عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۳
در پای غمش چو سر بیندازی هان
یا با غم او هیچ نیاغازی هان
آنجا که سری جز به سری نفروشند
ای مشتریان صلای سربازی هان
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۰ - خبر یافتن پادشاه و طلب نمودن دختر را و منع کردن و قبول نکردن او
چمن پیرای این آتش هوا باغ
نمک سود این چنین سازد گل داغ
که چون این قصه در عالم سمرشد
شه کار آزمایان را خبر شد
که دلکش دختری نادیده ایام
لب از جلاب طفلی شیر آشام
درش در طبع نیسان قطره مانده
صدف را حسرتش در خون نشانده
چو گل در مهد عصمت پروریده
نسیم دیده در وی نا دمیده
هنوز از شیر طفلی لب نشسته
هنوز از صد گلش یک گل نرسته
برای تیره روزی شور بختی
که در وصلش نیاسودست لختی
گزیده بر دوعالم سوختن را
شده آماده خاکستر شدن را
ز شوق دل بود جان خرابش
کباب آتش و آتش کبابش
چو طفلان گرم آتشبازی عشق
قدم بر جای دست اندازی عشق
به منع هیچ کس سر در نیارد
چو آتش از کسی پروا ندارد
مزاجش را هوای جان مضر شد
علاجش هم به آتش منحصر شد
چو شاه این ماجرا بشنید بگریست
که عشقا این همه کافر دلی چیست
مروت دشمنا با او چه داری
به آن ریحان آتشبو چه داری
جوان مرد آنکه با مردان ستیزد
بجز ننگ از نبرد زن چه خیزد
اگر مردی تو با نوعی در آمیز
کف خونش به خاکستر بر آمیز
ز غیرت مندی آن ناتوان دل
چو آتش گشت شاه مهربان دل
شکوهش با ترحم آشنا شد
به حکم امتحان فرمان روا شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
فکند آن پنجه داور گهی از راست گاهی چپ
زمرحب سر زخیبر درگهی از راست گاهی چپ
علی یکتن در آن غوغا ولی در عرصه هیجا
هزیمت کرد از او لشکرگهی از راست گاهی چپ
سهیل برق تک رخش و بدخشی ذوالفقار او
یکی برق و یکی تندر گهی از راست گاهی چپ
دو پیکر صارم تیزش بقلب لشکر کافر
نماید هر یکی نشتر گهی از راست گاهی چپ
سرانگشتان معجز زا برای بندگی خور را
زمغرب برد در خاور گهی از راست گاهی چپ
بروم وچین و بحر و بر اگر خاقان و گر قیصر
از آن سر برد وزین افسرگهی از راست گاهی چپ
حسام برق فام و نیزه اژدر خصال او
بلای جوشن و مغفر گهی از راست گاهی چپ
بر آن نیلوفری خرگه چه باشد تیر و ناهیدش
دبیرستی و خنیاگر گهی از راست گاهی چپ
قسیم دوزخ و جنت برای کافر و مؤمن
شفیع عرصه محشرگهی از راست گاهی چپ
فلک را گر دو قطب آمد منجم دیده را بگشا
بهر قطبی است او محور گهی از راست گاهی چپ
شها آشفته ات تنها میان یکجهان اعدا
بیفکن سایه اش بر سرگهی از راست گاهی چپ
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
مگر که شهر دگر باز در نظر دارد
کز این دیار مه من سر سفر دارد
گشود مملکت پارس را به نیم الارض
بفتح ترک و عرب تا چه در نظر دارد
دو روز نیست فزون تر بمنزلی ساکن
مهم به تندروی حالت قمر دارد
خبر زحال دلم داد اشک خونینم
که تازه آمده از خانه و خبر دارد
هر آن دعا که پی ماندنش رقم کردم
ببین زبخت بدم واژگون اثر دارد
ثمر بغیر دهد نونهال نوسفرم
دریغ نخل محبت که این ثمر دارد
تو را که خرمن حسنست در کمال نصاب
زخوشه چین گدائی کجا ضرر دارد
اگر چه گلشن حسن تو را خزانی نیست
زبرق آه سحرگاهی صد شرر دارد
تو سنگدل که زآتش نمیکنی پرهیز
بترس زآتس آهی که در جگر دارد
بکن رعایت درویش گرچه سلطانی
کز آه مور سلیمان بسی حذر دارد
بکن بحلقه گیسوی خویشتن رحمی
کز آه سینه آشفته بس خطر دارد
بکن رعایت درویش خویش ای سلطان
که او زمهر علی کسوتی ببر دارد
اگر رقیب بود حیله ساز چون روباه
مگو بسوز که این بیشه شیر نر دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با تیغ بر سرم تاخت آن ترک ماه منظر
ماهی هلال بر کف مهری کشیده خنجر
چشمان دو ترک خوانخوار ابروی چون دم مار
عقرب دو زلف جرار آکنده خوی بمنظر
بگشوده چین گیسو کرده گره بر ابرو
خائیده لب بدندان بر لعل سوده گوهر
برجسته از شکر خواب وز خشم در تب و تاب
پر از عتاب عناب آلوده زهر و شکر
پوشیده ترک مستش از خط سبز خفتان
زلف زره مثالش داودوش زره گر
مشکینه درغ گیسو پوشیده دوش بر دوش
از کاکل معنبر مغفر نهاده بر سر
لشکر کشیده مژگان غمزه بر او سپهبد
با این سپه همی کرد تسخیر هفت کشور
زآن ساعد بلورین و آن پنجه نگارین
بس خون روان زدیده بس دستها به داور
خال و خط نگاهش با چشم دل سیاهش
بهر شکست اسلام پیوسته خیل کافر
تن بود سیم خام و آهن در او نهفته
دل بود سنگ خارا رخ آینه سکندر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
خصم با انبوه لشکر آمد و خیل سپاه
الغیاث ای دیده و دل الغیاث ای اشک و آه
آه من بگذر زماه و اشک من ماهی بگیر
گر گرفته لشکر اعدا زماهی تا بماه
کعبه ای دل بود خصم دغا اصحاب فیل
هان ابابیلی بکن خود نیمه شب بر این سپاه
گرچه فرعون است دشمن رود نیل از چشم ساز
خصم را با لشکرش در لجه خود کن تباه
خصم اگر نمرود باشد یا که خود تو پشه ‏
همتی خواه از خلیل و مغز دشمن را بکاه
کاروان لطف حیدر آمد از پی غم مخمور
گرچه یوسف وارت افکندندن از حیلت بچاه
گر جهان دشمن بود جویم مدد از ذوالفقار
برق سوزد گر بود آشفته یک عالم گناه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
ای لبت بر خون مردم تشنه چشمت گرسنه
آن به بیداری بریزد خون و آن اندر سنه
جوشن ترکان غازی آهنین شد تا کمر
بر تو عنبر شد زره از فرق سر تا پاشنه
مردم دیده غلط پنداشت خطی بر رخت
آه مشتاقان اثر کردت مگر در آینه
ماه و خور پروانه سان آیند بر بام و درت
گر بتابد پرتو شمعت شبی از روزنه
پارس را کرده مسخر غمزه جادوی تو
تاخت آرد بر سپاهان ترک چشمت یک تنه
سوخت زآه آتشیم خرقه و نبود عجب
لاجرم آتش فتد در پنبه از آتش زنه
تا کجا یرغو برم از ترک چشم کافرت
خون هر مؤمن بگردن دارد و هر مؤمنه
وارهاند جان آشفته از این خونخواره گان
آنکه سلمان را گرفت از شیر دشت ارژنه
اندر آن معرض که تابد آفتاب روز حشر
جز بزیر سایه ات ما را پناهی هست نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
پارسی جامه بخوانید غزلهای دری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
سینه ریشان ترا تیغ شهادت مرهم است
بر گل زخم شهیدان تو طوفان شبنم است
دل درون سینه ی من کعبه ی ویرانه ای ست
آستینم از سرشک دیده چاه زمزم است
در کمین صد چشم از هر چشم دارد آسمان
زین مشو ایمن که چون بادام چشمت برهم است
نوحه ی سرو و صنوبر در چمن بیهوده نیست
یعنی این باغ ملال انگیز، جای ماتم است
از دم شمشیر او ای خضر مگذر زینهار
نیست چندان اعتباری عمر را، دم این دم است
گر جهان را کس به ما بخشد سخاوت پیشه نیست
هر که می گیرد به جامی دست ما را حاتم است
نیست مستان را به اسباب تنعم احتیاج
در بط می، باده شیر مرغ و جان آدم است
گر پدر را هست سامانی، پسر در راحت است
ریشه ی گلبن چو سیراب است، شاخش خرم است
در تواضع مصلحت ها هست غیر از عاجری
نیست از پیری، اگر شمشیر را قامت خم است
از اثر باشد بقای نام در عالم سلیم
هر که جامی می کشد بر طاق ابروی جم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر کجا موجی ست، از مژگان ما برخاسته ست
ابر تر گردی ست کز دامان ما برخاسته ست
همت ما ذره را از خاک تنها برنداشت
گوی خورشید از خم چوگان ما برخاسته ست
سینه را دشمن سپر کرده ست پنداری که باز
موی جوهر بر تن پیکان ما برخاسته ست
ای فلک تا نیم جانی هست، سامانی بده
تا تو فکر نان کنی، مهمان ما برخاسته ست
هر کسی را از پی کاری سلیم انگیختند
آسمان بر پا برای جان ما برخاسته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در چمنم شمشاد من گر شانه بر کاکل زند
باد از هر سو که آید طعنه بر سنبل زند
مهربانی های گل را بین که وقت بیخودی
هردم از شبنم گلابی بر رخ بلبل زند
در طریق عشقبازی از کسی کم نیستم
موج سیلاب غمم پهلو به طاق پل زند
شور سودا در سرش افزون شد از بوی بهار
باغبان خوب است بلبل را به چوب گل زند
کرد تسخیر خراسان و عراق از ساحری
خیمه می خواهد سلیم اکنون سوی کابل زند
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید کوکبه ی موکب همایون فال
سعادت دو جهانش چو سایه در دنبال
چه موکبی، که چو خیل ستاره نزدیک است
که آسمان به رهش چون زمین شود پامال
ز فوج کشتی لشکر، فضای لجه ی گنگ
بود سپهر کبودی درو هزار هلال
سحاب فیض به بنگاله گشت سایه فکن
به مدعای خود ای سبزه همچو سرو ببال
سپهرمرتبه، اسلام خان مهرضمیر
محیط دانش و فضل و جهان جاه و جلال
ز شوق مقدمش از جزر و مد خود دریا
به رود گنگ برآمد برای استقبال
به کام ز فیض قدوم او ماهی
شده زبان ز پی شکر ایزد متعال
سفینه کرد ازان جای گوهرش دریا
که هست کاسه ی چوبین، خزینه ی ابدال
برای مردم بنگاله کشتی او شد
هلال عید کزان ذوق می کنند اطفال
ز عهد او که بهار نشاط این چمن است
شد از شراب طرب، جام لاله مالامال
ز بس رسیده به پایان، غم گرفتاران
به پای فاخته شد طوق گردنش خلخال
سفینه از زرگل گشت گنج بادآورد
نثار بر رهش آرد ز باغ بس که شمال
به چشم روشن خود می خورد قسم خورشید
که مثل او به جهان کس ندیده ام تا حال
سپهر صدرنشین سجده می کند صد جا
گرش به مجلس خود جا دهد به صف نعال
به روزگار اثر کرده آنچنان لطفش
که شد ز تربیت شعله، نخل موم نهال
خورد ز خون نهنگ آب، شاخ مرجانش
در آن محیط که افتد ز تیغ او تمثال
ز برق شعله ی تیغش دل گداخته است
که چشمه چشمه روان است از عروق جبال
عنان او نتواند گرفت دست قضا
کمان او نتواند کشید رستم زال
خیال تیغش اگر بگذرد به خاطر شیر
شود دو نیم دلش همچو نقش پای غزال
گشاده ناصیه خلق او به دشمن و دوست
گره ندیده بر ابروی او کسی چو هلال
ز جوی تربیتش آب خورده همچون من
قلم که یافته سررشته ی سخن از نال
ز التفات هما نیست غیر ازین غرضی
که اره بر سر خصمش نهد ز سایه ی بال
به عهد او پی تعمیر خانه ی بلبل
به خاک بیزی صیاد، دام شد غربال
به روی صفحه گذارد چو کلک مشک آلود
چو صفر، حسن خطش دل برد ز نقطه ی خال
شگفت نیست که مرغ کباب را گردد
ز ابر تربیتش سبز همچو طوطی بال
اگر اشاره ی ابروی حفظ او باشد
کند محافظت آب چون زره غربال
به ناوکش نتوان راه ترکتازی بست
ازین چه سود که شد کوچه بند، ناف غزال
به جرم این که چو مستان به شب فغان می کرد
کشید شحنه ی عدلش ز پشت کوس دوال
غرض نبودی اگر مدح او، چو پروانه
چراغ آینه می سوخت طوطیان را بال
به بزم او ز پی رقص ذره و خورشید
نوای عیش به این قول سر کند قوال
زهی ز ابر کفت هر گیاه خشک، نهال
همای جود تو چون آفتاب زرین بال
به روزگار سلیمانی تو نیست عجب
به شیر مرغ اگر پرورش دهند اطفال
نسیم خلق تو گر بگذرد به دشت ختن
چو بیدمشک کند نافه گل ز شاخ غزال
غبار ز آینه خیزد چنان که ابر از آب
عروس طبع تو خواهد کند چو عرض جمال
کبوتری که گرفت از تو خط آزادی
بود چو برج کبوتر، به دام فارغ بال
مروت تو کند عذرخواهی از بلبل
در انجمن گل قالی اگر شود پامال
چنان به عهد تو شد رسم مهربانی عام
که می زنند به دیوانه چوب گل اطفال
به کشوری که درو حفظ توست، همچون ابر
ز جویبار توان آب برد در غربال
جواب دعوی صد خصم را دهد یک دم
زبان تیغ تو ای وای اگر نبودی لال
برای خوردن زخم تو خصم چون ماهی
ز استخوان تن خویش ساخته ست خلال
ثنا بس است سلیم، این زمان دعا سر کن
که اختصار سخن خوشتر است در همه حال
همیشه مرغ نگه تا ز آشیانه ی چشم
ز شوق دانه ی خال بتان گشاید بال
لباس هستی، یکرنگ نیستی بادا
حسود جاه ترا چون به روی زنگی خال
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح یوسف خان
تا به کی باشم از پریشانی
چون نگه، پایمال حیرانی
چند چون زلف دلبران پیچد
نفسم در گلو ز پیچانی
کیستم من به تنگنای جهان
بی گناهی همیشه زندانی
تا ز بند زمانه نگریزم
آفتابم کند نگهبانی
در دیار دلم بود نایاب
جنس عیشی به این فراوانی
چند در بحر نیلگون فلک
بود از موجه ی پریشانی،
ساحلم چون امید دل نایاب
کشتی ام چون حباب طوفانی
نور خورشید بر در و بامم
می کند همچو سیل ویرانی
خوان عیش مرا کند دایم
چشم شور فلک نمکدانی
می دواند به هر طرف حیران
همچو گویم سپهر چوگانی
بس که برگشته طالعم چون گل
کندم جیب جامه دامانی
می کند بر لباس عافیتم
طوق زنجیر غم گریبانی
چشم در آستین، گهی چون داغ
می کنم گریه های پنهانی
گاهی از بهر رفع دلگیری
همچو بلبل کنم غزل خوانی
باز پوشیدم از پریشانی
جامه ی ته نمای عریانی
خانه پردازی غم عشقت
کرده همخانه ام به ویرانی
داده در راه انتظار تو شوق
دیده را منصب نگهبانی
بی تو در کنج غم شبی دارم
به درازی چو موی زندانی
به تماشای آفتاب خوشم
بی تو در تنگنای حیرانی،
که سراید به یاد گل بر شمع
در قفس بلبل زمستانی
از خیال رخ تو می خیزد
نفسم همچو صبح نورانی
بس که رسوایی ام به عشق افکند
پرده از رازهای پنهانی،
می توان دید سرنوشت مرا
همچو ابرو ز لوح پیشانی
ای خوش آن مجلسی که گردد بیش
مستی ام از شراب روحانی
بی حجابانه پیش صاحب خود
شرح سازم غم پریشانی
یوسف مصر سلطنت کز مهر
دولت او راست پیرکنعانی
آسمان را به کف ز تیر شهاب
بر در اوست چوب دربانی
دامن چرخ پرگهر ز کفش
چون صدف از سحاب نیسانی
هرکجا او سخن کند، آنجاست
عقل کل، کودک دبستانی
تیغ برابر می زند چون برق
چون کند خشمش آتش افشانی
بجز از آب تیغ خونریزش
قطره هرگز نکرده طوفانی
در بهار مروتش که بود
بر ریاض زمانه ارزانی،
کودک غنچه شب چو زاده شود
از عروسان باغ و بستانی،
دایه ی صبح را به تربیتش
می کند آفتاب، پستانی
بیضه از حفظ او تواند کرد
مرغ اندر تنور بریانی
سجده ی آستانش ابرو را
می کند چون هلال نورانی
آسمان پیش ازو به چندین سال
پی عهدش همیشه پنهانی،
جمع می کرد مایه ی عشرت
همچو مفلس به فکر مهمانی
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی،
که ز بس پیش دست او خجل است
عرقش می چکد ز پیشانی
آسمان گفت بر در قدرش
می کنم اختیار دربانی
عقل گفتش که تا کی از سر جهل
پی کاری روی که نتوانی
ای کریمی که داده است خدای
همه چیزی ترا بجز ثانی
وی که دایم چو پنجه ی خورشید
کف جودت کند زرافشانی
هرکه چون تیر با تو راست نرفت
کندش دل به سینه پیکانی
بهر کشتن زمانه خصم ترا
پرورد همچو گاو قربانی
دولت این سان که از سر یاری
با تو دارد درست پیمانی،
هرچه آن مدعای خاطر توست
می شود بی قضای ربانی
سرورا! سوخت خانمان مرا
شعله ی آتش سخندانی
سرزلف سخن کشیده مرا
جانب حلقه ی پریشانی
آنچه گفتم، تمامی بی حاصل
هرچه کردم، همه پشیمانی
کاش طالع به دست من دادی
جای خامه، عصای چوپانی
کاش کردی به دهر، بخت سیاه
روسفیدم به آسیابانی
این که رفتم به کسب استعداد
کاشکی رفتمی به دهقانی،
تا نکردی به خوان قسمت من
گریه آبی و لخت دل نانی
دایم از چشم مردمان چون اشک
می گریزم ز شرم عریانی
سر شرمم همیشه در پیش است
چون سر زلف از پریشانی
نیست از روزگار امیدی
که برون آردم ز حیرانی
کار با همت تو افتاده ست
فکر من کن چنان که می دانی
وقت عرض دعا رسید سلیم
گفتگو را مساز طولانی
تا گلستان سبز گردون را
می کند کهکشان خیابانی
گلشن دولت تو خرم باد
از نم ابر فیض یزدانی
سلیم تهرانی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - جنگ ها جو
بیا بلبل که ایام بهار است
گلستان خوش تر از آغوش یار است
صف آرا شد چمن از بید و شمشاد
علمدار سپاهش سرو آزاد
بهار از جنگ دی برگشت فیروز
نوید فتح آورده ست نوروز
شد از فتحش در اطراف زمانه
صدای رعد، کوس شادیانه
به خوشخوانی درآمد مرغ گستاخ
مؤذن وار بر گلدسته ی شاخ
جهان چون روی خوبان گشت پرگل
به سر ابر سیاهش چتر کاکل
به باغ از باد، بوی می شنیدند
کدوها هرطرف گردن کشیدند
چمن شد بس که تنگ از گل، پیاله
ستاده بر سر یک پا چو لاله
چو آهوی ختن، در باغ گردید
ز سایه نافه افکن گربه ی بید
ز موج ابر شد بر روی گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
زده خیمه به طرف جویباران
کدو همچون سپاه سربداران
چمن می خواهد از شوخی کند ساز
چو گلزار پر طاووس، پرواز
چنان سرسبزی از دورش پدید است
که گویی شعله شاخ سرخ بید است
برون آورده دست از آب عریان
ز شوق آستین لاله مرجان
زد از ذوق عروسی زمانه
دم ماهی به زلف موج شانه
فضای دشت چون دامان گلچین
زبس کز لاله و گل گشت رنگین،
چنان آهو شد از حیرت زمین گیر
که گویی پایش از سم رفته در قیر
کشیده چادر از ابر بهاران
گلستان از برای آب باران
ز بس گل بست آیین زمانه
به طوطی شد قفس آیینه خانه
چمن از آتش گل در گرفته ست
کدو گردن کشی از سر گرفته ست
اگر داری سر و برگ تماشا
نگاه خویش را سرده به صحرا
غزالان را سم از شوخی شکسته
ندارد تاب جستن، کفش جسته
گلستان را همه شب پاسبان است
به خواب روز نیلوفر ازان است
ز کیفیت جهان لبریز چون جام
چمن از ابر چون طاووس در دام
نموده پنجه ی خود غنچه لاله
که می باید درین موسم پیاله
چو مجنون، لیلی از شوق تماشا
به جای پا نهاده سر به صحرا
به خاک از موج گل هرگوشه صد دام
تذروی خفته پنداری به هرگام
چنان گلبن ز گل رنگین نگار است
که گویی چتر طاووس بهار است
چراغان گل است و در گلستان
بود ابر سیه، دود چراغان
مگو خورشید در ابر سیاه است
که فیل نوربخت پادشاه است
شهنشاهی که در صاحبقرانی
بود ثانی و او را نیست ثانی
جهان زیر نگین چون آفتابش
ازان شاه جهان آمد خطابش
فروغ جبهه اش در چشم بینش
چراغ بارگاه آفرینش
شکست هر دلی را مومیایی
چراغ نیک و بد را روشنایی
نشیند همچو ارکان چون مربع
بود مهر فلک، تخت مرصع
کند در انجمن چون چهره تابان
شود روشن دل نیکان و پاکان
بلی آید چو شمعی در میانه
چراغان می شود آیینه خانه
دلش نوشیروانی کز سعادت
نفس را کرده زنجیر عدالت
به زیر چرخ، آن ذات همایون
بود چون در درون خم فلاطون
ز حکمت می تواند لطف او کرد
علاج شیر برفین از تب سرد
ظفر را تخته ی تعلیم تیغش
کلید فتح هفت اقلیم تیغش
فکنده قدرتش شیر افکنان را
شکسته گردن گردن کشان را
برآرد آتش، ار ورزد به او کین
چنارآسا ز خود بهرام چوبین
زد از کینش اگر خاقان چین دم
ز دستش رفت چین آستین هم!
ز عدلش تابد ار نوشیروان رو
سر زنجیر او در گردن او
ز دلش جوهر شمشیر خونخوار
شده از بیم همچون کاه دیوار
ز جودش مفلسان گشته توانگر
گدایان را چو ماهی خرقه پر زر
فلک بر آستانش کرده تسلیم
ز ماه نو، کلید هفت اقلیم
ز روی قهر، هرجا ماجرا کرد
نیارد کوه از بیمش صدا کرد
نویسم وصف جودش چون به نامه
رود آب طلا از جوی خامه
به عهدش رفته از روی تنعم
ز بانگ آسیا در خواب، گندم
زند هرجا ز عاجزپروری دم
گریزد آفتاب از موج شبنم
بود تا در کف دستش همیشه
درو گوهر چو دندان کرده ریشه
شهان را چشم بر دست گدایش
ستون دولت ایشان عصایش
ز لطف او دل آزادگان شاد
بود در سایه ی او سرو آزاد
چنان کوه شکوهش را گرانی ست
که رنگ خاک راهش آسمانی ست
ز خونریزی تیغش چون زنم حرف
سیاهی می شود در خامه شنجرف
ز منعش یاد اگر آرد پیاله
بسوزد می درو چون داغ لاله
بود سجاده ی دین تختگاهش
طریق شرع باشد شاهراهش
درآید چون به طاعت در صف دین
فلک تسبیح می آرد ز پروین
چو ابر افکنده گر سجاده بر آب
شده قبله نما ماهی به گرداب
سر اسلام ازو بر آسمان است
گواه این سخن اسلام خان است
جوان بختی که از تأثیر اقبال
خدا و خلق ازو باشند خوشحال
خلایق در حریم پرده ی راز
چو موسیقار در وصفش هم آواز
فلک قدری که چون خورشید تابان
به خار و گل رساند فیض یکسان
به باغ لطف عامش از تجمل
چراغ خار دارد روغن گل
بود کلکش کلید رزق مردم
به محتاجان صریرش در تکلم
کفش دریا و ابر فیض خامه ست
برات بخشش او گنج نامه ست
غلط در جمع و خرج باغ کم دید
که شست غنچه ی زنبق نبرید
ز بس دزدی به عهد او برافتاد
نمی دزدد هنر شاگرد از استاد
شده خورشید فرش درگه او
کند چون خشت، خواب چارپهلو
سر خصمش نمی خواهد مددکار
رود همچون کدو خود بر سر دار
ز بس شد عجب، خوار از مشرب او
سبک شد از منی سنگ ترازو
زبون اوست خصم تیره کوکب
که باشد روز را پا بر سر شب
به هر سینه که سازد راست انگشت
جهاند چون کمانش تیر از پشت
نگهبان خفته است و پاسبان مست
که عالم را چو حفظش شحنه ای هست
رسیده کار عدل او به جایی
که در هنگام مستی از بنایی،
کند خشتی چو فیل شورش اندیش
کند خاک و فشاند بر سر خویش
همیشه گرچه دزد غارت اندیش
بریدی خانه ی مردم ازین پیش،
کنون آن رسم از بس برفتاده
کمان را کس نمی سازد کباده
به هر کشور که صاحب صوبه گردید
درو هر ده به شهر مصر خندید
چو در بنگاله عدل او علم شد
ستم را دست از تیغش قلم شد
به عهدش همچو صبح صدق اندیش
به یک جا آب خوردی گرگ با میش
ز روی عدل، داد خلق می داد
ولی دریا ز دستش داشت فریاد
نشسته بود روزی عدل گستر
به مسند همچو در آیینه جوهر
که پیدا قاصدی با این خبر گشت
که روی اهل کوچ از قبله برگشت
شدند آن فرقه ی شوریده ایام
طلبکار مدد از اهل آشام
سپاهی آمد از آنجا سوی کوچ
که شد مغز سپهر از شورشان پوچ
ز بس برخاست گردد فتنه، از جوش
زمین با آسمان شد دوش بر دوش
بیان شد ز موج فیل کهسار
نشان پایشان بر هرطرف غار
بساط دهر از فیل و پیاده
نشان از عرصه ی شطرنج داده
برآمد موج از دریا که ایام
ازان تردامنان شد همچو حمام
گروهی سر به سر مجنون و مجهول
بیابانی و صحراگرد چون غول
برای رونمای شهر و منزل
همه مرغ سیاه آورده از دل
گران دیدارشان بر دل چو زنجیر
خنک تر رویشان از روی شمشیر
بود سوراخ گوش از گوششان بیش
غلط گفتم، که از بدخویی خویش،
ز بس بر گوششان سیلی رسیده
شده همچون دف مستان دریده
ز خونخواری بر ایشان خون به از می
کمان و تیر ایشان هردو از نی
زره بینی چو ایشان را بر اندام
بدانی چیست معنی دد و دام
چو بشنید این خبر آن کوه تمکین
وقارش کرد رسم صبر آیین
نشد طبعش ازین اندیشه در تاب
چه غم دارد ز سنگ آیینه ی آب
پس از یک ماه فرمان داد تا فوج
شود دریانشین چون لشکر موج
ضروریات لشکر چون رقم کرد
برادر را به سرداری علم کرد
بود بر سر سپه را فرض، سردار
چو بسم الله در آغاز هر کار
برادر را چو کار افتاد بر سر
که را سوزد برو دل جز برادر؟
به هرکاری برادر باشد انباز
کسی نشنیده از یک دست آواز
فروغ جبهه ی بخت و سعادت
گل اقبال و زین دین و دولت
سیادت خان، چراغ خانه ی زین
ولیکن برق سوزان در صف کین
سوار اسب شد از روی تعجیل
نهنگ آری کجا و حوضه ی فیل
ازو زین، خانه ی اقبال گردید
سر دشمن به ره پامال گردید
فلک در خدمتش از جای برجست
به سان شیشه ی ساعت کمر بست
روان شد با سپاه نصرت آیین
دعا می رفت و از پی فوج آمین
سوی آن ملک، لشکر گشت راهی
ز خشکی و تری چون مرغ و ماهی
روان گردید از دریا نواره
چو در بحر فلک، فوج ستاره
ز دریا خاست آشوبی که طوفان
ز حیرت خشک شد چون موج سوهان
صف امواج آن دریا ز تنگی
به هم پیچید همچون موی زنگی
ز موج از بیم آن خیل خجسته
طناب لنگر دریا گسسته
نهان شد ابر چون دید آن سیاهی
به زیر آب همچون دام ماهی
شد از دریا صدف بر روی هامون
پریشان همچو نقش پای مجنون
گریزان شد صف امواج دریا
چو خیل آهوان بر روی صحرا
صدف می گفت کز تاراج لشکر
یتیم من کجا بیرون برد سر
به ساحل کردی از بیم سپاهی
زر خود را نهان در خاک ماهی
ز تنگی سوده گشت از بس به گرداب
گهر شد در صدف همچون سفیداب
ز خشکی نیز فوجی شد روانه
کزان آمد به لرزیدن زمانه
علم در صف به پوشش های زرین
مزین گشت چون بهرام چوبین
مرصع شد به جوهرهای خوش لون
قطاس فیل همچون ریش فرعون
ز هر سو خود زرین می درخشید
به فرق تیغ بندان همچو خورشید
کمان می شد ز زرپوشان لشکر
که شد کان طلا سد سکندر
ز فوج فیل و اسب دشت پیما
پر از کوه کتل شد روی صحرا
ز جولان سمند بادرفتار
ره خوابیده شد چون موج بیدار
علم بود آن سپه را بر چپ و راست
الف هایی که در انا فتحناست
شدند از گرد رفت از بس به تاراج
زمین داران به مشتی خاک محتاج
به سوی آسمان از شهر و پوره
به سان دیو زد آتش تنوره
پس از چندی که منزل می بریدند
به نزدیکی آن سرحد رسیدند
چو آن جمع پریشان را خبر شد
که از لشکر جهان زیر و زبر شد
هزیمت دادشان بر باد چون خاک
ازان ناپاک [چهران] عرصه شد پاک
سراسر قلعه های آن حوالی
دل خود را ازیشان کرد خالی
چه دید آیا اجل زان خیل کافر
که مهلت دادشان تا سال دیگر
سپاه نصرت آیین چون رسیدند
ز مقهوران اثر برجا ندیدند
چو از بهر امور ملک یا چند
نشست آنجا سپهدار خردمند،
برآمد ابرهای برشکالی
جهان را همچو کهسار از حوالی
شد ابر تیره از اطراف آفاق
فلک پیما چو دود آه عشاق
برای دست طوفان شد ز گرداب
گشاده آستین دریا چو اعراب
جهان از جوش باران گشت پنهان
به زیر آب همچون ملک یونان
چنان ابری از پی هم قطره می ریخت
که گویی زاهدی را سبحه بگسیخت
ز جوش ابر نیسانی به گرداب
نهان شد در نمد آیینه ی آب
ز بس سیلی روان از هر طرف شد
زمین در آب پنهان چون صدف شد
ز گل گفتی که موج دجله و رود
بود چین جبین صندل آلود
خلایق را در آن طوفان پرجوش
رسیدی از لب هر موج در گوش
که دور آدم خاکی سر آمد
زمان آدم آبی در آمد
برآن سر بود ابر برشکالی
که دریا را کند از آب خالی
جهان شد سبز ازان طوفان پرقهر
که گردد رنگ سبز از خوردن زهر
درین طوفان، سپاه نصرت آثار
تهی گردید از آلات پیکار
ز نم افتاد دیگ توپ از جوش
تفک شد همچو شمع کشته خاموش
یلان را خنجر بنیادافکن
شد از زنگار همچون برگ سوسن
نهان آیینه ی تیغ گهرتاب
به زیر سبزه ی زنگار چون آب
ز سبزی شد دلیران را به جرگه
چهار آیینه همچون چاربرگه
ز نم آمد کمان خشک اعضا
به پیچ و تاب همچون موج دریا
عقاب تیر را شد آشیان تر
چو شاهین ترازو گشت بی پر
تفک را از نم ابر جهان تاب
خزینه گشت چون حمام پرآب
ز برق اندازی ابر پرآشوب
نفس از بیم دزدیده به خود توب
ولی از جانب خان فلک شان
چنان می شد همه اسباب سامان،
که شد یک سال منزلگاه آنجا
نخوردند آن سپه آبی ز دریا
روان می کرد اسباب و خزینه
شده مجموعه ی آنها سفینه
سخن کوتاه، چون آن ابر پرشور
پس از نه ماه شد از آسمان دور
ز دریا داد بیرون تاب خشکی
پدید آمد به روی آب خشکی
بساط سبزه دید و گفت گردون
که خوب آمد زمین از آب بیرون
زمین زد غوطه همچون بط به گرداب
برون آمد به رنگ طوطی از آب
به جنبیدن درآمد باز لشکر
زمین و آسمان را رفت لنگر
روان گشتند از دنبال دشمن
همه فولادپوش از خود و جوشن
به خیل کافران هم بهر پیکار
کمرها بسته شد، اما ز زنار
چنان آمد صف کفار در جوش
که بت چون سنگ سودا شد زره پوش
به یکدیگر چو گردیدند نزدیک
جهان از گرد لشکر گشت تاریک
به دریا جنگ را شد جمع اسباب
چو جنگ می کشان در عالم آب
کمانداران چو مهرویان دلکش
زدند از هر طرف دستی به ترکش
در آغوش آمدن شد بی بهانه
کمان چون شاهدان نرم شانه
به سوی دست ها تیر جگردوز
پریدی همچو مرغ دست آموز
یلان را خنجر فولاد می جست
به قصد خصم، همچون ماهی از دست
ز دو جانب دو فوج شورش انگیز
به هم چون موج دریا شد جلوریز
دو لشکر، یعنی آن خلق دو عالم
چو ابر و دود پیچیدند بر هم
ترحم کشته شد اول در آن حرب
ز خون او علم چون شمع شد چرب
مروت همچو عنقا گشت مستور
حیا چون خضر شد از دیده ها دور
چنان برخاست شور از هر کناره
که از آشفتگی مرغ نظاره،
پر خود را ز بس رم کرد ازان جوش
ز مژگان کرد در خانه فراموش
ز یک جانب برآمد ناله ی کوس
ز یک سوی دگر افغان ناقوس
فلک را از دم خود، کرنا داد
به رنگ لاجورد سوده بر باد
نهنگ از بیم آن گردید بیهوش
صدف را گشت گوهر پنبه ی گوش
نفیر از تنگی جا، داد می کرد
ز راه آستین فریاد می کرد
برآمد از تفنگ و توپ جانکاه
زمین و آسمان در ناله و آه
به خیل فتنه جویان توپ رویین
همی کرد از ته دل آه و نفرین
به چرخ افراشت دود تیره خرگاه
تفک را شعله شد شمع نظرگاه
شد آن دریا ز دود کینه خواهی
نهان چون آب حیوان در سیاهی
ز تاریکی به کار خود شده مات
سپه چون خیل اسکندر به ظلمات
نشد ظلمت به نوعی سایه افکن
که بشناسد کسی از دوست، دشمن
متاع نیک و بد می رفت در کار
به یک قیمت در آن تاریک بازار
ز دود تیره شد خورشید نایاب
چو مژگان گشت تیغ او سیه تاب
ز بس می تاخت کشتی از چپ و راست
غبار از کوچه های موج برخاست
عقاب تیر پران، پر به هم زد
خروس عرش، بانگی بر قدم زد
گمان بردی به دریا زان زد و گیر
شترمرغی ست هر موج از پر تیر
تفک را گشت آتش، دزد خانه
تهی کرد آنچه بودش در خزانه
صدای توپ، ماهی را در آن جوش
حباب آسا دریده پرده ی گوش
گهر شد بس که آب از تاب شمشیر
صدف را گشت ازان پستان پر از شیر
ز عکس خنجر اندیشه فرسا
به دریا تنگ شد بر ماهیان جا
ز بس تنگی به دریا دید طوفان
پناه آورد سوی آب پیکان
صف امواج دریا زان زد و گیر
چو موج بوریا شد از نی تیر
به پشتش عکس گرز از بس که زدمشت
صدف را شد شکم پرمهره ی پشت
ز بس مرگ نهنگان دید، بی تاب
گریبان می درید از موج، گرداب
صدف گردید از آمد شد تیر
به دیگ شوربای بحر کفگیر
چنان افراخت تیغ فتنه قامت
به خونریزی، که تا روز قیامت،
عجب کز دامن دریا رود خون
زند آن را صدف هرچند صابون
ز هرسو ریخت از بس کشته در آب
چو خم می پر از خون گشت گرداب
نهنگان در میان خون شناور
به خون آلوده ماهی همچو خنجر
ز خون سرپنجه ی مرغان آبی
نشان می داد از دست کبابی
صدف را شد ز زخم تیغ کینه
چو پشت گوش ماهی، روی سینه
صف امواج از خون دلیران
قطار اشتران سرخ کوهان
تن ماهی ز زخم تیر چون دام
صدف بادام و گوهر مغز بادام
ازان سرها که از شمشیر بیداد
حباب آسا به روی آب افتاد،
برد تا موج ازان ورطه برون سر
کدوها بسته بر خود چون شناور
فکنده پنجه ها تیغ گران سنگ
وزان گردیده دریا پر ز خرچنگ
ز بس انگشت کز دریا پدید است
صدف گفتی که طاس چل کلید است
ز ساق و ساعد از آن کینه خواهی
شده گرداب طشتی پر ز ماهی
شد آخر [از] نسیم لطف یزدان
چو آتش خیل دشمن روی گردان
صف جمعیت ایشان در آن آب
پریشان شد چو بر آیینه سیماب
هزیمت بودشان از بس عنان کش
به زیر پایشان شد آب آتش
روان گشتند بهر کینه خواهی
نهنگان از قفای فوج ماهی
به ساحل بیشه ای پر خار و خس بود
که باد از شاخسارش در قفس بود
درختان چو خیل دیو گستاخ
فکنده از خصومت شاخ بر شاخ
به هم پیچیده بر شاخ درختان
ز تنگی برگ ها چون بیره ی پان
درو از سبزه فرش خاک مخمل
ستون خیمه ی افلاک صندل
درخت عود او آن گونه سرکش
که گردیدی ز بیمش آب آتش
نهال آبنوس آن زنگی مست
که برگش داشت ساق عرش در دست
ز بس دیده فشار از تنگی جا
سیه گردیده اندامش سراپا
فتاده از درختان سایه بر خاک
که می گوید ندارد سایه افلاک؟
به تسخیر فک بر خیل اشجار
درخت جوز هندی گشته سردار
زده چون نوجوانان قبیله
ز برگ خود اتاقه نخل کیله
درخت بر به ریشه داده آغوش
کشد زنجیر خود چون فیل بر دوش
ز نخل انبه ی آن کهنه بیشه
زمین چون انبه گشته پر ز ریشه
ز نخل گدهلش- آن سفله آیین-
چه گویم من، که بر وی باد نفرین
که اوضاعش چو اهل روزگار است
شم پروردن او را کار و بار است
به عزم بیشه آن خیل جگرتاب
برون جستند همچون ماهی از آب
صف ایشان به روی دشت و هامون
پریشان گشت همچون موی مجنون
دلیران دست خونریزی گشادند
چو آتش اندر آن بیشه فتادند
چو در آن حشرگاه شورش آباد
نفیر و کرنا آمد به فریاد،
به صحرا شد پراکنده به یکبار
چو خیل اشتر رم کرده، کهسار
زمین چون آسمان از جای برجست
فلک را سر ازان گردید و بنشست
چنان شد زرد، رنگ اهل پیکار
که تیغ از جوهر خود گشت زرکار
ز ضرب چوب رفته پوست از کوس
وزان در ناله اندامش چو ناقوس
ز برق تیغ رخشان شد زمین گیر
به سان ریشه ی نی، پنجه ی شیر
برآمد زآتش تیغ درخشان
چو موسیقار، فریاد از نیستان
پلنگ از بیم گشته موش سالوس
ز طعنه در صدای گربه طاووس
ز بس سوراخ شد اندامش از تیر
پلنگی بود سایه همره شیر
گریزان فیل از پیش سواره
گنه بود و به دنبالش کفاره
شتابان کرگدن از هر کرانه
دم خود کرده بر خود تازیانه
همی انگیخت ضرب گرز سرکش
ز پشت شیر همچون گربه آتش
ز حیرت مانده آهو از رمیدن
فرامش گشته مرغان را پریدن
گراز از بیم جان گردیده حیران
ز لرزیدن زدی دندان به دندان
دویده بس که هرسو مضطرب وار
گسسته کرگدن را بند شلوار
گریزان فوج فیل از برق شمشیر
شده خرطومشان قندیل پرتیر
اجل شد بر سر پرخاش هرکس
به دیگ توپ بختی آش هرکس
یلان را رفت در اندیشه ی خون
عنان اختیار از دست بیرون
سخن نشنیدن او را بود مطلب
که گوش خویش را خواباند مرکب
ز بس آواز کوس و نای رویین
شده صحرای محشر عرصه ی کین
فلک چون صید وحشی در رمیدن
زمین چون مرغ بسمل در تپیدن
تفک را هر نفس از نقد کینه
تهی می گشت و پر می شد خزینه
یلان را کرنا می کرد آواز
نفیر از پیش رو شد نغمه پرداز
ز جوش گرد در اطراف میدان
شده زنبور خاک آلوده پیکان
زره دام اجل زان شور گشته
ز پیکان، خانه ی زنبور گشته
به هرکس روی کردی تیغ فولاد
زره چون موج دریا کوچه می داد
چو دیوانه ز بس جست از کمان تیر
کمانچه تیر خود را کرد زنجیر
نشسته تیر از بس بر سپرها
نمودی خارپشت اندر نظرها
ز ناوک سینه ها گردیده مجمر
درو از تاب کینه، دل چو اخگر
ز خمیازه کمان یک دم نیاسود
که مخمور شراب عافیت بود
تفک کو در جهانسوزی به نام است
ز جوش عطسه گفتی در زکام است
ز مغز سر عدو را گرز خودکام
شکسته در کلاهش بیضه ی خام
دلیران هریکی در آن زد و گیر
نمودی جوهر خود را چو شمشیر
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالابلندان چارشانه
تفک از هر طرف افتاده بر خاک
جدا از دوش گشته مار ضحاک
ز دست لشکر فیروزی آهنگ
به خیل دشمن از بس عرصه شد تنگ،
گذر می کرد از شست کمانگیر
ز صد دل همچو تار سبحه یک تیر
به خوان رزق مردان سپاهی
نهاده تیر و خنجر مرغ و ماهی
جدا گردیده از تیغ هنرمند
چو خامه تیر نی را بند از بند
شکست از ضرب گرز آهنین مشت
کمان را قبضه، یعنی مهره ی پشت
به دست پردلان از تیر فرسود
چو نارنج هدف، گرز زراندود
خدنگ از جوشن هر دلشکسته
پریدی همچو مرغ دام جسته
چنان زد نیش، پیکان سبکدست
که خون مرده یک نیزه ز جا هست
زره بر تن چنان واجب در آن حال
که آب از بیم نگذشتی ز غربال
ز برق خویشتن تیغ پراعراض
دو تیغه باز گشته همچو مقراض
ترازو تیز در سنجیدن جان
زر پای ترازو بود پیکان
سراپا گشته رخنه از زد و گیر
دم شمشیر همچون شین شمشیر
تفک می خواست هردم مرد میدان
کمان را بود روز عید قربان
زدی بر پشت چون گرز گران، مشت
برون از ناف جستی مهره ی پشت
ازان آتش که تیغ کین برافروخت
به بیشه عود و صندل را به هم سوخت
درخت آبنوسش هندویی بود
که دوران سوختش با صندل و عود
شدند افتاده بر خاک آن سیاهان
فزون از سایه ی برگ درختان
ز خون گردیده سبزه مخمل سرخ
درخت عود او شد صندل سرخ
کمان از ماندگی شد سست بازو
تفک چون خستگان می خورد دارو
ازان پرخاشجویان دلاور
که افتادند بر خاک از دو لشکر،
شده پر دامن صحرا و پشته
ز خون مرده و سیماب کشته
صف دشمن ز کوشش گشت دلگیر
سپر انداختند از بیم شمشیر
یکی از عجز پیش قاتل از تن
برون می کرد همچون مار جوشن
نهاده دست آن یک بر سر دست
شکوه شحنه دست مست می بست
یکی دیده چو خصم بی امان را
به جای تیر، افکنده کمان را
به پیش خصم خود آن یک به زنهار
گرفته کاه بر لب کهرباوار
یکی رفته ز پا، تاب و توانش
گرفته خصم بر پشت کمانش
گریزان دیگری رفتی ز میدان
سر از پا پیشتر چون گوی چوگان
به چشم هریکی از بیم شمشیر
به هم چسبیده مژگان چون پر تیر
کمان افتاد از بس زان روا رو
زمین شد آسمانی پر مه نو
ز تیر ریخته، صحرا نیستان
ز گل های سپر عالم گلستان
چنان افتاد تیغ از هر کرانه
که تیغ کوه گم شد در میانه
ز بس خنجرفشان بودند راهی
شد آن صحرا چو دریا پر ز ماهی
کمند تابدار افتاده بر خاک
تماشا کن چه دامی ساخت افلاک
تفک افتاده در هرسو فسرده
مهیب اما همان چون مار مرده
به پیش مرکبان برق تعجیل
سپر انداخته از نقش پا فیل
حصاری داشتند آن قوم مکروه
چو برج آسمان بر قله ی کوه
حصاری بر فلک آوازه ی او
مه نو حلقه ی دروازه ی او
اساسش چون اساس عشق یعقوب
بنایش چون بنای صبر ایوب
سپهر از عرصه ی او یک سپروار
مه نو رفعتش را کاه دیوار
به پیرامون او چرخ پرافسوس
بود پروانه ای بیرون فانوس
بود کهسار، برج بی شمارش
خروس عرش، کبک کوهسارش
به پیش رفعت او چرخ دوار
کمان حلقه ای بر روی دیوار
جهانش آنچنان سنگین برافراشت
که کوه از سایه اش درد کمر داشت
پرنده بر فرازش کس ندیده
مگر گاهی کزو خشتی پریده
به این گونه حصاری آهنین پی
که بردی هوش از سر دیدن وی،
شد از زور عقابان بناموس
زجا برداشته چون تخت کاوس
ز سنگ تفرقه آن شیشه بشکست
هزاران دیو ازو بر هر طرف جست
بر اسب دیو پیکر، دیوبندان
شتابان از پی آن خودپسندان
یلان را تا فرس گردد ازان تیز
دمیده چون خروس از ساق، مهمیز
توانایی ز پای دشمنان رفت
گریزان تا به کی هم می توان رفت
کمند پردلان از پی گلوگیر
ز نقش پای خود، پاها به زنجیر
سوار بادپا را چون غبار است
پیاده گر همه سام سوار است
به خونریزی دلیران کف گشادند
مروت را عنان از دست دادند
قضا گردید ازان شورش معطل
اجل خود کشته شد در جنگ اول
ز بس کز پشته پر شد روی صحرا
زمین پنداشتی پوشیده دیبا
به دست آنان که زنده اوفتادند
به طوق بندگی گردن نهادند
ز ننگ گردن آن فرقه، شمشیر
ز پیچ و تاب خوردن گشت زنجیر
به هر بتخانه ای، فوجی ازان خیل
به ویرانی روان گشتند چون سیل
ز بس بت پایمال یک به یک شد
سیاه اندام چون سنگ محک شد
ز رسوایی نماندش نام و ناموس
ز بام افتاد طشت بت ز ناقوس
ز بس بتخانه ها ویرانه گردید
دل عشاق ازان بر خویش لرزید
بتان را چهره های ارغوانی
شده چون بت پرستان زعفرانی
بهرمن شد ز کار خود معطل
رخ او ضعف دین را قرص صندل
ز شرم کرده های خویش، زنار
کشیده سر به خود چون حلقه ی مار
به بتخانه مؤذن رفته بر بام
رسانده بر فلک گلبانگ اسلام
ز فیل و کشتی و توپ جهانگیر
به دست آمد فزون از حد تقریر
تفک خود بر سر هم تل هزاران
جهان کشمیر و آن تل، کوه ماران
شد از سرهای آن قوم تبه رای
مناری بر سر هر راه بر پای
صفاهان منفعل شد کز چپ و راست
منارکله را سرکوب برخاست
شد از آسیبشان آسوده عالم
نهادند این زمان سر بر سر هم
نمودی شکلی از هر عضو او رو
منارکله را چون دیو جادو
فرستادی به سوی ملک آشام
نهفته همره هر باد، پیغام
که چون من گر سراپا سر شدی کس
نیاوردی ازین کشور یکی پس
بلی از زندگانی چون شود سیر
زند صیاد خود را شاخ، نخجیر
چو تب فصاد را از مغز خیزد
به دست خویش، خون خویش ریزد
نهد هرکس برون از حد خود پا
عجب دانم که ماند پای برجا
خم شمشیر شاهان است محراب
اطاعت طاعت آن در همه باب
اطاعت جوهر شمشیر عقل است
اطاعت بهترین تدبیر عقل است
بود مغرور را کارش همه شوم
که دارد در دماغش آشیان بوم
جزای کار هرکس در کنار است
جهان در کار مستان هوشیار است
خورد بدمست همچون فیل پرجوش
ز گوش خویش سیلی بر بناگوش
ستوده سرورا! گردون جنابا!
فلک توسن خدیوا! مه رکابا!
بحمدالله که از الطاف بیچون
ترا رو داد این فتح همایون
شدی آرایش هنگامه ی فتح
مبارک باد بر تو جامه ی فتح
جهان را سایه ی تیغ تو آراست
هما از بیضه ی فولاد برخاست
ز بیم آتش قهر تو از تیر
نیستان می گریزد همره شیر
نخواهد در سفر خصم تو اسباب
که زادش خاک ره باشد چو سیلاب
هما با طایر قدر تو در اوج
شکسته بال چون مرغابی موج
ندارد ز آستان تو جدایی
هما باشد ترا مرغ سرایی
گرانمایه کریما! سرفرازا!
محبان پرورا! دشمن گدازا!
خموشی گرچه از مدح تو ننگ است
ولیکن چون دل من وقت تنگ است
اگر یابم امان از عمر چندی
ز آزادی نهم بر خویش بندی
ز مدحت چون کهن اوراق افلاک
گذارم نسخه ای در عالم خاک
که صد طوفان اگر از جای خیزد
ز هم شیرازه ی آن را نریزد
سلیم این رشته را از کف رها کن
ثنا گفتی، کنون فکر دعا کن
دعا گر خیزد از دل، دیر کرده ست
که تا بر لب رسد تأثیر کرده ست
همیشه تا بهار فتح و نصرت
بود مشاطه ی گلزار دولت
ترا هر روز فتحی این چنین باد
سر دشمن به پیشت برزمین باد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
تا بلبل طبع دارد آهنگ غزل
تا دل خواند قصیده ی طول امل
باشد به بیاض گردن دشمن تو
شمشیر تو پیش مصرع تیغ اجل
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
صفای می نگر از جبههٔ گشادهٔ ما
حباب آب حیاتست جام بادهٔ ما
ز قوت دل و بازوی ناتوانیهاست
اگر ز رخ نبرد رنگ ایستادهٔ ما
هزار مرحله دوریم از خودی، پیداست
نشان نیستی ما زلوح سادهٔ ما
حریف بازوی جویا نمی شود گردون
که پشت قوس قزح بکشند کبادهٔ ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
زبون کی می توان کرد به نیرو چرخ پرفن را
به خاک افکنده این زال کهن چندین تهمتن را
چراغان کرده از شمع مزار کشتگان هر سو
تو چون از جوش رعنایی کشی بر خاک دامن را
چه ترسی از حوادث چون توسل با خدا جستی
که با فانوس نبود احتیاجی شمعی ایمن را
نگردانیده برگرد سر خود دورم اندازد
چه اقبال ست یا رب طالع سنگ فلاخن را
نهان در گرد کلفت می شود آیینه از آهی
مکدر می کند اندک غمی دلهای روشن را
غمم بسیار شد وقتست اگر برداری ای ساقی
به زور باده از روی دلم این کوه آهن را
مددجو در حوادث دایم از آل عبا جویا
ز صرصر آفتی نبود چراغ زیر دامن را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
رفتن زخود به دشت جنون هادی من است
طومار آه محضر آزادی من است
از جوش درد منبع غم های عالمم
هر دل که در فغان شده فریادی من است
طرح مرا زمانه ز رنگ پریده ریخت
عنقا خراب رشک ز آبادی من است
صد کوه قاف را کند از جا چو پرکاه
آنجا که زور بازوی فرهادی من است
جویا محیط عالم امکان بود دلم
در رقص خوشدلی فلک از شادی من است
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۳ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب
اشکم نه بی تو از مژهٔ تر فرو چکد
کز ابر تیره خرمن اخگر فروچکد
ز اجزای نوشداروی جان پرور منست
آن می که از لب تو به ساغر فروچکد
اشک چکیده از مؤه را تشنهٔ غمت
نو شد به ذوق آنکه مکرر فروچکد
شبها به یاد آن گل رخسار تا سحر
اشکم ز کنج دیده معطر فروچکد
در کام خواهش دل بیداد عاشقم
زهراب غم به لذت شکر فروچکد
جوهر ز حدت سر مؤگان شوق او
گردیده آب از دم خنجر فروچکد
شبهای هجر دیدهٔ مشتاق گریه را
عمان چو قطره مژهٔ تر فروچکد
در انتظار دوست چو شمعی به راه باد
از دیده پیکرم چه عجب گر فروچکد
گیرم گر آب صاف به کف از کدورتم
آن شربت زلال مکدر فروچکد
بگدازد آن چنانکه گدازد ز شعله شمع
خون از رگم چو بر سر نشتر فروچکد
شبها چو گرمخوانی او آیدم به یاد
خونم ز دل به گرمی آذر فروچکد
خون نیاز ماست که گردیده مشک تر
از موی موی زلف معنبر فروچکد
در گلشنی که از گل رویت نیافت زیب
خوناب غم ز دیدهٔ عبهر فروچکد
از بیم تیغ بازی برق نگاه او
خون گشته دل ز چشم غضنفر فروچکد
طاووس وار می دمد از هر پرش گلی
گر باده ام به بال سمندر فروچکد
از شرم پرنیان صفا کآن لباس تست
گردیده آب کسوت گوهر فروچکد
دل با سرشکم از سر مژگان شب فراق
صد بار اگر چکید که دیگر فروچکد
صاف طهور کو که مرا از زبان کلک
رشحی به مدح ساقی کوثر فروچکد
شاهی که از مهابت دوران عدل او
از چشم باز خون کبوتر فروچکد
از شوق مدح او نفس عیسوی گداخت
تا روزی از زبان ثناگر فروچکد
تب لرز بیم او چو فتد چرخ را به تن
از آسمان عرق صفت اختر فروچکد
آب حیات دان عرقی را که از جبین
بر درگه وصی پیمبر فروچکد
شمشیر او که قطرهٔ آبی است فی المثل
در رزم چون به تارک کافر فروچکد
همچو سرشک شمع به پیرامن لگن
مغز سرش به دامن مغفر فروچکد
گر نیست موج چشمهٔ خورشید تیغ او
زو خون چو اختر از چه منور فروچکد
افتد گرش نظر به دم تیغ قهر او
دل خون شود ز چشم غضنفر فروچکد
احیای دین حق کند آبی که بر عدو
از ذوالفقار حیدر صفدر فروچکد
آب حیات حکم مصاف ار ترا زلب
در ساغر اطاعت چاکر فروچکد
در دم ز خون شرک به صفین کارزار
دریا ز تیغ مالک اشتر فروچکد
از بس ز بیم نهی تو بگداخت دور نیست
گر از لباس اهل دول زر فروچکد
باشد نهنگ بحر وغا قطره قطره اش
زان خوی کت از جبین تکاور فروچکد
خون مشک گشته شاهد تیغ ترا به رزم
از حلقه های طرهٔ جوهر فروچکد
خون مشک گشته شاهد تیغ ترا به رزم
از حلقه های طرهٔ جوهر فرو چکد
ایجاد دوزخی کند از نو چو از هراس
نام عدو به حشر ز دفتر فروچکد
چون شیر از انامل اعجاز مصطفی
خون عدو ز پنجهٔ حیدر فروچکد
آب حیات وصف توام از سر زبان
شبنم صفت ز برگ گل تر فروچکد
خوناب شوق مرقد پاک تو روز و شب
از موی موی این تن لاغر فروچکد
ز ابر کف عطای تواش سالها بس است
گر قطره ای به فرق ثناگر فروچکد
از بس ز شرم نعل سم تو سنت گداخت
آئینه پیش روی سکندر فروچکد
وصف کجا و فکر تهی کیسه ام کجا
نشگفت آب گشته دلم گر فروچکد
اول ز شرم مدح تو اندیشه خون شود
آنگاه از زبان ثناگر فروچکد
جویا محبت شه دنیا و دین مرا
از دل رودگر آب ز گوهر فروچکد
یارب به کام دشمن دین تو از نخست
زهر فنا ز ثدیهٔ مادر فروچکد
دایم ز ابر لطف تو باران عافیت
ما را به کشت زندگی اندر فروچکد
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۹ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام
بی خرد را نبود بهره ز ارباب هنر
قیمت رشته به بالا نرود از گوهر
روزی ام بسکه به سختی رسد از گردش چرخ
استخوان شد به گلو قطرهٔ آبم چو گهر
شاید از مخمصهٔ حادثه بتوانی جست
گر توانی شدن از چنبر افلاک بدر
کی به جام هوست صفا تمنا ریزد
شیشهٔ چرخ که پر درد بود تا به کمر
ز آتش دل که جهانسوز بود شعلهٔ او
نشد امشب مژه ای گرم کنم تا به سحر
یافتم بسکه ز سنگین دلی چرخ شکست
استخوان در تن زارم شده چون عقد گهر
هر نفس بینمش از بسکه به رنگی در خواب
گشته در زیر سرم بوقلمون بالش پر
بسکه در سر هوس دیدن رویش دارم
دیده نرگس صفتم می دمد از کاسهٔ سر
می کند با دل و دین چشم فرنگی نسبش
آنچه هرگز نپسندد به مسلمان کافر
پیچ و تابش به نظر تا که دو چندان گردد
رشتهٔ جان مرا تافته با موی کمر
مردمک ریخت ز چشمم چو سیاهی از داغ
آه در گریه رسانیدم شب را به سحر
ترسم از ضعف مبادا روم از خاطر یار
در نیابم به تصور شدم از بس لاغر
خیزد از بیم تو بندم چو لب خاموشی
آهم از سینهٔ پر داغ چو دود از مجمر
می گزد بی تو ز بس باده مرا می بینم
نیش عقرب ز رگ تلخی می در ساغر
می کشد در شب هجران توام یاد شراب
موج می بی تو زند بر رگ جانم نشتر
خواهش توبه به سر آرزوی می بر لب
دشمن باده ام و تشنهٔ خون ساغر
زود باشد که نماند اثری از تن زار
شمع سان گر بگشائیم به روی تو نظر
پند با هر که نصیحت نپذیرد عیب است
خجلت از زشتی انگاره کشد سوهانگر
به غم هجر تو راضی شدم از دیدن غیر
بد بود بهتر از آن چیز که باشد بدتر
حیف باشد ز تو زین بیش غزل پیرایی
گرچه جویا بر ارباب شعور است هنر
وقت آن شد که وضو ساخته از زمزم چشم
سرکنی منقبت سرور والا گوهر
آنکه از هیبت نامش چو برانم به زبان
لرزهٔ بید درافتد به تن کوه و کمر
وارث علم نبی ساقی حوض کوثر
فاتح قلعهٔ خیبر شه مردان حیدر
هم به قدر تو مگر نسبت قدر تو دهم
که ازو مرتبه ای نیست دگر بالاتر
طائر و هم که بر کنگر قدر تو رسد
که درین ره سپر انداخت ملک از شهپر
حکمرانی به تو زیباست که تا کرده گذار
به زبان منع می و نغمه ات ای فخر بشر
خون دل خورد گل از نسبت شکل قدحی
خشک شد بر لب مرغان چمن نغمهٔ تر
رنگ از واهمهٔ نهی تو تا باخت کند
صاف لعلی به قدح جلوهٔ آب گوهر
از نهیب غضبت چون ز صراحی می لعل
نغمه خوی گردد و ریزد ز لب خنیاگر
والی مملکت فضل شه هر دو سراست
بس بود شاهد این دعوی من تیغ دو سر
آن شهنشاه جهانی که به حکم کرمت
ابر جود تو کند بر سر دریا چو گذر
فیض اندوز شود بسکه حباب و موجش
این یکی درج گهر گردد و آن عقد گهر
بشکند جرأت رزم تو دل شیران را
بگسلد هیبت قهر تو ز کهسار کمر
ای خوش آندم که ز شمشیر تو افتد دم رزم
کشتی عمر بداندیش تو در موج خطر
جلوهٔ شعله جواله کند گردابش
برق تیغت چو نماید به دل بحر گذر
ترسم آندم که چو در بحر دراندازد عکس
شیر پستان صدف را برد از طفل گهر
اژدر تیغ تو تا میل جگرخائی کرد
همچو گلبن ز سراپای عدو رست جگر
با حباب آنچه به دریا نکند صدمهٔ موج
خصم را ضربت تیغ تو کند با مغفر
دشمن روسیه تست شکار تیغت
برق خورده به سیاهی زند آری یکسر
حلقهٔ جوهر شمشیر تو چون گردابی است
که گشاده است بر اعدای تو آغوش خطر
هست از تیغ علی تا به عصای موسی
آنقدر فرق که دارند گلیم و حیدر
اژدهایش ز هر چشمهٔ جوهر جوشد
گر عصا شد به کف موسی عمران اژدر
خصم را در دم رزم تو ز بیم تیغت
بر مژه خشک شود اشک چو آب خنجر
بحر آراسته بر خویشتن از موج و حباب
روز کین خواهی بدخواه تو شمشیر و سپر
نه همین بحر که آراست سلاح پیکار
بهر اعدای تو کهسار هم از تیغ و کمر
تشنهٔ خون عدوی تو بود تا باشد
سیر ازین آب نگردید چو ماهی خنجر
بحر جودت چو زند موج به دریا، ریزد
ماهی از فلس به حکم کرمت زر به سپر
جوهر تیغ تو گر عکس به بحر اندازد
هر حبابش بود از مایه وری مشت گهر
دود مجمر صفت آید ز دماغش بیرون
خصم را شد ز خدنگت چو مشبک مغفر
بر زبان قلمم در صفت یکرانت
مطلعی آمده از مطلع اول خوشتر
از تنومندی و یال و گره دم به نظر
فلک و خط شعاعی بود و قرص قمر
یا مگر گشتی نوح ست کز اعجاز علی
می کند طی صحاری ز بحار آسان تر
سربلندیش بود عرشه، نفس باد مراد
بادبان دامن زین است و رکابش لنگر
آن پری چهره که از حیرت نظارهٔ او
خشک بر جای بماند چو مژه تار نظر
از خوی و سینهٔ پهن و کفل و موی میان
جلوه گر گشته از و بحر و برو کوه و کمر
آنکه در عرصهٔ امکان بود از سرعت سیر
رفتن و آمدنش زودتر از نور بصر
خسرو رای تو آنجا که زند خیمه چو مهر
سزد از خط شعاعیش طناب و چادر
مایه ور کرده سخایت ز گهر دریا را
چرخ را داده عطای تو کمر از محور
همه را خلعت زیبندهٔ هستی از تست
چارقب داده سخایت ز عناصر به بشر
ماه می بود سیه روی تر از بدخواهت
گر گل مهر تو هر شام نمی زد بر سر
کاغذ صبح و سیاهی شب آخر گشتی
گر نوشتی ز عطای تو عطارد دفتر
زهره از بیم تو ماند به چراغ فانوس
بسکه دزدیده سر شرم به زیر معجر
مهر تا جیره خور مطبخ رای تو نبود
بود بر قرص مه از گرسنه چشمیش نظر
خون خصم تو چو بر خاک نریزد مریخ
آفتابش زند از خط شعاعی خنجر
مشتری یافته تشریف غلامی ز درت
کرده زان حله انوار سعادت در بر
گر زحل بهره ور از سایهٔ لطف تو شود
مشتری وار نهد تاج سعادت بر سر
می زنم بر سر اقبال گل باغ مراد
گر گذارد بسرم داغ غلامی قنبر
این سراپاست بس از فضل توام جلدوی شعر
کاندر آن روز که افلاک شود زیر و زبر
یا علی گوی سر از خاک برآرم چون گل
یا علی گوی نهم پا به فضای محشر
باد خاک در تو زیب ده تارک من
تا ز خورشید بود بر سر گردون افسر