عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
وزد بر اهل دلی گر نسیم درویشی
حیات تازه برد از نعیم درویشی
چه رشگها که برد چون نقاب برخیزد
سریر پادشهی بر گلیم درویشی
خرد نظایر عالم بهم چه میسنجید
به نیم ملک بچربید نیم درویشی
چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه
برند رشگ بر اهل نعیم درویشی
بسست راحت نقدی که هست با درویش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته جسم و روحمرا
معطر است دماغ از نسیم درویشی
چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش
نهند بر سر هم زر ز بیم درویشی
شود سراسر آسایشش به تیغ عناد
که پاک شد ز ره مستقیم درویشی
برغم انف گروهی که سر کشند ای فیض
بکش تو پا سره بر از گلیم درویشی
حیات تازه برد از نعیم درویشی
چه رشگها که برد چون نقاب برخیزد
سریر پادشهی بر گلیم درویشی
خرد نظایر عالم بهم چه میسنجید
به نیم ملک بچربید نیم درویشی
چه آسمان و چه انجم چه آفتاب چه ماه
برند رشگ بر اهل نعیم درویشی
بسست راحت نقدی که هست با درویش
زیادتی بود اجر عظیم درویشی
هزار شکر که پیوسته جسم و روحمرا
معطر است دماغ از نسیم درویشی
چه ابلهند گروهی که با کفاف معاش
نهند بر سر هم زر ز بیم درویشی
شود سراسر آسایشش به تیغ عناد
که پاک شد ز ره مستقیم درویشی
برغم انف گروهی که سر کشند ای فیض
بکش تو پا سره بر از گلیم درویشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل و جانم اسیر غم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بیاصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرفهای بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بیاصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرفهای بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هرکه از خود خبری دارد، ازو بیخبر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
عشق جایی نبرد، پی که ز هستی اثر است
مرد هشیار منم، کم خبر از عالم نیست
وین کسی داند، کز عالم ما با خبر است
بر سر کوی محبت، نتوان پای نهاد
که در آن کوی، هر آنجا که نهی پای، سراست
جان درین منزل خونخوار، ندارد خطری
هر که او غم جان است، به جان در خطر است
جان من، همنفس باد سحر خواهد بود
تا ز بویت نفسی در تن باد سحر است
مردم چشم من از با تو نظر باخت، چه شد
عشق بازی، صفت مردم صاحب نظر است
خاک بادا! سر من، گر سر افسر، دارم
تا به خاک کف پای تو سرم، تا جور است
آخر آن خار که بر رهگذرت نپسندم
بر دل من چه پسندی، که تو را رهگذرست؟
زاهدان! باز به قلاشی و رندی مکنید
عیب سلمان، که خود او را به جهان، این هنر است
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، میروم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاستهام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا میبرد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، میروم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاستهام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا میبرد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند
ور نیز گوید: میکنم، هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهی، از گوشهای سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان
فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند
من گرد مستان گشتهام، دانم که گردد همچنین
از کاسه سرهای ما، گر کوزهگر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند
ور نیز گوید: میکنم، هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهی، از گوشهای سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان
فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند
من گرد مستان گشتهام، دانم که گردد همچنین
از کاسه سرهای ما، گر کوزهگر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
ما به دور باده در کوی مغان آسودهایم
از جفا و جور و دور آسمان آسودهایم
در حضور ما نمیگنجد گرانی جز قدح
راستی ما از حضور این گران آسودهایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسودهایم
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسودهایم
هر که را میبینم از کار جهان در محنت است
کار ما داریم کز کار جهان آسودهایم
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسودهایم
صدر جوی بارگاه قرب میگردد به جان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسودهایم
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان
کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسودهایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوهها
ما به انفاس نسیم بوستان آسودهایم
از جفا و جور و دور آسمان آسودهایم
در حضور ما نمیگنجد گرانی جز قدح
راستی ما از حضور این گران آسودهایم
زاهدم گوید که فردا خواهم آسود از بهشت
گو: برو زاهد بیاسا ما از آن آسودهایم
چرخ در کار زمین است و زمین در بار چرخ
هر یکی را حالتی ما در میان آسودهایم
هر که را میبینم از کار جهان در محنت است
کار ما داریم کز کار جهان آسودهایم
پیش از این از کبر اگر سودیم سر بر آسمان
بر زمین یکسر نهادیم این زمان آسودهایم
صدر جوی بارگاه قرب میگردد به جان
بر بساط عجز و ما بر آستان آسودهایم
زین دو قرص گرم و سرد هفت خوان آسمان
کس نیاسودست و ما زین هفت خوان آسودهایم
دوستان از بوستان جویند سلمان میوهها
ما به انفاس نسیم بوستان آسودهایم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
تو در خواب خوشی، احوال بیماران چه میدانی؟
تو در آسایشی، تیمار بیماری چه میدانی؟
نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه میدانی؟
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی درازی شب تاری چه میدانی؟
برو زاهد چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟
بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه میدانی؟
دلا گفتم، غم خود خور که کار از دست شد بیرون
تو را غم خوردن است ای دل تو غمخواری چه میدانی؟
تو در آسایشی، تیمار بیماری چه میدانی؟
نداری جز دل آزاری و ناز و دلبری کاری
تو غمخواری و دلجویی و دلداری چه میدانی؟
تو چون یک شب به سودای سر زلف پریشانش
نپیمودی درازی شب تاری چه میدانی؟
برو زاهد چه پرهیزی ز ناز و شیوه چشمش؟
بپرس این شیوه از مستان تو هشیاری چه میدانی؟
دلا گفتم، غم خود خور که کار از دست شد بیرون
تو را غم خوردن است ای دل تو غمخواری چه میدانی؟
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳
ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم
میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر میگوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه میخواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا میدارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمهای نان میخورم
میچکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کردهاست القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بینوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه میکنم چون ماه قرض
سلخ مه از بیزری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت میدهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
میگشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر میگوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه میخواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا میدارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمهای نان میخورم
میچکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کردهاست القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بینوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه میکنم چون ماه قرض
سلخ مه از بیزری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت میدهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۵
دادند اشتری دو سه نواب شه مرا
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسی است
عقلم به طنز میگفت انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است
دیدم ضعیف جانوری مثل عنکبوت
گفتم کزین متاع مرا در سرا بسی است
پرسیدمش چه جانوری گفت من شتر
گفتم بلای جانی و ما را بلا بسی است
گفتم تو گربهای نه شتر گفت چاره نیست
در حیز زمانه شتر گربهها بسی است
شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسی است
عقلم به طنز میگفت انظر الی الابل
کاندر ابل عجایب صنع خدا بسی است
دیدم ضعیف جانوری مثل عنکبوت
گفتم کزین متاع مرا در سرا بسی است
پرسیدمش چه جانوری گفت من شتر
گفتم بلای جانی و ما را بلا بسی است
گفتم تو گربهای نه شتر گفت چاره نیست
در حیز زمانه شتر گربهها بسی است
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۷
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۸