عبارات مورد جستجو در ۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ساربانا اشتران بین سر به سر قطار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
میر مست و خواجه مست و یار مست اغیار مست
باغبانا رعد مطرب ابر ساقی گشت و شد
باغ مست و راغ مست و غنچه مست و خار مست
آسمانا چند گردی؟ گردش عنصر ببین
آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
حال صورت این چنین و حال معنی خود مپرس
روح مست و عقل مست و خاک مست اسرار مست
رو تو جباری رها کن خاک شو تا بنگری
ذره ذره خاک را از خالق جبار مست
تا نگویی در زمستان باغ را مستی نماند
مدتی پنهان شدست از دیده مکار مست
بیخهای آن درختان می نهانی میخورند
روزکی دو صبر میکن تا شود بیدار مست
گر تو را کوبی رسد از رفتن مستان مرنج
با چنان ساقی و مطرب کی رود هموار مست؟
ساقیا باده یکی کن چند باشد عربده
دوستان ز اقرار مست و دشمنان ز انکار مست
باد را افزون بده تا برگشاید این گره
باده تا در سر نیفتد کی دهد دستار مست
بخل ساقی باشد آن جا یا فساد بادهها
هر دو ناهموار باشد چون رود رهوار مست
رویهای زرد بین و باده گلگون بده
زانک از این گلگون ندارد بر رخ و رخسار مست
باده ای داری خدایی بس سبک خوار و لطیف
زان اگر خواهد بنوشد روز صد خروار مست
شمس تبریزی به دورت هیچ کس هشیار نیست
کافر و مومن خراب و زاهد و خمار مست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
آمد ترش رویی دگر، یا زمهریر است او مگر؟
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشتهام، بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آنها جدا، وینها جدا، آنها دگر، وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام، کاندازه را گم کردهام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن، بیهوش سوی ما نگر
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشتهام، بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آنها جدا، وینها جدا، آنها دگر، وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام، کاندازه را گم کردهام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن، بیهوش سوی ما نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۲
هم تو شمعی، هم تو شاهد هم تو می
هم بهاری، در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گویدهای و هی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجهیی
وای آن که ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بیخودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از بادههای بیخودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
زان که تو چون آفتابی ما چو فی
هم بهاری، در میان ماه دی
هر طرف از عشق تو پر سوخته
آفتاب و صد هزاران همچو وی
چون همیشه آتشت در نی فتد
رفت شکر زین هوس در جان نی
سر بریدی صد هزاران را به عشق
زهره نی جان را که گویدهای و هی
عاشقان سازیدهاند از چشم بد
خانهها زیر زمین چون شهر ری
نیست از دانش بتر اشکنجهیی
وای آن که ماند اندر نیک و بی
آن زنان مصر اندر بیخودی
زخمها خورده نکرده وای وی
در شب معراج، شاه از بیخودی
صد هزاران ساله ره را کرده طی
برشکن از بادههای بیخودان
تخته بندی ز استخوان و عرق و پی
شمس تبریزی تو ما را محو کن
زان که تو چون آفتابی ما چو فی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۲
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداری ها
که در هر گوشهای افسانهٔ سودای من باشد
خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری
جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد
مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری
مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زندهداری ها
که در هر گوشهای افسانهٔ سودای من باشد
خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری
جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد
مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری
مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۳
ستاره سوخته پروای اعتبار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران
خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد
ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم
ز زنگ آینه من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان
که هیچ سنگ به دل خرده شرار ندارد
کسی که بیخبر از بحروحدت است که داند
که در کشاکش خود موج اختیار ندارد
رگی ز تندی خو لازم است سیم بران را
که زودچیده شودهرگلی که خار ندارد
اسیر عشق نیندیشداز زبان ملامت
که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی
که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
همیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مریم مسیح بارنگردد
صدف گرانیی ای از در شاهوار ندارد
حذر نمی کند از درد و داغ سینه صائب
زمین سوخته پروایی از شرار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران
خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد
ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم
ز زنگ آینه من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان
که هیچ سنگ به دل خرده شرار ندارد
کسی که بیخبر از بحروحدت است که داند
که در کشاکش خود موج اختیار ندارد
رگی ز تندی خو لازم است سیم بران را
که زودچیده شودهرگلی که خار ندارد
اسیر عشق نیندیشداز زبان ملامت
که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی
که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
همیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مریم مسیح بارنگردد
صدف گرانیی ای از در شاهوار ندارد
حذر نمی کند از درد و داغ سینه صائب
زمین سوخته پروایی از شرار ندارد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
به نقد امروز دل شادم که عشق آسوده می رانم
به رغبت عشق می بازم دگر شغلی نمی سازم
نه از جنت همی نازم نه از دوزخ هراسانم
قلم در حکم نیک و بد قضا در ما تقدم زد
ندانم مقبلم یا رد چه باید هم برین سانم
علم گشتم به نادانی چه باک ار جاهلم خوانی
چه گویم چون نمی دانی که از دانسته نادانم
عیان بی عیان گفتم نشان بی نشان گفتم
نزاری ترک جان گفتم کنون در بند جانانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
به نقد امروز دل شادم که عشق آسوده می رانم
به رغبت عشق می بازم دگر شغلی نمی سازم
نه از جنت همی نازم نه از دوزخ هراسانم
قلم در حکم نیک و بد قضا در ما تقدم زد
ندانم مقبلم یا رد چه باید هم برین سانم
علم گشتم به نادانی چه باک ار جاهلم خوانی
چه گویم چون نمی دانی که از دانسته نادانم
عیان بی عیان گفتم نشان بی نشان گفتم
نزاری ترک جان گفتم کنون در بند جانانم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عُجْب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمیدانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمینوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئهای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
من نمیدانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمینوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگیها نشئهای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴