عبارات مورد جستجو در ۱۴۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
چه نقش‌ها که ببازد چه حیله‌ها که بسازد
به نقش حاضر باشد ز راه جان بگریزد
بر آسمانش بجویی چو مه ز آب بتابد
در آب چون که درآیی بر آسمان بگریزد
ز لامکانش بخوانی نشان دهد به مکانت
چو در مکانش بجویی به لامکان بگریزد
نه پیک تیزرو اندر وجود مرغ گمان است؟
یقین بدان که یقین‌وار از گمان بگریزد
از این و آن بگریزم ز ترس، نی ز ملولی
که آن نگار لطیفم ازین و آن بگریزد
گریزپای چو بادم ز عشق گل نه گلی که
ز بیم باد خزانی ز بوستان بگریزد
چنان گریزد نامش چو قصد گفتن بیند
که گفت نیز نتانی که آن فلان بگریزد
چنان گریزد از تو که گر نویسی نقشش
ز لوح نقش بپرد ز دل نشان بگریزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
تا که گشت این خیال‌خانه پدید
هر زمان گشت صد بهانه پدید
ناپدید است عیسی مریم
قصهٔ سوزن است و شانه پدید
صد جهان ناپدید شد که نشد
ذره‌ای کس درین دهانه پدید
گرچه تو صد هزار می‌بینی
هیچکس نیست در میانه پدید
چون دو گیتی به جز خیالی نیست
کیست غمگین و شادمانه پدید
زین همه نقش‌های گوناگون
نیست جز نقش یک یگانه پدید
روشنی از یک آفتاب بود
گر شود در هزار خانه پدید
مرغ در دام اوفتاده بسی است
وی عجب نیست مرغ و دانه پدید
می‌نماید بسی خیال ولیک
نه زمان است و نه زمانه پدید
زین همه کار و بار و گفت و شنود
اثری نیست جاودانه پدید
صد جهان خلق همچو تیر برفت
نه نشان است و نه نشانه پدید
قطره بس ناپدید بینم از آنک
هست دریای بی کرانه پدید
نه که خود قطره کی خبر دارد
که پدید است بحر یا نه پدید
دو جهان پر و بال سیمرغ است
نیست سیمرغ و آشیانه پدید
ره به سیمرغ چون توان بردن
بیش هر گام صد ستانه پدید
قدر خلعت کنون بدانستم
که بشد خازن و خزانه پدید
گر درین شرح شد زبان از کار
از دل آمد بسی زبانه پدید
سر فروپوش چند گویی از آنک
نیست پایان این فسانه پدید
گر شود گوش ذره‌های دو کون
نشود سر این ترانه پدید
شیرمردان مرد را اینجا
عالمی عذر شد زنانه پدید
ندهد شرح این کسی چو فرید
کاسمان هست از آسمانه پدید
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
به دامن می‌دود اشکم، گریبان می‌درد هوشم
نمی‌دانم چه می‌گوید نسیم صبح در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان، سجادهٔ تزویر بر دوشم
ازان روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد به هم چون قبله از خمیازه آغوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
ز چشمش مستی دنباله‌داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
من آن حسن غریبم کاروان آفرینش را
که جای سیلی اخوان بود نیل بناگوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
ز خواری آن یتیمم دامن صحرای امکان را
که گر خاکم سبو گردد، نمی‌گیرند بر دوشم
فلک بیهوده صائب سعی در اخفای من دارد
نه آن شمعم که بتوان داشت پنهان زیر سرپوشم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
ما در شکست گوهر یکدانهٔ خودیم
سنگ ملامت دل دیوانهٔ خودیم
چون بلبل از ترانهٔ خود مست می‌شویم
ما غافلان به خواب ز افسانهٔ خودیم
در خون نشسته‌ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دلسیاه ز پیمانهٔ خودیم
گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشهٔ ویرانهٔ خودیم
دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانهٔ خودیم
ما چون کمان ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانهٔ خودیم
صائب، شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی‌دانهٔ خودیم
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۴۶
ای دل! دیدی که هرچه دیدی هیچ است
هر قصّهٔ دوران که شنیدی هیچ است
چندین که ز هر سوی دویدی هیچ است
و امروز که گوشهای گزیدی هیچ است
عطار نیشابوری : باب دوازدهم: در شكایت از نفس خود
شمارهٔ ۳
ناکرده وجودم بدل اینجا چه کنم
چون نیست مرا خود محل اینجا چه کنم
گویند بیا کآتش موسی بینی
با فرعونی در بغل اینجا چه کنم
عطار نیشابوری : باب نوزدهم: در ترك تفرقه گفتن و جمعیت جستن
شمارهٔ ۱۷
شایستهٔ آن کمال مینتوان شد
مستطمع هر محال مینتوان شد
گر هر دو جهان کرامت ما گیرد
گو گیر که در جوال مینتوان شد
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۴
از آتش دل چو دود بر خواهی خاست
وز راه زیان و سود برخواهی خاست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشستی
ایمن منشین که زود برخواهی خاست
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۱
چندین در بسته بی کلیدست چه سود
کس نام گشادن نشنیدست چه سود
پیراهن یوسف است یک یک ذرّه
یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۴۵
ای بس که ز شوق چرخ دوّار بگشت
سرگشته شب و روز چو پرگار بگشت
آن گشتن او چه سود چون پیوسته
بر یک جایست اگرچه بسیار بگشت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۸
آن را که ز سلطان یقین تمکین نیست
گو از بر من برو که او را دین نیست
دریای عجایب است در سینهٔ من
لیکن چه کنم که یک عجایب بین نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
خویشتن را در هوا کردیم گم
جاده در راه خدا کردیم گم
از عدم ما تا باقلیم وجود
آمدیم و راه را کردیم گم
منزل و مقصود و راه و راه رو
جمله را در ابتدا کردیم گم
سالک و مسلوک و مسلوک الیه
جمله ما بودیم و ما کردیم گم
هرچه ما را بو در اجناس و نقود
جمله را در راهها کردیم گم
ز ابتدا کردیم چون ‌آهنگ راه
گ؟ اول خویش را کردیم گم
بر در شه چون عطا جویان شدیم
شاه را اندر عطا کردیم گم
کس نمیداند که چون شد کار ما
خود چه بود و این چرا کردیم گم
نیست پیدا کاخر این کار چیست
ز ابتدا تا انتها کردیم گم
گشت پنهان طرز جستجوی ما
هر چرا ما جابجا کردیم گم
بگذریم از جستجو و گفتگو
چونکه ما سر رشته را کردیم گم
گفتها بر جُسته‌ها شد پردها
جُستها در گفتها کردیم گم
فیض را جان رفت در سودای او
عمر در اندیشها کردیم گم
یافتیم آخر درون خویشتن
هر چرادرهر کجا کردیم گم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
پل و زورق نمی‌خواهد محیط‌ کبریا اینجا
به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا
دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا
غبار دشت بی‌رنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست‌ که می‌گردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا
غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی
ز شبنم برنیایم‌ گر همه‌ گردم هوا اینجا
لباسی نیست‌ هستی را که‌ پوشد عیب‌ پیدایی
سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت‌، چه‌ فخر است این
مگر در چشم خفّاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا
به‌ دوش نکهت‌ گل می‌روم از خویش و می‌آیم
که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به‌ گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید
که‌ گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع‌ کن زین سبک‌مغزان
که‌ چون نی ناله‌ برمی‌خیزد از سعی عصا اینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد
لب‌ گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا
هوس گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد دربه‌در بیدل
جهان لبریز استغناست‌ گر باشد حیا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
نه طرح باغ و نه‌گلشن فکنده‌اند اینجا
در آب آینه روغن فکنده‌اند اینجا
غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکناه‌اند اینجا
رسیده‌گیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که زگردن فکنده‌اند اینجا
جنون مکن‌که دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکنده‌اند اینجا
یکی‌ست حاصل و آفت به مزرعی‌که شبی
ز دانه مور به خرمن فکنده‌اند اینجا
به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکنده‌اند اینجا
سر فسانه سلامت‌که خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکنده‌اند این‌جا
نهفته است‌تلاش محیط موج‌گوهر
یه روی آبله دامن فکنده‌اند اینجا
رموز دل نشود فاش بی‌چراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکنده‌ا‌ند اینجا
مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکنده‌اند اینجا
چو شمع‌گردن دعوی چسان‌کشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکند‌ه‌اند اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا
همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا
تلاش مطلب نایاب ما را داغ‌کرد آخر
جهانی رنج‌گوهر برد جز دریا نشد پیدا
دل‌گمگشته می‌گفتند دارد گرد این وادی
به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا
فلک درگردش پرگارگم کرده‌ست آرامش
جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا
دلیل بی‌نشان در ملک پیدایی نمی‌باشد
سراغ ماکن ازگردی‌کزین صحرا نشد پیدا
چه سازد کس نفس‌سررشتهٔ تحقیق کم‌دارد
توگر داری دماغی جهدکن‌کز ما نشد پیدا
بهشت وکوثر ازحرص وهوس لبریزمی‌باشد
به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا
حضورکبریا تا نقش بستم عجزپیش آمد
برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا
سراغ‌رفتگان عمریست زین‌گلشن هوس‌کردم
به جای رنگ بویی هم از آن‌گلها نشد پیدا
به ذوق جستجو می‌باید از خود تا ابد رفتن
هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا
غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی
نفس آسودگی می‌خواست اما جا نشد پیدا
درین محفل به مید تسلی خون مخور بیدل
بیا در عالم دیگر رویم‌ اینجا نشد پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
چه‌ظلمت است اینکه‌گشت‌غفلت به‌چشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهی‌که‌کردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهم‌کیفیت حقیقت‌که راست بینش‌کجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمی‌کند چشم‌کورپیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن
به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بی‌نگه مبرهن
چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا
اشارهٔ دستگاه خاقان‌، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک ناله‌زا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد
فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا
نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینه‌سازگردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتی‌ست سختروتر
چو آب از حد برد فسردن نمی‌شود جز بلورپیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بی‌تمیزی
ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نی‌گره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردن‌ست بیدل
علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
هرزه برگردون رساندی وهم بود و هست را
پشت پایی بود معراج این بنای پست را
بر فضولی ناکجا خواهی دکان ناز چید
جزگشاد و بست جنسی نیست درکف دست را
عمرها شد شورزنجیرازنفس وا می‌کشم
کشور دیوانه مجنون‌کرد بند و بست را
قول وفعل طینت بیباک دررهن خطاست
لغزش پا و زبان دارد تصرف مست را
با همه معدوم از قید توهّم چاره نیست
ماهی بحرکمان هم می‌شناسد شست را
سرمه‌کردم تا قی چشمی به خویشم واکند
فطرت بی‌نورتاکی نیست بیند هست را
بیدل‌ازنازک‌خیالان مشق‌همواری‌خوش‌است
تا نیفشارد تأمل معنی یکدست را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظ‌نامربوط او معنی‌کجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال توام‌اند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل هم‌نگه می‌پروردبی‌شیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
می‌کندقطع سخن‌، اظهارفضلش آفت‌است
جز بریدن‌کی بود حرفی لب‌گازتو را
ازتماشا حیرت بی‌بهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستی‌ات مگشای چشم
چون پری‌کاین شیشه ظاهرمی‌کند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چون‌کنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوشش‌هاست
ز بار دل به زمین خفته‌گیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساط‌گرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبع‌کوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
به‌کج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز می‌کندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
با بد ونیک است یک رنگ هوس آیینه را
نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را
سرمهٔ بینش جهان‌در چشم ماتاریک‌کرد
شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را
وقت عارف از دم هستی مکدر می‌شود
چون سیاهی زیر می‌سازد نفس آیینه را
پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند
در نظربازی نمی‌گردد عسس آیینه را
از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست
طوطی حیران ما داند قفس آیینه را
حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند
نیست جز حیرت‌کسی‌، فریادرس آیینه را
چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان
جلوه‌ای داری‌که‌می‌ساز‌د جرس آیینه را
دل ز نادانی عبث فال تجمل می‌زند
زین چمن رنگی به روی‌کاربس آیینه را
عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست
صد هماگم‌کرده در بال مگس آیینه را
خامشی آیینه‌دار معنی روشن دلی‌ست
نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را