عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۱
برخیز و بیا ساقی بگشا در میخانه
بنشین و بدور افکن آنساغر مستانه
تا یکسر مو باقیست از هستی تن مارا
زنهار مکن تأخیر در گردش پیمانه
از ذوق مدام ما زاهد چه خبر دارد
ما جام بگردانیم آن سبحه صد دانه
دیدیم رخ ساقی خوردیم می باقی
گشتیم بجان محرم با حضرت جانانه
هر جا که فروزان شد از حسن رخت شمعی
عشق آمد و زد آتش در خرمن پروانه
ای زن صفت از عشقش تا چند سخنگوئی
آنراه نگردد طی بی همت مردانه
گر خویش گدای شهر صد فضل و هنر دارد
هرگز ندهندش جا در مجلس شاهانه
ای تازه جوان از جان بشنو سخن پیران
هر چند بگوش تو آید همه افسانه
چون نور علی تا خود از خود نشوی بیخود
هرگز نکنی معلوم راز می و میخانه
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم بصدر مصطبه ساقی مهوشی
بر لب نهاد جام فرح بخش بیغشی
لب بر لب پیاله و کف بر کف نگار
کردم تمام نوش بشادی و دلخوشی
تر شد چو کام جانم از آن جام خوشگوار
گفتی که ریخت ناگهم آبی بر آتشی
گر قامتم چو چنگ خمید ای جوان چه باک
عمری بسوی میکده کردم سبو کشی
زاهد اگر ترا همه اعمال دل نکوست
از روز رستخیز چرا پس مشوشی
حاصل ز مهر ماهوشانم ببحر و بر
چشمی پرآب باشد و قلبی پر آتشی
تا این زمان چو نور علی چشم آسمان
هرگز ندیده جرعه کشی رند سرخوشی
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۲
ساقی بیا در جام کن آنباده گلفام را
تا ریشه از دل برکنم خار غم ایام را
پنهان ز مردم تا بکی نوشم بزیر خرقه می
بی پرده خواهم تا چو جم در دست گیرم جام را
جز خاراند و هم بدل نگذاشت از شادی گل
آن به که آتش در زنم خاشاک ننگ و نامرا
جائیکه با طنبور و نی قاضی و مفتی خورده می
چون محتسب افتد بپی رندان دردآشام را
این سجده تو دمبدم سرگشته پیش هر صنم
توحید خواهی جز یکی بشکن همه اصنام را
چون نور بر آرام دل بودم دلارامی هوس
آخر دلارام آن شدم کز دل ببرد آرام را
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳
ساقیا جرعه شراب کجاست
مطربا نغمه رباب کجاست
نغمه کآردم ز مستی باز
جرعه کان کند خراب کجاست
شیشه جام خالی از می چند
قوت و قوت شیخ و شاب کجاست
جز پرند شعاع زر دوزش
آفتاب مرا نقاب کجاست
تا کند فتنه ز چشمش وام
نرگس مست نیمخواب کجاست
سنبل تر ز جعد مشکینش
تا کند تازه پیچ و تاب کجاست
چون رخش زیر طره شبرنگ
در شب تیره آفتاب کجاست
محتسب را چو می ز دست ببرد
در سرش یاد احتساب کجاست
نور در هر دلی که ماوا کرد
دیگراز ظلمتش حجاب کجاست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۵
بیا ای از رخت چشم بدان دور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز برنداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقیست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۸
ز گل و گلاب و ز لاله پیاله می جویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۰
نه این زمان ز می جلوه تو من مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۶
ساقی ز چه روی سرگرانی
بگذار سبک ز سرگردانی
بین چهره زردم و درافکن
درجام شراب ارغوانی
نبود عجب ار ز باده یابند
پیران کهن ز نوجوانی
باری ز درت نمی شوم دور
صد بار گرم ز در برانی
شب تا بسحر در آستانت
هستم چو سگان پاسبانی
کو خضر که یابد از لب تو
سرچشمه آب زندگانی
دلشاد کسی که جز بر تو
ظاهر نکند غم نهانی
جز نور که مخلصت زدل شد
اخلاص همه بود زبانی
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۹
روز دیگر سپاه سالار غازی بدرگاه آمد، با جمله لشکریان بایستاد و مثال داد جمله سرهنگان را تا از درگاه بدو صف بایستادند با خیلهای خویش و علامتها با ایشان، شارهای‌ آن دو صف از در باغ شادیاخ بدور جای رسیده‌ . و درون باغ از پیش صفه تاج تا درگاه، غلامان دو روی‌ بایستادند با سلاح تمام و قباهای گوناگون و مرتبه‌داران با ایشان. و استران‌ فرستاده بودند از بهر آوردن خلعت را از نشابور و نزدیک رسول بگذاشته‌ . بو سهل پوشیده نیز کس فرستاده بود و منشور و فرمانها بخواسته‌ و فرونگریسته و ترجمه‌های آن راست کرده و باز در خریطه‌های دیبای سیاه‌ نهاده بازفرستاده.
و چون رسولدار نزدیک رسول رسید، برنشاندند او را بر جنیبت‌ و سیاه پوشیده‌، و لوا بدست سواری دادند، در قفای رسول میآورد؛ و بر اثر رسول استران موکبی‌ میآوردند با صندوقهای خلعت خلافت، و ده اسب از آن دو با ساخت زر و نعل زر و هشت بجل‌ و برقع‌ زربفت‌ و گذر رسول بیاراسته بودند نیکو، و میگذشت و درم و دینار می‌انداختند تا آنگاه که بصف سواران لشکر رسید و آواز دهل و بوق و نعره خلق برآمد.
و رسول و اعیان را در میان دو صف لشکر میگذرانیدند و از دو جهت سرهنگان نثار میکردند تا آنگاه که بتخت رسید. و امیر بر تخت نشسته بود و بار داده بود و اولیا و حشم نشسته بودند و ایستاده. و رسول را بجایگاه نیکو فرود آوردند و پیش بردند، سخت برسم‌ پیش آمد و دستبوس‌ کرد، و پیش تخت بنشاندندش. چون بنشست از امیر المؤمنین سلام کرد و دعای نیکو پیوست‌ . و امیر مسعود جواب ملکانه داد. پس رسول بر پای خاست و منشور و نامه را بر تخت بنهاد، و امیر بوسه داد و بو سهل زوزنی را اشارت کرد تا بستد و خواندن گرفت. چون تحیّت‌ امیر برآمد، امیر بر پای خاست و بساط تخت را ببوسید و پس بنشست. و منشور و نامه بو سهل بخواند و ترجمه‌یی مختصر، یک دو فصل‌، پارسی بگفت. پس صندوقها برگشادند و خلعتها برآوردند :
جامه‌های دوخته و نادوخته‌، و رسول بر پای خاست و هفت دواج‌ بیرون گرفتند، یکی از آن سیاه و دیگر دبیقیهای‌ بغدادی بغایت نادر ملکانه‌ ؛ و امیر از تخت بزیر آمد و مصلّی بازافگندند که یعقوب لیث بر این جمله کرده بود . امیر مسعود خلعت پوشید و دو رکعت نماز بکرد و بو سهل زوزنی گفته بود امیر را، چنان باید کرد، چون خلعتها بپوشید بر جملگی ولایت پدر از دست خلیفه؛ و تاج و طوق و اسب‌سواری پیش داشتند و شمشیر حمایل‌ و آنچه رسم بود از آنجا آوردن. و اولیا و حشم نثارها پیش تخت بنهادند سخت بسیار، از حد و اندازه گذشته؛ و رسول را بازگردانیدند بر جمله‌یی هر چه نیکوتر. سلطان برخاست و بگرمابه رفت و جامه بگردانید و فرمود تا دویست هزار درم بدرویشان‌ دادند؛ و پس اهل بساط و خوان‌ آمدند و خوانی با تکلّف بسیار ساخته بودند، و رسول را بیاوردند و بر خوان سلطان بنشاندند. و چون نان خورده آمد، رسول را خلعتی سخت فاخر پوشانیدند و با کرامت بسیار بخانه باز بردند؛ و نماز دیگر آن روز صلتی‌ از آن وی رسولدار ببرد: دویست هزار درم و اسبی باستام‌ زر و پنجاه پاره جامه نابریده مرتفع‌، و از عود و مشک و کافور چند خریطه؛ و دستوری داد تا برود، رسول برفت سلخ‌ شعبان.
و سلطان فرمود تا نامه‌ها نبشتند بهرات و پوشنگ و طوس و سرخس و نسا و باورد و بادغیس‌ و گنج روستا ببشارت این حال که او را تازه گشت‌ از مجلس خلافت. و نسختها برداشتند از منشور و نامه، و القاب پیدا کردند تا این سلطان بزرگ را بدان خوانند و خطبه کنند. و نعوت سلطانی این بود که نبشتم: ناصر دین اللّه، حافظ عباد اللّه، المنتقم من اعداء اللّه، ظهیر خلیفة اللّه امیر المؤمنین‌ . و منشور ناطق‌ بود بدین که «امیر المؤمنین ممالکی که پدر داشت یمین الدّوله و امین الملّه و نظام الدّین و کهف الاسلام و المسلمین ولیّ امیر المؤمنین‌ بتو مفوّض کرد . و آنچه تو گرفته‌ای:
ری و جبال و سپاهان و طارم‌ و دیگر نواحی، و آنچه پس ازین گیری از ممالک مشرق و مغرب، ترا باشد و بر تو بدارد » مبشّران این نامه‌ها ببردند و درین شهرها که نام بردم، بنام سلطان مسعود خطبه کردند و حشمت‌ او در خراسان گسترده شد. و چون این رسول بازگشت، سلطان مسعود قوی‌دل شد، کارها از لونی دیگر پیش گرفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱ - خروج امیر مسعود از بلخ
ذکر خروج الامیر مسعود، رضی اللّه عنه من بلخ الی غزنین‌
در آخر مجلّد ششم بگفته‌ام که امیر غرّه‌ ماه جمادی الاولی سنه اثنتین و عشرین و اربعمائه‌ از باغ بکوشک در عبد الاعلی باز آمد و فرمود تا آنچه مانده است از کارها بباید ساخت که درین هفته سوی غزنین خواهد رفت، و همه کارها بساختند. چون قصد رفتن کرد، خواجه احمد حسن را گفت: ترا یک هفته ببلخ بباید بود که از هر جنسی مردم ببلخ مانده است از عمّال‌ و قضاة و شحنه‌ شهرها و متظلّمان، تا سخن ایشان بشنوی و همگنان را بازگردانی، پس به بغلان‌ بما پیوندی که ما در راه سمنگان‌ و هر جایی چندی بصید و شراب مشغول خواهیم شد. گفت: فرمان بردارم ولی با من دبیری باید از دیوان رسالت تا اگر خداوند آنچه فرماید، نبشته آید ؛ و خازنی‌ که کسی را اگر خلعتی باید داد، بدهد. امیر گفت: نیک آمد، بونصر مشکان را بگوی تا دبیری نامزد کند، و از خازنان کسی بایستاند با درم و دینار و جامه تا آنچه خواجه صواب بیند، مثال می‌دهد؛ و چنان سازد که در روزی ده‌ از همه شغلها فارغ شود و به بغلان بما رسد. استادم بونصر مرا که بوالفضلم نامزد کرد، و خازنی نامزد شد بابو الحسن قریش دبیر خزانه. این بوالحسن دبیری بود بس کافی و سامانیان را خدمت کرده‌ و در خزانه‌های ایشان به بخارا بوده و خواجه بوالعباس اسفراینی وزیر او را با خویشتن آورده، و امیر محمود بروی اعتماد تمام داشت. و او را دو شاگرد بود یکی از آن [دو] علی عبد الجلیل پسر عمّ بوالحسن عبد الجلیل. همگان رفته‌اند، رحمهم اللّه، و غرض من از آوردن نام این مردمان دو چیز است یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت‌ بوده است، اندک مایه‌یی از آن هر کسی باز نمایم؛ و دیگر تا مقرّر شود حال هر شغلی که بروزگار گذشته بوده است و خوانندگان این تاریخ را تجربتی و عبرتی حاصل شود.
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از بلخ برفت روز یکشنبه سیزدهم جمادی الاولی و بباغ خواجه علی میکائیل فرود آمد که کارها هنوز ساخته نبود- و باغ نزدیک بود بشهر- و میزبانیی بکرد خواجه ابو المظفر علی میکائیل در آنجا شاهانه، چنانکه همگان از آن می- گفتند، و اعیان درگاه را نزلها دادند و فراوان هدیه پیش امیر آوردند و زر و سیم. امیر از آنجا برداشت‌ بسعادت و خرمی، [و] با نشاط و شراب و شکار میرفت میزبان بر میزبان:
به خلم‌ و به پیروز و نخجیر و ببدخشان، احمد علی نوشتگین آخر سالار که ولایت این جایها برسم او بود، و به بغلان و تخارستان حاجب بزرگ بلگاتگین‌ .
و خواجه بزرگ احمد حسن هر روزی بسرای خویش بدر عبد الاعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی‌ . من با دبیران او بودمی و آنچه فرمودی، می‌نبشتمی و کار می‌براندمی‌ و خلعتها و صلتهای سلطانی می‌فرمودی. چون نماز پیشین بکردیمی، بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش‌ و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. یک هفته تمام برین جمله بود تا همه کارها تمام گشت.
و من فراوان چیز یافتم. پس از بلخ حرکت کرد و در راه هر چند با خواجه پیل با عماری‌ و استر با مهد بود، وی بر تختی می‌نشست در صدر و داروزنیها در گرفته و آن را مردی پنج می‌کشیدند، و از هندوستان ببلخ هم برین جمله آمد که تن آسان‌تر و بآرام‌تر بود، و به بغلان بامیر رسیدیم. و امیر آنجا نشاط شراب و شکار کرده بود و منتظر خواجه می‌بود، چون در رسید، باز نمود، آنچه در هر بابی کرده بود، امیر را سخت خوش آمد. و یک روز دیگر مقام‌ بود. پس لشکر از راه دره زیرقان و غوروند بکشیدند و بیرون آمدند و سه روز مقام کردند با نشاط شراب و شکار بدشت حورانه.
و چنین روزگار کس یاد نداشت، که جهان عروسی را مانست و پادشاه محتشم بی‌منازع‌ فارغ‌دل می‌رفت تا بپروان [آمدند] و از پروان برفتند و هم چنین با شادی و نشاط می‌آمدند تا منزل بلق. و هر روزی گروهی دیگر از مردم غزنین بخدمت استقبال میرسید، چنانکه مظفّر رئیس غزنین نایب پدرش خواجه علی به پروان پیش آمد با بسیار خوردنیهای غریب و لطایف، و دیگران دمادم وی تا اینجا [که‌] رسیدیم به بلق. و آن کسان که رسیدند بر مقدار محل و مرتبه نواخت می‌یافتند. و اللّه اعلم بالصّواب.
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵۴
ته دولت و ته سعادتِ صراحی
ته می‌پیاله ریجنْ، سی سَرْ به شاهی
ته دولتْ اُونْ بو، اَنّه درْیُویِ ماهی
شاهی هَکنْ که شاه به تو دارْنه شاهی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۵
دوستْ گلهْ وَلگْ سَرْ بوارسته بو، شی
بَورینْ شیشه ره که پربَوُو تشین مَیْ
زرْجُومهْ ره دُوستْ دکرده، مره خُونَیْ
همینْ من و دوستْ بوئیم و شیشه‌ی مَیْ
عَرقْ بَزوُ سٰاقی، بَخرْد شیشه‌یِ مَیْ
دیمْ سرخهْ گِله وَلگهْ که بُوئهْ دَرْمَیْ
از مشک و عنبرْ خطّ بَکشیِهْ رُو تَیْ
تارِ عَنکبوتْ وَنّهْ ملیچه‌یِ پَیْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۶
سامِ نیرمْ زال و رستم، کونه گودرز کَیْ؟
بَورینْ شیشه ره که پربَوُو تشین مَیْ
فرامَرزْ کو و سهرابْ کو و اَسبِ وَیْ
بُرزو کو، همه شونْ بُورْدنهْ پیاپَیْ
ایدوستْ برو تو با یکی شیشه‌ی مَیْ
تو می‌بَخری، منْ ایشمْ تی چیرهْ هَیْ
ته دَرْ احتیاجْ دارنْ صَدْ حاتمِ طَیْ
خُورْ شرمسارِ تهْ مُونگهْ دیمهْ پیاپَیْ
احمد شاملو : آهن‌ها و احساس
برای خون و ماتیک
گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم
مهدی حمیدی


ـ «این بازوانِ اوست
با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش
وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش
کاندر کبودِ مردمکِ بی‌حیای آن
فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ
با شعله‌ی لجاج و شکیبایی
می‌سوزد.
وین، چشمه‌سارِ جادویی‌ تشنگی‌فزاست
این چشمه‌ی عطش
که بر او هر دَم
حرصِ تلاشِ گرمِ هم‌آغوشی
تب‌خاله‌ها رسوایی
می‌آورد به بار.

شورِ هزار مستی‌ ناسیراب
مهتاب‌های گرمِ شراب‌آلود
آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ
با گونه‌های اوست،
رقصِ هزار عشوه‌ی دردانگیز
با ساق‌های زنده‌ی مرمرتراشِ او.

گنجِ عظیمِ هستی و لذت را
پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد
و اژدهای شرم را
افسونِ اشتها و عطش
از گنجِ بی‌دریغ‌اش می‌راند...»

بگذار این‌چنین بشناسد مرد
در روزگارِ ما
آهنگ و رنگ را
زیبایی و شُکوه و فریبندگی را
زندگی را.
حال آن‌که رنگ را
در گونه‌های زردِ تو می‌باید جوید، برادرم!
در گونه‌های زردِ تو
وندر
این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده،
از همچو خود ضعیفی
مضرابِ تازیانه به تن خورده،
بارِ گرانِ خفّتِ روحش را
بر شانه‌های زخمِ تنش بُرده!
حال آن‌که بی‌گمان
در زخم‌های گرمِ بخارآلود
سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها
و بر سفیدناکی این کاغذ
رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما
برجسته‌تر به چشمِ خدایان
تصویر می‌شود...





هی!
شاعر!
هی!
سُرخی، سُرخی‌ست:
لب‌ها و زخم‌ها!
لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان
دندان‌نما کند،
زان پیش‌تر که بیند آن را
چشمِ علیلِ تو
چون «رشته‌یی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ
آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم
کاندر میانِ آن
پیداست استخوان؛
زیرا که دوستانِ مرا
زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»
در کوره‌های مرگ بسوزاند،
هم‌گامِ دیگرش
بسیار شیشه‌ها
از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان
سرشار کرده بود
در هارلم و برانکس
انبار کرده بود
کُنَد تا
ماتیک از آن مهیا
لابد برای یارِ تو، لب‌های یارِ تو!





بگذار عشقِ تو
در شعرِ تو بگرید...

بگذار دردِ من
در شعرِ من بخندد...

بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم‌ها و لبان باد!
زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام
پوسیده خواهد آمد چون زخم‌هایِ سُرخ
وین زخم‌های سُرخ، سرانجام
افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛
وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت
تابد به ناگزیر درخشان و تابناک
چشمانِ زنده‌یی
چون زُهره‌یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش
چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!





بگذار عشقِ این‌سان
مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو
ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ
گندد هنوز و
باز
خود را
تو لاف‌زن
بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان!

لیکن من (این حرام،
این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،
این بُرده از سیاهی و غم نام)
بر پای تو فریب
بی‌هیچ ادعا
زنجیر می‌نهم!
فرمان به پاره کردنِ این تومار می‌دهم!
گوری ز شعرِ خویش
کندن خواهم
وین مسخره‌خدا را
با سر
درونِ آن
فکندن خواهم
و ریخت خواهمش به سر
خاکسترِ سیاهِ فراموشی...





بگذار شعرِ ما و تو
باشد
تصویرکارِ چهره‌ی پایان‌پذیرها:
تصویرکارِ سُرخی‌ لب‌های دختران
تصویرکارِ سُرخی‌ زخمِ برادران!
و نیز شعرِ من
یک‌بار لااقل
تصویرکارِ واقعی چهره‌ی شما
دلقکان
دریوزه‌گان
«شاعران!»

۱۳۲۹

مهدی اخوان ثالث : زمستان
در میکده
در میکده‌ام، چون من بسی اینجا هست
می حاضر و من نبرده‌ام سویش دست
باید امشب ببوسم این ساقی را
کنون گویم که نیستم بیخود و مست
در میکده‌ام دگر کسی اینجا نیست
واندر جامم دگر نمی صهبا نیست
مجروحم و مستم و عسس می‌بردم
مردی، مددی، اهل دلی، آیا نیست؟
مهدی اخوان ثالث : زمستان
به مهتابی که به گورستان می تابید
۱
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش
"بر جای رطل و جام می" سجادهٔ زرق
"گوران نهادستند پی" در مهد شیران
"بر جای چنگ و نای و نی" هو یا اباالفضل
با نالهٔ جان‌سوز مسکینان، فقیران
بدبخت‌ها، بیچاره‌ها، بی خانمان‌ها
۲
لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری "زنی ده ساله" بشنو تا بگویم
این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین
بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکه‌های ننگ و ناهمرنگ وصله
۳
اینجا چرا می‌تابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
می‌خندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لب‌ها
با لرزش دل‌های ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل که‌مان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنی‌های زلال مشربش، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
زمستان
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست ِ محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می‌آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمهٔ ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می‌لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می‌گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می‌دهد، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‌ها پنهان،
نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین،
درختان اسکلت‌های بلور آجین
زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است
تهران، دی ماه ۱۳۳۴
فریدون مشیری : ابر و کوچه
چراغ میکده
چو آفتاب در‌آی از درم شراب بنوش
شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش
چراغ میکده دیوان حافظ است بیا
‌شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش
زمانه جام گلاب تو را گل آب کند
بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش
چو گل به چشمهٔ خورشید رو کن ای دریا
نه تلخ کاسه‌ وارونه حباب بنوش
به گریه گفتمش از بوسه‌ای دریغ مدار
به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش
فریدون مشیری : بهار را باورکن
کوچ
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
*
تو کودکانت را، بر سینه می فشاری گرم
و همسرت را، چون کولیان خانه به دوش
میان آتش و خون می کشانی از دنبال
و پیش پای تو از انفجارهای مهیب
دهان دوزخ وحشت گشوده خواهد شد
و شهر ها همه در دود و شعله خواهد سوخت
و آشیان ها بر روی خاک خواهد ریخت
و آرزوها در زیر خاک خواهد مرد!
*
خیال نیست عزیزم!...
صدای تیر بلند است و ناله های پیگیر
و برقاسلحه، خورشید را خجل کرده ست!
چگونه این همه بیداد را نمی بینی؟
چگونه این همه فریاد را نمی شنوی؟
صدای ضجهء خونین کودک عَدَنی است،
و بانگ مرتعش مادر ویتنامی،
که در عزای عزیزان خویش می گریند،
و چند روز دگر نیز نوبت من و توست،
که یا به ماتم فرزند خویش بنشینیم!
و یا به کشتنفرزند خلق برخیزیم!
و یا به کوه،
به جنگل،
به غار،
بگریزیم
*
ــ پدر! چگونه به نزد طبیب خواهی رفت؟
که دیدگان تو تاریک و راه باریک است
تو یکقدم نتوانی به اختیار گذاشت.
تو یک وجب نتوانی به اختیار گذاشت!
که سیل آهن در رها ها خروشان است!
*
تو ای نخفته شب و روز، روی شانهء اسب،
ــ به روزگار جوانی ــ به کوه و دره و دشت،
تو ای بریده ره از لای خار و خارا سنگ
کنون کنار خیابان در انتظار بسوز!
درون آتش بغضی که در گلو داری،
کزین طرف نتوانی به آن طرف رفتن!
حریم موی سپید ترا که دارد پاس؟
کسی که دست ترا یک قدم بگیرد، نیست
و من که ــ می دوم اندر پی تو ــ خوشحالم
که دیدگان تو در شهر بی ترحم ما
به روی مردم نامهربان نمی افتد!
*
پدر، به خانه بیا، با ملال خویش بساز!
اگر که چشم تو بر روی زندگی بسته ست
چه غم که گوش تو پیچ رادیو باز است:
*
ـ «... هزار و ششصد و هفتاد و یک نفر امروز
به زیر آتش خمپاره ها هلاک شدند
و چند دهکدهء دوست راهواپیما،
به جای خانهء دشمن گلوله باران کرد!... »
*
گلوی خشک مرا بغض می فشارد تنگ
و کودکان مرا لقمه در گلو مانده ست
که چشم آنها با اشک مرد بیگانه ست.
*
چه جای گریه، که کشتار بی دریغ حریف
برای خاطر صلح است و حفظ آزادی!
و هر گلوله که بر سینه ای شرار افشاند
غنیمتی است که:دنیا بهشت!! خواهد شد.
*
پدر، غم تو مرا رنج میدهد، اما
غم بزرگتری می کند هلاک مرا:
بیا به خاک بلا دیده ای بیندیشیم
که ناله می چکد از برق تازیانه در او
به خانه های خراب
به کومه های خموش
به دشتهای به آتش کشیده متروک
که سوخت یکجا برگ و گل و جوانه در او!
به خاکمزرعه هایی که جای گندم زرد
لهیب شعلهء سرخ
به چار سوی افق میکشد زبانه در او
به چشمهای گرسنه
به دستهای دراز
به نعش دهقان میان شالیزار
به زندگی که فرو مرده جاودانه در او!
*
بیا به حال بشر های های گریه کنیم
که با برادر خود هم نمی تواند زیست
چنین خجستهوجودی کجا تواند ماند؟!
چنین گسسته عنانی کجا تواند رفت؟
صدای غرش تیری دهد جواب مرا:
به کوه خواهد زد!
به غار خواهد رفت!
بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
درخت و پولاد
صدها درخت افتاد، تا این برج پولاد
سر بر کشید،
ای داد ازین بیداد فریاد!
دیگر، پرستو، گل، چمن، پروانه، شمشاد؛
رفتند از یاد... !
فرداست،- خواهی دید- کزاین‌گونه، هرسوی،
انسان هزاران برجِ پولادین برافراشت.
فرداست،- می‌بینی- که با نیروی دانش،
هم آب را دوخت!
هم سنگ را کاشت!

آنک!
ببین! از پایگاه ماه برخاست،
ــ چون زنگیان تیغ درمشت،
«ناهید» را کُشت!
«بهرام»را برخاک انداخت!
«خورشید» را از طاق برداشت.

ــ ای سایبانت برج پولاد،
تاج غرورت بر سر، از خودکامگی مست!
کارَت، نه آن
راهت، نه این است.

فرزانه استاد!
با من بگو، در عمق این جان‌های تاریک،
کی می توان نوری برافروخت؟
یا روی این ویرانه‌ها،
کی می‌توان صلحی برافراشت؟!

ای جنگلِ آهن به تدبیر تو آباد!
کی می توان در باغ این چشمان گریان،
روزی نهال خنده‌ای کاشت؟

جای به چنگ آوردن ماه،
یا پنجه افکندن به خورشید،
کی می توان،
کی می توان،
کی می توان،
دل‌های خونین را از روی خاک برداشت؟!