عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
از عیان گر واقفی، بگذر ز عین
«این تمشی؟ این تمشی؟ این این »؟
«نحن اقرب » گفت «من حبل الورید»
مقصد عالم تویی در نشأتین
گر تو زینی دور باش از شین نفس
هر دو با هم راست ناید زین و شین
تا ترا جهل جبلی غالبست
وا ندانی شین را هرگز ز زین
سخت محرومی و بس بی بهره ای
چون مسلط شد یزیدت بر حسین
شارب شرب خدا جان و دلست
پیش خواجه سبلتست و شاریین
قاسمی را کی توانی دید راست؟
چونکه غالب گشت بر عین تو غین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
پیر مغان کجاست؟ که آن مرد دوربین
چون فکر در دل آمد و چون شیر در کمین
هرجا که هست پیر مغان، با هزار جان
ما را همیشه روی نیازست بر زمین
وصفش چگونه گویم و شرحش چسان دهم؟
آنرا که آفتاب عیانست بر جبین
هرچا که بینمش همه جانم جهان شود
زان مهر ذره پرور و زان ماه نازنین
با روی او حکایت «ایاک نعبد» است
با خوی او شفاعت «ایاک نستعین »
عالم بشیوه های ملاحت گرفته است
آن ماه دل فروز من، آن شاه راستین
پیر مغانه گفت و غلط گفت، قاسمی
پیر مغان مگوی، که نوریست راست بین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
منت خدای را، که در اطوار ما و طین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو محیطی و دیگران همه جو
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
«عز من قائل » چه گفت اله؟
«قوله: لا اله الا الله »
گفت: در کون کاینا ما کان
همه بر وحدت منند گواه
«لا» چه باشد؟ نهنگ بحر محیط
چیست «الا»؟ جمال عزت و جاه
«لا» و «الا» چو جمع شد با هم
شد عیان سر مولی و مولاه
هله! ای عشق، جرعه ای دیگر
که جهان را بتست پشت و پناه
همه مستان تو، عقول و نفوس
همه حیران تو، سپید و سیاه
قاسمی را بلطف خود بنواز
«اعتمادی علیک، یا مثواه »!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
از مسجد و می خانه وز کعبه و بت خانه
مقصود خدا عشقست، باقی همه افسانه
بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من :
«قد اشرف الدنیا من نور حمیانه »
هرکس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد
تو عاشق حسن خود، من بی دل و دیوانه
ای قبله جان من وی جان و جهان من
دیدار تو می بینم در کعبه و بت خانه
دلدار مرا گوید: خود را و مرا وادان
من نور و تو تاریکی، من شمع و تو پروانه
گر نور یقین با تو همراه شود بینی
آن خواجه «نمی میره » وین بنده «نمی مانه »
قاسم تو قصور خود و احسان خداوندی
می بینی و «می بینه » می دانی و «می دانه »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
پر گشت جهان از می گل رنگ مغانه
امروز می آرید، میآرید بهانه
در مدرسه عشق تو ما مست خرابیم
در بحث قدیمیم و حدیث حدثان نه
هر دل که توجه بتو دارد، بهمه حال
جان را برهانید ز وسواس زمانه
گر جرم و خطا عفو کنی، آن کرم تست
از تو کرم آید همه، ای شاه یگانه
ما رو بتو داریم، بهر حال که هستیم
گر مسجد و می خانه و گر دیر مغانه
مقصد همه عشقست وگر نی بجز از عشق
هرچیز که باشد همه افسون و فسانه
صیاد ازل ناوک تقدیر چو انداخت
مقصود دل ماست، که دل بود نشانه
خوش می روی؟ ای دوست خرامان بخرابات
با سرمه زیبایی و کاکل زده شانه
هرکس بهواییست درین کوی و مرادی
قاسم بمی و شاهد و با چنگ و چغانه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
این شناسی که: از آن شهر و دیار آمده ای
لیک هرگز نشناسی بچه کار آمده ای؟
تو از آن منصب بیچون بمقام چه و چون
شاهبازی مگر از بهر شکار آمده ای؟
جوهر جان ترا نقد عیاری کم بود
بدرم خانه جان بهر عیار آمده ای
هله! ای غنچه پیکان صفت خضر لباس
جانب گل شو و گل، کز ره خار آمده ای
همچو مردان بدمی هر دو جهان را در باز
چون درین دیر فنا بهر قمار آمده ای
سر و کار دو جهان در گرو کار تو شد
الله الله! که چه خوش بر سر کار آمده ای!
آخر، ای جان گرامی، بچه نامت خوانم؟
صدر اعیانی و در صفه ما آمده ای
تو بمعنی دو جهانی و جهانی دیگر
در ره صورت اگر زار و نزار آمده ای
آن تمنای جهان عاشق توقیع تو شد
قاسمی، نیک بتمکین و وقار آمده ای
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
چو با تست مقصود، هرجا که هستی
گرش باز دانی ز هجران برستی
درین جست و جو دور رفتی وگر نی
چو خود را بدانی ازین جو بجستی
ز تحصیل عرفان محصل همین شد
که: حاصل تویی زین بلندی و پستی
ازان منتظم شد بتو نظم عالم
که شد بیت لطفی ز دیوان هستی
زهی!ساقی جان، که از لطف و احسان
ز بد مستی ما سر خم نبستی
ز جام خدا باده ناب بستان
که این می پرستی به از خود پرستی
بده یک دو جام دگر قاسمی را
که وقت خمارست و پایان مستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
گر نسیم رحمتی از کوی جانان آمدی
قعر بحر لم یزل در موج احسان آمدی
گر نمی جستی بلای جان سرگردان ما
کار دل از سایه زلفش بسامان آمدی
گر نبودی در طریق یار حفظ مرتبت
هم سلیمان مور و هم موری سلیمان آمدی
گرنه آنستی که حق با جمله عالم همرهست
ذره چون در معرض خورشید تابان آمدی؟
عام گشتی فر شاهی در میان خاص و عام
گر گلی چون روی او در هر گلستان آمدی
گرنه خود «احببت ان اعرف » بدی مقصود یار
این ظهورات فراوان عین کتمان آمدی
گر ید بیضا بوجه عام گشتی منجلی
در جهان هر ذره ای موسی عمران آمدی
اسم هادی گر تجلی کردی اندر سومنات
کفر و مشرک همه در سلک ایمان آمدی
گرنه آن بودی که آن خورشید ملک یم یزل
برتر از جانست، هم در حیطه جان آمدی
گر تجلی جمالش عام گشتی در جهان
هرکجا سنگی بدی لعل بدخشان آمدی
از حرم گر یک نظر کردی بهر نامحرمی
هر گدایی محرم اسرار سلطان آمدی
گر صبا از چین زلفش حلقه ای برداشتی
پرتو رویش چو شمعی در شبستان آمدی
گر نبودی حب ساری در ذراری، لایزال
بلبل آشفته کی بر گل ثنا خوان آمدی
عشق اگر بی پرده ای ظاهر شدی در آب و گل
همچو قاسم ذره ها در رقص عرفان آمدی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
تو جام جمی، اما در جام نمیدانی
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
یار میگوید ببانگ پهلوی :
نیست غیر یار، گر تو رهروی
گر تو مرد آشنایی، هیچ نیست
تخت افریدون و تاج خسروی
پیر دهقان گفت: این جا زور نیست
هرچه میکاری، بدین ره، بدروی
زود در وحدت رسد جان شما
ساروان رفتند و تو هم میروی
زنده گردی در زمانه جاودان
کز نسیم عشق بویی بشنوی
تا قیامت بوی معنی نشنوی
تا قیامت گر ره صورت روی
جان معنی، قاسم، ار خواهی بخوان
مثنوی معنوی مولوی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
سؤالی دارم، ای جان، کز کجایی
بگو: از دار ملک آشنایی
زهی عشق جهان سوز جهان سوز
گهی ثعبانی و گاهی عصایی
چه باشد ملک؟ مهمان خانه عشق
چه باشد آشنایی؟ روشنایی
چه باشد روشنایی؟ دانش دل
چه باشد دانش دل؟ پادشایی
چو ناکامیست اصل زاد درویش
من و درد و نوای بی نوایی
رها کن کدخدا را یاد می دار
چرا مانی رهین کدخدایی؟
ترا در هر لباسی واشناسم
اگر در جبه ای،گر در قبایی
الا! ای عشق عالم سوز بی غم
بهر صورت که هستی جان مایی
ز وصلت پادشاهی یافت قاسم
خداوندا! نگه دار از جدایی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو زنان،مباش قانع،ز جهان برنگ و بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱
همه دان غیر خدا نیست، همه دانش ما
غیر ازین نیست که : هستی همه دانیم او را
عین هستیست، ببینید،مگویید که : چون؟
غیر او نیست، مگویید، مگویید : چرا؟
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۵
گر ترا میل عالم جانست
زاده ترک سین ساسانست
از شهامت کمان بی زه را
دو الف کن، که کار آسانست
بعد از آنت چو ماند نقطه روح
باز ماندن نه کار مردانست
نقطه را صفر ساز و ثانی شو
تا بدانی که جمله سبحانست
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۷
در همه بابی سخن را داد داد
حجة الاسلام غزالی راد
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۸
سید رهروان دین طیفور
آنکه در عمر خویشتن بدفرد
در شریعت رسید، راهی یافت
در حقیقت رسید ره گم کرد
راه کم گشت و راهرو هم گم
گم کند راه خویش اینجا مرد
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
مرا علم ازل در سینه دادند
عجب علمی ولی درسی ندادند
مرا سه حال حالی گشت معلوم
که شیخ چله را درسی ندادند
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
گر نگویم دگر بخواهد گفت
آنکه بروی ببست دربان در
کافران فرنگ و روم و تتار
همه از قاسمی مسلمان تر