عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱ - حلوا خریدن شیخ احمد خضرویه جهت غریمان بالهام حق تعالی
بود شیخی دایما او وام‌دار
از جوامردی که بود آن نامدار
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
هم به وام او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانقه در باخته
وام او را حق ز هر جا می‌گزارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
گفت پیغامبر که در بازارها
دو فرشته می‌کنند ایدر دعا
کی خدا تو منفقان را ده خلف
ای خدا تو ممسکان را ده تلف
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
حلق پیش آورد اسماعیل‌وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
شیخ وامی سال‌ها این کار کرد
می‌ستد، می‌داد، همچون پای‌مرد
تخم‌ها می‌کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
چون که عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
وام‌داران گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
وام‌داران گشته نومید و ترش
درد دل‌ها یار شد با درد شش
شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر؟
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
شیخ اشارت کرد خادم را به سر
که برو آن جمله حلوا را بخر
تا غریمان چون که آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
در زمان خادم برون آمد به در
تا خرد او جمله حلوا را به زر
گفت او را گوترو حلوا به چند؟
گفت کودک نیم دینار و ادند
گفت نه، از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم، دیگر مگو
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ
کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک، خوش خورید این را حلال
چون طبق خالی شد، آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای با خرد
شیخ گفتا از کجا آرم درم؟
وام دارم، می‌روم سوی عدم
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین
می‌گریست از غبن کودک های های
کی مرا بشکسته بودی هر دو پای
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
صوفیان طبل‌خوار لقمه‌جو
سگ ‌دلان و همچو گربه روی‌شو
از غریو کودک آن‌جا خیر و شر
گرد آمد، گشت بر کودک حشر
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
گر روم من پیش او دست تهی
او مرا بکشد،اجازت می‌دهی؟
وان غریمان هم به انکار و جحود
رو به شیخ آورده کین باری چه بود؟
مال ما خوردی، مظالم می‌بری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری؟
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشیده روی چون مه در لحاف
با ازل خوش، با اجل خوش، شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
آن که جان در روی او خندد چو قند
از ترش‌رویی خلقش چه گزند؟
آن که جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او؟
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ایشان چه باک؟
سگ وظیفهٔ‌ی خود به جا می‌آورد
مه وظیفه‌ی خود به رخ می‌گسترد
کارک خود می‌گزارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
خس خسانه می‌رود بر روی آب
آب صافی می‌رود بی‌اضطراب
مصطفی مه می‌شکافد نیم‌شب
ژاژ می‌خاید ز کینه بولهب
آن مسیحا مرده زنده می‌کند
وان جهود از خشم سبلت می‌کند
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه؟
خاصه ماهی کو بود خاص اله؟
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع، از بانگ چغزان بی‌خبر
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
قوت پیران ازین بیش است نیز
شد نماز دیگر، آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
چارصد دینار بر گوشه‌ی طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد
چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق دیدند آن کرامت را ازو
آه و افغان از همه برخاست زود
کی سر شیخان و شاهان این چه بود؟
این چه سر است؟ این چه سلطانی‌ست باز؟
ای خداوند خداوندان راز
ما ندانستیم، ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
ما که کورانه عصاها می‌زنیم
لاجرم قندیل‌ها را بشکنیم
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضری زردرو
با چنان چشمی که بالا می‌شتافت
نور چشمش آسمان را می‌شکافت
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم، شما را آن حلال
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
گفت آن دینار اگرچه اندک است
لیک موقوف غریو کودک است
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی‌آید به جوش
ای برادر طفل طفل چشم توست
کام خود موقوف زاری دان درست
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمده‌ست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آن‌جا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریک‌حرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
می‌زند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش
شیخ چون شیر است و دل‌ها بیشه‌اش
چون رجا و خوف در دل‌ها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی‌حاصلان
در حضور حضرت صاحب‌دلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را می‌زن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز می‌کن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهی‌یی
سوزن زر در لب هر ماهی‌یی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزن‌های حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آن‌جا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمی‌داری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوسته‌اند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس می‌شود
حس‌ها را ذوق مونس می‌شود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
زاهدی در غزنی از دانش مزی
بد محمد نام و کنیت سررزی
بود افطارش سر رز هر شبی
هفت سال او دایم اندر مطلبی
بس عجایب دید از شاه وجود
لیک مقصودش جمال شاه بود
بر سر که رفت آن از خویش سیر
گفت بنما یا فتادم من به زیر
گفت نامد مهلت آن مکرمت
ور فرو افتی نمیری نکشمت
او فرو افکند خود را از وداد
در میان عمق آبی اوفتاد
چون نمرد از نکس آن جان‌سیر مرد
از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
کین حیات او را چو مرگی می‌نمود
کار پیشش بازگونه گشته بود
موت را از غیب می‌کرد او کدی
ان فی موتی حیاتی می‌زدی
موت را چون زندگی قابل شده
با هلاک جان خود یک دل شده
سیف و خنجر چون علی ریحان او
نرگس و نسرین عدوی جان او
بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
بانگ طرفه از ورای سر و جهر
گفت ای دانای رازم مو به مو
چه کنم در شهر از خدمت‌؟ بگو
گفت خدمت آن که بهر ذل نفس
خویش را سازی تو چون عباس دبس
مدتی از اغنیا زر می‌ستان
پس به درویشان مسکین می‌رسان
خدمتت این است تا یک چند گاه
گفت سمعا طاعة ای جان‌پناه
بس سؤال و بس جواب و ماجرا
بد میان زاهد و رب الوریٰ
که زمین و آسمان پر نور شد
در مقالات آن همه مذکور شد
لیک کوته کردم آن گفتار را
تا ننوشد هر خسی اسرار را
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
یکی سیرت نیکمردان شنو
اگر نیکبختی و مردانه رو
که شبلی ز حانوت گندم فروش
به ده برد انبان گندم به دوش
نگه کرد و موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه‌ای می‌دوید
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد که این مور ریش
پراگنده گردانم از جای خویش
درون پراگندگان جمع دار
که جمعیتت باشد از روزگار
چه خوش گفت فردوسی پاک زاد
که رحمت بر آن تربت پاک باد
میازار موری که دانه‌کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است
سیاه اندرون باشد و سنگدل
که خواهد که موری شود تنگدل
مزن بر سر ناتوان دست زور
که روزی به پایش در افتی چو مور
نبخشود بر حال پروانه شمع
نگه کن که چون سوخت در پیش جمع
گرفتم ز تو ناتوان تر بسی است
تواناتر از تو هم آخر کسی است
سعدی : باب دوم در احسان
حکایت
یکی را خری در گل افتاده بود
ز سوداش خون در دل افتاده بود
بیابان و باران و سرما و سیل
فرو هشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد
سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست
نه سلطان که این بوم و برزان اوست
قضا را خداوند آن پهن دشت
در آن حال منکر بر او برگذشت
شنید این سخنهای دور از صواب
نه صبر شنیدن، نه روی جواب
به چشم سیاست در او بنگریست
که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن
ز روی زمین بیخ عمرش بکن
نگه کرد سلطان عالی محل
خودش در بلا دیدو خر در وحل
ببخشود بر حال مسکین مرد
فرو خورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قبا پوستین
چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتش ای پیر بی عقل و هوش
عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش
وی انعام فرمود در خورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا برآمد به در بند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
مه عابدان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش نشان کس ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت ندارد فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افگنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت توبه کردن ملک زادهٔ گنجه
یکی پادشه‌زاده در گنجه بود
که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود
به مسجد در آمد سرایان و مست
می اندر سر و ساتگینی به دست
به مقصوره در پارسایی مقیم
زبانی دلاویز و قلبی سلیم
تنی چند بر گفت او مجتمع
چو عالم نباشی کم از مستمع
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون
شدند آن عزیزان خراب اندرون
چو منکر بود پادشه را قدم
که یارد زد از امر معروف دم؟
تحکم کند سیر بر بوی گل
فرو ماند آواز چنگ از دهل
گرت نهی منکر برآید ز دست
نشاید چو بی دست و پایان نشست
وگر دست قدرت نداری، بگوی
که پاکیزه گردد به اندرز خوی
چو دست و زبان را نماند مجال
به همت نمایند مردی رجال
یکی پیش دانای خلوت نشین
بنالید و بگریست سر بر زمین
که باری بر این رند ناپاک و مست
دعا کن که ما بی زبانیم و دست
دمی سوزناک از دلی با خبر
قوی تر که هفتاد تیغ و تبر
بر آورد مرد جهاندیده دست
چه گفت ای خداوند بالا و پست
خوش است این پسر وقتش از روزگار
خدایا همه وقت او خوش بدار
کسی گفتش ای قدوهٔ راستی
بر این بد چرا نیکویی خواستی؟
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر
چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟
چنین گفت بینندهٔ تیز هوش
چو سر سخن در نیابی مجوش
به طامات مجلس نیاراستم
ز داد آفرین توبه‌اش خواستم
که هرگه که بازآید از خوی زشت
به عیشی رسد جاودان در بهشت
همین پنج روزست عیش مدام
به ترک اندرش عیشهای مدام
حدیثی که مرد سخن ساز گفت
کسی زان میان با ملک باز گفت
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ
ببارید بر چهره سیل دریغ
به نیران شوق اندرونش بسوخت
حیا دیده بر پشت پایش بدوخت
بر نیک محضر فرستاد کس
در توبه کوبان که فریاد رس
قدم رنجه فرمای تا سر نهم
سر جهل و ناراستی بر نهم
نصیحتگر آمد به ایوان شاه
نظر کرد در صفهٔ بارگاه
شکر دید و عناب و شمع و شراب
ده از نعمت آباد و مردم خراب
یکی غایب از خود، یکی نیم مست
یکی شعر گویان صراحی به دست
ز سویی برآورده مطرب خروش
ز دیگر سو آواز ساقی که نوش
حریفان خراب از می لعل رنگ
سرچنگی از خواب در بر چو چنگ
نبود از ندیمان گردن فراز
بجز نرگس آن جا کسی دیده باز
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار
بفرمود و درهم شکستند خرد
مبدل شد این عیش صافی به درد
شکستند چنگ و گسستند رود
بدر کرد گوینده از سر سرود
به میخانه در سنگ بردن زدند
کدو را نشاندند و گردن زدند
می لاله گون از بط سرنگون
روان همچنان کز بط کشته خون
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بینداخت زود
شکم تا به نافش دریدند مشک
قدح را بر او چشم خونی پر اشک
بفرمود تا سنگ صحن سرای
بکندند و کردند نو باز جای
که گلگونه خمر یاقوت فام
به شستن نمی‌شد ز روی رخام
عجب نیست بالوعه گر شد خراب
که خورد اندر آن روز چندان شراب
دگر هر که بر بط گرفتی به کف
قفا خوردی از دست مردم چو دف
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش
بمالیدی او را چو طنبور گوش
جوان را سر از کبر و پندار مست
چو پیران به کنج عبادت نشست
پدر بارها گفته بودش بهول
که شایسته رو باش و پاکیزه قول
جفای پدر برد و زندان و بند
چنان سودمندش نیامد که پند
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل
که بیرون کن از سر جوانی و جهل
خیال و غرورش بر آن داشتی
که درویش را زنده نگذاشتی
سپر نفگند شیر غران ز جنگ
نیندیشد از تیغ بران پلنگ
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
چو سندان کسی سخت رویی نکرد
که خایسک تأدیب بر سر نخورد
به گفتن درشتی مکن با امیر
چو بینی که سختی کند، سست گیر
به اخلاق با هر که بینی بساز
اگر زیر دست است و گر سرفراز
که این گردن از نازکی بر کشد
به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد
به شیرین زبانی توان برد گوی
که پیوسته تلخی برد تند روی
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر
ترش روی را گو به تلخی بمیر
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت معروف کرخی و مسافر رنجور
کسی راه معروف کرخی بجست
که بنهاد معروفی از سر نخست
شنیدم که مهمانش آمد یکی
ز بیماریش تا به مرگ اندکی
سرش موی و رویش صفا ریخته
به موییش جان در تن آویخته
شب آن جا بیفگند و بالش نهاد
روان دست در بانگ و نالش نهاد
نه خوابش گرفتی شبان یک نفس
نه از دست فریاد او خواب کس
نهادی پریشان و طبعی درشت
نمی‌مرد و خلقی به حجت بکشت
ز فریاد و نالیدن و خفت و خیز
گرفتند از او خلق راه گریز
ز دیار مردم در آن بقعه کس
همان ناتوان ماند و معروف و بس
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان میان بست و کرد آنچه گفت
شبی بر سرش لشکر آورد خواب
که چند آورد مرد ناخفته تاب؟
به یک دم که چشمانش خفتن گرفت
مسافر پراگنده گفتن گرفت
که لعنت بر این نسل ناپاک باد
که نامند و ناموس و زرقند و باد
پلید اعتقادان پاکیزه پوش
فریبندهٔ پارسایی فروش
چه داند لت انبانی از خواب مست
که بیچاره‌ای دیده بر هم نبست؟
سخنهای منکر به معروف گفت
که یک دم چرا غافل از وی بخفت
فرو خورد شیخ این حدیث از کرم
شنیدند پوشیدگان حرم
یکی گفت معروف را در نهفت
شنیدی که درویش نالان چه گفت؟
برو زین سپس گو سر خویش گیر
گرانی مکن جای دیگر بمیر
نکویی و رحمت به جای خودست
ولی با بدان نیکمردی بدست
سر سفله را گرد بالش منه
سر مردم آزار بر سنگ به
مکن با بدان نیکی ای نیکبخت
که در شوره‌زاران نشاند درخت؟
نگویم مراعات مردم مکن
کرم پیش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به سیرت به از مردم ناسپاس
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس
ندیدم چنین پیچ بر پیچ کس
مکن هیچ رحمت بر این هیچ کس
بخندید و گفت ای دلارام جفت
پریشان مشو زین پریشان که گفت
گر از ناخوشی کرد بر من خروش
مرا ناخوش از وی خوش آمد به گوش
جفای چنین کس نباید شنود
که نتواند از بی‌قراری غنود
چو خود را قوی حال بینی و خوش
به شکرانه بار ضعیفان بکش
اگر خود همین صورتی چون طلسم
بمیری و اسمت بمیرد چو جسم
وگر پرورانی درخت کرم
بر نیک نامی خوری لاجرم
نبینی که در کرخ تربت بسی است
بجز گور معروف، معروف نیست
به دولت کسانی سر افراختند
که تاج تکبر بینداختند
تکبر کند مرد حشمت پرست
نداند که حشمت به حلم اندرست
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت
ملک صالح از پادشاهان شام
برون آمدی صبحدم با غلام
بگشتی در اطراف بازار و کوی
برسم عرب نیمه بر بسته روی
که صاحب نظر بود و درویش دوست
هر آن کاین دو دارد ملک صالح اوست
دو درویش در مسجدی خفته یافت
پریشان دل و خاطر آشفته یافت
شب سردشان دیده نابرده خواب
چو حر با تأمل کنان آفتاب
یکی زان دو می گفت با دیگری
که هم روز محشر بود داوری
گر این پادشاهان گردن فراز
که در لهو و عیشند و با کام و ناز
درآیند با عاجزان در بهشت
من از گور سر بر نگیرم ز خشت
بهشت برین ملک و مأوای ماست
که بند غم امروز بر پای ماست
همه عمر از اینان چه دیدی خوشی
که در آخرت نیز زحمت کشی؟
اگر صالح آن جا به دیوار باغ
برآید، به کفشش بدرم دماغ
چو مرد این سخن گفت و صالح شنید
دگر بودن آن جا مصالح ندید
دمی رفت تا چشمهٔ آفتاب
ز چشم خلایق فرو شست خواب
دوان هر دو را کس فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند
برایشان ببارید باران جود
فرو شستشان گرد ذل از وجود
پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل
گدایان بی جامه شب کرده روز
معطر کنان جامه بر عود سوز
یکی گفت از اینان ملک را نهان
که ای حلقه در گوش حکمت جهان
پسندیدگان در بزرگی رسند
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟
شهنشه ز شادی چو گل بر شکفت
بخندید در روی درویش و گفت
من آن کس نیم کز غرور حشم
ز بیچارگان روی در هم کشم
تو هم با من از سر بنه خوی زشت
که ناسازگاری کنی در بهشت
من امروز کردم در صلح باز
تو فردا مکن در به رویم فراز
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر
بر از شاخ طوبی کسی بر نداشت
که امروز تخم ارادت نکاشت
ارادت نداری سعادت مجوی
به چوگان خدمت توان برد گوی
تو را کی بود چون چراغ التهاب
که از خود پری همچو قندیل از آب؟
وجودی دهد روشنایی به جمع
که سوزیش در سینه باشد چو شمع
سعدی : باب چهارم در تواضع
حکایت در معنی تواضع و نیازمندی
ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت کوی سگ این جا چراست؟
درآمد که درویش صالح کجاست؟
نشان سگ از پیش و از پس ندید
بجز عارف آن جا دگر کس ندید
خجل بازگردیدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث آن راز کرد
شنید از درون عارف آواز پای
هلا گفت بر در چه پایی؟ درآی
نپنداری ای دیدهٔ روشنم
کز ایدر سگ آواز کرد، این منم
چو دیدم که بیچارگی می‌خرد
نهادم ز سر کبر و رای و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسی
که مسکین تر از سگ ندیدم کسی
چو خواهی که در قدر والا رسی
ز شیب تواضع به بالا رسی
در این حضرت آنان گرفتند صدر
که خود را فروتر نهادند قدر
چو سیل اندر آمد به هول و نهیب
فتاد از بلندی به سر در نشیب
چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد
به مهر آسمانش به عیوق برد
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت نومریدی که زر از شیخ خود پنهان می‌داشت
نو مریدی داشت اندک مایه زر
کرد زر پنهان ز شیخ خود مگر
شیخ می‌دانست، چیزی می‌نگفت
همچنان می‌داشت او زر در نهفت
آن مرید راه و پیر راهبر
هر دو می‌رفتند با هم در سفر
وادییشان پیش آمد بس سیاه
واشکارا شد در آن وادی دو راه
مرد می‌پرسید زانکش بود زر
مرد را رسوا کند بس زود زر
شیخ راگفتا چو شد پیدا دو راه
در کدامین ره رویم این جایگاه
گفت معلومت بیفکن کان خطاست
پس به هر راهی که خواهی شد رواست
گر کسی را جفت گیرد سیم او
دیو بگریزد به تگ از بیم او
در حساب یک جو از زر حرام
موی بشکافد به طراری مدام
باز در دین چون خر لنگ آید او
دست زیر سنگ بی‌سنگ آید او
چون به طراری رسد، سلطان بود
چون بدین داری رسد، حیران بود
هرک را زر راه زد، گم ره بماند
پای بسته در درون چه بماند
یوسفی، پرهیز کن زین چاه ژرف
دم مزن کین چاه دم دارد شگرف
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
جواب پدر
پدر گفتش امل چون غالب آمد
دلت عمر ابد را طالب آمد
از آنی آبِ حیوان را خریدار
که جانت را امل آمد پدیدار
اگر یک ذره نور صدق هستت
امل باید که گردد زیرِ دستت
عطار نیشابوری : خسرونامه
رشك حسنا در كار گل و قصد كردن
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،‌وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
داد محمود آن یکی را مال خویش
کرد او را سرور عمال خویش
رفت مرد و مال او جمله بخورد
بعد از آن در گوشهٔ بنشست فرد
شاه چون از کار او آگاه شد
گفت تا برخاست پیش شاه شد
شاه گفت ای بی خبر از حال من
از چه خوردی تو پلید این مال من
گفت بر پشتی آن خوردم که شاه
مال دارد بی قیاس اینجایگاه
من ندارم هیچ تو داری بسی
نیستی چون من تو محتاج کسی
چون بدان محتاج بودم خورده شد
کار بر پشتی فضلت کرده شد
گر ببخشی میتوانی من کیم
ور بگیری هم تو دانی من کیم
شاه را دل خوش شد از گفتار او
عفو کرد ودر گذشت از کار او
حجت دین گر سجل میبایدت
رحمتی دایم ز دل میبایدت
کم نهٔ آخر ز فرعون لعین
رحمتش بر زیردستان می ببین
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
رهبری بودست الحق رهنمای
میهمانی خواست یک روز از خدای
گفت در سرش خداوند جهان
کایدت فردا پگه یک میهمان
روز دیگر مرد کار آغاز کرد
هرچه باید میهمان را ساز کرد
بعد از آن میکرد هر سوئی نگاه
پیش درآمد سگی عاجز ز راه
مرد آن سگ را برانداز پیش خوار
همچنان میبود دل در انتظار
تا مگر آن میهمان ظاهر شود
هدیهٔ حق زودتر حاضر شود
کس نگشت البته از راه آشکار
میزوان در خواب شد از اضطرار
حق خطابش کرد کای حیران خویش
چون فرستادم سگی را زان خویش
تا تو مهمان داریش کردیش دور
تا گرسنه رفت از پیشت نفور
مرد چون بیدار شد سرگشته شد
در میان اشک و خون آغشته شد
میدوید از هر سوئی و میشتافت
عاقبت در گوشهٔ سگ را بیافت
پیش او رفت و بسی زاریش کرد
عذر خواست و عزم دلداریش کرد
سگ زفان بگشاد و گفت ای مرد راه
میهمان میخواهی از حق دیده خواه
اینکه از حق میهمان میبایدت
دیده در خورتر از آن میبایدت
زانکه گر یک ذره دیدارت دهند
صد هزاران ساله مقدارت دهند
گر نداری دیده از حق دیده خواه
زانکه نتوانی شدن بی دیده راه
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
المقالة الخامسة و العشرون
سالک آمد پیش حیوان دردناک
نه امید امن ونه بیم هلاک
طالب اوحی شده دل پر شعاع
سبع هشتم باز میجست از سباع
گفت ای جویندگان راهبر
در رکوع استاده جمله کارگر
از چرا و چند معزول آمده
در چرای خویش مشغول آمده
در زمین گاو سیاهی از شماست
زیر بار گاو ماهی از شماست
بر فلکتان گاو و ماهی نیز هست
دب و شیر و هرچه خواهی نیز هست
زیر و بالا سر بسر بگرفتهاید
کوه و صحرا خشک و تر بگرفتهاید
گه شما را نیز ظاهر یک خلف
ناقة اللّه بس بود در پیش صف
خود مپرسید از سگ اصحاب کهف
زانکه جانی دارد او بر عشق وقف
از شما پیغامبری را اینت نام
گوسفندی میشود قایم مقام
وز شما یک ماهی پاکیزه جای
یونسی را میشود خلوت سرای
وز شما بزغالهٔ بریان بزهر
میکند آگاه احمد را ز قهر
شاخ دولت از شما بر میدهد
مشک آهو گاو عنبر میدهد
چون کسی در راه دولت یار گشت
دیگری را هم تواند یار گشت
هست روی دولت از سوی شما
دولتی میخواهم از کوی شما
چون شنید این حال مشکل جانور
شد زخود زین حال حالی بیخبر
گفت ای هم بی خبر هم بی ادب
کس ز گاو و خر گهر دارد طلب
ما همه دزد ره یکدیگریم
یکدگر را میکشیم و میخوریم
سر بعالم در نهاده بیقرار
نیست ما را جز خور و جز خفت کار
آنچه میجوئی تو اینجا آن مجوی
گوهر دریائی از صحرا مجوی
صد هزار از ما بمیرد زار بار
تا شود یک ره براقی آشکار
گر بلندی یافتست از ما کسی
حکم نتوان کرد بر نادر بسی
از خر و از گاو نتوان یافت راز
پس سر خود گیر زود ای سرفراز
سالک آمد پیش پیر بخردان
قصهٔ بر گفتش از خیل ددان
پیر گفتش هست حیوان و سباع
ز آتش نفس مجوسی یک شعاع
نفس کافر سرکشی دارد مدام
گر سر اندازیش سر بنهد تمام
گه مسلمانی دهی گه زر دهی
تا که یک لقمه بدین کافر دهی
گر طعام نفس خوش گر ناخوشست
چون گذر بر نفس دارد آتشست
خوش مده نفس مجوسی را طعام
تا نبینی ناخوشی او تمام
عطار نیشابوری : بخش بیست و پنجم
الحكایة و التمثیل
بود برنائی بغایت کاردان
تیز فهم و زیرک و بسیار دان
از شره پیوسته در تحصیل بود
سال تا سالش دو شب تعطیل بود
با همه خلق جهان کاری نداشت
کار جز تعلیق و تکراری نداشت
بود روشن چشم استادش ازو
زانکه الحق نیک افتادش ازو
هم ز شاگردانش افزون داشتی
هم سخن با او دگرگون داشتی
داشت استادش بزیر پرده در
یک کنیزک همچو خورشیدی دگر
تنگ چشمی دلبری جان پروری
عالم آرائی عجایب پیکری
صورتی از پای تا سر جمله روح
لطف در لطف و فتوح اندر فتوح
هم بشیرینی شکر را کرده بند
هم بتلخی هر ترش را کرده قند
دو کندش بر زمین افتاده بود
نه ز قصدی خود چنین افتاده بود
از دو لعل او شکر میریختی
طوطیان را بال و پر میریختی
از دو چشمش تیر بیرون میشدی
کشته خون آلود در خون میشدی
چشم این شاگرد بروی اوفتاد
گفت من شاگردم و او اوستاد
در جهان استاد نیست اکنون کسم
این زمان شاگردی این بت بسم
گر بگوید درس عشقم اوستاد
بر ره شاگرد خواهم اوفتاد
ور نخواهد گفت درس عشق باز
من نخواهم کرد درسی نیز ساز
روز و شب در عشق آن بت اوفتاد
کرد کلی ترک درس و اوستاد
شد چو شاخ زعفران از درد او
گشت هم رنگ زریری زرد او
عشقش آمد عقل او در زیر کرد
گر دلی داشت او زجانش سیر کرد
گرچه بسیاری بدانش داد داد
ذرهٔ عشق آن همه بر باد داد
علم خوانی کبر و غوغا آورد
عشق ورزی شور و سودا آورد
هرکه را بی عشق علمی راه داد
علم او را حب مال وجاه داد
عاقبت یکبارگی بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
آنچه او را با کنیزک اوفتاد
واقف آنگشت آخر اوستاد
از سر دانش بحیلت قصد کرد
از دودست آن کنیزک فصد کرد
مسهلی دادش که در کار آمدش
بعد ازان حیضی پدیدار آمدش
آن کنیزک شد چو شاخ خیزران
گشت گلنارش چو برگ زعفران
نه نکوئی ماند در دیدار او
نه طراوت ماند در رخسار او
از جمالش ذرهٔ باقی نماند
آن قدح بشکست و آن ساقی نماند
قرب سی مجلس که دارو خورده داشت
جمله در یک طشت بر هم کرده داشت
خون فصد و حیض هم در طشت بود
تا بسر آن طشت درهم گشت بود
خواجه آن شاگرد زیرک را بخواند
وز پس پرده کنیزک را بخواند
اول آن شاگرد را چون جای کرد
آن کنیزک پیش او بر پای کرد
چون بدید آن مرد برنا روی او
نیز دیگر ننگرست از سوی او
در تعجب ماند کان زیبا نگار
چون چنین بی بهره شد از روزگار
سردئی از وی پدیدار آمدش
گرمی تحصیل در کار آمدش
آن همه بیماری او باد گشت
از کنیزک تا ابد آزاد گشت
چون بدید استاد آزادی او
بر غمش غالب شده شادی او
گرمی شاگرد زیرک گشت سرد
جانش از عشق کنیزک گشت فرد
گفت تا آن طشت آوردند زود
سرگشاده پیش او بردند زود
گفت ای برنا چه کارت اوفتاد
بیقراری شد قرارت اوفتاد
آن همه در عشق دل گرمیت کو
وانهمه شوخی و بی شرمیت کو
روز و شب بود این کنیزک آرزوت
سربرآر از پیش و اینک آرزوت
روی تو از عشق او زرد از چه شد
وان چنین عشقی چنین سرد از چه شد
تو همانی و کنیزک نیز هم
لیک کم شد از وی این یک چیزهم
آنچه دور از روی تو کم گشت ازو
درنگر اینک پرست این طشت ازو
چون جدا گشت از کنیزک این همه
سرد شد عشق تو اینک این همه
بر کنیزک باد میپیمودهٔ
در حقیقت عاشق این بودهٔ
تو بره در بی فراست آمدی
عاشق خون ونجاست آمدی
حالی آن شاگرد مرد کار شد
توبه کرد وبا سر تکرار شد
چون توحمال نجاست آمدی
از چه در صد ریاست آمدی
کار تو گر مملکت راندن بود
ور ره تو علم دین خواندن بود
چون برای نفس باشد کار تو
از سگی در نگذرد مقدار تو
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴
دزدی به خانه پارسایی در آمد چندانکه جست چیزی نیافت دل تنگ شد پارسا خبر شد گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا، نه چنان کز پست عیب گیرند و پیشت بیش میرند.
در برابر چو گوسپند سلیم
در قفا همچو گرگ مردم خوار
هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱۴
ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی‌خواند. صاحب دلی برو بگذشت. گفت ترا مشاهره چندست؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهر خدای می‌خوانم. گفت از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بدین نمط خوانی
ببری رونق مسلمانی
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۴
روزی به غرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه به پای کریوه‌ای سست مانده. پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی‌آمد و گفت چه نشینی که نه جای خفتنست؟ گفتم چون روم که نه پای رفتنست. گفت این نشنیدی که صاحب دلان گفته‌اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
ای که مشتاق منزلی ، مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز
اسب تازی دو تک رود به شتاب
واشتر آهسته میرود شب و روز