عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۰ - پند هفتم
دهم از هفتمین پندت نشانی
اگر گوشت بود با من زمانی
به هر حالی که باشی، تا که بتوان
ز کس هرگز مرنج و هم مرنجان
مرنجان کس، که پیش اهل اسرار
گناهی نیست محکمتر ز آزار
هر آن کو ره نبیند هست کوری
مکن تا می توان آزار موری
مکش بر هیچ دشمن تیغ و خنجر
به خود زن تا توانی چون قلندر
منه بر خاک، پا دیوانه و مست
که اندر زیر هر پایی سری هست
شو از آزار کردن نیک بیزار
که نبود آدمی خود مردم آزار
گدر ز آزار کاخر دیدم و بود
کم آزاری کلید گنج مقصود
اگر همچون سلیمی پاک دینی
نیازاری به آزاری که بینی
که او نیک اعتقاد و پاک دین است
مدام از همت مردان چنین است
اگر گوشت بود با من زمانی
به هر حالی که باشی، تا که بتوان
ز کس هرگز مرنج و هم مرنجان
مرنجان کس، که پیش اهل اسرار
گناهی نیست محکمتر ز آزار
هر آن کو ره نبیند هست کوری
مکن تا می توان آزار موری
مکش بر هیچ دشمن تیغ و خنجر
به خود زن تا توانی چون قلندر
منه بر خاک، پا دیوانه و مست
که اندر زیر هر پایی سری هست
شو از آزار کردن نیک بیزار
که نبود آدمی خود مردم آزار
گدر ز آزار کاخر دیدم و بود
کم آزاری کلید گنج مقصود
اگر همچون سلیمی پاک دینی
نیازاری به آزاری که بینی
که او نیک اعتقاد و پاک دین است
مدام از همت مردان چنین است
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۱ - پند هشتم
ز پند هشتمت گویم کزین پند
برآید اهل دولت را دل از بند
مرو تا جهد داری از پی دل
کزو کس را نیامد کام حاصل
دل از هستی خود یکباره بردار
مشو سرگشته گرد خود چو پرگار
بپوش از مهر دوران چشم و شو شاد
که خوش گفته ست این یک بیت استاد
همه مهری ز نادیدن بکاهد
هر آنچه چش نبیند دل نخواهد
دل از دل بر کن و از دیده هم نیز
که باشد دیده و دل، هر دو یک چیز
ز اول دیده را بر دوز و آنگاه
ز دل بگذر که آسان می شود راه
به تن شو خاک و زن بر دیده ها گرد
که خون از دیده و دل می خورد مرد
گر از جور زمان خواهی رهایی
مکن با دیده و دل آشنایی
که مرد از این و آن سیخ تفیده
گهی بر دل خورد گاهی به دیده
برآید اهل دولت را دل از بند
مرو تا جهد داری از پی دل
کزو کس را نیامد کام حاصل
دل از هستی خود یکباره بردار
مشو سرگشته گرد خود چو پرگار
بپوش از مهر دوران چشم و شو شاد
که خوش گفته ست این یک بیت استاد
همه مهری ز نادیدن بکاهد
هر آنچه چش نبیند دل نخواهد
دل از دل بر کن و از دیده هم نیز
که باشد دیده و دل، هر دو یک چیز
ز اول دیده را بر دوز و آنگاه
ز دل بگذر که آسان می شود راه
به تن شو خاک و زن بر دیده ها گرد
که خون از دیده و دل می خورد مرد
گر از جور زمان خواهی رهایی
مکن با دیده و دل آشنایی
که مرد از این و آن سیخ تفیده
گهی بر دل خورد گاهی به دیده
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۲ - پند نهم
بود پند نهم اینت که تدبیر
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۴ - تنبیه
دلا بیدار شو از خواب پندار
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست
که شمشیر اجل را نیست زنهار
امل بگذار، کارد خواب مستی
غنیمت دان درین یک دم که هستی
امل را نیست کاری غیر ازین هیچ
که در کار افکند هر لحظه صد پیچ
مناز از دولت و فر همایون
که دیو دهر دارد طبع وارون
کمینه خوی او این است مستیز
که ننشسته ز پا گوید که برخیز
مشو نادان درین ره زانکه عاقل
نشد هرگز چو جاهل از پی دل
از آن کار جهان هرگز نشد راست
که از یک نقطه شد وان هم نه پیداست
به این نقطه دلم کاری ندارد
چرا کین نقطه، پرگاری ندارد
مشو غافل ازین دوران زمانی
که بر یک نقطه می گردد جهانی
مدان دور زمان جز نقطه حال
کزو شد هفته و روز و مه و سال
منه دل خوش بدین دوران که دوران
نه سر پیداست او را و نه پایان
نبرد از گردشش کس ره به جایی
که او را نه سری آمد نه پایی
به دولت دل مگردان شاد ازین بیش
که باشد از پی یک نوش صد نیش
مخند از خنده دوران و بگذر
که در هر خنده صد گریه است مضمر
نزد از کام دل، کس خنده ای رست
که بازش دل نگشت از گریه ها سست
کسی کامی نبرد از چرخ افلاک
که از ناکامیش ننشست بر خاک
مدار از گردش گردون، طمع کام
که می باید شدن زو کام و ناکام
مشو مغرور اگر کامت دهد دور
که در هر کام او پنهانست صد جور
چو خسرو را ز دولت کار شد راست
ز مغروری فتاد اندر کم و کاست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۵ - نامه نوشتن پیغمبر صلی الله علیه و سلم به پرویز
چنین دادم خبر داننده استاد
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامرانی چون کی و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و یثرب برآمد
لوای رایت نور محمد
ز اسلام و ز دین تازه او
به شرق و غرب شد آوازه او
به هر جا نامه او شد روانه
و زان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزدیک پرویز
ز مغروری شد از خشم و غضب تیز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصی دولت ای یار
کند هرچش نباید کرد ناچار
چو از بی دولتی کرد، آن تباهی
ازو برگشت تخت و ملک و شاهی
ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش
فتادش آتشی از خویش بر خویش
بدین خلق بدش، نگذشت یک چند
که شیرویه گرفتش کرد در بند
چه گویم حال آن وارونه شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روی و کوته قد و اشقر
ز سیرت، صورتش صد بار بدتر
نیامد زان شقی جز جور و بیداد
که فرزند چنان از کس مزایاد
پریشان روزگاری ابتری بود
اگر چه بود از مریم، خری بود
مگو شیرویه، نامش روبهی نه
چه شیرویه که روبایی ازو به
چو خسرو شد اسیر بند و زندان
ازان در بند شد شیرین دو چندان
ازو یک دم نمی بودش جدایی
که خوش نبود ز یاران بی وفایی
در آن زندان، نگه داریش می کرد
دلش می داد و غمخواریش می کرد
گهش گفتی مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نیست روشن
مکن بی صبری و می کن تحاشی
که بسیار این مثل بشنیده باشی
بسا کس بر سر بیمار بگریست
که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست
بسی بازیچه ها کرده ست ایام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد
به جای عیسی از مریم خری زاد
مخوانش گوهر خویش آن بد اختر
که هست او بی شکی فرزند مادر
کسی از بدگهر، نیکی نجوید
زمین شوره سنبل زو نروید
به بند وغصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقی چه باک است
ورش بر بخت نبود کامرانی
بدل گردد به مرگش زندگانی
مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نیست
چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست
دل مرد از بلاکی غم پذیرد
که روزی زاید و یک روز میرد
مراد من، تو بودی از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در این عالم که ملک زندگانی
ندادستند کس را جاودانی
جوانی رفت و پیری شد پدیدار
کشیدم گرم و سرد دهر بسیار
اجل بر کشتن من، گو مکن دیر
که از دوران شدم یکبارگی سیر
ببر گو باد ازین سردابه گردم
که از گرمی او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش
که شستم عاقبت برکشته خویش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلی خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگیر
شنیدم کان شده با همدگر پیر
به هم خود را همی دادند تسکین
گهی او قصه ای گفتی، گهی این
گر این از درد دل و آواز دادی
به لطفی او دل این باز دادی
ور او کردی گران دل از شکایت
سبک کردی دل اینش از حکایت
درین گفت و گزارش هر دو در تب
همی بودند تا شد روزشان شب
چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد
زمانه سر به بی مهری برآورد
ز شیرینی ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگی
سیه شد روی شب، چون موی زنگی
زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شیرین زمانی هم بر آسود
فرود آمد ز روزن ناسزایی
چنان کاید فرو ناگه بلایی
فرود آمد روانی تا بر او
نشست از پای اما بر سر او
چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه
که گیتی را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید
تحمل کرد از آن زخم و نجنبید
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شیرین نگردد با خبر زان
مر او را بود ازین سان، حال و شیرین
به خواب اندر چنین می دید مسکین
که شمع دولتش بی نور گشتی
زچشمش روشنایی درو گشتی
ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست
سراسیمه نگه کرد از چپ و راست
چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد
بدان روز بدش دشمن نشیناد
تهیگاه شه کشور دریده
طمع از جان به صد حسرت بریده
تنش رنگین ز خون از پای تا فرق
ز سر تا پای در دریای خون غرق
چو شیرین کرد از آن حالت نظاره
گریبان تا به دامن کرد پاره
کشید از ساق موزه خنجری تیز
به خود زد خفت در پهلوی پرویز
نشد زو خاطرش آزرده یک موی
لبش بر لب نهاد و روی بر روی
بدان شد خاطرش یکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر
زخون دیده شد روی زمین تر
زمانه بس که خون با خاک آمیخت
کواکب خون شد از چشم فلک ریخت
نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست
که کس نشنید از آن حرفی که نگریست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سیاووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنید این سخن شیرویه شوم
که از حلوای شیرین گشت محروم
برآشفت و به خود پیچید چون مار
بخورد از آن پشیمانی بسیار
کزین اندیشه او شبها نمی خفت
که با شیرین شود بعد از پدر جفت
چه گویم تا مدام از نوک پرگار
چها می سازد این چرخ ستمکار
نمی بینم ز تاثیر ستاره
عجایبهای دوران را شماره
جهان را هست ازین بسیار در جیب
کشیده پرده ای بر روی صد عیب
ز نو هر ساعتی نقشی نگارد
عجایبها بسی در پرده دارد
چو لاله کس نزد زین بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که این خود رای وارون
چها می آورد از پرده بیرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسی
که پر دیده ست از این گونه عروسی
مشو غافل ازین دریای پر نیل
که می گرید هنوز از مرگ هابیل
مدار از وی ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون یحیی
عجب مشمر گر این گردنده گردون
سر ایرج نهد پیش فریدون
بزن آبی و زین آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سیاووش
مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد
ببین احوال کیخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پریشان
ببین یک یک همه احوال پیشان
که گاه مرگ، کردند این زمین بوس
چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نیست در گردش جز این کار
که این را بر کشد، آن را کشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هیچ پا از سر نه پیداست
مکن بد تا توان، از بد بیندیش
که هر کو بد کند بد آیدش پیش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزای بد دهد آخر دو چندان
گرت در زندگی نبود جزایی
دهندت بعد ازین مردن سزایی
مکن دل خوش که بد کردی و مردی
تو پنداری مگر خوردی و بردی
مخور خرمن، مگو کین ده خراب است
که بر هر یک جوی، سالی حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهی
جهان نزدش نیرزد برگ کاهی
تو این خرمن که برگ کاه ازو به
درین صحرا همه بر باد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است بر باد
منه دل بر جهان، زیرا که ایام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراسانی است وان جفتی بروتش
مکن تا می توان زو هیچ یادی
که نبود زو بروتی بیش و بادی
جهان کش صد هزار آزاد بنده ست
پیازی دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وی نمی برد دلت طمع
بود ریشی برو چندین مگس جمع
چه جای ریش مرداری ست پرگند
رو گرد آمده هر سو سگی چند
نباشد این جهان را مرد در خورد
جوانمردی مجو زین ناجوانمرد
بمان سازش که این ناساز از تو
نداده می ستاند باز از تو
جهان را نیست غیر از رنگ و بویی
زمان را نیست جز گفتی و گویی
مخور نیرنگ چرخ لاجوردی
که رنگ و بویش آرد روی زردی
جهان و هر چه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پازیان است
درین بیغوله دشت بی سرو پا
که پایانش ز هر سو نیست پیدا
دلا خوش می نهم راهیت در پیش
جهان و هر چه دارد از کم و بیش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج بادآور باشد
جهان را دور کن از خویش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسیار در بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر می رود مرد سبکبار
نه یک عالم به یک ذلت نیرزد
که صد عالم به یک منت نیرزد
نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل دیوی و همجنس ملک شو
مسیحاوار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نیست
از آنش نام جز دار فنا نیست
برون کش رخت خود، زین دار فانی
که نبود دار فانی جاودانی
بجه از بازی این چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمین غرق
شوی آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازی تلخ و شیرین جهان خوش
متاع دهر چبود زیب و زینت
مخرکان می برد از دست، دینت
مخور غم، شاه ملک بی غمی باش
نه ای حیوان، در این ره آدمی باش
طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست
طمع یکسو نهادن پادشایی ست
برین ده دل منه ای روشنایی
که خوشدل باشد از ده، روستایی
چرا باید به چیزی کرد برداشت
که آخر بایدت بگدشت و بگداشت
چو آخر بایدت رفتن ازین ده
ز اول بار اگر بگداریش به
برون شو زین سرای پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش
جهان را نیست غیر از طبع وارون
که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون
مشو مهمان این وارونه، زنهار
که مهمانی کند، آنگه کشد خوار
منه دل بر جهان زین بیش و اسباب
که اینها نیست غیر از نقش برآب
بهل این خاکدان شاها که بادی ست
که از شاهان منادی بر منادی ست
که گر ملک جهان داری مسلم
بباید رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هوای زندگانی ست
بمیر از خود که عمر جاودانی ست
چرا کز این جهان، آن زنده جان برد
که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد
درین عالم که جمشید و فریدون
یکی زو سر نیاوردند بیرون
مگو خسرو شد اندر خاک پیوست
که زیر هر قدم کیخسروی هست
که چون خسرو، ز تخت و بخت شد شاد
به تخت کامرانی چون کی و جم
همه ملک جهانش شد مسلم
که ناگه زابطح و یثرب برآمد
لوای رایت نور محمد
ز اسلام و ز دین تازه او
به شرق و غرب شد آوازه او
به هر جا نامه او شد روانه
و زان پر نور شد چشم زمانه
چو آمد نامه اش نزدیک پرویز
ز مغروری شد از خشم و غضب تیز
نکرد اندر رسول او نظاره
ستاد آن نامه را و کرد پاره
چو برگردد ز شخصی دولت ای یار
کند هرچش نباید کرد ناچار
چو از بی دولتی کرد، آن تباهی
ازو برگشت تخت و ملک و شاهی
ببین تا زان، چه اش آمد فرا پیش
فتادش آتشی از خویش بر خویش
بدین خلق بدش، نگذشت یک چند
که شیرویه گرفتش کرد در بند
چه گویم حال آن وارونه شوم
که حال او سراسر هست معلوم
بشخته روی و کوته قد و اشقر
ز سیرت، صورتش صد بار بدتر
نیامد زان شقی جز جور و بیداد
که فرزند چنان از کس مزایاد
پریشان روزگاری ابتری بود
اگر چه بود از مریم، خری بود
مگو شیرویه، نامش روبهی نه
چه شیرویه که روبایی ازو به
چو خسرو شد اسیر بند و زندان
ازان در بند شد شیرین دو چندان
ازو یک دم نمی بودش جدایی
که خوش نبود ز یاران بی وفایی
در آن زندان، نگه داریش می کرد
دلش می داد و غمخواریش می کرد
گهش گفتی مخور غم بشنو از من
که بر کس حال فردا نیست روشن
مکن بی صبری و می کن تحاشی
که بسیار این مثل بشنیده باشی
بسا کس بر سر بیمار بگریست
که مرد او ناخوش و بیمار خوش زیست
بسی بازیچه ها کرده ست ایام
که داند تا چه خواهد شد سرانجام
گهش گفتی مشو ای شاه ناشاد
به جای عیسی از مریم خری زاد
مخوانش گوهر خویش آن بد اختر
که هست او بی شکی فرزند مادر
کسی از بدگهر، نیکی نجوید
زمین شوره سنبل زو نروید
به بند وغصه مرد ار در هلاک است
اگر عمرش بود باقی چه باک است
ورش بر بخت نبود کامرانی
بدل گردد به مرگش زندگانی
مشو دلتنگ ازین نیلی دوایر
چه داند کس که چون خواهد شد آخر
جوابش داد خسرو، گفت غم نیست
چو تو دارم، ز بختم هیچ کم نیست
دل مرد از بلاکی غم پذیرد
که روزی زاید و یک روز میرد
مراد من، تو بودی از دو عالم
چو تو دارم چه باشد خوردنم غم
در این عالم که ملک زندگانی
ندادستند کس را جاودانی
جوانی رفت و پیری شد پدیدار
کشیدم گرم و سرد دهر بسیار
اجل بر کشتن من، گو مکن دیر
که از دوران شدم یکبارگی سیر
ببر گو باد ازین سردابه گردم
که از گرمی او دل سرد کردم
بهشتم گرم و سرد و نیک و بد را
که کردم من به سر دوران خود را
نرنجم زآنچه آن را کشته ام پیش
که شستم عاقبت برکشته خویش
چو خود کردم، مرا تاوان نباشد
بلی خود کرده را درمان نباشد
در آن بند و در آن زندان دلگیر
شنیدم کان شده با همدگر پیر
به هم خود را همی دادند تسکین
گهی او قصه ای گفتی، گهی این
گر این از درد دل و آواز دادی
به لطفی او دل این باز دادی
ور او کردی گران دل از شکایت
سبک کردی دل اینش از حکایت
درین گفت و گزارش هر دو در تب
همی بودند تا شد روزشان شب
چو شب، دیبای کحلی بر سر آورد
زمانه سر به بی مهری برآورد
ز شیرینی ترش شد دهر را چهر
شد اندر چاه مغرب خسرو مهر
فلک درهم شد از خشم پلنگی
سیه شد روی شب، چون موی زنگی
زچشمان ریخت خسرو ساعتی آب
وز آن انده دو چشمش رفت در خواب
دگر زان رنج و زان تاب و از آن دود
دل شیرین زمانی هم بر آسود
فرود آمد ز روزن ناسزایی
چنان کاید فرو ناگه بلایی
فرود آمد روانی تا بر او
نشست از پای اما بر سر او
چنان زد دشنه ای بر پهلوی شاه
که گیتی را برآمد از درون آه
چو خسرو چشم بگشاد و چنان دید
تحمل کرد از آن زخم و نجنبید
نزد دم زان و داد اندر زمان جان
که تا شیرین نگردد با خبر زان
مر او را بود ازین سان، حال و شیرین
به خواب اندر چنین می دید مسکین
که شمع دولتش بی نور گشتی
زچشمش روشنایی درو گشتی
ازین هیبت بجست از خواب و بر خاست
سراسیمه نگه کرد از چپ و راست
چه دید آن شب، که آن را کس مبیناد
بدان روز بدش دشمن نشیناد
تهیگاه شه کشور دریده
طمع از جان به صد حسرت بریده
تنش رنگین ز خون از پای تا فرق
ز سر تا پای در دریای خون غرق
چو شیرین کرد از آن حالت نظاره
گریبان تا به دامن کرد پاره
کشید از ساق موزه خنجری تیز
به خود زد خفت در پهلوی پرویز
نشد زو خاطرش آزرده یک موی
لبش بر لب نهاد و روی بر روی
بدان شد خاطرش یکباره خشنود
در آغوشش گرفت و خوش برآسود
چو برزد خور ز چرخ نیلگون سر
زخون دیده شد روی زمین تر
زمانه بس که خون با خاک آمیخت
کواکب خون شد از چشم فلک ریخت
نمی گویم از آن مرگ و از آن زیست
که کس نشنید از آن حرفی که نگریست
از آن ماتم کزو جانهاست در جوش
جهان را تازه شد مرگ سیاووش
از آن آوازه کافتاد از چپ و راست
فغان از مرد و زن هر گوشه برخاست
چو بشنید این سخن شیرویه شوم
که از حلوای شیرین گشت محروم
برآشفت و به خود پیچید چون مار
بخورد از آن پشیمانی بسیار
کزین اندیشه او شبها نمی خفت
که با شیرین شود بعد از پدر جفت
چه گویم تا مدام از نوک پرگار
چها می سازد این چرخ ستمکار
نمی بینم ز تاثیر ستاره
عجایبهای دوران را شماره
جهان را هست ازین بسیار در جیب
کشیده پرده ای بر روی صد عیب
ز نو هر ساعتی نقشی نگارد
عجایبها بسی در پرده دارد
چو لاله کس نزد زین بوستان سر
که سر تا پا نکرد او را به خون تر
چه داند کس که این خود رای وارون
چها می آورد از پرده بیرون
مدار اندر مدار او مدارا
که نه بهمن ازو ماند و نه دارا
مشو داماد چرخ آبنوسی
که پر دیده ست از این گونه عروسی
مشو غافل ازین دریای پر نیل
که می گرید هنوز از مرگ هابیل
مدار از وی ترحم، چشم قطعا
که پر خون کرد طشت از خون یحیی
عجب مشمر گر این گردنده گردون
سر ایرج نهد پیش فریدون
بزن آبی و زین آتش مزن جوش
که ناحق رفت در خون سیاووش
مکن حیرت، اگر خسرو زبون شد
ببین احوال کیخسرو که چون شد
مگرد از کشتن خسرو پریشان
ببین یک یک همه احوال پیشان
که گاه مرگ، کردند این زمین بوس
چه جمشید و چه ضحاک و چه کاووس
فلک را نیست در گردش جز این کار
که این را بر کشد، آن را کشد خوار
فلک کج رو بود، با او مشو راست
که او را هیچ پا از سر نه پیداست
مکن بد تا توان، از بد بیندیش
که هر کو بد کند بد آیدش پیش
به بد کردن مکن دل خوش، که دوران
جزای بد دهد آخر دو چندان
گرت در زندگی نبود جزایی
دهندت بعد ازین مردن سزایی
مکن دل خوش که بد کردی و مردی
تو پنداری مگر خوردی و بردی
مخور خرمن، مگو کین ده خراب است
که بر هر یک جوی، سالی حساب است
مشو غافل که هر کو برد راهی
جهان نزدش نیرزد برگ کاهی
تو این خرمن که برگ کاه ازو به
درین صحرا همه بر باد برده
مکن از باد و بود دهر دل شاد
که بودش سر به سر باد است بر باد
منه دل بر جهان، زیرا که ایام
نه از بودت اثر ماند نه از نام
جهان با دستگاه و لات و لوتش
خراسانی است وان جفتی بروتش
مکن تا می توان زو هیچ یادی
که نبود زو بروتی بیش و بادی
جهان کش صد هزار آزاد بنده ست
پیازی دان که تو بر توش گنده ست
جهان کز وی نمی برد دلت طمع
بود ریشی برو چندین مگس جمع
چه جای ریش مرداری ست پرگند
رو گرد آمده هر سو سگی چند
نباشد این جهان را مرد در خورد
جوانمردی مجو زین ناجوانمرد
بمان سازش که این ناساز از تو
نداده می ستاند باز از تو
جهان را نیست غیر از رنگ و بویی
زمان را نیست جز گفتی و گویی
مخور نیرنگ چرخ لاجوردی
که رنگ و بویش آرد روی زردی
جهان و هر چه اسباب جهان است
مدان سودش که سر تا پازیان است
درین بیغوله دشت بی سرو پا
که پایانش ز هر سو نیست پیدا
دلا خوش می نهم راهیت در پیش
جهان و هر چه دارد از کم و بیش
به بادش ده که آخر گرد باشد
اگر خود گنج بادآور باشد
جهان را دور کن از خویش و بگذر
بود بانگ دهل از دور خوشتر
مشو بهر جهان بسیار در بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
بنه بار جهان از دوش و بگذار
که خوشتر می رود مرد سبکبار
نه یک عالم به یک ذلت نیرزد
که صد عالم به یک منت نیرزد
نشین بر اسب ترک و سخت کن تنگ
مکش بار جهان، همچون خر لنگ
بهل دیوی و همجنس ملک شو
مسیحاوار بر چارم فلک شو
مشو ناخوش که عالم را بقا نیست
از آنش نام جز دار فنا نیست
برون کش رخت خود، زین دار فانی
که نبود دار فانی جاودانی
بجه از بازی این چرخ چون برق
که شد قارون و مالش در زمین غرق
شوی آنگه ز ملک جاودان خوش
که سازی تلخ و شیرین جهان خوش
متاع دهر چبود زیب و زینت
مخرکان می برد از دست، دینت
مخور غم، شاه ملک بی غمی باش
نه ای حیوان، در این ره آدمی باش
طمع بگدار و بگدر کان گدایی ست
طمع یکسو نهادن پادشایی ست
برین ده دل منه ای روشنایی
که خوشدل باشد از ده، روستایی
چرا باید به چیزی کرد برداشت
که آخر بایدت بگدشت و بگداشت
چو آخر بایدت رفتن ازین ده
ز اول بار اگر بگداریش به
برون شو زین سرای پر ز آتش
که هرگز، کس نزد در وی دمی خوش
جهان را نیست غیر از طبع وارون
که بارد ز ابر تیغش دم به دم خون
مشو مهمان این وارونه، زنهار
که مهمانی کند، آنگه کشد خوار
منه دل بر جهان زین بیش و اسباب
که اینها نیست غیر از نقش برآب
بهل این خاکدان شاها که بادی ست
که از شاهان منادی بر منادی ست
که گر ملک جهان داری مسلم
بباید رفتنت آخر به صد غم
گرت در سر هوای زندگانی ست
بمیر از خود که عمر جاودانی ست
چرا کز این جهان، آن زنده جان برد
که پیش از مرگ تن از خویشتن مرد
درین عالم که جمشید و فریدون
یکی زو سر نیاوردند بیرون
مگو خسرو شد اندر خاک پیوست
که زیر هر قدم کیخسروی هست
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۶ - در نصیحت فرزند خود شمس الدین محمد طال عمره گفته شده
ببین ای از ازل گشته موید
دو چشمم خواجه شمس الدین محمد
به دانش در جهان بگزیده من
به بینش نور هر دو دیده من
ز بخت خود، دل خرسند دارم
که در عالم چو تو فرزند دارم
خدایا تا بود دور و زمانت
خدا دارد به نیکی در امانت
دم از دم روز و شب به خواهدت بود
که تا هستی تو، هستم از تو خشنود
درین سی سال تا هستی به مردی
ز خدمت هیچ تقصیری نکردی
چو تا غایت نکردی هیچ تقصیر
نخواهی کرد تا خواهی شدن پیر
مبادت چشم زخم از چرخ ریمن
که هست امید من اینکه پس از من،
به نیکویی بمانی جاودانه
شوی در شعر، مشهور زمانه
که در دوران، به از اقران خویشی
چه اقران، بلکه از صد ساله بیشی
نشاط انگیز و غم کاه و دل افروز
درین دوران بحمدالله که امروز
ندارد کس چو من فرزانه فرزند
گران قدر و سبک روح و خردمند
یقینم ای مرا چون عمر در خور
که از پندم نخواهی تافتن سر
نخست آنکه از خودی خود جدا باش
به هر حالی که باشی با خدا باش
چنان از ما قبولی کن تحاشی
که مقبول خدا و خلق باشی
مکن آزار موری تا توانی
که این آمد مراد زندگانی
چو جباران به نخوت سر میفراز
تواضع را شعار خویشتن ساز
چو آتش سرمکش، چون آب شو پاک
که آخر خاک می باید شدن خاک
رها کن هر چه نابایست باشد
مکن چیزی که ناشایست باشد
جوانی را مکن ضایع به غفلت
که ما کردیم و پر دیدیم از آن لت
اگر خواهی که ننشینی جگر خون
منه پا از طریق شرع بیرون
تحمل کن به هر چیز و مشو گیج
که نبود بی تحمل مرد را هیچ
تحمل کن ز اعلا و ز ادنا
که خوش گفت این سخن آن مرد دانا
به چشم کم مبین در هیچ ذره
که او را هم ز خورشید است بهره
مکش پا واپس، افتادی چو در پیش
مکش پا از گلیم خویش هم بیش
بود تفریط در هر حالتی شوم
مکن افراط کان هم هست مذموم
تو اول خویش را از غم بری کن
پس آنگه دیگری را غمخوری(کن)
مکن انفاق چون خود بی نوایی
که گر خود را نه ای کس را نشایی
چراغی کان ز بهر خانه باید
مثل باشد که مسجد را نشاید
مده از دست حزم و پیش بینی
وگر نه پر به روز غم نشینی
مکن در رنج بردن هیچ تقصیر
که هستم این نصیحت یاد از پیر
چو از رنج تو گنج آید پدیدار
ببر رنج ای جوان و گنج بردار
تو شو مشغول کار و باش حاضر
که هر کاریش مزدی هست آخر
متاب از رنج در کار و مجو هیچ
که ضایع نیست در درگاه او هیچ
چو نوشی، لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
اگر خواهی که در محنت نمیری
بکن روز جوانی فکر پیری
چو مشکلهای دوران غم فزاید
چنان زی کانت آسانتر برآید
به گیتی گر حضور ار عمر خواهی
مگرد از هیچ رو گرد مناهی
برای روز بد چیزی بنه زر
که باشد احتیاج از مرگ بدتر
چو حیوان درمیفت اندر علفزار
که دایم خوار باشد مرد پرخوار
ازین بهتر نباشد سرفرازی
که نفس خود زبون خویش سازی
مگو تا جهد داری با زنان راز
که زن رازت بگوید سر به سرباز
به احمق در سخن گفتن نکوشی
جواب احمقان باشد خموشی
اگر خواهی که باشی با سعادت
سعادت نیست غیر از ترک عادت
مکن هر چیز کان خیزد ز دستت
که بیراهی کند چون خاک، پستت
مکن گر داری ای جان پدر هوش
خدا را در همه کاری فراموش
ز صحبتهای بد بگریز چون تیر
کزان بدتر نباشد هیچ تقصیر
دمی غم جمله عالم نیرزد
همه عالم به یک دم غم نیرزد
چرا باید نهادن بر جهان دل
چو آخر بایدت کندن از آن دل
مکن بد تا توانی و مخور غم
فراغت جوی از کل دو عالم
مکن خود را به زندان جهان بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
مکش سختی و می کن درجهان زیست
به هر نوعی که آسان بر توان زیست
مرو تا می توانی از پی دل
که جز ناکامی از وی نیست حاصل
مکن ویران سرای دهر آباد
که آن را جز خرابی نیست بنیاد
چو گنج و ملک را رو در تباهی ست
گدا بودن درین ره پادشاهی ست
نبینی یک سر مو آن زمان بد
که بینی هر بدی را بهتر از خود
دو چشمم خواجه شمس الدین محمد
به دانش در جهان بگزیده من
به بینش نور هر دو دیده من
ز بخت خود، دل خرسند دارم
که در عالم چو تو فرزند دارم
خدایا تا بود دور و زمانت
خدا دارد به نیکی در امانت
دم از دم روز و شب به خواهدت بود
که تا هستی تو، هستم از تو خشنود
درین سی سال تا هستی به مردی
ز خدمت هیچ تقصیری نکردی
چو تا غایت نکردی هیچ تقصیر
نخواهی کرد تا خواهی شدن پیر
مبادت چشم زخم از چرخ ریمن
که هست امید من اینکه پس از من،
به نیکویی بمانی جاودانه
شوی در شعر، مشهور زمانه
که در دوران، به از اقران خویشی
چه اقران، بلکه از صد ساله بیشی
نشاط انگیز و غم کاه و دل افروز
درین دوران بحمدالله که امروز
ندارد کس چو من فرزانه فرزند
گران قدر و سبک روح و خردمند
یقینم ای مرا چون عمر در خور
که از پندم نخواهی تافتن سر
نخست آنکه از خودی خود جدا باش
به هر حالی که باشی با خدا باش
چنان از ما قبولی کن تحاشی
که مقبول خدا و خلق باشی
مکن آزار موری تا توانی
که این آمد مراد زندگانی
چو جباران به نخوت سر میفراز
تواضع را شعار خویشتن ساز
چو آتش سرمکش، چون آب شو پاک
که آخر خاک می باید شدن خاک
رها کن هر چه نابایست باشد
مکن چیزی که ناشایست باشد
جوانی را مکن ضایع به غفلت
که ما کردیم و پر دیدیم از آن لت
اگر خواهی که ننشینی جگر خون
منه پا از طریق شرع بیرون
تحمل کن به هر چیز و مشو گیج
که نبود بی تحمل مرد را هیچ
تحمل کن ز اعلا و ز ادنا
که خوش گفت این سخن آن مرد دانا
به چشم کم مبین در هیچ ذره
که او را هم ز خورشید است بهره
مکش پا واپس، افتادی چو در پیش
مکش پا از گلیم خویش هم بیش
بود تفریط در هر حالتی شوم
مکن افراط کان هم هست مذموم
تو اول خویش را از غم بری کن
پس آنگه دیگری را غمخوری(کن)
مکن انفاق چون خود بی نوایی
که گر خود را نه ای کس را نشایی
چراغی کان ز بهر خانه باید
مثل باشد که مسجد را نشاید
مده از دست حزم و پیش بینی
وگر نه پر به روز غم نشینی
مکن در رنج بردن هیچ تقصیر
که هستم این نصیحت یاد از پیر
چو از رنج تو گنج آید پدیدار
ببر رنج ای جوان و گنج بردار
تو شو مشغول کار و باش حاضر
که هر کاریش مزدی هست آخر
متاب از رنج در کار و مجو هیچ
که ضایع نیست در درگاه او هیچ
چو نوشی، لقمه گرد سر مگردان
که راهی نیست از لب تا به دندان
اگر خواهی که در محنت نمیری
بکن روز جوانی فکر پیری
چو مشکلهای دوران غم فزاید
چنان زی کانت آسانتر برآید
به گیتی گر حضور ار عمر خواهی
مگرد از هیچ رو گرد مناهی
برای روز بد چیزی بنه زر
که باشد احتیاج از مرگ بدتر
چو حیوان درمیفت اندر علفزار
که دایم خوار باشد مرد پرخوار
ازین بهتر نباشد سرفرازی
که نفس خود زبون خویش سازی
مگو تا جهد داری با زنان راز
که زن رازت بگوید سر به سرباز
به احمق در سخن گفتن نکوشی
جواب احمقان باشد خموشی
اگر خواهی که باشی با سعادت
سعادت نیست غیر از ترک عادت
مکن هر چیز کان خیزد ز دستت
که بیراهی کند چون خاک، پستت
مکن گر داری ای جان پدر هوش
خدا را در همه کاری فراموش
ز صحبتهای بد بگریز چون تیر
کزان بدتر نباشد هیچ تقصیر
دمی غم جمله عالم نیرزد
همه عالم به یک دم غم نیرزد
چرا باید نهادن بر جهان دل
چو آخر بایدت کندن از آن دل
مکن بد تا توانی و مخور غم
فراغت جوی از کل دو عالم
مکن خود را به زندان جهان بند
جهان بگذار و بر ریش جهان خند
مکش سختی و می کن درجهان زیست
به هر نوعی که آسان بر توان زیست
مرو تا می توانی از پی دل
که جز ناکامی از وی نیست حاصل
مکن ویران سرای دهر آباد
که آن را جز خرابی نیست بنیاد
چو گنج و ملک را رو در تباهی ست
گدا بودن درین ره پادشاهی ست
نبینی یک سر مو آن زمان بد
که بینی هر بدی را بهتر از خود
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۷ - گفتار در خاتمت کتاب
سلیمی هان و هان تا چند و تا کی
بهارت با سر آید بگدرد دی
بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی
نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری
به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست
ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست
درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار
بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست
چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری
مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه
کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به
گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک
هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری
منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان
نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است
نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد
به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است
مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر
مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری
مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر
جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود
مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات
خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید
مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش
مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست
جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست
مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی
مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست
مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده
طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست
برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار
تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی
جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد
برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه
مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار
مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی
نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست
بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست
به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است
نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است
یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی
مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی
که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم
مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور
چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی
درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی
زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم
تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست
من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست
سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود
بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی
بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است
سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش
چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن
به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز
جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی
حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی
ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش
در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد
تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون
گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی
وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل
بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست
برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش
مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود
من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است
مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است
از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور
گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر
چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری
روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس
رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست
ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی
زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم
مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران
چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت
که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم
روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم
اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر
ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام
پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او
روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است
من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است
که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود
کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین
خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است
به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
بهارت با سر آید بگدرد دی
بهار زندگی و ایام شادی
ندانستی که چون بر باد دادی
نشد از عمر هیچت در شماری
نبودت جز خیال و خواب کاری
به دنیا روز و شب افتاده در پیچ
نکردی هیچ فکر آخرت هیچ
چو عمرت روز خود با شب رسانده ست
کنون غافل مشو یک دم که مانده ست
چو دانستی که حاصل از جهان چیست
نباید بعد ازین چون غافلان زیست
ازین دریا که طوفانها ازو خاست
برون کش پا که پایانش نه پیداست
درین وحشت سرای آدمی خوار
که هیچش نزد دانا نیست مقدار
بکش سر، کان سراسر نیست سودا
بنه رو تا بر او هر کس نهد پا
چو کس را در جهان استادگی نیست
به عالم بهتر از افتادگی نیست
چو آخر خاک خواهی شد به خواری
ندیدم هیچ به از خاکساری
مچر در دشت دنیا همچو دابه
که دنیا را دهی دیدم خرابه
کسی کافتاد چون خاک اندرین ده
به بادش ده که خاک راه ازو به
گرفتم کز زمین رفتی بر افلاک
چه خواهد بود کار یک کفی خاک
هوا بگذار تا نبود غباری
که او را نیست غیر از گرد، کاری
منه دل بر هوای نفس، زنهار
که نبود گرد او جز رنج و تیمار
هوا بگذار و بگذر کز بزرگان
شنیدم این سخن کارزد به صد جان
نباشد با هوا هر کس که مرد است
که همراه هوا همواره گرد است
نینگیزد هوا در راه خود مرد
که هر مردی برون ناید ازین گرد
به هم کش بار، کین ره سخت تنگ است
به همت رو که پای عزم لنگ است
مخر چیزی ازین دکان عطار
که دارد داروی بیهوش در کار
بکش دست طمع از کاسه دهر
که در وی نیست غیر از شربت زهر
مجو زین بی مروت هیچ یاری
که باشد در قرارش بی قراری
مکن در رهگدار دهر لنگر
درین ره، توشه ای بردار و بگدر
جهان کان غیر درد و رنج نبود
به غیر از عرصه شطرنج نبود
مکن ضایع بدین شطرنج اوقات
که آخر بازیش برد است یا مات
خوش آن کس کو بدین بازی نتازید
که با او هیچ کس قایم نبازید
مده بازی عمر خویش ازین بیش
به تلخی، مگدران روز و شب خویش
مشو غمگین که عالم جز دمی نیست
ز ملک بی غمی به عالمی نیست
جهان کز وی کسی نشنید جز نام
نبیند کس درو یک لحظه آرام
سخن بشنو ز من تا فرصتت هست
مده در هر چه هستی فرصت از دست
مباش از عشق خالی تا توانی
که عشق آمد حیات جاودانی
مبین جز عشق چیزی کان نه نیکوست
که عالم نیست جز آیینه دوست
مشو چون برف و یخ در ره فسرده
که باشد آدمی بی عشق مرده
طفیل عشق شو گر خود مجازی ست
که عالم خود طفیل عشقبازی ست
برو بر «کل یوم» دیده بگمار
که حق را نیست غیر از عاشقی کار
تو هم گر مرد راهی دیده واکن
برو عاشق شو و کار خدا کن
درین کشور اگر داری تمیزی
مبین جز عاشق و معشوق چیزی
جهان را نیست غیر از عشق موجود
که نبود در جهان جز عشق مقصود
دل من کز طریق عشق دم زد
برین دفتر ازین معنی رقم زد
برای عاشقان از نوک خامه
نوشت از عاشقی این عشق نامه
مبین در وی همین افسانه زنهار
که درج است اندرو صد گونه اسرار
مرا زین می رسد صد گونه دعوی
که هر حرفی ست زان صد بحر معنی
به هر حرفش فرو رو چون سیاهی
که خورشیدی درو بینی کماهی
نگیری مشکلاتش را به آسان
که هر حرفی درو گنجی ست پنهان
ازین نغمه که داود است ازو مست
گرش خوانی زبور پارسی هست
بود هر حرف ازو شاخ گلی راست
که بر وی بلبلی از عشق گویاست
به مجموعی بهشت روزگار است
که هر بیتیش باغی پربهار است
نسیمش هست چون باد بهاری
ز هر یک چشمه اش صد بحر جاری
بدین شعرم که نور ذوالجلال است
به معنی سر به سر سحر حلال است
یقین دانم که تحسینها نمودی
درین دور ار نظامی زنده بودی
مرا امروز ازین فیض الهی
به عالم می رسد دعوی شاهی
که در بستان دوران زین گل نو
دگر ره تازه کردم روح خسرو
درین دعوی نه پنداری مراکم
که هستم من بدین دعوی مسلم
مکن ای مدعی بر شعر من زور
که روشن می شود زو دیده کور
چو گردد مرده زو زنده به معنی
سزد گر خوانیش افسون عیسی
درین عالم که هر روزی ست روزی
بود هر بیت من عالم فروزی
زطعن مدعی کی می هراسم
که من کالای خود را می شناسم
تو را از بحر معنی چون فرج نیست
اگر نشناسیش بر من حرج نیست
من از ناحق که گویی، کی شوم پست
که حق نشناس در عالم بسی هست
سخنهایم که جانها راست محبوب
مبینش بد، که یکسر گفته ام خوب
مگویش بد که هر کو گویدش بد
گواهی می دهد بر کوری خود
بدین درها که هر یک به ز گنج است
ز رشکش خاطر دشمن به رنج است
سزد شاهان اگر بخشند گنجم
که نبود گنج عالم، مزد رنجم
همی کن در در شعرم نگاهی
که هر یک می سزد در گوش شاهی
بود واقع حدیثم نیست این لاف
که خواهد یافت شهرت قاف تا قاف
گدشت از آسمان شعرم یقین است
اگر باور نداری بر زمین است
سلیمی مختفی منشین ازین بیش
به عالم فاش گردان شهرت خویش
چو بلبل برگشا آواز و مهراس
جهان خوشبوی گردان زین گل پارس
به عالم بانگ زین در دری زن
علم بر بام چرخ چنبری زن
به هفت اقلیم عالم سر برافراز
که همچون سعدیی از خاک شیراز
جهان زین شعر نامی تازه گردان
همه عالم پر از آوازه گردان
تفاخر کن بدین اشعار نامی
که کردی تازه زو روح نظامی
حدیث راست را باشد فروغی
به رویم زن اگر گویم دروغی
ور آنها را که گویم هست جایش
ببوس آن را و نه بر دیده هایش
در نظمم مبین ای مدعی خرد
که می دانم که خواهی از حسد مرد
تو را انکار بر این در مکنون
ز دو حالت نخواهد بود بیرون
گرش دانی و کوشی در تباهی
دهی بر حاسدی خود گواهی
وگر نادانی، این باشد مرا سهل
که دانا می کند اعراض از جهل
بدین تقدیر از خویشت گواه است
که کلتا الحالتیت روشنا هست
برو ای مدعی من بعد ازین بیش
مرا بگدار با نیک و بد خویش
مگو با من که این نیک است و آن بد
که من می دانم و نیک و بد خود
من این شیراز کالحق همچو او شهر
عدیلش نیست نه در (بر و نه بحر)
به خوبی رشک فردوس برین است
سوادش نور چشم حور عین است
مصلایش ز جنت خوشتر آمد
که رکن آبادش آب کوثر آمد
ببیند هر که او را دیده باز است
که سروش همچو طوبی سرفراز است
از آن باغش به جنت هست مشهور
که هم غلمان درو بینی و هم حور
گرش خوانی بهشت عدن دان راست
که هم رضوان و هم فردوس آنجاست
کسی کانجا رسد از هفت کشور
ز حیرت گویدش الله اکبر
چنین جایی که مثلش در جهان نیست
مرا اینجا حضوری آنچنان نیست
چنین جایی که آمد رشک گلشن
به هر کس باغ و زندان است بر من
چرا کز من به سر شد روزگاری
که از وی نامدم در دل قراری
روم زینجا که اینجا بودنم بس
چرا کاینجا نداند قدر من کس
رسانیدم در اینجا عمر با شصت
که کس از مهر با من در نپیوست
ز بستانهاش کاید در حسیبی
نگشتم شرمسار از کس به سیبی
زمستانش که گفتن آیدم شرم
نگشت از آتش کس دست من گرم
ز تابستانش اگر مردم به صد تاب
ز کس هرگز ندیدم شربتی آب
تو خود انصاف ده کاینجا چه پایم
که سرما را و گرما را نشایم
مرا گویند یاران سخن دان
که ای در شعر گو برده ز اقران
چو گفتی منبع(و)شیرین و فرهاد
ز مجنون و زلیلی یاد کن یاد
نباید این حدیثت کم گرفتن
که خواهد خمسه ات عالم گرفتن
بلی گفتم بگویم کو مرا بخت
برد زین جایگه روزی دوام رخت
که من اینجایگه قدی ندارم
به خود از گفته خود شرمسارم
روم جایی که بر چشمم نشانند
مرا و شعر من قدرش بدانند
چه باید بردنم زین مردمان جور
که گردون همچو من نارد به صد دور
مرا گر تربیت باشد از آنم
که شعر خویش بر شعری رسانم
اگر چه اندرین شهر زبون گیر
مرا نی شه نوازش کرد نی میر
ولی امید می دارم که ایام
برآرد زین سخن در عالمم نام
پدید آرد مرا گوهر شناسی
کزو بر جان من آمد سپاسی
برافرازم به عالم رفعت او
من افتاده نیم از دولت او
روم این راه اگر چه سنگلاخ است
که اسبم تیز و میدانم فراخ است
من از شعر ار برآید آرزویم
نه خمسه بلکه شهنامه بگویم
من این دعوی اگر دارم نه لاف است
نپنداری که این بر من گزاف است
که پنهان نیست اینک هست موجود
تو برخورشید، گل نتوانی اندود
کسی کو بشنود این شعر رنگین
بود واجب برو صد گونه تحسین
خدایا شعر من کان نور جان است
و زو روشن زمین و آسمان است
به نیکی هر که از وی ناورد یاد
به نفرین زمین و آسمان باد
تم الکتاب بعون الملک الوهاب الموسوم بشیرین و فرهاد فی شهر محرم الحرام سنه ۸۸۶ کتبه!...
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بی سر و پایی اگر در چشم خوار آید تو را
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید تو را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید تو را
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید تو را
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید تو را
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بی خون دل دست نگار آید تو را
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید تو را
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تو را
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید تو را
دل به دست آرش که یک روزی به کار آید تو را
با هزاران رنج بردن گنج عالم هیچ نیست
دولت آن باشد ز در بی انتظار آید تو را
دولت هر مملکت در اختیار ملت است
آخر ای ملت به کف کی اختیار آید تو را
پافشاری کن، حقوق زندگان آور به دست
ورنه همچون مرده تا محشر فشار آید تو را
نام جان کندن به شهر مردگان چون زندگیست
همچو من زین زندگانی ننگ و عار آید تو را
تا نسازی دست و دامن را نگار از خون دل
کی به کف بی خون دل دست نگار آید تو را
کیستی ای نوگل خندان که در باغ بهشت
بلبل شوریده دل هر سو هزار آید تو را
کن روان از خون دل جو در کنار خویشتن
تا مگر آن سرو دلجو در کنار آید تو را
فرخی بسپار جان وز انتظار آسوده شو
گر به بالینت نیامد در مزار آید تو را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
در سیاست آن که شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیه المله ها هستند قاصر یا مقصر
برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
از فسون آنان که با ما دم زنند از نوع خواهی
رو به روی آفتاب آرند ماه نخشبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیه المله ها هستند قاصر یا مقصر
برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
از فسون آنان که با ما دم زنند از نوع خواهی
رو به روی آفتاب آرند ماه نخشبی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
شرط خوبی نیست تنها جان من گفتار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بت پرست خوب به از خودپرست بد رفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آن که می ماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته ی تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمی آمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
خوبی گفتار داری بایدت رفتار خوب
گر تو را تعمیر این ویران عمارت لازم است
باید از بهر مصالح آوری معمار خوب
بت پرست خوب به از خودپرست بد رفیق
یار بد بدتر بود صد بار از اغیار خوب
خوب دانی کیست پیش خوب و بد در روزگار
آن که می ماند ز کار خوب او آثار خوب
رشته ی تسبیح سالوسی بد آمد در نظر
زین سپس دست من و زلف تو و زنار خوب
نام آزادی ز بدکیشان نمی آمد به ننگ
کشور ویران ما را بود اگر احرار خوب
کار طوفان خوب گفتن نیست هر بیکاره را
کار می خواهد ز اهل کار آن هم کار خوب
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
چون شرط وفا هیچ به جز ترک جفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
گر ترک جفا را نکنی شرط وفا نیست
کس بار نبست از سر کویت که دو صد بار
در هر قدم او را نظری سوی قفا نیست
بر خواهش غیر از چه تو را هست سر جنگ
با آن که مرا غیر سر صلح و صفا نیست
از وسوسه ی زاهد سالوس بپرهیز
کانسان که کند جلوه به ظاهر به خفا نیست
بیمار غم عشق تو را تا به قیامت
گر چاره مسیحا کند امید شفا نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از قناعت خواجه ی گردون مرا تابنده است
پیش چشمم چشمه ی خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه ی چشم غنی از حرص و آز
کیسه اش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سربه سر با ناامیدی ها گذشت
زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد
زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست
جنگ ما همواره با گردن کشان زنده است
با چنین سرمایه ی عزم تزلزل ناپذیر
نامه ی حق گوی طوفان تا ابد پاینده است
پیش چشمم چشمه ی خورشید کی تابنده است
پر نگردد کاسه ی چشم غنی از حرص و آز
کیسه اش هر چند از مال فقیر آکنده است
حال ماضی سربه سر با ناامیدی ها گذشت
زین سپس تقدیر با پیش آمد آینده است
نیست بیخود گردش این هفت کاخ گردگرد
زانکه هر گردنده را ناچار گرداننده است
با سپر افکندگان مرده ما را کار نیست
جنگ ما همواره با گردن کشان زنده است
با چنین سرمایه ی عزم تزلزل ناپذیر
نامه ی حق گوی طوفان تا ابد پاینده است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست
ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
با آنکه جیب و جام من از مال و می تهیست
ما را فراغتی است که جمشید جم نداشت
انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
جان من تنها نه خوبان را صباحت لازم است
غیر خوبی خوب رویان را ملاحت لازم است
مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست
تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است
تا ز دشنامی مگر آن لب نمک پاشی است
بر دل صد پاره ما صد جراحت لازم است
کشت ما را زندگی ای مرگ آخر همتی
کز پس یک عمر زحمت استراحت لازم است
در غزل تنها نیاید دلربایی دل پسند
بلکه غیر از دل ربایی ها فصاحت لازم است
غیر خوبی خوب رویان را ملاحت لازم است
مرد با آزرم را در پیش مردم آب نیست
تا دو نان گیری از این دونان وقاحت لازم است
تا ز دشنامی مگر آن لب نمک پاشی است
بر دل صد پاره ما صد جراحت لازم است
کشت ما را زندگی ای مرگ آخر همتی
کز پس یک عمر زحمت استراحت لازم است
در غزل تنها نیاید دلربایی دل پسند
بلکه غیر از دل ربایی ها فصاحت لازم است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، به حکم عقل استنکاف نیست
بس که از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس برکن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذر از هرکس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، به حکم عقل استنکاف نیست
بس که از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس برکن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذر از هرکس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
آن پابرهنه را که به دل حرص و آز نیست
سرمایه دار دهر چو او بی نیاز نیست
گر دیگران تعین ممتاز قائلند
ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم
شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
با مشت باز حمله مکن باز لب ببند
گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
در شرع ما که خدمت خلق از فرایض است
انصاف طاعتی است که کم از نماز نیست
بیچارگی ز چار طرف چون شود دچار
غیر از خدای عزوجل چاره ساز نیست
در این قمارخانه که جان می رود گرو
یک تن حریف «فرخی » پاکباز نیست
سرمایه دار دهر چو او بی نیاز نیست
گر دیگران تعین ممتاز قائلند
ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم
شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
با مشت باز حمله مکن باز لب ببند
گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
در شرع ما که خدمت خلق از فرایض است
انصاف طاعتی است که کم از نماز نیست
بیچارگی ز چار طرف چون شود دچار
غیر از خدای عزوجل چاره ساز نیست
در این قمارخانه که جان می رود گرو
یک تن حریف «فرخی » پاکباز نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نارفیقان چون به یک رنگان دو رنگی می کنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می کنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی می کنند
دیو را خوانند هم سنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین هم رنگ زنگی می کنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی می کنند
شیر مردی را اگر بینند این روبه وشان
خرد با سرپنجه ای خوی پلنگی می کنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی می کنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می کنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی می کنند
دیو را خوانند هم سنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین هم رنگ زنگی می کنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی می کنند
شیر مردی را اگر بینند این روبه وشان
خرد با سرپنجه ای خوی پلنگی می کنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود