عبارات مورد جستجو در ۱۹ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
از کشت عمل بس است یک خوشه مرا
در روی زمین بس است یک گوشه مرا
تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانه‌ای توشه مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۱
تو همه کاخ طرب سازی و خاقانی را
در همه تبریز اندهکده‌ای بینم جای
او بدین یک درهٔ خویش تکلف نکند
تو بدین ششدرهٔ خویش تفاخر منمای
ماه در هفت فلک خانه یکی دارد و بس
زحل نحس ز من راست به یک جا دو سرای
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۴۱
ما مردانیم شسته بر تنگ دره
مائیم که شیر و گرگ بر ما گذره
با فقر و صفا به هم درآمیخته‌ایم
چون درگه ارتضاع آن میش و بره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
آسودگان گوشهٔ دامان بوریا
مخمل خریده‌اند ز دکان بوریا
بی‌باک پا منه به ادبگاه اهل فقر
خوابیده است شیر نیستان بوریا
بوی‌گل ادب ز دماغم نمی‌رود
غلتیده‌ام دو روز به دامان بوریا
از عالم تسلی خاکم اشاره‌ایست
غافل نی‌ام ز چشمک پنهان بوریا
صد خامه بشکنی‌که به مشق ادب رسی
خط‌هاست درکتاب دبستان بوریا
بی‌خوابی که زحمت پهلوی‌کس مباد
برخاسته است از صف مژگان بوریا
زین جاده انحراف ندارد فتادگی
مسطر زده است صفحهٔ میدان بوریا
فقرم به پایداری نقش بنای عجز
آخر زمین‌گرفت به دندان بوریا
لب بستهٔ حلاوت‌کنج قناعتیم
نی بی‌صداست در شکرستان بوریا
بیدل فریب نعمت دیگرکه می‌خورد
مهمان راحتم به سر خوان بوریا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
زیر بال است پناهی که مراست
شمع بالین بود آهی که مراست
کیست با من طرف جنگ شود؟
اشک و آه است سپاهی که مراست
آه سرد و نفس سوخته است
صبح عید و شب ماهی که مراست
در سفر بار رفیقان نشوم
دل بود توشه راهی که مراست
دست قدرت به قفا می پیچد
برق را مشت گیاهی که مراست
به دو صد دانه گوهر ندهم
در جگر رشته آهی که مراست
چون نباشد خجل از رحمت حق؟
بیگناهی است گناهی که مراست
آن حبابم که درین بحر گهر
سر پوچ است کلاهی که مراست
صیقل حسن بود دیده پاک
رخ مگردان ز نگاهی که مراست
بال پرواز هزاران چشم است
از قناعت پر کاهی که مراست
شاهد شور محبت صائب
روی زردست گواهی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۲
گر چنین شوید غبار زهد از دل باده ام
بادبان کشتی می می شود سجاده ام
چون نگردد آب درچشم جهان از دیدنم
از یتیمی درغریبی چون گهر افتاده ام
عالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو من
قانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده ام
شسته ام دست از لباس زود سیر نوبهار
همچو سرواز برگریز نیستی آزاده ام
باطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگار
گرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده ام
نیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه من
ناوک خارا شکافم این چنین کاستاده ام
زردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویش
من که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده ام
عاجزم در عقده دل گرچه صائب بارها
عقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۴ - چون بدیدم به دیده تحقیق
چون بدیدم به دیده تحقیق
که جهان منزل فناست کنون
راد مردان نیک محضر را
روی در برقع حیاست کنون
آسمان چون حریف نامنصف
بر سر عشوه و عناست کنون
دل فگارست همچو دانه از آنک
زیر این سبزه آسیاست کنون
طبع بیمار من ز بستر آز
شکر یزدان درست خاست کنون
در عقاقیر خانه توبه
نوشداروی صدق خواست کنون
آن زبانی که مدح شاهان گفت
مادح حضرت خداست کنون
لهجه پر نوای خوش نغمت
بلبل باغ مصطفاست کنون
سر آسوده و تن آزاد
پنج گز پشم و پنبه راست کنون
مدتی مدحت شهان کردم
نوبت خدمت دعاست کنون
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدسی ز جهان مرا کناری کافی‌ست
در صفحه خاک، نقطه‌واری کافی‌ست
آن مرغ ضعیفم که درین دشت مرا
از بهر پناه، نوک خاری کافی‌ست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۷
چون آینه، گر به ساده‌لوحی مثلم
این بس بود از ساده‌دلی ماحصلم
کز رقعه ساده عزیزان چمن
چون غنچه ز برگ گل بود پر، بغلم
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۱۲
ملامتی نتوان کرد روستایی را
که پیش شهد و شکر نام کشک و دوغ برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
عیش در کلبه ما گوشه نشین می باشد
دید و وادید مکن عید همین می باشد
سر و سامانم چون شیشه می نیست زخود
روش اهل خرابات چنین می باشد
هر که حرصش فکند هر دری و هر جائی
همه جا صدرنشین همچو نگین می باشد
گر نیاید نگهش از پس مژگان بیرون
چه عجب شیوه صیاد کمین می باشد
رفتنی نیست غبار دل آزرده ما
همچو گردیست که بر روی زمین می باشد
آب در دیده آئینه خورشید آرد
آب و تابی که در آن صبح جبین می باشد
رو بمحراب چو زهاد نشستن زچه روست
چشم جادوی تو چون آفت دین می باشد
کلبه فقر هم اسباب تجمل دارد
بوریا مسند ویرانه نشین می باشد
خانه صبر من از دیدن او سوخت کلیم
این چه شمعیست که در خانه زین می باشد
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
رخسار تو آئینه دیرینه ماست
ما شاهد و دیدار تو آئینه ماست
آن جامه شاهی که باطلس ندهیم
در صومعه آن خرقه پشمینه ماست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۳۷
نفسم چو به نان و تره از من راضی است
کی گویم کاین رییس یا آن قاضی است
از تن به پلاس دفع سرما کردم
پندارم کاطلس است یا مقراضی است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
هر کس به تکلفات دل باخته است
خود را به عجب بلای انداخته است
بی ساخته از ساختگی بیزارم
بی ساختگی به طبع من ساخته است
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸
در خانه، فراش و متکا نیست مرا
فرشی جز نقش بوریا نیست مرا
ز اسباب ضیافت عزیزان چو حباب
در خانه بجز آب و هوا نیست مرا!
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۸
از جامه کز بر آمد و از روی آستر
شد جبه با چنین و مرقع همانکه هست
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - من کیستم
من یکی شاعرم نه سامانی
نز نژاد ملوک ساسانی
نه مرا باد حشمت میری
نه مرا اسب و طوق سلطانی
نه غلامان رومی و خزری
نه کنیزان بزمی و خانی
نه کلوکان پیشی و پشتی
متهم نی بمائی و نانی
نه به گاید مرا همی داماد
نه من او را بهیچ ویرانی
از خسک تا هزار میخ کری
آنکه باشد ز ملک دهقانی
نیست سی آسیا بمن بر وقف
نه ز بی آبی و نه بی نانی
نه بمردیکت اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی
جامه شوئی نکرده مادر من
نه پدر هم ز آبگه بانی
نه مرا چنبر رسن تابی
کرده بی پیرهن گریبانی
اینهمه باد و بارنامه و لاف
داشتم من بر آن کل ارزانی
تیز در ریش و سبیلت آن کل
خوه کلی باش خواه سامانی
کس نداند ازوچه بربخورند
ماورالنهری و خراسانی
ندهد از رنج آن کل کافر
هیچکس خلق را تن آسانی
جز مظفر مجیر دین بوبکر
آن چو بوبکر در مسلمانی
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره‌ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی‌دریغِ شادی و سرشاری
در نُه‌توهای بی‌روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به‌آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.

کجا شد آن تنعمِ بی‌اسباب و خواسته؟

کی گذشت و کجا
آن وقعه‌ی ناباور
که نان‌پاره‌ی ما بردگانِ گردنکش را
نان‌خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده‌ی گَمِج
بی‌نیازیِ هفته‌یی بود
که گاه به ماهی می‌کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می‌گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟

دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی‌آمد
نه نشانه‌ی خاموشی‌ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.

تن از سرمستیِ جان تغذیه می‌کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه‌سلیمان
بی‌تاب‌ترینِ گرسنگان را
در خوانچه‌های رنگین‌کمان
ضیافت می‌کردیم.



هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله‌ی ستایشِ ما
(که بی‌ادعاتر کسانیم)
سنگین است.

این آتشبازیِ بی‌دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟

لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به‌آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده‌بیزاری‌ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه‌هایش
به رگبارِ نفرت می‌بندند.



کجایی تو؟
که‌ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟

۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴

فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
پرنده فقط یک پرنده بود
پرنده گفت : ( چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت. )

پرنده از لب ایوان
پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدم ها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد

پرنده ، آه ، فقط یک پرنده بود