عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۵
پس آگاهی آمد به اسفندیار
که کشته شد آن شاه نیزه گزار
پدرت از غم او بکاهد همی
کنون کین او خواست خواهد همی
همی گوید آنکس کجاکین اوی
بخواهد نهد پیش دشمنش روی
مر او را دهم دخترم را همای
وکرد ایزدش را برین بر گوای
کی نامور دست بر دست زد
بنالید ازان روزگاران بد
همه ساله زین روز ترسیدمی
چو او را به رزم اندرون دیدمی
دریغا سوارا گوا مهترا
که بختش جدا کرد تاج از سرا
که کشت آن سیه پیل نستوه را
که کند از زمین آهنین کوه را
درفش و سرلشکر و جای خویش
برادرش را داد و خود رفت پیش
به قلب اندر آمد به جای زریر
به صف اندر استاد چون نره شیر
به پیش اندر آمد میان را ببست
گرفت آن درفش همایون به دست
برادرش بد پنج دانسته راه
همه از در تاج و همتای شاه
همه ایستادند در پیش اوی
که لشکر شکستن بدی کیش اوی
به آزادگان گفت پیش سپاه
که ای نامداران و گردان شاه
نگر تا چه گویم یکی بشنوید
به دین خدای جهان بگروید
نگر تا نترسید از مرگ و چیز
که کس بی‌زمانه نمردست نیز
کرا کشت خواهد همی روزگار
چه نیکوتر از مرگ در کارزار
بدانید یکسر که روزیست این
که کافر پدید آید از پاک دین
شما از پس پشتها منگرید
مجویید فریاد و سر مشمرید
نگر تا نبینید بگریختن
نگر تا نترسید ز آویختن
سر نیزه‌ها را به رزم افگنید
زمانی بکوشید و مردی کنید
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار
که این نامداران و گردان من
همه مر مرا چون تن و جان من
مترسید از نیزه و گرز و تیغ
که از بخش‌مان نیست روی گریغ
به دین خدا ای گو اسفندیار
به جان زریر آن نبرده سوار
که آید فرود او کنون در بهشت
که من سوی لهراسپ نامه نوشت
پذیرفتم اندرز آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر
که چون بازگردم ازین رزمگاه
به اسفندیارم دهم تاج و گاه
سپه را همه پیش رفتن دهم
ورا خسروی تاج بر سر نهم
چنانچون پدر داد شاهی مرا
دهم همچنان پادشاهی ورا
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
خیال حوصله ی بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره ی محال اندیش
بنازم آن مژه ی شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد
باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا
یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی
غم خواره‌ی یاران شد تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی
نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
زان طلعت شاهانه زان مشعله‌ی خانه
هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
زان خشم دروغینش زان شیوه‌ی شیرینش
عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد
خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
از دولت محزونان وز همت مجنونان
آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد
عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل
کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
درویش فریدون شد هم کیسه‌ی قارون شد
هم کاسه‌ی سلطان شد تا باد چنین بادا
آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین
با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی
نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی
نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی
تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی
ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد
اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
بر روح برافزودی تا بود چنین بودی
فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد
ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا
ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد
این بود همه آن شد تا باد چنین بادا
خاموش که سرمستم بربست کسی دستم
اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همی‌رسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل می‌دار مومنی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
سگ ارچه بی‌فغان و شر نباشد
سگ ما چون سگ دیگر نباشد
شنو از مصطفی کو گفت دیوم
مسلمان شد دگر کافر نباشد
سگ اصحاب کهف و نفس پاکان
اگر بر در بود بر در نباشد
سگ اصحاب را خوی سگی نیست
گر این سر سگ نمود آن سر نباشد
که موسی را درخت آن شب چو اختر
نمود آذر ولیک آذر نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
گفتم مکن چنین‌ها ای جان چنین نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود این نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد؟
چون خرده‌اش بسوزم گر خرده بین نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود ازو برآرم گر آتشین نباشد
غم خصم خویش داند هم حد خویش داند
در خدمت مطیعان جز چون زمین نباشد
چون تو از آن مایی در زهر اگر درآیی
کی زهر زهره دارد تا انگبین نباشد؟
در عین دود و آتش باشد خلیل را خوش
آن را خدای داند هر کس امین نباشد
هر کس که او امین شد با غیب هم نشین شد
هر جنس جنس خود را چون هم نشین نباشد؟
ای دست تو منور چون موسی پیمبر
خواهم که دست موسیٰ در آستین نباشد
زیرا گل سعادت بی‌روی تو نروید
ایاک نعبد ای جان بی‌نستعین نباشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
گفتم که ای جان خود جان چه باشد؟
ای درد و درمان درمان چه باشد؟
خواهم که سازم صد جان و دل را
پیش تو قربان قربان چه باشد؟
ای نور رویت ای بوی کویت
اسرار ایمان ایمان چه باشد؟
گفتی گزیدی بر ما دکانی
بر بی‌گناهی بهتان چه باشد؟
اقبال پیشت سجده کنان است
ای بخت خندان خندان چه باشد؟
بگشای ای جان در بر ضعیفان
بر رغم دربان دربان چه باشد؟
فرمود صوفی که آن نداری
باری بپرسش که آن چه باشد؟
با حسن رویت احسان که جوید؟
خود پیش حسنت احسان چه باشد؟
تو شیری و ما انبان حیله
در پیش شیران انبان چه باشد؟
بردار پرده از پیش دیده
کوری شیطان شیطان چه باشد؟
بس خلق هستند کز دوست مستند
هرگز ندانند که نان چه باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۰
هذا رشاد الکافرین هذا جزاء الصابرین
هذا معاد الغابرین نعم الرجا نعم المعین
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چین تو مشتعل
نعره زنان در سینه دل استدرکوا عین الیقین
از آسمان در هر غذا از علویان آید ندا
کی روح پاک مقتدا یا رحمة للعالمین
حبس حقایق را دری باغ شقایق را تری
هم از دقایق مخبری پیش از ظهور یوم دین
ای دل ز دیده دام کن دیده نداری وام کن
ای جان نفیر عام کن تا برجهی زین آب و طین
ای جان تو باری لمتری شیر جهاد اکبری
باید که صف‌‌ها بردری و آیی بران قلعه‌ی حصین
هان ای حبیب و ای محب بشنو صلا و فاستجب
گر گشت جانان محتجب جان می‌رود نیکوش بین
گفته‌‌ست جان ذوفنون چون غرقه شد در بحر خون
یا لیت قومی یعلمون که با کیانم هم نشین
سیلم سوی دریا روم روحم سوی بالا روم
لعلم به گوهرها روم یا تاج باشم یا نگین
هر کس که یابد این رشد زان قند‌ بی‌حد او چشد
مانند موسی برکشد از خاره او ماء معین
چون مست گشتم برجهم بر رخش دل زین برنهم
زیرا که مشتاق شهم آن ماه از مه‌‌ها مهین
گفتن رها کن ای پدر گفتن حجاب است از نظر
گر می خوری زان می بخور ور می‌گزینی زان گزین
الصمت اولی بالرصد فی النطق تهییج العدد
جاء المدد جاء المدد استنصروا یا مسلمین
مستفعلن مستفعلن یا سیدا یا اقربا
فی نشونا او مشینا من قربة العرق الوتین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
برو ای دل، به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی‌ بی‌سویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر‌ بی‌سر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش می‌کن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نه‌‌یی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
چیست با عشق آشنا بودن؟
به جز از کام دل جدا بودن
خون شدن، خون خود فرو خوردن
با سگان بر در وفا بودن
او فدایی‌ست، هیچ فرقی نیست
پیش او مرگ و نقل یا بودن
رو مسلمان سپر سلامت باش
جهد می‌کن به پارسا بودن
کین شهیدان ز مرگ نشکیبند
عاشقانند بر فنا بودن
از بلا و قضا گریزی تو
ترس ایشان ز بی‌بلا بودن
ششه می‌گیر و روز عاشورا
تو نتانی به کربلا بودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۵
یا رجلا حصیده مجبنة و مبخله
لیس یلذک الهوی لیس لفیک حوصله
معتمد الهوی معی، مستندی و سیدی
لا کرجاک ضایع یطلبه بغربله
ای گله بیش کرده تو، سیر نگشتی از گله؟
چون به کری‌‌ست این دکان، چاره نباشد از غله
حج پیاده می‌روی، تا سر حاجیان شوی
جامه چرا دری اگر شد کف پات آبله
از پی نیم آبله، شرم نیایدت که تو
هر قدمی درافکنی غلغله‌یی به قافله؟
کشتی نفس آدمی، لنگری است و سست رو
زین دریا بنگذرد بی‌ز کشاکش و خله
گر نبدی چنین چرا جهد و جهاد آمدی؟
صوم و صلات و شب روی، حج و مناسک و چله
صبر سوی نران رود، نوحه سوی زنان رود
گردن اسب شاه را ننگ بود ز زنگله
خوش به میان صف درآ، تنگ میا و دل گشا
هست زتنگ آمدن بانگ گلوی بلبله
خاص احد چه غم خورد از بد و نیک عام خس؟
کوه احد چه برطپد از سر سیل و زلزله؟
دل مطپان به خیر و شر، جانب غیب درنگر
کلکلهٔ ملایکه، روح میان کلکله
عزت زر بود اگر محنت او شود شرر
هیبت و بیم شیر دان، بستن او به سلسله
کم نشود انار اگر بهر شراب بفشری
بهر فضیلتی بود کوفتگی آمله
حامله است تن ز جان، درد زه است رنج تن
آمدن جنین بود درد و عذاب حامله
تلخی باده را مبین، عشرت مستیان نگر
محنت حامله مبین، بنگر امید قابله
هست بلادر این ستم، پیش بلا و پس دری
هست سر محاسبه جبر و پی‌‌‌‌اش مقابله
زر به کسی به قرض ده کش بود آسیا و رز
با خلجی و مفلسی هیچ مکن معامله
نه فلک چو آسیا، ملک کی است غیر حق؟
باغ و چراگه زمین پر ز شبان و از گله
قرض بدو ده ای پسر، نفس و نفس، زر و درم
گنج و گهر ستان ازو، از پی فرض و نافله
لب بگشاد ناطقی، تا که بیان این کند
کان زر اوست و نقد او، فکرت خلق ناقله
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
هله پاسبان منزل، تو چگونه پاسبانی؟
که ببرد رخت ما را همه، دزد شب نهانی
بزن آب سرد بر رو، بجه و بکن علالا
که ز خوابناکی تو، همه سود شد زیانی
که چراغ دزد باشد، شب و خواب پاسبانان
به دمی چراغشان را زچه رو نمی‌نشانی؟
بگذار کاهلی را، چو ستاره شب روی کن
ززمینیان چه ترسی، که سوار آسمانی؟
دو سه عوعو سگانه، نزند ره سواران
چه برد ز شیر شرزه، سگ و گاو کاهدانی
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پیش شیری؟
که به بیشهٔ حقایق، بدرد صف عیانی
نه دو قطره آب بودی، که سفینه‌یی و نوحی
به میان موج طوفان چپ و راست می‌دوانی؟
چو خدا بود پناهت، چه خطر بود ز راهت؟
به فلک رسد کلاهت، که سر همه سرانی
چه نکو طریق باشد، که خدا رفیق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاودانی
تو مگو که ارمغانی چه برم پی نشانی؟
که بس است مهر و مه را رخ خویش ارمغانی
تو اگر روی و گرنی، بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهربانی
چو غلام توست دولت، کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره، وگرش ز در برانی
تو بخسپ خوش، که بختت ز برای تو نخسپد
تو بگیر سنگ در کف، که شود عقیق کانی
به فلک برآ چو عیسی، ارنی بگو چو موسی
که خدا تو را نگوید که خموش، لن ترانی
خمش ای دل و چه چاره؟ سر خم اگر بگیری
دل خنب برشکافد، چو بجوشد این معانی
دو هزار بار هر دم، تو بخوانی این غزل را
اگر آن سوی حقایق سیران او بدانی
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۸ - به سخن آمدن طفل درمیان آتش و تحریض کردن خلق را در افتادن بتش
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت، وآتش اندر شعله بود
طفل ازو بستد، در آتش درفکند
زن بترسید و دل از ایمان بکند
خواست تا او سجده آرد پیش بت
بانگ زد آن طفل انی لم امت
اندرآ ای مادر این جا من خوشم
گرچه در صورت میان آتشم
چشم‌بند است آتش از بهر حجاب
رحمت است این، سر برآورده ز جیب
اندرآ مادر ببین برهان حق
تا ببینی عشرت خاصان حق
اندرآ و آب بین، آتش ‌مثال
از جهانی کآتش است آبش مثال
اندرآ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش یافت سرو و یاسمین
مرگ می‌دیدم گه زادن ز تو
سخت خوفم بود افتادن ز تو
چون بزادم، رستم از زندان تنگ
در جهان خوش‌هوای خوب‌رنگ
من جهان را چون رحم دیدم کنون
چون درین آتش بدیدم این سکون
اندرین آتش بدیدم عالمی
ذره ذره اندرو عیسی‌دمی
نک جهان نیست ‌شکل هست ‌ذات
وان جهان هست شکل بی‌ثبات
اندرآ مادر به حق مادری
بین که این آذر ندارد آذری
اندرآ مادر که اقبال آمده‌ست
اندرآ مادر مده دولت ز دست
قدرت آن سگ بدیدی، اندر آ
تا ببینی قدرت و لطف خدا
من ز رحمت می‌کشانم پای تو
کز طرب خود نیستم پروای تو
اندرآ و دیگران را هم بخوان
کندر آتش شاه بنهاده‌ست خوان
اندر آیید ای مسلمانان همه
غیر عذب دین عذاب است آن همه
اندر آیید ای همه پروانه‌وار
اندرین بهره که دارد صد بهار
بانگ می‌زد در میان آن گروه
پر همی‌شد جان خلقان از شکوه
خلق خود را بعد ازان بی‌خویشتن
می‌فکندند اندر آتش، مرد و زن
بی‌موکل، بی‌کشش، از عشق دوست
زان که شیرین کردن هر تلخ ازوست
تا چنان شد کان عوانان خلق را
منع می‌کردند، کآتش درمیا
آن یهودی شد سیه‌رو و خجل
شد پشیمان، زین سبب بیماردل
کندر ایمان خلق عاشق‌تر شدند
در فنای جسم صادق‌تر شدند
مکر شیطان هم درو پیچید، شکر
دیو هم خود را سیه‌رو دید، شکر
آنچه می‌مالید در روی کسان
جمع شد در چهرۀ آن ناکس آن
آن که می‌درید جامه‌ی خلق چست
شد دریده آن او، ایشان درست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطره‌ایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودی‌ست گو می‌ترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان وی‌اند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی‌حد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آن‌جایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بی‌خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیش‌تر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۴۷ - تشبیه کردن قرآن مجید را به عصای موسی و وفات مصطفی را علیه السلام نمودن بخواب موسی و قاصدان تغییر قرآن را با آن دو ساحر بچه کی قصد بردن عصا کردند چو موسی را خفته یافتند
مصطفیٰ را وعده کرد الطاف حق
گر بمیری تو نمیرد این سبق
من کتاب و معجزه‌ت را رافعم
بیش و کم‌کن را ز قرآن مانعم
من تو را اندر دو عالم حافظم
طاعنان را از حدیثت رافضم
کس نتاند بیش و کم کردن درو
تو به از من حافظی دیگر مجو
رونقت را روز روزافزون کنم
نام تو بر زر و بر نقره زنم
منبر و محراب سازم بهر تو
در محبت قهر من شد قهر تو
نام تو از ترس پنهان می‌گوند
چون نماز آرند پنهان می‌شوند
از هراس و ترس کفار لعین
دینت پنهان می‌شود زیر زمین
من مناره پر کنم آفاق را
کور گردانم دو چشم عاق را
چاکرانت شهرها گیرند و جاه
دین تو گیرد ز ماهی تا به ماه
تا قیامت باقی‌اش داریم ما
تو مترس از نسخ دین ای مصطفیٰ
ای رسول ما تو جادو نیستی
صادقی هم‌خرقهٔ موسی‌ستی
هست قرآن مر تو را همچون عصا
کفرها را در کشد چون اژدها
تو اگر در زیر خاکی خفته‌یی
چون عصایش دان تو آنچه گفته‌یی
قاصدان را بر عصایت دست نی
تو بخسب ای شه مبارک خفتنی
تن بخفته نور تو بر آسمان
بهر پیکار تو زه کرده کمان
فلسفی و آنچه پوزش می‌کند
قوس نورت تیردوزش می‌کند
آن چنان کرد و ازان افزون که گفت
او بخفت و بخت و اقبالش نخفت
جان بابا چون که ساحر خواب شد
کار او بی رونق و بی‌تاب شد
هر دو از گورش روان گشتند تفت
تا به مصر از بهر آن پیکار زفت
چون به مصر از بهر آن کار آمدند
طالب موسی و خانه‌ی او شدند
اتفاق افتاد کان روز ورود
موسی اندر زیر نخلی خفته بود
پس نشان دادندشان مردم بدو
که برو آن سوی نخلستان بجو
چون بیامد دید در خرمابنان
خفته‌یی که بود بیدار جهان
بهر نازش بسته او دو چشم سر
عرش و فرشش جمله در زیر نظر
ای بسا بیدار چشم خفته‌دل
خود چه بیند دید اهل آب و گل؟
آن که دل بیدار دارد چشم سر
گر بخسبد بر گشاید صد بصر
گر تو اهل دل نه‌یی بیدار باش
طالب دل باش و در پیکار باش
ور دلت بیدار شد می‌خسب خوش
نیست غایب ناظرت از هفت و شش
گفت پیغامبر که خسبد چشم من
لیک کی خسبد دلم اندر وسن؟
شاه بیدار است حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل‌بصیر
وصف بیداری دل ای معنوی
در نگنجد در هزاران مثنوی
چون بدیدندش که خفته‌ست او دراز
بهر دزدی عصا کردند ساز
ساحران قصد عصا کردند زود
کز پسش باید شدن وان گه ربود
اندکی چون پیش‌تر کردند ساز
اندر آمد آن عصا در اهتزاز
آن چنان بر خود بلرزید آن عصا
کآن دو بر جا خشک گشتند از وجا
بعد ازان شد اژدها و حمله کرد
هر دوان بگریختند و روی زرد
رو در افتادن گرفتند از نهیب
غلط غلطان منهزم در هر نشیب
پس یقین شان شد که هست از آسمان
زان که می‌دیدند حد ساحران
بعد ازان اطلاق و تبشان شد پدید
کارشان تا نزع و جان کندن رسید
پس فرستادند مردی در زمان
سوی موسیٰ از برای عذر آن
کامتحان کردیم و ما را کی رسد
امتحان تو اگر نبود حسد؟
مجرم شاهیم ما را عفو خواه
ای تو خاص الخاص درگاه الٰه
عفو کرد و در زمان نیکو شدند
پیش موسیٰ بر زمین سر می‌زدند
گفت موسی عفو کردم ای کرام
گشت بر دوزخ تن و جانتان حرام
من شما را خود ندیدم ای دو یار
اعجمی سازید خود را زاعتذار
هم‌چنان بیگانه‌شکل و آشنا
در نبرد آیید بهر پادشا
پس زمین را بوسه دادند و شدند
انتظار وقت و فرصت می‌بدند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۲ - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید
که چه باشد گر تو اسلام آوری‌؟
تا بیابی صد نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید
آن که دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن
کان فزون آمد ز کوشش‌های جان
گرچه در ایمان و دین ناموقنم
لیک در ایمان او بس مؤمنم
دارم ایمان کان ز جمله برتر است
بس لطیف و با فروغ و با فر است
مؤمن ایمان اویم در نهان
گرچه مهرم هست محکم بر دهان
باز ایمان خود گر ایمان شماست
نه بدان میلستم و نه مشتهاست
آن که صد میلش سوی ایمان بود
چون شما را دید آن فاتر شود
زان که نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مفازه گفتنی
عشق او زآورد ایمان بفسرد
چون به ایمان شما او بنگرد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم
چون که رقعه‌ی گنج پر آشوب را
شه مسلم داشت آن مکروب را
گشت ایمن او ز خصمان و ز نیش
رفت و می‌پیچید در سودای خویش
یار کرد او عشق درداندیش را
کلب لیسد خویش ریش خویش را
عشق را در پیچش خود یار نیست
محرمش در ده یکی دیار نیست
نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر
عقل از سودای او کوراست و کر
زان که این دیوانگی عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زین گون جنون
دفتر طب را فرو شوید به خون
طب جمله‌ی عقل‌ها منقوش اوست
روی جمله دلبران روپوش اوست
روی در روی خود آر ای عشق‌کیش
نیست ای مفتون تورا جز خویش خویش
قبله از دل ساخت آمد در دعا
لیس للا نسان الا ما سعی
پیش از آن کو پاسخی بشنیده بود
سال‌ها اندر دعا پیچیده بود
بی‌اجابت بر دعاها می‌تنید
از کرم لبیک پنهان می‌شنید
چون که بی‌دف رقص می‌کرد آن علیل
ز اعتماد جود خلاق جلیل
سوی او نه هاتف و نه پیک بود
گوش اومیدش پر از لبیک بود
بی‌زبان می‌گفت اومیدش تعال
از دلش می‌روفت آن دعوت ملال
آن کبوتر را که بام آموخته‌ست
تو مخوان می‌رانش کان پر دوخته ست
ای ضیاء الحق حسام‌الدین برانش
کز ملاقات تو بر رسته‌ست جانش
گر برانی مرغ جانش از گزاف
هم به گرد بام تو آرد طواف
چینه و نقلش همه بر بام توست
پر زنان بر اوج مست دام توست
گر دمی منکر شود دزدانه روح
در ادای شکرت ای فتح و فتوح
شحنهٔ عشق مکرر کینه‌اش
طشت آتش می‌نهد بر سینه‌اش
که بیا سوی مه و بگذر ز گرد
شاه عشقت خواند زوتر باز گرد
گرد این بام و کبوترخانه من
چون کبوتر پر زنم مستانه من
جبرئیل عشقم و سدره‌م تویی
من سقیمم عیسی مریم تویی
جوش ده آن بحر گوهربار را
خوش بپرس امروز این بیمار را
چون تو آن او شدی بحر آن اوست
گرچه این دم نوبت بحران اوست
این خود آن ناله‌ست کو کرد آشکار
آنچه پنهان است یا رب زینهار
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهان‌ست در لب‌های وی
یک دهان نالان شده سوی شما
های هویی در فکنده در هوا
لیک داند هر که او را منظراست
که فغان این سری هم زان سراست
دمدمه‌ی این نای از دم‌های اوست
های هوی روح از هیهای اوست
گر نبودی با لبش نی را سمر
نی جهان را پر نکردی از شکر
با که خفتی؟ وز چه پهلو خاستی؟
که چنین پر جوش چون دریاستی؟
یا ابیت عند ربی خواندی
در دل دریای آتش راندی؟
نعرهٔ یا نار کونی باردا
عصمت جان تو گشت ای مقتدا
ای ضیاء الحق حسام دین و دل
کی توان اندود خورشیدی به گل؟
قصد کردستند این گل‌پاره‌ها
که بپوشانند خورشید تورا
در دل که لعل‌ها دلال توست
باغ‌ها از خنده مالامال توست
محرم مردیت را کو رستمی؟
تا ز صد خرمن یکی جو گفتمی
چون بخواهم کز سرت آهی کنم
چون علی سر را فرو چاهی کنم
چون که اخوان را دل کینه‌وراست
یوسفم را قعر چه اولی تراست
مست گشتم خویش بر غوغا زنم
چه چه باشد؟ خیمه بر صحرا زنم
بر کف من نه شراب آتشین
وان گه آن کر و فر مستانه بین
منتظر گو باش بی‌گنج آن فقیر
زان که ما غرقیم این دم در عصیر
از خدا خواه ای فقیر این دم پناه
از من غرقه شده یاری مخواه
که مرا پروای آن اسناد نیست
از خود و از ریش خویشم یاد نیست
باد سبلت کی بگنجد و آب رو
در شرابی که نگنجد تار مو؟
در ده ای ساقی یکی رطلی گران
خواجه را از ریش و سبلت وا رهان
نخوتش بر ما سبالی می‌زند
لیک ریش از رشک ما بر می‌کند
مات او و مات او و مات او
که همی‌دانیم تزویرات او
از پس صد سال آنچ آید ازو
پیر می‌بیند معین مو به مو
اندر آیینه چه بیند مرد عام
که نبیند پیر اندر خشت خام؟
آنچه لحیانی به خانه‌ی خود ندید
هست بر کوسه یکایک آن پدید
رو به دریایی که ماهی‌زاده‌یی
همچو خس در ریش چون افتاده یی؟
خس نه‌یی دور از تو رشک گوهری
در میان موج و بحر اولی تری
بحر وحدان است جفت و زوج نیست
گوهر و ماهیش غیر موج نیست
ای محال و ای محال اشراک او
دور از آن دریا و موج پاک او
نیست اندر بحر شرک و پیچ پیچ
لیک با احول چه گویم؟ هیچ هیچ
چون که جفت احولانیم ای شمن
لازم آید مشرکانه دم زدن
آن یکی‌یی زان سوی وصف است و حال
جز دوی ناید به میدان مقال
یا چو احول این دوی را نوش کن
یا دهان بر دوز و خوش خاموش کن
یا به نوبت گه سکوت و گه کلام
احولانه طبل می‌زن والسلام
چون ببینی محرمی گو سر جان
گل ببینی نعره زن چون بلبلان
چون ببینی مشک پر مکر و مجاز
لب ببند و خویشتن را خنب ساز
دشمن آب است پیش او مجنب
ورنه سنگ جهل او بشکست خنب
با سیاست‌های جاهل صبر کن
خوش مدارا کن به عقل من لدن
صبر با نااهل اهلان را جلاست
صبر صافی می‌کند هر جا دلی ست
آتش نمرود ابراهیم را
صفوت آیینه آمد در جلا
جور کفر نوحیان و صبر نوح
نوح را شد صیقل مرآت روح
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
خطی سبز از زنخدان می برآورد
مرا از دل نه کز جان می برآورد
خطش خوش خوان از آن آمد که بی کلک
مداد از لعل خندان می برآورد
مداد اینجا چه باشد لوح سیمش
ز نقره خط خوش‌خوان می برآورد
کدامین خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان می برآورد
چنین باغی چه جای خار باشد
که از گلبرگ ریحان می برآورد
چه می‌گویم که ریحان خادم اوست
که سنبل از نمکدان می برآورد
چه جای سنبل تاریک‌روی است
که سبزه زآب حیوان می برآورد
نبات اینجا چه ذوق آرد ولیکن
زمرد را ز مرجان می برآورد
ز سبزه هیچ شیرینی نیاید
نبات از شکرستان می برآورد
چه سنجد در چنین موضع زمرد
که مشک از ماه تابان می برآورد
که داند تا به سرسبزی خط او
چه شیرینی ز دیوان می برآورد
به خون در می‌کشد دامن جهانی
چو او سر از گریبان می برآورد
خدایا داد من بستان ز خطش
که دل از جورش افغان می برآورد
جهانی خلق را مانند عطار
ز اسلام و ز ایمان می برآورد
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
شور در شهر فگند آن بت زنارپرست
چون خرامان ز خرابات برون آمد مست
پردهٔ راز دریده قدح می در کف
شربت کفر چشیده علم کفر به دست
شده بیرون ز در نیستی از هستی خویش
نیست حاصل شود آنرا که برون شد از هست
چون بت ست آن بت قلاش دل رهبان کیش
که به شمشیر جفا جز دل عشاق نخست
اندر آن وقت که جاسوس جمال رخ او
از پس پردهٔ پندار و هوا بیرون جست
هیچ ابدال ندیدی که درو در نگریست
که در آن ساعت زنار چهل گردن بست
گاه در خاک خرابات به جان باز نهاد
خاکیی را که ازین خاک شود خاک پرست
بر در کعبهٔ طامات چه لبیک زنیم
که به بتخانه نیابیم همی جای نشست