عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بغاری رفته بود
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
بامریدان شیخی از راه دراز
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
آسیا سنگی همی آورد باز
از قضا بشکست آن سنگ گران
شیخ را حالت پدید آمد بر آن
جملهٔ اصحاب گفتند ای عجب
جان ازین کندیم ما در روز و شب
هم زر و هم رنج ما ضایع بماند
خود مگیر این آسیا ضایع بماند
این چه جای حالتست آخر بگوی
ما نمیدانیم این ظاهر بگوی
شیخ گفت این سنگ ازان این جا شکست
تا زسرگردانی بسیار رست
گر نبودی این شکستش اندکی
روز و شب سرگشته بودی بیشکی
چون شکستی آمد او را آشکار
دایماً آرام یافت آن بیقرار
چون ز سنگ این حالتم معلوم گشت
حالی از سنگم دلی چون موم گشت
چون بگوش دل شنیدم راز از او
اوفتاد این حالتم آغاز از او
هرکرا سرگشتگی پیوسته شد
چون شکست آورد کلی رسته شد
هرکه او سرگشته و حیران بماند
درد او جاوید بیدرمان بماند
از همه کار جهان نومید شد
کار او خون خوردن جاوید شد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
صوفئی را گفت مردی از رجال
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
الحكایة و التمثیل
خونئی را زار میبردند و خوار
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست
تا درآویزند سر زیرش ز دار
او طرب میکرد و بس دل زنده بود
خنده میزد وان چه جای خنده بود
سایلی گفتش که آزادی چرا
وقت کشتن این چنین شادی چرا
گفت چون عمر از قضاماند این قدر
کی توان برد این قدر در غم بسر
تا که این میگفت حق دادش نجات
از ممات او برون آمد حیات
هرچه برهم مینهی بر هم منه
هیچ کس را هیچ بیش و کم منه
هرچه داری جمله آنجا میفرست
کم بود از نیم خرما میفرست
زانکه هرچ آنجا فرستی آن تراست
وانچه میداری نگه تاوان تراست
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
الحكایة و التمثیل
خانهٔ داشت ای عجب خالی جنید
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
دزد در شد مینیافت او هیچ صید
عاقبت پیراهنی یافت وببرد
روز دیگر را بدلالی سپرد
پیرهن را چون خریداری رسید
آشنا میخواست در وقت خرید
میگذشت آنجا جنید راهبر
گفت این را آشناام من بخر
در تحمل بازگفتم حال خاک
خاک شو تا درنماند جان پاک
همچو بادی عمر تو بگذشت زود
خاک شو چون خاک خواهی گشت زود
گر ز بی آبی تیمم ساختی
خاک خود مردیست تو خم ساختی
از تیمم گر ترا گردی رسید
بیشک از فرق جوانمردی رسید
هیچ گردی نیست کان خاکی نبود
هیچ خاکی نیست کان پاکی نبود
هیچ پاکی نیست تا اوجان نداشت
هیچ جانی نیست تا جانان نداشت
این ببین تاتوقدم چون مینهی
نیستی آگاه و در خون مینهی
ذره ذره خاک شخص خفتگانست
قطره قطره خون جان رفتگانست
خاک را صد بار بر هم بیختند
تا همه با خون دل آمیختند
از زمین هرچ آن برون میآیدت
از میان خاک و خون میآیدت
هرچه یابی همچو آتش میخوری
وز میان خاک و خون خوش میخوری
خفتگان در خاک و خون چون میکنند
خاک وخون گوئی که معجون میکنند
کاشکی یک تن بر آوردی سری
یک سخن گفتی وبگشادی دری
هست این سر هر زمان پوشیده تر
خون جانها زین سبب جوشیده تر
نیست از خون یک ذراع خاک پاک
زانکه گورستانست سر تا پای خاک
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
خواجهٔ در نزع جمعی را بخواست
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر
گفت کار من کنید ای جمع راست
هر یکی را کار دیگر راست کرد
حاجتی از هر کسی درخواست کرد
چون ز عمر خود نمیدید او امان
زود زود آن حرف میگفت آن زمان
بود بر بالین او شوریدهٔ
گفت تو کوری نداری دیدهٔ
آن ثریدی را که تو در کل حال
در شکستی مدت هفتاد سال
چون براری آنهمه در یک زمان
هین فرو کن پای و جان ده زود جان
در چنین عمری دراز ای بی هنر
تو کجا بودی کنونت شد خبر
جملهٔ عمرت چنین بودست کار
وین زمان هم درحسابی و شمار
می بمیری خنده زن چون شمع میر
زین بشولش تا کی آخر جمع میر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة و التمثیل
شد مگر دیوانه شبلی چند گاه
برد با دیوانه جایش پادشاه
کرد شه در کار او لختی غلو
کان فلان دارو کنیدش در گلو
پس زفان بگشاد شبلی بی قرار
گفت خود را بیهده رنجه مدار
کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد
هرکجادردی بود درمان پذیر
آن نباشد درد کان باشد زحیر
جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروی من درد بیدرمان بسست
چون ترا با حق نیفتد هیچ کار
تو چه دانی قیمت این روزگار
چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهی یک دم برنجاند ترا
صد رهت مرده کند پس زندهٔ
تاترا نانی دهد یا ژندهٔ
برد با دیوانه جایش پادشاه
کرد شه در کار او لختی غلو
کان فلان دارو کنیدش در گلو
پس زفان بگشاد شبلی بی قرار
گفت خود را بیهده رنجه مدار
کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد
کان بدارو به شود گردم مگرد
هرکجادردی بود درمان پذیر
آن نباشد درد کان باشد زحیر
جان اگر نبود مرا جانان بسست
داروی من درد بیدرمان بسست
چون ترا با حق نیفتد هیچ کار
تو چه دانی قیمت این روزگار
چون بخون صد ره بگرداند ترا
آنگهی یک دم برنجاند ترا
صد رهت مرده کند پس زندهٔ
تاترا نانی دهد یا ژندهٔ
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
المقالة الخامسة و العشرون
سالک آمد پیش حیوان دردناک
نه امید امن ونه بیم هلاک
طالب اوحی شده دل پر شعاع
سبع هشتم باز میجست از سباع
گفت ای جویندگان راهبر
در رکوع استاده جمله کارگر
از چرا و چند معزول آمده
در چرای خویش مشغول آمده
در زمین گاو سیاهی از شماست
زیر بار گاو ماهی از شماست
بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست
دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست
زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید
کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید
گه شما را نیز ظاهر یک خلف
ناقة اللّه بس بود در پیش صف
خود مپرسید از سگ اصحاب کهف
زانکه جانی دارد او بر عشق وقف
از شما پیغامبری را اینت نام
گوسفندی میشود قایم مقام
وز شما یک ماهی پاکیزه جای
یونسی را میشود خلوت سرای
وز شما بزغالهٔ بریان بزهر
میکند آگاه احمد را ز قهر
شاخ دولت از شما بر میدهد
مشک آهو گاو عنبر میدهد
چون کسی در راه دولت یار گشت
دیگری را هم تواند یار گشت
هست روی دولت از سوی شما
دولتی میخواهم از کوی شما
چون شنید این حال مشکل جانور
شد زخود زین حال حالی بیخبر
گفت ای هم بی خبر هم بی ادب
کس ز گاو و خر گهر دارد طلب
ما همه دزد ره یکدیگریم
یکدگر را میکشیم و میخوریم
سر بعالم در نهاده بیقرار
نیست ما را جز خور و جز خفت کار
آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی
گوهر دریائی از صحرا مجوی
صد هزار از ما بمیرد زار بار
تا شود یک ره براقی آشکار
گر بلندی یافتست از ما کسی
حکم نتوان کرد بر نادر بسی
از خر و از گاو نتوان یافت راز
پس سر خود گیر زود ای سرفراز
سالک آمد پیش پیر بخردان
قصهٔ بر گفتش از خیل ددان
پیر گفتش هست حیوان و سباع
ز آتش نفس مجوسی یک شعاع
نفس کافر سرکشی دارد مدام
گر سر اندازیش سر بنهد تمام
گه مسلمانی دهی گه زر دهی
تا که یک لقمه بدین کافر دهی
گر طعام نفس خوش گر ناخوشست
چون گذر بر نفس دارد آتشست
خوش مده نفس مجوسی را طعام
تا نبینی ناخوشی او تمام
نه امید امن ونه بیم هلاک
طالب اوحی شده دل پر شعاع
سبع هشتم باز میجست از سباع
گفت ای جویندگان راهبر
در رکوع استاده جمله کارگر
از چرا و چند معزول آمده
در چرای خویش مشغول آمده
در زمین گاو سیاهی از شماست
زیر بار گاو ماهی از شماست
بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست
دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست
زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید
کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید
گه شما را نیز ظاهر یک خلف
ناقة اللّه بس بود در پیش صف
خود مپرسید از سگ اصحاب کهف
زانکه جانی دارد او بر عشق وقف
از شما پیغامبری را اینت نام
گوسفندی میشود قایم مقام
وز شما یک ماهی پاکیزه جای
یونسی را میشود خلوت سرای
وز شما بزغالهٔ بریان بزهر
میکند آگاه احمد را ز قهر
شاخ دولت از شما بر میدهد
مشک آهو گاو عنبر میدهد
چون کسی در راه دولت یار گشت
دیگری را هم تواند یار گشت
هست روی دولت از سوی شما
دولتی میخواهم از کوی شما
چون شنید این حال مشکل جانور
شد زخود زین حال حالی بیخبر
گفت ای هم بی خبر هم بی ادب
کس ز گاو و خر گهر دارد طلب
ما همه دزد ره یکدیگریم
یکدگر را میکشیم و میخوریم
سر بعالم در نهاده بیقرار
نیست ما را جز خور و جز خفت کار
آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی
گوهر دریائی از صحرا مجوی
صد هزار از ما بمیرد زار بار
تا شود یک ره براقی آشکار
گر بلندی یافتست از ما کسی
حکم نتوان کرد بر نادر بسی
از خر و از گاو نتوان یافت راز
پس سر خود گیر زود ای سرفراز
سالک آمد پیش پیر بخردان
قصهٔ بر گفتش از خیل ددان
پیر گفتش هست حیوان و سباع
ز آتش نفس مجوسی یک شعاع
نفس کافر سرکشی دارد مدام
گر سر اندازیش سر بنهد تمام
گه مسلمانی دهی گه زر دهی
تا که یک لقمه بدین کافر دهی
گر طعام نفس خوش گر ناخوشست
چون گذر بر نفس دارد آتشست
خوش مده نفس مجوسی را طعام
تا نبینی ناخوشی او تمام
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود برنائی بغایت کاردان
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
بود مجنونی بنیشابور در
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
زو ندیدم در جهان رنجورتر
محنت و بیماری ده ساله داشت
تن چو نالی و زفان بی ناله داشت
سینه پر سوز و دل پر درد او
لب بخون برهم بسی میخورد او
آنچه در سرما و در گرما کشید
کی تواند کوه آن تنها کشید
نور از رویش بگردون میشدی
هر نفس حالش دگرگون میشدی
زو بپرسیدم من آشفته کار
کاین جنونت از کجا شد آشکار
گفت یک روزی درآمد آفتاب
درگلویم رفت و من گشتم خراب
خویشتن را کردهام زان روز گم
گم شود هر دو جهان زان سوز گم
بر سر او رفت در وقت وفات
نیک مردی گفتش ای پاکیزه ذات
این زمان چونی که جان خواهی سپرد
گفت آنگه تو چه دانی و بمرد
گر ز کار افتادگی گویم بسی
تا نیفتد کار کی داند کسی
عطار نیشابوری : بخش سی و پنجم
الحكایة و التمثیل
در میان جمع یک صاحب کمال
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
کرد محی الدین یحیی را سؤال
کان همه منصب که پیدا ونهان
مصطفی را بود در هر دوجهان
از چه گفت او کاشکی از بحر جود
حق نیاوردی مرا اندر وجود
آنکه جمله از برای او بود
هر دوعالم خاک پای او بود
این چرا گوید چه حکمت دانی این
شرح ده چندان که می بتوانی این
گفت دو لوری بچه مرد و زنی
کرده در خرگه بصحرا مسکنی
بود دو خرگه برابر هر دو را
وصل یکدیگر میسر هر دو را
هر دو در خوبی کمالی داشتند
هم ملاحت هم جمالی داشتند
هر دو مست روی یکدیگر شدند
صید شست موی یکدیگر شدند
روز و شب در عشق هم میسوختند
سال و مه سر تا قدم میسوختند
بر جمال یکدیگر میزیستند
دایماً در هم همی نگریستند
یک دم از همشان شکیبائی نبود
زانکه عشق هر دو هر جائی نبود
عاقبت آن هر دو را از روزگار
گوسفند و گاو شد بیش از شمار
کار و بار هر دو تن بسیار شد
هر دو خرگه جای گیر و دار شد
چون زیادت گشت هر ساعت مقام
بیشتر شد هر زمان خیل وغلام
آمدند از دشت سوی شهر باز
شد میسرشان دو قصر سرفراز
پرده دار و حاجبان بنشاندند
پادشاهی جهان میراندند
کار هر دو در گذشت از آسمان
زانکه بود آن در ترقی هر زمان
زین سبب آن هر دو مرغ دلنواز
اوفتادند از بر هم دور باز
هر دو را از کار و بار و گیر دار
وصل رفت و هجر آمد آشکار
در میان هر دو راهی دور ماند
این ازان و آن ازین مهجور ماند
در فراق یکدگر میسوختند
هر دم از نوع دگر میسوختند
هیچکس از دردشان آگه نبود
هیچ سوی یکدگرشان ره نبود
هر دو مشتاق گدائی آمدند
دشمن آن پادشائی آمدند
درگدائی هر دوچون شیر و شکر
تازه و خوش میشدند از یکدگر
لیک چون منشور شاهی خواندند
از سپیدی در سیاهی ماندند
در گدائیشان بسی به بود کار
پادشاهیشان نیامد سازگار
در گدائی عشق با هم باختند
در شهی با هم نمیپرداختند
عاقبت از گردش لیل ونهار
هر دو تن را کرد مفلس روزگار
پادشاهی رفت وآن بیشی نماند
حاصلی جز نقد درویشی نماند
شهر را بیخویشتن بگذاشتند
راه صحرا هر دو تن برداشتند
هر دوچون محروم و مسکین آمدند
با سر جای نخستین آمدند
همچو اول بار دو خرگه تمام
برکشیدند آن دو تن در یک مقام
بار دیگر هر دو دلبر بی تعب
در برابر اوفتادند ای عجب
هر دو از سر باز در هم گم شدند
وز همه عالم بیک دم گم شدند
نقد وصل وگنج جان برداشتند
زحمت هجر از میان برداشتند
هر زمان ذوقی دگرگون یافتند
هر نفس صد لذت افزون یافتند
برگشادند آن دو مرغ آنجا زفان
شکرها گفتند حق را هر زمان
کز شهی با این گدائی آمدیم
با سر این آشنائی آمدیم
پادشاهی دام ما افتاده بود
تا دو مرغ از هم جدا افتاده بود
خاک درویشی شدیم از جان پاک
بر سر آن پادشاهی باد خاک
کاش آن شاهی نبودی وان کمال
تانبردی روزگار این وصال
کاش بی کوس و علم می بودمی
تا چنین دایم بهم میبودمی
گر همه عالم مسلم بودن است
از همه مقصود با هم بودن است
هر دو چون باهم رسیدیم این نفس
فارغیم از جمله کار اینست و بس
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
بود کشتی گیر برنائی چو ماه
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
سرکشان را سرنگون کردی براه
عاقبت از گردش لیل و نهار
شد ز یک مویش سپیدی آشکار
موی را بر کند و بر دستش نهاد
پس سرشک از چشم خون افشان گشاد
گفت در کشتی چو سرافراختم
سرکشان را سرنگون انداختم
ای عجب این موی سرافراختست
سرنگونم بر زمین انداختست
با همه مردان بکوشم وقت کار
نیستم در پیش موئی پایدار
ساختستم با بتر در صبح و شام
وز بتر بهتر همی جویم مدام
با بتر تا چند خواهی ساخت تو
در بتر بهتر چه خواهی باخت تو
بهترین چیزی که عمرست آن دراز
در بتر چیزی که دنیاست آن مباز
ای بیک جو بهر دنیا جان فروش
بوده یوسف را چنین ارزان فروش
چون تو یوسف را بجان نخریدهٔ
لاجرم او را بجان نگزیدهٔ
یوسف جان را کسی سلطان کند
کو خریداری او از جان کند
یوسف جانت عزیزست ای پسر
بهترت از وی چه چیزست ای پسر
قدر یوسف کور نتواند شناخت
جز دلی پر شور نتواند شناخت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
کرد مجنونی بگورستان نشست
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
مردهٔ را سردرآورده بدست
موی از آن سر پاک برمیکند زود
در میان خاک میافکند زود
سایلی گفتش چه میجوئی ازین
گفت ای غافل چرا گوئی چنین
مینگنجیدست این سر در جهان
لیک موئی در نگنجد این زمان
همچو گوئی کردهای گم پا و سر
این چه سرگردانی است ای بیخبر
بر کنار آی از همه کار جهان
پیش از آن کت در ربایند از میان
هیچ را چون پایداری روی نیست
دشمنی و دوستداری روی نیست
گوئیا آس فلک سود و نسود
هرچه هست ای جان من بود و نبود
روی را چون نیست روی اینجا بدن
فرق نبود زشت یا زیبا بدن
موی را چون نیست در بودن امید
پس کنون خواهی سیه خواهی سپید
گر کسی آمد ببالا بازگشت
قطرهٔ دان کو بدریا بازگشت
غم مخور گر خنده زد برقی و مرد
شبنمی افتاد در غرق و بمرد
کار و بار عالم حس هیچ نیست
تاتوان کوشید زر مس هیچ نیست
زندگی عالم حس عالمی
هست در جنب حقیقت یک دمی
هرچه آن یک لحظه باشد خوب و زشت
من نخواهم گر همه باشد بهشت
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
عطار نیشابوری : وصلت نامه
المقالة برهان المحققین شیخ لقمان قدس سره
شیخ لقمان از زمان بایزید
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
بود باقی تا بدور بوسعید
عمر او صد بود و هفتاد و سه سال
دائماً در قرب بود و در وصال
بوسعید پاک زو بخشش بیافت
بود خود را در ره او چست یافت
یک نظر کردش ورا قطب جهان
هر دو عالم را بدو داد آن زمان
شیخ لقمان بود در راه خدا
عارفان و عاشقان را پیشوا
بایزید آن دم به پیشش رفت زود
دید لقمان را برفته در سجود
ساعتی بنشست آنجا بر زمین
تا که فارغ شد ز سجده آن امین
چونکه لقمان سر برآورد از سجود
گفت او با قادر حی ودود
من بغیر تو نبینم در جهان
قادر و پروردگار دو جهان
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً