عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۰
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۸
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
جا در صف عشاق مده اهل هوس را
حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب
اندیشه کن ای صبح و نگهدار نفس را
گردیده بحسرت پی محمل بگشائی
دانی که چه خون می چکد از ناله جرس را
رنجید ز آغاز طبیب آن مه و ترسم
یکباره چو اغیار شمارد همه کس را
حیفست که از هم نشناسی گل و خس را
تا بر دلت از ناله غباری ننشیند
از بیم تو در سینه نهفتیم نفس را
زآهم که شبیخون بفلک میزند امشب
اندیشه کن ای صبح و نگهدار نفس را
گردیده بحسرت پی محمل بگشائی
دانی که چه خون می چکد از ناله جرس را
رنجید ز آغاز طبیب آن مه و ترسم
یکباره چو اغیار شمارد همه کس را
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
دربان نکند جرأت و خاصان ملک هست
گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت
کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست
از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را
برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست
ترسم که زیان بینی ازین شیوه بیندیش
تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست
نازت بکشم زانکه کسی همچون توام نیست
زارم بکشی زانکه بسی همچو منت هست
عارض بودت ماه نه چون ماه فلک مات
قامت بودت سر و نه چون سرو چمن پست
من بیخودم از ضعف، حریفان برسانید
دستم بگریبان که بشد دامنم از دست
ای قاصد فرخنده پی، از دوست خدا را
ما را خبری نیست بگو گر خبری هست
برخیز که در کار رحیلند رفیقان
خواهی اگر ای خفته برین قافله پیوست
ای خواجه ببخشای بدرماندگی ما
دادیم ز کف مایه و ماندیم تهیدست
کی بر سر این چشمه زنم خیمه که رفتند
خلقی همه لب تشنه و این چشمه همان هست
افسوس که در دام، طبیب اینهمه ماندیم
در حسرت صیدی که ز کنج قفسی رست
گوید که بسلطان که مرا کار شد از دست؟
مگسل ز من ای مهر گسل رشته الفت
کز هم چو گسستی نتوانیش بهم بست
از کرده پیشمان شدی اکنون تو که ما را
برخاست ز دل آهی و تیری ز کمان جست
ترسم که زیان بینی ازین شیوه بیندیش
تا چند توان سوخت دلی یا جگری خست
نازت بکشم زانکه کسی همچون توام نیست
زارم بکشی زانکه بسی همچو منت هست
عارض بودت ماه نه چون ماه فلک مات
قامت بودت سر و نه چون سرو چمن پست
من بیخودم از ضعف، حریفان برسانید
دستم بگریبان که بشد دامنم از دست
ای قاصد فرخنده پی، از دوست خدا را
ما را خبری نیست بگو گر خبری هست
برخیز که در کار رحیلند رفیقان
خواهی اگر ای خفته برین قافله پیوست
ای خواجه ببخشای بدرماندگی ما
دادیم ز کف مایه و ماندیم تهیدست
کی بر سر این چشمه زنم خیمه که رفتند
خلقی همه لب تشنه و این چشمه همان هست
افسوس که در دام، طبیب اینهمه ماندیم
در حسرت صیدی که ز کنج قفسی رست
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
بدل دارم غم عشقی نهان از محرمان خوشتر
بلی گنج نهانی را نباشد پاسبان خوشتر
بطاعت کن زپیری میل در عهد شباب افزون
که خوش باشد ز پیران پارسائی وزجوان خوشتر
دهم جان و وفا را مشتری گردم بصد منت
که کالای وفا با شد برم از نقد جان خوشتر
در آن گلشن که با گلبنش سرکش گر از غیرت
برآرد عندلیب خسته از خار آشیان خوشتر
بلی گنج نهانی را نباشد پاسبان خوشتر
بطاعت کن زپیری میل در عهد شباب افزون
که خوش باشد ز پیران پارسائی وزجوان خوشتر
دهم جان و وفا را مشتری گردم بصد منت
که کالای وفا با شد برم از نقد جان خوشتر
در آن گلشن که با گلبنش سرکش گر از غیرت
برآرد عندلیب خسته از خار آشیان خوشتر
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تیغ از میان بقصد من ناتوان مکش
ور زانکه می کشی ز پی امتحان مکش
آمد بر استخوان چو مرا ناوکت مکن
بر من جفا و ناوکم از استخوان مکش
یابند چون زبوی تو جان کشتگان تو
تا نگذری بخاک شهیدان عنان مکش
ای شاخ گل که باد ترا سرکشی فزون
زنهار سر ز تربیت باغبان مکش
ای گل زبلبلان چه کشی دامن از غرور
دامن ز بلبلان کهن آشیان مکش
اینست اگر سلامت وارستگان خاک
ای غرقه خویش را بکنار از میان مکش
جویای فیض از در یک آستانه باش
هر دم خروش بر در هر آستان مکش
چون نیست مصلحت که شود فاش راز عشق
گر آگهی تو پرده زر از نهان مکش
گر دل ترا بکعبه مقصود می کشد
دست طلب ز دامن پیر مغان مکش
آن به که هیچکس نشناسد ترا طبیب
بیهوده رنج از پی نام و نشان مکش
ور زانکه می کشی ز پی امتحان مکش
آمد بر استخوان چو مرا ناوکت مکن
بر من جفا و ناوکم از استخوان مکش
یابند چون زبوی تو جان کشتگان تو
تا نگذری بخاک شهیدان عنان مکش
ای شاخ گل که باد ترا سرکشی فزون
زنهار سر ز تربیت باغبان مکش
ای گل زبلبلان چه کشی دامن از غرور
دامن ز بلبلان کهن آشیان مکش
اینست اگر سلامت وارستگان خاک
ای غرقه خویش را بکنار از میان مکش
جویای فیض از در یک آستانه باش
هر دم خروش بر در هر آستان مکش
چون نیست مصلحت که شود فاش راز عشق
گر آگهی تو پرده زر از نهان مکش
گر دل ترا بکعبه مقصود می کشد
دست طلب ز دامن پیر مغان مکش
آن به که هیچکس نشناسد ترا طبیب
بیهوده رنج از پی نام و نشان مکش
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چو باشد مایل بیداد شاهی
چه خیزد از فغان دادخواهی
ببخشا بر تهیدستان خدا را
بشکر آنکه داری دستگاهی
شبست و وادی و گمکرده راهم
مگر آید زغیبم خضر راهی
زخیل آن سگانم کو ندارد
بغیر از آستان تو پناهی
عجب دارم که چون میرم باین سوز
گلی روید زخاکم یا گیاهی
در آن ملکی که شاهی داورش نیست
مبارک ملکی و فرخنده شاهی!
طبیب خسته را بیجا مرنجان
حذر میکن ز آه بی گناهی
چه خیزد از فغان دادخواهی
ببخشا بر تهیدستان خدا را
بشکر آنکه داری دستگاهی
شبست و وادی و گمکرده راهم
مگر آید زغیبم خضر راهی
زخیل آن سگانم کو ندارد
بغیر از آستان تو پناهی
عجب دارم که چون میرم باین سوز
گلی روید زخاکم یا گیاهی
در آن ملکی که شاهی داورش نیست
مبارک ملکی و فرخنده شاهی!
طبیب خسته را بیجا مرنجان
حذر میکن ز آه بی گناهی
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در خطاب بفلک دون پرور و مدح امیرالمؤمنین حیدر گوید
چیست آن پیکر سیمین که نگردد یکبار
به مراد دل دانا و به کام هشیار
نکند واهمه ادراک شتابش زدرنگ
نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار
نه به یک حال ثباتش چو خیال زیرک
نه به یک جای قرارش چو گمان هشیار
گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان
گاه بندد به میان برهمن آسا زنار
نبود موسی و تابد زجیبش خورشید
نبود مریم و آسوده مسیحش به کنار
گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتش بار
یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر
هر یکی تکیه به مسند زده از استکبار
یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران
در وی آویخته از کنگره ی برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم
که بود در نظرم مجمره ی آتش بار
گاه خوانند جفا پیشه سپهرش به مثل
گه نمایند خطابش فلک کج رفتار
ازچه رو بی هنران ای فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم
گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار
طرفه بنگر که دو غواص به امید گهر
دم فرو بسته در آیند به بحری زخار
این یکی دست تهی مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت بکنار
این چه حالست که در بادیه شق دو تن
کرده از شوق به همراهی هم ترک دیار
این یکی خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار
این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آیند که چینند گلی از گلزار
آن یکی بی تعبی گل به گریبان ریزد
وان کشد رنج و به دامانش در آویزد خار
بلعجب بین تو که خوش نغمه ی مرغان چمن
کآشیانی به کف آورده ز مشتی خس و خار
شاهبازیش در آید ز کمین بال فشان
کند این طایر فر خنده ناکام شکار
حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی
آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار
شوی آن به، تو ازین نغمه سرائی خاموش
کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار
کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش
نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار
گربه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست که از دوست برآید بخروش
نبود یار که از یار برآرد زنهار
همدمان دست فشانید که رفتم از بزم
همرهان پای بکوبید که بر بستم بار
بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه
بر درش خاک نشین است سپهر دوار
داور کشور دین تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار
ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل
وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار
ای امیری که رسول مدنی در صف حرب
چه زابطال مهاجر چه ز خیل انصار
یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد
ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسیدست بجائی که بود
کمترین پایه ایوان وی این هفت حصار
خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین
کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار
نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالی که دهد جود برو احسان بار
در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت
ای کرم پیشه احسان روش جود شعار
نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز
نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار
در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم
پیش تکمین گران سنگ تو ای کوه وقار
بحر و اظهار سخاوت بچه در و چه گهر
کوه و دعوی متانت بچه وزن وچه عیار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن
نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار
از پی خمیه دین آمده رمح تو ستون
وز پی خانه شرع آمده تیغ تو حصار
ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه رمح تو با خصم تو گاه پیکار
می کند آنچه کند آتش سوزان با حس
می کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبی نیست بدر یوزه اگر بگشاید
پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فیض بهار عهدت
گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار
حبذا ذات شریف تو که از ایجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هرچه مقبول تو مختار خداوند جلیل
هرچه مختار تو مقبول رسول مختار
هرچه در عرصه هستی ست ترا باد فدا
هرچه در عالم ایجاد ترا باد نثار
تو چو بیضائی و اولاد تو همچون انجم
تو چو دریائی و اسباط تو همچون انهار
بسکه آوازه عدلت بجهان پیچیدست
جز ز خصم تو بگوشی نرسد ناله زار
گر زرخ جود تو برقع نگشادی نشدی
نه تهی کیسه معادن نه تهی کاس بحار
منظر قدر ترا غرفه نیابد منظر
منبر جاه ترا پایه نیاید بشمار
سگ کوی تو زند خنده بآهوی خطا
خاک پای تو زند طعنه بمشگ تاتار
بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس
فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار
روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر
که گذشته ست مرا از ستمش کار زکار
داردم غرقه دریای غم و جز کرمت
زورقی نیست کزین ورطه ام آرد بکنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار
محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام
مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره
همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار
بجلال تو خدیوا که ز بس حیرانم
نقطه سان در خم این دایره بی پرگار
نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار
نغمه عیش نداند دلم از ناله غمر
نوحه جغد نداند دلم از بانگ هزار
ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار
تا درین مرحله پر خطر حادثه خیز
شود از جنبش افلاک پدیدار آثار
گیرد اعدای ترا کلفت ذلت بمیان
آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار
دشمنان تو نیابند محل جز گلخن
دوستان تو نیابند مکان جز گلزار
بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام
نیکخواهان ترا حله بود زرین تار
به مراد دل دانا و به کام هشیار
نکند واهمه ادراک شتابش زدرنگ
نکند باصره ادراک مسیرش ز قرار
نه به یک حال ثباتش چو خیال زیرک
نه به یک جای قرارش چو گمان هشیار
گاه بر فرق نهد افسر زرین چوکیان
گاه بندد به میان برهمن آسا زنار
نبود موسی و تابد زجیبش خورشید
نبود مریم و آسوده مسیحش به کنار
گاه چون ابرو بود در ره صبح آب فشان
گاه چون برق بود از سر خشم آتش بار
یکی افراخته کاخی و درو هفت امیر
هر یکی تکیه به مسند زده از استکبار
یانه خونخواره طلسمی که سر تا جوران
در وی آویخته از کنگره ی برج حصار
دهمش صرح ممرد لقب و نی غلطم
که بود در نظرم مجمره ی آتش بار
گاه خوانند جفا پیشه سپهرش به مثل
گه نمایند خطابش فلک کج رفتار
ازچه رو بی هنران ای فلک دون پرور
همه در راحت و ارباب هنر در آزار
این جفا بین که من و غیر دو دلبر طلبیم
گشته آواره یکی خفته یکی در بر یار
طرفه بنگر که دو غواص به امید گهر
دم فرو بسته در آیند به بحری زخار
این یکی دست تهی مرده به ساحل افتد
آن رسد با در شهوار سلامت بکنار
این چه حالست که در بادیه شق دو تن
کرده از شوق به همراهی هم ترک دیار
این یکی خنده زنان رفته به سر منزل وصل
وان یکی گریه کنان مانده در اطلال و فقار
این سخن با که توان گفت که در گلشن وصل
دو کس آیند که چینند گلی از گلزار
آن یکی بی تعبی گل به گریبان ریزد
وان کشد رنج و به دامانش در آویزد خار
بلعجب بین تو که خوش نغمه ی مرغان چمن
کآشیانی به کف آورده ز مشتی خس و خار
شاهبازیش در آید ز کمین بال فشان
کند این طایر فر خنده ناکام شکار
حاش لله طبیب اینهمه افسانه مگوی
آسمان کیست کزو شکوه کند بس هشیار
شوی آن به، تو ازین نغمه سرائی خاموش
کنی آن به، تو ازین ترک ادب استغفار
کاین همه فعل حکیمی است که بی مصلحتش
نه دلی خون شود از درد و نه جانی افگار
گربه تیغم بزند فرق من و مقدم دوست
گرچه زارم بکشد دست من و دامن یار
نبود دوست که از دوست برآید بخروش
نبود یار که از یار برآرد زنهار
همدمان دست فشانید که رفتم از بزم
همرهان پای بکوبید که بر بستم بار
بر زمین بوس امیری که بدریوزه جاه
بر درش خاک نشین است سپهر دوار
داور کشور دین تاج شرف شاه نجف
گوهر بحر یقین کهف امم فخر کبار
ای خوش آن طایفه ای را که تو باشی سرخیل
وی خوش آن قافله ای را که تو باشی سالار
ای امیری که رسول مدنی در صف حرب
چه زابطال مهاجر چه ز خیل انصار
یاوری خواست اگر یافت ز تو استمداد
ناصری خواست اگر، جست ز تو استظهار
قصر جاه تو رسیدست بجائی که بود
کمترین پایه ایوان وی این هفت حصار
خوان جود تو کشیدست بحدی که زمین
کرده تنگی زبس افزون ز حسابست و شمار
نیست جز دست گهربار تو در باغ وجود
آن نهالی که دهد جود برو احسان بار
در بر رفعت شان تو فلک در چه حساب؟
در بر وسعت جود تو گهر در چه شمار؟
روز احسان چو دهی بار کرم، دست و دلت
ای کرم پیشه احسان روش جود شعار
نبود بحر وبود بحر صفت لؤلؤ خیز
نبود ابرو بودا بر صفت گوهر بار
در بر دست گهرپاش تو ای ابر کرم
پیش تکمین گران سنگ تو ای کوه وقار
بحر و اظهار سخاوت بچه در و چه گهر
کوه و دعوی متانت بچه وزن وچه عیار
اختر ذات تو آن مطلع انوار قدم
بود آن روز که خورشید صفت شعشعه بار
نه فلک داشت محاطی ز زمین ساکن
نه زمین داشت محیطی ز سپهر سیار
از پی خمیه دین آمده رمح تو ستون
وز پی خانه شرع آمده تیغ تو حصار
ضربت تیغ تو با دشمن تو وقت نبرد
طعنه رمح تو با خصم تو گاه پیکار
می کند آنچه کند آتش سوزان با حس
می کند آنچه کند برق درخشان با خار
عجبی نیست بدر یوزه اگر بگشاید
پیش تمکین گران سنگ تو دامن کهسار
نبود دور که از فیض بهار عهدت
گر ز احجاز چو اشجار برآید اثمار
حبذا ذات شریف تو که از ایجادش
در جهان قدرت خود کرد خداوند اظهار
هرچه مقبول تو مختار خداوند جلیل
هرچه مختار تو مقبول رسول مختار
هرچه در عرصه هستی ست ترا باد فدا
هرچه در عالم ایجاد ترا باد نثار
تو چو بیضائی و اولاد تو همچون انجم
تو چو دریائی و اسباط تو همچون انهار
بسکه آوازه عدلت بجهان پیچیدست
جز ز خصم تو بگوشی نرسد ناله زار
گر زرخ جود تو برقع نگشادی نشدی
نه تهی کیسه معادن نه تهی کاس بحار
منظر قدر ترا غرفه نیابد منظر
منبر جاه ترا پایه نیاید بشمار
سگ کوی تو زند خنده بآهوی خطا
خاک پای تو زند طعنه بمشگ تاتار
بر ده در عهد رفاهیت عدلت نرگس
فتنه را خواب گرانی که نگردد بیدار
روزگاریست جنابا که جفا پیشه سپهر
که گذشته ست مرا از ستمش کار زکار
داردم غرقه دریای غم و جز کرمت
زورقی نیست کزین ورطه ام آرد بکنار
دلم از کاوش غم خون و ندارم چاره
غمم از حوصله افزون و نیابم غمخوار
محرمی نه که کنم شرح غم خویش اعلام
مونسی نه که کنم درد دل خود اظهار
همدمی نیست درین بادیه ام جز خاره
همرهی نیست درین مرحله ام غیر از خار
بجلال تو خدیوا که ز بس حیرانم
نقطه سان در خم این دایره بی پرگار
نه ز هم باز شناسد خردم لعل ز سنگ
نه ز هم باز شناسد نظرم گل از خار
نغمه عیش نداند دلم از ناله غمر
نوحه جغد نداند دلم از بانگ هزار
ای خوش آن دولت جاوید که باشد ز نشاط
اندر آن منزل فرخنده و آن طرفه دیار
کار من زمزمه چون مرغ چمن در گلشن
کار من قهقهه چون کبک دری در کهسار
تا درین مرحله پر خطر حادثه خیز
شود از جنبش افلاک پدیدار آثار
گیرد اعدای ترا کلفت ذلت بمیان
آرد احباب ترا عشرت دولت بکنار
دشمنان تو نیابند محل جز گلخن
دوستان تو نیابند مکان جز گلزار
بدسگالان ترا جامه بود نیلی فام
نیکخواهان ترا حله بود زرین تار
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - یک قصیده
چو چنگ نالم و افغان که نغمه انگاری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل برایگان داری
باین معامله بس مایلی و می دانم
که کار تست جگرکاوی و دلازاری
تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری
بدست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صدبار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار بغیری ستم چو من از تو
بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری
قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد باین زاری
مرا چه عشرت ازین کار گاه مینائی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می بساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
بصبر چاره عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که باغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
بآن سیاهی و نبود شبی باین تاری
ز دست فتنه این اختران سیمابی
زجور کینه این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و باین زاری
کنون شکایت خود را برم بدرگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه رساله شرع
زهی لوای تو سرمایه جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته بغیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان بعطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده بمدح تو عندلیب چمن
بپا ستاده بحکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل ترا بخامه زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان بغمخواری
کنندکی زمژه دلبران جگر کاوی
کنندکی بکرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
بعزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پرزند بطیاری
هما ببام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک بدواری
زبس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
بجای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
بحرب خیبر یانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده حسود از رشگ
چو خاصه گشت ترا منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
زننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها بروز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله اعدا اگر بهم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید ترا جمیله فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره عرش
هلال نعل سمند ترا خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
بجلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز بکمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود بآرامش
گه گذار چو بحری بود بهمواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست در خور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد بخردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
بکنه معرفتش با کمال هشیاری
بقهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود برنگ شبح، تیره لعل گلناری
بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان
کند حجیم با هل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پرد گیان عدم بناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه او زهر چه پنداری
بقدر و منزلت بوذری و سلمانی
بشأن و مرتبه جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
زبیقراری عشق و بآن کرشمه حسن
که دل نهاد زلیخا بیوسف آزاری
بساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان بدلش حسرت خریداری
بعشوه ای که نه پنهان نه آشکار بود
بحالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
بصبح وصل که گیرد زدل شکیبائی
بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری
بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون
بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری
بخشک سال مروت بکیمیای وفا
قسم بخواری عزت بعزت خواری
که تا ز جام ولایت کشدم آن باده
که ساغری کندش آسمان بدشواری
خطاب بندگیت را بخسروی ندهم
اگر دهند بمن خطبه جهانداری
بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان
حرام باد بمن لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسرد مهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را بگرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند درافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درائی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه من و این همرهان ناچاری
زدودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا بخردی و دانائی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
بهوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر بسهو مرازین گروه نشماری
بکجنوائی زاغان این چمن شاید
اگر بقهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره عرش و روزن زندان
کجاست منطقه چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها بعهد شبابم زمستی غفلت
اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری
بداوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان بزنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب ترا بجز خنده
مباد شغل، عدوی ترا بجز خواری
چو شمع گریم و دردا که خنده پنداری
دل مرا که خریدار گشته ای ز هوس
چه می کنی که بسی دل برایگان داری
باین معامله بس مایلی و می دانم
که کار تست جگرکاوی و دلازاری
تو بیوفائی اما ز بس کرشمه وناز
هزار حیف که پاس وفا نمی داری
گرفتم اینکه گرفتی دلم بناچاری
بدست آتش سوزان چسان نگه داری
هلاک طرز نگاهت شوم که گر صدبار
مرا معاینه بینی ندیده انگاری
روا مدار بغیری ستم چو من از تو
بنرخ مهر ووفا می کنم خریداری
قدم بپرسش من رنجه می کنی اکنون
که درد هجر توام می کشد باین زاری
مرا چه عشرت ازین کار گاه مینائی
مرا چه راحت ازین بوستان زنگاری
که می بساغر من بی تو می کند زهری
که گل به بستر من بی تو می کند خاری
بصبر چاره عشقت کنم؟ چه حرفیست این
که پرنیان نکند شعله را نگهداری
ازینکه لاف صبوری زنم ز روی هوس
مرا حریف غم عشق خود نپنداری
که خار و خس نکند سیل را عنان گیری
که نیستان نکند برق را سپرداری
عروس حسن تو آخر چه شد که می بینم
بر آن سری که باغیار سرفرود آری
تو و تغافل و گلگشت باغ با یاران
من و تحمل و کنج غمی و بی یاری
خدای را مگشا در چمن نقاب، مباد
میانه گل و بلبل کشد به بیزاری
فغان ز روز و شب تیره ام که روزی نیست
بآن سیاهی و نبود شبی باین تاری
ز دست فتنه این اختران سیمابی
زجور کینه این آسمان زنگاری
کسی مباد دلش رنجه و چنین رنجه
کسی مباد تنش خسته و باین زاری
کنون شکایت خود را برم بدرگه شاه
که روزگار ندارد سر مددگاری
شه سریر ولایت علی ولی الله
کزوست چهره عشرت همیشه گلناری
زهی ادای تو پیرایه رساله شرع
زهی لوای تو سرمایه جهانداری
اگر صلای خموشی زند صلابت تو
کند در آتش سوزان سپند خودداری
سحاب جود تو آنجا که گوهر افشاند
گهی کند ز مطرها، کمی ز بسیاری
ثبات عهد تو باغی بود کش از گلبرگ
گلی نرسته بغیر از گل وفاداری
شمیم خلق تو آنجا که نافه بگشاید
صبا دگر نگشاید دکان بعطاری
تراست قدرت هر کار جز ستمکوشی
تراست مکنت هر شغل جز ستمگاری
اوامر تو همه هست چون قضا نافذ
نواهی تو همه هست چون قدر جاری
نه امر نافذ تو جوید از ملک یاور
نه حکم جاری تو جوید از فلک یاری
زبان گشاده بمدح تو عندلیب چمن
بپا ستاده بحکم تو کبک کهساری
اگر مآثر عدل ترا بخامه زر
کنند صفحه طراز سپهر زنگاری
ز طبع چرخ ستم پیشه این اثر بخشد
که تا ابد نکند رغبت ستمگاری
دگر حراست حزم تو عارض افروزد
ز بهر پاس دل عاشقان بغمخواری
کنندکی زمژه دلبران جگر کاوی
کنندکی بکرشمه بتان دلازاری
اگر نهند به فرقش شهان با شوکت
وگر کشند به چشمش بتان فرخاری
نعال مرکب تو دارد آن مثابه محل
غبار موکب تو دارد آن سرافرازی
بعزم اوج دیار تو طایر فکرت
هزار سال اگر پرزند بطیاری
هما ببام جلالت نمی رسد به مثل
هزار پایه ز قدرت اگر فرود آری
زهی کرم که بدان پایه ابر دریا دل
ز درفشان کف تو همی کشد خواری
از آن زمان که وجودت طراز هستی شد
بر انتعاش برآمد فلک بدواری
زبس فزود جلالت بر آن رسید که چرخ
بجای ماند و باز ایستد ز سیاری
دلیل فضل تو آن بس که داد پیغمبر
بحرب خیبر یانت خطاب کراری
سزد که خون رود از دیده حسود از رشگ
چو خاصه گشت ترا منصب علمداری
نوشت حکم شهادت چو بر تو کلک قضا
سپهر کرد از آن روز، جامه رنگاری
بود که زیست کند جاودان چنین که اجل
زننگ می کند از دشمن تو بیزاری
شها بروز مصاف از برای فتح و ظفر
کنند جمله اعدا اگر بهم یاری
زمین شود همه از خون کشته شنجرفی
هوا شود همه از گرد تیره زنگاری
همان به حجله درآید ترا جمیله فتح
همان عروس ظفر را تو در کنار آری
سزد که چرخ کند بهر گوشواره عرش
هلال نعل سمند ترا خریداری
تبارک الله ازین اشهب سبک جولان
که دام کرده ازو برق، گرم رفتاری
چنان به پویه شتابان که در شکنج کمند
جهد رمیده غزالی پس از گرفتاری
جهنده همچو نسیم و نسیم نوروزی
رونده همچو سحاب وسحاب آزاری
بجلوه چونکه شود همعنان خنگ سپهر
که نیست جز بکمند تواش گرفتاری
سوی فرار شتابد چو تندرو صرصر
سوی نشیب گراید چو سیل کهساری
گه قرار چو کوهی بود بآرامش
گه گذار چو بحری بود بهمواری
کنم نگارش نعتت شها و می دانم
که نیست در خور مدح توام سزاواری
به بیکرانه محیطی که نیست پایانش
شناوری نبرد بخردی و هشیاری
بدان خدای که اندیشه ره نمی یابد
بکنه معرفتش با کمال هشیاری
بقهر او که چو بر کوه سایه اندازد
شود برنگ شبح، تیره لعل گلناری
بلطف او که اگر بنگرد بدوز خیان
کند حجیم با هل گناه گلزاری
به منعمی که ز هستی نهاده خوان کرم
به پیش پرد گیان عدم بناهاری
به احمد آن شه کونین کز جلالت قدر
گذشت مرتبه او زهر چه پنداری
بقدر و منزلت بوذری و سلمانی
بشأن و مرتبه جابری و عماری
به عصمت شه کنعان که در حریم وصال
ز دلبری چو زلیخا نمود بیزاری
زبیقراری عشق و بآن کرشمه حسن
که دل نهاد زلیخا بیوسف آزاری
بساده لوحی زالی که عشق می افزود
زمان زمان بدلش حسرت خریداری
بعشوه ای که نه پنهان نه آشکار بود
بحالتی که نه مستی بود، نه هشیاری
بصبح وصل که گیرد زدل شکیبائی
بشمام هجر که بخشد بدیده بیداری
بناله ای که گشاید زخاره چشمه خون
بگریه ای که نماید ز دیده خون جاری
بخشک سال مروت بکیمیای وفا
قسم بخواری عزت بعزت خواری
که تا ز جام ولایت کشدم آن باده
که ساغری کندش آسمان بدشواری
خطاب بندگیت را بخسروی ندهم
اگر دهند بمن خطبه جهانداری
بچشم خواهش اگر بنگرم بخوان جهان
حرام باد بمن لذت جگرخواری
الا حدیث تو چون قول مخبر صادق
ایا کلام تو چون وحی منزل باری
زسرد مهری ایام صدهزار افغان
که نیست بهره سخن را بگرم بازاری
رواج نیست هنر را و چون متاع کساد
کمال را نکند، هیچکس خریداری
ازین چه سود که کلکم کند درافشانی
وزین چه نفع که طبعم کند گهرباری
که هیچ در بر این ناقدان تفاوت نیست
میان هرزه درائی و نغز گفتاری
من و ستایش ایزد که امتیاز بسیست
میانه من و این همرهان ناچاری
زدودمان اصیلم کنم ستایش خویش
تبار مرتضوی، دارم، این سزاواری
دو خادمند مرا بخردی و دانائی
دو چاکرند مرا زیرکی و هشیاری
مفرحی که پی خستگان کنم ترکیب
برون برد ز مزاج نسیم بیماری
بهوش خویش مکن این جفا و شرمت باد
دگر بسهو مرازین گروه نشماری
بکجنوائی زاغان این چمن شاید
اگر بقهقهه خندم چون کبک کهساری
کجاست منظره عرش و روزن زندان
کجاست منطقه چرخ و خط پرگاری
فروغ ذره کجا و ضیای خورشیدی
نسیم مصر کجا و شمیم گلزاری
کجاست زاغ و کجا طایران فردوسی
کجا زباد و کجا آهوان تاتاری
شها بعهد شبابم زمستی غفلت
اگر چه عمر گذشته ست در سیهکاری
بداوری که نشینی سزای بندگیم
مباد پرده ام از روی کاربرداری
به ظل خویش پناهم دهی در آن عرصه
که خیزد از لب من الامان بزنهاری
همیشه تا که کند خنده در بهاران گل
مدام تا که کند گریه ابر آزاری
مباد کار محب ترا بجز خنده
مباد شغل، عدوی ترا بجز خواری
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در فیض بیداری و مدح شاه سریر ولایت (با تجدید مطلع) گوید
صلا زدند سحر بلبلان گلزاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان ترا نگران
زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله فیض می رسد برخیز
بود دهند بدستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه صبح را نگر ز آن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر زناقوسیان زناری
ز بیقراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا بسر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر بمشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشائی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
بخنده بخش کمی و بگریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله ترا گو بزیر زرتاری
بفر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجوئی ز عشق خونباری
بقصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دوروزی اگر کشد خواری
ببوستان سحر این نغمه ام بگوش آمد
زبلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان اینست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری
که دیده واکن و دریاب فیض بیداری
بمهد خاک چه خوابیده ای ازین غافل
که می کنند ترا قد سیان طلبگاری
تو چند خفته و روحانیان ترا نگران
زاوج منظر این هفت قصر زنگاری
کنون که قافله فیض می رسد برخیز
بود دهند بدستت لوای سالاری
فراز چرخ نگر بر کواکب سبعه
نجوم ثابته بین بر سپهر زنگاری
صفای آینه صبح را نگر ز آن پیش
که یابد از تف آه ستمکشان تاری
فسرده چند نشینی برو خروشی چند
بوام گیر زناقوسیان زناری
ز بیقراری افلاک می توان دریافت
که در سراغ کسی گشته گرم سیاری
کلاه گوشه قدرت بر آسمان ساید
اگر سری تو برین آستان فرود آری
مقربان همه در سجده اند شرمت باد
چرا تو غافلی از کبریای جباری
در آن ریاض گلی تا بسر توانی زد
درین حدیقه چرا گلبنی نمی کاری
رسد اگر بمشام تو آن روایج فیض
عجب که نافه گشائی ز مشگ تاتاری
گرت هواست که بزمی فروزد از تو چو شمع
بخنده بخش کمی و بگریه بسیاری
توان به اشک جگر گون چو خامه رنگین کرد
مباش حله ترا گو بزیر زرتاری
بفر دوست مجو یاری از کسی و اگر
بر آن سری که بجوئی ز عشق خونباری
بقصر خلد زند خنده ها و میرسدش
خرابه ای که دروعشق کرده معماری
کسی که یافت ز عشقت نظر چو یوسف مصر
شود عزیز دوروزی اگر کشد خواری
ببوستان سحر این نغمه ام بگوش آمد
زبلبلان کهن آشیان گلزاری
که گر سلامت پرواز بوستان اینست
خوشا ملامت عشق و خوشا گرفتاری
عروس مطلعی از گلستان اندیشه
گشود بند نقاب از غدار گلناری
تمام عشوه چو سیمینبران نوشادی
همه کرشمه چو مه طلعتان فرخاری
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۵
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۶
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۹
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۲ - برداشتن سیروس دل از جهان و گوشه گزیدن
به بلخ اندر آتشکده نوبهار
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام
سروتن بشست آن شه نامدار
غمی شد ز پیکار و سیر از بدی
بر او تافت یک خوره ایزدی
پر اندیشه شد مایه ور جان شاه
از آن ایزدی کاروان دستگاه
همی گفت هر جای آباد بوم
زهندوستان تا به یونان و روم
گرفتم به نیروی شاهنشهی
مرا گشت فرمان و تخت مهی
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آبروی
روانم بر آن جای نیکان برد
که این تاج و تخت کئی بگذرد
مبادا که آرد روانم منی
بد اندیشد و کین اهریمنی
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
زایوان به جای پرستش برفت
دل از تخت شاهنشهی برگرفت
همه کشور خویشتن سر به سر
بدو نیمه کرد آن شه نامور
یکی نیمه کاوس کی را بداد
دگر برته ی گرد والانژاد
به کوه اندرون داشت برته مقام
همی کهبدی ساختی صبح و شام
ازو بود کاوس مهتر به سال
نمی خواست کس را به گیتی همال
نهانی فرستاد و او را بکشت
که سرتاسر کشور آرد به مشت
سمردیس خواندندی او را به نام
همی زنده پنداشتندش عوام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴۶ - شاهنشاهی دارای سوم معروف به کودمانس
یکی مرد بد خودسر و بد کنش
که خواندند او را همی خود منش
به چاپاریش می گذشتی زمان
بدین خواجه اش دوستی بد نهان
به ارمینیه ساختش حکمدار
بیاورد و کردش سپس شهریار
ورا نام دارا نهاد از ردی
که تابد برو فره ی ایزدی
به ایرانیان گفت این مرد راد
ز داراب فرخنده دارد نژاد
گمانش چنین بود که آن مرد پست
به هر کار او را بود زیردست
ولیکن چو برگاه شد خودمنش
فزونی همی جست بر بد کنش
دل باگواس آمد از وی به درد
یکی زهر بهر وی آماده کرد
خبر یافت دارا زکار شرنگ
جهان کرد بر دیو وارنه تنگ
خورانیدش آن زهر قاتل به زور
زجانش برآورد یک باره شور
سپس خودمنش رای دیگر نهاد
همی ساخت آیین خوبی و دار
فزونی همی جستی و بخردی
ولیکن نبودش فره ایزدی
که خواندند او را همی خود منش
به چاپاریش می گذشتی زمان
بدین خواجه اش دوستی بد نهان
به ارمینیه ساختش حکمدار
بیاورد و کردش سپس شهریار
ورا نام دارا نهاد از ردی
که تابد برو فره ی ایزدی
به ایرانیان گفت این مرد راد
ز داراب فرخنده دارد نژاد
گمانش چنین بود که آن مرد پست
به هر کار او را بود زیردست
ولیکن چو برگاه شد خودمنش
فزونی همی جست بر بد کنش
دل باگواس آمد از وی به درد
یکی زهر بهر وی آماده کرد
خبر یافت دارا زکار شرنگ
جهان کرد بر دیو وارنه تنگ
خورانیدش آن زهر قاتل به زور
زجانش برآورد یک باره شور
سپس خودمنش رای دیگر نهاد
همی ساخت آیین خوبی و دار
فزونی همی جستی و بخردی
ولیکن نبودش فره ایزدی
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۵۰ - نامه دارا به اسکندر و پاسخ آن
چو بر چرخ گردون رسید افسرش
یکی نامه آمد زدارا برش
نبشته بدو اندر آن خوب و زشت
به دوزخ بیامیخته از نهشت
گر این گونه رفتار جز سرزنش
نیابند شاهان برترمنش
زپوشیده رویان چه خواهی همی؟
جز از آن که نامش بکاهد همی
همه ملک سیروس و اسفندیار
که بگرفته اسکندر نامدار
بدو باز مانم سراسر زمین
ببخشیم و پس در نوردیم کین
تو هم گر پذیری نباشد شگفت
نباید جهان جوی را کین گرفت
سزد گر بسازیم و پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
سکندر بدان نامه پاسخ نگاشت
درختی زکین نبی هم بکاشت
زکار زریر مهین یاد کرد
که از ملک یونان برآورد کرد
دگر گفت دارم فر ایزدی
بپوشیده رویان نخواهم بدی
مبادا چنین هرگز آیین من
نباشد جز از مردمی دین من
به گنج تو ما را نیامد نیاز
که از جور و بیداد گشته فراز
سراسر همه بوم ایران مراست
همان گنج و گاه دلیران مراست
که من هستم از پشت اسفندیار
ترا کس ندانست بیخ و تبار
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
که پاسخ و روز گفتار نیست
یکی نامه آمد زدارا برش
نبشته بدو اندر آن خوب و زشت
به دوزخ بیامیخته از نهشت
گر این گونه رفتار جز سرزنش
نیابند شاهان برترمنش
زپوشیده رویان چه خواهی همی؟
جز از آن که نامش بکاهد همی
همه ملک سیروس و اسفندیار
که بگرفته اسکندر نامدار
بدو باز مانم سراسر زمین
ببخشیم و پس در نوردیم کین
تو هم گر پذیری نباشد شگفت
نباید جهان جوی را کین گرفت
سزد گر بسازیم و پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
سکندر بدان نامه پاسخ نگاشت
درختی زکین نبی هم بکاشت
زکار زریر مهین یاد کرد
که از ملک یونان برآورد کرد
دگر گفت دارم فر ایزدی
بپوشیده رویان نخواهم بدی
مبادا چنین هرگز آیین من
نباشد جز از مردمی دین من
به گنج تو ما را نیامد نیاز
که از جور و بیداد گشته فراز
سراسر همه بوم ایران مراست
همان گنج و گاه دلیران مراست
که من هستم از پشت اسفندیار
ترا کس ندانست بیخ و تبار
مرا با تو جز کین و پیکار نیست
که پاسخ و روز گفتار نیست
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶۷ - پادشاهی یزدگرد
چو شد پادشاه بر جهان یزدگرد
مغان را سراسر همه کرد گرد
بدیشان چنین گفت کز بخردی
نبایست هشتن ره ایزدی
گر اندر جهان داد بپرا کنیم
همان به زبیداد گنج آکنیم
بد و نیک چون هر دو می بگذرد
خنک آن که گیتی به بد نسپرد
نباید به مردم بدی پیشه کرد
به نیکی همی باید اندیشه کرد
اگرچه یهود است و ترسا کسی
نباید که آزرده گردد بسی
بکوشیم و پیوسته داد آوریم
مبادا زبیداد یاد آوریم
بزرگان بر او خوانده اند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
در ایام او بود ارکادیوس
به روم اندرون صاحب پیل و کوس
پسر بود او را یکی خردسال
که خواندش تیودوز فرخنده فال
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
سپردش تیودوز و گنج و سپاه
که چون روزگار من آید به سر
تو خوانی تیودوز را چون پسر
چو او مرد شاه جوانمرد گو
بسی نیکویی کرد با شاه نو
کشیشی که بد نام او ماراتاس
سوی شاه آمد زبهر سپاس
بسی آفرین کرد و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
در ایران هر آن کس که ترسا بدی
زنازش سرش مهر فرسا بدی
مغان را به دل آمد از شاه کین
بزه گرش خواندند و ناپاک دین
چو سی سال از شاهیش شد فزون
ز بینی یش بگشود یک روز خون
سوی چشمه سویی گرایید زود
در آن جایگه کرد گیتی درود
یکی کودکش بود با فرو هوش
که بهرام یل کرد نامش سروش
سپردش به دست شه تازیان
که آموزدش راه سود و زیان
چنان گشت بهرام فرخ سرشت
که از هر کسی در هنر برگذشت
به نزدیک منذر همی زیست شاد
نیاورد جز گور و نخجیر یاد
مغان را سراسر همه کرد گرد
بدیشان چنین گفت کز بخردی
نبایست هشتن ره ایزدی
گر اندر جهان داد بپرا کنیم
همان به زبیداد گنج آکنیم
بد و نیک چون هر دو می بگذرد
خنک آن که گیتی به بد نسپرد
نباید به مردم بدی پیشه کرد
به نیکی همی باید اندیشه کرد
اگرچه یهود است و ترسا کسی
نباید که آزرده گردد بسی
بکوشیم و پیوسته داد آوریم
مبادا زبیداد یاد آوریم
بزرگان بر او خوانده اند آفرین
که بی تو مبادا کلاه و نگین
در ایام او بود ارکادیوس
به روم اندرون صاحب پیل و کوس
پسر بود او را یکی خردسال
که خواندش تیودوز فرخنده فال
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
سپردش تیودوز و گنج و سپاه
که چون روزگار من آید به سر
تو خوانی تیودوز را چون پسر
چو او مرد شاه جوانمرد گو
بسی نیکویی کرد با شاه نو
کشیشی که بد نام او ماراتاس
سوی شاه آمد زبهر سپاس
بسی آفرین کرد و بنواختش
به نزدیک خود جایگه ساختش
در ایران هر آن کس که ترسا بدی
زنازش سرش مهر فرسا بدی
مغان را به دل آمد از شاه کین
بزه گرش خواندند و ناپاک دین
چو سی سال از شاهیش شد فزون
ز بینی یش بگشود یک روز خون
سوی چشمه سویی گرایید زود
در آن جایگه کرد گیتی درود
یکی کودکش بود با فرو هوش
که بهرام یل کرد نامش سروش
سپردش به دست شه تازیان
که آموزدش راه سود و زیان
چنان گشت بهرام فرخ سرشت
که از هر کسی در هنر برگذشت
به نزدیک منذر همی زیست شاد
نیاورد جز گور و نخجیر یاد