عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - د‌ر مدح شجاع‌السطنه حسنعلی میرزا
منت خدای را که ز تأیید کردگار
فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی ‌که بر کنار فصیل حصار او
نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی‌ که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی‌ که در بیوت بروج رفیع او
سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت باره‌اش
بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی ‌که اوج‌ کنگرهٔ او چنان رفیع
کز وی هزار واسطه تا عرش‌ کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است
جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم
چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل
محکم‌تر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر
چونان‌که بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چون‌کوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه
جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع
کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه‌ که جانسوز خنجرش
برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری‌ که زاده ز یک‌ پشت و یک شکم
شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست
گردد چرا ز مقدم او دشت لاله‌زار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر
چون جاکند به پهنه به هنگام‌گیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن
شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران‌ کوه سنگش پیلی پلنگ خوی
شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان
رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به ‌کاشغر
حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطره‌اش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی‌ که چشمهٔ سوزان تیغ تو
برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو
سرو ار چه می‌نروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت
این ملک را سمین ‌کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال ‌کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست ‌فتنه رفته ز بأسش به ‌خواب مرگ
گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه‌، پیکر ماهی درون آب
برقی ز خنجرت‌کند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان
ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر
البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه ‌کوه خصم
تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتش‌فشان شود
از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب
از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند
از سهم او نهنگ‌ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است
یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن
هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من ‌که از فن نه باب و چهار مام
یک‌باره زین‌ دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی
با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاه‌کارم دارد سیه‌گلیم
با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی ‌گشتم ز غصه پیر
با وصف‌کامرانی‌گشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه می‌نخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود
کم داردی فلک ز حقارت‌ کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم ‌که فلک هرشب از نجوم
بر فرق من عقود دُرر می‌کند نثار
هان ای ملک منم‌که تَنَد بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه‌ گرد غار
هان ای ملک منم ‌که بهم چشمی سپهر
دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منم‌که‌کند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرو‌ر
افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من
انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک
از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب
تضمین ‌کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم
لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل ‌که هست
چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشک‌فشان چون فکندپار
شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع
زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر
ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منست‌که آورده‌یی به دست
از ترس مدعی ز چه نامش‌ نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش
هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنیده ‌کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد
خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بی‌قیاس
تا مدت شهور و سنین است بی‌شمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکایت پیرار و نقل پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در ستایش مدح خسروخان خواجه حکمران اصفهان
سه چیز هست‌ کزو مملکت بود معمور
وز آن سه آیت رحمت ‌کند ز غیب ظهور
نخست یاری یزدان دوم عنایت شاه
سیم ‌کفایت حکام در نظام امور
از آن سه مملکت از مهلکت بود ایمن
بدان صفت‌ که قصور جنان ز ننگ قصور
چنانکه ملک سپاهان به ‌عون بار خدای
بود ز یاری معمار عدل شه معمور
به سعی چاکر خسرو پرست خسروخان
ز ایمنی همه دیار آن دیار شکور
ز یمن طالع بیدار شه به ساحت آن
به مهد امن و امان خفته حافظان ثغور
خدیو خطهٔ ایران زمین محمدشاه
که شعله‌ایست ز شمشیرش آفتاب حرور
شهنشهٔ‌که ش‌ود طبع دی چو طبع تموز
ز تف ناچخ آتش‌فشان او محرور
به یمن طاعت او هرچه در فلک خرّم
ز فیض همت او هرکه بر زمین مسرور
کریوه‌یی بود از ملک او زمین و سپهر
دقیقه‌یی بود از عمر او سنین و شهور
عتاب او ملک‌الموت را همی ماند
که جز خدای ازو هرکه در جهان مقهور
شمار فوجش چون حصر موج ناممکن
علاج خیلش چون منع سیل نامقدور
چه فوج فوجی چون دور دهر نامعدود
چه خیل خیلی چون سیر چرخ نامحصور
ز خامه‌یی ‌که شود و‌صف خلق او مرقوم
به‌نامه‌ای‌ که شود نعت رای او مسطور
شمیم عنبر ساطع شود ز نوک قلم
فروغ اختر لامع شود ز نقش سطور
به رو‌ز رزم ‌که ‌گویی فرو چکد سیماب
به‌گوش ‌گنبد سیمابی از غو شیپور
سنان نیزهٔ خونخوار شه درون غبار
چو ذو ذوابه درخشنده در شب دیجور
ز بس که کار جهان راست‌ کرده تیغ‌ کجش
نمانده ‌نقش‌ کجی جز در ابروی منظور
به روزگارش هر فتنه‌ای‌که زاید دهر
به‌عاریت دهد آن را به نرگس مخمور
نه آفتاب جهانتاب وصیت همت او
چو آفتاب جهانتاب در جهان مشهور
نه آسمان برینست و ذکر شوکت او
چو آسمان برین بر جهانیان مذکور
دو خطّه‌اند ز اقطاع او زمین و سپهر
دو مسرعند به درگاه او صبا و دبور
به ‌گاه بزم به مانند آفتاب ‌کریم
به روز رزم به‌کردار روزگار غیور
به دشمنان نگردسورشان شود همه سوگ
به دوستان گذرد سوگ‌شان شود همه سور
بدان مثابه‌ که در روز عید پیر و جوان
کنند تهنیت یکدگر ز فرط سرور
زبان به تهنیت یکدگر گشودستند
به روزگار وی از خرمی اناث و ذکور
کمینه چاکر خسرو که از غلامی شاه
شدست نام نکویش به خسروی مشهور
به خدمت ملک آنگونه تنگ بسته میان
که نیست بیم‌گشادش ز امتداد دهور
درین دیار چنان قدر وی عزیز بود
که قدر عافیت اندر طبیعت رنجور
ز صولتش نزند شیر پنجه با روباه
ز هیبتش نکند باز حمله بر عصفور
گرش‌ خدای دوصد ملک‌ جاودان بخشد
بجز حضور شهنشه نباشدش‌ منظور
گر به ساحت خلد بری‌گذارکند
به‌خاطرش‌ نکند ج‌ز خیال شاه خطور
به خاکپای شهنشه از آن حریص ‌ترست
که‌ تن به راحت و قالب به قلب و چشم به نور
چنان ه‌رجودی آموده از ارادت شاه
که فرق می‌نتواند غیاب را ز حضور
بجز تو هر دو جهانش چنان به چشم حقیر
که نزد دیدهٔ حق‌بین جمال حور و قصور
چنان ز فرّ وجود تو پیکرش لرزان
که جسم پاک‌کلیم‌الله از تجلی طور
ز نشوهٔ می مهر شه آنچنان سرمست
که یاد می نکند هرگز از شراب طهور
قدر به خواری اعدای دولتش محکوم
قضا به یاری احباب شوکتش مأمور
فلک به طاعت سگان درگهش مجبول
ملک به نصرت خدام حضرتش مجبور
شها شگفت نباشد اگر به رقص آیند
به روزگار تو از خرمی وحوش و طیور
از آن زمان‌که زمین را بیافریده خدای
چنین شهنشه عادل درو نکرده عبور
چنان به عهد تو گیتی‌گرفته است قرار
که از تلاطم امواج سالمند بحور
اجل به واسطهٔ تیغ شه جهانسوزست
چو از حرارت خورشید جامهٔ بلور
تویی‌که‌کاسهٔ چینی نهد بلارک تو
به خوان رزم تو از کاسهٔ سر فغفور
اگر به پهنهٔ پیکار شه‌گذارکند
به جای نوش روان زهر قی‌کند زنبور
ز تف تیغ تو طوفان خون شود جاری
بدان مثابه ‌که طوفان نوح از تنور
به عهد شه نرسد تا به استخوان آسیب
ز خط طاعت قصاب سرکشد ساطور
شها دیار سپاهان ز بس که معمورست
به ساحتش نبود بوم را مجال مرور
در او به حالت احیا ز بس‌که رشک برند
عجب نه ‌گر بدر آیند رفتگان ز قبور
ز هر عطیه به جز وصل پادشاه قنوع
بهر بلیه به جز هجر شهریار صبور
شها به عهد تو قاآنی است چون شب قدر
که قدر وی بود از هرکه در جهان مستور
ولی به یمن دعا و ثنای حضرت شاه
به طرفه طرف‌کله ساید از کمال غرور
گشوده هر سو مویش زبان‌ که تا خواهد
دوام دولت شه را زکردگار غفور
هماره تا عدد افزوده‌گردد وکاهد
به گاه جذر صحاح و به وقت ضرب‌کسور
دوام عمر تو تا آن زمان‌که آسایند
محاسبان عمل از حساب روز نشور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۳ - د‌ر تهنیت خبر بهبو‌دی محمدشاه غازی به فارس و شادمانی حسین‌خان نظام‌الدوله فرماید
زآستان خواجهٔ اعظم چراغ انجمن
پیکی آمد تیزگام و نیکام و خوش سخن
نامه یی ‌از خواجه‌ بر کف داشت ‌کز عنوان او
بُد هویدا آیت الطاف حقّ ذوالمنن
زانکه اندر نامه بود این مژده کز تأیید حق
یافت بهبودی ز تب طبع شهنشاه زمن
گرچه‌شیرس‌ت و شیر شرزه تب‌ دارد از آنک
مر شجاعت را حرارت لازم آمد در بدن
یا نه خسرو آفتابست و تب اندر آفتاب
لازم تابیست کاو با جرمش آمد مقترن
یا نه دارا شمع و هستی انجم‌ آفاق ش
شمع را سوزد به شب تا برفروزد انجمن
شاه‌نارست‌ازبرای‌خصم‌و نور ازبهر دوست
گرمی اندر نار و تف در نور باید مختزن
راستی پرسی خلایق از حقایق غافلند
هست ‌سرّی اندر این معنی ‌که ‌گویم بر علن
قرب و بعد فهم ما ما را بر آن دارد که‌ گاه
شاه را سالم همی بینیم وگاهی ممتحن
ورنه‌شه‌جانست‌و جان‌دارد حیات جاودان
نقص جان نبود اگر گاهی نفور آید ز تن
زین فزون‌ خواهی دلیلی چند گویم معنوی
تا ترا بیرون برد لختی ازین تخییل و ظن
شاه ماهست و به نفس خود به یک جا است ماه
قرب و بعد ماست کش گه تیغ بیند گه مجن
شاه خورشید و تو نابینا گرش بینی کدر
این کدورت از تو دارد نی ز نفس خویشتن
خود تو لرزی‌ در زمستان‌ زانکه‌ دوری ز آفتاب
ورنه او دایم به یک حالت بود پرتوفکن
ور به تابستان ز گرما تب کنی این هم ز تست
کت شعاع مهر از نزدیکی آید تیغ‌زن
شاه ‌سر تا پا بهشتست ‌و چو دوریم از بهشت
آنچنان دانیم کاندر وی بود رنج و محن
ور نه گر چون خواجه ما را چشم معنی‌بین بدی
جنتی آسوده می‌دیدیم بی‌کرب و حزن
شه سپهرس وکدورت ره نیابد بر سپهر
گرچه دامانش کدر بینی گه از گرد دمن
لیک با این جمله ما را لازمست ایدون نشاط
چون به قدر فهم ما باید تکالیف و سنن
شکر بهبود ملک را ای نگار می‌گسار
شیشهٔ می تیشه ساز و ریشهٔ انده بکن
ساقیا جامی بیار و شاهدا کامی بده
خادما عودی بسوز و مطربا رودی بزن
زاهدا امروز منع باده‌خواران گو مکن
بزم شیادی میارا تار زراقی متن
مفتیا امروز فتوی ده‌ که می نوشند خلق
زانکه نبود درد تن را چاره‌یی جز دُردِ دن
باده اکنون لازمست از ساقیان سیم‌ساق
بوسه اکنون جایزست از گلرخان سبمتن
خانه را باید ز چهر شاهدان‌ کردن بهشت
حجره را باید ز موی‌گلرخان‌کردن چمن
گه ز زلف این به دامن برد می‌باید عبیر
گه ز روی آن به خرمن چید می‌باید سمن
خاصه قاآنی‌که او را با نگاری سرخوشست
دلفریب و دلنشین و دلنواز و دل‌شکن
غیر او کز چاک پیراهن نماید روی خوب
مشرق خورشید نشنیدم ز چاک پیرهن
چاه‌نخشب ماه‌نخشب هردو دارد کش بود
ماه نخشب بر عذار و چاه نخشب در ذقن
نرخ بوس او مگر از نقد جان بالاترست
کاو بهای بوسه خواهد مدح سلطان زَمَن
خسرو دوران محمد شه شهنشاهی‌که هست
روی و رای او جمیل و خلق و خلق او حسن
کلک لاغر در بنانش ماهی بحر محیط
شکل جوهر بر سنانش‌ گوهر بحر عدن
مهر لامع نزد رایش‌ کوکبی در احتراق
نسر واقع با سنانش طایری بر بابزن
جوهرش در تیغ و تیغ اندر نیام‌گوهرین
آن پرن اندر هلالست این هلال اندر پرن
تیر در شستش عقابی مانده چون ماهی به‌شست
تیغ در دستش نهنگی ‌کرده در دریا وطن
عرصه ی هستی به نزد داستان جاه او
چون به جنب‌ کاخ نوشروان و ثاق پیرزن
خسروا تا مژدهٔ بهبودیت آمد به فارس
جان به‌تن می‌رقصد از شادی وتن در پیرهن
خاصه‌ کز فیروزی این مژده صاحب‌اختیار
شد چنان‌شادان‌ که‌جانش ‌‌می‌نگنجد در بدن
کرد عشی آنچنان ‌کز خار خار عیش او
زهرهٔ چنگی به‌گردون زد نوای خارکن
بوم‌ و بر آمد به وجد و کوه و در آمد به رقص
رند و عارف‌ پای‌ کوبان‌ شیخ‌ و عامی دست‌زن
ماهی از دریا نیایش ‌گفت و ماه از آسمان
وحش در هامون ستایش ‌کرد و طیر اندر وکن
در زمستان نوبهار آمد توگفتی‌کز نشاط
گل دمید از بوستان و لاله سر زد از دمن
پای‌کوبان شد ز عشرت خوشهای ضیمران
دست‌افشان شد ز شادی برگهای نسترن
وز نشاط این بشارت مردگان را زیر خاک
باغ جنّت شد قبور و زلف حورا شد کفن
وز فتوح آب خعر در زلف خوبان هم نماند
چنبر و پیچ ‌و شکنج و عقده و چین‌ و شکن
وز نسیم این اثر در دکهٔ سلاخ شهر
گشت ‌خون ‌گوسفندان غیرت مشک ختن
زین بشارت در میان عید اضحی و غدیر
عید دیگر شد عیان از امر میر موتمن
عید قربان و غدیری را که بود از هم جدا
هم ملفق هم مثنی ‌کرد در یک انجمن
عید قربان‌شد بدی‌ن معنی مث‌کز خلون
هر تنی قربان خسرو کرد جان خویشتن
هم‌ دو شد عبد غدیر از آن سبب ‌کز هر کنار
دست بوس عید را الحمدخوان شد مرد و زن
هر تنی شکرانه را جان‌کرد قربانی‌که باز
شد بر اورنگ خلافت جانشین بوالحسن
وز چراغان در شب تاریک سرزد آفتاب
چون‌گل سوری‌که روز ابر تابد بر چمن
شادمان‌شد جان‌خلق‌‌و بوستان‌شد ملک‌فارس
نوجوان شد چرخ پیر و تازه شد دیرکهن
تا سمر باشد به عالم داستان تخت جم
تا مثل باشد به گیتی فر و برز تهمتن
تا قیامت خصم خسرو یار لیکن با ملال
تا به محشر یار سلطان خصم امّا با محن
در ضمیرش باد هر نقشی به جز نقش ملال
در دیارش باد هر چیزی به جز شور و فتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷ - در ستایش جناب جلالت مآب نظام المک فرماید
مگر شقیق عقیقست و کوه ‌کان یمن
که پر عقیق یمن شدکه از شقیق دمن
مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز
سپاه سبزه وگل صف‌کشید درگلشن
مگر رگه سر پستان نموده دایهٔ ابر
که طفل غنچهٔ بی‌شیر بارکرده دهن
ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال
ز ابرکوه به سر هشتّه عنبرین ‌گرزن
نهاده غنچه ز یاقوت تکمه بر خفتان
فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن
اگر چراغ خَمُش ‌گردد از نسیم چرا
شد از نسیم بهاری چراغ ‌گل روشن
به سرخ لاله سیه داغها بدان ماند
که رنگ سودهٔ عنبر به بسدین هاون
عروس غنچه به مستوری آنقدر می‌خورد
که آخر از سر مستی درید پیراهن
چه نعمتست درین فصل وصل سیم تنی
سهیل‌طلعت و خورشیدچهر و زهره‌ذقن
دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار
دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن
به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار
به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن
به طعنه سیمش‌گوید به‌دل‌که لاتیاس
به عشوه مشکش ‌گوید به جان‌ که لاتأمن
خوش آنکه همره شوخی چنین چمانه به دست
چمان شود به چمن بی‌ملال و رنج و محن
اساس عیش مرتب نموده از هر باب
حریف بزم مهیا نموده از هر فن
می و چمانه و تار و ترانه و طنبور
نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن
ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام
گل‌و شقایق و نسرین و سنبل و سوسن
عبیر و غالیه و زعفران و مشک وگلاب
سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن
نبیذ و نقل و شراب وکباب و رود و رباب
شمامه و شکر و شبر و شهد و شمع و لگن
سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب
حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوی و من
نه‌در روان ‌غم و آزار و درد و رنج و ملال
نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن
نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب
نه‌خوف‌شحنه‌و مفتی نه صوت زاغ و زغن
هوای صبح و نسیم بهار و نالهٔ مرغ
فضای باغ و تماشای راغ و سیر چمن
خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔ‌کبک
صدای صلصل و صوت هزار و بوی سمن
تذرو و طوطی و سار و چکاوک و طاووس
گوزن و تیهو و دراج و آهو و پازن
همی دوان و نوان ‌گه به باغ و گاه به راغ
همی چمان و چران گه‌ به ‌کوه و گَه به دمن
نسیم شبدر و شب‌بو پس از ترشح ابر
نشاط سیر و تفرّج پس از خمار شکـن
عتاب دوست به ساقی‌که هی شراب بیار
خطاب یار به مطرب‌ که هی رباب بزن
ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به
مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن
نظام ملک ملک حضرت نظام‌الملک
سپهر مجد و معالی جهان فهم و فطن
امین تاج و نگین افتخار دولت و دین
پناه چرخ و زمین پیشکار سز و علن
سواد خامهٔ او کحل دیدهٔ غلمان
بیاض طلعت او نور وادی ایمن
نه بی‌اجازه او هیچ باد هامون‌گرد
نه بی‌اشارهٔ او هیچ سیل بنیان‌ کن
یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر
غریب باکرمش شاکر از فراق وطن
زهی به فیض نوال تو زنده عظم رمیم
زهی ز فرّ جمال تو تازه دهر کهن
بدان رسیده که از ایمنی سیاست تو
به بحر از تن ماهی برون‌ کند جوشن
به نور رای تو کوران به نیمشب بنند
سواد چشم جنین را به بطن آبستن
خلاف معجز داود معجزی دارد
هر آن‌ کسی‌که به جان مر تو را بود دشمن
اگر ز معجز داود گشتی آهن موم
فسرده جانی او موم را کند آهن
به پیش‌کاخ جلال تو آسمان کبود
به تیره‌دودی ماند که خیزد از گلخن
چه‌کاهد و چه فزاید به قدرت از دو جهان
ز دانه‌یی دو کم و بیش کی شود خرمن
هرآنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر
چو ذوذؤابه به موی سرش کند آون
ستاره را به مثل چون فروغی اندر چشم
زمانه را به صفت چون روانی اندر تن
ز شوق چهر تو بینا شود همی اعمی
ز حرص مدح تو گویا شود همی الکن
به روزگار تو از هیبت عدالت تو
به چشم و زلف نکویان پناه برده فتن
ز چشم و زلف بتان‌‌ گر جریمه‌یی خواهی
به جای جایزهٔ شعر من ببخش به من
که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان
برای چارهٔ ماخولیا کشم روغن
به قدر بینش بیننده است رتبهٔ تو
چو نور مهر که افتد به‌ گونگون روزن
ظهور قدر تو در این جهان بدان ماند
که نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن
سپهر را چه‌ گنه‌ گر مشبکش بیند
کسی‌که بنگرد او را ز پشت پرویزن
ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست
مگر به دیدهٔ بی‌نور دشمن ریمن
کسوف شمس و قمر نیست جز ز پستی ما
از آنکه درکرهٔ خاکمان بود مسکن
همیشه ماه به یک حالتست و ما او را
گهی به شکل‌ کمان دیده‌ گه به شکل مجن
هلا افادهٔ حکمت بس است قاآنی
مپاش در بر سیمرغ دانهٔ ارزن
شراره‌خیز بود تاکه برق در نیسان
ستاره‌ریز بود تاکه ابر در بهمن
شراره‌خیز بود جان حاسدت ز حسد
ستاره‌ریز بود کام مادحت ز سخن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۸ - د‌ر مدح شاهزادهٔ آزاده مؤیدالدوله طهماسب میرزا فرماید
از چه نگویم سپاس ایزد بیچون
از چه نرانم درود طالع میمون
از چه نبالم بهر چه در زمی ایدر
از چه ننازم بهرکه در فلک ایدون
کز شرف خدمت امیر موید
کش فر اسکندرست و رای فلاطون
طعنه زند قدرم از جمال به خورشید
سخره‌کند صدرم از جلال به‌گردون
خادم قصر مرا دفینهٔ خسرو
چاکرکاخ مرا خزینهٔ قارون
سدّه‌ام آموده از دراری مخزن
درگهم آکنده از لآلی مخزون
جامهٔ خدّام درگهم همه دیبا
کسوت سکان سده‌ام همه اکسون
توزی وکتانشان لباس در آذار
قاقم و سنجابشان لبوس به‌کانون
سینهٔ حاسد ز رشک جاهم دوزخ
دیدهٔ دشمن ز شرم قدرم جیحون
آنچه جلالت به جاه من همه مضمر
آنچه سعادت به بخت من همه مقرون
گه ز بت ساده حجره سازم ‌گلشن
گه ز بط باده چهره آرم‌گلگون
عیش مهنا مرا هماره مهیا
ز اختر میمون برغم حاسد مطعون
از چه نباشد چنین ‌که هست به فرقم
سایه فکن شهپر همای همایون
از حسد نطق او که رشک طبر زد
اشک طبر زد گرفته رنگ طبر خون
قدر وی از بس عظیم ملک جهان تنگ
گویی یوسف به سجن آمده مسجون
فارس چه‌ایران‌زمین کدام که‌شهریست
در نظر همتش سراچهٔ مسکون
نثرش ‌کازرم هرچه لولو منثور
ظمش‌کآشوب هرچه‌گوهر مکنون
ماشطهٔ چهر هرچه شاهد معنی
واسطهٔ عقد هر چه‌ گوهر مضمو‌ن
ساحت‌ کانون به یک خطاب تو جنّت
عرصهٔ جنت به یک عتاب تو کانون
ملک ملک از بهار جاه تو خرم
فُلک فلک از نثار جود تو مشحون
چون بری از بهر وقعه دست به خنجر
چون نهی از بهرکینه پای بر ارغون
سیحون‌گردد ز تف تیغ تو صحرا
صحرا آید ز خون خصم تو سیحون
چرخ نیارد تو را همال به نیرنگ
دهر نجوید ترا مثال به افسون
باد نبنددکسی ز حیله به چنبر
آب نساید کسی ز خدعه به هاوون
صبح ز قهرت چو جان تیرهٔ هامان
شام ز مهرت چو رای روشن هرون
گرنه دو صد دیدگان بدیش ز انجم
جیش تو هرش زدی به چرخ شببخون
نی به جز ارکان تنی به عهد تو مسکین
نی به جز از یم دلی به عصر تو محزون
رشحه‌یی از لجهٔ نوال تو دریا
قطرهٔ از قلزم عطای تو آمون
گر نه سعادت بود به بخت تو عاشق
ورنه جلالت بود به بخت تو مفتون
ازچه هماره است آن به بخت تو همدم
از چه‌ همیشه‌ است‌ این‌ به‌ تخت تو مقرون
دادگرا داورا منم‌ که به عهدت
داد دل خودگرفتم از فلک دون
در تن من ساری است مهر تو چون رگ
در رگ من جاری است جود تو چون خون
روزی اگر صدهزار بازکنم شکر
باز بود نعمتت ز شکر من افزون
در بر من همچو دل وفای تو مضمر
در دل من همچو جان رضای تو مکنون
هر سر مو گر شود هزار زبانم
شاکر یک نعمتت چگونه شود چون
بر رگم از نیشتر زنند دمادم
از رگم آید چو خون ثنای تو بیرون
تاکه‌گر انبار پشت تاک ز عنقود
تا که نگونسار شاخ نخل ز عرجون
کشورت از قیدکید حادثه ایمن
ملکتت از طیش جیش حادثه مامون
شعر من آن سرو بوستان معانی
چون قد خوبان به باغ مدح تو موزون
عمر تو همچون روی‌ا در آخر اشعار
بادا آخر مدارگردش گردون
دولت و عمرت چنان دراز که حصرش
کس نتواند به غیر ایزد بی‌چون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۴ - در ستایش میرزا تقی‌خان امیرنظام‌ گوید
امسال ‌گویی از اثر باد فرودین
جای سمن ثریا می‌روید از زمین
گویی هوا لطافت روح فرشته را
پیوند داده با نفس باد فرودین
یک آسمان کواکب هر دم چکد ز ابر
مانا سپهر هشتم دارد در آستین
گویی سهیل و پروین پاشد به خاک ابر
تا برگ لاله بردمد و شاخ یاسمین
بربسته مرغ زیر و بم چنگ درگلو
بی‌اهتمام باربد و سعی رامتین
نبود عجب‌ که بهر تماشای این بهار
غافل ز بطن مادر بیرون جهد جنین
آن باژگونه ‌گنج روان بین‌ که در هوا
آبستنست چون صدف از گوهر ثمین
چون طبع نار ظلمت و نور اندرو نهان
چون صلب سنگ آتش و آب اندرو دفین
گفتم سحرکه بی‌می و معشوق و چگ و نی
تنها نشست نتوان در فصلی اینچنین
بودم درین خیال ‌که نا گه ز در رسید
آن سرو نازپرورم آن شوخ نازنین
شمع طراز ماه چگل شاه‌کاشغر
ترک خطا نگار ختن نوبهار چین
برگرد خرمن سمنش خوشه‌های زلف
گفتی‌ که زنگیانند در روم خوشه‌ چین
مسکین دو نرگسش همه خواب و خمار و ناز
مشکین دو سنبلش همه تاب و شکنج و چین
بنهفته در دو شیطان یک عرش جبرئیل
جا داده در دو مرجان یک بحر انگبین
پنهان رخش به حلقهٔ زلفین تابدار
چون زیر سایهٔ دو گمان نور یک یقین
گفتی نموده با دو زحل مشتری قران
یا گشته است با دو اجل عاقیت قرین
بر توسنی نشسته ‌که ‌گفتی ز چابکی
یک آشیان عقابست از فرق تا سرین
برجستم و ز دیدهٔ خودکردمش رکاب
وزدست خود عنان و ز آغوش خویش زین
آوردمش به حجره و زان یادگار جم
بنهادمش به پیش لباف دو ساتکین
زان سرخ مشکبو که توگویی به جام او
رخسار و زلف خویش فروشسته حور عین
جامی چو خورد خندان خندان به عشوه گفت
دلتنگم از حلاوت این لعل شکرین
نگذاردم‌ که بادهٔ تلخی خورم به ‌کام
زیراکه ناچشیده به شهدش‌کند عجین
گفتم شراب شیرین از روی خاصیت
رخ را دهد طراوت و تن راکند سمین
خندید نرم نرمک وگفتا به جان من
حکمت مباف و هیچ ز دانش ملاف هین
بقراط اگر شوی نشوی آنقدر عزیز
کز یک نفس ملازمت صدر راستین
عنوان عقل و دانش فهرست فال و فر
منشور ملک و ملت طغرای داد و دین
دیباچهٔ معالی تاریخ مکرمت
گنجینهٔ معانی دانای دوربین
کهف امم اتابک اعظم ‌که شخص اوست
آفاق را امان و شهنشاه را امین
اخلاق او مهذّب و افعال او جمیل
رایات او مظفر و آیات او متین
حزمش همه مشیّد و عزمش همه قوی
قولش همه مسلم و رایش همه رزین
دستش هزار دنیا پوشیده در یسار
جودش هزار دریا پاشیده در یمین
ای بر تو آفرین و بر آن ‌کافریده است
یک‌عرش روح پاک ز یک مشت ماء و طین
روز ازل‌که عرض همه ممکنات دید
کرد آفرین به هستی و تو هستی آفرین
بر غرقه‌ای‌که نام ترا بر زبان برد
هر قطره ز آب دریا حصنی شود حصین
اشخاص رفته باز پس آیند چون به حشر
آن روز هم تو باشی اگر باشدت قرین
آبستنان به دل همه شب نذرهاکنند
کز بهر خدمت تو نزایند جز بنین
بسیارکس ز دیدن سائل حزین شود
الاّ تو کز ندیدن سائل شوی حزین
از بس به درگه تو امیران بسر دوند
هرجاکه پا نهی همه چشمست با جبین
آصف اگر به عهد تو بودی ز بهر فخر
کردی خجسته نام ترا نقش بر نگین
حزمت به یک نظاره تواند که بشمرد
ادوار صبح خلقت تا شام واپسین
عهدی چو عهد عدل تو دوران نیاورد
گر صدهزار مرتبه رجعت‌ کند سنین
هر نظم دلپذیر که جز در ثنای تست
مانند گوهریست که ریزد به پارگین
تا آفرین و نفرین این هردو لفظ را
گویند برّ و فاخر هنگام مهر و کین
هرکس‌ که‌ کین و مهر تو ورزد همیشه باد
این یک قرین نفرین آن جفت آفرین
با موکبت سعادت و اقبال همعنان
باکوکبت شرافت و اجلال همشین
روح‌القدس موید و خیرالبشر پناه
گیهان خدیو ناصر و گیهان خدا معین
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع ‌گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظام‌الملک‌کاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی ‌کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان‌ گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به ‌کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بی‌منت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به‌ کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن ‌که با یکران عزمت
نیارد خنگ ‌گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظام‌الملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بی‌نشانی
فلک‌ گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب ‌گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه
نمی‌جوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلک‌کردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی‌ گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام ‌الملک را من
چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی
زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح
کند در هر گذرگه دیده‌بانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبه‌خوانی
به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت
که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدم‌گویی و پشتم صولجانی
نظام‌الملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق ‌گل از باد خزانی
به جای ‌گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا می‌کن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو می‌دانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴
تحفه ی مرهم نگیرد سینه ی افکار ما
سایه ی گل برنتابد گوشه ی دستار ما
باعثی دارد رواج، سبحه کو، تزویر کو
تا ببندد صد گره بر رشته ی زنار ما
ما لب آلوده بهر توبه بگشاییم، لیک
بانگ عصیان می زند ناقوس استغفار ما
آتش افروز تب هجریم و هرگز کس ندید
جوش تبخال شفاعت بر لب زنهار ما
مرحبا ای چاره، آسان می گشایی کار خلق
ناخنی بس تیز داری رخنه ای در کار ما
ساکن میخانه ی ما باش عرفی زانکه نیست
چشمه ی نور و صفا در سایه ی دیوار ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۶
صبح گدا و شام ز خورشید روشن است
گر قادری ببخش چراغی به شام ما
ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت
دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما
در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست
داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما
در روزگار نیست رسولی که بی حسد
در گوش چون تویی برساند پیام ما
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۱
دلم در کعبه رو کرد و همت جوید از دل ها
که خواهد ماندش از بی کعبه ها در طی منزل ها
تو افلاطون دلی، اندیشه را چین در جبین مفکن
در آن وادی که جز حسرت ندانی حل مشکل ها
مثالی گویمت عامی صفت بردار زان نقشی
جمال کعبه نتوان دید، طی ناکرده منزل ها
اگر با میر محمل رمزی از دیر معان گویم
جرس بگشاید و ناقوس بر بندد به محمل ها
خدا را خانقاه کهنه ی صوفی به رندان ده
که ایوان ها بسازند و بیارایند محفل ها
چو خون آلوده فردا خیزم و بر گرد او گردم
شهیدان محبت را ز حسرت خون شود دل ها
تماشا دوستی عرفی ولیکن وای بر جانت
اگر بر دارد از پیش نظر توفیق حایل ها
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۸
هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است
اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف
از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا که شیشه ی دل در زیارت سنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
مرا که شغل هم آغوشی است با زنار
اگر به سبحه دهم دست دوستی ننگ است
به این که کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگ است
فغان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای به خود آغاز کرده در جنگ است
هزار دیر به دل دارم از صنم معمور
لباس کعبه به دوشم مده که بس ننگ است
بهانه جوی تو عرفی به ناز عادت کرد
به آتشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۰
دریا فراخ و کشتی ما بی معلم است
این درد زان زیاده که پایان موسم است
آنان که لاف مرتبه ی قرب می زنند
پهلو تهی کنند ز امکان که ملزم است
مردم اگر چه نقل ز فیض خرد کنند
ما دشمنیم با خرد، اندیشه حاکم است
هر نکته ای که هست به وجهی توان شناخت
تاوان جهل بی خردان بر معلم است
ما خود ز کبر تکیه به همت زدیم، لیک
درویش را معامله با جود منعم است
هر چند شرم دوست خلافش قبول کرد
معلوم شد ز کوشش عرفی که مجرم است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۴
ما را به طرب موعظت و پند حرام است
بر اهل محبت دل خرسند حرام است
در مذهب ما تشنه لبان، شربت کوثر
بی چاشنی آن لب چون قند، حرام است
ناصح مگشا لب که گنه کار نگردی
در شرع ملامت زدگان پند حرام است
در آرزوی وصل که در باغ محبت
چندین ثمر نخل برومند حرام است
دارم هوس دیدن ماهی که به رویش
غیر از نظر لطف خداوند حرام است
محرومی یعقوب از آن است که بگزید
شرعی که در آن دیدن فرزند حرام است
یا رب چه بلایی است که در مذهب خوبان
دشنام حلال است و شکرخند حرام است
زندانی غم باش که در شرع محبت
صیدی که نشد کشته درین بند حرام است
عرفی بود از میکده ی درد قدح نوش
آن باده ننوشد که بگویند حرام است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۸
یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست
نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
اینک اصحاب حرم ، جرعه زنی، نزع و صلاح
کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست
گر چه از هم نفسان جمله وفا می بینم
آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
هست هشیاری آسوده دلان قابل راز
این قدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست
گفتی ام عیب تو عرفی، به چه پوشیم، بگو
هر لباسش که تو پوشی از آن بهتر نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۸
منم که از غم محرومیم جدایی نیست
میانه ی من و امید، آشنایی نیست
من وبهشت محبت، کز آب کوثر او
به غیر خون دل و زهر بینوایی نیست
از آن به درد دگر هر زمان گرفتارم
که شیوه های تو را با هم آشنایی نیست
بیا که حسن به طور دل است شعله فروز
مرو به وادی ایمن که روشنایی نیست
غبار تنگ دلی بر جهان نشسته چنان
که هیچ گوشه ای از بهر دل گشایی نیست
سوال نیک و بد از ما نمی کنند به حشر
گناه اهل محبت به جز رهایی نیست
ز عشق و حالت عرفی سوال کردم، گفت
هنر بسی است کسی را که بی وفایی نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
جاه دنیا سر بسر نوک سنان و خنجر است
پا بدین ره کی نهد آنرا که چشمی بر سر است
سر به بالین چون نهد آنرا که دردی در دلست
خواب شیرین چون کند آن را که شوری در سر است
هفت کشور گشتم و درمان دردم کس نکرد
یا رب این درمان دردم در کدامین کشور است
پارسائی راست ناید، یار ما آسوده باش
حقه بازی دیگر و شمشیربازی دیگر است
راست بنگر جانب این پیره زال کج نهاد
کاین جلب پیوسته رنگین‌پار خون شوهر است
در فراقم یاد آنشب همچو آب و آتش است
در مزاقم حسرت آن لب چو شیر و شکر است
از خرابات و حرم چیزی نشد حاصل رضی
اینقدر معلوم شد کان نشئه جائی دیگر است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای کاش که سجاده به زنار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
خوشتر ز بهشتی و بهٰاری
مجموعه لطف کردگـــاری
در بزم مدام عیش و نوشی
در رزم تمــــام گیر و داری
در خشم و عتاب صلح و جنگی
در نـــــاز و کرشمه نور و ناری
از کویت اگر روم عجب نیست
زین کشته تو صد هزار داری
بر هر مویت دلیست آونگ
هشدار که شیشه بار داری
یکبار نیٰامدی بکارش
تا رفت رضی بکار و باری