عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
صفت جمعیت اوقات درویشان راضی
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست
که ایمن‌تر از ملک درویش نیست
سبکبار مردم سبک‌تر روند
حق این است و صاحبدلان بشنوند
تهیدست تشویش نانی خورد
جهانبان بقدر جهانی خورد
گدا را چو حاصل شود نان شام
چنان خوش بخسبد که سلطان شام
غم و شادمانی بسر می‌رود
به مرگ این دو از سر بدر می‌رود
چه آن را که بر سر نهادند تاج
چه آن را که بر گردن آمد خراج
اگر سرفرازی به کیوان برست
وگر تنگدستی به زندان درست
چو خیل اجل در سر هر دو تاخت
نمی شاید از یکدگرشان شناخت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
فضای کلبهٔ فقر آن قدر صفا دارد
که پادشاه جهان رشگ بر گدا دارد
بخشت زیر سر و خواب امن و کنج حضور
کسی که ساخت سر سروری کجا دارد
دلی که جا به دلی کرد احتیاج کجا
به کاخ دلکش و ایوان دلگشا دارد
ندای ترک تکبر صفیر آن مرغ است
که جا بگوشهٔ ایوان کبریا دارد
وجود ما به امید نوازش تو بس است
که احتیاج به یک ذره کیمیا دارد
شکفته قاصدی از ره رسید ای محرم
برو ببین چه خبر از نگار ما دارد
اگر حبیب توئی مشکلی ندارد عشق
اگر طبیب توئی درد هم دوا دارد
چو کشتیم بدو عالم ز من مجو بحلی
که کشتهٔ تو ازین بیش خون‌بها دارد
بسوز محتشم از آفتاب نقد و بساز
که روز هجر شب وصل در قفا دارد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر مدح خواجهٔ عمید احمدبن مسعود تیشه و وصف حال خانه‌ای گوید که از جهت حکیم سنایی کرده بود و اسباب مهیّا گردانیده
دوستی مخلص اندرین شهرم
کرد از صدق و دوستی بهرم
خانه‌ای بهر من به رحمت دل
کرد و یک دست جامه خانه ز ظل
سقف او وقف خانهٔ افلاک
خوانده در صحن مالک‌الاملاک
خشت او از بهشت داده خبر
خاکش از باد و آب برده اثر
از برای دلِ منِ رنجور
کرده یک دست جامه خانه ز نور
این نه عیبست نزد هشیاران
زانکه بس خفته‌اند بیداران
هست تنهایی اندرین منزل
حجرهٔ جان و سبز خانهٔ دل
من به تنهایی اندرین بنیاد
با دلی پر ز غم نشستم شاد
من درین خانهٔ خجسته نهاد
بودم از پشت عقل و روی نهاد
نقش آن خانهٔ بهی بارش
خلل بام بود و دیوارش
واندر آن خانه مونس از همه کس
سایهٔ خانهٔ من و من و بس
خانه تاریک و مرد بی‌مایه
سایه‌ای باشد از بر سایه
مونس من درین چنین خانه
خاطر تیز و عقل فرزانه
اندرین خانه بی‌شر و شورم
راست خواهی چو مرده در گورم
هر سخن کان به جای خود باشد
کاتب الوحی آن خرد باشد
در تماشای فکرت از اغیار
سایهٔ خانه هم نیابد بار
نبود همچو موش مرد سخن
سایه پرورد و خانه ویران‌کن
مرد قانع نه مرد لوس بُوَد
کز طمع گربه چاپلوس بُوَد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۷
اول ثنای عشق فصیحان اداکنند
آری طعام را به نمک ابتدا کنند
نقش مراد طرح به اقبال می دهند
جمعی که تکیه گاه خود از بوریا کنند
ظاهر شود که خلق چه دارند در بساط
در کشوری که یوسف ما رابها کنند
زخم دهان شکوه نمایان نمی شود
مردم به قدر حاجت اگر اکتفا کنند
نتوان میان حسن ومحبت دویی فکند
از هم چگونه شیر وشکر را جدا کنند
باشد به از ملایمت مردم خسیس
اهل کرم درشتی اگر با گدا کنند
عالم حریف دشمنی ما نمی شود
ما را اگر به بیکسی ما رهاکنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
تسخیر دل به یک سخن آشناکنند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۸ - داستان رسیدن اسکندر به شهری که همه مردم پاکیزه روزگار بودند و سؤال و جواب ایشان
سکندر چو می گشت گرد جهان
خبر پرس هر آشکار و نهان
در اثنای رفتن به شهری رسید
در آن شهر قومی پسندیده دید
ز گفتار بیهوده لبها خموش
فروبسته از ناسزا چشم و گوش
نجسته به بد هرگز آزار هم
به هر کار نیکو مددگار هم
نه زیشان توانگر کسی نی فقیر
بر ایشان نه سلطان کسی نی امیر
برابر به هم قسمت مالشان
موافق به هم صورت حالشان
نه از محنت قحطشان سال تنگ
نه بر صفحه صلحشان حرف جنگ
ز یک خانه هر یک شده بهره مند
نه در بر در خانه هاشان نه بند
به هر در فرو برده گوری مغاک
که بیننده را زان شدی سینه چاک
سکندر چو شد واقف طورشان
شد از گفت و گو طالب غورشان
بگفتا ز اول که در وقت زیست
فرو بردن گور از بهر چیست
بگفتند از بهر آن کنده ایم
که تا در فضای جهان زنده ایم
نبندد لب خود ز ارشاد ما
دهد هر دم از مردگی یاد ما
گشاده بدین نکته دایم دهان
که ما و توییم آن دهان را زبان
ز هر کام برکنده دندان در او
زبان وار افتیم عریان در او
زبان وارمان چون به زندان کنند
ز دندانه خشت دندان کنند
دگر گفت چون خانه ها بی در است
در باز مر دزد را رهبر است
بگفتند در شهر ما نیست دزد
که از کسب دزدی خورد دستمزد
همه مردم صادقند و امین
چو خاکند امینان روی زمین
به خاک ار سپاری یکی دانه جو
دهد هفتصدت باز وقت درو
دگر گفت چون بهر مال و متاع
میان شما نیست جنگ و نزاع
بگفتند ما بنده صانعیم
به قوت و لباسی ز وی قانعیم
رسد بی نزاع آنچه باشد کفاف
ازان در غلاف است تیغ خلاف
دگر گفت چون شاه فرمانروای
درین شهر بی شور نگرفته جای
پی دفع ظلم است گفتند شاه
ز ظلم این ولایت بود در پناه
زر عدل از ظلم گیرد عیار
چو ظالم نباشد به عادل چه کار
دگر گفت چون در دیار شما
غنی نیست کس در شمار شما
بگفتند ناید در طبع کریم
حریصی نمودن پی زر و سیم
نسازد درین تنگنای مجاز
زر و سیم را جمع جز حرص و آز
دگر گفت چون از صروف زمان
ز محرومی قحط دارید امان
بگفتند بیگاه و گاهی که هست
در آمرزشیم از گناهی که هست
شود آدمی را درین دیولاخ
ز آمرزش اسباب روزی فراخ
دگر گفت کین شیوه خاص شماست
که سرمایه بخش خلاص شماست
و یا از پدر بر پدر آمده ست
گهروار از کان بدر آمده ست
بگفتند کین خاصه از ما نخاست
ابا عن جد این کشته میراث ماست
نداریم از نخل کاری خبر
ز نخل پدر چیده ایم این ثمر
سکندر چو پرداخت از گفت و گوی
به آهنگ برگشتن آورد روی
به دکانچه درزیی برگذشت
که چشم از فروغ ویش خیره گشت
به مقراض تجرید ببریده دل
ز پیوند این عالم آب و گل
فرو برده سر همچو سوزن به کار
گذشته ز دراعه عیب و عار
چو رشته سر از جاهلان تافته
سر رشته معرفت یافته
سکندر بدو گفت کای خیره سر
چو آمد به گوش تو از ما خبر
چو رشته سر از ما چرا تافتی
چو سوزن به سر تیز نشتافتی
بگفتا که من مرد آزاده ام
به راه هوس پای ننهاده ام
نیاید خوشم فر و اقبال تو
چه سازم سر خویش پامال تو
ندارم طمع گنج سیم و زرت
چو مار از چه حلقه زنم بر درت
ازین پیش در شهر ما یک دو کس
بپریدشان مرغ جان از قفس
برید آن امید خود از تاج و تخت
کشید این ز بیغوله فقر رخت
کفن بر تن آن ز خز و حریر
بر این از کهن دلق دل ناپذیر
ازین بی وفا کاخ ناپایدار
نهادندشان در یکی کنج غار
بر ایشان چو بگذشت یکچند روز
گذشتم بر آن غار با درد و سوز
ز هم دیدم آن هر دو را ریخته
به هم استخوان ها در آمیخته
نشد روشنم بعد صد اهتمام
که آن یک کدام است و این یک کدام
هوای جهان بر دلم سرد شد
ز پیوند آن خاطرم فرد شد
بدو گفت شه کای به دانشوری
تو را از همه پایه برتری
ز هر کار می بینم آگه تو را
بیا تا بر اینان کنم شه تو را
بگفتا که شاها من آن درزیم
که باشد پی خود عمل ورزیم
پی خویش دلق بقا دوختن
به از اطلس فانی اندوختن
نمی خواهم این خلعت مستعار
به عور دگر کن عطا این شعار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
پیاپی بده ساقیا شیرهٔ رز
که دارد نشاطی عصیر زبان گز
اگرچند فرق است بر شیره می را
چو از رنگ بسّد به تخصیص بر کَز
ولیکن به وقت ضرورت به پشمین
قناعت کند صاحب اطلس و خز
فروماندگان را چه می‌آزمایم
که مهتاب را مرد نادان کند گز
ز کیف و کم صرف و نحوش چه حاصل
هنوز آن که ابجد نخوانده ست و هوّز
حجاب تو گر بشنوی نیست جز تو
هم از خود به خود بر متن گر نیی قز
به قلاشی افسر به سر برنهادن
قبایی است بر قامت من مطرّز
مرا چشم بر دور ساقی گرفتن
همان موج بحرست و امید از خز
نزاری و جام می و جان شیرین
سخن ختم کردم به الفاظ موجز
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۴
هر کرا با خویشتن حالی بود
کی شود خاطر ز تنهائی دژم
با خود اندر کنج عزلت سرخوشست
گر بشادی میگذارد و ر بغم
همدمی کز وی برآساید دلی
گوئیا نامد بهستی از عدم
چون نیم در بنده جاه و منصبی
سهل باشد گر نباشم محتشم
در طلبکاری مالی هم نیم
خود کفافی میرسد از بیش و کم
کنده ئی باید چو سکه تا فلک
در کف او نرم گرداند درم
بر بد و نیک جهان ابن یمین
دل منه چون هست گردان دمبدم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
عیشم خوش از آن شعله افروخته باشد
نقلم دل ریش و جگر سوخته باشد
از محنت لب بستنم آن کس شود آگه
کز تیغ جفا چاک دلی دوخته باشد
در عرصه گلزار کند ناله ز تنگی
مرغی که به کنج قفس آموخته باشد
نیکوییی ما در ره بازار خریدند
عیبش به متاعیست که نفروخته باشد
محتاجی ما باعث آسایش ما شد
غارت نخورد هرکه نیندوخته باشد
گرمی مفروشید که در مجمع ما نیست
شمعی که نه از سوز خود افروخته باشد
از صدق نفس چند زنی لاف «نظیری »
مشکت همه سرب و جگرسوخته باشد
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۶
بفکر اطعمه و البسه من و بسحاق
(بنان خشک قناعت کنیم و جامه دلق)
نبرده فضله معنی زکیس و کاسه کس
(که بار منت خود به که بار منت خلق)
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۲ - در نصیحت
دلا حاجت خود بردوست بر
که مأیوسی آرد زجای دگر
روا نیست حاجت به کس بردنت
که باشد نکوتر از او مردنت
طمع را چه خوش باشدار سر بری
اگر نان نباشد به خوان خون خوری
بکن فرش از خاک اگر فرش نیست
کسی کو نشد فرشش از خاک کیست
نباشد اگر مرکب تندرو
که پا هست بی زحمتکاه وجو
نداری اگر سیم وزر نیست بیم
ز رخ ساز زر اشک خود گیر سیم
پی خوردن آبت ار کاسه نیست
تو را داده یزدان دوکف بهر چیست
گرت شانه نبود چه اندوه از آن
که انگشت از شانه دارد نشان
چراغ ار نباشد به شبهای تار
مخورغم که باشد چنین درمزار
نداری اگر خانه زر نگار
توانی به ویرانه گیری قرار
به بر گر نداری بتی مه جبین
برو با غم و درد شو همنشین
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
دلم در سینه باشد در تنوری مرغ بریانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
نهج البلاغه : خطبه ها
امید به پروردگار و الگوگیری از پیامبران الهی
و من خطبة له عليه‌السلام عظمة اللّه
أَمْرُهُ قَضَاءٌ وَ حِكْمَةٌ
وَ رِضَاهُ أَمَانٌ وَ رَحْمَةٌ
يَقْضِي بِعِلْمٍ
وَ يَعْفُو بِحِلْمٍ
حمد اللّه اَللَّهُمَّ لَكَ اَلْحَمْدُ عَلَى مَا تَأْخُذُ وَ تُعْطِي
وَ عَلَى مَا تُعَافِي وَ تَبْتَلِي
حَمْداً يَكُونُ أَرْضَى اَلْحَمْدِ لَكَ
وَ أَحَبَّ اَلْحَمْدِ إِلَيْكَ
وَ أَفْضَلَ اَلْحَمْدِ عِنْدَكَ
حَمْداً يَمْلَأُ مَا خَلَقْتَ
وَ يَبْلُغُ مَا أَرَدْتَ
حَمْداً لاَ يُحْجَبُ عَنْكَ وَ لاَ يُقْصَرُ دُونَكَ
حَمْداً لاَ يَنْقَطِعُ عَدَدُهُ وَ لاَ يَفْنَى مَدَدُهُ
فَلَسْنَا نَعْلَمُ كُنْهَ عَظَمَتِكَ
إِلاَّ أَنَّا نَعْلَمُ أَنَّكَ حَيٌّ قَيُّومُ لاَ تَأْخُذُكَ سِنَةٌ وَ لاَ نَوْمٌ
لَمْ يَنْتَهِ إِلَيْكَ نَظَرٌ
وَ لَمْ يُدْرِكْكَ بَصَرٌ
أَدْرَكْتَ اَلْأَبْصَارَ وَ أَحْصَيْتَ اَلْأَعْمَالَ
وَ أَخَذْتَ بِالنَّوَاصِي وَ اَلْأَقْدَامِ
وَ مَا اَلَّذِي نَرَى مِنْ خَلْقِكَ وَ نَعْجَبُ لَهُ مِنْ قُدْرَتِكَ
وَ نَصِفُهُ مِنْ عَظِيمِ سُلْطَانِكَ
وَ مَا تَغَيَّبَ عَنَّا مِنْهُ وَ قَصُرَتْ أَبْصَارُنَا عَنْهُ
وَ اِنْتَهَتْ عُقُولُنَا دُونَهُ
وَ حَالَتْ سُتُورُ اَلْغُيُوبِ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ أَعْظَمُ
فَمَنْ فَرَّغَ قَلْبَهُ وَ أَعْمَلَ فِكْرَهُ لِيَعْلَمَ كَيْفَ أَقَمْتَ عَرْشَكَ
وَ كَيْفَ ذَرَأْتَ خَلْقَكَ
وَ كَيْفَ عَلَّقْتَ فِي اَلْهَوَاءِ سَمَاوَاتِكَ
وَ كَيْفَ مَدَدْتَ عَلَى مَوْرِ اَلْمَاءِ أَرْضَكَ
رَجَعَ طَرْفُهُ حَسِيراً
وَ عَقْلُهُ مَبْهُوراً
وَ سَمْعُهُ وَالِهاً
وَ فِكْرُهُ حَائِراً
كيف يكون الرجاء
منها يَدَّعِي بِزَعْمِهِ أَنَّهُ يَرْجُو اَللَّهَ كَذَبَ وَ اَلْعَظِيمِ
مَا بَالُهُ لاَ يَتَبَيَّنُ رَجَاؤُهُ فِي عَمَلِهِ
فَكُلُّ مَنْ رَجَا عُرِفَ رَجَاؤُهُ فِي عَمَلِهِ
وَ كُلُّ رَجَاءٍ إِلاَّ رَجَاءَ اَللَّهِ تَعَالَى فَإِنَّهُ مَدْخُولٌ
وَ كُلُّ خَوْفٍ مُحَقَّقٌ إِلاَّ خَوْفَ اَللَّهِ فَإِنَّهُ مَعْلُولٌ
يَرْجُو اَللَّهَ فِي اَلْكَبِيرِ وَ يَرْجُو اَلْعِبَادَ فِي اَلصَّغِيرِ
فَيُعْطِي اَلْعَبْدَ مَا لاَ يُعْطِي اَلرَّبَّ
فَمَا بَالُ اَللَّهِ جَلَّ ثَنَاؤُهُ يُقَصَّرُ بِهِ عَمَّا يُصْنَعُ بِهِ لِعِبَادِهِ
أَ تَخَافُ أَنْ تَكُونَ فِي رَجَائِكَ لَهُ كَاذِباً
أَوْ تَكُونَ لاَ تَرَاهُ لِلرَّجَاءِ مَوْضِعاً
وَ كَذَلِكَ إِنْ هُوَ خَافَ عَبْداً مِنْ عَبِيدِهِ أَعْطَاهُ مِنْ خَوْفِهِ مَا لاَ يُعْطِي رَبَّهُ
فَجَعَلَ خَوْفَهُ مِنَ اَلْعِبَادِ نَقْداً
وَ خَوْفَهُ مِنْ خَالِقِهِ ضِمَاراً وَ وَعْداً
وَ كَذَلِكَ مَنْ عَظُمَتِ اَلدُّنْيَا فِي عَيْنِهِ
وَ كَبُرَ مَوْقِعُهَا مِنْ قَلْبِهِ
آثَرَهَا عَلَى اَللَّهِ تَعَالَى
فَانْقَطَعَ إِلَيْهَا وَ صَارَ عَبْداً لَهَا
رسول اللّه وَ لَقَدْ كَانَ فِي رَسُولِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله كَافٍ لَكَ فِي اَلْأُسْوَةِ
وَ دَلِيلٌ لَكَ عَلَى ذَمِّ اَلدُّنْيَا وَ عَيْبِهَا
وَ كَثْرَةِ مَخَازِيهَا وَ مَسَاوِيهَا
إِذْ قُبِضَتْ عَنْهُ أَطْرَافُهَا
وَ وُطِّئَتْ لِغَيْرِهِ أَكْنَافُهَا
وَ فُطِمَ عَنْ رَضَاعِهَا
وَ زُوِيَ عَنْ زَخَارِفِهَا
موسى وَ إِنْ شِئْتَ ثَنَّيْتُ بِمُوسَى كَلِيمِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وسلم
حَيْثُ يَقُولُ رَبِّ إِنِّي لِمٰا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
وَ اَللَّهِ مَا سَأَلَهُ إِلاَّ خُبْزاً يَأْكُلُهُ
لِأَنَّهُ كَانَ يَأْكُلُ بَقْلَةَ اَلْأَرْضِ
وَ لَقَدْ كَانَتْ خُضْرَةُ اَلْبَقْلِ تُرَى مِنْ شَفِيفِ صِفَاقِ بَطْنِهِ
لِهُزَالِهِ وَ تَشَذُّبِ لَحْمِهِ
داود وَ إِنْ شِئْتَ ثَلَّثْتُ بِدَاوُدَ صلى‌الله‌عليه‌وسلم صَاحِبِ اَلْمَزَامِيرِ وَ قَارِئِ أَهْلِ اَلْجَنَّةِ
فَلَقَدْ كَانَ يَعْمَلُ سَفَائِفَ اَلْخُوصِ بِيَدِهِ
وَ يَقُولُ لِجُلَسَائِهِ أَيُّكُمْ يَكْفِينِي بَيْعَهَا وَ يَأْكُلُ قُرْصَ اَلشَّعِيرِ مِنْ ثَمَنِهَا
عيسى وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتُ فِي عِيسَى بْنِ مَرْيَمَ عليه‌السلام
فَلَقَدْ كَانَ يَتَوَسَّدُ اَلْحَجَرَ
وَ يَلْبَسُ اَلْخَشِنَ وَ يَأْكُلُ اَلْجَشِبَ
وَ كَانَ إِدَامُهُ اَلْجُوعَ
وَ سِرَاجُهُ بِاللَّيْلِ اَلْقَمَرَ
وَ ظِلاَلُهُ فِي اَلشِّتَاءِ مَشَارِقَ اَلْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا
وَ فَاكِهَتُهُ وَ رَيْحَانُهُ مَا تُنْبِتُ اَلْأَرْضُ لِلْبَهَائِمِ
وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ زَوْجَةٌ تَفْتِنُهُ وَ لاَ وَلَدٌ يَحْزُنُهُ وَ لاَ مَالٌ يَلْفِتُهُ
وَ لاَ طَمَعٌ يُذِلُّهُ
دَابَّتُهُ رِجْلاَهُ وَ خَادِمُهُ يَدَاهُ
الرسول الأعظم فَتَأَسَّ بِنَبِيِّكَ اَلْأَطْيَبِ اَلْأَطْهَرِ صلى‌الله‌عليه‌وآله
فَإِنَّ فِيهِ أُسْوَةً لِمَنْ تَأَسَّى
وَ عَزَاءً لِمَنْ تَعَزَّى
وَ أَحَبُّ اَلْعِبَادِ إِلَى اَللَّهِ اَلْمُتَأَسِّي بِنَبِيِّهِ وَ اَلْمُقْتَصُّ لِأَثَرِهِ
قَضَمَ اَلدُّنْيَا قَضْماً
وَ لَمْ يُعِرْهَا طَرْفاً
أَهْضَمُ أَهْلِ اَلدُّنْيَا كَشْحاً
وَ أَخْمَصُهُمْ مِنَ اَلدُّنْيَا بَطْناً
عُرِضَتْ عَلَيْهِ اَلدُّنْيَا
فَأَبَى أَنْ يَقْبَلَهَا وَ عَلِمَ أَنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ أَبْغَضَ شَيْئاً فَأَبْغَضَهُ وَ حَقَّرَ شَيْئاً فَحَقَّرَهُ وَ صَغَّرَ شَيْئاً فَصَغَّرَهُ
وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ فِينَا إِلاَّ حُبُّنَا مَا أَبْغَضَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ تَعْظِيمُنَا مَا صَغَّرَ اَللَّهُ وَ رَسُولُهُ
لَكَفَى بِهِ شِقَاقاً لِلَّهِ وَ مُحَادَّةً عَنْ أَمْرِ اَللَّهِ
وَ لَقَدْ كَانَ صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يَأْكُلُ عَلَى اَلْأَرْضِ
وَ يَجْلِسُ جِلْسَةَ اَلْعَبْدِ
وَ يَخْصِفُ بِيَدِهِ نَعْلَهُ
وَ يَرْقَعُ بِيَدِهِ ثَوْبَهُ
وَ يَرْكَبُ اَلْحِمَارَ اَلْعَارِيَ
وَ يُرْدِفُ خَلْفَهُ
وَ يَكُونُ اَلسِّتْرُ عَلَى بَابِ بَيْتِهِ فَتَكُونُ فِيهِ اَلتَّصَاوِيرُ فَيَقُولُ يَا فُلاَنَةُ لِإِحْدَى أَزْوَاجِهِ غَيِّبِيهِ عَنِّي فَإِنِّي إِذَا نَظَرْتُ إِلَيْهِ ذَكَرْتُ اَلدُّنْيَا وَ زَخَارِفَهَا
فَأَعْرَضَ عَنِ اَلدُّنْيَا بِقَلْبِهِ
وَ أَمَاتَ ذِكْرَهَا مِنْ نَفْسِهِ
وَ أَحَبَّ أَنْ تَغِيبَ زِينَتُهَا عَنْ عَيْنِهِ
لِكَيْلاَ يَتَّخِذَ مِنْهَا رِيَاشاً وَ لاَ يَعْتَقِدَهَا قَرَاراً
وَ لاَ يَرْجُوَ فِيهَا مُقَاماً
فَأَخْرَجَهَا مِنَ اَلنَّفْسِ وَ أَشْخَصَهَا عَنِ اَلْقَلْبِ وَ غَيَّبَهَا عَنِ اَلْبَصَرِ
وَ كَذَلِكَ مَنْ أَبْغَضَ شَيْئاً أَبْغَضَ أَنْ يَنْظُرَ إِلَيْهِ وَ أَنْ يُذْكَرَ عِنْدَهُ
وَ لَقَدْ كَانَ فِي رَسُولِ اَللَّهِ صلى‌الله‌عليه‌وآله مَا يَدُلُّكُ عَلَى مَسَاوِئِ اَلدُّنْيَا وَ عُيُوبِهَا
إِذْ جَاعَ فِيهَا مَعَ خَاصَّتِهِ وَ زُوِيَتْ عَنْهُ زَخَارِفُهَا مَعَ عَظِيمِ زُلْفَتِهِ
فَلْيَنْظُرْ نَاظِرٌ بِعَقْلِهِ أَكْرَمَ اَللَّهُ مُحَمَّداً بِذَلِكَ أَمْ أَهَانَهُ
فَإِنْ قَالَ أَهَانَهُ فَقَدْ كَذَبَ
وَ اَللَّهِ اَلْعَظِيمِ بِالْإِفْكِ اَلْعَظِيمِ
وَ إِنْ قَالَ أَكْرَمَهُ فَلْيَعْلَمْ أَنَّ اَللَّهَ قَدْ أَهَانَ غَيْرَهُ حَيْثُ بَسَطَ اَلدُّنْيَا لَهُ وَ زَوَاهَا عَنْ أَقْرَبِ اَلنَّاسِ مِنْهُ
فَتَأَسَّى مُتَأَسٍّ بِنَبِيِّهِ
وَ اِقْتَصَّ أَثَرَهُ وَ وَلَجَ مَوْلِجَهُ
وَ إِلاَّ فَلاَ يَأْمَنِ اَلْهَلَكَةَ
فَإِنَّ اَللَّهَ جَعَلَ مُحَمَّداً صلى‌الله‌عليه‌وآله عَلَماً لِلسَّاعَةِ
وَ مُبَشِّراً بِالْجَنَّةِ وَ مُنْذِراً بِالْعُقُوبَةِ
خَرَجَ مِنَ اَلدُّنْيَا خَمِيصاً وَ وَرَدَ اَلْآخِرَةَ سَلِيماً
لَمْ يَضَعْ حَجَراً عَلَى حَجَرٍ حَتَّى مَضَى لِسَبِيلِهِ
وَ أَجَابَ دَاعِيَ رَبِّهِ
فَمَا أَعْظَمَ مِنَّةَ اَللَّهِ عِنْدَنَا حِينَ أَنْعَمَ عَلَيْنَا بِهِ سَلَفاً نَتَّبِعُهُ وَ قَائِداً نَطَأُ عَقِبَهُ
وَ اَللَّهِ لَقَدْ رَقَّعْتُ مِدْرَعَتِي هَذِهِ حَتَّى اِسْتَحْيَيْتُ مِنْ رَاقِعِهَا
وَ لَقَدْ قَالَ لِي قَائِلٌ أَ لاَ تَنْبِذُهَا عَنْكَ
فَقُلْتُ اُغْرُبْ عَنِّي
فَعِنْدَ اَلصَّبَاحِ يَحْمَدُ اَلْقَوْمُ اَلسُّرَى
نهج البلاغه : حکمت ها
پرهيز از تجمل گرايى
وَ بَنَى رَجُلٌ مِنْ عُمَّالِهِ بِنَاءً فَخْماً فَقَالَ عليه‌السلام أَطْلَعَتِ اَلْوَرِقُ رُءُوسَهَا إِنَّ اَلْبِنَاءَ يَصِفُ لَكَ اَلْغِنَى
نهج البلاغه : نامه ها
نامه به عثمان بن حنيف انصارى در پرهیز از گرایش حاکم به سرمایه داران
و من كتاب له عليه‌السلام إلى عثمان بن حنيف الأنصاري و كان عامله على البصرة و قد بلغه أنه دعي إلى وليمة قوم من أهلها فمضى إليها قوله
أَمَّا بَعْدُ يَا اِبْنَ حُنَيْفٍ فَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْيَةِ أَهْلِ اَلْبَصْرَةِ دَعَاكَ إِلَى مَأْدُبَةٍ فَأَسْرَعْتَ إِلَيْهَا تُسْتَطَابُ لَكَ اَلْأَلْوَانُ وَ تُنْقَلُ إِلَيْكَ اَلْجِفَانُ
وَ مَا ظَنَنْتُ أَنَّكَ تُجِيبُ إِلَى طَعَامِ قَوْمٍ عَائِلُهُمْ مَجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ فَانْظُرْ إِلَى مَا تَقْضَمُهُ مِنْ هَذَا اَلْمَقْضَمِ فَمَا اِشْتَبَهَ عَلَيْكَ عِلْمُهُ فَالْفِظْهُ وَ مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ
أَلاَ وَ إِنَّ لِكُلِّ مَأْمُومٍ إِمَاماً يَقْتَدِي بِهِ وَ يَسْتَضِيءُ بِنُورِ عِلْمِهِ أَلاَ وَ إِنَّ إِمَامَكُمْ قَدِ اِكْتَفَى مِنْ دُنْيَاهُ بِطِمْرَيْهِ وَ مِنْ طُعْمِهِ بِقُرْصَيْهِ أَلاَ وَ إِنَّكُمْ لاَ تَقْدِرُونَ عَلَى ذَلِكَ وَ لَكِنْ أَعِينُونِي بِوَرَعٍ وَ اِجْتِهَادٍ وَ عِفَّةٍ وَ سَدَادٍ
فَوَاللَّهِ مَا كَنَزْتُ مِنْ دُنْيَاكُمْ تِبْراً وَ لاَ اِدَّخَرْتُ مِنْ غَنَائِمِهَا وَفْراً وَ لاَ أَعْدَدْتُ لِبَالِي ثَوْبِي طِمْراً
وَ لاَ حُزْتُ مِنْ أَرْضِهَا شِبْراً وَ لاَ أَخَذْتُ مِنْهُ إِلاَّ كَقُوتِ أَتَانٍ دَبِرَةٍ وَ لَهِيَ فِي عَيْنِي أَوْهَى وَ أَوْهَنُ مِنْ عَفْصَةٍ مَقِرَةٍ بَلَى كَانَتْ فِي أَيْدِينَا فَدَكٌ مِنْ كُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ اَلسَّمَاءُ فَشَحَّتْ عَلَيْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِينَ وَ نِعْمَ اَلْحَكَمُ اَللَّهُ
وَ مَا أَصْنَعُ بِفَدَكٍ وَ غَيْرِ فَدَكٍ وَ اَلنَّفْسُ مَظَانُّهَا فِي غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِي ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا وَ تَغِيبُ أَخْبَارُهَا وَ حُفْرَةٌ لَوْ زِيدَ فِي فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ يَدَا حَافِرِهَا لَأَضْغَطَهَا اَلْحَجَرُ وَ اَلْمَدَرُ وَ سَدَّ فُرَجَهَا اَلتُّرَابُ اَلْمُتَرَاكِمُ
وَ إِنَّمَا هِيَ نَفْسِي أَرُوضُهَا بِالتَّقْوَى لِتَأْتِيَ آمِنَةً يَوْمَ اَلْخَوْفِ اَلْأَكْبَرِ وَ تَثْبُتَ عَلَى جَوَانِبِ اَلْمَزْلَقِ
وَ لَوْ شِئْتُ لاَهْتَدَيْتُ اَلطَّرِيقَ إِلَى مُصَفَّى هَذَا اَلْعَسَلِ وَ لُبَابِ هَذَا اَلْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا اَلْقَزِّ وَ لَكِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَايَ وَ يَقُودَنِي جَشَعِي إِلَى تَخَيُّرِ اَلْأَطْعِمَةِ وَ لَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوْ اَلْيَمَامَةِ مَنْ لاَ طَمَعَ لَهُ فِي اَلْقُرْصِ وَ لاَ عَهْدَ لَهُ بِالشِّبَعِ
أَوْ أَبِيتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِي بُطُونٌ غَرْثَى وَ أَكْبَادٌ حَرَّى أَوْ أَكُونَ كَمَا قَالَ اَلْقَائِلُ وَ حَسْبُكَ دَاءً أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ وَ حَوْلَكَ أَكْبَادٌ تَحِنُّ إِلَى اَلْقِدِّ
أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ هَذَا أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ لاَ أُشَارِكُهُمْ فِي مَكَارِهِ اَلدَّهْرِ أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ اَلْعَيْشِ
فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَكْلُ اَلطَّيِّبَاتِ كَالْبَهِيمَةِ اَلْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا أَوِ اَلْمُرْسَلَةِ شُغُلُهَا تَقَمُّمُهَا تَكْتَرِشُ مِنْ أَعْلاَفِهَا وَ تَلْهُو عَمَّا يُرَادُ بِهَا أَوْ أُتْرَكَ سُدًى أَوْ أُهْمَلَ عَابِثاً أَوْ أَجُرَّ حَبْلَ اَلضَّلاَلَةِ أَوْ أَعْتَسِفَ طَرِيقَ اَلْمَتَاهَةِ
وَ كَأَنِّي بِقَائِلِكُمْ يَقُولُ إِذَا كَانَ هَذَا قُوتُ اِبْنِ أَبِي طَالِبٍ فَقَدْ قَعَدَ بِهِ اَلضَّعْفُ عَنْ قِتَالِ اَلْأَقْرَانِ وَ مُنَازَلَةِ اَلشُّجْعَانِ أَلاَ وَ إِنَّ اَلشَّجَرَةَ اَلْبَرِّيَّةَ أَصْلَبُ عُوداً وَ اَلرَّوَاتِعَ اَلْخَضِرَةَ أَرَقُّ جُلُوداً وَ اَلنَّابِتَاتِ اَلْعِذْيَةَ أَقْوَى وَقُوداً وَ أَبْطَأُ خُمُوداً
وَ أَنَا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ كَالضَّوْءِ مِنَ اَلضَّوْءِ وَ اَلذِّرَاعِ مِنَ اَلْعَضُدِ وَ اَللَّهِ لَوْ تَظَاهَرَتِ اَلْعَرَبُ عَلَى قِتَالِي لَمَا وَلَّيْتُ عَنْهَا وَ لَوْ أَمْكَنَتِ اَلْفُرَصُ مِنْ رِقَابِهَا لَسَارَعْتُ إِلَيْهَا
وَ سَأَجْهَدُ فِي أَنْ أُطَهِّرَ اَلْأَرْضَ مِنْ هَذَا اَلشَّخْصِ اَلْمَعْكُوسِ وَ اَلْجِسْمِ اَلْمَرْكُوسِ حَتَّى تَخْرُجَ اَلْمَدَرَةُ مِنْ بَيْنِ حَبِّ اَلْحَصِيدِ
وَ مِنْ هَذَا اَلْكِتَابِ وَ هُوَ آخِرُهُ إِلَيْكِ عَنِّي يَا دُنْيَا فَحَبْلُكِ عَلَى غَارِبِكِ قَدِ اِنْسَلَلْتُ مِنْ مَخَالِبِكِ وَ أَفْلَتُّ مِنْ حَبَائِلِكِ وَ اِجْتَنَبْتُ اَلذَّهَابَ فِي مَدَاحِضِكِ
أَيْنَ اَلْقُرُونُ اَلَّذِينَ غَرَرْتِهِمْ بِمَدَاعِبِكِ أَيْنَ اَلْأُمَمُ اَلَّذِينَ فَتَنْتِهِمْ بِزَخَارِفِكِ فَهَا هُمْ رَهَائِنُ اَلْقُبُورِ وَ مَضَامِينُ اَللُّحُودِ
وَ اَللَّهِ لَوْ كُنْتِ شَخْصاً مَرْئِيّاً وَ قَالَباً حِسِّيّاً لَأَقَمْتُ عَلَيْكِ حُدُودَ اَللَّهِ فِي عِبَادٍ غَرَرْتِهِمْ بِالْأَمَانِيِّ وَ أُمَمٍ أَلْقَيْتِهِمْ فِي اَلْمَهَاوِي وَ مُلُوكٍ أَسْلَمْتِهِمْ إِلَى اَلتَّلَفِ وَ أَوْرَدْتِهِمْ مَوَارِدَ اَلْبَلاَءِ إِذْ لاَ وِرْدَ وَ لاَ صَدَرَ
هَيْهَاتَ مَنْ وَطِئَ دَحْضَكِ زَلِقَ وَ مَنْ رَكِبَ لُجَجَكِ غَرِقَ وَ مَنِ اِزْوَرَّ عَنْ حَبَائِلِكِ وُفِّقَ وَ اَلسَّالِمُ مِنْكِ لاَ يُبَالِي إِنْ ضَاقَ بِهِ مُنَاخُهُ وَ اَلدُّنْيَا عِنْدَهُ كَيَوْمٍ حَانَ اِنْسِلاَخُهُ
اُعْزُبِي عَنِّي فَوَاللَّهِ لاَ أَذِلُّ لَكِ فَتَسْتَذِلِّينِي وَ لاَ أَسْلَسُ لَكِ فَتَقُودِينِي وَ اَيْمُ اَللَّهِ يَمِيناً أَسْتَثْنِي فِيهَا بِمَشِيئَةِ اَللَّهِ لَأَرُوضَنَّ نَفْسِي رِيَاضَةً تَهِشُّ مَعَهَا إِلَى اَلْقُرْصِ إِذَا قَدَرْتُ عَلَيْهِ مَطْعُوماً وَ تَقْنَعُ بِالْمِلْحِ مَأْدُوماً
وَ لَأَدَعَنَّ مُقْلَتِي كَعَيْنِ مَاءٍ نَضَبَ مَعِينُهَا مُسْتَفْرِغَةً دُمُوعَهَا
أَ تَمْتَلِئُ اَلسَّائِمَةُ مِنْ رِعْيِهَا فَتَبْرُكَ وَ تَشْبَعُ اَلرَّبِيضَةُ مِنْ عُشْبِهَا فَتَرْبِضَ وَ يَأْكُلُ عَلِيٌّ مِنْ زَادِهِ فَيَهْجَعَ قَرَّتْ إِذاً عَيْنُهُ إِذَا اِقْتَدَى بَعْدَ اَلسِّنِينَ اَلْمُتَطَاوِلَةِ بِالْبَهِيمَةِ اَلْهَامِلَةِ وَ اَلسَّائِمَةِ اَلْمَرْعِيَّةِ
طُوبَى لِنَفْسٍ أَدَّتْ إِلَى رَبِّهَا فَرْضَهَا وَ عَرَكَتْ بِجَنْبِهَا بُؤْسَهَا وَ هَجَرَتْ فِي اَللَّيْلِ غُمْضَهَا حَتَّى إِذَا غَلَبَ اَلْكَرَى عَلَيْهَا اِفْتَرَشَتْ أَرْضَهَا وَ تَوَسَّدَتْ كَفَّهَا فِي مَعْشَرٍ أَسْهَرَ عُيُونَهُمْ خَوْفُ مَعَادِهِمْ وَ تَجَافَتْ عَنْ مَضَاجِعِهِمْ جُنُوبُهُمْ
وَ هَمْهَمَتْ بِذِكْرِ رَبِّهِمْ شِفَاهُهُمْ وَ تَقَشَّعَتْ بِطُولِ اِسْتِغْفَارِهِمْ ذُنُوبُهُمْ أُولٰئِكَ حِزْبُ اَللّٰهِ أَلاٰ إِنَّ حِزْبَ اَللّٰهِ هُمُ اَلْمُفْلِحُونَ
فَاتَّقِ اَللَّهَ يَا اِبْنَ حُنَيْفٍ وَ لْتَكْفُفْ أَقْرَاصُكَ لِيَكُونَ مِنَ اَلنَّارِ خَلاَصُكَ
نهج البلاغه : حکمت ها
پرهيز از تجمل گرايى
وَ بَنَى رَجُلٌ مِنْ عُمَّالِهِ بِنَاءً فَخْماً فَقَالَ عليه‌السلام أَطْلَعَتِ اَلْوَرِقُ رُءُوسَهَا إِنَّ اَلْبِنَاءَ يَصِفُ لَكَ اَلْغِنَى