عبارات مورد جستجو در ۲۴ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
به وادییی که درو گوی راه سر بینی
به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی
ز هرچه می‌دهدت روزگار عمر بهست
ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی
ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی
اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی
مساز قبهٔ زرین که تیز شمشیر است
سزای قبهٔ زرین که بر سپر بینی
اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز
چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی
چو هر چه هست همه اصل خویش می‌جویند
ز شوق جملهٔ ذرات در سفر بینی
چو کل اصل جهان از یک اصل خاسته‌اند
سزد که کل جهان را به یک نظر بینی
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای
که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی
که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی
چگونه پای نهی در خزانه‌ای که درو
به هر سویی که روی صد هزار سر بینی
نه لحظه‌ای ز همه خفتگان خبر شنوی
نه ذره‌ای ز همه رفتگان اثر بینی
ز بس که خون جگر می‌فروخورد به زمین
زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی
اگر جهان همه از پس کنی نمی‌دانم
که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی
درین مصیبت و سرگشتگی محال بود
که در زمانه چو عطار نوحه‌گر بینی
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنی‌ست، یا زدنی‌ست
نه به آخر همه بفرساید؟
هرکه انجام راست فرسدنی‌ست
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۱
چرخ چنینست و بدین ره رود
لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۱
دهر و افلاک و انجم و ارکان
همه شرند اگرنه مایه شر
خود جهان خرف ندارد خیر
تا که هست از و جود خیر خبر
تا نداری امید خیر که نیست
حامل ذکر او قضا و قدر
چیست عنقا به هر دو عالم خیر
که ازو نام هست و نیست اثر
ای دل از کار خویش هیچ مرنج
نیست کار دگر به رنگ دگر
نقد و نسیه چو هفده و هژده‌ست
بل دو پنج است و ده نه به نه بتر
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۸۴
سودای آب حیوان، بیم زیان ندارد
عمر سبک‌عنان را، صرف مدام گردان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
رزق‌، خلوتگه اندیشهٔ روزی‌خوار است
دانه هرگاه مژه بازکند منقار است
قطرهٔ ما نشد آگاه تامل‌، ورنه
موج این بحر گهرخیز گریبان زار است
الفت جسم صفای دل ما داد به زنگ
آب این آینه یکسر عرق‌ گلکار است
طرف دامان تعلق ز خراش ایمن نیست
مفت ‌دیوانه‌ که صحرای ‌جنون بی‌خار است
از کج‌اندیشی ‌دل وضع جهان دلکش نیست
غم تمثال مخور آینه ناهموار است
بر تعین زده‌ای زحمت تحقیق مده
سر سودایی سامان به گریبان بار است
در بهاری‌که سر و برگ طرب رنگ فناست
دست بر سر زدنت به زگل دستار است
ادب آموز هوستازی غفلت پیری‌ست
سایه را پای به دامن‌، ز خم دیوار است
رنگها بال‌فشان می‌رود و می‌آید
این چمن عالم تجدید کهن تکرار است
ای ندامت مد‌د‌ی کز غم اسباب جهان
دست سودن هوسی دارد و پُر بیکار است
بیدل از زندگی آخر نتوان جان بردن
رنگ این باغ هوس آتش بی‌زنهار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
عشرت موهوم هستی‌کلفت دنیا بس است
رنگ این‌گلزار خون‌گردیدن دلها بس است
نشئهٔ خوابی‌ که ما داربم هرجا می‌رسد
فرش مخمل‌گر نباشد بستر خارا بس است
آفت دیگر نمی‌خواهد طلسم اعتبار
چون شرر برق نگاهی خرمن ما را بس است
انقلاب دهر دیدی‌گوشه می‌باید گرفت
عبرت احوال‌ گوهر شورش دریا بس است
می‌شود زرپن بساط شب‌، ز نور روی شمع
رونق بخت سیه پرواز رنگ ما بس است
حسن‌بی‌پرواست‌، اینجا قاصدی‌درکار نیست
نامهٔ احوال مجنون طرهٔ لیلا بس است
آگهی مستغنی‌ست از فکر سودای شهود
دیده ی بینا اگر نبود دل دانا بس است
مطربی در بزم مستان‌گر نباشدگو مباش
نی‌نواز مجلس می‌گردن مینا بس است
پیچش آهی دلیل وحشت دل می‌شود
گردبادی چین طراز دامن صحرا بس است
سلطنت وهم است بیدل خاکسار عجز باش
افسر ما چون ره خوابیده نقش پا بس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست
ببند لب‌ که جز این نقطه انتخاب تو نیست
برون دل نتوان یافت هرچه خواهی یافت
کدام‌گنج‌که در خانهٔ خراب تو نیست
سپند مجمر تسلیم قانع ازلی‌ست
بس است نال اگر اشک باکباب تو نیست
اگر تو لب نگشایی ز انفعال طلب
جهان به غیر دعاهای مستجاب تو نیست
نفس چو صبح‌، غنیمت شمار موهومی‌ست
زمان اگر همه پیری‌ست جز شتاب تو نیست
به د!‌غ منت احسانم ای فلک منشان
دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نیست
چه آسمان چه زمین انفعال روبوشی ست
توگرپری شوی این شیشه‌ها حجاب تونیست
به جلوهٔ قو ازل تا بد جهان عدم اسب
در آفتاب قیامت هم آفتاب تو نیست
کجا بریم خیالات پوچ علم و عمل
به عالمی‌که تویی هیچ چیزباب تو نیست
ز دل معاملهٔ عین و غیر پرسید
زبان‌ گزید که جز شبههٔ حساب تو نیست
گل بهار و خزان ظهور یکرنگ است
تو هم ببال‌ که جز باد در حباب تو نیست
مقیم خانهٔ زینی چو شمع آگه باش
که پا به هرچه نهی جزسرت رکاب تونیست
‌سلامت سر مژگان خویش باید خواست
به زیر سایهٔ دیوار غیر خواب تو نیست
در آتشیم ز بی‌انفعالی‌ات بیدل
که می‌گدازی وچون شیشه نم درآب تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
بهار صبح نفس زین دودم بقا که ندارد
به‌کارگاه فضولی چه خنده‌ها که ندارد
بلند کرده دماغ خیال خیره‌سریها
هزار بام تعین به یک هواکه ندارد
ز دستگاه تو و من درین قلمرو عبرت
به ما چه می‌رسد آخر برای ما که ندارد
فریب محفل هستی مخور که این‌ گل خودرو
ز رنگ و بو همه دارد مگر وفاکه ندارد
جهان عالم امکان گرفته و هم تلق
نبسته پای‌کسی جز همین حناکه ندارد
در اشتغال معاصی گذشت فرصت خجلت
جبین عرق ز کجا آورد حیا که ندارد
غبار ما به هوایی نمی‌رسد چه توان‌ کرد
به پای عجز چه خیزد کسی عصا که ندارد
به هیچ‌ گل نرسیدم‌ که رنگ ناز ندیدم
بهار دامن آن جلوه از کجا که ندارد
پیام کاف به نون می‌رسد ز عالم قدرت
به ‌گوش کس چه رساند کس آن صدا که ندارد
کجاست چاک دگر تا رسد به‌ کسوت مجنون
مگر مژه ‌گسلد بند آن قبا که ندارد
کجا بریم ز ردّ و قبول و هم فضولی
برو که نیست درین آستان بیا که ندارد
چسان به محرمی دل رسد زکوشش بیدل
نفس به خانهٔ آیینه نیز جا که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
مد بقا کجا به مه و سال می‌کشد
نقاش رنگ هرچه‌ کشد بال می‌کشد
واماندگی به قافلهٔ اعتبار نیست
پیش است هرچه شمع ز دنبال می‌کشد
نگسستنی‌ست رشتهٔ آمال زیر چرخ
چندین‌کلاوه مغزل این زال می‌کشد
سنگ همه به خفت فرسودگی ‌کم است
قنطار رفتهرفته به مثقال می‌کشد
از ریش و فش مپرس ‌که تا قید زندگی‌ست
زاهد غم سلاسل و اغلال می‌کشد
خشکی به طبع خلق ز شعر ترم نماند
فطرت هنوز از قلمم نال می‌کشد
تشویش خوب و زشت جهان جرم آگهی‌ست
صیقل به دوش آینه تمثال می‌کشد
موقع‌شناس محفل آداب حسن باش
ننگ خطست مو که سر از خال می‌کشد
معشوقی از مزاج نفس کم نمی‌شود
پیری ز قد خم شده خلخال می کشد
بی‌مایهٔ غنا نتوان شد حریف فقر
ادبار نیز همت اقبال می‌کشد
بیدل تلاش‌گر مرو وادی جنون
تب می‌کند گر آبله تبخال می‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند
سرنگون شد شیشه‌، قلقل‌کرد پرواز بلند
دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست
می‌کندگل پست پست انجام آغاز بلند
گرد امکان عمرها شد می‌رود بر باد صبح
تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند
معنی‌ صوری ‌که‌ گوش ‌کس به ‌فهمش‌ باز نیست
ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند
غافلان تا بر خط شق‌القمر گردن نهند
حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند
زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد
نغمه‌ها در خاک خوابانید این ساز بلند
زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست
سرو تاگل‌، پا به‌ گل دارد تک و تاز بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۴
به خود داری فسردن گرم کردی جای بگذشتن
شدی آخر درین ویرانه نقش پای بگذشتن
نفهمیدی کزین محفل اقامت دور می‌باشد
گذشتی همچو عمر شمع در سودای بگذشتن
اگر آنسوی افلاکی همان وا ماندهٔ خاکی
گذشتن سخت دشوارست ازین صحرای بگذشتن
سواد سحر این وادی تعلق جاده‌ای دارد
زهستی تا عدم یک طول وصد پهنای بگذشتن
جهان وحشت است اینجا توقف‌ کو، اقامت‌ کو
تحیر یک دو دم پل بسته بر دریای بگذشتن
چو موج ‌گوهر آسودن عنان‌ کس نمی‌گیرد
جهانی می‌رود از خود قدم فرسای بگذشتن
دو روزی اتفاق پا و دامن مفت جمعیت
از این در شرم لنگی داردم ایمای بگذشتن
چه دارد مال و جاه اینجا که همت بگذرد زانها
به صد اقبال می‌نازم ز استغنای بگذشتن
در این بحر از خجالت عمرها شد آب می‌گردد
حساب آرایی موج از تأملهای بگذشتن
بقدر هر نفس از خود تهی باید شدن بید‌ل
کسی نگذشت بی ‌این ‌کشتی از دریای بگذشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
برداشتن دل ز جهان کرد گرانی
کز پیری‌ام آخر به خم افتاد جوانی
مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق
نامت نجهد تا به نگینش ننشانی
ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا
تا نام تو خفت کش یادی‌ست گرانی
سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد
دست تو همان ست کشه دامن نفشانی
بر هرکه مدد کرده‌ای از عالم ایثار
نامش به زبان گر ببری بازستانی
سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است
هر چند بمیری ‌که تواش سکته نخوانی
هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت
باید نسب حرف به آیینه رسانی
آب است تغافل به دم تیغ غرورش
یارب‌که ز خونم نکند قطع روانی
تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل
پیداست چه مقدار عیانی که نهانی
هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست
هنگامهٔ ‌کنج دهن و موی میانی
کیفیت آن دست نگارین اگر این است
طاووس کند گل مگسی را که برانی
ای موج‌ گهر آب شو از ننگ فسردن
رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی
بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست
امید که خود را به دماغی برسانی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۷۴
گفت رندی با یکی در نیمروز
از در اندرز رمزی از رموز
که اگر در دور ناهموار چرخ
عیش یا غم بایدت بیدرد و سوز
دل منه در هیچ کار اندر جهان
کاین تعلق هست رنجی فتنه‌توز
هرچه پیشت آید از دشوار و سهل
شو رضا بر هم مکش رخسار و پوز
چون درآیی با مغان خانه کن
چون درافتی با بتان خانه سوز
آنچه حاصل بینی از صافی و درد
بی‌تمجمج درکش و جان برفروز
وانکه حاضر یابی از زیبا و زشت
بی‌تعلل درجه و در وی سپوز
بر امید نسیه نقد ازکف مده
زانکه بر ریش طمع کارست گوز
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۳
دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟
وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟
گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،
صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۵
در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور،
می نوش به خوشدلی که دور است به جور؛
نوبت چو به دوْرِ تو رَسَد آه مکن،
جامی است که جمله را چشانند به دوْر!
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف‌اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ‌
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشه‌ورانش
گهواره تراشند و کفن‌دوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۷
به دنبال خرام آن پری رو
رمیدن می رود از یاد آهو
بود ادبار دنیا، به ز اقبال
قفای زشت، باشد خوشتر از رو
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
بودند جهاندار بسی خسرو و گرد
رفتند و بدیگرانش ناچار سپرد
اکنون که تو داری چه در او دل بندی
میدان که نخواهیش تو هم با خود برد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۸۷
هر کاو درمی به خون دل جمع آرد
می نگذاری تا به تو می نسپارد
چون می گذری و می گذاری همه را
باری بگذار تا همو می دارد