤتمن
این دو هم سرمایه و هم سود من
عمر خود گر صرف عصیان کرده ام
این دو را لیکن شفیع آورده ام
سود من از این سفر اینست و بس
نیست غیر از این دو ام فریادرس
هم به امید شفیعان جزا
آمدم با قدی از عصیان دوتا
ای پناه جمله امت السلام
ای شفیعان قیامت السلام
السلام ای شافع روز جزا
السلام ای عاصیان را مرتجی
السلام ای بندگان صالحین
السلام ای انبیاء مرسلین
من گنه کارم پشیمانم ذلیل
واقف اندر موقف رب جلیل
سود و سرمایه همه درباختم
عمر خود نابود و ضایع ساختم
ای شفیعان قیامت همتی
التفاتی التماسی رحمتی
یکنظر ای شهریاران از کرم
سوی آن افتاده ی بحر ندم
از اشارات نماز اینها یکی ست
زانچه گفتم از معافی اندکی است
شرح اینها را مقامی دیگر است
خامه از تفصیلش اکنون ابتر است
باشد این تفصیل تا وقتی دگر
داستانی داشتم نامد به سر
آن ز جا برخاستن بعث و نشور
آن مصلی موقف و قبله وقوف
بستن احرام در موقف عکوف
چون شدی واقف در آن موقف زبان
می گشایی در سپاس و امتنان
حمد و سوره آن سپاس است و ثنا
در وقوف بارگاه کبریا
گوییا آنگه خطاب آید تورا
این زمان بگذار تحمید و ثنا
دفتر اعمال خود را نیز بین
هیبت این روز رستاخیز بین
این مسافر تا چه آوردی بگو
زین سفر سودت چه باشد مایه کو
خم کنی قامت پی عجز و نیاز
سر کنی تسبیح آن عاجز نواز
من ندارم غیر عجز و لابه هیچ
در من و در کار من شاها مپیچ
قامتی دارم خم از بار گناه
سربزیرم چونکه هستم روسیاه
گویدت ای بنده سر بردار چست
نامه ی اعمال خود بنگر درست
سر برآری دل ز هولت چاک چاک
خویش را اندازی از هیبت به خاک
جبهه و رو بر زمین سایی همی
پشت دستان را ز غم خوابی همی
کان شها پاکا بلندا برتورا
بنگر از رحمت در این موقف مرا
گویدت گویا که سر بردار هین
تا چه کردستی در این دفتر ببین
هین ببین ناپاکی و پاکی خویش
جرئت خود بین و بی باکی خویش
سر برآری لب به استغفار باز
توبه را سازی شفیع و چاره ساز
گویدت بگذشت روز توبه هان
تا چه آوردی بگو فاش و عیان
از خجالت باز می مالی جبین
لب پر از سبحان ربی بر زمین
باز می آید خطاب با عتاب
خیز از جا شو مهیای حساب
باز برخیزی به تمجید و سپاس
حال این رکعت به اول کن قیاس
عاقبت از عجز برداری دو کف
رو به آن درگاه با عز و شرف
این دعاهایت نیاید در حساب
آیدت از پرده ی عزت خطاب
کای تورا بگذشته ایام دعا
رفته هنگام ثناء و توبه ها
باز افتی در رکوع و در سجود
گه رکوع و گه سجود و گه قعود
باز گوید ناید امروز این بکار
مایه و سود آنچه آوردی بیار
عجز و زاری و سپاس و آفرین
جمله افکندی بروز واپسین
روزگاران را به غفلت باختی
کار خود با این جهان انداختی
هان چه سود از مایه ات اندوختی
هان چه شمع از مایه ات افروختی
لرزدت آن دم ز هیبت استخوان
هم رود قوت ز پایت هم توان
نی به پایت قوم برخاستن
نی زبان عذر خسران خواستن
پس نشینی بر زمین بیچاره وار
دست بسته پا شکسته شرمسار
پس به توحید خدا گویا شوی
چاره از توفیق حق پویا شوی
کاشهد ان لا اله لی سواه
من به وحدانیتت هستم گواه
هم گواهم بر نبی مؤتمن
این دو هم سرمایه و هم سود من
عمر خود گر صرف عصیان کرده ام
این دو را لیکن شفیع آورده ام
سود من از این سفر اینست و بس
نیست غیر از این دو ام فریادرس
هم به امید شفیعان جزا
آمدم با قدی از عصیان دوتا
ای پناه جمله امت السلام
ای شفیعان قیامت السلام
السلام ای شافع روز جزا
السلام ای عاصیان را مرتجی
السلام ای بندگان صالحین
السلام ای انبیاء مرسلین
من گنه کارم پشیمانم ذلیل
واقف اندر موقف رب جلیل
سود و سرمایه همه درباختم
عمر خود نابود و ضایع ساختم
ای شفیعان قیامت همتی
التفاتی التماسی رحمتی
یکنظر ای شهریاران از کرم
سوی آن افتاده ی بحر ندم
از اشارات نماز اینها یکی ست
زانچه گفتم از معافی اندکی است
شرح اینها را مقامی دیگر است
خامه از تفصیلش اکنون ابتر است
باشد این تفصیل تا وقتی دگر
داستانی داشتم نامد به سر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۳ - در بیان فریب دادن نفس اماره آدمی را
در ریاضت روزی آوردی به شب
شب رسانیدی به روز اندر طلب
کرده بر خود راحت دوران تمام
روز و شب اندر صیام و در قیام
بر دهان نفس افکنده لگام
زان لگامش میخها رفته به کام
تیغ فرمان بر سرش واداشته
صد رقیبش پیش و پس بگماشته
دل بهر دو دست خود بگرفته سخت
می فشردی همچو آن فصاد رخت
بر زبان مسمار و بر لبها لویش
بر دو دیده نشتر و بر سینه ریش
روزی اندر خلوتی بنشسته زار
در گلوی نفس افکنده فسار
ناگهان آمد به گوشش از برون
الغزا و الغزا یا مسلمون
ای گروه مسلمین روز غزاست
روز حرب کافران ناسزاست
در نهادش شوق غزو آمد پدید
دل درون سینه از شوقش تپید
طبع می کردش همی تحریص جنگ
نفس می گفتش روان شو بیدرنگ
می رود وقت جهاد از دست خیز
فرصتی تا هست خون خود بریز
هین برو گوی سعادت بازجوی
ای خنک آنکو برد امروز گوی
مرد جست از جا ولی با صد شگفت
بر به دندان ناخن از حیرت گرفت
نفس را کی در غزا تلواسه است
زیر این کاسه یقین نیم کاسه است
گفت ای نفس دغای حیله ور
تا چه مکر تازه ای داری دگر
رهنمایی نیست کارت ای لعین
اندرین ره کنده ای چاهی یقین
نفس اگر خواند تورا سوی حرم
منتظر بنشانده آنجا صد صنم
مصحفی گر بخشدت کاین را بخوان
مصحفش از مسجدی دزدیده دان
رهنمایی گر کند میدان یقین
دزدها دارد در آن ره در کمین
گر به مسجد خواندت بهر نماز
حیله ای دارد دو چشمان دار باز
رهزنست او کی نماید رهبری
کی ز ابلیسی سزد پیغمبری
دزد راه توست نفست ای فتی
از کفش در کش زمام ناقه را
ره خطرناکست و پر دزد و دغل
هان عنان مرکبت از کف مهل
اندرین ره جان من باهوش باش
پای تا سرچشم باش و گوش باش
چشم باش اما چه چشمی تیزبین
گوش اما گوش خالی از طنین
گفت با نفس ای بزرگ حیله جوی
تا چه مکری در نظر داری بگوی
گفت می جویم خلاص از دست تو
چند باشم من نشان شست تو
سالها شد تا درین گنج نهان
می کشی هر دم به تیغم رایگان
بهر من هر لحظه قتل تازه ای ست
هم ز نام نیک و نی آوازه ای ست
هفت هفتم می کشید اینجا چنین
نی کست گوید ثنای آفرین
غیر یک کشتن نباشد در جهاد
می شوی فارغ ز هر رنج و فساد
پهن گردد نامت اندر روزگار
نام نیکی ماند از تو یادگار
گفت دانستم برو ای بدقمار
هم خلاصی جویی و هم اشتهار
خود پرستی باشدت مقصد از آن
می زنی یک تیر را بر دو نشان
می دهی زهرم ولی در انگبین
می زنی تیرم ولیکن در کمین
شب رسانیدی به روز اندر طلب
کرده بر خود راحت دوران تمام
روز و شب اندر صیام و در قیام
بر دهان نفس افکنده لگام
زان لگامش میخها رفته به کام
تیغ فرمان بر سرش واداشته
صد رقیبش پیش و پس بگماشته
دل بهر دو دست خود بگرفته سخت
می فشردی همچو آن فصاد رخت
بر زبان مسمار و بر لبها لویش
بر دو دیده نشتر و بر سینه ریش
روزی اندر خلوتی بنشسته زار
در گلوی نفس افکنده فسار
ناگهان آمد به گوشش از برون
الغزا و الغزا یا مسلمون
ای گروه مسلمین روز غزاست
روز حرب کافران ناسزاست
در نهادش شوق غزو آمد پدید
دل درون سینه از شوقش تپید
طبع می کردش همی تحریص جنگ
نفس می گفتش روان شو بیدرنگ
می رود وقت جهاد از دست خیز
فرصتی تا هست خون خود بریز
هین برو گوی سعادت بازجوی
ای خنک آنکو برد امروز گوی
مرد جست از جا ولی با صد شگفت
بر به دندان ناخن از حیرت گرفت
نفس را کی در غزا تلواسه است
زیر این کاسه یقین نیم کاسه است
گفت ای نفس دغای حیله ور
تا چه مکر تازه ای داری دگر
رهنمایی نیست کارت ای لعین
اندرین ره کنده ای چاهی یقین
نفس اگر خواند تورا سوی حرم
منتظر بنشانده آنجا صد صنم
مصحفی گر بخشدت کاین را بخوان
مصحفش از مسجدی دزدیده دان
رهنمایی گر کند میدان یقین
دزدها دارد در آن ره در کمین
گر به مسجد خواندت بهر نماز
حیله ای دارد دو چشمان دار باز
رهزنست او کی نماید رهبری
کی ز ابلیسی سزد پیغمبری
دزد راه توست نفست ای فتی
از کفش در کش زمام ناقه را
ره خطرناکست و پر دزد و دغل
هان عنان مرکبت از کف مهل
اندرین ره جان من باهوش باش
پای تا سرچشم باش و گوش باش
چشم باش اما چه چشمی تیزبین
گوش اما گوش خالی از طنین
گفت با نفس ای بزرگ حیله جوی
تا چه مکری در نظر داری بگوی
گفت می جویم خلاص از دست تو
چند باشم من نشان شست تو
سالها شد تا درین گنج نهان
می کشی هر دم به تیغم رایگان
بهر من هر لحظه قتل تازه ای ست
هم ز نام نیک و نی آوازه ای ست
هفت هفتم می کشید اینجا چنین
نی کست گوید ثنای آفرین
غیر یک کشتن نباشد در جهاد
می شوی فارغ ز هر رنج و فساد
پهن گردد نامت اندر روزگار
نام نیکی ماند از تو یادگار
گفت دانستم برو ای بدقمار
هم خلاصی جویی و هم اشتهار
خود پرستی باشدت مقصد از آن
می زنی یک تیر را بر دو نشان
می دهی زهرم ولی در انگبین
می زنی تیرم ولیکن در کمین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۴ - از تسویلات نفس آدمی
دیده ای خواهم ازین هم تیزتر
تا ببینم زیر این مکری دگر
شاید این میل جهاد اندر نهاد
منبعث باشد ز عقل ذوسداد
نفس خواهد از ره مکر و فریب
سازدش از این سعادت بی نصیب
زد برآب این نقش و جان را خیره کرد
چشمه ی صاف خرد را تیره کرد
مرد مسکین در سحرگاهان ز خواب
می شود بیدار با صد اضطراب
دل پر از شوق مناجات حبیب
خاطر اندر سجده ی حق بی شکیب
جز مناجات حبیبش یاد نیست
غیر حق در پیش او جز یاد نیست
خواهد از جا خیزد از بهر نماز
بهر عرض راز با دانای راز
نفس گوید آن فلان بیدار هست
یا مگر گوشی پس دیوار هست
این نمازت خودنمایی می شود
طاعتت زین رو ریایی می شود
خوابت اکنون محض خیر و قربت است
ور گرایی سوی طاعت رتبت است
اینچنین خواب از نمار اولیتر است
این قناعت از نیاز اولیتر است
زین سبب فرمود شاه انس و جان
خواب دانا به ز ذکر جاهلان
زین خیالاتت فریبد هر زمان
تا برآید آفتاب از خاوران
خواب شیرین خوابگاه زفت و گرم
خاصه با همخوابه ی شیرین و نرم
نفس بی انصاف از رحمت بری
کی گذارد تا از آنها بگذری
راهها بنماید افزون از حساب
تا کند از شرع واجب بر تو خواب
ور به مسجد خواندت روزی خرد
نفس دون صد حیله پیشت آورد
کاین خضوع و این خشوع و این ادب
خودنمایی و ریا را شد سبب
تا نمازت را کند نقرالغراب
یا تورا سازد ز مسجد سد باب
ور گریزی از ریا در انجمن
گویدت ای مقتدای مؤتمن
این ریا نبود ادب آموزی است
خلق عالم را ز تو فیروزی است
از تو آموزند خلقان نیک و بد
سعی کن در غنه و اطباق و مد
سوره طولانی کن و ذکر سجود
راست کن خود در قیام و کج قعود
اندر اینجا طاعت مردانه کن
مختصر گر می کنی در خانه کن
ای مسلمانان فغان از دست نفس
کم کسی برده است جان از دست نفس
نفس تو در حیله و افسون گری ست
لحظه ای خالی ز مکر و خدعه نیست
می نبینی لیک چون کور و کری
می نفهمی لیک از بس که خری
هان و هان ایجان من هشیار باش
با خبر از مکر این مکار باش
گر بگویم مکر نفس ذوفنون
طاقدیسم می شود از حد فزون
مینهم آن را در اینجا در میان
باز می گردم به سوی داستان
تا ببینم زیر این مکری دگر
شاید این میل جهاد اندر نهاد
منبعث باشد ز عقل ذوسداد
نفس خواهد از ره مکر و فریب
سازدش از این سعادت بی نصیب
زد برآب این نقش و جان را خیره کرد
چشمه ی صاف خرد را تیره کرد
مرد مسکین در سحرگاهان ز خواب
می شود بیدار با صد اضطراب
دل پر از شوق مناجات حبیب
خاطر اندر سجده ی حق بی شکیب
جز مناجات حبیبش یاد نیست
غیر حق در پیش او جز یاد نیست
خواهد از جا خیزد از بهر نماز
بهر عرض راز با دانای راز
نفس گوید آن فلان بیدار هست
یا مگر گوشی پس دیوار هست
این نمازت خودنمایی می شود
طاعتت زین رو ریایی می شود
خوابت اکنون محض خیر و قربت است
ور گرایی سوی طاعت رتبت است
اینچنین خواب از نمار اولیتر است
این قناعت از نیاز اولیتر است
زین سبب فرمود شاه انس و جان
خواب دانا به ز ذکر جاهلان
زین خیالاتت فریبد هر زمان
تا برآید آفتاب از خاوران
خواب شیرین خوابگاه زفت و گرم
خاصه با همخوابه ی شیرین و نرم
نفس بی انصاف از رحمت بری
کی گذارد تا از آنها بگذری
راهها بنماید افزون از حساب
تا کند از شرع واجب بر تو خواب
ور به مسجد خواندت روزی خرد
نفس دون صد حیله پیشت آورد
کاین خضوع و این خشوع و این ادب
خودنمایی و ریا را شد سبب
تا نمازت را کند نقرالغراب
یا تورا سازد ز مسجد سد باب
ور گریزی از ریا در انجمن
گویدت ای مقتدای مؤتمن
این ریا نبود ادب آموزی است
خلق عالم را ز تو فیروزی است
از تو آموزند خلقان نیک و بد
سعی کن در غنه و اطباق و مد
سوره طولانی کن و ذکر سجود
راست کن خود در قیام و کج قعود
اندر اینجا طاعت مردانه کن
مختصر گر می کنی در خانه کن
ای مسلمانان فغان از دست نفس
کم کسی برده است جان از دست نفس
نفس تو در حیله و افسون گری ست
لحظه ای خالی ز مکر و خدعه نیست
می نبینی لیک چون کور و کری
می نفهمی لیک از بس که خری
هان و هان ایجان من هشیار باش
با خبر از مکر این مکار باش
گر بگویم مکر نفس ذوفنون
طاقدیسم می شود از حد فزون
مینهم آن را در اینجا در میان
باز می گردم به سوی داستان
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۵ - در بیان اینکه اسماعیل گفت ستجدنی ان شاءالله من الصابرین
صبر از آثار جسم ظاهر است
دیده های ظاهر آن را ناظر است
شکر و شوق و شادی و میل و نشاط
هست آنها را به باطن ارتباط
صبر کار دست و پایست و زبان
شکر شغل خاطر و جان جنان
صبر در آرام و اعضای تو است
گرچه باشد در دل از غم صد شکست
دل ولی منزلگه شوق و رضاست
از رضا جان را شکفتن اقتضاست
زین سبب گفت آن ذبیح باوفا
گر خدا خواهد تجدنی صابرا
لیک جای شوق و وجد اندر دل است
داند آنکو این دل آن را منزل است
دیده های ظاهر آن را ناظر است
شکر و شوق و شادی و میل و نشاط
هست آنها را به باطن ارتباط
صبر کار دست و پایست و زبان
شکر شغل خاطر و جان جنان
صبر در آرام و اعضای تو است
گرچه باشد در دل از غم صد شکست
دل ولی منزلگه شوق و رضاست
از رضا جان را شکفتن اقتضاست
زین سبب گفت آن ذبیح باوفا
گر خدا خواهد تجدنی صابرا
لیک جای شوق و وجد اندر دل است
داند آنکو این دل آن را منزل است
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۶ - در بیان اراده ی ابراهیم ع ذبح فرزند خود اسماعیل را
ای پدر خنجر برآر از آستین
بر زمین بگذار از عجزم جبین
لیکن از من ای نیای مهربان
صد تحیت جانب مادر رسان
پس خدا را سجده و تعظیم کرد
گفت بسم الله خود تسلیم کرد
پس نهادش سر به زانو آن جناب
دست و پایش بست محکم با طناب
دست و پایش بست نه از بیم گریز
نی ز بیم منع و آویز ستیز
بلکه بستن رسم قربانی بود
حرمت درگاه سلطانی بود
بسته ی زنجیر تسلیم و رضاست
دست و پایش بند تقدیر و قضاست
دست و پایش بسته ی زنجیر اوست
گردنش را رشته ی تقدیر اوست
پس سری کز فخر فرقدسای بود
برگرفتش افسر و در خاک سود
جبهه ای بگذاشت پس بر خاک راه
گه زدی صد طعنه بر خورشید و ماه
از سر فرزند خود افسر کشید
وانگهی از آستین خنجر کشید
کارد بر حلقش کشیدی سخت و تیز
همچو آن دشمن که باشد در ستیز
مرد حق بیند چه حکم کردگار
نی شناسد دشمن و نی دوستار
پای حکم حق چه آید در میان
می کشد از پوست بر رخ طیلسان
عذب باشد می شود تلخ و اجاج
آب باشد می شود آتش مزاج
سنگ باشد می شود نرم و سبک
گرد باشد می شود سرد و خنک
حکم حق گر بایدت کردن بیان
دیده ها بر هم نه و بگشا دهان
در چه کاری هان و هان ای قاضی اک
بسته ای عمامه و تحت الحنک
قاضی دین خدای اکبری
جانشین حضرت پیغمبری
حاکم حکم خدایی یا وثن
نایب پیغمبری یا اهرمن
حجت و حکمت کتاب و سنت است
یا زر و سیم و قبا و خلعت است
هست در حکمت سند قول رسول
یا مفاعیل فعالیل فعول
شاهد حکم تو می باید عدول
یا به جایش رشوه را داری قبول
حکم باشد حکم یزدان جلیل
یا که باشد آشنایی هم دخیل
در شهادت رشوه گر کافی بود
باید اما وافر و وافی بود
یا قبول است آنچه باشد بیش و کم
گرچه باشد از طعامی یک شکم
بر زمین بگذار از عجزم جبین
لیکن از من ای نیای مهربان
صد تحیت جانب مادر رسان
پس خدا را سجده و تعظیم کرد
گفت بسم الله خود تسلیم کرد
پس نهادش سر به زانو آن جناب
دست و پایش بست محکم با طناب
دست و پایش بست نه از بیم گریز
نی ز بیم منع و آویز ستیز
بلکه بستن رسم قربانی بود
حرمت درگاه سلطانی بود
بسته ی زنجیر تسلیم و رضاست
دست و پایش بند تقدیر و قضاست
دست و پایش بسته ی زنجیر اوست
گردنش را رشته ی تقدیر اوست
پس سری کز فخر فرقدسای بود
برگرفتش افسر و در خاک سود
جبهه ای بگذاشت پس بر خاک راه
گه زدی صد طعنه بر خورشید و ماه
از سر فرزند خود افسر کشید
وانگهی از آستین خنجر کشید
کارد بر حلقش کشیدی سخت و تیز
همچو آن دشمن که باشد در ستیز
مرد حق بیند چه حکم کردگار
نی شناسد دشمن و نی دوستار
پای حکم حق چه آید در میان
می کشد از پوست بر رخ طیلسان
عذب باشد می شود تلخ و اجاج
آب باشد می شود آتش مزاج
سنگ باشد می شود نرم و سبک
گرد باشد می شود سرد و خنک
حکم حق گر بایدت کردن بیان
دیده ها بر هم نه و بگشا دهان
در چه کاری هان و هان ای قاضی اک
بسته ای عمامه و تحت الحنک
قاضی دین خدای اکبری
جانشین حضرت پیغمبری
حاکم حکم خدایی یا وثن
نایب پیغمبری یا اهرمن
حجت و حکمت کتاب و سنت است
یا زر و سیم و قبا و خلعت است
هست در حکمت سند قول رسول
یا مفاعیل فعالیل فعول
شاهد حکم تو می باید عدول
یا به جایش رشوه را داری قبول
حکم باشد حکم یزدان جلیل
یا که باشد آشنایی هم دخیل
در شهادت رشوه گر کافی بود
باید اما وافر و وافی بود
یا قبول است آنچه باشد بیش و کم
گرچه باشد از طعامی یک شکم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۷ - شهادت خلاف دادن یکی از ائمه جماعت
آن یکی را بود وامی بر کسی
از اجل بگذشته بود آن را بسی
روزی آمد در تقاضا و طلب
هم سجل بر کف گواهش بر عقب
گفت واپس دادم و دارم گواه
خانه ی قاضی است فردا وعده گاه
این بگفت و راه مسجد کرد ساز
دید امامی با جماعت در نماز
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای چون سیم خام
سبحه صد دانه اش در پیش رو
ریشه عمامه اش زیر گلو
آمد و اندر صف اول نشست
با امام اندر نماز احرام بست
چون شدند آن قوم فارغ از نماز
پیش محراب آمد و با صد نیاز
بوسه زد بر دست مولانا نخست
وانگهی گفت ای امام دین درست
امشبی خواهم مرا منت نهی
از قدومت کلبه ام زینت دهی
بره ای در خانه دارم شیرمست
هم برنج و قد و نان و میوه هست
یکشبی با مخلصان آری به سر
هم مؤذن در رکابت هم پسر
گفت بالعین ای عزیز خوش لقا
وعده را حتم است بر مؤمن وفا
این بگفت و رفت از نزد امام
پس به سویش بازگشت از چند گام
گفت رازی دارم ای دانای راز
رخصت ار باشد بگویم با نیاز
می روم فردا سوی دارالقضا
با فلانکس بهر آن سیصد طلا
گفت تا اکنون نداده است آن لکع
واپست آن زر فبئس ماصنع
گفت نی نی او طلبکار من است
در کف او قید ماهار من است
او ز من دارد سجل معتبر
از من او جوید نصاب سیم و زر
گفت خواهد از تو زر گیرد دوبار
ای زهی بی شرمی و جور و قمار
گفت آری ای امام راستگو
گر توانی چاره ی کارم بجو
گفت با کی نی روم باکش و فش
سوی دارالشرع فردا غم مکش
هم مؤذن شاهد است و هم پسر
رو تو ایمن کن مهیا ماحضر
روز دیگر نزد قاضی آن غریم
رفت و دعوا کرد بی تشویق و بیم
آن دگر گفتا که دادم وام او
گفت قاضی گر گواهت هست کو
ناگهان از در درآمد مولوی
سبحه بر کف لب پر از ذکر جلی
از قدومش قاضی آمد در طرب
هم مؤذن هم پسر اندر عقب
رفت اندر صدر ایوان قضا
جا گرفت و دم زد از صبر و رضا
پس احادیث معنعن یاد کرد
اهل مجلس را بسی ارشاد کرد
گفت مدیون ایها القاضی الامین
از گواهانم یکی اینست این
کرد قاضی چون سؤال از آن حمیم
گفت مولانا کجا شد آن غریم
مرد مسکین پیش او برپای خاست
با تنحنح مولوی بنشست راست
گفت نی بتوان شهادت را نهفت
لیک نتوانم سخن بیفکر گفت
من ندانم قدر لکن ای مهان
جزو جزو واقعه سازم بیان
روز جمعه نیز در مسجد نخست
داد او را در حضورم صد درست
صبح شنبه داد هفتاد و یکی
عصر هشتاد و چهارش بیشکی
صبح یکشنبه چهل دادش تمام
وقت پیشین یا دو یا سه والسلام
بایدم مردن نمی دانم دگر
داده گر چیزی ندارم من خبر
آن غریم بینوا گفت ای امام
داد باقی را حسابم شد تمام
چون که مردن هست آیین ای عمود
پس چه می بودی اگر مردن نبود
مرده بودی کاش دهری پیش از این
تا ز مرگت زنده گشتی شرع دین
زنده گردد دین ز مرگ چون تویی
کاش نبود در جهان یک مولوی
داد از این دستاربندان داد داد
رفت شرع و ملت از ایشان به باد
آنچه با دین خامه ایشان کند
کی دم شمشیر بدکیشان کند
کاش نوک خامه شان بشکسته باد
وین زبانهاشان ز گفتن بسته باد
کاش درسی می نخواندی از نخست
چونکه خواندی کاش می خواندی درست
یا کتاب حکم خود را گم کنید
یا ترحم بر خود و مردم کنید
حکم یزدان را رجال دیگر است
شهر دین را کوتوال دیگر است
نزد حکم حق همه تسلیم شو
در منی چون آل ابراهیم شو
چونکه حکم حق رسد مردانه باش
از زن و فرزند خود بیگانه باش
راستی غیر از خدا بیگانه است
گر زن و فرزند و گر جانانه است
آنکه باشد اقرب از حبل الورید
کس از این نزدیکتر چیزی شنید
همرهت زآغاز تا انجام توست
همدم صبح و انیس شام توست
با تو در اصلاب و در ارحام بود
با تو در آغاز و در انجام بود
آشنا و خویش و مولای تو اوست
همدم و همراز و همرای تو اوست
آنچه داری یکسره از او بود
آب بحر است آنچه اندر جو بود
آنچه می خواهد تو هم می خواه آن
آب دریا را به دریا کن روان
مال و جسم و جان و فرزند و تبار
جمله را در راه آن شه کن نثار
همچو ابراهیم کاول مال داد
پس تن اندر شعله ی جوال داد
اینک آمد نوبت فرزند او
کند از دل ریشه ی پیوند او
از اجل بگذشته بود آن را بسی
روزی آمد در تقاضا و طلب
هم سجل بر کف گواهش بر عقب
گفت واپس دادم و دارم گواه
خانه ی قاضی است فردا وعده گاه
این بگفت و راه مسجد کرد ساز
دید امامی با جماعت در نماز
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای چون سیم خام
سبحه صد دانه اش در پیش رو
ریشه عمامه اش زیر گلو
آمد و اندر صف اول نشست
با امام اندر نماز احرام بست
چون شدند آن قوم فارغ از نماز
پیش محراب آمد و با صد نیاز
بوسه زد بر دست مولانا نخست
وانگهی گفت ای امام دین درست
امشبی خواهم مرا منت نهی
از قدومت کلبه ام زینت دهی
بره ای در خانه دارم شیرمست
هم برنج و قد و نان و میوه هست
یکشبی با مخلصان آری به سر
هم مؤذن در رکابت هم پسر
گفت بالعین ای عزیز خوش لقا
وعده را حتم است بر مؤمن وفا
این بگفت و رفت از نزد امام
پس به سویش بازگشت از چند گام
گفت رازی دارم ای دانای راز
رخصت ار باشد بگویم با نیاز
می روم فردا سوی دارالقضا
با فلانکس بهر آن سیصد طلا
گفت تا اکنون نداده است آن لکع
واپست آن زر فبئس ماصنع
گفت نی نی او طلبکار من است
در کف او قید ماهار من است
او ز من دارد سجل معتبر
از من او جوید نصاب سیم و زر
گفت خواهد از تو زر گیرد دوبار
ای زهی بی شرمی و جور و قمار
گفت آری ای امام راستگو
گر توانی چاره ی کارم بجو
گفت با کی نی روم باکش و فش
سوی دارالشرع فردا غم مکش
هم مؤذن شاهد است و هم پسر
رو تو ایمن کن مهیا ماحضر
روز دیگر نزد قاضی آن غریم
رفت و دعوا کرد بی تشویق و بیم
آن دگر گفتا که دادم وام او
گفت قاضی گر گواهت هست کو
ناگهان از در درآمد مولوی
سبحه بر کف لب پر از ذکر جلی
از قدومش قاضی آمد در طرب
هم مؤذن هم پسر اندر عقب
رفت اندر صدر ایوان قضا
جا گرفت و دم زد از صبر و رضا
پس احادیث معنعن یاد کرد
اهل مجلس را بسی ارشاد کرد
گفت مدیون ایها القاضی الامین
از گواهانم یکی اینست این
کرد قاضی چون سؤال از آن حمیم
گفت مولانا کجا شد آن غریم
مرد مسکین پیش او برپای خاست
با تنحنح مولوی بنشست راست
گفت نی بتوان شهادت را نهفت
لیک نتوانم سخن بیفکر گفت
من ندانم قدر لکن ای مهان
جزو جزو واقعه سازم بیان
روز جمعه نیز در مسجد نخست
داد او را در حضورم صد درست
صبح شنبه داد هفتاد و یکی
عصر هشتاد و چهارش بیشکی
صبح یکشنبه چهل دادش تمام
وقت پیشین یا دو یا سه والسلام
بایدم مردن نمی دانم دگر
داده گر چیزی ندارم من خبر
آن غریم بینوا گفت ای امام
داد باقی را حسابم شد تمام
چون که مردن هست آیین ای عمود
پس چه می بودی اگر مردن نبود
مرده بودی کاش دهری پیش از این
تا ز مرگت زنده گشتی شرع دین
زنده گردد دین ز مرگ چون تویی
کاش نبود در جهان یک مولوی
داد از این دستاربندان داد داد
رفت شرع و ملت از ایشان به باد
آنچه با دین خامه ایشان کند
کی دم شمشیر بدکیشان کند
کاش نوک خامه شان بشکسته باد
وین زبانهاشان ز گفتن بسته باد
کاش درسی می نخواندی از نخست
چونکه خواندی کاش می خواندی درست
یا کتاب حکم خود را گم کنید
یا ترحم بر خود و مردم کنید
حکم یزدان را رجال دیگر است
شهر دین را کوتوال دیگر است
نزد حکم حق همه تسلیم شو
در منی چون آل ابراهیم شو
چونکه حکم حق رسد مردانه باش
از زن و فرزند خود بیگانه باش
راستی غیر از خدا بیگانه است
گر زن و فرزند و گر جانانه است
آنکه باشد اقرب از حبل الورید
کس از این نزدیکتر چیزی شنید
همرهت زآغاز تا انجام توست
همدم صبح و انیس شام توست
با تو در اصلاب و در ارحام بود
با تو در آغاز و در انجام بود
آشنا و خویش و مولای تو اوست
همدم و همراز و همرای تو اوست
آنچه داری یکسره از او بود
آب بحر است آنچه اندر جو بود
آنچه می خواهد تو هم می خواه آن
آب دریا را به دریا کن روان
مال و جسم و جان و فرزند و تبار
جمله را در راه آن شه کن نثار
همچو ابراهیم کاول مال داد
پس تن اندر شعله ی جوال داد
اینک آمد نوبت فرزند او
کند از دل ریشه ی پیوند او
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۱۹ - خطاب آمدن به ابراهیم قد صدقت الرؤیا و فدا آمدن به جهت اسماعیلع
بود با خنجر خلیل اندر عتاب
کآمد از اقلیم لاهوتش خطاب
کای خلیل ای جمله خوبان را امام
صدهزار احسنت صدقت المنام
امتثال امر ما کردی درست
ما همین فرموده بودیم از نخست
از برای امتحان بود و یقین
ابتلا بود ابتلایی بس متین
امتحان بود از برای غیر من
من نخواهم امتحان ای مؤتمن
نام نیکت خواستم اندر جهان
در جهان جسم و در اقلیم جان
خواستم در عالم غیب و شهود
از عبادت فاش گردد آنچه بود
مقتضای فیض و لطف بیکران
کشف استعداد باشد از نهان
قوه را خواهد عتاب انکشاف
تا به فعلیت درآید در مصاف
در سویدای نهادت این سؤال
بود پنهان همچو بدری در همال
از عنایت خواستم گردد عیان
تا شود از نور او روشن جهان
تا ابد تابنده باشد نور تو
شور افتد در جهان از شور تو
شور جانبازان بود شور عجب
بحر و بر را آورد اندر طرب
بلبل شوریده ای در گلستان
شور اندازد به جان بلبلان
جمله مرغان را به فریاد آورد
عشق پنهان جمله را یاد آورد
سوته جانی در میان انجمن
آتش اندازد به جان مرد و زن
یک سر شوریده گر سر بر کند
شور در صد شهر و صد ده افکند
چون شود آشفته در شهری سری
شور اندازد میان کشوری
ای خوش آن شوریده ی بی بال و پر
نه شناسد سر ز پا نه پا ز سر
ای خوشا وقت و قبای ژنده اش
وان هوای مرده ی جان زنده اش
ای خوشا حال پریشانان زار
سینه های ریش و دلهای فکار
ای خوشا دلهای گرم سوزناک
ای خوشا آن سینه های چاک چاک
ای خدا خواهم سر شوریده ای
چشم نمناکی دل تفتیده ای
بوریای کهنه کنج خلوتی
تا یکی شوریده حالی صحبتی
ای خدا خواهم دل دیوانه ای
خلوتی در گوشه ی ویرانه ای
تا به یاد دلکش جانانه ای
سر کنم من ناله ی مستانه ای
گوشه ای خواهم به یاد دلبری
زیر بال خود کشم یکدم سری
ای خدا خواهم دل آشفته ای
اوف بر روی دو عالم گفته ای
دامن کوهی پریشان همدمی
تا بگویم از پریشانی دمی
تا توانی با پریشانان نشین
صحبت شوریدگان را برگزین
همنشینی شان از ایشانت کند
صحبت نیکان ز نیکانت کند
دور از این افسردگان خام شو
دور از این هنجار نافرجام شو
صحبت تنبل تورا تنبل کند
همسری باکل سرت را کل کند
گر روی گرمابه با گر گر شوی
مدتی با خر نشینی خر شوی
ور نیابی سوته جانی در جهان
رو ازین افسرده جانان شو نهان
دور شو از این گروه دیوسار
زین نفس سردان خدایا الفرار
از خدا میخواه توفیق طلب
تا تورا اندر طلب بخشد طرب
آتشی بر خار و خاشاکت زند
خنجری بر سینه ی چاکت زند
نار او پا تا بسر نورت کند
زخمهایش حی دیهورت کند
خنجری بی زخم و بیرنج و شکنج
بهر اسماعیل شد دریای گنج
تا ابد نامش ذبیح الله شد
شاه آدم بلکه شاهنشاه شد
در تبارش شاهی و پیغمبری
شد مخلد تا بروز داوری
زخمی ار بودی نمی دانم چه بود
وه چه در بر روزگارش می گشود
هیچ رنجی در رهش بی گنج نیست
بی نصیب آنکس که او را رنج نیست
نیش بیصد نوش در این راه نیست
نیست خاری کش گلی همراه نیست
بی عطا هرگز گدا ز اینجا نرفت
دزد از این خانه بی کالا نرفت
صورت خدمت کنی مزد آورند
ناروا جنس آوری نیکو خرند
کآمد از اقلیم لاهوتش خطاب
کای خلیل ای جمله خوبان را امام
صدهزار احسنت صدقت المنام
امتثال امر ما کردی درست
ما همین فرموده بودیم از نخست
از برای امتحان بود و یقین
ابتلا بود ابتلایی بس متین
امتحان بود از برای غیر من
من نخواهم امتحان ای مؤتمن
نام نیکت خواستم اندر جهان
در جهان جسم و در اقلیم جان
خواستم در عالم غیب و شهود
از عبادت فاش گردد آنچه بود
مقتضای فیض و لطف بیکران
کشف استعداد باشد از نهان
قوه را خواهد عتاب انکشاف
تا به فعلیت درآید در مصاف
در سویدای نهادت این سؤال
بود پنهان همچو بدری در همال
از عنایت خواستم گردد عیان
تا شود از نور او روشن جهان
تا ابد تابنده باشد نور تو
شور افتد در جهان از شور تو
شور جانبازان بود شور عجب
بحر و بر را آورد اندر طرب
بلبل شوریده ای در گلستان
شور اندازد به جان بلبلان
جمله مرغان را به فریاد آورد
عشق پنهان جمله را یاد آورد
سوته جانی در میان انجمن
آتش اندازد به جان مرد و زن
یک سر شوریده گر سر بر کند
شور در صد شهر و صد ده افکند
چون شود آشفته در شهری سری
شور اندازد میان کشوری
ای خوش آن شوریده ی بی بال و پر
نه شناسد سر ز پا نه پا ز سر
ای خوشا وقت و قبای ژنده اش
وان هوای مرده ی جان زنده اش
ای خوشا حال پریشانان زار
سینه های ریش و دلهای فکار
ای خوشا دلهای گرم سوزناک
ای خوشا آن سینه های چاک چاک
ای خدا خواهم سر شوریده ای
چشم نمناکی دل تفتیده ای
بوریای کهنه کنج خلوتی
تا یکی شوریده حالی صحبتی
ای خدا خواهم دل دیوانه ای
خلوتی در گوشه ی ویرانه ای
تا به یاد دلکش جانانه ای
سر کنم من ناله ی مستانه ای
گوشه ای خواهم به یاد دلبری
زیر بال خود کشم یکدم سری
ای خدا خواهم دل آشفته ای
اوف بر روی دو عالم گفته ای
دامن کوهی پریشان همدمی
تا بگویم از پریشانی دمی
تا توانی با پریشانان نشین
صحبت شوریدگان را برگزین
همنشینی شان از ایشانت کند
صحبت نیکان ز نیکانت کند
دور از این افسردگان خام شو
دور از این هنجار نافرجام شو
صحبت تنبل تورا تنبل کند
همسری باکل سرت را کل کند
گر روی گرمابه با گر گر شوی
مدتی با خر نشینی خر شوی
ور نیابی سوته جانی در جهان
رو ازین افسرده جانان شو نهان
دور شو از این گروه دیوسار
زین نفس سردان خدایا الفرار
از خدا میخواه توفیق طلب
تا تورا اندر طلب بخشد طرب
آتشی بر خار و خاشاکت زند
خنجری بر سینه ی چاکت زند
نار او پا تا بسر نورت کند
زخمهایش حی دیهورت کند
خنجری بی زخم و بیرنج و شکنج
بهر اسماعیل شد دریای گنج
تا ابد نامش ذبیح الله شد
شاه آدم بلکه شاهنشاه شد
در تبارش شاهی و پیغمبری
شد مخلد تا بروز داوری
زخمی ار بودی نمی دانم چه بود
وه چه در بر روزگارش می گشود
هیچ رنجی در رهش بی گنج نیست
بی نصیب آنکس که او را رنج نیست
نیش بیصد نوش در این راه نیست
نیست خاری کش گلی همراه نیست
بی عطا هرگز گدا ز اینجا نرفت
دزد از این خانه بی کالا نرفت
صورت خدمت کنی مزد آورند
ناروا جنس آوری نیکو خرند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۰ - بی نوایی که عاشق دختر پادشاه شد
بود در شهری فقیری خارکن
تیشه ای بودش ز دنیا و رسن
بینوایی خالیش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف
نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب
بهره اش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس
آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پرخون از این وارونه طشت
پشته ی خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته
ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو
دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب
آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان
ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان
در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق
طرقوگویان غلامان هر طرف
پیش کاران پیش و پس بربسته صف
خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد باشتاب
ناگهان با صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت
برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد
یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت
بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب
کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور
دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت
ناگهان افتاد چشم خار کن
بر یکی زان گلرخان گلبدن
چهره ی قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان
بود آن یک در صف آن دختوران
همچو خورشید و دگرها اختوران
بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن
چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان
یک دهانی آب حیوان مرده اش
چهره ی خورشید گردون برده اش
قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل
گیسوی عالم به یکتایش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر
غبغبی چاهی پر از آب حیات
خنده ی محیی العظام البالیات
غمزه ای دلهای پاکانش نشان
چهره ای بر بر و بحر آتش فشان
دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان
از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت
صیحه ای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشته ی خارش بدوش
او میان ره فتادی بیخبر
کآمدندش آن قرقساران بسر
کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیده ها مستور شو
دختر شه می رسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری بازکش
با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه
هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز
نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد
نی بسر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یکسو کشد
نی به دل با کی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش
آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینه اش دل شد دو نیم
آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهره ی خود را مباز
این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش
گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پرشور شو
گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است
دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زهره ی خود را در اینجا باختی
باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم
فتنه ای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد زمهجوری بود
دل دو نیمستم ولی از اشتیاق
زهره ام چاکست لیکن از فراق
من نمی خواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان
در میان آتش ابراهیم وار
افکنیدم زود زود از این کنار
آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها
شعله ای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده
وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این
شعله این یا چهره ی زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست
دعوی انی انا الله می کند
زاهد صدساله گمره می کند
این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی بشب شب را بروز
یکدو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها می سوخت شبها می گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد
پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند
عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست
رشته ی تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد
عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن برپا کند
عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند
عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است
خویش را بر مس زند زر می کند
خاک را گوگرد احمر می کند
نزد بیماران رسد عیسی استی
پیش فرعونان ید و بیضاستی
سنگ باشد موم اندر دست عشق
می شکافد چرخ تیر شست عشق
می نداند عشق سلطان و گدا
می نفهمد این روا آن ناروا
ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست
کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت
گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار
بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ
دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری
شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر
پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد
گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود
نی نسب باشد تورا نی زور وزر
نی جمالی نی کمال نی هنر
من نمی بینم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سی پاره ای
روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جو کشک آبکن
دست اندر دامن سجاده زن
رشته ی تسبیح در گردن فکن
خرقه صد وصله و تحت الحنک
بوریای کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبی از این عامه ای
گرم سازی بهر خود هنگامه ای
هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار
بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانه تسبیح چیست
کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحت الحنک ای ذوفنون
عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت
مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز
خرقه اش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت باکسش گفتار نه
اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان
ذکر خیرش آیه ی هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی
شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبه اش شد قبله ی حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق
می شدی در کوی او غوغای عام
او نمی گفتی کلامی جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او
راه جوید هرکسی چون سوی حق
می رود هرجا که آید بوی حق
هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور
کین غبار موکب شاهنشاه است
شاه شاهان را گذر در این ره است
ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان می روند از این طریق
رو بهر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود
این عوامی را که بینی سربسر
جمله کورانند اندر رهگذر
جمله نابینا و یک بینا طلب
می کنند از بهر خود در روز و شب
هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است
کورکورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این
می دهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم می روند
کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی
چونکه رفتند از پی او یکدو گام
روی هم افتند مأموم و امام
نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد بچاه
سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او
از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست
کورکورانه همی رفت آن جوان
عامه اش جوینده پیدا و نهان
طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا
شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبه ی عابد فتادش رهگذار
آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر
جلوه کرد اندر برشه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت می نمود
وز زیارت بر خلوصش می فزود
تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تورا در قاف طاعت آشیان
هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست
مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی
تیشه ای بودش ز دنیا و رسن
بینوایی خالیش از کف کفاف
خاک فرشش بود و گردونش لحاف
نی جمیل و نی حسیب و نی نسیب
نی جمال و نی کمال او را نصیب
بهره اش از حق وجودی بود و بس
از همه اکوانش بودی بود و بس
آمدی روزی به شهر از طرف دشت
با دلی پرخون از این وارونه طشت
پشته ی خاری به دوش انباشته
هر قدم با صد الم برداشته
ناگهان آمد به گوشش هایهو
صوت چاووشان و بانگ طرقو
دید فوجی گلرخان را در نقاب
همچو ماه چارده اندر سحاب
آفتاب اندر حجاب از رویشان
کوه و صحرا عطرگین از بویشان
ماهها اندر نقاب پرنیان
مهرها در ابر چادرها نهان
در یمین و در یسار اهل قرق
در قرق از این افق تا آن افق
طرقوگویان غلامان هر طرف
پیش کاران پیش و پس بربسته صف
خارکش از هر طرف در اضطراب
تا به یک سویی گریزد باشتاب
ناگهان با صبا از طرف دشت
بر صف آن نازنینان برگذشت
برقع از رخسار ایشان دور کرد
دشت را از نور کوه طور کرد
یک نسیم آمد گلستانها شگفت
صد گل سوری برآمد از نهفت
بادی آمد شد پراکنده سحاب
از سحاب آمد برون صد آفتاب
کوه و صحرا گشت مالامال نور
از فروغ رویشان گم گشت هور
دشت و هامون عطر نسترون گرفت
مصر و کنعان بوی پیراهن گرفت
ناگهان افتاد چشم خار کن
بر یکی زان گلرخان گلبدن
چهره ی قاصر ز تعریفش بیان
خامه مانده اقطع و ابکم زبان
بود آن یک در صف آن دختوران
همچو خورشید و دگرها اختوران
بود او شاه و رعیت انجمن
او گل سرخ و همه دیگر سمن
چشمی و آهو ز دنبالش روان
ابرویی خم گشته در پیشش کمان
یک دهانی آب حیوان مرده اش
چهره ی خورشید گردون برده اش
قامت سرو از برایش پا به گل
لعلی و یاقوت از آن صد خون به دل
گیسوی عالم به یکتایش اسیر
کاکلی و یک جهان زو پر عبیر
غبغبی چاهی پر از آب حیات
خنده ی محیی العظام البالیات
غمزه ای دلهای پاکانش نشان
چهره ای بر بر و بحر آتش فشان
دید چون آن روی زیبا آن جوان
دیدن آن بود و ز پا رفتن همان
از سرش هوش و ز دستش کار رفت
هم ز پایش قوت رفتار رفت
صیحه ای زد اوفتاد و شد ز هوش
در ره و آن پشته ی خارش بدوش
او میان ره فتادی بیخبر
کآمدندش آن قرقساران بسر
کای جوان برخیز و از ره دور شو
چون پری از دیده ها مستور شو
دختر شه می رسد ای خارکش
خیز و خود را در کناری بازکش
با تبرزینها رسیدند آن گروه
با نهیب بحر و با اشکوه کوه
هان و هان ای خارکش از جای خیز
خار را بگذار و از یکسو گریز
نی جوابی داد و نی بر پای شد
نی از آن شور و نهیب از جای شد
نی بسر هوشی که فهمد نیک و بد
نی توانایی که خود یکسو کشد
نی به دل با کی ز تیغ و خنجرش
نی بجز سودای جانان بر سرش
آن یکی گفتا که این مسکین ز بیم
در درون سینه اش دل شد دو نیم
آمد آن سرهنگ و گفت ای جان گداز
نیست باکی زهره ی خود را مباز
این بگفتند و برفتند از برش
او بماند و شور عالم بر سرش
گفت با خود خیز از اینجا دور شو
دور از این منزلگه پرشور شو
گر غم و سوزی ست بر جان من است
آتشی گر هست بر جان من است
دل دو نیم اینجا ز حسرت ساختی
زهره ی خود را در اینجا باختی
باز با خود گفت از اینجا چون روم
چون از این غرقاب غم بیرون روم
فتنه ای گر هست در دوری بود
باکی ار باشد زمهجوری بود
دل دو نیمستم ولی از اشتیاق
زهره ام چاکست لیکن از فراق
من نمی خواهم کناری ای مهان
افکنیدم افکنیدم در میان
در میان آتش ابراهیم وار
افکنیدم زود زود از این کنار
آتش این آتشین رخسارها
نار این سروان پستان نارها
شعله ای هست اندرین آتشکده
کاتشم در جان و در ایمان زده
وادی ایمن و یا صحراست این
نخل طور این یا قد رعناست این
شعله این یا چهره ی زیبای دوست
نور ربانی و یا رخسار اوست
دعوی انی انا الله می کند
زاهد صدساله گمره می کند
این بگفت و لنگ لنگان شد روان
با فراق شاه خوبان جهان
آمد اندر شهر با صد درد و سوز
روز آوردی بشب شب را بروز
یکدو روزی با غم و اندوه ساخت
روزها می سوخت شبها می گداخت
عقلش از سر برگ رفتن ساز کرد
صحتش از تن سفر آغاز کرد
پایش از رفتار و دست از کار ماند
جای سبحه بر کفش زنار ماند
عشق را خود این نخستین کار نیست
کو دلی کز دست عشق افکار نیست
رشته ی تسبیح بس زنار کرد
عابد صدساله را خمار کرد
عشق اندر هر دلی مأوا کند
شور محشر اندر آن برپا کند
عشق کوه قاف را از جا کند
آتش سوزنده در دریا زند
عشق در گنجینه آید خاتم است
چون به میدان پا گذارد رستم است
خویش را بر مس زند زر می کند
خاک را گوگرد احمر می کند
نزد بیماران رسد عیسی استی
پیش فرعونان ید و بیضاستی
سنگ باشد موم اندر دست عشق
می شکافد چرخ تیر شست عشق
می نداند عشق سلطان و گدا
می نفهمد این روا آن ناروا
ناروا هم گر ز عشق آید رواست
آری آری عشق جانان کیمیاست
کار آن بیچاره چون از جان گذشت
سر نهاد از بیخودی در کوه و دشت
گه بن خاری خزیدی خار خار
پای سنگی گه فتادی زار زار
بر دل تنگست شهر و خانه تنگ
خلق را بیند همی با خود به جنگ
دید او را عاقبت دانشوری
پرده پوشی آگهی نیک اختری
شد چه از حال درونش با خبر
پندها دادش نکرد او را اثر
پس نصیحت دادش و سودی نداشت
پیش عاشق پندها باد است باد
گفت با او چون ندارد پند سود
رو به محراب عبادت آر زود
نی نسب باشد تورا نی زور وزر
نی جمالی نی کمال نی هنر
من نمی بینم غمت را چاره ای
جز نماز و خلوت و سی پاره ای
روی اندر مسجد و محراب کن
طعمه اندر نان جو کشک آبکن
دست اندر دامن سجاده زن
رشته ی تسبیح در گردن فکن
خرقه صد وصله و تحت الحنک
بوریای کهنه و نان و نمک
تا مگر بفریبی از این عامه ای
گرم سازی بهر خود هنگامه ای
هیچ دام و دانه از بهر شکار
بهتر از تسبیح و سجاده میار
بهتر از سجاده دامی نزد کیست
دانه به از دانه تسبیح چیست
کو کمندی محکم و جذاب چون
رشته تحت الحنک ای ذوفنون
عاشق مسکین شنید این پند گشت
سوی شهرستان روان از کوه و دشت
مسجدی ویران برون شهر بود
آمد و سجاده در آنجا گشود
روزها در روزه شبها در نماز
در دعا گه آشکار و گه به راز
خرقه اش پشمینه و نانش جوین
از سجودش داغها بس بر جبین
جز رکوع و جز سجودش کار نه
جز ضرورت باکسش گفتار نه
اندک اندک شد حدیث آن جوان
پهن اندر هر کنار و هر میان
ذکر خیرش آیه ی هر محفلی
طالب او هرکجا اهل دلی
شد دعایش دردمندان را دوا
منزلش بیچارگان را مرتجا
کلبه اش شد قبله ی حاجات خلق
او همی خندید بر خود زیر دلق
می شدی در کوی او غوغای عام
او نمی گفتی کلامی جز سلام
خاک پایش ارمغان عامه شد
بهر آب دست او هنگامه شد
تا شد آگه پادشاه از کار او
شد ز هر سو طالب دیدار او
راه جوید هرکسی چون سوی حق
می رود هرجا که آید بوی حق
هرکجا پیدا شود گردی ز دور
سوی او تازند با عیش و سرور
کین غبار موکب شاهنشاه است
شاه شاهان را گذر در این ره است
ای بسا غولان رهزن ای رفیق
گرد افشان می روند از این طریق
رو بهر گردی نشاید رفت زود
ای بسا کس خویشتن را آزمود
این عوامی را که بینی سربسر
جمله کورانند اندر رهگذر
جمله نابینا و یک بینا طلب
می کنند از بهر خود در روز و شب
هر که گوید هی بده دستم به دست
زانکه من بینا و چشمم روشن است
کورکورانه همه گویند هین
هین بگیر این دست من این است این
می دهندش دست و دنبالش روند
عالمی کور از پی هم می روند
کوری از پیش و دو صد کورش ز پی
دست داده جملگی بر دست وی
چونکه رفتند از پی او یکدو گام
روی هم افتند مأموم و امام
نی نشان دارد ز مقصد نی ز راه
گه خورد بر کوه و گه افتد بچاه
سایر کوران هم از دنبال او
حالشان صد بدتر از احوال او
از هلاکت گر یکی زیشان بجست
کور دیگر دست او گیرد به دست
کورکورانه همی رفت آن جوان
عامه اش جوینده پیدا و نهان
طالب دیدار او شاه و گدا
تا مگر فیضی رسدشان از خدا
شاه روزی شد برون بهر شکار
کلبه ی عابد فتادش رهگذار
آمد و دید آن جوان را در نماز
عالمی بر گرد او با صد نیاز
محو طاعت گشته چون عشاق مست
ملتفت نی تا که رفت و که نشست
بر سرش مو افسر و خاکش سریر
نی خبر از شاه او را نی وزیر
جلوه کرد اندر برشه حال او
مرغ جانش شد اسیر چال او
گاه و بیگاهش زیارت می نمود
وز زیارت بر خلوصش می فزود
تا ره صحبت بر او باز کرد
گفتگو از هر طرف آغاز کرد
عاقبت گفتا که ای زیبا جوان
ای تورا در قاف طاعت آشیان
هرچه آداب سنن شد از تو راست
غیر یک سنت که تا اکنون به جاست
مصطفی گفت النکاح سنتی
من رغب عن سنتی لاامتی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۲ - بیرون آمدن جوان خارکن از معبد خود و رفتن به سراپرده ی سلطان
در بر آن خار کن با صد نیاز
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۳ - حدیث تفکر ساعة خیر من عبادة سنه و در حدیث دیگر سبعین سنه
طاعت بی فکر و بی یاد حضور
مرده باشد جان آن گور است گور
حرف بیمعنی درخت بی ثمر
ابر بی باران و بحر بی گهر
طاعت بی فکر میدان ای جناب
آن سخنهایی که گوید مرد خواب
نی از آنها مهر می خیزد نه کین
نه به دنیا نفع می بخشد نه دین
ای برادر دل بود خواب هوس
هست فکر و یاد تو بانگ جرس
ای دلت خوابیده شد وقت سحر
مرغ فکرت را برافشان بال و پر
این دل خوابیده را بیدار کن
وقت کارت رفت فکر کار کن
گرچه دل نبود بجز یک جرعه خون
در درون سینه ها دارد سکون
لیک او را از ورای این جهان
هست قسطی گر نمی دانی بدان
همچو بسدّ از نبات و از جماد
قسط دارد زین دواش باشد نژاد
نخله هم اندر نباتات ای حبیب
باشد از حیوانی او را هم نصیب
عمه خواندش زین سبب شاه جهان
بخل هم باشد عمویت ای فلان
هم بود بوزینه یا اسب ای پسر
مشترک در حد حیوان و بشر
جسم و دل هم هست حد مشترک
در میان خیل انسان و ملک
هم نصیب از غیب دارد هم شهود
تارش از این بکشد و زآیینش بود
روح حیوانی از آتش شد ثمر
می دهد آب هرچه از خاکش خبر
وان شکنبه منبع روث و فساد
از جگر خون از مثانه بول زاد
هرچه جسمانی ز درد و زخم و سوز
هر یکی را باشد از عضوی بروز
وآنچه روحانی ز دل دارد رباط
بیم و امید و غم و حزن و نشاط
آری آری دل ز جای دیگر است
در سر دلها هوای دیگر است
دل در این قالب غریبست ای حبیب
رحمی آخر ای اخی بر این غریب
مرغ دل از آشیان دیگر است
لانه اش در بوستان دیگر است
فکر تو چون فکر رحمانی بود
پیکی از اقلیم روحانی بود
هست پیغامی ز یاران قدیم
از برای این دل زار سقیم
یا شمیمی باشد از آن پیرهن
از برای ساکن بیت الحزن
یا نسیمی باشد از دشت خطا
نزد آهویی به صیاد آشنا
یا صفیر عندلیب همنفس
پیش آن بلبل که باشد در قفس
نامه ای باشد ز یاران وطن
از برای این غریب ممتحن
زین سبب دلها ز فکرتهای پاک
روشن و نورانیند و تابناک
دل ز فکر پاک روشن می شود
رشک صد گلزار و گلشن می شود
همچو مرغی از صفیر همنفس
بال و پر برهم زند اندر قفس
تا بجایی گر گشاید بال و پر
صد قفس را بشکند بر یکدگر
ور بود فکر تو ظلمانی و بد
خانه ی دل تار و تیره می کند
دل شود پژمرده و بی بال و پر
صحبت ناجنس آرد دردسر
دردسر گردد سر از بیگانه ای
وای از نامحرمی در خانه ای
چون به باغی گشت زاغی پرگشا
بلبلان افتند آنجا از نوا
ور ابردشتی گوزنی برگذشت
نوغزالان رم کنند از طرف دشت
آهویی پیدا شود گر از ختن
آهوان سازند گردش انجمن
گر به باغی بلبلی شد نغمه ساز
جمله مرغان پر کنند از شوق باز
آشنایی گر به بزمی پا نهاد
صد در از عشرت در آن محفل گشاد
چون هوایی در دل از ملک صفاست
دل به اخوان صفا زود آشناست
چون یکی زایشان به دل آرد گذار
دل بوجد آید ز شوق آن دیار
شوق دل را میل آید از عقب
میلها هم جذب را آمد سبب
جذب یاران را کشاند سوی دل
محفل خوبان شود مشکوی دل
دل ز نور رویشان روشن شود
ساحت دل غیرت گلشن شود
دل شود مصباح پیش رویشان
مشک و عنبر می شود از بویشان
از پس مصباحی اختر می شود
وانگهی خورشید انور می شود
بگذرد آنگه ز خورشیدی دور
افکند جرم و شود دریای نور
نور ابیض می شود پا تا به سر
پرتو افکندش به اعضای دگر
از پس این نور اخضر می شود
از بیان و شرح برتر می شود
تن ز نورش جمله نورانی شود
در لباس جسم روحانی بود
سایه اش نبود ولیکن پایه اش
عالمی را جا دهد در سایه اش
در محیطش سیر و در مرکز مقام
از محیط و مرکزش هر دو پیام
صورتش جسمی و معنی روح پاک
گویدش روح القدس روحی فداک
در لباس جسم و شخص شخص روح
هردم از روحانش آمد صد فتوح
چیستی آیا تو ای سرگشته دل
هرچه هستی نیستی زین آب و گل
باشد از جسمی دگر پیرایه ات
ور بود از آب و از گل مایه ات
نور را با آب و گل آمیختند
طرح خلوتخانه ی دل ریختند
نور غالب شد اگر برآب و گل
نور گردد سر به سر اجزای دل
آب و گل گر چیره شد بر نور پاک
پای تا سر می شود دل تیره خاک
ای دریغا قدر دل نشناختیم
در ره اول به مفتش باختیم
باری ای دل خود تو میدان قدر خود
هین مکن در ابر پنهان قدر خود
تا بکی این ماه باشد در سحاب
چند باشد در کسوف این آفتاب
کن رها از عقده این خورشید را
پرگشا این باز پر اسفید را
چند باشی هم تک مشتی ذباب
بال و پر بگشا از این زرین عقاب
چند شهبازی اسیر خرمگس
تا بکی عنقای قاف اندر قفس
پر گشا در عرش و پروازش ببین
در بر سلطان جان نازش ببین
پس ببین در لامکانش آشیان
طوفگاهش را نگر اقلیم جان
تنگ پیش جلوه اش این نه خیام
باشدش در سدره و طوبی مقام
طایران قدس هم پرواز او
بلبلان عرش هم آواز او
لیس الاذالعمری یا حبیب
قلته والله فی ذاک الرقیب
رخنه ای بگشا در دل ای قرین
پس گواه آنچه من گفتم ببین
همچنانکه آن جوان خارکن
روشنش شد صدق این گفتار من
مرده باشد جان آن گور است گور
حرف بیمعنی درخت بی ثمر
ابر بی باران و بحر بی گهر
طاعت بی فکر میدان ای جناب
آن سخنهایی که گوید مرد خواب
نی از آنها مهر می خیزد نه کین
نه به دنیا نفع می بخشد نه دین
ای برادر دل بود خواب هوس
هست فکر و یاد تو بانگ جرس
ای دلت خوابیده شد وقت سحر
مرغ فکرت را برافشان بال و پر
این دل خوابیده را بیدار کن
وقت کارت رفت فکر کار کن
گرچه دل نبود بجز یک جرعه خون
در درون سینه ها دارد سکون
لیک او را از ورای این جهان
هست قسطی گر نمی دانی بدان
همچو بسدّ از نبات و از جماد
قسط دارد زین دواش باشد نژاد
نخله هم اندر نباتات ای حبیب
باشد از حیوانی او را هم نصیب
عمه خواندش زین سبب شاه جهان
بخل هم باشد عمویت ای فلان
هم بود بوزینه یا اسب ای پسر
مشترک در حد حیوان و بشر
جسم و دل هم هست حد مشترک
در میان خیل انسان و ملک
هم نصیب از غیب دارد هم شهود
تارش از این بکشد و زآیینش بود
روح حیوانی از آتش شد ثمر
می دهد آب هرچه از خاکش خبر
وان شکنبه منبع روث و فساد
از جگر خون از مثانه بول زاد
هرچه جسمانی ز درد و زخم و سوز
هر یکی را باشد از عضوی بروز
وآنچه روحانی ز دل دارد رباط
بیم و امید و غم و حزن و نشاط
آری آری دل ز جای دیگر است
در سر دلها هوای دیگر است
دل در این قالب غریبست ای حبیب
رحمی آخر ای اخی بر این غریب
مرغ دل از آشیان دیگر است
لانه اش در بوستان دیگر است
فکر تو چون فکر رحمانی بود
پیکی از اقلیم روحانی بود
هست پیغامی ز یاران قدیم
از برای این دل زار سقیم
یا شمیمی باشد از آن پیرهن
از برای ساکن بیت الحزن
یا نسیمی باشد از دشت خطا
نزد آهویی به صیاد آشنا
یا صفیر عندلیب همنفس
پیش آن بلبل که باشد در قفس
نامه ای باشد ز یاران وطن
از برای این غریب ممتحن
زین سبب دلها ز فکرتهای پاک
روشن و نورانیند و تابناک
دل ز فکر پاک روشن می شود
رشک صد گلزار و گلشن می شود
همچو مرغی از صفیر همنفس
بال و پر برهم زند اندر قفس
تا بجایی گر گشاید بال و پر
صد قفس را بشکند بر یکدگر
ور بود فکر تو ظلمانی و بد
خانه ی دل تار و تیره می کند
دل شود پژمرده و بی بال و پر
صحبت ناجنس آرد دردسر
دردسر گردد سر از بیگانه ای
وای از نامحرمی در خانه ای
چون به باغی گشت زاغی پرگشا
بلبلان افتند آنجا از نوا
ور ابردشتی گوزنی برگذشت
نوغزالان رم کنند از طرف دشت
آهویی پیدا شود گر از ختن
آهوان سازند گردش انجمن
گر به باغی بلبلی شد نغمه ساز
جمله مرغان پر کنند از شوق باز
آشنایی گر به بزمی پا نهاد
صد در از عشرت در آن محفل گشاد
چون هوایی در دل از ملک صفاست
دل به اخوان صفا زود آشناست
چون یکی زایشان به دل آرد گذار
دل بوجد آید ز شوق آن دیار
شوق دل را میل آید از عقب
میلها هم جذب را آمد سبب
جذب یاران را کشاند سوی دل
محفل خوبان شود مشکوی دل
دل ز نور رویشان روشن شود
ساحت دل غیرت گلشن شود
دل شود مصباح پیش رویشان
مشک و عنبر می شود از بویشان
از پس مصباحی اختر می شود
وانگهی خورشید انور می شود
بگذرد آنگه ز خورشیدی دور
افکند جرم و شود دریای نور
نور ابیض می شود پا تا به سر
پرتو افکندش به اعضای دگر
از پس این نور اخضر می شود
از بیان و شرح برتر می شود
تن ز نورش جمله نورانی شود
در لباس جسم روحانی بود
سایه اش نبود ولیکن پایه اش
عالمی را جا دهد در سایه اش
در محیطش سیر و در مرکز مقام
از محیط و مرکزش هر دو پیام
صورتش جسمی و معنی روح پاک
گویدش روح القدس روحی فداک
در لباس جسم و شخص شخص روح
هردم از روحانش آمد صد فتوح
چیستی آیا تو ای سرگشته دل
هرچه هستی نیستی زین آب و گل
باشد از جسمی دگر پیرایه ات
ور بود از آب و از گل مایه ات
نور را با آب و گل آمیختند
طرح خلوتخانه ی دل ریختند
نور غالب شد اگر برآب و گل
نور گردد سر به سر اجزای دل
آب و گل گر چیره شد بر نور پاک
پای تا سر می شود دل تیره خاک
ای دریغا قدر دل نشناختیم
در ره اول به مفتش باختیم
باری ای دل خود تو میدان قدر خود
هین مکن در ابر پنهان قدر خود
تا بکی این ماه باشد در سحاب
چند باشد در کسوف این آفتاب
کن رها از عقده این خورشید را
پرگشا این باز پر اسفید را
چند باشی هم تک مشتی ذباب
بال و پر بگشا از این زرین عقاب
چند شهبازی اسیر خرمگس
تا بکی عنقای قاف اندر قفس
پر گشا در عرش و پروازش ببین
در بر سلطان جان نازش ببین
پس ببین در لامکانش آشیان
طوفگاهش را نگر اقلیم جان
تنگ پیش جلوه اش این نه خیام
باشدش در سدره و طوبی مقام
طایران قدس هم پرواز او
بلبلان عرش هم آواز او
لیس الاذالعمری یا حبیب
قلته والله فی ذاک الرقیب
رخنه ای بگشا در دل ای قرین
پس گواه آنچه من گفتم ببین
همچنانکه آن جوان خارکن
روشنش شد صدق این گفتار من
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۴ - تذکار جوان فقیر خارکن به جهت تفکر در احوال خود
زان تفکر در خود و ایام خود
اندر آغاز خود و انجام خود
رخنه ای اندر دل خود باز کرد
دل از آن رخنه گشودن ساز کرد
زان نشاطش رخنه ای دیگر گشود
در گشادش رخنه هردم می فزود
تا به دل آن رخنه ها دروازه شد
طبل روحانی بلندآوازه شد
شد ز بندرگاه غیب آنجا روان
کاروان در کاروان در کاروان
پس دل بیهوش او آمد بهوش
گفت در گوش دلش آنگه سروش
کانچه می بینی ز عز و مال و جاه
وصل معشوق و نیاز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امیر
روی بوس آن نگار دلپذیر
سربه سر تأثیر رسم طاعت است
رسم طاعت را چنین خاصیت است
دستمال صورت طاعات توست
مزد طاعتهای بی نیات توست
قیمت کالای روی اندود توست
اجرت سعی غرض آلود توست
میوه ی بید و صنوبرهای توست
سود سوداهای پر صفرای توست
آمدی این دست مزد پای توست
این جواب لفظ بیمعنای توست
این بهای آن مبارک مژده است
این گلاب آن گل پرمژده است
هیچ کاری نزد ما بی اجر نیست
هیچ صبحی نه که او را فجر نیست
گرچه کالای تو بس نابود بود
لیک نزد ما کجا مردود بود
خویشتن را وانمودی آن ما
آن ماکی رفته بی احسان ما
گر نه از ما بودی اما ای فتی
پیش مردم خویش را خواندی ز ما
هین بگیر این مزد صورت کاریت
این ثواب اجر ظاهر داریت
اندر آغاز خود و انجام خود
رخنه ای اندر دل خود باز کرد
دل از آن رخنه گشودن ساز کرد
زان نشاطش رخنه ای دیگر گشود
در گشادش رخنه هردم می فزود
تا به دل آن رخنه ها دروازه شد
طبل روحانی بلندآوازه شد
شد ز بندرگاه غیب آنجا روان
کاروان در کاروان در کاروان
پس دل بیهوش او آمد بهوش
گفت در گوش دلش آنگه سروش
کانچه می بینی ز عز و مال و جاه
وصل معشوق و نیاز پادشاه
دستبوس شاه و پابوس امیر
روی بوس آن نگار دلپذیر
سربه سر تأثیر رسم طاعت است
رسم طاعت را چنین خاصیت است
دستمال صورت طاعات توست
مزد طاعتهای بی نیات توست
قیمت کالای روی اندود توست
اجرت سعی غرض آلود توست
میوه ی بید و صنوبرهای توست
سود سوداهای پر صفرای توست
آمدی این دست مزد پای توست
این جواب لفظ بیمعنای توست
این بهای آن مبارک مژده است
این گلاب آن گل پرمژده است
هیچ کاری نزد ما بی اجر نیست
هیچ صبحی نه که او را فجر نیست
گرچه کالای تو بس نابود بود
لیک نزد ما کجا مردود بود
خویشتن را وانمودی آن ما
آن ماکی رفته بی احسان ما
گر نه از ما بودی اما ای فتی
پیش مردم خویش را خواندی ز ما
هین بگیر این مزد صورت کاریت
این ثواب اجر ظاهر داریت