عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
عشق آمد و یکباره ز خود بی خبرش کرد
از زلف پریشان خود آشفته ترش کرد
عشق آمد و درخاطر او رنگ وفا ریخت
از حال دل غمزدگان باخبرش کرد
آن زلف که یک موی نبودش بخطا کار
عشق آمد و برهم زد و زیر و زبرش کرد
زد چنگ بدان طره موزون منظم
صد حلقه و صد سلسله بر یگدگرش کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تو خواجه ای و منت جون غلام حلقه بگوش
بگیر گوش و بهر کس بخواهیم بفروش
شود شبی که چو بختم ز در درآئی و من
چو جان ببر کشمت یا چو جامه در آغوش؟
هر آنچه تلخ بگوئی از آن لب شیرین
لطیف و عذب بود، خواه نیش و خواهی نوش
بجان دوست که رنجش ز دوستان نه سزاست
بکش بصلح مرا، در طریق جنگ مکوش
لب تو لعل تو گفته حبیب گهر
سزا بود که چنین گوهری کنی در گوش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ما راز نهانیم که در قلب جهانیم
در قلب جهانیم که ما راز نهانیم
ما سر سویدای جهانیم که راز است
راز است که ما سر سویدی جهانیم
ما بخت جوانیم که در صحبت پیریم
در صبحت پیریم که ما بخت جوانیم
ما صورت جانیم که در آئینه پیداست
در آئینه پیداست که ما صورت جانیم
ما روح روانیم که از دیده نهان است
از دیده نهان است که ما روح روانیم
ما عین عیانیم که در وهم نیائیم
در وهم نیائیم که ما عین عیانیم
بیرون ز گمانیم که افزون ز یقینیم
افزون ز یقینیم که بیرون زگمانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
با سبوی میفروشان دست بیعت داده ایم
مست و بیخود در خرابات مغان افتاده ایم
چون سبو از خود تهی گشتیم و حالی مدتی است
سر بپای خم ز روی بیخودی بنهاده ایم
در پناه خم بجنگ شیخ سنگر بسته ایم
گو بیا سنگی بزن ما چون سبو آماده ایم
در درون خم نهان همچون فلاطون حکیم
سالها بودیم چون می حالی از خم زاده ایم
لوح دل را هر چه بود از صورت بیگانگان
همچو لوح کودکان شستیم و اکنون ساده ایم
مینهد آزادگانرا چرخ اگر بند بلا
گو بیا بندی بنه ما را که نیز آزاده ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم ویرانی، که عمری شد خراب از باده ایم
شیخنا ما را بتکفیر ارکنی تهدید و بیم
ره نیابی زانکه کفر و دین بیکره داده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
ما قدح جز زکف شاهد صادق نزنیم
باده در بزم حریفان منافق نزنیم
جوهر صدق و وفاق است می ناب، سزاست
که بجز در نظر یار موافق نزنیم
نز پی شهوت نفسانی و تغییر حواس
جز پی کشف مقامات و حقایق نزنیم
جز بدین جرعه می قطع علائق نشود
تا ننوشیم دم از قطع علائق نزنیم
ما که چشم کرم از حضرت خالق داریم
شرک باشد اگر از بیم خلایق نزنیم
نقد وقت است مرا عشق و چو افتاد بدست
بغنیمت، زنخ از سابق و لاحق نزنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ما بدین درگه به امید گدایی آمدیم
بنده آسا، رو به درگاه خدایی آمدیم
خسته دل، بربسته پا، بشکسته دست، آشفته جان
سوی این در با همه بی دست و پایی آمدیم
پادشاهان جبهه میسایند بر این خاک راه
ما گدایان نیز بهر جبهه سایی آمدیم
خاک درگاه همایون تو چون فر هماست
از پی تحصیل این فر همایی آمدیم
هر که سر بر خاک این در سود چون حاجت رواست
ما به امیدی پی حاجت روایی آمدیم
وعده دادی بینوایان را گه درماندگی
درگه درماندگی و بینوایی آمدیم
چون تو فرمودی که هر تقصیر و عصیان و خطا
کز تو آید در پذیرم چون بیایی، آمدیم
چون تو فرمودی که از بگذشته ها ما بگذریم
سر به سر چون سر بر این درگه بسایی آمدیم
بنده را راهی نباشد جز به درگاه خدا
زآنکه ما بنده توییم و تو خدایی، آمدیم
از ازل بودیم با الطاف تو امیدوار
تا ابد با قول لا تقطع رجائی آمدیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بیا یکدم بگرد دل بر آئیم
دری پیدا کنیم از در درآئیم
تو ای فرخنده پی خضر ار بما راه
نمائی، ما نه با پا، با سر آئیم
چو ما باید در آئیم، ار تو این در
بروی ما ببندی، زان در آئیم
از اینسو گر بگردانی ره ما
بدان سو ما ز راه دیگر آئیم
اگر بنگاه تو عرش است ما را
پر و بالی بده تا با پر آئیم
متاعت را بهائی گر بود، ما
بجان و سر، نه با سیم و زر، آئیم
نه ننگ گوهر است ارما گدایان
بجست و جوی این گوهر بر آئیم
فتاده بار ما در گل بده دست
کز این گل یکقدم آنسوتر آئیم
گدائیم و بخاک پای تو سر
نهاده، تا شهانرا افسر آئیم
سر ما را تو گر بگیری از خاک
سر افرازان جان را سرور آئیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
بر در میخانه امشب بزم نو آئین کنم
خاک ره بر هر دو چشم شیخ کوته بین کنم
محتسب بشکست اگر جام سفالین مرا
ساغر می را برغم چشم او زرین کنم
ناصح از مستی زمن گر توبه میخواهد، بچشم
چون بهوش آیم بفرصت ساعتی تغیین کنم
زان می تلخم بپیما یکدوجام خسروی
کز لب لعلش هزاران قصه شیرین کنم
من معلم زاده ام تعلیم اسما کار من
شرح قول اطلبوالعلم ولو بالصین کنم
آصف دانشورم نزد سلیمان عذر من
چیست بابیدانشان گرزاهرمن تمکین کنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ما بسی مرحله دور و دراز آمده ایم
تا کنون بر در اینخانه فراز آمده ایم
در این خانه مبندید به رخساره ما
که بدین در زره عجز و نیاز آمده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
خیز که تا بر در دل ره کنیم
ره بسوی محفل الله کنیم
خدمت میخانه سحرگاه و شام
روز و شب اندر گه و بیگه کنیم
خاک در پیر خرابات را
داروی برابر ص وامکه کنیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بنده را سر بر آستان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسی در رضای حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر بحلقه در
گه چو در، سر بر آستان بودن
چیست حکمت ز گرد کردن گوی
در پی حکم صولجان بودن
مالک دوزخ هوا گشتن
بهتر از خازن جنان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان
بر در دوست پاسبان بودن
بندگی در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عین انسان شدن بدیده حق
یعنی از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سیمرغ سایبان بودن
چون جرس بسته از پی محمل
در ره عشق یک زبان بودن
یکدل و یک دهان و یک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهانرا در این شب تاریک
روشنی سوی کاروان بودن
در سیاحت بساحت ملکوت
با دل و روح همعنان بودن
از زمان و زمانیان بیرون
بنده صاحب الزمان بودن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خدای جهان در جهان جهان
نهاده بسی رازهای نهان
نیابد بدان رازها آگهی
مگر راز دانان کار آگهان
همه دین پژوه و بتن لاغران
همه راد مرد و بجان فربهان
بگفتار شیرین بکردار نغز
بصورت گدایان بمعنی شهان
برو بومشان دانش آباد چرخ
نه از کشور ری نه از اسپهان
ستاده همه روزه بر شاهراه
که ره برگشایند زی گمرهان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آن لعل لب و دهان خندان
مپسند چنین خموش چندان
آخر نمکی بپاش از آن لب
بر ریش درون دردمندان
ما دیده بکس نمیگشائیم
چشم تو نموده چشم بندان
آن مست بگو چسان ربوده است
آرام و قرار هوشمندان
وصل تو وشوق آب و آتش
عشق تو و صبر مستمندان
با هجر تو گلشن است گلخن
با وصل تو گلشن است زندان
از عشق تو مست هوشیاران
در پای تو پست سر بلندان
از حسرت آن لبان حبیب
بسیار گزیده لب بدندان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
روز ابر و ترشح باران
نه سزد کرد کار هشیاران
می بنه گل بریز و بازبخوان
یار دوشینه با همه یاران
تا نشینند گرد یکدیگر
بر سر خوان باده، میخواران
خادمک را بگو فرو بندد
در بروی همه طلبکاران
نگشاید گر آید آن شیخک
که بود قائد نکوکاران
که سر خر بزرگ گردد اگر
ره کنند آن بزرگ دستاران
خانه ای کین گرو گرد آیند
گردد آن خانه شهر سگساران
نام ایشان نهاده پیر خرد
زشت گردار و خوب گفتاران
شیخ را گو که باده نوشانند
راست گفت و درست کرداران
راه ایشان بپو که زود رسید
هر که رفت از پی سبکباران
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۱۶ - عید مولود امیر مومنان
بگاه شام که از ریو جادوی ریمن
فتاد خاتم جم در بدست اهریمن
بگور غار فرو رفت تا جور بهرام
بکام مار در افتاد نامور بهمن
فرو نشست چو از تاب شعله آتش مهر
جهان زدود سیه تیره گشت چون گلخن
سر از دریچه فرو داشتند با صد ناز
هزار لعبت دستان نواز چشمک زن
بچشم آمد گیتی چو خانه تاریک
که بینی از در و بام اندران بسی روزن
فلک تو گفتی در سوگ مهر روز افروز
سیاه کرد بیکبار درع و پیراهن
نشسته من بشب تیره در برنج و عذاب
حلیف فکروسهاد و الیف درد و حزن
نبود همدم من جز دو یار ناهمجنس
کرشمه ساز و ترانه نواز و دستان زن
یکی قلم، دگری شمع، هر دو محرم راز
بهر مقام و بهر محفل و بهر برزن
یکی بماه فرا کرده قد بسان علم
یکی بچاه فرو برده سر بسان رسن
یکی بداده سر خویش در بهای زبان
یکی نهاده دل خویش در فضای دهن
فراز فرق یکی را بصر گرفته قرار
فرود پای یکیرا زبان نموده وطن
یکی چو خضر و سیاهیش از فضای دوات
یکی چو یونس و ماهیش از دهان لگن
یکی از اندوهمه سرش دیده چون نرگس
یکی همه سر شد زبانش چون سوسن
بهمزبانی این هر دو یار ناهمجنس
برفت نیمه شب من برنج و درد و محن
نشسته من بکناری ملول وار خموش
که رفت شمع و قلمرا زهر کرانه سخن
حدیثشان بتفاخر کشید و بحث و جدال
که از تفاخر خیزد همه نزاع و فتن
چه گفت شمع بگفت آنمحل که نورمن است
تو کیستی که برانی حدیث از تو و من
تو سر بسر همه تن استخوان بی مغزی
منم که مغزم و بی استخوان مرا همه تن
مرا همیشه بود جای در بلورین تخت
ترا بچوبین تابوت در بود مسکن
بهر کجا که تجلی کنم ز فرط ظهور
شود چه طور پر از نور وادی ایمن
ز بسکه شعله زند در دلم شراره عشق
هماره پوشم تن بر فراز پیراهن
دهان بخوان کسم چرب می نگشته که هست
مرا چو بادام از اشک چشم خود روغن
درون ریش دائم نشسته وزلب و چشم
هماره آهم بر لب، سرشک در دامن
به نیمه تن چو کلیمم به نیمه تن چو خلیل
در آب ساخته ماوی، بنار کرده وطن
بگاه پرورش از جسم خود خورش سازم
که به زخوان کسان خون خویشتن خوردن
چو بر فروزم چون مهر رخ ز پروانه
هزار حربا بینی مرا به پیرامن
برخ فروزی قائم مقام مهر فلک
بقد فرازی نائب مناب سرو چمن
مرا زبان و دل اندریکیست کم چو تو نیست
دو سوی قلب و زبان و دوروی سر و علن
دلت دو سوی و زبانت دو گوی و چهره دو روی
بسان جادوی مکار پرفسون و فتن
سیاهکاری و وارون و باژگون رفتار
زبان دراز و تهی مغز و کم دل و پرفن
بزاده ایم من و انگبین زیک مادر
بود دل مگس نحل هر دو را معدن
ز یک برادر کام جهانیان شیرین
زیک برادر چشم جهانیان روشن
بسر سراسر چشمم، ولی نه چون نرگس
بتن تمام زبانم، ولی نه چون سوسن
که چشم من همه روشن بود، از آن تاریک
که لعل من همه گویا بود، از آن الکن
ترا بپایه من کی سخن رسد که بود
همت ز سایه من ساز پایه گاه سخن
سخن چه شمع بدینجا رساند، بروی بانگ
بزد قلم که هلا تا بکی غریو و غژن
فزون مگوی و بهرزه ملای و ژاژمخای
زنخ مکوب و گزافه مران و لاف مزن
که مهر گردون نتوان نهفت در بگلیم
که آب دریا نتوان کشید در بلگن
بمشت برد نشاید گزافه زی سندان
بخشت کرد نشاید ستیزه با آهن
اگر بجاید داندان کسی ابا سوهان
زیان بدندان خواهد رسیدنی سوهن
که سنگ خارا نتوان برید با مژگان
که برق آتش نتوان نهفت در دامن
چراغ مهر نشانی بآستین قبا
بباغ چرخ برائی بنردبان رسن
ز من بگیتی پیداست ترجمان خرد
ز من بخلق هویداست داستان فطن
سخن هنوز نپیموده ره ز دل بزبان
که من نوشتمش از باختر بملک ختن
صریر من نه اگر نفخ صور پس ز چه روست
چو نفخ صور بدو زنده مرده های کهن
بخط بندگی خواجه تا نهادم سر
بخط بندگیم سر نهاده خلق ز من
یکی کشیده درختم که زیر سایه مراست
ز چین بباختر از باختر بملک دکن
گرفته ملک جهانم تمام شاخه و برگ
گرفته روی زمینم همه فروع و فنن
کنم ز مشک سیه دانه های لعل بدخش
کنم ز عقد شبه خوشه های در عدن
صریر من بود اندر بگوش دانشور
به از نوای نی و چنگ و ناله ارغن
بغیر من که نگارد ساله در همه علم
بغیر من که نویسد صحیفه در همه فن
هماره از من پاینده هر چه علم و کمال
همیشه از من زاینده هر چه فرض و سنن
همیشه سازم انگشت عاقلان مرکب
هماره دارم در شست بخردان مسکن
کمر بخدمت بربندم از میانه جان
به تیغم ار بگشایند بند بند ازتن
ز خط فرمان هرگز نمیکشم سر اگر
هزار بار به تیغم برند سر زبدن
چو چوب موسی عمران ز شکل مار دمار
کشم ز سحر بفرمان قادر ذوالمن
سه گوهریم من و نای ورمح از یک کان
که هست کار جهان از نظام ما متقن
یکی برزم شهید و بکی ببزم ندیم
یکی بعزم جهان پیشکار و خصم شکن
کهین برادر اگر چه منم و لیک آندو
برند طاعت و فرمان من بجان و بتن
بشهد ناب بود نوک خار من پر بار
بصنع حضرت یزدان چنانکه خاریمن
هزار طبله عطار در زبان من است
که میفشانم عنبر برطل و، مشک، به من
زبان درازی شمع و قلم ز رسم ادب
فزون کشید و بغوغا رسید و بحث و فتن
که من ز جای فرو جستم و بیک ناگاه
زدم بگز لک تادیب هر دو را گردن
هنوز ساز نزال و قتال و بحث و جدال
ز جنگ شمع و قلم بود در میان، تا من
بفکر آنکه میانشان بساط صلح نهم
که رفته بود زخیل نجوم روح از تن
ز بهر مرگ جگر گوشگان خویش، فلک
دریده بود گریبان جامه تا دامن
فلک بگوش در آویخت قرطه زرین
هوا زدوش بر افکند گوشه ادکن
مگر بجیب نسیم سحر ز یوسف مهر
بشیروار نهان بود بوی پیراهن
که چشم چرخ که از درد هجر بود سپید
بسان دیده یعقوب گشت از او روشن
سپهر مشعله افروز گشت و غالیه سوز
نسیم مجمره گردان و صبح نوبت زن
بعید مولد مسعود شاه خیبر گیر
بجشن دلکش میلاد میر شیر افکن
شهی که از شرف مولدش بکعبه هنوز
ز رشک شعله زند خاک وادی ایمن
نهاد گام چه اندر بخانه یزدان
ز طاق خانه فرو ریخت هر چه بود و ثن
بلی چو خانه خدا در نهد بخانه قدم
تهی نماید بیگانه خانه و برزن
دو دست اوست دو گیتی چو نیک درنگری
بقهر و لطف یکی ایسر و یکی ایمن
یقین بود که از این روست مردم دو جهان
یکی قرین نشاط و یکی ندیم محن
بهم نه بینی دستش مگر بروز غزا
که می بگیرد اندر همی بدشت پرن
مگر که تیغ ورا در یمن بدادند آب
که سرخ گشت از او چهره عقیق یمن
عدو چه تازد زی رزم او، بسو کش مام
کند سیاه بتن خاک بر سر از شیون
جهان بدستش چون صید در کف صیاد
فلک بشستش چون گوی در خم محجن
نه درک شخص وی اندر توان بعلم و یقین
نه فهم ذات وی اندر توان بو هم و بظن
گرفته مهروی اندر بجسم جای، چو جان
ولی نه جانی کاید برون بمرگ زتن
شها توئی که بوصف مدائح تو بود
زبان ناطقه لال و بیان طبع الکن
ز سم اسب تو در دیدگاه چرخ غبار
زخم خام تو بر چهره سپهر شکن
چه غم حسام تو را، گر بود عدو پرزور
چه باک تیغ تو را، گر بود سپاه کشن
چه باک دارد شیر از بزرگی آهو
چه بیم دارد برق از بزرگی خرمن
نه گر عطای تو را دست ابرشد گنجور
نه گر سخای تو را قعر بجرشد مخزن
ز قعر این ز چه رو خاست لولوی خوش آب
زچشم آن ز چه سان ریخت گوهر روشن
ز بیم تیغ تو برخنگ آسمان رفتار
کند بسوی هزیمت عزیمت از دشمن
ز تیغ بیند دیوار آتشین در پیش
ز درع یابد زندان آهنین بر تن
همان دو موی که بر رسته اش بدور ز نخ
همان دو رشته که یپوسته ای بگرد ذقن
شود بحکم تو چندین هزار بند گران
که دست او را بندد ز پشت برگردن
نفس به حلقش بندد ز بیم، راه نفس
زبان بکامش گیرد ز هول، راه سخن
برمح خویش به بیند گمان کند که تودار
همی فراخته ای کش بدو کنی آون
به تیع خویش به بیند گمان کند که تونار
همی فروخته ای کش بدان بسوزی تن
کمند خویش به بیندگمان کند که تومار
بدو گماشته ای کش فرو کشد بدهن
بموی خویش به بیند گمان کند که توخار
فکنده ایش بجامه که در خلد ببدن
عدو برزم تو چون درع آهنین پوشد
کند ز آهن برتن بدست خویش کفن
بروز معرکه کز های و هوی کینه کشان
فضای رز مگه آید پر از غریو و غژن
سنان نیزه نشسته درون حلقه چشم
بدانصفت که تن شمع در دهان لگن
نهد ز خون یلان تیغ تاج بر تارک
کند ز چشم زره نیزه طوق در گردن
ز آب تیغ شود روی زرد مردان سرخ
بدان صفت که در آب اندر اوفتد روین
خمیده خنجر ز نگار گون تو چو فلک
شود عیان و گهر اندر آن بسان پرن
کند خراب بدست تو آبداده حسام
بنای کاخ بقا را چو سیل بنیان کن
برای آنکه بجوید ز جان و دل زنهار
ز تیغ زهره شکاف و ز گرز خاره شکن
ز نوک تیرچه تنها که بر کشیده زبان
ز زخم تیغ چه سرها که بر گشاده دهن
دهان غنچه نه بیند کسی دگر خندان
نسیم قهر تو گر بگذرد بخاک دمن
دو چشم نرگس از خاک بر دمد گریان
خیال تیغ تو گر بگذرد بصحن چمن
برای بخشش تو است اینکه مهر روز افروز
بروزگار کشد در هماره رنج و محن
بروز و شب نکند لحظه ای تن آسائی
بگرد خاک بگردد هماره دور زمن
بخون دیده کند رنگ گوهر اندر کان
باشک چشم دهد آب سیم در معدن
چند برزم چنان نوک مرغ تیر توجان
که مرغ خانگی از خاک دانه ارزن
هوای مدح تو بودم شها ولی چکنم
که هست ناطقه عنیین و طبع استر ون
بدین چکامه نثار اوردیده است که در اوست
مدایحی که فزون است از بها و ثمن
بدین ستبری و زفتی که بینی ام اندام
شوم بفکر چو باریک رشته در سوزن
قلم نیارد تاب از کمال سختی شعر
مگر که بربرم از این سپس قلم زاهن
همیشه تا که دمد خاک ورد نیسان
هماره تا که وزد باد سرد در بهمن
بود محب تو دلگرم در براحت و عیش
بود عدوی تو دل سرد در بدرد و محن
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
آن زلف سیه که خوشه خرمن تو است
چون هاله بگرد ماه، پیرامن تو است
آنرشته که پای بند دلها است چرا
سرگشته همیشه دست در گردن تو است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
هر شب که دو سنبل تو آشفته شود
دو نرگس نیم مست تو خفته شود
آن مطلب ناگفته ما گفته شود
وان گوهر نا سفته تو سفته شود
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
از اهل خراسان سخن خیر مگو
آدم رخ و دیو شکل و اهریمن خو
چون خامه تهی مغز و دورنک و دوزبان
چون نامه سیه دل و چو زن شوهر بو
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا