عبارات مورد جستجو در ۲۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - برگشت به شیراز
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفتهتر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان میبود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
پیک پیری
ز سری، موی سپیدی روئید
خندهها کرد بر او موی سیاه
که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه
گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه
قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه
خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه
رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه
گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گناه
چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه
تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه
هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه
قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه
خندهها کرد بر او موی سیاه
که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه
گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه
قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه
خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه
رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه
گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گناه
چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه
تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه
هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه
قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
ما فوطه و فوطه پوش دیدیم
تسبیح مراییان شنیدیم
بر مسند زاهدان گذشتیم
در عالم عالمان دویدیم
هم ساکن خانقاه بودیم
هم خرقهٔ صوفیان دریدیم
هم محنت قال و قیل بردیم
هم شربت طیلسان چشیدیم
از اینهمه جز نشاط بازار
رنگی به حقیقتی ندیدیم
بگزیدیم یاری از خرابات
با او به مراد آرمیدیم
دل بر غم روی او فگندیم
سر بر خط رای او کشیدیم
او نیست کسی و ما نه بس کس
زین روی به یکدگر سریدیم
تسبیح مراییان شنیدیم
بر مسند زاهدان گذشتیم
در عالم عالمان دویدیم
هم ساکن خانقاه بودیم
هم خرقهٔ صوفیان دریدیم
هم محنت قال و قیل بردیم
هم شربت طیلسان چشیدیم
از اینهمه جز نشاط بازار
رنگی به حقیقتی ندیدیم
بگزیدیم یاری از خرابات
با او به مراد آرمیدیم
دل بر غم روی او فگندیم
سر بر خط رای او کشیدیم
او نیست کسی و ما نه بس کس
زین روی به یکدگر سریدیم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵۸
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۳۹
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۵۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
چون گشاید ز چمن خاطر ناشاد مرا؟
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
هست گلبن به نظر، خانه صیاد مرا
تا شد از علم نظر شمع سوادم روشن
جنبش هر مژه شد سیلی استاد مرا
بارها از سخن خویش به چاه افتادم
همچو یوسف صد ازین واقعه افتاد مرا
ناخن رشک جگر کاوتر از شمشیرست
پنجه شیر بود سایه شمشاد مرا
پرده گنج محال است که ویران ماند
خضر در راه خدا می کند آباد مرا
هر چه از پیش نظر رفت به یادش آرند
یارب آن روز مبادا که کنی یاد مرا!
سر تسخیر غزالان سبکسیرم نیست
موی بر سر نبود خانه صیاد مرا
تلخی از زهر و حلاوت ز شکر مطلوب است
دشمن آن به که به خوبی نکند یاد مرا
من نه آن رشته سر در گم چرخم صائب
که گشادی شود از ناخن نقاد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۵
نبسته ای گره عهد برقبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
نرفته ای به سروعده وفا هرگز
همیشه گرچه درآیینه خانه می گردی
ندیده ای رخ خود سیراز حیا هرگز
عیارجنبش مژگان او چه میدانی؟
نگشته ای هدف ناوک قضا هرگز
حدیث دل نگرانی زماچه میپرسی ؟
نکرده ای سفری روی برقفا هرگز
اگرچه شبنم گستاخ این گلستانم
ندیده ام رخ گل را به مدعاهرگز
به گردرفت ز حرص تو خرمن افلاک
دهان شکوه نبستی چو آسیا هرگز
ندیده ام اثر از آه سردخود صائب
گلی نچیده ام از صحبت صبا هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۴
اگر شود زنی بوریا شکر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
شود ز خامه بی مغز هم ثمر حاصل
اگر چه بر سر خوان محیط مهمان است
صدف به کد یمین می کند گهر حاصل
به سالها نشود آنچه حاصل از خلوت
ز پیر میکده گردد به یک نظر حاصل
سفید ساز نظر تابه مدعا برسی
که بی شکوفه نمی گردد این ثمر حاصل
کند جلای وطن عالمی اگر گویم
مرا چه تجربه ها گشت از سفر حاصل
توان ز سختی ایام سرخ رویی یافت
که لعل می شود از کوه واز کمر حاصل
ببند لب ز طمع تا ترا دهند از غیب
گشایشی که نگردد ز هیچ در حاصل
بپوش دیده ز خورشید طلعتان که مرا
نشد ز دیدنشان غیر چشم تر حاصل
بجز ندامت و افسوس و حسرت بسیار
نگشت صائب ازین عمر مختصر حاصل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۰
ما به چشم کوته اندیشان چنین آسوده ایم
ورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایم
در ضمیر روشن ما چهره نگشوده نیست
گر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایم
صرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایم
ورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایم
پرتو خورشید داغ خاکساریهای ماست
گرچه سر از شعله فطرت به گردون سوده ایم
هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایم
در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایم
چون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟
ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایم
فکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بود
سالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایم
لب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایم
پیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایم
نونیاز سینه صد چاک، چون گل نیستیم
روزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایم
استخوان ما ندارد پرده چربی چو نی
بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم
گر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی
مسعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایم
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایم
هرقدر احباب عیب از ما برون آورده اند
در برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم
دیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کرد
ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟
روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایم
چهره خورشید تابان را به گل اندوده ایم
گر چه آب زندگی از خامه ما می چکد
ما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم
ورنه در هر کوچه ای پای طلب فرسوده ایم
در ضمیر روشن ما چهره نگشوده نیست
گر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایم
صرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایم
ورنه ما چون موج، بر و بحر را پیموده ایم
پرتو خورشید داغ خاکساریهای ماست
گرچه سر از شعله فطرت به گردون سوده ایم
هرقدر سنگ جفا از دست طفلان خورده ایم
در تواضع همچو شاخ پرثمر افزوده ایم
چون نیفتد زلف مشکین سخن بر پای ما؟
ما به مژگان زلف شب را عمرها پیموده ایم
فکر ما نشگفت اگر چون برگ گل رنگین بود
سالها از غنچه خسبان گلستان بوده ایم
لب به تبخال جگر در تشنگی تر کرده ایم
پیش نیسان چون صدف هرگز دهن نگشوده ایم
نونیاز سینه صد چاک، چون گل نیستیم
روزها با صبح صادق هم گریبان بوده ایم
استخوان ما ندارد پرده چربی چو نی
بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم
گر چه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی
مسعد سنگ، دایم چون در نگشوده ایم
خواه در مصر غریبی، خواه در کنج وطن
همچو یوسف بی گنه در چاه و زندان بوده ایم
هرقدر احباب عیب از ما برون آورده اند
در برابر ما ز غیرت بر هنر افزوده ایم
حسرت ما را به عمر رفته، چون برگ خزان
می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم
دیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کرد
ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم؟
روح را در تنگنای جسم پنهان کرده ایم
چهره خورشید تابان را به گل اندوده ایم
گر چه آب زندگی از خامه ما می چکد
ما ز بخت تیره صائب در لباس دوده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۲
فیض در بیخبری بود چو هشیار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
صرفه در خواب گران بود چو بیدار شدم
دستم آن روز گرفتند که رفتم از دست
کارم آن روز نسق یافت که از کار شدم
من از زیرکی از دام قضا می جستم
به دوپا در شکن زلف گرفتار شدم
سر برآورد ز پیراهن من آخر کار
یوسفی را که ز آفاق خریدار شدم
خرده ای را که ز جیب دگران می جستم
همه در نقطه من بود چو پرگار شدم
گر چه یکرنگ به آیینه نشد طوطی من
اینقدر بود که یکرنگ به زنگار شدم
چون گهر در نظر جوهریان شد شیرین
خزفی را که من از عشق خریدار شدم
می چکد زهر ندامت ز پر و بال مرا
که چرا طوطی هر آینه رخسار شدم
سود و سرمایه من چیست بغیر از افسوس؟
من که با دست تهی بر سر بازار شدم
داشت افسرده دلی حلقه بیرون درم
آب چون گشت دلم شبنم گلزار شدم
من که دارم به جگر خار ز ناسازی خویش
زین چه حاصل که جهان را گل بی خار شدم؟
سر من تکمه پیراهن خجلت گردید
بس که مشغول به آرایش دستار شدم
نفس خوش نکشیدند غزالان صائب
تا من این قافله را قافله سالار شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۴
گر چه از وعده احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم
استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم
می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم
ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم
صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم
گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم
گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم
استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم
می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم
ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم
صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم
گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم
گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۲
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱ - قطعه
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما حالی از نشاط کناری گرفته ایم
در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم
پرورده ایم دشمن جان را به خون دل
پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم
چندین هزار گلبن شادی درین جهان
ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم
دیدم نه بهره بود به معیار مردمی
از دوستی هر که عیاری گرفته ایم
هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم
چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم
جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب
بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم
کردم شمار و در غلطم از همه شمار
عمر خود زهر که شماری گرفته ایم
آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد
ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم
پرورده ایم دشمن جان را به خون دل
پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم
چندین هزار گلبن شادی درین جهان
ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم
دیدم نه بهره بود به معیار مردمی
از دوستی هر که عیاری گرفته ایم
هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم
چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم
جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب
بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم
کردم شمار و در غلطم از همه شمار
عمر خود زهر که شماری گرفته ایم
آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد
ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
کامی ز روزگار ستمگر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
خود را اگر بخاک برابر گرفته ایم
گرمی ز جزوناری ما برطرف شدست
از بسکه حرف سرد بتن بر گرفته ایم
پر را بشکل خنجر صیاد دیده ایم
سر را ز شوق آن بته پر گرفته ایم
دریا بما رسیده اگر از می مراد
همچون صدف زآبله ساغر گرفته ایم
هرگز نگشته دود شکایت زما بلند
گر همچو شعله ز آتش غم در گرفته ایم
دندان که در غم تو نهادیم بر جگر
گوئی ز پنبه روزن مجمر گرفته ایم
بگذر ز کام تا بکنار تو جا کند
این بند را ز رشته گوهر گرفته ایم
تا رفته ایم در پس زانوی غم کلیم
جا در پناه سد سکندر گرفته ایم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷