عبارات مورد جستجو در ۴۳۳۷ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
شهباز روح قدسی از دام تن جدا شد
طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد
از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت
در عالم الهی مستغرق لقا شد
عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد
از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد
هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود
ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد
در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش
این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد
از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت
در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد
خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم
چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد
طیران به لامکان کرد باقی بی فنا شد
از مجلس طبیعت یکباره چون برون رفت
در عالم الهی مستغرق لقا شد
عارف که چشم جانش بینا بنور حق شد
از عادت گدائی بگذشت و پادشا شد
هر دل که غوطه خورد در قعر بحر نابود
ازچونی چرائی بیچون و بی چرا شد
در هر زمان بنقشی باشد ظهور تامش
این دم بدان بتحقیق کان نقش نقش ما شد
از عین جمع و وحدت آمد بفرق و کثرت
در منتها بنقشم باز عین مبتدا شد
خورشید وحدت ما طالع شد از دو عالم
چون مغرب اسیری آن مشرق بقا شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بر صورت ذرات جهان گشت پدیدار آن یار نهانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
در پرده ما و تو نهانست رخ یار در عین عیانی
چون شاهد حسن رخ او جلوه گری کرد در صورت و معنی
بنمود عیان بر رخ او پرده اغیار بر شکل جهانی
در آینه رخساره خود کرد نظاره صد نام و نشان دید
بی آینه شد پرده آن حسن دگر بار بی نام و نشانی
در کسوت عقل آمد و صد پرده برانگیخت از حجت و برهان
شد عشق جهان سوز و ندارد به جهان کار جز پرده درانی
بر جمله مراتب گذری کرد و درآمد در کسوت انسان
وا یافت درین مرتبه آخر بت عیار آن گنج نهانی
چون دید در آئینه رخساره خوبان حسن رخ خود را
شد عاشق حسن خود و میجست بصد زار یاری که تو دانی
در هیأت مجنون بجهان نام برآورد دیوانه و عاشق
در صورت لیلی کند اسمی دگر اظهار معشوقه جانی
خواهی که نماید بتو آن فتنه دوران رخساره چون ماه
بردار ز خود عاقبت این پرده پندار گر زانکه توانی
در قطره نهان بود ز بود تو اسیری دریای حقیقت
چون بود اسیری ز میان رفت بیکبار شد بحر معانی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مائیم و کنج خلوت و سودای عشق یار
ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد
تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
بازم خیال زهد مبادا برد ز راه
ساقی مدار منتظرم جام می بیار
تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه
گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا
رویت چو دید می شود از توبه شرمسار
هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم
هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار
هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق
بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار
ناصح تو کار خود کن و ما را باو گذار
جانها معطر و دو جهان پر نسیم شد
تا برفشاند باد صبا زلف مشکبار
بازم خیال زهد مبادا برد ز راه
ساقی مدار منتظرم جام می بیار
تا خانه کرد در دل من عشق مغ بچه
گشتم ز فکر کفر و ز اسلام برکنار
زاهد که توبه میدهد از عاشقی مرا
رویت چو دید می شود از توبه شرمسار
هربار رخ بشیوه دیگر نمایدم
هر روز اگر جمال تو بینم هزار بار
هرکو قدم نهد چو اسیری برای عشق
بازش بگو که با غم دنیا و دین چه کار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ز خود فانی و در عین بقائیم
وجود جمله موجودات مائیم
بجانان زنده جاوید گشتیم
ازآن دم کز خودی کلی فنائیم
خدا را بین عیان در صورت ما
که ما قایم بهستی خدائیم
جهان از پرتو ما گشت روشن
که ما هم نور ارضیم و سمائیم
بما پیداست نقش جمله عالم
که ماآئینه گیتی نمائیم
طلسم گنج معنی صورت ماست
حقیقت ما نقاب کبریائیم
نقاب مائی ما گر برافتد
شود پیدا که ما بی ما شمائیم
جهان مرده هر دم زنده سازیم
که بحر رحمت بی منتهائیم
نه قطره بلکه بحر بی کرانیم
ز قید مائی ما چون جدائیم
بملک فقر و معنی پادشاهیم
بصورت گر فقیریم و گدائیم
جهان را پر ز خود بینیم آن دم
که از قید اسیری ما برآئیم
وجود جمله موجودات مائیم
بجانان زنده جاوید گشتیم
ازآن دم کز خودی کلی فنائیم
خدا را بین عیان در صورت ما
که ما قایم بهستی خدائیم
جهان از پرتو ما گشت روشن
که ما هم نور ارضیم و سمائیم
بما پیداست نقش جمله عالم
که ماآئینه گیتی نمائیم
طلسم گنج معنی صورت ماست
حقیقت ما نقاب کبریائیم
نقاب مائی ما گر برافتد
شود پیدا که ما بی ما شمائیم
جهان مرده هر دم زنده سازیم
که بحر رحمت بی منتهائیم
نه قطره بلکه بحر بی کرانیم
ز قید مائی ما چون جدائیم
بملک فقر و معنی پادشاهیم
بصورت گر فقیریم و گدائیم
جهان را پر ز خود بینیم آن دم
که از قید اسیری ما برآئیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
گه مست و بیخبر ز می صاف وحدتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
گه درد نوش خانه خمار کثرتیم
در پرتو جمال جهان سوز روی دوست
شیدا و والهیم و همه مست حیرتیم
ما با وجود دولت عرفان و گنج فقر
از ملک کیقباد و فریدون فراغتیم
مفتی اگر ز روی حقیقت نظر کنی
ما هر یکی کتاب و کلامیم و آیتیم
مارند و مست و عاشق و فارغ ز هست و نیست
تنها نه این زمان که هم از روز فطرتیم
پرواز ما برون ز مکانست و لامکان
ما شاهباز حضرت و عنقای قربتیم
مجموعه جمیع صفات است ذات ما
دیویم و هم فرشته و هم نور و ظلمتیم
در ظاهر ار گدا و فقیریم باطنا
سلطان تخت کشور معنی و صورتیم
ازما بجوی نور هدایت اسیریا
ما مهر نوربخش سپهر ولایتیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چونکه بخود نظرکنم، من نه ز جانم و تنم
مطلق و بی تعینم، من نه منم، نه من منم
نورم ونار و ظلمتم وحدت صرف و کثرتم
بحر محیط رحمتم، من نه منم، نه من منم
طایر لامکان منم، از همه بی نشان منم
فاش منم، نهان منم، من نه منم، نه من منم
برزخ کفر و دین منم، برتر ازآن واین منم
شک چه بود یقین منم، من نه منم، نه من منم
نام منم، نشان منم، دور منم، زمان منم
جان همه جهان منم، من نه منم، نه من منم
بحر شدم، نه قطره ام، مهر شدم، نه ذره ام
دانه و کشت و بهره ام، من نه منم، نه من منم
وارث علم حیدرم، ساقی حوض کوثرم
گنج نهان و ظاهرم، من نه منم، نه من منم
دیده دل معاینه دیده که شخص و آینه
جمله منم، هر آینه من نه منم، نه من منم
پیش تو گر اسیریم، دان که ز خویش فانیم
من چو بدوست باقیم، من نه منم، نه من منم
مطلق و بی تعینم، من نه منم، نه من منم
نورم ونار و ظلمتم وحدت صرف و کثرتم
بحر محیط رحمتم، من نه منم، نه من منم
طایر لامکان منم، از همه بی نشان منم
فاش منم، نهان منم، من نه منم، نه من منم
برزخ کفر و دین منم، برتر ازآن واین منم
شک چه بود یقین منم، من نه منم، نه من منم
نام منم، نشان منم، دور منم، زمان منم
جان همه جهان منم، من نه منم، نه من منم
بحر شدم، نه قطره ام، مهر شدم، نه ذره ام
دانه و کشت و بهره ام، من نه منم، نه من منم
وارث علم حیدرم، ساقی حوض کوثرم
گنج نهان و ظاهرم، من نه منم، نه من منم
دیده دل معاینه دیده که شخص و آینه
جمله منم، هر آینه من نه منم، نه من منم
پیش تو گر اسیریم، دان که ز خویش فانیم
من چو بدوست باقیم، من نه منم، نه من منم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آن یار رو ز ما بچه رو می کند نهان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای ز درک کنه تو عاجز عقول عاقلان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
رویش ببین زلف گرفتار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۱
بِسْمِ اللهِ اَلرَّحْمنِ اَلرَّحیم
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
اتفاق چنان افتاد کی چون رسالتی کی استاد امام زین الاسلام ابوالقاسم عبدالکریم بن هوازن القشیری رَضِی اللّهُ عَنْهُ و أرْضاهُ کرده است، خواجۀ امام ابوعلی بن احمد العثمانی رحمهُ اللّه که از جمله شاگردان و مریدان استاد امام ابوالقاسم قَدَّس اللّهُ روحَهُ العزیزَ بود و بانواع فضل آراسته این رسالت باز پارسی نقل کرد تا فائدۀ آن عموم باشد و هیچ صنف آدمی از آن بی بهره نباشد. این نسخۀ پارسی بکرمان آوردند از خراسان. در آن عهد کی خواجۀ امام اجلّ زاهد ابوالفتوح عبدالرحمن بن محمّد النیسابوری رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیهِ در کرمان بود. شیخ الشیوّخ احمدبن ابراهیم المعروف بپارسا رغبت کرد که او را نسختی باشد. و آن نسخه که آورده بودند سقیم بود و آنرا حاجت بود بتصحیح. از خواجۀ امام ابولفتوح رحمه اللّه درخواستند تا در آن نظر کند و هرآنچه باصلاح حاجت است بدان قیام نماید. این نسخت هم پیش خویش خواست و در آن نظری شافی کرد و بر لفظ او رفت که این کتاب رسالة کتابی عزیز است و غوری دارد کی از همه نوع علم درین کتاب است. و اگرچه این کس کی نقل بازپارسی کردست شخصی عزیز بود و بانواع فضل متحلّی. امّا هم کسی بایستی کی در درجۀ استاد امام بودی تا درین شروع توانستی کرد و می خواست که خود بازپارسی کند و در آن باب ید بیضا نماید. لکن اجل مهلت نداد و از دار فنا بجوار حق عَزَّاسْمُهُ انتقال کرد، باری تعالی او را غریق رحمت کناد و مساعی او درین مشکور گرداناد بِمَنّهِ. علی الجمله بر لفظ او بسیار رفتست کی مصنّف این کتاب رسالت، استاد امام رَضِیَ اللّهُ عَنْهُ از جمله بزرگان وقت خویش بودست در علم و معاملت، چنانک رجوع جمله باز وی بودست، و بهمه زبانها از انواع اهل علم محمود بود و مقبول جمله عالم، و در جمله انواع علوم که متداول است در میان خلق از فقه و کلام و اصول و معرفت حدیث و تفسیر قرآن و نحو و عربّیت و نثر و نظم و غیر آن، امام بود و در همه متبحّر شده و تصانیف نیکو او را میسّر شده، و در شرق و غرب منتشر و مقتدی، و امامان وقت کی بوده اند از تصانیف او فائده گرفته اند. و به خواندن و دانستن آن تفاخر نموده امّا حالت و سیرت او در معاملت و مجاهده و خبردادن از معرفت و رسیدن در آن بنهایت حقیقت بدرجۀ بودست کی چشمها بر مثل خویش ندید. و بر این جمله ائمّه و بزرگان روزگار در جمله بلاد متّفقند کی سیّد وقت خویش و دیار اسلام بودست، و قطب سیادت و عین سعادت و استاد جماعت و مقدّم اهل شریعت و حقیقت و مقصود سالکان و سرّ خداوند سبحانهُ و تعالی در میان خلق، و آثار برکات انفاس او بر جمله احوال طلبۀ علم و سالکان راه خدای جَلَّ جَلالُهُ ظاهر شده که هر که یک روز در پیش او زانو زدست برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدی وقت خویش شده است و از دنیا و آخرة محظوظ گشته. و بر تصدیق این سخن گویند پدر خواجۀ امام اجلّ محمّدبن یحیی کی یگانۀ وقت بود از برکات انفاس استاد امام که دعا بر پدر و اعقاب او کرده بود شیخ یحیی گفتندی و از ولایت گنجه بود و او را مجاهدة بسیار بود. و حاجت خواستی که مرا می باید که قطب کی مدار عالم بوجود او باشد ببینم و این حاجت بسیار خواستی، در خواب بدو نمودند که قطب در خراسان است و او را ابوالقاسم قشیری گویند بیدار شد و گفت کی این خوابست و همچنین در بند این آرزو بود، بچند نوبت این خواب بدید. چون متکرّر شد گفت اکنون واجب شد. برخاست و قصد نیشابور کرد چون آنجا رسید رباط و منزل او بپرسید و چون در رباط شد جمعی انبوه دید در سرای او، عمید و قاضی و متوالیان نیشابور و جمعی رعایا و او شغل ها می گزارد و همه گوش باشارة او نهاده، این شیخ یحیی گفت دریغا سفر ضایع بود و آن خواب از جمله اضغاث احلام، و بر مشقّۀ سفر و مفارقت وطن متأسّف همی بود و با خود میگفت که این مرد دنیوی است و بر پشیمانی خواست که بیرون شود چون بدهلیز رسید استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ کس فرستاد و او را باز خواند. و چون جمع پراکنده شدند و او با زاویۀ خویش رفت این شیخ را بخواند و گفت چون بطلب ما آمده بودی چرا بازخواستی گردید و از این سفر چرا متحیّر شدی چون چنین شنید بدانست و در پای استاد افتاد و استاد امام گفت نه قطب را بمصالح خلق نامزد کنند و هرچه ما در آنیم مصالح خلق است پس شیخ یحیی رَحِمَهُ اللّهُ ملازمت خدمت کرد و آنجا متوطّن شد و هرچه میسّر شد او را و فرزندان او را اثر خدمت و برکات استاد امام است قَدَّسَ اللّهُ روحَهُ الْعَزیزَ. و مثل این حکایت دیگر هست اگرچه شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید لیکن از اندکی ببسیاری دلیل بود و بر آن قیاس توان کرد.
گویند که مریدی بود استاد امام را رَحِمَهُ اللّهُ مردی معتمد بسکون، حکایت کرد کی در عهد استاد امام رَحِمَهُ اللّهُ یکی از جمله درویشان ماوراءالنهر بیامد بنیسابور و گفت من در دیار شام بودم و بمسجدی شدم و جمعی را دیدم در آن مسجد که نماز همی کردند و چون از نماز فارغ شدند بر صف جمعیّت بنشستند و هیچ سخن نمی گفتند در خاطر من چنان آمد کی ایشان اوتاد زمین اند من نیز در آن مسجد با ایشان بنشستم. و البتّه هیچ سخن نمی گفتند هرگاه که وقت نماز درآمدی یکی برخاستی و بانگ نماز کردی و قامت گفتی و یکی در پیش شدی و فرض بگزاردندی و دیگر باز سر وقت و فکرت خود شدندی تا مدّتی برین برآمد بخاطرم در آمد کی بازگردم، بایستی کی مرا پندی دادندی یا وصیتی کردندی. یکی از ایشان گفت اگر ترا آنچه دیدی از حالت و سیرت و سکونت ما بسنده نیست هیچ چیز دیگر بسنده نکند. پس خاموش همی بودم بخاطرم درآمد دیگرباره. که باز پرسم که بغیر از ایشان در دیار اسلام هیچ کس دیگر چون ایشان هست یا نه. یکی از ایشان گفت که قطب در خراسان است و آن ابوالقاسم قشیری است رَحِمَهُ اللّهُ من از مسجد بیرون آمدم و قصد نیشابور کردم. کسی کی حال او برین جمله بود شرح مناقب او چون توان کرد و این کتاب رسالت کی او تصنیف کرده است مانند این تصنیف نکرده اند در اسلام درین نوع، که داد همه علمی بداده است در جایگاه خویش، چنانکه واجب کند و هرکس کی عقیدت خویش بازین آرد از جمله رستگاران باشد که طریق مستقیم و اعتقاد درست و دین حق اینست.
خواجه امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ وصیت کرد و فرمود کی بدیگران وصیّت کنند کی تا قدر این کتاب بدانند. گفت باید کی هرکه این کتاب دارد بصدق و اخلاص و اعتقاد نیکو برگیرد و در آن نظر کند تا از آن فائده و منفعت بیند. و اگر بغیر ازین باشد از فائدۀ کتاب محروم ماند و از انفاس عزیزان برکت نبیند از حق جَلَّ جَلالُهُ خواهیم صدق نیّت و اصلاح سریرت و حسن عاقبت در دنیا و آخرت:
إِنَّ اللّهَ بِعِبادِهِ رَؤُوفٌ لَطیفُ غَفورٌ رَحیمٌ ماجدٌ کَریمٌ.
بحکم وصیّت خواجۀ امام ابوالفتوح رَحِمَهُ اللّهُ آنچه گفت نوشته آمد تا ادای امانت او کرده باشیم و آن پنجاه و پنج باب است:
فهرست الابواب
باب ۱-بیان اعتقاد
باب ۲۸-استقامت
باب ۲-ذکر مشایخ
باب ۲۹-اخلاص
باب ۳-تفسیرالفاظی که متداولست میان طایفه
باب ۳۰-صِدق
باب ۴-توبه
باب ۳۱-حیا
باب ۵-مجاهدت
باب ۳۲-حریّت
باب ۶-خلوت و عزلت
باب ۳۳-ذِکْر
باب ۷-تَقْوِی
باب ۳۴-فتوّت
باب ۸-وَرَع
باب ۳۵-فراست
باب ۹-زهد
باب ۳۶-خُلق
باب ۱۰-خاموشی
باب ۳۷-جود و سخاء
باب ۱۱-خَوْف
باب ۳۸-غیرت
باب ۱۲-رَجاء
باب ۳۹-ولایت
باب ۱۳-حزن
باب ۴۰-الدّعا
باب ۱۴-گرسنگی و بگذاشتن شهوة
باب ۴۱-فقر
باب ۱۵-خشوع و تواضع
باب ۴۲-تصوّف
باب ۱۶-مخالفت نفس و ذکر عیب او
باب ۴۳-ادب
باب ۱۷-حسد
باب ۴۴-احکام سفر
باب ۱۸-غیبت
باب ۴۵-صحبت
باب ۱۹-قناعت
باب ۴۶-توحید
باب ۲۰-توکّل
باب ۴۷-احوال ایشان وقت بیرون شدن از دنیا
باب ۲۱-شُکْر
باب ۴۸-معرفت
باب ۲۲-یقین
باب ۴۹-محبّت
باب ۲۳-صبر
باب ۵۰-شوق
باب ۲۴-مراقبت
باب ۵۱-نگه داشت دل مشایخ و ترک خلاف ایشان
باب ۲۵-رِضا
باب ۵۲-سماع
باب ۲۶-عُبوُدیّة
باب ۵۳-اثبات کرامات اولیاء
باب ۲۷-ارادت
باب ۵۴-رؤیاء قوم
باب ۵۵-وصیّت مریدانرا
ابوعلی عثمانی : دیباچه
بخش ۳ - امّا بعدُ
این رسالتی است که نبشت بندۀ محتاج بخدای عزّوَجلّ عبدالکریم بن هوازن القشیری بجماعة صوفیان بشهرهای اسلام اندر سنه سبع و ثلثین و اربعمائه.
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که خداوند سبحانه این طایفه را گزیدگان اولیاء خویش کرد. و فضل ایشان پیدا گردانید بر جمله بندگان خویش پس از رسولان و انبیاء صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ و دلهای ایشان معدن رازهای خویش کرد و مخصوص گردانید ایشانرا به پیدا کردن انوار خویش بر ایشان. و ایشان فریاد رس خلق اند و بهرجا که باشند گردش ایشان با حق بود. و روشن گردانید ایشانرا از تیرگیهای بشریّت و بدرجة مشاهدة رسانید بدانچه تجلّی کرد ایشانرا از حقیقت یگانگی خویش، و توفیق داد ایشانرا بقیام آداب بندگی و حاضر گردانید بمجاری احکام خداوندی. قیام کردند بگزاردن آنچه واجب بود بر ایشان بفرمان و بحقیقت رسیدند بدانچه از ایزد سبحانه تعالی بود مر ایشانرا از گردانیدن و تصرّف . پس با خدای گشتند بصدق افتقار. و بدانچه از ایشان حاصل آمد از اعمال، پشت باز نگذاشتند و با احوال صافی خویش ایمن نبودند. دانستند که هرچه خواست، کرد و آنرا که خواست از بندگان برگزید و خلق را بروی حکم نرسد. و هیچ مخلوقی را بر وی حقّی واجب نیاید. و ثواب او ابتداء فضل بود و عذابش حکمی بود بعدل و فرمانش قضائی جزم.
پس بدانید رَحِمکُمُ اللّهُ که خداوندان حقیقت ازین طایفه پیشتر برفتند. و اندر زمانۀ ما از آن طایفه نماند مگر اثر ایشان. واندر این معنی شاعر می گوید. شعر:
أَمَّا الْخِیامُ فَإِنَّها کَخِیامِهِمْ
وَأَری نِساءَ الْحَیِّ غَیْرَ نِسائِها
خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است. واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند، ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند، و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام. ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقائق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حدّ بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قائم اند بحق، حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عَزَّوَجَلَّ با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیّت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریّت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیّت. گفتار و کردار ایشان نه بایشانست، و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است.
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصّه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار، از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی. و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود. و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سُبْحانَهُ و تَعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه. و هر روز کار صعب تر است. و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست. و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند. و این رسالت تعلیق کردم بشما أکْرَمَکُمُ اللّهُ و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیّتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت. تا مریدان این طایفه را قوّتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلّی باشد. و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید. و یاری خواهم از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا. و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو. و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر.
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که خداوند سبحانه این طایفه را گزیدگان اولیاء خویش کرد. و فضل ایشان پیدا گردانید بر جمله بندگان خویش پس از رسولان و انبیاء صَلَواتُ اللّهِ عَلَیْهِمْ و دلهای ایشان معدن رازهای خویش کرد و مخصوص گردانید ایشانرا به پیدا کردن انوار خویش بر ایشان. و ایشان فریاد رس خلق اند و بهرجا که باشند گردش ایشان با حق بود. و روشن گردانید ایشانرا از تیرگیهای بشریّت و بدرجة مشاهدة رسانید بدانچه تجلّی کرد ایشانرا از حقیقت یگانگی خویش، و توفیق داد ایشانرا بقیام آداب بندگی و حاضر گردانید بمجاری احکام خداوندی. قیام کردند بگزاردن آنچه واجب بود بر ایشان بفرمان و بحقیقت رسیدند بدانچه از ایزد سبحانه تعالی بود مر ایشانرا از گردانیدن و تصرّف . پس با خدای گشتند بصدق افتقار. و بدانچه از ایشان حاصل آمد از اعمال، پشت باز نگذاشتند و با احوال صافی خویش ایمن نبودند. دانستند که هرچه خواست، کرد و آنرا که خواست از بندگان برگزید و خلق را بروی حکم نرسد. و هیچ مخلوقی را بر وی حقّی واجب نیاید. و ثواب او ابتداء فضل بود و عذابش حکمی بود بعدل و فرمانش قضائی جزم.
پس بدانید رَحِمکُمُ اللّهُ که خداوندان حقیقت ازین طایفه پیشتر برفتند. و اندر زمانۀ ما از آن طایفه نماند مگر اثر ایشان. واندر این معنی شاعر می گوید. شعر:
أَمَّا الْخِیامُ فَإِنَّها کَخِیامِهِمْ
وَأَری نِساءَ الْحَیِّ غَیْرَ نِسائِها
خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است. واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند، ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند، و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام. ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقائق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حدّ بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قائم اند بحق، حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عَزَّوَجَلَّ با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیّت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریّت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیّت. گفتار و کردار ایشان نه بایشانست، و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است.
و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصّه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار، از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی. و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود. و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سُبْحانَهُ و تَعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه. و هر روز کار صعب تر است. و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست. و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند. و این رسالت تعلیق کردم بشما أکْرَمَکُمُ اللّهُ و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیّتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت. تا مریدان این طایفه را قوّتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلّی باشد. و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید. و یاری خواهم از خداوند سُبْحانَهُ وَتَعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا. و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو. و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر.
ابوعلی عثمانی : باب اول
باب اول - در بیان اعتقاد این طایفه در مسائل اصول
بدانید رَحِمَکُمُ اللّهُ که پیران این طایفه بنا کردند قاعدۀ کارهای خویش بر اصلهای درست اندر توحید و نیّتهای خویش نگاهداشتند از بدعت و آنچه سلف را بر آن یافتند برین گرفتند. و آنچه اهل سنّت بر آن بودند بر آن بیستادند از توحیدی کی اندر وی تشبیه و تعطیل نه. و بشناختند آنچه حق قدیم بود و بدرست بدانستند آنچه صفت موجود بود از صفت عدم و از بهر این گفت سیّد این طریقت جنید رحمه اللّه که توحید آنست که جدا باز کنی قدیم را از مُحْدَث. و محکم کردند اصل نیّتهای خویش بدلیلهای آشکارا و قوی. چنانکه گفت ابومحمد جُرَیْری که هرکه بر علم توحید نرسد بگوائی از گوایان او قدم وی بخزد و اندر هلاک افتد. و مراد بدین آنست که هرکه ایمان بتقلید دارد و حقیقت طلب نکند و دلایل توحید نجوید از راه نجاة بیفتد و هرکه لفظ ایشان نگاه کند واندر نگرد اندر جمله و پراکندۀ سخن ایشان بیابد آنچه اعتماد کند بر آن و یقین بداند که ایشانرا اندر حاصل کردن توحید و حقیقت آن تقصیر نکرده اند.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
و ما یاد کنیم اندرین فصل از پراکنده سخن های ایشان آنچه تعلّق دارد بمسائل اصول، پس یاد کنیم بر ترتیب آن آنچه در خورد و از آن محتاج بود از او اندر اعتقادها بر روی کوتاهی، إن شاءَ اللّه تعالی.
از شیخ ابوعبدالرحمن محمدبن الحسین السُلَمَی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم که گفت از عبداللّه بن موسی السُّلامی شنیدم گفت از شبلی شنیدم گفت حدّیکی که او معروفست بیش از حدود و حروف و این سخنی است اطلاق او و هم خطا دارد از بهر آنک قدیم سبحانه ذات او را حد نشاید و سخن او را حرف نبود.
رُویَمْ را پرسیدند کی نخست فریضه که خداوند عزوجل فریضه کرد بر خلق چیست گفت شناختن از بهر آنک گفت: وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالإنْسَ إ ّلا لِیَعْبُدونَ. ابن عبّاس گوید رَضِیَ اللّه عَنْهُ لِیَعْرِفونَ ای که تا بشناسند مرا.
جنید گوید رحمه اللّه اوّل چیزیکه بنده محتاج است بدان شناخت آفریده است آفریدگار خویش را و آنک بداند مُحْدَثْ را احداث چون بوده است و صفت آفریننده از صفت آفریده بداند و صفت قدیم ازانِ مُحْدَث جدا باز کند و بداند که طاعت آفریدگار بر وی واجب است و هرکه این نشناسد نداند کی بپادشاهی که اولی تر است.
ابو طیّب مراغی همی گوید خرد را دلیلها است و حکمت را اشارة، و معرفت گواه است. عقل راه نماید و حکمت اشارة کند و معرفت گواهی دهد کی عبادت صافی نیاید الاّ از توحید صافی.
جنید را پرسیدند از توحید گفت آن بود که بنده یگانه گردد بحقیقت یگانگی خداوند خویش بکمال احدیّت کی یکی است که ز کس نزاد [و کس از وی نزاد] و چون این بدانست نفی کرد أضْداد و أنْداد را و مانندگی و چگونگی صورت و مثال و آنچه بر وی روا نیست. لَیْسَ کمِثلِهِ شَیءٌ و هو السَّمیعُ الْبَصیرُ.
ابوبکر زاهد آبادی را پرسیدند از معرفت گفت معرفت نامی است و معنی او یافتن تعظیم است اندر دل کی ترا از تشبیه و تعطیل باز دارد.
ابوالحسن بوشنجه گوید توحید آن بود کی بداند که مانندۀ هیچ ذات نیست و او را صفاتست.
حسین بن منصور گوید حَدَثْ همه چیزها را لازم دان زیرا که قدیمی اوراست.
استاد امام مصنّف کتاب گوید رَحِمَهُ اللّه که هرچه بجسم بدانی او را عرض بود و هرچه وقت او را تألیف کند وقت او را پراکنده کند و هرچه وهم را بر روی ظفر باشد صورة را بدو راه بود و هرکی او را محل بود کجائی او را اندر یابد و هرکه او را جنس بود چگونگی را بدو گذر بود، حق سبحانه و تعالی فوق را بدو راه نه و منزّهست کی او را تحت بود و حد را بدو راه نه. و عند گفتن جایز نه. وَخلْف و اَمام صورة نبندد و قبل محالست و بعد گفتن محدود بود و کل او را جمع نکند و کان او را یگانه نکند این همه صفات آفریده است. و صفت او را صفت نه و فعل او را علّت نه و بودن او را غایت نه، از احوال و صفات خلق منزّه است. اندر آفریدنش مزاج نه و فعلش علاج نه، جدا باز شد از خلق بقدیمی چنانک خلق ازو جداست بمحدثی. و اگر گوئی کَی بود بودن او سابق است و اگر گوئی هوهاوواو آفریده است. و اگر گوئی کجا است وجود او ویران کنندۀ مکان است. و حروف آیات او است وجود او اثبات او است. و شناخت او توحید اوست و توحید او جدا باز کردن است او را از خلق او که هرچه صورت بندد اندر وهم بخلاف آنست، حد چون توان کرد او را بدان چیزی که ازو فرا دیدار آمد و باز او گردد، نه چشم بدو نگرسته و نه ظنّها اندرو رسیده نزدیکی او کرامت او بود و دوری او خوار بکردن او بود علوّ او نه بافراشتگی است و مجی ء او نه بحرکت است، اول و آخرست و ظاهر و باطن و قریب و بعید، آنک چنو کس نیست، شنوا و بیناست.
یوسف بن الحسین گوید کسی پیش ذوالنون مصری بیستاد و گفت مرا خبر گوی از توحید تا چیست گفت آنست که بدانی که قدرت خدایرا اندر چیزها مزاج نیست و صنع او چیزها را بعلاج نیست و علّت همه چیزها صنع اوست و صنع او را علّت نیست و هرچه اندر دل تو صورة بندد خدای عزّوجل بخلاف آنست.
جنید گوید کی توحید آنست که بدانی و اقرار دهی که خداوند سبحانه و تعالی فرد است بازلیّت خویش و او را ثانی نیست و هیچ چیز آنک او کند نتواند کرد.
ابوعبداللّه خفیف گوید ایمان باورداشتن است به دل بدانچه حق او را بیاگاهانداز غیبها.
ابوالعباس سیّاری گوید عطاء او بر دو گونه باشد کرامت بود و استدراج بود هرچه با تو بگذارد کرامت بود و هرچه زائل کند استدراج بود. بگو که من مومنم ان شاءاللّه وابوالعباس پیر زمانۀ خویش بود. از استاد ابوعلی دقاق شنیدم رحمة اللّه علیه کی گفت ابوالعباس سیّاری را مغمّزی همی کردند. گفت پائی همی مالی که هرگز اندر معصیت گامی فرا نرفت.
ابوبکر واسطی گوید هرکه گوید من مومنم حقّا او را گویند حقیقت اشاره کند باشرافی یا اطّلاعی واحاطتی و او پیر زمانۀ خویش بود از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم کی گفت ابوالعباس سیّاری را پرسید گفت هرکه از وی باز ماند دعوی وی باطل بود در وی. و مرادش آن بود کی اهل سنّت گویند مؤمن حقّا آن بود کی حکم توان کرد ویرا ببهشت، هرکه سرانجام حکم او نداند حکم کردن کی مؤمنم حقّا باطل بود.
سهل بن عبداللّه گوید مؤمنان بخداوند خویش نگران باشند بچشم سر و احاطت و ادراک نبود.
ابوالحسین نوری گوید حق سبحانه و تعالی اندر هیچ دل آن شوق نیافت که اندر دل محمّد علیه الصّلاة والسلام لاجرم او را گرامی بکرد بمعراج و تعجیل رؤیت و خطاب.
ابوعثمان مغربی روزی فرا خادم محمّد محبوب گفت یا محمّد اگر کسی ترا گوید معبود تو کجاست چه گوئی گفت گویم بر آن حالست که اندر ازل بود گفت اگر گوید اندر ازل کجا بود چه گوئی گفت گویم بدان حال که اکنون است یعنی کی اندر ازل او بود و مکان نه. اکنون نیز بمکان حاجت نه. گفت از من بپسندید و بپراهن برکشید و بمن داد. و از استاد ابوبکر فورک شنیدم رَحِمَه اللّه گفت که از ابوعثمان مغربی شنیدم که اعتقاد من جهت بود یعنی که جهت بر حق سبحانه و تعالی جائز بود چون ببغداد آمدم آن از دلم بشد نامه نبشتم بمکه باصحابنا که من به نوی مسلمان شدم.
و هم ابوعثمان مغربی را پرسیدند از خلق، گفت قالبها است احکام قدرت بر ایشان همی رود.
واسطی گوید چون ارواح و اجساد بخدای قائم شدند و بدو پیدا آمدند نه بذات خویش همچنین خطرات و حرکات بدو قائم اند نه بذات خویش از بهر آنک خطرات و حرکات فروع ارواح و اجسادند و پیدا گشت بدین سخن که کسب بنده خدای آفریند و همچنانک جواهر را جز خدای نیافریند جزو کس اعراض نتواند آفرید.
و از ابوسعید خرّاز همی آید کی گفت هر که پندارد کی بجهد به مراد رسد آن کس متمنّی باشد و هرکی پندارد کی بی جهد بیابد رنجور باشد.
واسطی گوید قسمتها کردست و صفتهاست پیدا کرده چون قسمت کرده شد بسعی و حرکت چون توان یافت.
واسطی را پرسیدند از کفر بخدای، گفت کفر و ایمان و دنیا و آخرت از خدای است و با خدای است و بخداست و خدای راست ابتداش با خدای است و انتهاش باز او است و فنا و بقا بخدای است، و ملک او است و آفریدۀ او است.
جنید را پرسیدند از توحید گفت یقین است پس سائل گفت پیدا کن تا چون بود گفت آنک بشناسی کی حرکات خلق و سکون ایشان فعل خدای است تنها، کس را بازو شرکت نیست. چون اینجا بجای آوردی شرط توحید بجای آوردی.
از ذاالنون مصری همی آید کی کسی نزدیک وی آمد که مرا دعا کن گفت اگر ترا قوی کرده اند اندر عالم غیب بصدق توحید بس دعای مستجاب کی ترا برفته است اندر سبقت و اگر بخلاف این است فریاد، غرقه شده را چون رهاند.
واسطی گوید فرعون دعوی خدائی کرد آشکارا و گفت أنا رَبُّکُم الاَعْلی و معتزله پنهان دعوی خدائی کردند و گفتند ما هرچه خواهیم توانیم کرد.
ابوالحسین نوری گوید خاطری که اشارة کند بخدای واندرو تشبیه را راه نبود آن توحید است.
ابوعلی رودباری را رحمه اللّه پرسیدند از توحید گفت استقامت دل است به اثبات مفارقت تعطیل و انکار تشبیه. و توحید اندر این یک کلمه است و آن آنست کی هرچه اندر وهم تو صورت بندد، و بفکرت تو بگذرد دانی که حق سبحانه و تعالی خلاف آنست دلیل قول خدای. لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ وَ هُوَ السَّمیعُ الْبَصیر.
ابوالقاسم نصر آبادی گوید رَحِمَهُ اللّه بهشت باقیست به باقی داشتن حق سبحانه و تعالی او را، و ذکر او ترا و رحمتش و دوستی او ترا باقی است به بقاء حق. بسیار فرق بود میان انک او را بدارنده حاجت بود و میان آنکه از اغیار بی نیاز بود و آنچه شیخ ابوالقاسم نصرآبادی گفت غایت تحقیق است. و اهل حق گفته اند صفات ذات قدیم سبحانه باقی اند به بقاء او پیدا شد باین مسئله که آنچه باقی بود به بقاء خلاف آنست کی مخالفان بحق گفتند.
و هم نصر آبادی گوید کی تو مترددّی میان صفات فعل و صفات ذات و هر دو صفت وی است بر حقیقت چون ترا اندر مقام تفرقه دارد پیوسته کرد ترا بصفات فعل خویش. و چون ترا بمقام جمع رساند بصفات ذات رسانیده و این ابوالقاسم نصرابادی پیر وقت بود و از استاد امام ابواسحق اسفراینی شنیدم رَحِمَهُ اللّه گفت چون از بغداد باز آمدم اندر جامع نیسابور درس میکردم اندر مسئلۀ روح و شرح همی کردم که روح آفریده است. ابوالقاسم نصرابادی نشسته بود دورتر، و گوش با سخن من همی داشت پس از آن بمن بگذشت اندکی بیستاد و محمد فرّا را گفت گواه باش کی من بردست این مرد مسلمان شدم و اشارة بمن کرد.
جنید گوید رَحِمَهُ اللّه که پیوسته کی گردد آنکه او را مانند و همتا نیست با آنکه او را مانند و همتا است و این ظنّی سخت عجب است. و این چون تواند کسی مگر بلطف لطیف از آنجا که ادراک روا نیست و وهم را راه نیست و احاطت منفی است از وی مگر اشارة یقین و تحقیق ایمان.
یحیی بن معاذالرازی را گفتند ما را خبر ده از خدا، گفت یک خدایست گفتند چگونه است گفت ملکی قادر گفتند کجا است گفت بر راه سائل گفت ازین نپرسیدم ترا گفت هرچه غیرازین بود صفت آفریده باشد و صفت او این است که ترا گفتم.
ابوعلی رودباری گوید رَحِمَهُ اللّه هرچه وهم گوید چنین است، عقل دلیل فرا نماید کی بخلاف آنست.
ابن شاهین جنید را پرسید از معنی مَعَ گفت بردو معنی بود مع الانبیاءِ بالنُصرةِ والکَلاءَة یاری بود و نگاه داشت چنانک گفت. إنِّنی مَعَکُما أسمعُ و أری. و مَعَ عام را بمعنی علم و احاطت چنانک گفت. ما یَکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَة إ ّلاهو رابِعُهُم. ابن شاهین گفت چون توئی شاید چنین سخن را.
ذاالنون مصری را پرسیدند هم از قول خدای عزوجل. الرَّحْمنُ عَلی الْعَرْشِ استَوی. گفت ذات خویش اثبات کرد و مکان را نفی کرد و وی موجود است بذات خود و چیزها موجوداند بحکم او چنانکه خواست.
شبلی را پرسیدند هم ازین آیة گفت رحمن همیشه بود و عرش مُحْدَث است و عرش مستوی گشت بخواست رحمن.
جعفربن نصیر را هم ازین آیه پرسیدند گفت علم او بهمه چیزها راستست علمش بیک چیز بیش نیست زانک بدیگر. جعفر صادق گفت رضی اللّه عنه هرکه گوید خدا در چیزی است یا بر چیزی مشرک بود که اگر بر چیزی بود آن چیز وی را برگرفته بودی و اگر اندر چیزی بودی که از آن چیز بودی نقص بودی و اگر از چیزی بودی نشان آفریدگان بودی جعفر صادق گوید علیه السلام اندر قول او. ثُمَّ دَنا فَتدلّی هرکه چنان داند کی این دنوّ بنفس بود مسافت آنجا اثبات کرد. تدلّی آن بود که نزدیک گردیده بود بانواع معرفت ها، نزدیکی و دوری بر وی صورت نبندد.
بخط استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّه دیدم که صوفیی را گفتند کو خدای گفت دور بادیا! باعینَ ایْن طلب می کنی.
خرّاز گویدحقیقت قرب پاکی دلست از همه چیزها و آرام دل با خدای عزّوجلّ.
ابراهیم خوّاص گوید مردی را دیدم که او را صرع رنجه میداشت بانگ نماز اندر گوش وی همی گفتم دیوی از اندرون وی آواز دادکی دست بدار تا این را بکشم که او قرآنرا مخلوق گوید.
ابن عطاء گوید، چون خدای حروف را بیافرید او را پنهان داشت چون آدم را بیافرید این سرّ در وی نهاد و هیچکس را از فرشتگان از آن سرّ خبر نداد آن سرّ بر زبان آدم برفت از هرگونه و لغت های گوناگون او را خدای عزّوجلّ صورتها آفرید، آشکارا شد بقول ابن عطاء که حروف مخلوق است. جنید گوید اندر جواب مسائلی که او را همی رفت که حق یگانه است بعلم غیب، دانست آنچه بود و آنچه خواست بود و آنچه نخواست بود و اگر بودی چگونه بودی.
ابن منصور گوید هر که توحید بحقیقت بشناخت لِمَ و کَیْفَ از او بیفتاد.
جنید گوید شریفترین و برترین مجلس ها نشستن بود بفکرت اندر میدان توحید.
واسطی گوید کی خدای عزّوجلّ هیچ چیز نیافرید گرامی تراز روح. بدید کرد که روح آفریده است. و مصنّف این کتاب استاد امام رَحِمَهُ اللّه گوید اندرین حکایت ها دلیلست کی اعتقاد پیران متصوّفه موافق بوده است باقول اهل حق اندر مسائل اصول و بدین قدر بسنده کردیم تا آنچه اختیار است از حد اختصار بیرون شده نیاید.
ابوعلی عثمانی : باب اول
فصل
استاد امام رَضِیَ اللّه عَنه گوید این فصلها دلیل کند بر بیان عقائد مشایخ این طایفه در مسائل توحید که ما یاد کردیم بر طریق ترتیب. پیران طریقت چنین گفته اند در مجموعات و متفرّقات و مصنّفات خویش کی حق سبحانه و تعالی موجودیست قدیم و حکیم قادر و علیم قاصد و رحیم احد و باقی و صمد و او عالمست بعلم، قادر بقدرت، مرید بارادت، سمیع بسمع، بصیر ببصر، متکلّم بِکلام، حیّ بحیوة، باقی ببقاء. و او را وصفی است آنرا ید خوانند و هرچه خواهد بیافریند بر تخصیص. و او را وجه است. و صفتی است از صفات ذات و صفات ذات قائم بذات او است و نگویند غیر او است بلکه صفاتی است ازلی و نعوتی سرمدی و ذات او یک چیز است که با هیچ چیز نماند از آفریده ها، جسم نیست و جوهر نیست و صفات و اعراض نیست، اندر وهم صورة نبندد و بعقل تقدیر نتوان کرد و جهت و مکان بر وی روا نیست، وقت و زمان را بروی گذر نیست و زیادة و نقصان اندر صفات او روا نیست، و هیئت و اندازه را بدو راه نیست، و حد و نهایت او را قطع نکند، محلّ حوادث نیست، و لون بروی روا نیست و او را بمدد کس حاجت نیست، مقدورها از قدرة او بیرون نیست، و هیچ آفریده از حکم او رهائی نیابد و هیچ معلوم از علم او غائب نیست، و نه بر آنچه کند و آنچه کرد کس را عتاب و ملامت رسد بر وی و او را نگویند کجا است و چگونه است و وجود او را ابتداء نتوان گفت تا گویند کی بود و بقاء او متناهی نیست تا توان گفت اجلش سپری شد و نتوان گفت آنچه کرد چرا کرد و علّت نیست فعل او را، نگویند چه چیزست که مانندی نیست یا گویند فلانی چیزست و جدا باز توانی کردن بعلامتی از اشکال، و دیدار او از مقابله نه و بر مقابله نه. و فعل او بمشاورة نه، او را نامهای نیکوست و صفتهای بزرگ و آنچه خواهد کند آنرا که خواهد خوار کند بحکم خویش، و اندر پادشاهی او هیچ چیز نرود ا ّلا بمراد او و هیچ چیز نبود اندر ملکش مگر بقضاء او و هرچه دانست کی بودن از بودنیها خواست کی بود و آنچه دانست که نبود از آنچه بودنش جائز بود خواست کی نبود، آفریدگار کسب بندگانست اندر خیر و شر، پدید آورنده آنچه هست اندر عالم از اعیان و آثار، اندک و بسیار او و فرستندۀ رسولان بامتان نه از آنک بر وی واجب بود و عبادة فرمایندۀ بندگان امّتان بر زبان انبیاء علیهم السلام بدان سبیل کی کس را بر وی بعتاب و ملامت راه نه و مویّد کنندۀ محمّد علیه الصّلوة والسلام بمعجزهای آشکارا و علامتهای تابنده و شکسته کرد بهانها و یقین پیدا کرد و نگاه دار جمع اسلام پس از وفات رسول صلّی اللّه وعلیه وآله وسلّم بخلیفتان او. پس نگاه دار حق و ناصر او بدانچه آشکارا کرد از حجّتهاء دین بر زبان اولیاء. نگاه داشت امتی حنیفی را از گرد آمدن بر ضلالت و مدد باطل بریده کرد بدانچه دلیلها پیدا کرد و آنچه وعده کرد حقست از نصرت دین چنانک گفت: لیُظْهِرَهُ علی الدِّینِ کُلِّه ولو کره الْمُشْرِکُون.
این فصلها اشارة کند باصل پیران بر طریق کوتاهی و توفیق بخدای است عزّوجلّ.
این فصلها اشارة کند باصل پیران بر طریق کوتاهی و توفیق بخدای است عزّوجلّ.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱ - باب دوم در ذکر مشایخ این طریقه و آنچه از سیرة و قول ایشان دلیل کند بر تعظیم شریعت
بدانید رَحِمَکُمُ اللّه که مسلمانان پس از رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وَسَلَّمَ نام نکردند اندر زمانۀ خویش فاضلترین ایشانرا بنام عَلَم جز صحبت رسول صَلَّی اللّه عَلَیْهِ وسَلَّم از بهر آنک هیچ نام نبود فاضلتر از آنک ایشانرا اصحاب رسول صَلَواتُ اللّه وَسَلامُهُ عَلَیْهِ خواندند و چون اهل عصر ثانی اندر رسیدند آنرا که با صحابه صحبت کرده بودند تابعین نام کردند و آن بزرگترین نامی دیدند. پس آنک از پس ایشان آمدند أتْباع التابعین خواندند. پس ازین مردمان مختلف شدند و رتبتها جدا باز شد، پس آنرا که ایشان خاص بودند و عنایت ایشان بکار دین بزرگ بود ایشانرا زهّاد و عبّاد خواندند پس بدعتها ظاهر شد و دعوی کردن پیدا آمد با طریق هرکسی از هر قومی دعوی کردند کی اندر میان ما ایشان زاهدانند و خاصگان اهل سنّت جدا باز شدند و آنک ایشان انفاس خویش مشغول نکردند بدون خدای عزّوجلّ و نگاهداران دلها خویش از آیندگان غفلت بنام تصوّف این نام برایشان برفت و باین نام شهره گشتند این بزرگان پیش از آنک سال بر دویست کشید از هجرة. و یاد کنیم نام جماعتی از پیران این طائفه از طبقات اول تا بدین وقت متأخران از ایشان و یاد کنیم سیرتهای ایشان و سخنان ایشان که دلیل کند بر اصول ایشان و آداب ایشان اِنْ شاءَ اللّهُ تَعالی.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم
و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود. روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند، پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که واللّه ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند، از اسب فرود آمد. و شبانی را دید از آن پدرش جُبّۀ شبان فرا ستد جُبّۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت. و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند. و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
و این از شیخ ابوعبدالرّحمن السُلَمی رَحِمَهُ اللّه سَماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشّار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز.
بیشتر دعاءِ او این بود کی یارب مرا از ذلّ معصیت با عزّ طاعت آر. ویرا گفتند گوشت گرانست گفت ارزان بکنید و مخرید.
احمد خضرویه گوید ابراهیم ادهم مردی را دید اندر طواف گفت درجۀ صالحان نبینی تا عقوبت دنیا اختیار نکنی، در نعمت بر خویشتن ببندی و در محنت بگشائی و در راحت ببندی، و در جهد بگشائی و در خواب ببندی و در بیداری بگشائی و در توانگری ببندی و در درویشی بگشائی. و در امل ببندی و در آراسته بودن مرگ را بیارائی.
ابراهیم ادهم بستانی فرا ستده بود لشکریی بدو بگذشت و انگور خواست از وی، گفت خداوند مرا نفرموده است ویرا تازیانه بزد سر برآورد و گفت دِه بر سری که بسیار اندر خداوند خویش عاصی شده است مرد عاجز شد و برفت.
سهل بن ابراهیم گوید با ابراهیم ادهم سفر کردم بیمار شدم آنچه داشت بر من نفقه کرد آرزوئی از او خواستم خری داشت بفروخت و بر من نفقه کرد چون بهتر شدم گفتم خر کجا است گفت بفروختم گفتم بر چه نشینم گفت یا برادر بر گردن من نشین سه منزل مرا بر گردن همی کشید.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳ - ذاالنون المصری
و از ایشان بود ابوالفیض ذاالنون المصری نام او ثوبان بن ابراهیم و گویند فیض بن ابراهیم و پدرش نوبی بود. و وفات او اندر سنۀ خمس و اربعین و ماء تین بود و یگانۀ زمان خویش بود اندر زبان این طائفه و علم ایشان و بورع و حال و ادب، او را غمز کردند بمتوکّل امیرالمؤمنین او را از مصر بیاورد و چون اندر نزدیک وی شد پندش داد متوکّل بگریست و او را عزیز و مکرّم بازگردانید. و متوکّل چنان بود کی اهل ورع را پیش او یاد کردندی بگریستی و گفتی چون اهل ورع را یاد کنید بشتابید بیاد کرد ذاالنّون. و ذاالنّون مردی نحیف بود سرخ روی و سپید ریش نبود.
سعیدبن عثمان گوید از ذاالنون شنیدم گفت علامت دوستی خدای عزّوجلّ متابعت کردن دوست خدای است محمّدصلّی اللّه علیه وسَلَّم اندر خویها و فعلهای او و بجای آوردن امر و سنّت او.
ذاالنّون را پرسیدند که سفله کیست گفت آنک بخدای راه ندارد و نیاموزد.
یوسف بن الحسین گوید کی اندر مجلس ذوالنّون حاضر بودم و سالم مغربی بیامد و گفت یا اباالفیض سبب توبه تو چه بود گفت عجائبی بود و طاقت نداری. گفت بحق معبودت بر تو که مرا بگوئی، ذاالنّون گفت خواستم که از مصر بیرون شوم به دهی از دیههای مصر شوم اندر دشت بخفتم چشم باز کردم خولی دیدم نابینا از آشیانه بیفتاد زمین بشکافت و دو سُکُره از آن زمین برآمد یکی زرین و یکی سیمین، اندر یکی کنجد میخورد و اندر یکی آب همیخورد من گفتم اینت عبرت پس برخاستم و بدرگاه شدم تا آنگاه که مرا پذیرفتند.
ابو دجاجه گوید از ذاالنّون شنیدم گفت که حکمت اندر معدۀ قرار نگیرد کی از طعام پر بر آمده باشد.
ذاالنّون را پرسیدند از توبه گفت توبۀ عام از گناه بود و توبۀ خاص از غفلت.
سعیدبن عثمان گوید از ذاالنون شنیدم گفت علامت دوستی خدای عزّوجلّ متابعت کردن دوست خدای است محمّدصلّی اللّه علیه وسَلَّم اندر خویها و فعلهای او و بجای آوردن امر و سنّت او.
ذاالنّون را پرسیدند که سفله کیست گفت آنک بخدای راه ندارد و نیاموزد.
یوسف بن الحسین گوید کی اندر مجلس ذوالنّون حاضر بودم و سالم مغربی بیامد و گفت یا اباالفیض سبب توبه تو چه بود گفت عجائبی بود و طاقت نداری. گفت بحق معبودت بر تو که مرا بگوئی، ذاالنّون گفت خواستم که از مصر بیرون شوم به دهی از دیههای مصر شوم اندر دشت بخفتم چشم باز کردم خولی دیدم نابینا از آشیانه بیفتاد زمین بشکافت و دو سُکُره از آن زمین برآمد یکی زرین و یکی سیمین، اندر یکی کنجد میخورد و اندر یکی آب همیخورد من گفتم اینت عبرت پس برخاستم و بدرگاه شدم تا آنگاه که مرا پذیرفتند.
ابو دجاجه گوید از ذاالنّون شنیدم گفت که حکمت اندر معدۀ قرار نگیرد کی از طعام پر بر آمده باشد.
ذاالنّون را پرسیدند از توبه گفت توبۀ عام از گناه بود و توبۀ خاص از غفلت.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۴ - ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض
و از ایشان بود ابوعلی الفُضَیْل بن عِیاض و خراسانی بود از ناحیت مرو و گویند که مولدش بسمرقند بود و بباورد بزرگ شد و وفات وی بمکه بود اندر محرّم سنه سبع و ثمانین و مائه.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
فضل بن موسی گوید که فضیل عیّاری بود براه زدن میان باورد و سرخس، و سبب توبه وی آن بود که بر کنیزکی عاشق بود و زیر دیوارها همی شدی بنزدیکی آن کنیزک، شنید که کسی همی خواند. اَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخشَعَ قُلوبُهُمْ لِذِکْرِاللّهِ. او گفت یارب گاه آمد و از آنجا بازگشت آن شب باویرانی شد و گروهی را دید آنجا از کاروانیان بعضی گفتند برویم و دیگران گفتند تا بامداد کی فضیل اندر راهست و فضیل توبه کرد و ایشانرا ایمن کرد و آمد بحرم.
فضیل گفتی کی خدای عزّوجلّ چون بندۀ را دوست دارد اندوهش بسیار دهد و چون دشمنش دارد دنیا بر وی فراخ کند.
ابن المبارک گوید چون فضیل بمرد اندوه برخاست.
و فضیل گوید اگر همه دنیا بر من عرضه کنند بدان شرط که با من شمار نکنند نزدیک من چون مرداری بود که یکی از شما به وی بگذرد و جامه از وی نگاه دارد.
فضیل گوید اگر سوگند خورم که من مرائی ام دوستر دارم باز آنک سوگند خورم که نه مرائی ام.
و فضیل گوید دست بازداشتن عمل از بهر مردمان ریا بود و عمل از بهر مردمان شرک بود.
ابوعلی رازی گوید سی سال صحبت کردم با فضیل و هرگز ندیدم که بخندید و ندیدم که تبسّم کرد مگر آن روز کی پسرش علی بمرد. و از وی پرسیدم که این چه حال بود گفت خدای دوست داشت که این پسر بمیرد من نیز دوست داشتم آن، بموافقت فرمان وی.
فضیل گفت که چون در خدای عزّوجلّ عاصی شوم اثر آن در خلق چهارپای خود و خادم خود بینم.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۵ - ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی
و از این طائفه بود ابومحفوظ معروف بن فیروز الکرخی از جملۀ پیران بزرگ بود و دعاءِ او مستجاب بود. بغدادیانرا هر حال کی پیش آید بسر گور وی شوند و دعا کنند شفا پدیدار آید. و گویند گور معروف تریاک آزموده است.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.
و او از جمله مولایان علی بن موسی الرّضا علیه السّلام بود وفات وی اندر سنه مأتین بود. و گویند اندر سنه احدی و مأتین بود و استاد سرّی سَقَطی بود و او را گفت روزی چون ترا بخدای حاجتی باشد بمن سوگند برو ده.
از استاد ابوعلی دقّاق شنیدم که پدر و مادر معروف ترسا بودند و او را فرا مؤدّب دادند مؤدّب گفت بگو ثالِثُ ثَلاثه او گفت بل هُوَ اللّهُ الْواحِدُ. مؤدّبش بزد زخمی به نیرو، و معروف بگریخت و پدر و مادرش همی گفتند کاشکی بازآمدی بر هر دین که خواستی موافقت وی کردیمی. پس بر دست علیّ بن موسی الرّضا مسلمان شد و با سرای آمد و در به زد گفتند کیست گفت معروف گفتند بر کدام دینی گفت بر دین حنیفی، پدر و مادرش مسلمان شدند.
سری سقطی گوید معروف را بخواب دیدم، چنانک زیر عرش ایستاده بودی حق سُبْحانَهُ وتَعالی فرشتگان را گفتی این کیست گفتند تو بهتر دانی یارب، از حق تعالی ندا آمد کی این معروف کرخی است که از دوستی من مست شده است و با هوش نیاید الاّ بدیدار من.
معروف گفت یکی از اصحاب داود الطّائی مرا گفت نگر دست از کار باز نداری که آن ترا نزدیک کند برضاء خداوند گفتم چیست آن عمل گفت دوام طاعت خدای و حرمت مسلمانان و نصیحت کردن ایشانرا.
محمّدبن الحسین گوید از پدر خویش شنیدم که کرخی را دیدم بخواب پس از مرگ او، ویرا گفتم خدای با تو چه کرد گفت بیامرزید گفتم بزهد و ورع تو، گفت نه بقبول کردن من به پند پسر سمّاک و بر درویشی بایستادن و دوستی درویشان، و پند پسر سمّاک این بود که معروف گفت بکوفه میشدم و مردی را دیدم و او را ابن سمّاک گفتند مردمانرا پند همی داد و اندر بیان سخنش همی رفت که هر که بجملگی از خدای برگردد خدای بجملگی ازو برگردد. و هر کی با خدای گردد بکلّی، خدای عزّوجلّ بر وی برحمت بازگردد، و همه خلق بازو گرداند و هرکس کی وقتی بازگردد و وقتی باز آید حق سُبْحانَهُ وتَعالی باشد کی وقتی برو رحمت کند، سخن او اندر دل من افتاد و با خدای گشتم و همه شغلها دست بداشتم مگر خدمت علیّ بن موسی الرّضا و این سخن او را بگفتم، گفت اگر پند پذیری این کفایتست.
سری السقطی گوید از وی شنیده ام این حکایت.
و معروف را گفتند در آن بیماری که بمرد وصیّتی بکن. گفت چون بمیرم پیراهن من بصدقه دهید کی من همی خواهم کی از دنیا بیروم شوم برهنه همچنانک درآمدم برهنه.
و مردی سقّا را دید کی همی گفت خدای رحمت کناد بر آنک ازین آب خورد، او فراستد و بخورد گفتند نه تو روزه داشتی گفت روزه داشتم ولیکن گفتم مگر دعاء او اندر من رسد.