عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۷
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جعل را چند ازین تحسین و تمکین؟
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۶ - الحکایه فی حقیقة النفس
بود زنگی زاده ای، بی دین و داد
غول غفلت داده عمرش را بباد
داشت در خم چند من دوشاب درد
از قضا موشی در آن افتاد و مرد
موش را بگرفت و بیرون کرد زود
موش میشوم،از حریصی مرده بود
نزد قاضی رفت زنگی با ملال
موش را بنمود و گفت از سؤ حال
کرد بر دوشاب او حکم حرام
مرد قاضی در میان خاص وعام
این سخن بشنید زنگی سقط
گفت قاضی راکه:بس کردی غلط
من چشیدم،بود شیرینم بکام
چون بود شیرین،چرا باشد حرام؟
گر شدی دوشاب من تلخ،آنگهی
من حرامش گفتمی بی شبهه ای
بود طبع زنگی وارون پلید
لاجرم در تلخ و شیرین عکس دید
ای چو روی زنگیان رویت سیاه
تلخت آید طاعت و شیرین گناه
نفس را باطل بود شیرین بکام
تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام
چونکه رنجورند و صفرایی مزاج
یابد از شکر دهانشان طعم زاج
جمله دل بیمار دنیا سر بسر
زرد روی،از آرزوی سیم و زر
ای بدام لذت دنیا اسیر
همچو موش از حرص شیرینی ممیر
طاعت حق،گرچه تلخ آید ترا
داروی تلخست دردت را دوا
تلخ دارو نافع آید عاقبت
خسته را بخشد شفا و عاقبت
گر مدامش خیره خوانی،بی خلاف
مدح گوید نفس شومت از گزاف
دوستش گیری و پنداری که راست
هست قولش باطل و کذب و ریاست
مرد حق گوی،از برای درد دین
گر کند منعت ز کبر و کفر وکین
دشمنش گیری بجان و دل همی
ای تو کمتر در جهان از هر کمی
گر بنام نیک مشهوری،خطاست
رنج جان را درد بدنامی دواست
غول غفلت داده عمرش را بباد
داشت در خم چند من دوشاب درد
از قضا موشی در آن افتاد و مرد
موش را بگرفت و بیرون کرد زود
موش میشوم،از حریصی مرده بود
نزد قاضی رفت زنگی با ملال
موش را بنمود و گفت از سؤ حال
کرد بر دوشاب او حکم حرام
مرد قاضی در میان خاص وعام
این سخن بشنید زنگی سقط
گفت قاضی راکه:بس کردی غلط
من چشیدم،بود شیرینم بکام
چون بود شیرین،چرا باشد حرام؟
گر شدی دوشاب من تلخ،آنگهی
من حرامش گفتمی بی شبهه ای
بود طبع زنگی وارون پلید
لاجرم در تلخ و شیرین عکس دید
ای چو روی زنگیان رویت سیاه
تلخت آید طاعت و شیرین گناه
نفس را باطل بود شیرین بکام
تلخ باشد حق، ولی بر طبع عام
چونکه رنجورند و صفرایی مزاج
یابد از شکر دهانشان طعم زاج
جمله دل بیمار دنیا سر بسر
زرد روی،از آرزوی سیم و زر
ای بدام لذت دنیا اسیر
همچو موش از حرص شیرینی ممیر
طاعت حق،گرچه تلخ آید ترا
داروی تلخست دردت را دوا
تلخ دارو نافع آید عاقبت
خسته را بخشد شفا و عاقبت
گر مدامش خیره خوانی،بی خلاف
مدح گوید نفس شومت از گزاف
دوستش گیری و پنداری که راست
هست قولش باطل و کذب و ریاست
مرد حق گوی،از برای درد دین
گر کند منعت ز کبر و کفر وکین
دشمنش گیری بجان و دل همی
ای تو کمتر در جهان از هر کمی
گر بنام نیک مشهوری،خطاست
رنج جان را درد بدنامی دواست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۲ - حکایت
خارپشتی بد میان کوهسار
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۸ - الحکایة فی کمال العشق و التوحید
بود یک پروانه شوریده حال
جان شیرین کرده بر آتش حلال
دید شمعی راکه با صد سوز ودرد
اشک گلگون می رود بر روی زرد
غیرتش بگرفت دامن،مردوار
چرخ میزد گرد آتش بیقرار
گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ
تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟
ماتمی داری که هرشب تابروز
اشک باری در میان تاب و سوز؟
خوش خوشی در گریه شمع اشکبار
گفت با پروانه زار و نزار:
شور شیرین طاقتم را کرد طاق
غصه دارم در دل از درد فراق
دورم ازشیرین خود،فرهادوار
جان شیرین میدهم در هجر یار
این چراغ ازبهر آن دارم که من
یار خود میجویم از هر انجمن
یا بشیرینم رساند، بی ندم
یا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شیرین ندارم در کنار
شمع بی شاهد نمیآید بکار
در زیانم زین وجود خویشتن
میگدازم بهر سود خویشتن
شمع مومین دل چو صاحب دردبود
از دمش پروانه را مستی فزود
در کمال شوق وشورش بی قرار
خویشتن را زد بر آتش مردوار
خسته دل پروانه صاحب جرم بود
آتش از جرمش دمی برکرد دود
ساعتی بگرفت تنگش در کنار
عاقبت پروانه شد همرنگ یار
آتش سوزنده چون بر زد علم
محو شد پروانه از سر تا قدم
کثرت پروانه فانی شد تمام
وحدت مطلق عیان شد والسلام
جان شیرین کرده بر آتش حلال
دید شمعی راکه با صد سوز ودرد
اشک گلگون می رود بر روی زرد
غیرتش بگرفت دامن،مردوار
چرخ میزد گرد آتش بیقرار
گفت باشمع :ای اسیر درد و داغ
تا چه گم کردی که جویی با چراغ؟
ماتمی داری که هرشب تابروز
اشک باری در میان تاب و سوز؟
خوش خوشی در گریه شمع اشکبار
گفت با پروانه زار و نزار:
شور شیرین طاقتم را کرد طاق
غصه دارم در دل از درد فراق
دورم ازشیرین خود،فرهادوار
جان شیرین میدهم در هجر یار
این چراغ ازبهر آن دارم که من
یار خود میجویم از هر انجمن
یا بشیرینم رساند، بی ندم
یا بسوزاند مرا سر تا قدم
شاهد شیرین ندارم در کنار
شمع بی شاهد نمیآید بکار
در زیانم زین وجود خویشتن
میگدازم بهر سود خویشتن
شمع مومین دل چو صاحب دردبود
از دمش پروانه را مستی فزود
در کمال شوق وشورش بی قرار
خویشتن را زد بر آتش مردوار
خسته دل پروانه صاحب جرم بود
آتش از جرمش دمی برکرد دود
ساعتی بگرفت تنگش در کنار
عاقبت پروانه شد همرنگ یار
آتش سوزنده چون بر زد علم
محو شد پروانه از سر تا قدم
کثرت پروانه فانی شد تمام
وحدت مطلق عیان شد والسلام
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۹ - خطاب الشمع مع النار
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۱ - حکایت مرد مریض
ابلهی را علت درد شکم
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
کرد عاجز هفته ای، یا بیش و کم
رفت نزدیک طبیب خرده دان
علت خود عرضه کرد اندر زمان
چون سؤالش از غذا کرد آن عزیز
گفت: جغرات و چغندر با مویز
این سخن بشنید ازو داننده مرد
بر سر و ریشش زمانی خنده کرد
گفت: چشمت را سبل کرده است کور
ای ز تو دانش به صد فرسنگ دور
این چنین غافل نمی شاید غنود
بایدت رفتن بر کحال زود
تا سبل گرداند از چشم تو کم
وارهی از علت درد شکم
گفت:می گویی جواب بی محل
درد اشکم را چه نسبت با سبل؟
من چو از درد شکم پرسم سؤال
از سبل گویی جوابم،چیست حال؟
گفت:اگر کورت نمی بودی بصر
زانچه می دارد زیان کردی حذر
قصه کم تر گو، بر کحال رو
هیچ تاخیری مکن، درحال رو
چشم تو کورست و تو آواره ای
سخت محرمی و بس بیچاره ای
می کنی اثبات خویش و نفی یار
نفی خود کن،تا شود یار آشکار
تو چنین گویی که:بر شیطان دون
غالبم در حیله و مکر و فسون
نیستی غالب ولی پندار تو
می دهد بر باد کار و بار تو
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۳۲ - حکایت استاد و شاگرد
بود استادی به غایت پرهنر
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
داشت شاگردی چو شیطان حیله گر
خیره و بی شرم و دزد و بوالفضول
اوستاد از فعل او دایم ملول
از قضا آن مرد مسکین را هوس
شد که شیرینی خورد بی خرمگس
در دکانش کاسه ای پر شهد بود
خاطرش هر لحظه رغبت می نمود
خواست تا آواره گرداند رقیب
بعد از آن یابد ملاقات حبیب
گفت با شاگرد: کای ناسازگار
موسم عیشست و ایام بهار
هیچ کس امروز در بازار نیست
موسم عیشست و وقت کار نیست
آن پسر دانست کان استاد فرد
در تکیف پنبه کاری پیشه کرد
لیک خدمت کرد از تزویر و زرق
گفت: کای جان در کرمهای تو غرق
میل خاطر داشتم با این مراد
کز کرامت کرد ظاهر اوستاد
اهل کشفی،مقتدایی،مأمنی
گرچه استادی ولی شیخ منی
هر چه فرمایی به جان فرمان برم
پیش فرمان تو از جان چاکرم
همچو تو شیخ مکاشف کس ندید
فخرداری بر جنید و بایزید
از برون این گفت و می گفت از درون:
کای خرف نااوستادی سر نگون
پیری،اما عمر ضایع کرده ای
ای حرامت باد هر چه خورده ای
صوفییی آیا که شهدی یافتی؟
در شهادت هم چنین بشتافتی
زاهدی،آیا که شاهد دیده ای؟
یا مرا نادان و زاهد دیده ای؟
مرد دقاقی،که داری این هوس؟
یا تو در غایت خری، من خرمگس؟
در درون این گفت لیکن از برون
منقبت می گفت از غایت فزون
پس برفت از پیش و گفتا: خیر باد!
چون دکان را دید خالی اوستاد
کاسه را بنهاد پیش خویشتن
گفت: عیاری نباشد همچو من
خواست تا عیشی کند با انگبین
کز کمین گه در میان جست آن لعین
السلام علیک ای استاد کار
در امان باشی ز جور روزگار
در رهم ناگاه درد سر گرفت
از قضا در جانم آتش در گرفت
طوف نیک و نیست در طالع مرا
زان سبب گشت این مرض واقع مرا
گوشه دکان و کنج خویشتن
بهتر از آوارگی در انجمن
اوستاد خسته چون رویش بدید
از تعجب رنگ از رویش پرید
سختش آمد،لیک درمانش نبود
حیله ای می کرد و شفقت می نمود
که:مخور غم،نیک گردی عاقبت
ایزدت بخشد شفا و عافیت
بعد از آن برخاست قصد خانه کرد
گفت با شاگرد: کای داننده مرد
کاسه پر زهرست،خود را هوش دار
خون خود را خود نریزی زینهار!
گرچه می ماند عسل را نیست آن
مهلک جانست و جان زو بی روان
کودک این بشنید،خدمت کرد زود
حیلها کرد و تواضعها نمود
گفت:با زهرم چه کار؟ ای خرده دان
طالب الغالب که بیزارم ز جان
اوستاد ایمن شد و رفت از دکان
کز عسس کردم عسل را در امان
از برای حفظ پیه و دنبه را
پوز بندی ساختم آن گربه را
چونکه شاگردش ازین سان دید کار
گفت:وقت فرصتست و اقتدار
بی توقف شخص شوم ناسزا
برد مقراضش به پیش نانوا
در گرو بنهاد،یک من نان ستد
با عسلها در زمان پاکش بزد
چون زمانی رفت،آمد اوستاد
دید کان شاگرد در بانگست و داد
گریه دارد،دست بر سر می زند
آتش اندر چرخ واختر می زند
گفت با شاگرد استاد:ای پسر
چیست حالت؟ قصه بر گو مختصر
در زمان شاگرد در خاک اوفتاد
خاک بر سر کرد و گفت:ای اوستاد
ساعتی این جایگه خوابم ربود
چون شدم بیدار مقراضت نبود
سخت ترسیدم ز چوب بی امان
زهر خوردم تا بمیرم در زمان
خود نمردم،این چنین تقدیر بود
نیست با تقدیر او تدبیر سود
ای تو خود را اوستادی کرده نام
خاص کی کردی؟چو هستی دون عام
دانش شاگرد چون دستت نداد
کی توانی بود آخر اوستاد؟
تو چنان پنداری،ای مرد دغل
می توانی کرد با شیطان حیل؟
این گمانهای غلط انگیز اوست
گر بدین مغرور گردی نانکوست
غافلت سازد بفکر ناصواب
تا بدزدد آنچه داری درجراب
آنکه شاگردش تصور داشتی
بود استادت،غلط پنداشتی
در هوای خویش بیمار آمدی
بنده تزویر و پندار آمدی
از عفونت زرد شد سیمای تو
گر درین حالت بمانی،وای تو!
گر تو ترک خود کنی مردی شوی
بگذری از خار غم، وردی شوی
دوست تر دار از خود آن محبوب را
طالب رب شو،بهل مربوب را
خود برای یار خواهی کاملی
یار بهر خود مجو از جاهلی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کو قاصدی که نامه به باد صبا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
هرکس به روی ما در چاک قفس گشود
پیش دلش تبسم گل التجا برد
یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم
شاید بدین وسیله کسی نام ما برد
هر جا دچار می شود از کار می روم
یک بار از غرور نپرسد خدا برد؟
هرکس به بزم عشق نیازی برد اسیر
پروانه بیزبانی و بلبل نوا برد
تا گردم از قلمرو بال هما برد
هرکس به روی ما در چاک قفس گشود
پیش دلش تبسم گل التجا برد
یکچند هم به رغم فلک بیوفا شویم
شاید بدین وسیله کسی نام ما برد
هر جا دچار می شود از کار می روم
یک بار از غرور نپرسد خدا برد؟
هرکس به بزم عشق نیازی برد اسیر
پروانه بیزبانی و بلبل نوا برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
آشوب در قلمرو ترکش ندید تیر
مژگان پر فریب کسی آفرید تیر
خوش کرده اند طاعت حکمش ستمگران
هر چند او کشید کمان قد کشید تیر
مکتوب راز سینه عاشق بجا رساند
آخر ز دولت تو به جایی رسید تیر
هر جا کمان گوشه ابرو بلند شد
رفتم به پای دیده به جایی رسید تیر
چندان فسون دمید کمانت که بیخبر
تعلیم راستی ز دل ما شنید تیر
غافل خدا نکرده مبادا خطا شود
دل می تپد به سینه ما چون تپید تیر
در سینه دید معنی و آنجا وطن گرفت
چون صید وحشی از دل تنگم رمید تیر
تا او کمان کشید دل آهی کشیده بود
شکر خدا که هیچ خطایی ندید تیر
خواهم گرفت اسیر ز دست فلک کمان
تا افکنم به گور یزید پلید تیر
مژگان پر فریب کسی آفرید تیر
خوش کرده اند طاعت حکمش ستمگران
هر چند او کشید کمان قد کشید تیر
مکتوب راز سینه عاشق بجا رساند
آخر ز دولت تو به جایی رسید تیر
هر جا کمان گوشه ابرو بلند شد
رفتم به پای دیده به جایی رسید تیر
چندان فسون دمید کمانت که بیخبر
تعلیم راستی ز دل ما شنید تیر
غافل خدا نکرده مبادا خطا شود
دل می تپد به سینه ما چون تپید تیر
در سینه دید معنی و آنجا وطن گرفت
چون صید وحشی از دل تنگم رمید تیر
تا او کمان کشید دل آهی کشیده بود
شکر خدا که هیچ خطایی ندید تیر
خواهم گرفت اسیر ز دست فلک کمان
تا افکنم به گور یزید پلید تیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دارم دل افروخته چون خلوت فانوس
تا شمع خیالت نکشد منت فانوس
سر رشته روشندلی از شمع توان یافت
پیری است که دم می زند از کسوت فانوس
بی پرتو عشق تو در این بزم دلی نیست
تا شیشه خالی شده هم صحبت فانوس
گر شمع نظر کرده شوق تو نباشد
کی دعوی باطل کند از خلوت فانوس
رحمی به سیه روزی پروانه ندارد
با خانه روشن بدم از نسبت فانوس
شمعی که به یاد تو به گلزار فروزند
بخشد چمن از برگ گلش خلعت فانوس
چون قدر سر کوی تو نشناسد اسیرت
پروانه به خون می تپد از دولت فانوس
تا شمع خیالت نکشد منت فانوس
سر رشته روشندلی از شمع توان یافت
پیری است که دم می زند از کسوت فانوس
بی پرتو عشق تو در این بزم دلی نیست
تا شیشه خالی شده هم صحبت فانوس
گر شمع نظر کرده شوق تو نباشد
کی دعوی باطل کند از خلوت فانوس
رحمی به سیه روزی پروانه ندارد
با خانه روشن بدم از نسبت فانوس
شمعی که به یاد تو به گلزار فروزند
بخشد چمن از برگ گلش خلعت فانوس
چون قدر سر کوی تو نشناسد اسیرت
پروانه به خون می تپد از دولت فانوس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
دشمن و دوست بگو با هم در ساخته ایم
ساغر حوصله را شیر و شکر ساخته ایم
چقدر سرو ببالد که درآید به نظر
قد رعنای تو را مد نظر ساخته ایم
چمن الفت و آیینه حیرت داریم
ننگ ما بی سر و پایان چقدر ساخته ایم
بازوی کوهکن و تیشه الماس کجاست
بیستون دگر از لخت جگر ساخته ایم
گل آیینه به خورشید کند ناز اسیر
نامش از یاد رخی باغ نظر ساخته ایم
ساغر حوصله را شیر و شکر ساخته ایم
چقدر سرو ببالد که درآید به نظر
قد رعنای تو را مد نظر ساخته ایم
چمن الفت و آیینه حیرت داریم
ننگ ما بی سر و پایان چقدر ساخته ایم
بازوی کوهکن و تیشه الماس کجاست
بیستون دگر از لخت جگر ساخته ایم
گل آیینه به خورشید کند ناز اسیر
نامش از یاد رخی باغ نظر ساخته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۳
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۳۰
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۵
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴ - بیان بقیه قصه طوطی و شاه
چونکه شه را بود با طوطی نظر
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
کرده خو با نطق او شام و سحر
خاطر شه برشگفت از گفت او
گفت او آرام و خواب و خفت او
خواست تا از هر زبان دانا شود
هر زبان را نطق او گویا شود
هندی و تازی و ترکی و دری
زابلی و کابلی و بربری
جمله را آموزد و گوید سخن
پیش شاه مستطاب مؤتمن
هر زبانی را نوایی دیگر است
وان نوای نو ز کهنه بهتر است
تازه باشد لذت هر تازه ای
تازه بخشد کام بی اندازه ای
گر تورا صدحور باشد در وثاق
تازه ای را باز داری اشتیاق
روز و شب دلاله را تنگ آوری
تا نگار تازه ای چنگ آوری
خواست شه تا مرغ شیرین کار او
تازه باشد هر زمان گفتار او
سرّ این و آن بفهمد از سخن
با همه گویا شود در انجمن
هم بفهمد راز سرهنگان شاه
هم بداند سر هریک از سپاه
آشنا باشد به گفتار همه
تا بگوید با شه اسرار همه
گرچه شه را بود محرمها بسی
لیک چون طوطی نبود او را کسی
گر کنیزک از حرم آگاه بود
لیک در بیرون کی او را راه بود
بود از بیرونیان آگه غلام
در حرم رفتن ولی بر وی حرام
آن یکی جز در سفر همراه نی
وان یکی جز در حضر با شاه نی
لیک آن طوطی به هرجا راه داشت
با وجود این دلی آگاه داشت
همچنانکه آدم خاکی نسب
شد میان جمله او منظور رب
زین سبب آن پادشاه بی ندید
در میان جمله او را برگزید
داشت ره در عالم روحانیان
آشنایی داشت با جسمانیان
عرشیان از وی سبق آموخته
فرشیان هم پایه زو اندوخته
گاه گاهی منزل او خاک بود
گاه دیگر طارم افلاک بود
جسم خاکش همنشین خاکیان
جان پاکش همدم افلاکیان
در درون منجنیق افتاده تن
روح با روح القدس اندر سخن
تن ز بیم قبطیان در رود نیل
در فلک جان هم عنان جبرئیل
قاب قوسینش زمانی پایه بود
بولهب او را گهی همسایه بود
گه قدم با دیو و دد برداشتی
گه ملک را نیمه ره بگذاشتی
گه خزیدی با ابوبکری به غار
گه گذشتی با علی از هفت و چار
این چنینش دید چون رب مجید
از میان دیگرانش برگزید
زینت از تشریف فضلناش داد
تارکش را تاج کرمنا نهاد
محرم اسرار پنهانیش کرد
مظهر آیات ربانیش کرد
پادشاهش کرد در ملک وجود
مهتری دادش در اقلیم شهود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵ - به جزیره فرستادن شاه طوطی را
یک جزیره بود در اقلیم شاه
بود تا پاتخت شه شش ماه راه
یک جزیره پرگیاه و پر علف
پردرخت میوه دار از هر طرف
مجتمع از اهل هر شهر و دیار
اندر آنجا آنچه ناید در شمار
گشته جمع آنجا ز اهل هر زبان
خلق انبوه و گروه بیکران
وندران پیری و پیر زنده ای
پیر از علم و ادب آکنده ای
پیر دانشمند و دانش پروری
دانش آموزی و دانش گستری
نکته دانی آگهی از هر زبان
نکته آموزی رفیقی مهربان
در زبان آموزی آن پیر جلیل
بی زبانان را همه گشته دلیل
شد قرار پادشاه بی نظیر
کاو فرستد طوطی خود نزد پیر
سوی آن پیله فرستد مرغ خود
تا بیاموزد زبان نیک و بد
پس همه اسباب راهش ساز کرد
بر وی از رحمت دو صد در باز کرد
کرد با او لطفها زاندازه بیش
پس ز رحمت خواند او را نزد خویش
دستها مالید بر بال و پرش
بوسه زد از مهربانی بر سرش
داد او را از عنایت مایه ها
خواند بر او هم ز رحمت آیه ها
پس بگفت ای مرغ خوش آواز من
ای انیس و همدم و همزار من
ای نوایت بینوایان را نوا
ای همایون بال برتر از هما
دوریت را من نمی کردم خیال
ور همی کردم گمان کردم محال
روز هجرت را به خواب ار دیدمی
یا حدیث دوریت بشنیدمی
دیده را از نشتر غم خستمی
گوش خود را از شنیدن بستمی
دیده چون از روی یاران دور شد
گرچه صد نورش بود بی نور شد
گوش محرم از حدیث دلبران
صد صدا گر بشنود کر باشد آن
شرح ایام فراق دوستان
آنچه من گویم تو صد چندان بدان
نامه ام را عالم ار پهنا بود
شرح هجران را کجا گنجا بود
سوز هجران را اگر سازم رقم
هم به کاغذ آتش افتد هم قلم
ور بگویم شمه ای از سوز آن
هم زبان سوزد مرا و هم دهان
ای صفایی بگذر از این گفتگو
حال شاهنشاه و طوطی را بگو
بود تا پاتخت شه شش ماه راه
یک جزیره پرگیاه و پر علف
پردرخت میوه دار از هر طرف
مجتمع از اهل هر شهر و دیار
اندر آنجا آنچه ناید در شمار
گشته جمع آنجا ز اهل هر زبان
خلق انبوه و گروه بیکران
وندران پیری و پیر زنده ای
پیر از علم و ادب آکنده ای
پیر دانشمند و دانش پروری
دانش آموزی و دانش گستری
نکته دانی آگهی از هر زبان
نکته آموزی رفیقی مهربان
در زبان آموزی آن پیر جلیل
بی زبانان را همه گشته دلیل
شد قرار پادشاه بی نظیر
کاو فرستد طوطی خود نزد پیر
سوی آن پیله فرستد مرغ خود
تا بیاموزد زبان نیک و بد
پس همه اسباب راهش ساز کرد
بر وی از رحمت دو صد در باز کرد
کرد با او لطفها زاندازه بیش
پس ز رحمت خواند او را نزد خویش
دستها مالید بر بال و پرش
بوسه زد از مهربانی بر سرش
داد او را از عنایت مایه ها
خواند بر او هم ز رحمت آیه ها
پس بگفت ای مرغ خوش آواز من
ای انیس و همدم و همزار من
ای نوایت بینوایان را نوا
ای همایون بال برتر از هما
دوریت را من نمی کردم خیال
ور همی کردم گمان کردم محال
روز هجرت را به خواب ار دیدمی
یا حدیث دوریت بشنیدمی
دیده را از نشتر غم خستمی
گوش خود را از شنیدن بستمی
دیده چون از روی یاران دور شد
گرچه صد نورش بود بی نور شد
گوش محرم از حدیث دلبران
صد صدا گر بشنود کر باشد آن
شرح ایام فراق دوستان
آنچه من گویم تو صد چندان بدان
نامه ام را عالم ار پهنا بود
شرح هجران را کجا گنجا بود
سوز هجران را اگر سازم رقم
هم به کاغذ آتش افتد هم قلم
ور بگویم شمه ای از سوز آن
هم زبان سوزد مرا و هم دهان
ای صفایی بگذر از این گفتگو
حال شاهنشاه و طوطی را بگو