عبارات مورد جستجو در ۱۱۱ گوهر پیدا شد:
فردوسی : فریدون
بخش ۶
برآمد برین روزگار دراز
زمانه به دل در همی داشت راز
فریدون فرزانه شد سالخورد
به باغ بهار اندر آورد گرد
برین گونه گردد سراسر سخن
شود سست نیرو چو گردد کهن
چو آمد به کاراندرون تیرگی
گرفتند پرمایگان خیرگی
بجنبید مر سلم را دل ز جای
دگرگونه‌تر شد به آیین و رای
دلش گشت غرقه به آزاندرون
به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر
که داد او به کهتر پسر تخت زر
به دل پر زکین شد به رخ پر ز چین
فرسته فرستاد زی شاه چین
فرستاد نزد برادر پیام
که جاوید زی خرم و شادکام
بدان ای شهنشاه ترکان و چین
گسسته دل روشن از به گزین
ز نیکی زیان کرده گویی پسند
منش پست و بالا چو سرو بلند
کنون بشنو ازمن یکی داستان
کزین گونه نشنیدی از باستان
سه فرزند بودیم زیبای تخت
یکی کهتر از ما برآمد به بخت
اگر مهترم من به سال و خرد
زمانه به مهر من اندر خورد
گذشته ز من تاج و تخت و کلاه
نزیبد مگر بر تو ای پادشاه
سزد گر بمانیم هر دو دژم
کزین سان پدر کرد بر ما ستم
چو ایران و دشت یلان و یمن
به ایرج دهد روم و خاور به من
سپارد ترا مرز ترکان و چین
که از تو سپهدار ایران زمین
بدین بخشش اندر مرا پای نیست
به مغز پدر اندرون رای نیست
هیون فرستاده بگزارد پای
بیامد به نزدیک توران خدای
به خوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی‌مغز پرباد کرد
چو این راز بشنید تور دلیر
برآشفت ناگاه برسان شیر
چنین داد پاسخ که با شهریار
بگو این سخن هم چنین یاد دار
که ما را به گاه جوانی پدر
بدین گونه بفریفت ای دادگر
درختیست این خود نشانده بدست
کجا آب او خون و برگش کبست
ترا با من اکنون بدین گفت‌گوی
بباید بروی اندر آورد روی
زدن رای هشیار و کردن نگاه
هیونی فگندن به نزدیک شاه
زبان‌آوری چرب گوی از میان
فرستاد باید به شاه جهان
به جای زبونی و جای فریب
نباید که یابد دلاور شکیب
نشاید درنگ اندرین کار هیچ
کجا آید آسایش اندر بسیچ
فرستاده چون پاسخ آورد باز
برهنه شد آن روی پوشیده‌راز
برفت این برادر ز روم آن ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین
رسیدند پس یک به دیگر فراز
سخن راندند آشکارا و راز
گزیدند پس موبدی تیزویر
سخن گوی و بینادل و یادگیر
ز بیگانه پردخته کردند جای
سگالش گرفتند هر گونه رای
سخن سلم پیوند کرد از نخست
ز شرم پدر دیدگان را بشست
فرستاده را گفت ره برنورد
نباید که یابد ترا باد و گرد
چو آیی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود
پس آنگه بگویش که ترس خدای
بباید که باشد به هر دو سرای
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه‌موی گشته سپید
چه سازی درنگ اندرین جای تنگ
که شد تنگ بر تو سرای درنگ
جهان مرترا داد یزدان پاک
ز تابنده خورشید تا تیره خاک
همه برزو ساختی رسم و راه
نکردی به فرمان یزدان نگاه
نجستی به جز کژی و کاستی
نکردی به بخشش درون راستی
سه فرزند بودت خردمند و گرد
بزرگ آمدت تیره بیدار خرد
ندیدی هنر با یکی بیشتر
کجا دیگری زو فرو برد سر
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را به ابر اندار افراختی
یکی تاج بر سر ببالین تو
برو شاد گشته جهان‌بین تو
نه ما زو به مام و پدر کمتریم
نه بر تخت شاهی نه اندر خوریم
ایا دادگر شهریار زمین
برین داد هرگز مباد آفرین
اگر تاج از آن تارک بی‌بها
شود دور و یابد جهان زو رها
سپاری بدو گوشه‌ای از جهان
نشیند چو ما از تو خسته نهان
و گرنه سواران ترکان و چین
هم از روم گردان جوینده کین
فراز آورم لشگر گرزدار
از ایران و ایرج برآرم دمار
چو بشنید موبد پیام درشت
زمین را ببوسید و بنمود پشت
بر آنسان به زین اندر آورد پای
که از باد آتش بجنبد ز جای
به درگاه شاه آفریدون رسید
برآورده‌ای دید سر ناپدید
به ابر اندر آورده بالای او
زمین کوه تا کوه پهنای او
نشسته به در بر گرانمایگان
به پرده درون جای پرمایگان
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ
ز چندان گرانمایه گرد دلیر
خروشی برآمد چو آوای شیر
سپهریست پنداشت ایوان به جای
گران لشگری گرد او بر به پای
برفتند بیدار کارآگهان
بگفتند با شهریار جهان
که آمد فرستاده‌ای نزد شاه
یکی پرمنش مرد با دستگاه
بفرمود تا پرده برداشتند
بر اسپش ز درگاه بگذاشتند
چو چشمش به روی فریدون رسید
همه دیده و دل پر از شاه دید
به بالای سرو و چو خورشید روی
چو کافور گرد گل سرخ موی
دولب پر ز خنده دو رخ پر ز شرم
کیانی زبان پر ز گفتار نرم
نشاندش هم آنگه فریدون ز پای
سزاوار کردش بر خویش جای
بپرسیدش از دو گرامی نخست
که هستند شادان دل و تن‌درست
دگر گفت کز راه دور و دراز
شدی رنجه اندر نشیب و فراز
فرستاده گفت ای گرانمایه شاه
ابی تو مبیناد کس پیش‌گاه
ز هر کس که پرسی به کام تواند
همه پاک زنده به نام تواند
منم بنده‌ای شاه را ناسزا
چنین بر تن خویش ناپارسا
پیامی درشت آوریده به شاه
فرستنده پر خشم و من بیگناه
بگویم چو فرمایدم شهریار
پیام جوانان ناهوشیار
بفرمود پس تا زبان برگشاد
شنیده سخن سر به سر کرد یاد
فریدون بدو پهن بگشاد گوش
چو بشنید مغزش برآمد به جوش
فرستاده را گفت کای هوشیار
بباید ترا پوزش اکنون به کار
که من چشم از ایشان چنین داشتم
همی بر دل خویش بگذاشتم
که از گوهر بد نیاید مهی
مرا دل همی داد این آگهی
بگوی آن دو ناپاک بیهوده را
دو اهریمن مغز پالوده را
انوشه که کردید گوهر پدید
درود از شما خود بدین سان سزید
ز پند من ار مغزتان شد تهی
همی از خردتان نبود آگهی
ندارید شرم و نه بیم از خدای
شما را همانا همین‌ست رای
مرا پیشتر قیرگون بود موی
چو سرو سهی قد و چون ماه روی
سپهری که پشت مرا کرد کوز
نشد پست و گردان بجایست نوز
خماند شما را هم این روزگار
نماند برین گونه بس پایدار
بدان برترین نام یزدان پاک
به رخشنده خورشید و بر تیره خاک
به تخت و کلاه و به ناهید و ماه
که من بد نکردم شما را نگاه
یکی انجمن کردم از بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
بسی روزگاران شدست اندرین
نکردیم بر باد بخشش زمین
همه راستی خواستم زین سخن
به کژی نه سر بود پیدا نه بن
همه ترس یزدان بد اندر میان
همه راستی خواستم در جهان
چو آباد دادند گیتی به من
نجستم پراگندن انجمن
مگر همچنان گفتم آباد تخت
سپارم به سه دیدهٔ نیک بخت
شما را کنون گر دل از راه من
به کژی و تاری کشید اهرمن
ببینید تا کردگار بلند
چنین از شما کرد خواهد پسند
یکی داستان گویم ار بشنوید
همان بر که کارید خود بدروید
چنین گفت باما سخن رهنمای
جزین است جاوید ما را سرای
به تخت خرد بر نشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان
بترسم که در چنگ این اژدها
روان یابد از کالبدتان رها
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تندی و آشفتن است
ولیکن چنین گوید آن سالخورد
که بودش سه فرزند آزاد مرد
که چون آز گردد ز دلها تهی
چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
کزین هر چه دانید از کردگار
بود رستگاری به روز شمار
بجویید و آن توشهٔ ره کنید
بکوشید تا رنج کوته کنید
فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی
ز پیش فریدون چنان بازگشت
که گفتی که با باد انباز گشت
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۳
چو بگذشت شب گرد کرده عنان
برآورد خورشید رخشان سنان
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار
همی بود پیشش پرستارفش
پراندیشه و دست کرده به کش
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز ناموران وز گردان شاه
همه موبدان پیش او بر رده
ز اسپهبدان پیش او صف زده
پس اسفندیار آن یل پیلتن
برآورد از درد آنگه سخن
بدو گفت شاها انوشه بدی
توی بر زمین فره ایزدی
سر داد و مهر از تو پیدا شدست
همان تاج و تخت از تو زیبا شدست
تو شاهی پدر من ترا بنده‌ام
همیشه به رای تو پوینده‌ام
تو دانی که ارجاسپ از بهر دین
بیامد چنان با سواران چین
بخوردم من آن سخت سوگندها
بپذرفتم آن ایزدی پندها
که هرکس که آرد به دین در شکست
دلش تاب گیرد شود بت‌پرست
میانش به خنجر کنم به دو نیم
نباشد مرا از کسی ترس و بیم
وزان پس که ارجاسپ آمد به جنگ
نبر گشتم از جنگ دشتی پلنگ
مرا خوار کردی به گفت گرزم
که جام خورش خواستی روز بزم
ببستی تن من به بند گران
ستونها و مسمار آهنگران
سوی گنبدان دژ فرستادیم
ز خواری به بدکارگان دادیم
به زاول شدی بلخ بگذاشتی
همه رزم را بزم پنداشتی
بدیدی همی تیغ ارجاسپ را
فگندی به خون پیر لهراسپ را
چو جاماسپ آمد مرا بسته دید
وزان بستگیها تنم خسته دید
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
بران نیز چندی بکوشید سخت
بدو گفتم این بندهای گران
به زنجیر و مسمار آهنگران
بمانم چنین هم به فرمان شاه
نخواهم سپاه و نخواهم کلاه
به یزدان نمایم به روز شمار
بنالم ز بدگوی با کردگار
مرا گفت گر پند من نشنوی
بسازی ابر تخت بر بدخوی
دگر گفت کز خون چندان سران
سرافراز با گرزهای گران
بران رزمگه خسته تنها به تیر
همان خواهرانت ببرده اسیر
دگر گرد آزاده فرشیدورد
فگندست خسته به دشت نبرد
ز ترکان گریزان شده شهریار
همی پیچد از بند اسفندیار
نسوزد دلت بر چنین کارها
بدین درد و تیمار و آزارها
سخنها جزین نیز بسیار گفت
که گفتار با درد و غم بود جفت
غل و بند بر هم شکستم همه
دوان آمدم نزد شاه رمه
ازیشان بکشتم فزون از شمار
ز کردار من شاد شد شهریار
گر از هفتخوان برشمارم سخن
همانا که هرگز نیاید به بن
ز تن باز کردم سر ارجاسپ را
برافراختم نام گشتاسپ را
زن و کودکانش بدین بارگاه
بیاوردم آن گنج و تخت و کلاه
همه نیکویها بکردی به گنج
مرا مایه خون آمد و درد و رنج
ز بس بند و سوگند و پیمان تو
همی نگذرم من ز فرمان تو
همی گفتی ار باز بینم ترا
ز روشن روان برگزینم ترا
سپارم ترا افسر و تخت عاج
که هستی به مردی سزاوار تاج
مرا از بزرگان برین شرم خاست
که گویند گنج و سپاهت کجاست
بهانه کنون چیست من بر چیم
پس از رنج پویان ز بهر کیم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
می‌گشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
می‌کردم اندر آن گل و بلبل تاملی
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
بس گل شکفته می‌شود این باغ را ولی
کس بی بلای خار نچیده‌ست از او گلی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۷ - داستان پیر زن با سلطان سنجر
پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام
وز تو همه ساله ستم دیده‌ام
شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید
در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت
خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند
رطل زنان دخل ولایت برند
پیره‌زنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست
کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار
داوری و داد نمی‌بینمت
وز ستم آزاد نمی‌بینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد
مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیره‌زنان ره مزن
شرم بدار از پله پیره‌زن
بنده‌ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کرده‌ای
تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای
دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه‌ای هندوی غارتگری
مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن
عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشه‌ای
غافلی از توشه بی توشه‌ای
فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار
سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرعغ وطن ساختست
شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری
بر دل خوناب شده خون گری
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۸
دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
بی پدر
به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر می‌پیوست
گریه‌ام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بی داروئی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیدهٔ من آتش جست
هم قبا داشت ثریا، هم کفش
دل من بود که ایام شکست
اینهمه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود، خدائی گر بود
آه از این آدمی دیوپرست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پایمال آز
دید موری در رهی پیلی سترک
گفت باید بود چون پیلان بزرگ
من چنین خرد و نزارم زانسبب
که نه روز آسایشی دارم، نه شب
بار بردم، کار کردم هر نفس
نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماهها
اوفتادم بارها در راهها
خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه و مامنی
دانه آوردیم از جوی و جری
لانه پر کردیم با خشک و تری
خوی کردم با بد و نیک سپهر
نیکیم را بد شمرد آن سست مهر
فیل با این جثه دارد فیلبان
من بدین خردی، زبون آسمان
نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر جوی و جر
فیل را شد زین اطلس زیب پشت
بردباری، مور را افکند و کشت
فیل می‌بالد به خرطوم دراز
مور می‌سوزد برای برگ و ساز
کارم از پرهیزکاری به نشد
جز به نان حرص، کس فربه نشد
اوفتادستیم زیر چرخ جور
بر سر ما میزند این چرخ دور
آسیای دهر را چون گندمیم
گر چه پیدائیم، پنهان و گمیم
به کزین پس ترک گویم لانه را
بهر موران واگذارم دانه را
از چه گیتی کرد بر من کار تنگ
از چه رو در راه من افکند سنگ
باید این سنگ از میان برداشتن
راه روشن در برابر داشتن
من از این ساعت شدم پیل دمان
نیست اینجا جای پیل و پیلبان
لانهٔ موران کجا و پیل مست
باید اندر خانهٔ دیگر نشست
حامی زور است چرخ زورمند
زورمندم من! نترسم از گزند
بعد از این بازست ما را چشم و گوش
کم نخواهد داد چرخ کم فروش
فیل گفت این راه مشکل واگذار
کار خود میکن، ترا با ما چکار
گر شوی یک لحظه با من همسفر
هم در آن یک لحظه پیش آید خطر
گر بیائی یک سفر ما را ز پی
در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی
من بهر گامی که بنهادم بخاک
صد هزاران چون ترا کردم هلاک
من چه میدانم ملخ یا مور بود
هر چه بود، از آتش ما گشت دود
همعنان من شدن، کار تو نیست
توشهٔ این راه در بار تو نیست
در خیال آنکه کاری میکنی
خویش را گرد و غباری میکنی
ضعف خود گر سنجی و نیروی من
نگروی تا پای داری سوی من
لانه نزدیک است، از من دور شو
پیلی از موران نیاید، مور شو
حلقه بهر دام خودبینی مساز
آنچه بردستی، بنادانی مباز
من نمی‌بینم ترا در زیر پای
تا توانی زیر پای من میای
فیل را آن مور از دنبال رفت
هر که رفت از ره، بدین منوال رفت
ناگهان افتاد زیر پای پیل
هم کثیر از دست داد و هم قلیل
روح بی پندار، زر بی غش است
آتشست این خودپسندی، آتش است
پنبهٔ این شعلهٔ سوزان شدیم
آتش پندار را دامان زدیم
جملگی همسایهٔ این اخگریم
پیش از آن کآبی رسد خاکستریم
حاصلی کش آبیار، اهریمنست
سوزد ار یک خوشه، گر صد خرمنست
بار هر کس، در خور یارای اوست
موزهٔ هر کس برای پای اوست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تهیدست
دختری خرد، بمهمانی رفت
در صف دخترکی چند، خزید
آن یک افکند بر ابروی گره
وین یکی جامه بیکسوی کشید
این یکی، وصلهٔ زانوش نمود
وان، به پیراهن تنگش خندید
آن، ز ژولیدگی مویش گفت
وین، ز بیرنگی رویش پرسید
گر چه آهسته سخن میگفتند
همه را گوش فرا داد و شنید
گفت خندید به افتاده، سپهر
زان شما نیز بمن میخندید
ز که رنجد دل فرسودهٔ من
باید از گردش گیتی رنجید
چه شکایت کنم از طعنهٔ خلق
بمن از دهر رسید، آنچه رسید
نیستید آگه ازین زخم، از آنک
مار ادبار شما را نگزید
درزی مفلس و منعم نه یکی است
فقر، از بهر من این جامه برید
مادرم دست بشست از هستی
دست شفقت بسر من نکشید
شانهٔ موی من، انگشت من است
هیچکس شانه برایم نخرید
هیمه دستم بخراشید سحر
خون بدامانم از آنروی چکید
تلخ بود آنچه بمن نوشاندند
می تقدیر بباید نوشید
خوش بود بازی اطفال، ولیک
هیچ طفلیم ببازی نگزید
بهره از کودکی آن طفل چه برد
که نه خندید و نه جست و نه دوید
تا پدید آمدم، از صرصر فقر
چون پر کاه، وجودم لرزید
هر چه بر دوک امل پیچیدم
رشته‌ای گشت و بپایم پیچید
چشمهٔ بخت، که جز شیر نداشت
ما چو رفتیم، از آن خون جوشید
بینوا هر نفسی صد ره مرد
لیک باز از غم هستی نرهید
چشم چشم است، نخوانده‌است این رمز
که همه چیز نمیباید دید
یارهٔ سبز مرا بند گسست
موزهٔ سرخ مرا رنگ پرید
جامهٔ عید نکردم در بر
سوی گرمابه نرفتم شب عید
شاخک عمر من، از برق و تگرگ
سر نیفراشته، بشکست و خمید
همه اوراق دل من سیه است
یک ورق نیست از آن جمله سفید
هر چه برزیگر طالع کشته است
از گل و خار، همان باید چید
این ره و رسم قدیم فلک است
که توانگر ز تهیدست برید
خیره از من نرمیدید شما
هر که آفت زده‌ای دید، رمید
به نوید و به نوا طفل خوش است
من چه دارم ز نوا و ز نوید
کس برویم در شادی نگشود
آنکه در بست، نهان کرد کلید
من از این دائره بیرونم از آنک
شاهد بخت ز من رخ پوشید
کس درین ره نگرفت از دستم
قدمی رفتم و پایم لغزید
دوش تا صبح، توانگر بودم
زان گهرها که ز چشمم غلطید
مادری بوسه بدختر میداد
کاش این درد به دل میگنجید
من کجا بوسهٔ مادر دیدم
اشک بود آنکه ز رویم بوسید
خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن دیده که رویش میدید
مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گیتی، گهرم را دزدید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
تیره‌بخت
دختری خرد، شکایت سر کرد
که مرا حادثه بی مادر کرد
دیگری آمد و در خانه نشست
صحبت از رسم و ره دیگر کرد
موزهٔ سرخ مرا دور فکند
جامهٔ مادر من در بر کرد
یاره و طوق زر من بفروخت
خود گلوبند ز سیم و زر کرد
سوخت انگشت من از آتش و آب
او بانگشت خود انگشتر کرد
دختر خویش به مکتب بسپرد
نام من، کودن و بی مشعر کرد
بسخن گفتن من خرده گرفت
روز و شب در دل من نشتر کرد
هر چه من خسته و کاهیده شدم
او جفا و ستم افزونتر کرد
اشک خونین مرا دید و همی
خنده‌ها با پسر و دختر کرد
هر دو را دوش بمهمانی برد
هر دو را غرق زر و زیور کرد
آن گلوبند گهر را چون دید
دیده در دامن من گوهر کرد
نزد من دختر خود را بوسید
بوسه‌اش کار دو صد خنجر کرد
عیب من گفت همی نزد پدر
عیب جوئیش مرا مضطر کرد
همه ناراستی و تهمت بود
هر گواهی که در این محضر کرد
هر که بد کرد، بداندیش سپهر
کار او از همه کس بهتر کرد
تا نبیند پدرم روی مرا
دست بگرفت و بکوی اندر کرد
شب بجاروب و رفویم بگماشت
روزم آوارهٔ بام و در کرد
پدر از درد من آگاه نشد
هر چه او گفت ز من، باور کرد
چرخ را عادت دیرین این بود
که به افتاده، نظر کمتر کرد
مادرم مرد و مرا در یم دهر
چو یکی کشتی بی لنگر کرد
آسمان، خرمن امید مرا
ز یکی صاعقه خاکستر کرد
چه حکایت کنم از ساقی بخت
که چو خونابه درین ساغر کرد
مادرم بال و پرم بود و شکست
مرغ، پرواز ببال و پر کرد
من، سیه روز نبودم ز ازل
هر چه کرد، این فلک اخضر کرد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دو محضر
قاضی کشمر ز محضر، شامگاه
رفت سوی خانه با حالی تباه
هر کجا در دید، بر دیوار زد
بانگ بر دربان و خدمتکار زد
کودکان را راند با سیلی و مشت
گربه را با چوبدستی خست و کشت
خشم هم بر کوزه، هم بر آب کرد
هم قدح، هم کاسه را پرتاب کرد
هر چه کم گفتند، او بسیار گفت
حرفهای سخت و ناهموار گفت
کرد خشم آلوده، سوی زن نگاه
گفت کز دست تو روزم شد سیاه
تو ز سرد و گرم گیتی بی خبر
من گرفتار هزاران شور و شر
تو غنودی، من دویدم روز و شب
کاستم من، تو فزودی، ای عجب
تو شدی دمساز با پیوند و دوست
چرخ، روزی صد ره از من کند پوست
ناگواریها مرا برد از میان
تو غنودی در حریر و پرنیان
تو نشستی تا بیارندت ز در
ما بیاوردیم با خون جگر
هر چه کردم گرد، با وزر و وبال
تو بپای آز کردی پایمال
توشه بستم از حلال و از حرام
هم تو خوردی گاه پخته، گاه خام
تا که چشمت دید همیان زری
کردی از دل، آرزوی زیوری
تا یتیم از یک بمن بخشید نیم
تو خریدی گوهر و در یتیم
کور و عاجز بس در افکندم بچاه
تا که شد هموار از بهر تو راه
از پی یک راست، گفتم صد دروغ
ماست را من بردم و مظلوم دوغ
سنگها انداختم در راه‌ها
اشکها آمیختم با آه‌ها
بدرهٔ زر دیدم و رفتم ز دست
بی تامل روز را گفتم شب است
حق نهفتم، بافتم افسانه‌ها
سوختم با تهمتی کاشانه‌ها
این سخنها بهر تو گفتم تمام
تو چه گفتی؟ آرمیدی صبح و شام
ریختم بهر تو عمری آبرو
تو چه کردی از برای من، بگو
رشوت آوردم، تو مال اندوختی
تیرگی کردم، تو بزم افروختی
تا به مرداری بیالودم دهن
تو حسابی ساختی از بهر من
خدمت محضر ز من ناید دگر
هر که را خواهی، بجای من ببر
بعد ازین نه پیروم، نه پیشوا
چون تو، اندر خانه خواهم کرد جا
چون تو خواهم بود پاک از هر حساب
جز حساب سیرو گشت و خورد و خواب
زن بلطف و خنده گفت اینکار چیست
با در و دیوار، این پیکار چیست
امشب از عقل و خرد بیگانه‌ای
گر نه مستی، بیگمان دیوانه‌ای
کودکان را پای بر سر میزنی
مشت بر طومار و دفتر میزنی
خودپسندیدن، و بال است و گزند
دیگران را کی پسندد، خودپسند
من نمیگویم که کاری داشتم
یا چو تو، بر دوش، باری داشتم
میروم فردا من از خانه برون
تو بر افراز این بساط واژگون
میروم من، یک دو روز اینجا بمان
همچو من، دانستنیها را بدان
عارفان، علم و عمل پیوسته‌اند
دیده‌اند اول، سپس دانسته‌اند
زن چو از خانه سحرگه رخت بست
خانه دیوانخانه شد، قاضی نشست
گاه خط بنوشت و گاه افسانه خواند
ماند، اما بیخبر از خانه ماند
روزی اندر خانه سخت آشوب شد
گفتگوی مشت و سنگ و چوب شد
خادم و طباخ و فراش آمدند
تا توانستند، دربان را زدند
پیش قاضی آن دروغ، این راست گفت
در حقیقت، هر چه هر کس خواست گفت
عیبها گفتند از هم بیشمار
رازهای بسته کردند آشکار
گفت دربان این خسان اهریمنند
مجرمند و بی گنه رامیزنند
باز کردم هر سه را امروز مشت
برگرفتم بار دزدیشان ز پشت
بانگ زد خادم بر او کی خود پرست
قفل مخزن را که دیشب میشکست
کوزهٔ روغن تو میبردی بدوش
یا برای خانه یا بهر فروش
خواجه از آغاز شب در خانه بود
حاجب از بهر که، در را میگشود
دایه آمد گفت طفل شیرخوار
گشته رنجور و نمیگیرد قرار
گفت ناظر، دختر من دیده است
مطبخی کشک و عدس دزدیده است
ناگهان، فراش همیانی گشود
گفت کاین زرها میان هیمه بود
باغبان آمد که دزد، این ناظر است
غائبست از حق، اگر چه حاضر است
زر فزون میگیرد و کم میخرد
آنچه دینار است و درهم، میبرد
میکند از ما به جور و ظلم، پوست
خواجه مهمانست، صاحبخانه اوست
دوش، یک من هیمه را باری نوشت
خوشه‌ای آورد و خرواری نوشت
از کنار در، کنیز آواز داد
بعد ازین، نان را کجا باید نهاد
کودکان نان و عسل را خورده‌اند
سفره‌اش را نیز با خود برده‌اند
دید قاضی، خانه پرشور و شر است
محضر است، اما دگرگون محضر است
کار قاضی جز خط و دفتر نبود
آشنا با این چنین محضر نبود
او چه میدانست آشوب از کجاست
وین کم و افزون، که افزود و که کاست
چون امین نشناخت از دزد و دغل
دفتر خود را نهاد اندر بغل
گفت زین جنگ و جدل، سر خیره گشت
بایدم رفتن، گه محضر گذشت
چون ز جا برخاست، زن در را گشود
گفت دیدی آنچه گفتم راست بود
تو، به محضر داوری کردی هزار
لیک اندر خانه درماندی ز کار
گر چه ترساندی خلایق را بسی
از تو خانه نمیترسد کسی
تو بسی گفتی ز کار خویشتن
من نگفتم هیچ و دیدی کار من
تا تو اندر خانه دیدی گیر و دار
چند روزی ماندی و کردی فرار
من کنم صد شعله در یکدم خموش
گاه دستم، گاه چشمم، گاه گوش
هر که بینی رشته‌ای دارد بدست
هر کجا راهی است، رهپوئیش هست
تو چه میدانی که دزد خانه کیست
زین حکایت حق کدام، افسانه چیست
زن، بدام افکند دزد خانه را
از حقیقت دور کرد افسانه را
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
دیوانه و زنجیر
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانه‌ای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیده‌اند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم بپای
کاش میپرسید کس، کایشان بچند ارزیده‌اند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب! آن سنگها را هم ز من دزدیده‌اند
سنگ میدزدند از دیوانه با این عقل و رای
مبحث فهمیدنیها را چنین فهمیده‌اند
عاقلان با این کیاست، عقل دوراندیش را
در ترازوی چو من دیوانه‌ای سنجیده‌اند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیده‌اند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بدست، ایشان بدین نامم چرا نامیده‌اند
کرده‌اند از بیهشی بر خواندن من خنده‌ها
خویشتن در هر مکان و هر گذر رقصیده‌اند
من یکی آئینه‌ام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیده‌اند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیده‌اند
خالی از عقلند، سرهائی که سنگ ما شکست
این گناه از سنگ بود، از من چرا رنجیده‌اند
به که از من باز بستانند و زحمت کم کنند
غیر ازین زنجیر، گر چیزی بمن بخشیده‌اند
سنگ در دامن نهندم تا در اندازم بخلق
ریسمان خویش را با دست من تابیده‌اند
هیچ پرسش را نخواهم گفت زینساعت جواب
زانکه از من خیره و بیهوده، بس پرسیده‌اند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیده‌اند
ما نمیپوشیم عیب خویش، اما دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیده‌اند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیده‌اند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیده‌اند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شکایت پیرزن
روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کاز آتش فساد تو، جز دود و آه نیست
روزی بیا به کلبهٔ ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه‌نشینان گناه نیست
هنگام چاشت، سفرهٔ بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست
از تشنگی، کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی بچاه نیست
سنگینی خراج، بما عرضه تنگ کرد
گندم تراست، حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست
ویرانه شد ز ظلم تو، هر مسکن و دهی
یغماگر است چون تو کسی، پادشاه نیست
مردی در آنزمان که شدی صید گرگ آز
از بهر مرده، حاجت تخت و کلاه نیست
یکدوست از برای تو نگذاشت دشمنی
یک مرد رزمجوی، ترا در سپاه نیست
جمعی سیاهروز سیهکاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد، هیچکس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان، هر چه میکنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر، چو سختی دهی بخلق
در کیفر فلک، غلط و اشتباه نیست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
فریاد حسرت
فتاد طائری از لانه و ز درد تپید
بزیر پر چو نگه کرد، دید پیکانی است
بگفت، آنکه بدریای خون فکند مرا
ندید در دل شوریده‌ام چه طوفانی است
کسیکه بر رگ من تیر زد، نمیدانست
که قلب خرد مرا هم ورید و شریانی است
ربود مرغکم از زیر پر بعنف و نگفت
که مادری و پرستاری و نگهبانی است
اسیر کردن و کشتن، تفرج و بازی است
نشانه کردن مظلوم، کار آسانی است
ز بام خرد گل اندود پست ما، پیداست
که سقف خانهٔ جمعیت پریشانی است
شکست پنجه و منقار من، ولیک چه باک
پلنگ حادثه را نیز چنگ و دندانی است
گرفتم آنکه بپایان رسید، فرصت ما
برای فرصت صیاد نیز، پایانی است
فتاد پایه، چنین خانه را چه تعمیری است
گداخت سینه، چنین درد را چه درمانی است
چمن خوش است و جهان سبز و بوستان خرم
برای طائر آزاد، جای جولانی است
زمانه عرصه برای ضعیف، تنگ گرفت
هماره بهر توانا، فراخ میدانی است
همیشه خانهٔ بیداد و جور، آباد است
بساط ماست که ویران ز باد و بارانی است
نگفته ماند سخنهای من، خوشا مرغی
که لانه‌اش گه سعی و عمل، دبستانی است
مرا هر آنکه در افکند همچو گوی بسر
خبر نداشت که در دست دهر چوگانی است
ز رنج بی سر و سامانی منش چه غم است
همین بس است که او را سری و سامانی است
حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد
زمانه را سند و دفتری و دیوانی است
کسی ز درد من آگه نشد، ولیک خوشم
که چند قطرهٔ خونم، بدست و دامانی است
هزار کاخ بلند، ار بنا کند صیاد
بهای خار و خس آشیان ویرانی است
چه لانه‌ای و چه قصری، اساس خانه یکی است
بشهر کوچک خود، مور هم سلیمانی است
ز دهر، گر دل تنگم فشار دید چه غم
گرفته دست قضا، هر کجا گریبانی است
چه برتریست ندانم بمرغ، مردم را
جز اینکه دعوی باطل کند که انسانی است
درین قبیلهٔ خودخواه، هیچ شقفت نیست
چو نیک درنگری، هر چه هست عنوانی است
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
نغمهٔ خوشه‌چین
از درد پای، پیرزنی ناله کرد زار
کامروز، پای مزرعه رفتن نداشتم
برخوشه چینیم فلک سفله، گر گماشت
عیبش مکن، که حاصل و خرمن نداشتم
دانی، ز من برای چه دامن گرفت دهر
من جز سرشک گرم، بدامن نداشتم
سر، درد سر کشید و تن خسته عور ماند
ایکاش، از نخست سر و تن نداشتم
هستی، وبال گردن من شد ز کودکی
ایکاش، این وبال بگردن نداشتم
پیر شکسته را نفرستند بهر کار
من برگ و ساز خانه نشستن نداشتم
از حمله‌های شبرو دهرم خبر نبود
من چون زمانه، چشم به روزن نداشتم
صد معدن است در دل هر سنگ کوه‌بخت
من، یک گهر از این همه معدن نداشتم
فقرم چو گشت دوست، شنیدم ز دوستان
آن طعنه‌ها، که چشم ز دشمن نداشتم
گر جور روزگار کشیدم، شگفت نیست
یارای انتقام کشیدن نداشتم
دیگر کبوترم بسوی لانه برنگشت
مانا شنیده بود که ارزن نداشتم
از کلبه، خیره گربهٔ پیرم نبست رخت
دیگر پنیر و گوشت، به مخزن نداشتم
بد دل، زمانه بود که ناگه ز من برید
من قصد از زمانه بریدن نداشتم
زانروی، چرخ سنگ بسر زد مرا که من
مانند چرخ، سنگ و فلاخن نداشتم
هر روز بر سرم، سر موئی سپید شد
افزود برف و چارهٔ رفتن نداشتم
من خود چو آتش، از شرر فقر سوختم
پروای سردی دی و بهمن نداشتم
ماندم بسی و دیدهٔ من شصت سال دید
اما چه سود، بهره ز دیدن نداشتم
همواره روزگار سیه دید، چشم من
آسایشی ز دیدهٔ روشن نداشتم
دستی نماند که تا بدوزد قبای من
حاجت به جامه و نخ و سوزن نداشتم
روزی که پند گفت بمن گردش فلک
آن روز، گوش پند شنیدن نداشتم
هرگز مرا ز داشتن خلق رشک نیست
زان غبطه میخورم که چرا من نداشتم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
همنشین ناهموار
آب نالید، وقت جوشیدن
کاوخ از رنج دیگ و جور شرار
نه کسی میکند مرا یاری
نه رهی دارم از برای فرار
نه توان بود بردبار و صبور
نه فکندن توان ز پشت، این بار
خواری کس نخواستم هرگز
از چه رو، کرد آسمانم خوار
من کجا و بلای محبس دیگ
من کجا و چنین مهیب حصار
نشوم لحظه‌ای ز ناله خموش
نتوانم دمی گرفت قرار
از چه شد بختم، این چنین وارون
از چه شد کارم، این چنین دشوار
از چه در راه من فتاد این سنگ
از چه در پای من شکست این خار
راز گفتم ولی کسی نشنید
سوختم زار و ناله کردم زار
هر چه بر قدر خلق افزودم
خود شدم در نتیجه بیمقدار
از من اندوخت طرف باغ، صفا
رونق از من گرفت فصل بهار
یاد باد آن دمی که میشستم
چهرهٔ گل بدامن گلزار
یاد باد آنکه مرغزار، ز من
لاله‌اش پود و سبزه بودش تار
رستنیها تمام طفل منند
از گل و خار سرو و بید و چنار
وقتی از کار من شماری بود
از چه بیرونم این زمان ز شمار
چرخ، سعی مرا شمرد بهیچ
دهر، کار مرا نمود انکار
من، بیک جا، دمی نمی ماندم
ماندم اکنون چو نقش بر دیوار
من که بودم پزشک بیماران
آخر کار، خود شدم بیمار
من که هر رنگ شستم، از چه گرفت
روشن آئینهٔ دلم زنگار
نه صفائیم ماند در خاطر
نه فروغیم ماند بر رخسار
آتشم همنشین و دود ندیم
شعله‌ام همدم و شرارم یار
زین چنین روز، داشت باید ننگ
زین چنین کار داشت باید عار
هیچ دیدی ز کار درماند
کاردانی چو من، در آخر کار
باختم پاک تاب و جلوهٔ خویش
بسکه بر خاطرم نشست غبار
سوز ما را، کسی نگفت که چیست
رنج ما را، نخورد کس تیمار
با چنین پاکی و فروزانی
این چنینم کساد شد بازار
آخر، این آتشم بخار کند
بهوای عدم، روم ناچار
گفت آتش، از آنکه دشمن تست
طمع دوستی و لطف مدار
همنشین کسی که مست هوی ست
نشد، ای دوست، مردم هشیار
هر که در شوره‌زار، کشت کند
نبود از کار خویش، برخوردار
خام بودی تو خفته، زان آتش
کرد هنگام پختنت بیدار
در کنار من، از چه کردی جای
که ز دودت شود سیاه کنار
هر کجا آتش است، سوختن است
این نصیحت، بگوش جان بسپار
دهر ازین راهها زند بیحد
چرخ ازین کارها کند بسیار
نقش کار تو، چون نهان ماند
تا بود روزگار آینه‌دار
پردهٔ غیب را کسی نگشود
نکته‌ای کس نخواند زین اسرار
گرت اندیشه‌ای ز بدنامی است
منشین با رفیق ناهموار
عاقلان از دکان مهره‌فروش
نخریدند لؤلؤ شهوار
کس ز خنجر ندید، جز خستن
کس ز پیکان نخواست، جز پیکار
سالکان را چه کار با دیوان
طوطیان را چه کار با مردار
چند دعوی کنی، بکار گرای
هیچگه نیست گفته چون کردار
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو
زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!
هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم
به سوی عرش به دست کبوتران دعا
نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
منم که هر شب پهنای این گلیم به من
سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر
که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
به های‌های نیارم گریستن که فلک
به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم
به مد و جزر یکی شد دل من و دریا
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم
که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا
ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود
اگر مرا به غم خویشتن کنند رها
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی
که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست
ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا
نه مونسی که شب انس او دهد نوری
نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا
که را به دست شود یک رفیق یکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود
که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا
وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک
تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا
ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور
چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی
ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی
نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من
در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا
گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام
تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
زبان که از پی ذکر توام همی بایست
به شعر بیهده فرسود چون زبان درا
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا
در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم
میان سجده که سبحان ربی الاعلی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۷ - معروفی بود زن سلیطه‌ای داشت او را به قاضی برده بود و رنج می‌نمود در حق وی گوید
ویحک ای پردهٔ پرده‌در در ما نگران
بیش از این پردهٔ ما پیش هر ابله مدران
یا مدر یا چو دریدی چو لئیمان بمدوز
یا مخوان یا چو بخواندی چو بخیلان بمران
جای نوری تو و ما از تو چو تاریک دلان
آب گویی تو و ما از تو پر آتش جگران
ماهت ار نور دهد تری آبست درو
مشک ار بوی دهد خشکی نارست در آن
شیشهٔ بادهٔ روشن ندهی تا نکنی
روز ما تیره‌تر از کارگه شیشه‌گران
شرم دار ای فلک آخر مکن این بی رسمی
تا کی از پرورش و تربیت بد سیران
از تو و گردش چرخت چه هنر باشد پس
چون تهی دست بوند از تو همه پر هنران
عمر ما طعمهٔ دوران تو شد بس باشد
نیز هر ساعتمان شربت هجران مخوران
هر که یکشب ز بر زن بود از روی مراد
سالی از نو شود از جلمهٔ زیر و زبران
خواستم از پی راحت زنی آخر از تو
آن بدیدم که نبینند همه بی‌خبران
این ز تو در خورد ای مادر زندانی زای
ما به زندان و تو از دور به ما در نگران
مر پسر را به تو امید کجا ماند پس
همه چون فعل تو این باشد بر بی‌پدران
چون به زن کردنی این رنج همی باید دید
اینت اقبال که دارند پس امروز غران
ما غلام کف دستیم بس اکنون که ز عجز
مانده‌اند از پس یک ماده برینگونه بران
نه تویی یوسف یعقوب مکن قصه دراز
یوسفان را نبود چاره ازین بد گهران
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ترا کی خطری دارند این بی‌خطران
آنکه با یوسف صدیق چنین خواهد کرد
هیچ دانی چکند صحبت او با دگران
حجرهٔ عقل ز سودای زنان خالی کن
تا به جان پند تو گیرند همه پر عبران
بند یک ماده مشو تا بتوانی چو خروس
تا بوی تاجور و پیش رو تاجوران
خاصه اکنون که جهان بی‌خردان بگرفتند
بی‌خرد وار بزی تا نبوی سرد و گران
کار چون بی‌خردی دارد و بی‌اصلی و جهل
وای پس بر تو و آباد برین مختصران
طالع فاجری و ماجری امروز قویست
هر که امروز بر آنست بر آنست برآن
مر که پستان میان پای نداد او را شیر
نیست امروز میان جهلا او ز سران
هر که لوزینهٔ شهوت نچشیدست ز پس
نیست در مجلس این طایفه از پیشتران
آنکه بودست چو گردون به گه خردی کوژ
لاجرم هست درین وقت ز گردون سپران
بی‌نفیرست کسی کش نفر از جهل و خطاست
جهد کن تا نبوی از نفر بی‌نفران
روزگاریست که جز جهل و خیانت نخرند
داری این مایه و گر نه خر ازین کلبه بران
سپر تیر زمان دیدهٔ شوخست و فساد
جهد کن تات نبیند فلک از پی سپران
شاید ار دیدهٔ آزاده گهر بار شود
چون شدستند همه بی‌گهران با گهران
باز دانش چو همی صید نگیرد ز اقبال
پیشش از خشم در اطراف ممالک مپران
معنی اصل و وفایش مجوی از همه کس
زان که هستند ز بستان وفا بی‌ثمران
اندرین وقت ز کس راه صیانت مطلب
که سر راه برانند همه راهبران
بی‌خبروار در این عصر بزی کز پی بخت
گوی اقبال ربودند همه بی‌خبران
با چنین قول و چنین فعل که این دونان راست
رشک بر می‌آیدم ای خواجه ز کوران و کران
چون سرشت همه رعنایی و بر ساختگیست
مذهب خانه خدادار تو چون مستقران
پس چو از واقعهٔ حادثه کس نیست مصون
همچو بی‌اصل تو دون باش نه از مشتهران
عاجزیت از شرف با پدری بود ار نه
دهر و ایام کیت دیدی چون بی‌ظفران
هر که چون بی‌بصران صحبت دونان طلبد
سخت بسیار بلاها کشد از بی‌بصران
پای کی دارد با صحبت تو سفلهٔ دون
چون نه ای خیره سر و در نسب خیره سران
مردمی را چو نگیرد همی این تازی اسب
یارب ای بار خداییت جهانی ز خران
وقت آنست که در پیشگه میخانه
ترس و لاباس بسازی چو همه بی‌فکران
اسب شادی و طرب در صف ایام در آر
مگر از زحمت اسبت برمند این گذران
مرکب امر خدایست چو ترکیب تنت
بخرابیش درین مرتع خاکی مچران
ای دل ای دل چو ز فضل و ز شرف حیرانیست
ز اهل فضل و شرف و عقل گران گیر گران
دست در گردن ایام در آریم از عقل
پای برداریم از سیرت نیکو نظران
دین فروشیم چو این قوم جزین می‌نخرند
مایه سازیم هم از همت و خوی دگران
کام جوییم و نبندیم دل اندر یک بند
زان که اینست همه ره روش با خطران
همت خویش ورای فلک و عقل نهیم
که برون فلکند از ما فرزانه تران
خود که باشد فلک بادرو آب نهاد
خود که باشند درو اینهمه صاحب سفران
کار حکم ازلی دارد و نقش تقدیر
که نوشتست همه بوده و نابوده در آن
جرم از اجرام ندانند به جز کوردلان
طمع از چرخ ندارند مگر خیره‌سران
زان که از قاعدهٔ قسمت در پردهٔ راز
چرخ پیمایان دورند و ستاره شمران
همه بادست حدیث فلک و سیر نجوم
باده دارد همه خوشی و دگر باده‌خوران
دولت نو چو همی می‌ندهد چرخ کهن
ما و بادهٔ کهن و مطرب و نو خط پسران
گرچه با زیب و فریم از خرد و اصل و وفا
گرد میخانه در آییم چو بی زیب و فران
عیش خود تلخ چه داریم به سودای زنان
ما و سیمین زنخان خوش و زرین کمران
جان ببخشیم به یاران نکو از سر عشق
سیم خوردن چه خطر دارد با سیمبران
خام باشد ترشی در رخ و شهوت در دل
چون بود کیسه پر از سیم و جهان پر شکران
رنگ آن قوم نگیریم به یک صحبت از آنک
پشت اسلام نکردند بنا بر عمران
همه اندر طلب مستی بی‌عقل و دلان
همه اندر طرب هستی بی‌سیم و زران
آنچنان قاعده سازیم ز شادی که شود
از پس ما سمر خوشتر صاحب سمران
هیچ تاوان نبود در دو جهان بر من و تو
چون برین گونه گذاریم جهان گذران
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸
ننموده استخوان ز تن ناتوان مرا
پیدا شده فتیلهٔ زخم نهان مرا
تا زد به نام من غم او قرعهٔ جنون
شد پاره پاره قرعه صفت استخوان مرا
عمری به سر سبوی حریفان کشیده‌ام
هرگز ندیده است کسی سرگران مرا
از یک نفس برآر ز من دود شمعسان
نبود اگر به بزم تو ، بند زبان مرا
وحشی ببین که یار به عشرت سرا نشست
بیرون در گذاشت به حال سگان مرا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۳
پی خدنگ جگر گون به خون مردم کرد
بهانه ساخت که شنجرف بوده پی گم کرد
تبسمی ز لب دلفریب او دیدم
که هر چه با دل من کرد آن تبسم کرد
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
ز سنگ تفرقه ایمن نشست صاف دلی
که رفت و تکیه به دیوار دیر چون خم کرد
نگفت یار که داد از که می‌زند وحشی
اگر چه بر در او عمرها تظلم کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۴
می‌یابم از خود حسرتی باز از فراق کیست این
آمادهٔ سد گریه‌ام از اشتیاق کیست این
سد جوق حسرت بر گذشت اکنون هزاران گرد شد
گر نیست هجران کسی پس طمطراق کیست این
رطل گران و اندر او دریای زهری موج زن
یارب نصیب کس مکن بهر مذاق کیست این
اسباب سد زندان سرا چندست بر بالای هم
جایی است‌خوش آراسته آیا وثاق کیست این
ای شحنه بی‌جرم کش این سر که در خون می‌کشی
گفتی که می‌آویزمش از پیش طاق کیست این
وصلی نمودی ای فلک پوشیده سد هجران در او
تو خود موافق گشته ای کار نفاق کیست این
هجر اینچنین نزدیک و تو در صحبت فارغ دلی
وحشی دلیرت یافتم از اتفاق کیست این