عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بیدلی را که گلشن داغ و چمن هامون است
غنچهٔ گلبن امید دل پرخون است
بید بی سرو خوش آینده نباشد در باغ
آری آزادگیی لازمهٔ مجنون است
راستان را نبود ف رق زهم در باطن
مصرع قد تو با سرو به یک مضمون است
لخت خون از مژه دیدم که بدامان می ریخت
لیک از دل خبرم نیست که حالش چون ا ست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
عالم آب است جام می زدست ما شکست
چون حباب این کاسه آخر بر سر دریا شکست
با سرشکم شوخی در خون تپیدن هم نماند
ضعف تا بال و پر پرواز رنگم را شکست
کامیاب لذت افتادگی خواهی شدن
گرخوری از نعمت دنیا بخور جویا شکست!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
سرمهٔ گردون به چشمم گرد راهی بیش نیست
پیش ما آتش نژادان، شعله، آهی بیش نیست
نیست بیرون پای دل از حلقهٔ فرمان زلف
با وجود آنکه هندوی سیاهی بیش نیست
هر که در گام نخست عشق از خود می رود
برق پیش همت او گرد راهی بیش نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
جنس آسایش متاع کشور بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند
این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است
مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
جام صاف وحشت از در کدورتها بریست
لالهٔ بی داغ در بوم و بر بیگانگی است
آشنای مردم دنیا گرفتار خود است
راه بیرون آمدن از خود در بیگانگی است
از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی
این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
در مشربی که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شاهد اقبال در آغوش رندان خفته است
دولت بیدار زیرپای مستان خفته است
در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست
وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است
کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل
یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است
چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل
در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
از لقای مه تسلی دیدهٔ مهجور نیست
الفتی این زخم را با مرهم کافور نیست
هر چه در هر جا نباشد تحفه بودن را سزاست
در جناب کبریا جز عجوز ما منظور نیست
بادهٔ پرزور نتواند زجا بردار دم
چون کنم کز ضعف رفتن از خودم مقدور نیست
از شکفتن در بهار زندگی بی بهره است
هر کرا زخم دلش مانند گل ناسور نیست
هر قدر بیگانه تر معنی به دل نزدیک تر
یار اگر دوری گزیند از بر ما دور نیست
شعلهٔ آواز چون دل را بر آتش می کشد
حسن شوخی در پس این پرده گر مستور نیست
پیش آن کو یافت جویا نشئهٔ بیداد عشق
فرقی از خون جگر تا بادهٔ انگور نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
زبان که منصب او پادشاهی سخن است
مدام بر در دل در گدایی سخن است
مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر
کمند صید دل من رسایی سخن است
تلاش معنی بیگانه تا توانی کن
اگر ترا هوس آشنایی سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روایی سخن است
چو آفتاب که روی زمین منور ازوست
فروغ عالم دل روشنایی سخن است
نصیب غنچه لب بستهٔ دلم بادا
شکفتگی که گل آشنایی سخن است
درستی سخن از اهل درد جو جویا
شکسته حالی ما مومیایی سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است
سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است
با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب
همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است
عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است
هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است
در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام
نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است
در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است
کامیابی در رکاب همت مردانه است
هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر
پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است
در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد
مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
به عاشقان نه از امروز بر سر جنگ است
که کین ما به دلش چون شراره در سنگ است
فتد ز چشم تو بر حلقه های زلف شکست
به سایهٔ خودش این مست بر سر جنگ است
نفاق و تفرقه زیر سر زبان باشد
نوای بزم خموشی همه یک آهنگ است
همیشه جلوهٔ او در لباس بی رنگی است
قبای رنگ به بالای حسن او تنگ است
ز اقربا چه عجب گر پی شکست تواند
که بیشتر خطر آبگینه از سنگ است
کلید موج شرابم بگفتگو آرد
مرا به بزم تو قفل زبان دل تنگ است
شراره ای است که از شوخی و سبک روحی
گه وقار و گرانی به کوه همسنگ است
شمیم لخت دل از آه من جهانگیر است
چو بوی گل که بساط هواش اورنگ است
کسی که ساخته جویا تنش به عریانی
قبای چرخ به اندام همتش تنگ است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
تا لبم همزبان خاموشی است
سخنم ترجمان خاموشی است
نگه عجز بی زبانانت
ترجمان زبان خاموشی است
مأمنی در جهان اگر باشد
کنج دارالامان خاموشی است
جنس آسایشی نمی باشد
ور بود در دکان خاموشی است
خوش عقیقی است لعل کم حرفش
که به زیر زبان خاموشی است
از لب کم سخن ترا امشب
چه نمکها به خوان خاموشی است
حرف و صوتش نیارد از جا برد
گوش دل بر بیان خاموشی است
گره ابروی حیا جویا
مهر درج دهان خاموشی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
گرداب بحر عشق مرا آشیانه ای است
هر موج پیش همت مردان کرانه ای است
از دخل و خرج آمد و رفت نفس ببین
کاین تنگنای جسم عجب کارخانه ای است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
آنکه کوه درد را بر آه بی بنیاد بست
از نفس مشت غبار جسم را برباد بست
می تواند نالهٔ دل را به گوش او رساند
درد را از رشتهٔ آه آنکه بر فریاد بست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نبود دلی که در طلب اعتبار نیست
آسودگی گل چمن روزگار نیست
از فیض داغ عشق که گل گل شکفته است
دل را امید و بیم خزان و بهار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ابروست که بر چهرهٔ دلدار بلند است
یا مطلع برجستهٔ بسیار بلند است
در ظرف خیال تو محال است درآید
پست است ترا دانش و اسرار بلند است
بگرفت دل از تربیت جسم که خانه
آید به نظر تنگ چو دیوار بلند است
هرگز چو چیده گلی از فیض بهاران
زان روی زبان گلهٔ خار بلند است
گوته بود از ساغر می دست امیدم
یا مصطبهٔ خانهٔ خمار بلند است
خود را به مکان در و دیوار نسنجی
هشدار که این مرتبه بسیار بلند است
پهلو زده بر مقطع او مطلع خورشید
جویای ترا پایهٔ افکار بلند است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
توصیف تو از بشر نیاید
در کسوت گفت در نیاید
بی معنی عشق همچو تصویر
از عالم رنگ برنیاید
معنی حقیقت از بزرگی
در قالب لفظ در نیاید
گر شوق لقای او نباشد
آیینه ز سنگ برنیاید
مژگان تو کرده با رگ جان
کاری که زنیشتر نیاید
عکسی است خیال او که هرگز
زآیینهٔ دل بدر نیاید
در هیچ دلی اثر ندارد
آن ناله که از جگر نیاید
شادم به نسیم کویش آنهم
گر شام آید سحر نیاید
از جرگهٔ مردمی برآید
هر کس با خویش برنیاید
کاری که زدل تپیدن آید
جویا از بال و پر نیاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
کسیکه رفتن ازین نشئه در نظر دارد
به قدر طول سفر زاد راه بردارد
فریب خوردهٔ دولت قرین آفتهاست
زموج آب گهر کشتیش خطر دارد
کسیکه آن مژه گردیده تکیه گاه دلش
هزار نشتر الماس در جگر دارد
بود نهایت سیر فغان زلب تا گوش
ز دل چو ناله برآید به دل اثر دارد
خوش است بی سر و پایی ولی زخود رفتن
زحق نمی گذرم عالمی دگر دارد
خون جگر زهر بن مو بی تو سر شود
هر موی بر تنم زغمت نیشتر شود
بویش نشان زگرد رهی می دهد مرا
ترسم ز سیر گل غم دل بیشتر شود
در باغ رنگ گل چو دل غنچه بشکند
هرگه به ناز نوگل من جلوه گر شود
عیش شباب را غم پیری بود ز پی
باشد خمار بادهٔ شب چون سحر شود
در سیر باغ بیشتر از خویش می روم
دور از تو رنگ و بوی گلم بال و پر شود
گفتی دوای درد تو جویا بگو که چیست
وصلت بود علاج میسر اگر شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
آینه بی یاری سیماب بی حاصل بود
پشت بان حیرت چشم اضطراب دل بود
می رود از بس جوانی زودگویی با خزان
چون گل رعنا بهار ما به یک محمل بود
در زمین دل که هست آب و هوایش اشک و آه
هر قدر تخم امل کارند بی حاصل بود
بر زبان حیرت حسرت نصیبان وصال
خان و مال بر باده ده از نامهای دل بود
دل اسیر محبس تکلیف باشد تا به کی
هر که جویا پیرو مجنون شود عاقل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
به مردن کی جدا عاشق از آن بی باک می گردد
غبار راه او باشد تنم چون خاک می گردد
چنان از بیم رسوایی به ضبط گریه مشغولم
که از آهم هوا تا آسمان نمناک می گردد
به صد رنگینی دل در شکنج طرهٔ مشکین
ترا سرهای پرخون زینت فتراک می گردد
دل غمناک گردد در چمن هر غنچه از رشکت
زلبخند تو برگ گل گریبان چاک می گردد
بود جان مرا پیوند دیگر با می گلگون
پس از مردن روانم آب پای تاک می گردد
بود شمع شعور از آتش خلوتگه دلها
چراغ این شبستان شعلهٔ ادراک می گردد
چو سرمستانه جویا پا نهم در عرصهٔ محشر
به دستم نامهٔ اعمال برگ تاک می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
چون بهار جلوهٔ شوخش چمن پرور شود
غنچه آسا در قفس بلبل زبال و پر شود
زآتش رخسار او چون بیضهٔ قمری به باغ
غنچهٔ سیراب گل یک مشت خاکستر شود
هر که فربه گشته از احسان مانند خودی
زود باشد همچو ماه چارده لاغر شود
دولت آیینه ات کی دیگری را رو دهد
گر همه از طالع فیروز اسکندر شود
همچو گل کز پرتو مهرست جویا شعله رنگ
زآتش می شمع حسن او فروزن تر شود