عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۱۸
بمیرم، چند بر مقصود بخت واژگون باشم
ز من معشوق سامان جوید و من در جنون باشم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ای رفته و برگزیده بر ما دگران
من مستحق وصل توام یاد گران
انصاف بده رواست در مذهب عشق
دل با تو و من بی تو و تو با دگران
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۵۸ - الطریقة
لافی زدم ای دوست زراه پندار
کز پای درآیم زغمت دست بدار
راه غم تو به پای من یافته نیست
زنهار که من دروغ گفتم زنهار
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۲۵
با فاقه و فقر همنشینم کردی
بی مونس و بی یار [و] قرینم کردی
این مرتبهٔ مقرّبانِ در تُست
آیا به چه خدمت این چنینم کردی
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۷۱
سرگشته دلت از پی زرع است و حراث
تا چند شوی دشمن ذکران و اناث
تا چند ازین جهان گله چند غیاث
لو شئت فراقها لطلّقت ثلاث
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۲
یاری که نشد مرا به فرمان همه عمر
یک درد مرا نکرد درمان همه عمر
چون دیدم گفتمش که داری سرِما
گفتا که بلی ولی نکرد آن همه عمر
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۹۳
با من بت من هیچ نکو عهد نشد
زو حاجت من روا به صد جهد نشد
از تلخ سخنهاش عجب می دارم
کان بر لب او گذشت چون شهد نشد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹۷
در پختن سودای تو چون من خامم
توسن شد و بی ثبات طبع و گامم
انگشت نمای جمله خاص و عامم
ای دوست ببین کز تو چه دشمن کامم
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱۰۳
یک حاجت بی دلی روا می نکنند
یک وعدهٔ عاشقی وفا می نکنند
این است غم ما که درین تنها[ی]ی
ما را به غم خویش رها می نکنند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۶
در دست زمانه سخت مظلومم من
ورنه چه سزای خطّهٔ رومم من
با صد هنرم هزار غم باید خورد
یا رب که چه محروم و چه محرومم من
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۱۳
دوش از سر پای یار با من بنشست
باز از سر دست عهدم امروز شکست
نه شاد شدم دوش و نه غمگین امروز
کان از سر پای بود این از سر دست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بدین شوخی که تو بنیاد داری
عجب گر خاطری را شاد داری
فراموشت نخواهم کرد گفتی
فراموشت شد این هم یاد داری؟
هوای من نداری تا کی ای سرو
سر و کار مرا بی یاد داری
چه سعی است از نظر افتادن ای اشک
تو می دانی که پیش افتاد داری
خیالی آن پسر شوخ و تو سرکش
گله از بخت مادر زاد داری؟
خیالی بخارایی : مفردات
شمارهٔ ۲
دست فلک از پای درآورد مرا
ای پای نهاده بر فلک دستم گیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ما که بردیم بسر مرحله مهر و وفا را
از چه ای عشق رعایت نکنی خدمت ما را
هر که سودای تو دارد سر خود گو نبخارد
سپر از دیده کنند اهل وفا تیر جفا را
ای گروهی که ندارید بدل درد محبت
در قیامت چه بگوئید چو خوانند شما را
بقمار غم عشق تو دهم نقد دل و دین
پاک بازان تو بازند چنین نرد وفا را
دلم از چشم تو دارد بجهان چشم عنایت
وه که بیمار طلب کرده زبیمار دوا را
دردمند شمرد راحت جان رنج محبت
تاج سر می شمرد عاشق تو تیغ بلا را
دل مجروح من از باد صبا داشت شکایت
زانکه در زلف تو ره نیست بجز باد صبا را
گر خلد خار بپایش بسر آید بتکاپو
طالب کعبه شناسد بطلب کی سر و پا را
جای در کعبه دل از چه دهی نقش بتان را
هان مکدر چکنی آینه صنع خدا را
نبری ره بطریقت نروی سوی حقیقت
اگر ایشیخ متابع شده ی نفس و هوا را
مهر آشفته فزون گشت چو سرزد خط سبزش
اندرین سبزه ببین خاصیت مهر و گیا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
پند بیهوده مگو ناصح بیهوش را
آتشی هست که می آرد در جوش مرا
ضیمران رویدم از گلشن خاطر همه شب
در ضمیراست چه آنزلف بناگوش مرا
همه شب دست در آغوش رقیبان تا صبح
وه که یکشب نشدی دست در آغوش مرا
روزگاریست که چون خاک نشینم برهت
کردی از صحبت اغیار فراموش مرا
نه پس از هجر بود وصلی و نوش از پس نیش
خورده ام نیش بسی لطف کن آن نوش مرا
گفت آشفته تو با من چکنی حور طمع
یوسفم من بزر ناسره مفروش مرا
رحمی ای ساقی میخانه وحدت رحمی
بیکی ساغر مستانه ببر هوشمرا
سرو گو جامه سبز چمنی را برکن
که چمد در چمن آن سرو قباپوش مرا
دوش بود آن بر دوشم همه شب در آغوش
کی رود از نظر آن لطف بر دوش مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
برضا جوئی اغیار زدر راند مرا
آن که میراند در آخر زچه رو خواند مرا
بسگان در او محرم و یکرنگ شدم
از دو رنگی رقیبان زدرش راند مرا
تازه نخلی که رطب داشت تمنا دل از او
از چه در کام زکین حنظل افشاند مرا
منم آن شیر کز افسون شدمش سر بکمند
صید او کیست که از سلسله برهاند مرا
راند آشفته بصورت اگرم از در خویش
تا قیامت بدرون داغ غمش ماند مرا
دل درویش بدست آر تو ایدست خدا
از غرور ار صنمی خاطر رنجاند مرا
برو ای قیصر و بر مملکت خویش مناز
که نهان پیر مغان دی سگ خود خواند مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زهجر زلف تو گفتم شبی کنیم شکایت
فغان که این شب تیره نمیرسد بنهایت
نمیدهد دلم از دست دامن شب یلدا
که در درازی و تاری ززلف تست کنایت
بسوزی ار بعدالت ببخشی ار زکرامت
زتست بخشش و رحمت زماست جرم و جنایت
دعا کنم چو بدشنام نام من بلب آری
که فحش از آن لب شیرین کرامتست و عنایت
حدیث عشق زپروانه پرس وصدق از او جو
که سوخت جانش و از سوختن نکرد شکایت
بغیر شمع که میسوخت شب بحالت زارم
کسی بشام فراق توام نکرد حمایت
بدیده رشگ برد دل برای دیدن رویت
ببین که بخل چه قدر است و رشگ تا به چه غایت
بجز نسیم سحر کو شمیم زلف تو آورد
کسی بزخمی ناسور دل نکرد رعایت
فراق نامه آشفته گر بکوه بخوانی
بسنگ خاره کند آه درمند سرایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
ممکنی را گرچه ممکن چاره ای در کار نیست
لیک چون من هیچکس در کار خود ناچار نیست
آتشی دارم که نتوانم نهفتن در درون
هست سری در دلم که ام قوه اظهار نیست
لیک غماز است اشک و پرده در آه است آه
دوست و دشمن خبر شد حاجت گفتار نیست
مستم و خواهم زهوشیاران دوای درد خویش
آه کاندر دور ما یک عاقل و هشیار نیست
گر بکوهی درد دل گویم بنالد با صدا
پس اگر خواهم بگویم کس به از دیوار نیست
کو طبیبی تا کند درمان آزار دلم
کس نمی بینم که ما را در پی آزار نیست
من گرفتار یار نبود که ام برد باری زدل
باری آن یاری کجا کز او بدوشم بار نیست
نیست اندر مسجد و میخانه مطلب جز یکی
حق پرستی بیگمان در سبحه و زنار نیست
صرف مهر این و آن آشفته کردی عمر خویش
گر جفا از این و آن میبری بسیار نیست
چاره گر خواهی بکار خود مدد جو از عل
آنکه عالم را جز او کس نقطه پرگار نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
دیدی دلا که اهل جهان را وفا نبود
وقتی اگر که بوده در ایام ما نبود
گفتی وفا بدهر چو سیمرغ و کیمیاست
جستیم کیمیا و شنان از وفا نبود
بر من جفا پسندی و بر من مدعی وفا
آن در خور جفا و این را وفا نبود
آیا چه شد که اهل هوس خانه کرده اند
در آن حرم که محرم باد صفا نبود
بی پرده گفت مردم چشمم رموز دل ‏
ورنه مرا بدوست سر ماجرا نبود
در کوی میفروش چه حشمت بود که دوش
دیدم گدای او که بفکر غنا نبود
دردی که میدهند دوایش مقرر است
جز دردمند عشق که هیچش دوا نبود
بگذشت شام وصل بیک شکوه از فراق
آوخ که دور عمر جز اینش بقا نبود
او را هزار سلسله دل در قفا روان
گرچه بغیر زلف کسش در قفا نبود
ای هم نفس که هر نفسم بی تو دوزخیست
پاداش غیر لایق کردار ما نبود
بی قوت مرده بود مریض غم تو دوش
او را زخون دیده و دل گر غذا نبود
مجنون نشان زمحمل لیلی چگونه یافت
گر رهنما بقافله او را درا نبود
آشفته را که جز سر سودای تو نداشت
راندن زچین حلقه زلفش سزا نبود
رفتند هر یکی زحریفان بدرگهی
ما را بجز رهی بدر مرتضی نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
منم بگرفته دل از وصل دلبر
بود بی دلبرم کوهی بدل بر
خلیلا بر تو آذر گشت گلزار
شد آذر مه مرا بیدوست آذر
همی آهم جهد از سینه چون برق
همی سیلم رود از سینه تر
ترا خوش باد طرف باغ و بستان
مرا داغ تواز باغ است خوشتر
نگفتم در نهان یاری باغیار
نگفتم با رقیبان باشدت سر
قسم خوردی بآن روی دلا را
قسم خوردی بآن موی معنبر
چو من بار سفر بستم بر افتاد
از آن راز نهان پرده سراسر
بریدی رشته محکمتر از جان
شکستی عهد چون سد سکندر
چو گل با خاربن گشتی هم آغوش
زدی با مدعی در بزم ساغر
نه بینی من سگ کوی رضایم
نمی بینی که در طوسم مجاور
نترسیدی جفاکارا زپاداش
نیندیشی ستمکارا زکیفر
که از مژگانزند نشتر بچشمت
نهد بر گردنت از زلف چنبر