عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴١ - ایضاً له
آن پریچهره که صد عاشق زارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد
سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد
هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
همچو من بسته بهر موی هزارش باشد
آتشی در دل من قهر تو افروخت چنانک
شعله صاعقه برقی ز شرارش باشد
سرگلزار ندارم نکنم میل بگل
تا مرا پای دل آزرده خارش باشد
گنج حسن است رخ او نتوان داد ز دست
گر چه از غالیه صد حلقه مارش باشد
عالمی صید کند غمزه و ابروش اگر
با چنان تیر و کمان میل شکارش باشد
هر کجا بر گذرد جان و دل خلق جهان
بر هم افتاده همه راهگذارش باشد
روی من زردتر از برگ خزان در همه فصل
از هوای رخ چون تازه بهارش باشد
هر که در بحر غمش راند چو من کشتی عمر
ز آنمیان غایت مقصود کنارش باشد
رسد ایجان و جهان از تو بکام ابن یمین
گر ز انعام شهنشاه یسارش باشد
میکنم یاد تو و عید و عروسیست مرا
خرم آنکس که بکف چون تو نگارش باشد
گر بچین سر زلفت گذرد باد صبا
بار چون باز کند مشک تتارش باشد
عالمی مست می لعل تو وین نادره بین
چشم خود را که همه سال خمارش باشد
هر که آزاده چو سرو است چرا از ستمت
دستها مانده بسر بر چو چنارش باشد
خاصه در نوبت عدل شه شاهان جهان
آنکه هر شه که بود باجگذارش باشد
آنکه با رأی وی ار مهر مقابل گردد
چون مه از خجلت او میل فرارش باشد
شد سراسیمه فلک از حسد رتبت او
تا بحدیکه شب و روز دوارش باشد
شهریارا نشود همت تو شاد بدان
کز فلک انجم و سیاره نثارش باشد
گر بود خصم ترا آرزوی قدر بلند
پایه برتر و بهتر سردارش باشد
هرکجا روی نهد رایت خورشید و شت
فتح و نصرت ز یمین و ز یسارش باشد
خارپشتی شود از تیر تو دشمن گه کین
دشمن ار چند کشف وار کنارش باشد
گونه قرص زر مهر ز رأی تو بود
بر محک ار زخرد هیچ عیارش باشد
خسروا ابن یمین از دل و جان بنده تست
بخت فرخنده گر از لطف تو یارش باشد
آسمان گر چه بود دشمن ارباب خرد
دوستانه ز پی رونق کارش باشد
تا فلک دور پیاپی که کند از ره طبع
بود افزونتر از آن حد که شمارش باشد
بادت از دیده و دل بنده مطواع چنانک
همه بر قطب مراد تو مدارش باشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٨ - وله ایضاً قصیده در مدح امیر محمد بیک
چون نگارم گوی مه از غالیه چوگان کند
عاشقانرا دل زغم چون گوی سرگردان کند
گر نسیم صبحدم بر خاک کویش بگذرد
قیمت مشک ختائی در جهان ارزان کند
هر کرا مار سر زلفین پر تابش بخست
لعل چون تریاق او هم در زمان درمان کند
هست خورشید ار بود خورشید را ابرو هلال
هست ماه ار مه ز پروین رسته دندان کند
خط میناگون بگرد لعل شکر بار او
خضر را ماند که قصد چشمه حیوان کند
عکس آن یاقوت شکرنوش گوهر پاش او
جزع دربار مرا هر دم عقیق افشان کند
من همیگریم چو ابر و او همی خندد چو گل
گر نگرید ابر گل رخسار کی خندان کند
دل فکندم در خم زلفین مشکینش از آنک
گاه این دیوانه را زنجیر با انسان کند
هندوی زلفین ترکم گوئیا پروانه است
زانکه دائم گرد شمع عارضش جولان کند
هر که بیند قامت و بالاش چون سیمین الف
جای او همچون الف اندر میان جان کند
ترکش تیر بلا کرد آن کمان ابرو دلم
سر ز پایش برنگیرم جانم ار قربان کند
هرسحر زین سرگرفته آشیان یعنی دلم
طوطی جانم هوای شکر جانان کند
دل ربود از من ندانم تا چه پشتی یافته است
کاین ستم در عهد عدل خسرو ایران کند
خسرو عادل محمدبیگ آن کز قدر و جاه
خاک پایش افسری بر تارک کیوان کند
گوهر معنی که دشوار آید اندر سلک نظم
خامه مشکین زبانش آن آسان کند
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
آتش قهرش همی با خاک ره یکسان کند
عکس اشک لعل فام دشمنش از خاصیت
رنگ زرد کهربا را سرخ چون مرجان کند
آفتاب عدل او چون شد بگیتی آشکار
فتنه همچون ذره اندر سایه رخ پنهان کند
چون کند آهنگ جولان شهسوار همتش
عرصه ئی کز لامکان برتر بود میدان کند
دست استاد طبیعت هر بهاری بهر ابر
سازد از گلها سپر از غنچه ها پیکان کند
شاه انجم همچو بریانگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند
دفتر یکروزه خرج همت بی انتهاش
سالها مستوفی افلاک را حیران کند
ماه نو خواهد که پایش را ببوسد چون رکاب
هر مهی خود را رکاب آسا ز بهر آن کند
خسروا از یمن مدحت خاطر ابن یمین
هست بحری خاطر ار خواهد گهر افشان کند
گر کفت پاشد برو زر همچو باد مهرگان
در فشانی بر مثال ابر در نیسان کند
با وجود اینچنین نظمی که در بازار فضل
قیمت در بشکند نرخ شکر ارزان کند
چون بدرگاه تو میآرد سخن ماند بدان
با گهر بهر تجارت رخ سوی عمان کند
بعد از آن این به که طبعم تا نیفزاید صداع
این ثنا را بر دعای دولتت پایان کند
هر یکی ز آن هفت آبا گرد اینچار امهات
بهر مولود سه تا پیوسته تا دوران کند
مقتضای دور او در خیر و شر و نفع و ضر
آنچنان بادا که رأی انورت فرمان کند
باد دایم سر نهاده در شکم چون استره
هر که موی بندگانت را ز سر نقصان کند
عاشقانرا دل زغم چون گوی سرگردان کند
گر نسیم صبحدم بر خاک کویش بگذرد
قیمت مشک ختائی در جهان ارزان کند
هر کرا مار سر زلفین پر تابش بخست
لعل چون تریاق او هم در زمان درمان کند
هست خورشید ار بود خورشید را ابرو هلال
هست ماه ار مه ز پروین رسته دندان کند
خط میناگون بگرد لعل شکر بار او
خضر را ماند که قصد چشمه حیوان کند
عکس آن یاقوت شکرنوش گوهر پاش او
جزع دربار مرا هر دم عقیق افشان کند
من همیگریم چو ابر و او همی خندد چو گل
گر نگرید ابر گل رخسار کی خندان کند
دل فکندم در خم زلفین مشکینش از آنک
گاه این دیوانه را زنجیر با انسان کند
هندوی زلفین ترکم گوئیا پروانه است
زانکه دائم گرد شمع عارضش جولان کند
هر که بیند قامت و بالاش چون سیمین الف
جای او همچون الف اندر میان جان کند
ترکش تیر بلا کرد آن کمان ابرو دلم
سر ز پایش برنگیرم جانم ار قربان کند
هرسحر زین سرگرفته آشیان یعنی دلم
طوطی جانم هوای شکر جانان کند
دل ربود از من ندانم تا چه پشتی یافته است
کاین ستم در عهد عدل خسرو ایران کند
خسرو عادل محمدبیگ آن کز قدر و جاه
خاک پایش افسری بر تارک کیوان کند
گوهر معنی که دشوار آید اندر سلک نظم
خامه مشکین زبانش آن آسان کند
دشمنان باد پیما را به تیغ آبدار
آتش قهرش همی با خاک ره یکسان کند
عکس اشک لعل فام دشمنش از خاصیت
رنگ زرد کهربا را سرخ چون مرجان کند
آفتاب عدل او چون شد بگیتی آشکار
فتنه همچون ذره اندر سایه رخ پنهان کند
چون کند آهنگ جولان شهسوار همتش
عرصه ئی کز لامکان برتر بود میدان کند
دست استاد طبیعت هر بهاری بهر ابر
سازد از گلها سپر از غنچه ها پیکان کند
شاه انجم همچو بریانگر بگاه بزم او
سیخ سازد از شهاب و بره را بریان کند
دفتر یکروزه خرج همت بی انتهاش
سالها مستوفی افلاک را حیران کند
ماه نو خواهد که پایش را ببوسد چون رکاب
هر مهی خود را رکاب آسا ز بهر آن کند
خسروا از یمن مدحت خاطر ابن یمین
هست بحری خاطر ار خواهد گهر افشان کند
گر کفت پاشد برو زر همچو باد مهرگان
در فشانی بر مثال ابر در نیسان کند
با وجود اینچنین نظمی که در بازار فضل
قیمت در بشکند نرخ شکر ارزان کند
چون بدرگاه تو میآرد سخن ماند بدان
با گهر بهر تجارت رخ سوی عمان کند
بعد از آن این به که طبعم تا نیفزاید صداع
این ثنا را بر دعای دولتت پایان کند
هر یکی ز آن هفت آبا گرد اینچار امهات
بهر مولود سه تا پیوسته تا دوران کند
مقتضای دور او در خیر و شر و نفع و ضر
آنچنان بادا که رأی انورت فرمان کند
باد دایم سر نهاده در شکم چون استره
هر که موی بندگانت را ز سر نقصان کند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٩ - قصیده
خبری سوی نگارم بخراسان که برد
قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته کوره کنعان که برد
قصه من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه حیوان که برد
ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا
هست جائی که در آن راه با مکان که برد
قره العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند زغم گریانم
رقم شادی از آن چهره خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
قصه ذره بدرگاه خور آسان که برد
بسوی یوسف مصری که چو جانست عزیز
خبر سوخته کوره کنعان که برد
قصه من که تواند که بر او برخواند
ور بخواند ورقی چند بپایان که برد
یا از آن مهر که در جان من از جانانست
بهمان مهر و نشانی سوی جانان که برد
از سکندر خبر آنکه جگر تشنه بماند
بخضر برطرف چشمه حیوان که برد
ز آنکه در مرکز غم نقطه صفت ماند سخن
بمحیطی که بود منزل کیوان که برد
ناله بلبل دلسوخته در بند قفس
صبحدم موسم گل سوی گلستان که برد
این نه دردیست که پنهان بتوان داشتنش
ور ازین در گذرد راه به درمان که برد
بیتو آنرا که اقالیم جهان زندانست
چون شود شیفته دیوانه بزندان که برد
غم دلبندم و سودای جگرگوشه مرا
هست جائی که در آن راه با مکان که برد
قره العین من ای جان و جهان محمود
صبر را روز جدائی ز تو فرمان که برد
ساعتی نیست که یاد تو مرا همدم نیست
از تو خود نام فراموشی و نسیان که برد
گفت گردون چو مرا بار غمت بر جان دید
جز تو ای شیفته این بار فراوان که برد
بدعای من اگر چند زغم گریانم
رقم شادی از آن چهره خندان که برد
جز من و جز تو بدستوری دستور جهان
گوی فضل و هنر از اهل خراسان که برد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٢ - قصیده در مدح خواجه علاءالدین محمد
زهی بسلسله زلف مشگبار مجعد
دل شکسته چون من هزار کرده مقید
ربوده گوی لطافت بصولجان سر زلف
ز دلبران سهی قد و شاهدان سمن خد
گشاده هندوی زلفت بتاب دست تطاول
کشیده غمزه ترکت ز جفن تیغ مهند
صبا ز روی تو شبگیر نسخه ئی بچمن برد
عروس گل بتماشا برون دوید ز مسند
ببرده رونق نرگس بدان دو غمزه جادو
شکسته قیمت سنبل بدان دو زلف مجعد
شگفت نیست که در پیش سرو سرکش قدت
فرو شود بگل از رشک پای سر و سهی قد
جواب تلخ ز شیرین لبت شنیدم و گفتم
ز شور بختی من شد شرنگ نار طبر زد
بغیر از آتش عشق تو کیمیا که نشان داد
که اشک دیده عاشق چو عسجدست و چو بسد
غلام آنلب لعلم که چون بخنده در آید
چو کلک صاحب اعظم نشاند در منضد
خدیو عالم رادی که کان لعل فشانرا
زغیرت کف او در دل است خون معقد
محیط مرکز رفعت سپهر جاه و جلالت
علاء دولت و ملت محمد بن محمد
وزیر شاه نشان آنکه دولت ابدی را
جناب او بود از کاینات مرجع و مقصد
ببوی جود وی آیند سایلان بجنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمدش ند
خرد فتاد بحیرت زکار نامه وردش
که روی ملک بآب سیاه کرده مورد
اگر بعقد ثریا کند نگاه بغیرت
شود ز غیرت او چون بنات نعش مبدد
نسیم لطفش اگر بگذرد بر آتش دوزخ
شوند دوزخیان در ریاض خلد مخلد
زهی رفیع جنابی که زیبد ار بتفاخر
زخاک پای تو سازند تاج تارک فرقد
برات رزق خلایق از آن همیشه روانست
که میشود بعلامات همت تو مؤکد
بعهد عدل تو فتنه چنان بخواب فروشد
که بر نخیزد از این پس بهیچوقت ز مرقد
اگر شود چو الف قامت حسود تو ممدود
ز تیغ قهر تو باشد کشیده بر سر او مد
ز خوف تیغ تو نگذشته هیچ حرف ندانم
که در مطاوی آن مدغم است ملک مؤبد
حسود سر سبک ار سرکشد ز حکم روانت
نهند بر سرش اره بسان حرف مشدد
عجب مدار که از روی تست کوری خصمت
که هست کوری افعی بخاصیت ز زمرد
هزار یک نشود گفته از صفات تو هرگز
اگر بوصف تو مشحون کنم هزار مجلد
اگر چه قافیه دالست یک دو جای درینشعر
غرض ز شعر تو دانی نه قافیه است مجرد
ز فر مدح تو آرم بدست دولت باقی
که بود دولت حسان ز یمن دولت احمد
ولی چو پیشتر از من مهندسان فصاحت
بنای شعر برین شیوه کرده اند مشید
روا بود که بزرگان فضل خورده نگیرند
چو اقتداست که کردم نه مذهبی است مجدد
دعای جاه تو گفتن مهم تر ابن یمین را
ز عذر قافیه گفتن بدینطریق ممهد
همیشه تارخ خورشید همچو صورت بلقیس
جهانفروز بود بر فراز صرح ممرد
نظام کار تو ای آصف زمانه چنان باد
کزو روان سلیمان برد خجالت بیحد
دل شکسته چون من هزار کرده مقید
ربوده گوی لطافت بصولجان سر زلف
ز دلبران سهی قد و شاهدان سمن خد
گشاده هندوی زلفت بتاب دست تطاول
کشیده غمزه ترکت ز جفن تیغ مهند
صبا ز روی تو شبگیر نسخه ئی بچمن برد
عروس گل بتماشا برون دوید ز مسند
ببرده رونق نرگس بدان دو غمزه جادو
شکسته قیمت سنبل بدان دو زلف مجعد
شگفت نیست که در پیش سرو سرکش قدت
فرو شود بگل از رشک پای سر و سهی قد
جواب تلخ ز شیرین لبت شنیدم و گفتم
ز شور بختی من شد شرنگ نار طبر زد
بغیر از آتش عشق تو کیمیا که نشان داد
که اشک دیده عاشق چو عسجدست و چو بسد
غلام آنلب لعلم که چون بخنده در آید
چو کلک صاحب اعظم نشاند در منضد
خدیو عالم رادی که کان لعل فشانرا
زغیرت کف او در دل است خون معقد
محیط مرکز رفعت سپهر جاه و جلالت
علاء دولت و ملت محمد بن محمد
وزیر شاه نشان آنکه دولت ابدی را
جناب او بود از کاینات مرجع و مقصد
ببوی جود وی آیند سایلان بجنابش
بلی که مشک بخود ره نماید از دمدش ند
خرد فتاد بحیرت زکار نامه وردش
که روی ملک بآب سیاه کرده مورد
اگر بعقد ثریا کند نگاه بغیرت
شود ز غیرت او چون بنات نعش مبدد
نسیم لطفش اگر بگذرد بر آتش دوزخ
شوند دوزخیان در ریاض خلد مخلد
زهی رفیع جنابی که زیبد ار بتفاخر
زخاک پای تو سازند تاج تارک فرقد
برات رزق خلایق از آن همیشه روانست
که میشود بعلامات همت تو مؤکد
بعهد عدل تو فتنه چنان بخواب فروشد
که بر نخیزد از این پس بهیچوقت ز مرقد
اگر شود چو الف قامت حسود تو ممدود
ز تیغ قهر تو باشد کشیده بر سر او مد
ز خوف تیغ تو نگذشته هیچ حرف ندانم
که در مطاوی آن مدغم است ملک مؤبد
حسود سر سبک ار سرکشد ز حکم روانت
نهند بر سرش اره بسان حرف مشدد
عجب مدار که از روی تست کوری خصمت
که هست کوری افعی بخاصیت ز زمرد
هزار یک نشود گفته از صفات تو هرگز
اگر بوصف تو مشحون کنم هزار مجلد
اگر چه قافیه دالست یک دو جای درینشعر
غرض ز شعر تو دانی نه قافیه است مجرد
ز فر مدح تو آرم بدست دولت باقی
که بود دولت حسان ز یمن دولت احمد
ولی چو پیشتر از من مهندسان فصاحت
بنای شعر برین شیوه کرده اند مشید
روا بود که بزرگان فضل خورده نگیرند
چو اقتداست که کردم نه مذهبی است مجدد
دعای جاه تو گفتن مهم تر ابن یمین را
ز عذر قافیه گفتن بدینطریق ممهد
همیشه تارخ خورشید همچو صورت بلقیس
جهانفروز بود بر فراز صرح ممرد
نظام کار تو ای آصف زمانه چنان باد
کزو روان سلیمان برد خجالت بیحد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٣ - وله قصیده در مدح طغا یتمور خان
زلف تو بر دو هفته قمر چون مقر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین ز چه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم ز عاشقان تو بر سرکلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمور خان نظر کند
در سایه رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی و عدو گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کار زار ز خون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا ز کثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد ز اطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر ز بحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پر گهر کند
تصدیع بیش ازین ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سر او پی سپر کند
آشوبها به پشتی دور قمر کند
چون روی تست فاتحه خرمی دلم
اخلاص بندگی تو دائم زبر کند
بر حد تیغ و نوک سنان گر بسوی تو
باشد رهی قدم از فرق سر کند
دانی که من چنین ز چه دیوانه گشته ام
هر عاقلی که بر سر کویت گذر کند
آیم ز عاشقان تو بر سرکلاه وار
گر بخت بر میان تو دستم کمر کند
در بوته فراق ندانم که تا بکی
رخسار من چو زر صنم سیمبر کند
هر چند دورم از رخ آئینه پیکرت
میترس از آه دل که بوقت سحر کند
دانی که سبزه گرد گلت از چه میدمد
در آینه هر آینه آهم اثر کند
طوطی جان ابن یمین را شود سخن
شیرین چو یاد آن لب همچون شکر کند
زر خواهد از من آن بت سیمین و بنده را
جز چهره هیچ نیست کزان وجه زر کند
جانا روا مدار که بی هیچ موجبی
چشم سیاهکار تو خونم هدر کند
زینسان که چشم مست تو در کشور دلم
هر لحظه ترکتاز بنوع دگر کند
بیچاره من اگر نه بعین عنایتم
شاه جهان طغا یتمور خان نظر کند
در سایه رکاب وی ار خواهد آفتاب
از خاوران سفر بسوی باختر کند
شاهی که با ولی و عدو گاه لطف و عنف
خلق نبیش باشد و عدل عمر کند
هرگز بر از حیات نیابد مخالفش
عاقل کی از خلاف امید ثمر کند
صحرای کار زار ز خون دل عدو
شمشیر پیل پیکر او چون شمر کند
شاها ترا ز کثرت دشمن چه غم که شیر
هر چند گور بیش طرب بیشتر کند
نهی تو را کند بفلک امر واقعی
از بهر بندگیت قضا این قدر کند
چرخ زمین نورد نبیند نظیر تو
گرد جهان اگر چه فراوان سفر کند
بر قامت جلالت اگر بخت کسوتی
دوزد ز اطلس فلکش آستر کند
شاه از طریق آنکه خردمند و بخرد است
باید که دلنوازی اهل هنر کند
در اقتدا بسنت شاهان کامکار
در باب من عنایت بیحد و مر کند
بهر صلاح کار من و همچو من هزار
باشد تمام یکنظری شاه اگر کند
نام مرا که بنده خاص شهنشهم
از دفتر عوام بکلی بدر کند
تا اهل روزگار بدانند رتبتم
در بنده پروری که شه دادگر کند
وین بنده با فراغت خاطر ز بحر فکر
عالم بمدح شه چو صدف پر گهر کند
تصدیع بیش ازین ندهد بنده شاه را
آید سوی دعا و سخن مختصر کند
با صنعت مهندس دوران آسمان
از ماه گاه ناچخ و گاهی سپر کند
بادا عدوی شه سپر تیر حادثات
چندانکه ناچخش سر او پی سپر کند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٩ - قصیده در مدح علاءالدین محمد هندو وزیر
صبا بهر شکن از زلف او که تاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چو بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
ز شرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا ز تو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی روی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او ز رقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره ز پستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گرگذر کند بر آب
صدف ز سورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
ز کاسه سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فرا طناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان ز دل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس ز شرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا ز پی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره او تاب آفتاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چو بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
ز شرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا ز تو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی روی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او ز رقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره ز پستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گرگذر کند بر آب
صدف ز سورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
ز کاسه سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فرا طناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان ز دل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس ز شرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا ز پی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره او تاب آفتاب دهد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٩ - ایضاً له
یا رب از من خبری سوی خراسان که برد
قصه درد دل من سوی درمان که برد
سخن ذره که گوید بر خورشید فلک
ناله بلبل شیدا بگلستان که برد
کس ندانم که رساند بر جانان سخنم
از گدائی سخنی بر در سلطان که برد
زلف او را چو پریشانی خود هست تمام
پیش او نام دل زار پریشان که برد
جان من تشنه و لعل لب او آب حیات
تشنه ئی را بلب چشمه حیوان که برد
یوسف است او و من اندرغم او یعقوبم
سوز یعقوب سوی یوسف کنعان که برد
جان فرستاد می ایکاش کسی میبردی
تحفه ئی سخت حقیر ست بجانان که برد
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد
آنگه از روح قدس عقل بخلوت پرسید
کز شرف ره بسوی ذروه کیوان که برد
روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش
آصف عهد یمین دول است آن که برد
آنکه جز دست و دل او بگه جودو کرم
می ندانم بجهان آب یم وکان که برد
بارز دفتر دیوان وجود است ار نی
یاد دفتر که کند راه بدیوان که برد
خاطر او بگه فکر برد راه بغیب
راه دشوار بجز خاطرش آسان که برد
صاحبا چون صفت قصر معا لیت رود
نام این طارم فیروزه گردان که برد
شعر نزد تو فرستادم وعقلم میگفت
رشحه کوزه سوی لجه عمان که برد
این ثنا رفع همیکردم و عقلم میگفت
شرم بادت پسرا زیره بکرمان که برد
با همه نضرت و سیرابی گلهای بهشت
شاخ خضرای دمن تحفه برضوان که برد
تو سلیمانی ومن مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد
بیتو زندان بودم گر همه باغ ارم است
بهر گل گر نبود راه ببستان که برد
خود گرفتم من اگر در خور زندان بودم
مفلسی را چو من ای خواجه بزندان که برد
گر مرا جان و دل اندر سر کار تو رود
با تو ایجان و دلم نام دل و جان که برد
بر دعا ختم کن ای ابن یمین بیش مگوی
نطق باقل بفصاحت بر سبحان که برد
خود گرفتم سخنت هست همه سحر حلال
سحر آخر بسوی موسی عمران که برد
بادت از دور فلک عمر در اقبال فزون
خود بیندیش که تا راه بدوران که برد
قصه درد دل من سوی درمان که برد
سخن ذره که گوید بر خورشید فلک
ناله بلبل شیدا بگلستان که برد
کس ندانم که رساند بر جانان سخنم
از گدائی سخنی بر در سلطان که برد
زلف او را چو پریشانی خود هست تمام
پیش او نام دل زار پریشان که برد
جان من تشنه و لعل لب او آب حیات
تشنه ئی را بلب چشمه حیوان که برد
یوسف است او و من اندرغم او یعقوبم
سوز یعقوب سوی یوسف کنعان که برد
جان فرستاد می ایکاش کسی میبردی
تحفه ئی سخت حقیر ست بجانان که برد
گیرم احوال دلم دوست رساند بر دوست
وصف شوقم بر آن منبع حیوان که برد
آنگه از روح قدس عقل بخلوت پرسید
کز شرف ره بسوی ذروه کیوان که برد
روح قدسی زسر حیرت و دانش گفتش
آصف عهد یمین دول است آن که برد
آنکه جز دست و دل او بگه جودو کرم
می ندانم بجهان آب یم وکان که برد
بارز دفتر دیوان وجود است ار نی
یاد دفتر که کند راه بدیوان که برد
خاطر او بگه فکر برد راه بغیب
راه دشوار بجز خاطرش آسان که برد
صاحبا چون صفت قصر معا لیت رود
نام این طارم فیروزه گردان که برد
شعر نزد تو فرستادم وعقلم میگفت
رشحه کوزه سوی لجه عمان که برد
این ثنا رفع همیکردم و عقلم میگفت
شرم بادت پسرا زیره بکرمان که برد
با همه نضرت و سیرابی گلهای بهشت
شاخ خضرای دمن تحفه برضوان که برد
تو سلیمانی ومن مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد
بیتو زندان بودم گر همه باغ ارم است
بهر گل گر نبود راه ببستان که برد
خود گرفتم من اگر در خور زندان بودم
مفلسی را چو من ای خواجه بزندان که برد
گر مرا جان و دل اندر سر کار تو رود
با تو ایجان و دلم نام دل و جان که برد
بر دعا ختم کن ای ابن یمین بیش مگوی
نطق باقل بفصاحت بر سبحان که برد
خود گرفتم سخنت هست همه سحر حلال
سحر آخر بسوی موسی عمران که برد
بادت از دور فلک عمر در اقبال فزون
خود بیندیش که تا راه بدوران که برد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٢ - قصیده گوهر
زهی عقیق تو افشانده بر روان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر
ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
ز شرم روی تو آبیست ناروان گوهر
گهر فشانی لعلت چو آیدم در چشم
فتد ز چشم من زار ناتوان گوهر
سرشگ بر مژه من ز عکس دندانت
چنان نشست که بر پیکر سنان گوهر
چو لب بخنده گشائی ز در دندانت
نشست در صدف جان عاشقان گوهر
بیا تفرج این جزع در فشانم کن
کزو شدست پراکنده در جهان گوهر
سخن مگوی که تا هر نفس در آویزد
ز رشک لفظ تو خود را ز ریسمان گوهر
تو بوسه ئی نفروشی بمن بنقد روان
ببر ز جزع من اینک برایگان گوهر
ز عکس رسته دندان تو عجب نبود
گرم چو مغز بروید در استخوان گوهر
هوای لعل تو کردم فلک بطنزم گفت
که رایگان نتوان یافت ایفلان گوهر
ترا که در همه عالم وجوه یکشبه نیست
کجا رسد بچنان مفلسی چنان گوهر
بگفتم آن گهر و صد چنان بدست آرم
چو یابم از گهر شاه کامران گوهر
علاء دولت و ملت که فیض بخشش او
درون قلعه خارا بود نهان گوهر
اگر چه کان زره طبع سخت ممسک بود
چو دید همتش آورد با میان گوهر
هنر پناه شها کلک تو بغواصی
ز بحر چون شبه آورد بر کران گوهر
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی بسنگ درون میکند مکان گوهر
اگر پناه بدریا و گر بکوه برد
نیابد از کف در پاش تو امان گوهر
ز بیم تیغ تو گر بر فراز کوه کشی
چو کهربا شود اندر صمیم کان گوهر
ز طیب خلق تو گوئی که غنچه زد نفسی
که کرد ابر بهاریش در دهان گوهر
دهان ابن یمین زان گهر نمای شدست
که هست مدح تو بر خنجر زبان گوهر
همیشه تا دهد اندر جهان ز خامه و تیغ
که آگهی خط چون در گهی نشان گوهر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩١ - وله
مرا چو یاد خراسان گذر کند بضمیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ز خون دیده کنم همچو لاله برگ زریر
چنانم آتش دل بر فلک زبانه زند
که یک شرر بود از شعله هاش چرخ اثیر
اگر چه بیرخ احبابم وز چرخ نفور
و گر چه با غم اصحابم و هزار نفیر
ولی شراب و ربابم مرتبست مدام
شراب خون دلست و رباب ناله زیر
مرا که یکنفس از دوستان نبود شکیب
مرا که بیرخ جانان دمی نبود گزیر
بصورتی فلک افکند دور ازیشانم
که عقل خیره بماند در آن گه تصویر
بصد حیل طلب وصل دوستان کردم
ولی بحیله دگرگون نمیشود تقدیر
پیام ابن یمین ای نسیم باد صبا
بگوی بر سر بالین یاریک شبگیر
که گر حیات بماند بوصل با ز رسیم
ور از تو دور بمیریم عذر ما بپذیر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٣ - ایضاً له
گر شود در عشق جانان جان شیرینم تلف
هر زمان افزون بود دل را بمهر او شعف
چشم من گر رسته دندانش را بیند بخواب
از خیال روی او گوهر شود همچون صدف
همچو چنگ از پیش بر نارم سر اندر بندگیش
ور ز چنگ او خورم دائم قفا مانند دف
باشدم دل سوی او و دیده سوی دیگران
از نهیب آنکه میبیند رقیب از هر طرف
با خیالش در جحیم ار جای من باشد درک
خوشترم آید که در فردوس بی او بر غرف
چشم من از چشمه نوش و خط سرسبز او
صنع یزدان بیند و شهوت پرست آب و علف
تا کمان مشک پیکر ز ابروان دارد بزه
ناوک دلدوز او را گشته ام از جان هدف
تا شدم شیدای او مسکین پدر با دوستان
گفت من وین یک پسر وینهم بدینسان ناخلف
وای بر ابن یمین از غمزه بیداد او
ور نگیرد عدل شاهنشاه عهدش در کنف
آنکه از تشویر ابر دست گوهر بار او
ابر با چندین مواهب رخ همی پوشد بکف
شد سیه رو پیش ابر بحر دربارش سحاب
بسکه راند بر زبان رعد بی بخشش صلف
میرسد ز اجرام سعد و تا ابد خواهد رسید
از سعاداتش هدایا و ز کراماتش تحف
از زبان عفو او ناید بگوش مجرمان
غیر آنک ان ینتبه یغفر لکم ما قد سلف
عدلش آنرا کو برد کاهی بظلم از خرمنی
سینه بشکافد چو گندم سر فرو کوبد چو کف
در جهانگیری ز کس یاری نخواهد همچو مهر
کی مدد خواهد ز قنبر گاه کین شاه نجف
هست سیمرغ ستم از بیم باز رایتش
همچو بوتیمار دائم با دلی و صد اسف
چون بمیدان اندر آید گر بود خصمش نهنگ
زود پا وا پس نهد خرچنگ وار از پیش صف
دشمنش گردد ز زخم تیر او چون خارپشت
ورچه در جوشن کند خود را نهان همچون کشف
در شب تاریک برباید سواد از چشم مور
گاه جولان مار پیکر نیزه گر گیرد بکف
در جهان جز تیغ آتش فعل او هرگز که دید
آب نیلی کو نهنگانرا همی سوزد بتف
تا برین ایوان مینا پیکر گوهر نگار
ز آفتاب و مه شرف سازند از بهر شرف
قصر جاهش را کز این فیروزه طارم برترست
ز آفتاب و ماه باد ابر سر ایوان شرف
هر زمان افزون بود دل را بمهر او شعف
چشم من گر رسته دندانش را بیند بخواب
از خیال روی او گوهر شود همچون صدف
همچو چنگ از پیش بر نارم سر اندر بندگیش
ور ز چنگ او خورم دائم قفا مانند دف
باشدم دل سوی او و دیده سوی دیگران
از نهیب آنکه میبیند رقیب از هر طرف
با خیالش در جحیم ار جای من باشد درک
خوشترم آید که در فردوس بی او بر غرف
چشم من از چشمه نوش و خط سرسبز او
صنع یزدان بیند و شهوت پرست آب و علف
تا کمان مشک پیکر ز ابروان دارد بزه
ناوک دلدوز او را گشته ام از جان هدف
تا شدم شیدای او مسکین پدر با دوستان
گفت من وین یک پسر وینهم بدینسان ناخلف
وای بر ابن یمین از غمزه بیداد او
ور نگیرد عدل شاهنشاه عهدش در کنف
آنکه از تشویر ابر دست گوهر بار او
ابر با چندین مواهب رخ همی پوشد بکف
شد سیه رو پیش ابر بحر دربارش سحاب
بسکه راند بر زبان رعد بی بخشش صلف
میرسد ز اجرام سعد و تا ابد خواهد رسید
از سعاداتش هدایا و ز کراماتش تحف
از زبان عفو او ناید بگوش مجرمان
غیر آنک ان ینتبه یغفر لکم ما قد سلف
عدلش آنرا کو برد کاهی بظلم از خرمنی
سینه بشکافد چو گندم سر فرو کوبد چو کف
در جهانگیری ز کس یاری نخواهد همچو مهر
کی مدد خواهد ز قنبر گاه کین شاه نجف
هست سیمرغ ستم از بیم باز رایتش
همچو بوتیمار دائم با دلی و صد اسف
چون بمیدان اندر آید گر بود خصمش نهنگ
زود پا وا پس نهد خرچنگ وار از پیش صف
دشمنش گردد ز زخم تیر او چون خارپشت
ورچه در جوشن کند خود را نهان همچون کشف
در شب تاریک برباید سواد از چشم مور
گاه جولان مار پیکر نیزه گر گیرد بکف
در جهان جز تیغ آتش فعل او هرگز که دید
آب نیلی کو نهنگانرا همی سوزد بتف
تا برین ایوان مینا پیکر گوهر نگار
ز آفتاب و مه شرف سازند از بهر شرف
قصر جاهش را کز این فیروزه طارم برترست
ز آفتاب و ماه باد ابر سر ایوان شرف
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠٧ - ایضاً در مدح امیر مولای بیگ
ندانم آن رخ حورست یا جمال ملک
که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک
بسان دائره کارم شدست بی سر و پای
ز عشق آن دهن همچو نقطه کوچک
زهی جمال تو بر هم شکسته رونق حور
خهی ز شرم تو اندر حجاب رفته ملک
کمان ابروی مشکین کشیده تا بن گوش
گشاده بر هدف جان عاشقان ناوک
شدست پسته شرینت شور هفت اقلیم
شگفت نیست چو دروی مرکبست نمک
خرد چو زلف ترا دید بر رخت میگفت
که هندوئیست بسی نیکبخت و بس زیرک
رخ چو ماه تو از زیر زلف میتابد
چنانک نور یقین در میان ظلمت شک
دلم چو ماهی بر خاک میطپد ز آندم
که گرد آب کشیدی ز مشک ناب شبک
مکن ستم صنما بر دلم که ناگاهی
رسد بسرور آفاق این سخن یکیک
امیر شاهنشان سرور جهان مولای
که صیت عدل ویست از سماک تا بسمک
محیط مرکز رفعت که تیغ معدلتش
کند ز صفحه گیتی نشان حادثه حک
چو کلکش از پی ضبط جهان میان دربست
فکند مهر شبان گرگ بر سر شیشک
ز بیقراری کلکش جهان گرفت قرار
چنان کز آب نیابد دگر گزند آهک
بظل رأفتش ار فی المثل رود گنجشک
شود موافق طبعش چو دانه سنگ تفک
ز رشک نفحه گلزار خلق فایح او
مژه بدیده دشمن درون شدست خسک
بگاه کوشش و بخشش بر او حسد دارد
روان رستم دستان و یحیی برمک
ز بیم خنجر او خصم مأمنی میجست
قضا بگوشه چشمش نمود هفت درک
توئی که خصم تو در عرضگاه نقد هنر
دو روی همچو زر آمد سیاه دل چو محک
نوشت قاضی تقدیر بر صحیفه دهر
امارت همه روی زمین بنام تو چک
چو گشت مرکب قدر تو ابلق گردون
شدند ماه و خورش گوی گردن و طاسک
قضا چو تیغ قدر پیکر تو در گه رزم
ز حرف تیغ تو خواند این که العد و هلک
سزد که خصم تو نالد رباب وار از آنک
خمید قامتش از بار فسق همچو خرک
حیات حاسد جاهت بیکنفس گروست
رسید نوبت آن کان ازو شود منفک
چو گشت ابن یمین مادحت مسلم شد
له ولایه فضل کما الاماره لک
سپاه فکر من آفاق را گرفت چنانک
دعای جاه تو لشکر کش است و فتح یزک
منم بتربیت اولی ولیک پیش از ما
وجود فاطمه بودست و غیر برده فدک
همیشه تا بتموز و به دی خلایق را
دهد بگرمی و سردی خلاص جنبش و تک
جهان بحکم تو بادا چنانک گر خواهی
کند اشارت تو بسته بر قضا مسلک
چو قمری آنکه بگردنش طوق حکمت نیست
خروس وار مبادش جز اره بر تارک
که رشک میبرد از حسنش آفتاب فلک
بسان دائره کارم شدست بی سر و پای
ز عشق آن دهن همچو نقطه کوچک
زهی جمال تو بر هم شکسته رونق حور
خهی ز شرم تو اندر حجاب رفته ملک
کمان ابروی مشکین کشیده تا بن گوش
گشاده بر هدف جان عاشقان ناوک
شدست پسته شرینت شور هفت اقلیم
شگفت نیست چو دروی مرکبست نمک
خرد چو زلف ترا دید بر رخت میگفت
که هندوئیست بسی نیکبخت و بس زیرک
رخ چو ماه تو از زیر زلف میتابد
چنانک نور یقین در میان ظلمت شک
دلم چو ماهی بر خاک میطپد ز آندم
که گرد آب کشیدی ز مشک ناب شبک
مکن ستم صنما بر دلم که ناگاهی
رسد بسرور آفاق این سخن یکیک
امیر شاهنشان سرور جهان مولای
که صیت عدل ویست از سماک تا بسمک
محیط مرکز رفعت که تیغ معدلتش
کند ز صفحه گیتی نشان حادثه حک
چو کلکش از پی ضبط جهان میان دربست
فکند مهر شبان گرگ بر سر شیشک
ز بیقراری کلکش جهان گرفت قرار
چنان کز آب نیابد دگر گزند آهک
بظل رأفتش ار فی المثل رود گنجشک
شود موافق طبعش چو دانه سنگ تفک
ز رشک نفحه گلزار خلق فایح او
مژه بدیده دشمن درون شدست خسک
بگاه کوشش و بخشش بر او حسد دارد
روان رستم دستان و یحیی برمک
ز بیم خنجر او خصم مأمنی میجست
قضا بگوشه چشمش نمود هفت درک
توئی که خصم تو در عرضگاه نقد هنر
دو روی همچو زر آمد سیاه دل چو محک
نوشت قاضی تقدیر بر صحیفه دهر
امارت همه روی زمین بنام تو چک
چو گشت مرکب قدر تو ابلق گردون
شدند ماه و خورش گوی گردن و طاسک
قضا چو تیغ قدر پیکر تو در گه رزم
ز حرف تیغ تو خواند این که العد و هلک
سزد که خصم تو نالد رباب وار از آنک
خمید قامتش از بار فسق همچو خرک
حیات حاسد جاهت بیکنفس گروست
رسید نوبت آن کان ازو شود منفک
چو گشت ابن یمین مادحت مسلم شد
له ولایه فضل کما الاماره لک
سپاه فکر من آفاق را گرفت چنانک
دعای جاه تو لشکر کش است و فتح یزک
منم بتربیت اولی ولیک پیش از ما
وجود فاطمه بودست و غیر برده فدک
همیشه تا بتموز و به دی خلایق را
دهد بگرمی و سردی خلاص جنبش و تک
جهان بحکم تو بادا چنانک گر خواهی
کند اشارت تو بسته بر قضا مسلک
چو قمری آنکه بگردنش طوق حکمت نیست
خروس وار مبادش جز اره بر تارک
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٠ - وله ایضاً
خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل
بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد
وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره خورشید زرد فام چراست
اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل
دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین
ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لایقعل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی باید
بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل
بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد
وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره خورشید زرد فام چراست
اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل
دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین
ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لایقعل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی باید
بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١١ - وله ایضاً در مدح مولانا غیاث الدین بحرآبادی
صبحدم بر خاک کویش بگذاری باد شمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
بیتو گو هستم در آتش ای بلطف آب زلال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تا جوار حضرت حق انتقال
میکند بر چشم عشاق تو خواب خوش حرام
غمزه جادوی پر نیرنگت از سحر حلال
هیچ تیری از کمان ابروی مشکین تو
بر نخیزد تا نگیرد طایر روحم ببال
مردم چشمم خیالت را شبی در خواب دید
تا بروز حشر خواهد کرد تحریر خیال
گرنه دریا شد ز عشقت چشم موج انگیز من
پس چرا دروی نماید مردم آبی جمال
از سواد چشم عالم بین من عکسی فتاد
بر بیاض روی چون ماه تو نامش کرد خال
در جهان جز روی و ابروی تو هرگز کس ندید
غره ماهی که در وی منخسف گردد هلال
وصف آن شیرین دهن کردن بغایت مشکل است
ز آنکه اندر وی سخن را تنگ میبینم مجال
سرو را نامی به آزادی بر آمد بهر آنک
کسب کرد از بندگی قامت تو اعتدال
هرگز اندر باغ هستی بر لب آبحیات
می نروید همچو سرو خوش خرامت یک نهال
بر سپهر حسن ماه روی بزم آرای تست
همچو مهر رأی دارای هنر فرخنده فال
عالم عامل غیاث الدین و الدنیا که نیست
مثل او صاحب کمالی دور ازو عین الکمال
آن ملک سیرت که باشد از طریق ارث و کسب
قبله ارباب قال و زبده اصحاب حال
هر یکی از ذره های نور رأی انورش
بر سپهر فضل باشد آفتابی بیزوال
هر مثالی کاندران توقیع امر و نهی اوست
همچو منشور قضا عقلش نماید امتثال
صد هزاران دیده بگشاید سپهر دیده ور
می نه بیند جز بچشم احولش هرگز همال
از برای خاک پایش روز و شب چشم و دلم
دارد اندر موج آبی آتشی در اشتعال
در بیان شرح اشواقم زبان ناطقه
گر جو سوسن ده بود باشد بگاه نطق لال
ایصبا بر خاک بحر آباد اگر یابی گذر
حضرتی بینی برفعت با سپهر اندر جدال
عرضه دار آنجا زمین بوسی بتعظیمی تمام
بس بگو کابن یمین میگوید ای نیکو خصال
جان مهجور از تن رنجور دور از روی تو
کرد خواهد تاجوار رحمت حق انتقال
نو عروس بکر فکرت حسن خود را جلوه داد
دلبری زیباش دیدم در لباس ارتجال
ان یکادی از سر اخلاص بر وی خوانده ام
تا نیابد چشم زخم از روزگار بد سگال
هم برینمنوال پیچیدم شعار شعر خویش
بر سر اطلس کشیدم بر سر بازار شال
عرضه کردم سنگریزه پیش در شاهوار
کاسه ئی پهلوی جام جم نهادم از سفال
لطف کن زین خرده از راه بزرگی در گذر
ای ترا از محض لطف آورده پیدا ذوالجلال
تا نگردد خاطر عاطر ز اطنابم ملول
کرد خواهم بر دعای دولتت ختم مقال
ای تولای هنرمندان بخاکپای تو
بر سر اهل هنر پاینده باشی دیر سال
دوستانت چون سپهر از قدر و عزت سر فراز
دشمنانت چون زمین از عجز و ذلت پایمال
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢٢ - وله ایضاً قصیده در مدح زنگی بیک محمد برکال قتلغ
ای چشم مست دلربای تو مست از شراب حسن
وی لعل جانفزای تو سیراب از آب حسن
خرم دمی که بر رخت از شعله های می
بینم عرق نشسته چو بر گل گلاب حسن
چون لب بخنده گشائی گمان برم
کآب حیات هست روان از زهاب حسن
جز زلف همچو سنبل و رخسار چون گلت
برگل کسی ندید ز سنبل نقاب حسن
چون حسنت از نصاب فزونست پس چرا
ما را زکوه می ندهی از نصاب حسن
چون حسن دلبران بحساب اندر آورند
باشد رخت فذلک جمع حساب حسن
جیب تو مشرقیست که از وی بفال سعد
هر صبحدم طلوع کند آفتاب حسن
گوئی ز رأی خسرو عادل فتاد عکس
بر روی تو که گشت منور بتاب حسن
زنگی بیگ محمد بر کال قتلغ آنک
از رشک کلک اوست مزین کتاب حسن
معنی بکر در تتق خط دلکشش
چون نو عروس جلوه کنان در نقاب حسن
چون کلکش آب برکشد از بحر قیرگون
بارد چو ابر دانه در خوشاب حسن
زلفین یار بینم و بس در زمان او
در تاب و پیچ مانده و آن پیچ و تاب حسن
ای لفظ جانفزای تو صاحب نصاب لطف
وی خط دلگشای تو مالک رقاب حسن
فتنه ز خواب حسن تو خوردست کوکنار
زان شد بسان غمزه خوبان بخواب حسن
ای صاحبی که زهره برین کاخ زرنگار
بر یاد مجلس تو نوازد رباب حسن
ابن یمین بمدح تو اندر ردیف شعر
اول بقصد طبع نکرد انتخاب حسن
لیکن زبان بمدح جنابت چو برگشاد
از بحر این قصیده برآمد حباب حسن
تا مهر خان سیم ذقن را ز برگ گل
چون بردمد بنفشه بود انقلاب حسن
بی انقلاب باد ترا دولت جوان
با رأی سالخورد تو باد انتساب حسن
هم ذات بیهمال تو بادا مآل لطف
هم سیرت و خصال تو بادا مآب حسن
وی لعل جانفزای تو سیراب از آب حسن
خرم دمی که بر رخت از شعله های می
بینم عرق نشسته چو بر گل گلاب حسن
چون لب بخنده گشائی گمان برم
کآب حیات هست روان از زهاب حسن
جز زلف همچو سنبل و رخسار چون گلت
برگل کسی ندید ز سنبل نقاب حسن
چون حسنت از نصاب فزونست پس چرا
ما را زکوه می ندهی از نصاب حسن
چون حسن دلبران بحساب اندر آورند
باشد رخت فذلک جمع حساب حسن
جیب تو مشرقیست که از وی بفال سعد
هر صبحدم طلوع کند آفتاب حسن
گوئی ز رأی خسرو عادل فتاد عکس
بر روی تو که گشت منور بتاب حسن
زنگی بیگ محمد بر کال قتلغ آنک
از رشک کلک اوست مزین کتاب حسن
معنی بکر در تتق خط دلکشش
چون نو عروس جلوه کنان در نقاب حسن
چون کلکش آب برکشد از بحر قیرگون
بارد چو ابر دانه در خوشاب حسن
زلفین یار بینم و بس در زمان او
در تاب و پیچ مانده و آن پیچ و تاب حسن
ای لفظ جانفزای تو صاحب نصاب لطف
وی خط دلگشای تو مالک رقاب حسن
فتنه ز خواب حسن تو خوردست کوکنار
زان شد بسان غمزه خوبان بخواب حسن
ای صاحبی که زهره برین کاخ زرنگار
بر یاد مجلس تو نوازد رباب حسن
ابن یمین بمدح تو اندر ردیف شعر
اول بقصد طبع نکرد انتخاب حسن
لیکن زبان بمدح جنابت چو برگشاد
از بحر این قصیده برآمد حباب حسن
تا مهر خان سیم ذقن را ز برگ گل
چون بردمد بنفشه بود انقلاب حسن
بی انقلاب باد ترا دولت جوان
با رأی سالخورد تو باد انتساب حسن
هم ذات بیهمال تو بادا مآل لطف
هم سیرت و خصال تو بادا مآب حسن
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٣ - وله ایضاً در مدح علاءالدین وزیر
هوای آنرخ چون ماه و زلف غالیه گون
بهیچ حال نخواهد شد از سرم بیرون
غلام دلبر خویشم که بامداد پگاه
چو سر ز حبیب بر آرد بطالع میمون
روا بود که پدید آید آفتاب دگر
ز عکس چهره او بر سپهر آینه گون
پیام دادم و گفتم که بوسه ایم بده
بگیر جان بعوض گر چه هست غرقه بخون
جواب داد که از سر برون کن این سودا
که این نشان جنونست و الجنون فنون
چو شاخ سنبل تر بر سمن کشد مفتول
شود بهر سر مویش هزار دل مفتون
فراز عارض چون روز و زلف او لیلیست
که عاقلان جهانرا همی کند مجنون
صبا چو سلسله زلف او بجنباند
خرد برغبت خود سر بر آورد بجنون
ز عشق آن دهن همچو میم و زلف چو جیم
مرا شدست قد چون الف خمیده چو نون
چو یاد چشمه حیوانش بگذرد بدلم
ز موج چشمه چشمم خجل شود جیحون
سزد که درد دل من دوا پذیر شود
اگر ز حقه لعلش بمن رسد معجون
اگر چه عارض دلدار من دو هفته مهست
ولی بحسن چو ماه نو است روز افزون
ستم همیکند آن ماهروی بر دل من
سزد که عرضه کنم حال خویشتن اکنون
به پیش سرور گیتی علاء دولت و دین
که باد مهر جلال وی از زوال مصون
بگاه عزم دهد خاک را چو با دشتاب
بوقت حزم دهد باد را چو خاک سکون
بدست سایس عدلش زبون شد ابلق دهر
اگر چه سرکش و بدخوی و تند بود و حرون
طبیب حاذق دار الشفای معدلتش
بفتنه داد ز بهر نجات خلق افیون
چو نعل گشت هلال و چو جل شد اطلس چرخ
ز بهر موکب جاهش بحکم کن فیکون
ز بهر خیمه جاهش سپهر ساخته کرد
ز خیط فجر طناب از عمود صبح ستون
اگر عدوش کشد سر بماه چون نمرود
فرو برد بزمین آسمانش چون قارون
نخست کسوت خصمش چو کرم قز کفن است
تو آن مبین که بود کسوت اطلس و اکسون
بهای تره یکروزه خوان همت اوست
هر آن ذخیره که در بحر و کان بود مخزون
معالم کرمش در زمانه قانونی است
که هست مختصری فیض ابراز آن قانون
هزار یک نشود گفته از فضایل او
اگر هزار مجلد بدان کنم مشحون
گهی که حکمت تو با بیان کند تقریر
باستفادتش آید هزار افلاطون
بزرگوار وزیرا توئی که خاطر تو
نماند مشگل و صعبی که آن نکرد زبون
ضمیر روشنت از راه کشف میداند
که چیست راز پس پرده سپهر درون
زمانه خصم ترا کرد زآن بسنگ نیاز
بسنگ اگر چه که گردن فراز بد چو هیون
سخن بنزد تو آوردن آنچنان باشد
که سوی خطه کرمان کسی برد کمون
ز یمن مدح تو ابن یمین یساری یافت
که کرد جمله جهان پر ز لولو موزون
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
مباد جز باجابت دعاء من مقرون
همیشه تا که بود گوژپشت و سرگردان
زرشک رفعت جاهت سپهر انگلیون
کسی که با تو نه بر سمت مستقیم بود
خمیده قامت و سرگشته باد چون گردون
بهیچ حال نخواهد شد از سرم بیرون
غلام دلبر خویشم که بامداد پگاه
چو سر ز حبیب بر آرد بطالع میمون
روا بود که پدید آید آفتاب دگر
ز عکس چهره او بر سپهر آینه گون
پیام دادم و گفتم که بوسه ایم بده
بگیر جان بعوض گر چه هست غرقه بخون
جواب داد که از سر برون کن این سودا
که این نشان جنونست و الجنون فنون
چو شاخ سنبل تر بر سمن کشد مفتول
شود بهر سر مویش هزار دل مفتون
فراز عارض چون روز و زلف او لیلیست
که عاقلان جهانرا همی کند مجنون
صبا چو سلسله زلف او بجنباند
خرد برغبت خود سر بر آورد بجنون
ز عشق آن دهن همچو میم و زلف چو جیم
مرا شدست قد چون الف خمیده چو نون
چو یاد چشمه حیوانش بگذرد بدلم
ز موج چشمه چشمم خجل شود جیحون
سزد که درد دل من دوا پذیر شود
اگر ز حقه لعلش بمن رسد معجون
اگر چه عارض دلدار من دو هفته مهست
ولی بحسن چو ماه نو است روز افزون
ستم همیکند آن ماهروی بر دل من
سزد که عرضه کنم حال خویشتن اکنون
به پیش سرور گیتی علاء دولت و دین
که باد مهر جلال وی از زوال مصون
بگاه عزم دهد خاک را چو با دشتاب
بوقت حزم دهد باد را چو خاک سکون
بدست سایس عدلش زبون شد ابلق دهر
اگر چه سرکش و بدخوی و تند بود و حرون
طبیب حاذق دار الشفای معدلتش
بفتنه داد ز بهر نجات خلق افیون
چو نعل گشت هلال و چو جل شد اطلس چرخ
ز بهر موکب جاهش بحکم کن فیکون
ز بهر خیمه جاهش سپهر ساخته کرد
ز خیط فجر طناب از عمود صبح ستون
اگر عدوش کشد سر بماه چون نمرود
فرو برد بزمین آسمانش چون قارون
نخست کسوت خصمش چو کرم قز کفن است
تو آن مبین که بود کسوت اطلس و اکسون
بهای تره یکروزه خوان همت اوست
هر آن ذخیره که در بحر و کان بود مخزون
معالم کرمش در زمانه قانونی است
که هست مختصری فیض ابراز آن قانون
هزار یک نشود گفته از فضایل او
اگر هزار مجلد بدان کنم مشحون
گهی که حکمت تو با بیان کند تقریر
باستفادتش آید هزار افلاطون
بزرگوار وزیرا توئی که خاطر تو
نماند مشگل و صعبی که آن نکرد زبون
ضمیر روشنت از راه کشف میداند
که چیست راز پس پرده سپهر درون
زمانه خصم ترا کرد زآن بسنگ نیاز
بسنگ اگر چه که گردن فراز بد چو هیون
سخن بنزد تو آوردن آنچنان باشد
که سوی خطه کرمان کسی برد کمون
ز یمن مدح تو ابن یمین یساری یافت
که کرد جمله جهان پر ز لولو موزون
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
مباد جز باجابت دعاء من مقرون
همیشه تا که بود گوژپشت و سرگردان
زرشک رفعت جاهت سپهر انگلیون
کسی که با تو نه بر سمت مستقیم بود
خمیده قامت و سرگشته باد چون گردون
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣٨ - ایضاً له در مدح علاءالدین محمد
اگر بیابم از آن ترک دلستان بوسه
ز حور یافته باشم درینجهان بوسه
بر آسمان لطافت مهی است عارض او
خوشا اگر دهد آن ماه آسمان بوسه
گر آشکار نکردی ز ناز کی رخ او
نشان بوسه برو داد می نهان بوسه
بخواب لعل لبش را نهان ببوسیدم
هنوز در سخنم هست ذوق آن بوسه
سئوال کردم ازو بوسه ئی جوابم داد
که کس نخواست ز خوبان برایگان بوسه
بجان ازو بخرم بوسه لیک میگوید
بدین بها نفروشم من ایفلان بوسه
جمال دوست چو شمع است و من چو پروانه
شگفت نیست کزو میخرم بجان بوسه
بپایبوس شدم زو چو زلف او قانع
چو بخت آن نه که یابم از آن دهان بوسه
چو چشم من دهنم گشت پر گهر ز آندم
که داد برکف دستور کامران بوسه
وزیر شاهنشان آصف سلیمان فر
که خاک در گه او داد انس و جان بوسه
علاء دولت و ملت که پیش دست و دلش
همی دهند بتعظیم بحر و کان بوسه
بسان بحر توانگر شود به در سائل
گرش بخواب دهد دست درفشان بوسه
دهد ز معدلتش شیر چشم آهو را
چو عاشقی لب معشوق مهربان بوسه
عروس مملکتش در حباله ز آن آمد
که داد بر لب تیغ و سر سنان بوسه
بدیده باز نهد خصم نوک پیکانی
که یافت در کفش از قبضه کمان بوسه
بدان امید مه نو شود رکاب آسا
که تا دهد بهوس پاش ناگهان بوسه
شدست دری اکلیل آسمان میخی
که داد بر سم اسب خدایگان بوسه
زهی جناب تو در رفعت آنچنانک فلک
ز آستانش نیابد بصد قران بوسه
ز کاینات اگر بگذرند وهم و خیال
گمان مبر که دهندت بر آستان بوسه
سپهر پیر از آن سر نهد ترا بر پای
که داد دست ترا بخت نوجوان بوسه
زبان خامه سخن گوید ار سرش ببری
بدانسبب که ترا داد بر بنان بوسه
سزد که خرده نگیری شها بر ابن یمین
که در جناب تو آورد بر زبان بوسه
دلم ببوسه خوبان نه مایلست ولیک
ردیف مدح تو کردم بامتحان بوسه
همیشه تا ندهد آهن لکام هوان
بزیر زین کسی اشهب زمان بوسه
بزیر زین تو باد ابلق سپهر چنانک
گهت رکاب دهد مهرو گه عنان بوسه
ز حور یافته باشم درینجهان بوسه
بر آسمان لطافت مهی است عارض او
خوشا اگر دهد آن ماه آسمان بوسه
گر آشکار نکردی ز ناز کی رخ او
نشان بوسه برو داد می نهان بوسه
بخواب لعل لبش را نهان ببوسیدم
هنوز در سخنم هست ذوق آن بوسه
سئوال کردم ازو بوسه ئی جوابم داد
که کس نخواست ز خوبان برایگان بوسه
بجان ازو بخرم بوسه لیک میگوید
بدین بها نفروشم من ایفلان بوسه
جمال دوست چو شمع است و من چو پروانه
شگفت نیست کزو میخرم بجان بوسه
بپایبوس شدم زو چو زلف او قانع
چو بخت آن نه که یابم از آن دهان بوسه
چو چشم من دهنم گشت پر گهر ز آندم
که داد برکف دستور کامران بوسه
وزیر شاهنشان آصف سلیمان فر
که خاک در گه او داد انس و جان بوسه
علاء دولت و ملت که پیش دست و دلش
همی دهند بتعظیم بحر و کان بوسه
بسان بحر توانگر شود به در سائل
گرش بخواب دهد دست درفشان بوسه
دهد ز معدلتش شیر چشم آهو را
چو عاشقی لب معشوق مهربان بوسه
عروس مملکتش در حباله ز آن آمد
که داد بر لب تیغ و سر سنان بوسه
بدیده باز نهد خصم نوک پیکانی
که یافت در کفش از قبضه کمان بوسه
بدان امید مه نو شود رکاب آسا
که تا دهد بهوس پاش ناگهان بوسه
شدست دری اکلیل آسمان میخی
که داد بر سم اسب خدایگان بوسه
زهی جناب تو در رفعت آنچنانک فلک
ز آستانش نیابد بصد قران بوسه
ز کاینات اگر بگذرند وهم و خیال
گمان مبر که دهندت بر آستان بوسه
سپهر پیر از آن سر نهد ترا بر پای
که داد دست ترا بخت نوجوان بوسه
زبان خامه سخن گوید ار سرش ببری
بدانسبب که ترا داد بر بنان بوسه
سزد که خرده نگیری شها بر ابن یمین
که در جناب تو آورد بر زبان بوسه
دلم ببوسه خوبان نه مایلست ولیک
ردیف مدح تو کردم بامتحان بوسه
همیشه تا ندهد آهن لکام هوان
بزیر زین کسی اشهب زمان بوسه
بزیر زین تو باد ابلق سپهر چنانک
گهت رکاب دهد مهرو گه عنان بوسه
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٢ - وله ایضاً در مدح پهلوان حسن دامغانی امیر سربداری
دارم ز جورت ایصنم عنبرین کله
صد گونه در صمیم سویدای دل گله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
چون گویمت ببوسه بها دل قبول کن
گوئی که قلب نیست روا در معامله
بر زد دلم ز جیب جنون سر از آنزمان
کز بند زلف خویش نمودیش سلسله
تا روز هر شب از تف شمع جمال تو
آتشفشانم از دل سوزان چو مشعله
در پا فتاد کار دل از غم چو دامنت
تا دست برد سوی گریبانت از کله
چون ماه از آفتاب شود از تو منکسف
خورشید با تو گرفتد اندر مقابله
در عهد با من ار چه دو رنگی کنی چو گل
باشم هنوز لاله صفت با تو یکدله
آمد زمان آنکه دگر باره در چمن
گردد رسیل بلبل خوشگوی بلبله
گردان کن ای نگار می ناب تا کنیم
غمهای روزگار بیکبارگی یله
بگشای حلق بلبله تا غلغلی کند
کز بلبل اوفتاد در آفاق غلغله
نومید نیستم که نزاید بجز مراد
چون هست از قضا شب ایام حامله
بنگر که عهد کیست مکن بیش ازین جفا
بر من که بیش از این نکند کس مساهله
بر رأی شاه عرضه کنم حال خویش را
ناگاه در مواجهه یا در مراسله
شاهی که بر جناب وی از اهل احتیاج
می نگسلد ز قافله یک لحظه قافله
تاج سر ملوک جهان پهلوان حسن
کز بیم اوفتاد بر اعداش ولوله
فرمان اگر دهد فلک از بهر خوان او
از مرغ شیر دوشد و از فاخته فله
نفس نفیس او نشود خاضع فلک
سیمرغ را کسی نفکندست در تله
با حزم کار دیده او دین و ملک را
اندیشه کی بود ز ملمات هایله
از زخم سم توسن خارا شکاف اوست
پیوسته در مساکن اعداش زلزله
ای واهبی که حاصل دریا و کان بود
با جود کامل تو کم از نیم خرد له
ابرت نگویم از ره بخشش از آنکه ابر
بی ناله نیست درگه اعطای نایله
چون آورد بحرب عدو رایت تو روی
نصرت شود پذیره او چند مرحله
شاها بسان ابن یمین از سخنوران
در مدایحت نکشد کس بمرسله
اما فلک نمیکندش فرق از شبه
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله
منبعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کزو بکس نرسد هیچ طایله
آخر کجا رسد چو بقرصی بسر برد
روزی تمام این فلک تنگ حوصله
گر یابم از تو تربیت ای شاه بشکنم
بازار نفس ناطقه گاه مجادله
بهتر ز منشی فلکی در سخن مخواه
او هم حریف می نبود در مقاوله
تا آفتاب و ماه برین کاخ زر نگار
باشند همچو کنگره ها بر مقابله
بادا فروغ رأی صفا گستر ترا
با آفتاب و ماه برفعت مماثله
صد گونه در صمیم سویدای دل گله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
شایسته نیست از تو که با آنچنان جمال
با مات هست بسته طریق مجامله
چون گویمت ببوسه بها دل قبول کن
گوئی که قلب نیست روا در معامله
بر زد دلم ز جیب جنون سر از آنزمان
کز بند زلف خویش نمودیش سلسله
تا روز هر شب از تف شمع جمال تو
آتشفشانم از دل سوزان چو مشعله
در پا فتاد کار دل از غم چو دامنت
تا دست برد سوی گریبانت از کله
چون ماه از آفتاب شود از تو منکسف
خورشید با تو گرفتد اندر مقابله
در عهد با من ار چه دو رنگی کنی چو گل
باشم هنوز لاله صفت با تو یکدله
آمد زمان آنکه دگر باره در چمن
گردد رسیل بلبل خوشگوی بلبله
گردان کن ای نگار می ناب تا کنیم
غمهای روزگار بیکبارگی یله
بگشای حلق بلبله تا غلغلی کند
کز بلبل اوفتاد در آفاق غلغله
نومید نیستم که نزاید بجز مراد
چون هست از قضا شب ایام حامله
بنگر که عهد کیست مکن بیش ازین جفا
بر من که بیش از این نکند کس مساهله
بر رأی شاه عرضه کنم حال خویش را
ناگاه در مواجهه یا در مراسله
شاهی که بر جناب وی از اهل احتیاج
می نگسلد ز قافله یک لحظه قافله
تاج سر ملوک جهان پهلوان حسن
کز بیم اوفتاد بر اعداش ولوله
فرمان اگر دهد فلک از بهر خوان او
از مرغ شیر دوشد و از فاخته فله
نفس نفیس او نشود خاضع فلک
سیمرغ را کسی نفکندست در تله
با حزم کار دیده او دین و ملک را
اندیشه کی بود ز ملمات هایله
از زخم سم توسن خارا شکاف اوست
پیوسته در مساکن اعداش زلزله
ای واهبی که حاصل دریا و کان بود
با جود کامل تو کم از نیم خرد له
ابرت نگویم از ره بخشش از آنکه ابر
بی ناله نیست درگه اعطای نایله
چون آورد بحرب عدو رایت تو روی
نصرت شود پذیره او چند مرحله
شاها بسان ابن یمین از سخنوران
در مدایحت نکشد کس بمرسله
اما فلک نمیکندش فرق از شبه
آری بر بهیمه چه سنبل چه سنبله
منبعد با فلک مفکن کار بنده را
زیرا کزو بکس نرسد هیچ طایله
آخر کجا رسد چو بقرصی بسر برد
روزی تمام این فلک تنگ حوصله
گر یابم از تو تربیت ای شاه بشکنم
بازار نفس ناطقه گاه مجادله
بهتر ز منشی فلکی در سخن مخواه
او هم حریف می نبود در مقاوله
تا آفتاب و ماه برین کاخ زر نگار
باشند همچو کنگره ها بر مقابله
بادا فروغ رأی صفا گستر ترا
با آفتاب و ماه برفعت مماثله
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٩ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
گر نگارم برقع از رخسار برگیرد همی
عالم جانرا بسحر یکنظر گیرد همی
هر که بیند خط مینا گون بگرد لعل او
در گمان افتد مگر طوطی شکر گیرد همی
در توهم بوسه بر رویش نیارم زد از آنک
عارضش از نازکی ترسم اثر گیرد همی
گر خبر بودی ز خود دلرا اسیرش کی شدی
مشکلم اینست کو دل بیخبر گیرد همی
هر که پا در راه عشق آن پری پیکر نهد
شرطش آن باشد که اول ترک سر گیرد همی
گفتمش آتش زنم از سوز عشقت در جهان
گفت پنداری مگر در مات در گیرد همی
زو نیارم شد جدا روز وداع از بهر آنک
از سرشکم سیل خونین رهگذر گیرد همی
میکند چندانکه میخواهد ستم بر عاشقان
وز شگرفی این گنه را مختصر گیرد همی
گر ستم زینسان بود زودا که چاکر بهر داد
راه درگاه شه جمشید فر گیرد همی
شاه یحیی آنکه رأی او چو تیغ آفتاب
دارد آن قدرت که ملک بحر و بر گیرد همی
و آنکه هر جا تاجداری پیش تختش بنده وار
دست بهر کسب عزت بر کمر گیرد همی
و آنکه چون آرد عطارد مدحت او در قلم
خامه ورق از شهاب و از قمر گیرد همی
هر یکی از بندگانش را بود هنگام کار
آن توانائی که شاه تاجور گیرد همی
رایتش هر سو که رو آرد بفضل کردگار
لشکری دیگر زند ملک دگر گیرد همی
روبهی کز بارگاه او روان گردد بصید
چون بدو موسوم باشد شیر نر گیرد همی
روز کین پنهان شود زو خصم چون اختر ز مهر
ور چو مهر از اختران بی مر حشر گیرد همی
چون کند پرواز باز رایتش آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر پر گیرد همی
وقت جود و گاه بخشش همچو ماه و آفتاب
عالمی را همتش در سیم و زر گیرد همی
ابر نیسانی مگر از بحر دستش برد آب
کز رشاش او صدف در و گهر گیرد همی
گر نسیم خلق او یابد گذر بر خاک چین
از غم آهو نافه در خون جگر گیرد همی
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
از برای مدح تو چون خامه برگیرد همی
منشی دیوان گردون بس که گردد شرمسار
بفکند دیوان و دفتر راه در گیرد همی
با چنین شعری که همچون صیت عالمگیر تو
تا بخاور از حدود باختر گیرد همی
گر کنم دعوی که مدحی لایقت انشا کنم
خرده ها بر من خرد بیحد و مر گیرد همی
تا نگردد بعد ازینت خاطر عاطر ملول
چاکر آن به کین سخن را مختصر گیرد همی
خوبتر باشد ثنا کآنرا دعا آید ز پی
بنده آن بهتر که راه خوبتر گیرد همی
تا خبر باشد که میآید امام منتظر
سر بسر آفاق را از خشگ و تر گیرد همی
بادت آن قدرت ز حکم نافذت آفاق را
سر بسر همچون امام منتظر گیرد همی
عالم جانرا بسحر یکنظر گیرد همی
هر که بیند خط مینا گون بگرد لعل او
در گمان افتد مگر طوطی شکر گیرد همی
در توهم بوسه بر رویش نیارم زد از آنک
عارضش از نازکی ترسم اثر گیرد همی
گر خبر بودی ز خود دلرا اسیرش کی شدی
مشکلم اینست کو دل بیخبر گیرد همی
هر که پا در راه عشق آن پری پیکر نهد
شرطش آن باشد که اول ترک سر گیرد همی
گفتمش آتش زنم از سوز عشقت در جهان
گفت پنداری مگر در مات در گیرد همی
زو نیارم شد جدا روز وداع از بهر آنک
از سرشکم سیل خونین رهگذر گیرد همی
میکند چندانکه میخواهد ستم بر عاشقان
وز شگرفی این گنه را مختصر گیرد همی
گر ستم زینسان بود زودا که چاکر بهر داد
راه درگاه شه جمشید فر گیرد همی
شاه یحیی آنکه رأی او چو تیغ آفتاب
دارد آن قدرت که ملک بحر و بر گیرد همی
و آنکه هر جا تاجداری پیش تختش بنده وار
دست بهر کسب عزت بر کمر گیرد همی
و آنکه چون آرد عطارد مدحت او در قلم
خامه ورق از شهاب و از قمر گیرد همی
هر یکی از بندگانش را بود هنگام کار
آن توانائی که شاه تاجور گیرد همی
رایتش هر سو که رو آرد بفضل کردگار
لشکری دیگر زند ملک دگر گیرد همی
روبهی کز بارگاه او روان گردد بصید
چون بدو موسوم باشد شیر نر گیرد همی
روز کین پنهان شود زو خصم چون اختر ز مهر
ور چو مهر از اختران بی مر حشر گیرد همی
چون کند پرواز باز رایتش آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر پر گیرد همی
وقت جود و گاه بخشش همچو ماه و آفتاب
عالمی را همتش در سیم و زر گیرد همی
ابر نیسانی مگر از بحر دستش برد آب
کز رشاش او صدف در و گهر گیرد همی
گر نسیم خلق او یابد گذر بر خاک چین
از غم آهو نافه در خون جگر گیرد همی
شهریارا کمترین بندگان ابن یمین
از برای مدح تو چون خامه برگیرد همی
منشی دیوان گردون بس که گردد شرمسار
بفکند دیوان و دفتر راه در گیرد همی
با چنین شعری که همچون صیت عالمگیر تو
تا بخاور از حدود باختر گیرد همی
گر کنم دعوی که مدحی لایقت انشا کنم
خرده ها بر من خرد بیحد و مر گیرد همی
تا نگردد بعد ازینت خاطر عاطر ملول
چاکر آن به کین سخن را مختصر گیرد همی
خوبتر باشد ثنا کآنرا دعا آید ز پی
بنده آن بهتر که راه خوبتر گیرد همی
تا خبر باشد که میآید امام منتظر
سر بسر آفاق را از خشگ و تر گیرد همی
بادت آن قدرت ز حکم نافذت آفاق را
سر بسر همچون امام منتظر گیرد همی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱
آمدم بار دگر بر سر پیمان شما
که ندارم پس ازین طاقت هجران شما
بر سرم افسر شاهی نبود خوشتر از آنک
دست و پا بسته به زنجیر به زندان شما
چون دوات ار چکد از دیده ی من خون سیاه
سر بپیچم چو قلم از خط فرمان شما
سرمه ی روشنی دیده ی غم دیده کنم
گرد خاک کف پای سگ دربان شما
صدف گوهر شهوار کند جزع مرا
چون شود خنده زنان لعل درافشان شما
گر ز سودا نبود پس ز چه روی ابن یمین
می کشد این همه صفرا ز رقیبان شما
که ندارم پس ازین طاقت هجران شما
بر سرم افسر شاهی نبود خوشتر از آنک
دست و پا بسته به زنجیر به زندان شما
چون دوات ار چکد از دیده ی من خون سیاه
سر بپیچم چو قلم از خط فرمان شما
سرمه ی روشنی دیده ی غم دیده کنم
گرد خاک کف پای سگ دربان شما
صدف گوهر شهوار کند جزع مرا
چون شود خنده زنان لعل درافشان شما
گر ز سودا نبود پس ز چه روی ابن یمین
می کشد این همه صفرا ز رقیبان شما
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای تو از حسن در جهان سمرا
دور باد از تو چشم بد پسرا
بر بنا گوش و زلف مشکینت
رقمی دان ز شام تا سحرا
عمر مایی ولی نمی پایی
چون کنم عمر هست بر گذرا
ز آن لب لعل و خط مینا فام
شد بر آن گونه عقل بی خبرا
گر زخار غمت همی نالم
مزن ای گلعذار طعنه مرا
که تو هم گر شوی چو من عاشق
ما رأت منک صحتا اثرا
گر به شاهی برآید ابن یمین
می کند خاک پات تاج سرا
دور باد از تو چشم بد پسرا
بر بنا گوش و زلف مشکینت
رقمی دان ز شام تا سحرا
عمر مایی ولی نمی پایی
چون کنم عمر هست بر گذرا
ز آن لب لعل و خط مینا فام
شد بر آن گونه عقل بی خبرا
گر زخار غمت همی نالم
مزن ای گلعذار طعنه مرا
که تو هم گر شوی چو من عاشق
ما رأت منک صحتا اثرا
گر به شاهی برآید ابن یمین
می کند خاک پات تاج سرا